رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. لبخندی کمرنگ به لب سعید آمد. حالا هم همان آرزو روبه‌رویش ایستاده بود، با همان سرزندگی لعنتی که بلد بود از مرگ، خنده بیرون بکشد؛ خواست چیزی بگوید که ناگهان، صدای جیغی تیز و نفس بُر از انتهای راهرو بلند شد؛ جیغی زنانه، دریده، انگار از گلویی پاره شده بیرون زده باشد. هر دو با هم ایستادند. سکوتی سنگین ناگهان در این جیغ‌ها همه چیز را گرفت و بعد فریادها دوباره اوج‌گرفت؛ صدا از اتاق کالبدشکافی می‌آمد، اما برای سعید و آرزو بخاطر بلندی صدا این مشخص نبود. جیغ ادامه پیدا کرد، تودرتو، با فریادهایی که معلوم نبود نفر اول دارد فریاد می‌زند یا کسی دیگر هم به او پیوسته. لحظه‌ای بعد نور لامپ‌های مهتابی راهرو شروع به چشمک زدن کرد. ـ این دیگه چیه؟! آرزو زمزمه کرد، اما صدایش ‌می‌لرزید. دستی بر گوش‌هایش گذاشت، چشم‌هایش گشاد شد، ولی به سرعت واکنش نشان داد به سمت پیجر ساختمان دوید، با این که ساختمان کالبدشکافی بود، اما پیجر برای پخش چندتا موسیقی روزانه استفاده می‌شد! جیغ‌ها به فریادهای دوگانه تبدیل شده بودند. صدای زنی و سپس، صدایی مردانه، نه، نه مرد. چیزی میان صدای انسان و شیشه، مثل ترکیب نفس و فلز. ـ جنازه بعدی هنوز نفس می‌کشه سرگرد. اگر پیداش کنی، شاید بتونی نجاتش بدی، این کادوی تولد من به تو! این صدا در فضای راهرو پیچید. از بلندگو‌های پیجر نبود، از دل همان جیغ‌ها آمده بود. نه کسی دیده می‌شد، نه دستگاهی روشن شده بود. همه از اتاق‌ها بیرون آمدند، پرستارها، دکترها، حتی نگهبان طبقه. چشم‌هایشان هراسان، گوش‌هایشان گرفته، اما قدم‌هایشان آرام و کنجکاوانه بود. سعید قدمی برداشت، چون اتاق پیجر خیلی با آن‌ها فاصله نداشت، آرزو را از جلوی در کنار زد و گفت: ـ بمون اینجا. همین که می‌خواست شجاعتش را جمع کند وارد اتاقی که از آن پرت شده بود، شود، اما آرزو با صورت رنگ پریده و نگاه مصمم، سریع‌تر واکنش نشان داد، دستگیره‌ی در را گرفت، فشار داد و با سرعت وارد همان اتاق شد. جایی که آیان و آرش، هنوز آنجا بودند.
  3. ••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادی‌ست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بی‌رحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف می‌شوند، دونات صورتی‌ای که روی سینه‌ی بریده‌ی زن‌ها جا خوش می‌کند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خون‌خوار است؛و چهره‌ای که پشت سکوت و عقربه‌ها پنهان مانده، به‌نظرتان این‌ها نشانه‌ی چیست؟هر آن‌چه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحی‌ست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطع‌شده، با لب‌های دوخته‌شده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمی‌زند، کامل می‌کند.آیان، مردی برخاسته از زخم‌ها، حالا میان جنازه‌هایی به صف شده، دنبال منطق می‌گردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمی‌آید، می‌کشد و جان می‌گیرد؟چگونه می‌توان او را فهمید؟ و سؤال همین‌جاست: اگر نقشه‌ای که با خون رسم می‌شود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی‌ از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب می‌شد.
  4. نام رمان: طرح ناتمام نام نویسنده: بهاره رهدار(یامور) ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه ••خلاصه•• وقتی قتل‌ها فقط قتل نیستند، نشانه‌ها یکی پس از دیگری تکرار می‌شوند، و آرامش در هیچ الگویی از مقتول‌ها یافت نمی‌شود. قاتلی در سایه‌ها حرکت می‌کند، با ساعتی در دست و نقشه‌ای که تنها خودش از آن خبر دارد؛پنج جسد، پنج شهر، پنج ساعت متفاوت، اما انگاری این پایان ماجرا نیست! جسدهایی با نشانِ دونات صورتی، کابوس رسانه‌ها شده‌اند و توییتر زیر هشتگ "قاتل دونات صورتی" در التهاب می‌سوزد.این بازی بی‌قانون قاتل را فقط ذهنی خسته، اما نترس و بی‌نقص می‌تواند تاب بیاورد؛ ذهنی که مرز وهم و واقعیت را می‌شناسد.آیان باید پیش از آن‌که خیلی دیر شود، طرح‌ناتمام را بخواند و به پایان برساند، آیا می‌تواند؟ یا در بازی قاتل گم می‌شود؟ *** « شاید بخشی از این داستان‌ برحسب واقعیت باشد!» «هرگونه شباهت به اسامی افراد و رخداد‌های واقعی و مکان‌های نام برده شده تصادفی است!»
  5. سعید برای لحظه‌ای حس کرد دارد نفس راحت‌تری می‌کشد. خواست چیزی بگوید، دهان باز کرد، اما ذهنش؛ ذهنش پرتاب شد به هفت سال قبل، به محوطه‌ی دانشگاه علوم پزشکی، همان‌جا که برای اولین بار، صدای بلند خنده‌ی دختری از نیمکت کناری باعث شد او از کتاب «آسیب‌شناسی سلولی» دل بکند. آرزو، پرانرژی‌ترین دختر دانشگاه بود. با موهای خرمایی که همیشه نیمی از صورتش را می‌پوشاند، و صدایش گاهی بلندتر از هر مکالمه‌ای به گوش می‌رسید؛ عادت داشت با نان لواش لای غذای رزرو دانشگاه ساندویچ درست کند، وسط سکوت کتابخانه خمیازه بکشد و بعد در چشمان همه بخندد. سعید؟ او درست نقطه‌ مقابل آرزو بود. همیشه با یک لیوان چای تلخ پشت ستون سمت چپ سلف می‌نشست، با هندزفری‌هایی که شاید صدا پخش نمی‌کردند، فقط برای بریدن از دنیا در عالم خود غرق می‌شد. جزوه‌هایش بوی تمیزی می‌داد، خط‌کش کنارش همیشه صاف و گوشی‌اش همیشه سایلنت بود. بارها شده بود آرزو از دور برایش دست تکان بدهد و او فقط با سر، خفیف، پاسخ بدهد. اما یک روز، آرزو وسط راهرو اصلی، جلوی چشم همه، با اعتماد به نفسی که فقط خودش داشت، روی صندلی چرخ‌داری نشست که مخصوص حمل تجهیزات بود. با صدای بلند گفت: «بچه‌ها، اورژانسِ! یکی باید من رو برسونه اتاق عمل!» همه خندیدند. سعید مثل همیشه از دور نگاه می‌کرد، بی‌صدا، بی‌حس. وقتی صندلی چرخ‌دار از کنترل آرزو خارج شد و با سرعت به سمت پله‌ها رفت، تنها کسی که پیش از بقیه حرکت کرد، او بود. آرام اما قاطع، از گوشه‌ای پرید و دسته‌ی صندلی را گرفت. لحظه‌ای مکث، سکوت و بعد صدای خنده‌ی آرزو: «نجاتم دادی دکتر بی‌صدا!» و جمله‌ی آخرآرزو که باعث شد آن‌ها سال‌ها رفاقت کنن: «تو آدمی هستی که بی‌صدا، سروصدا راه می‌ندازه‌ی ها کلک.»
  6. آیان به‌خاطر تصمیم ناگهانی که گرفته بود، پوزخند تلخی زد، سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. سکوت سنگینی بین‌شان نشست. فقط گاهی صدای نوک‌زدن کفش سعید از بیرون اتاق، ضعیف شنیده می‌شد. ـ خب پس تا تیمت میان و کارای قانونی رو شروع می‌کنین، من برم کلانتری محل کشف جسد و برگردم. هرچی شد، اول منو خبر کن! آرش خمیازه‌ای کشید، چپ‌چپ نگاهش کرد و به سمت در رفت. اما ناگهان ایستاد. برگشت و با تعجب پرسید: ـ تو از اول می‌دونستی جسد کجا پیدا شده، بعد اینجا واسه من نقش بازی می‌کردی؟ پیش از آنکه آیان پاسخی بدهد، صدایی از دل سکوت، فضای اتاق را درید؛ صدایی خفه، عجیب، مثل فریاد کسی که از ته چاه صدایش را بیرون می‌کشد: ـ یک، یک، دو...سه. هر دو مرد میخکوب شدند. در اتاق جز آیان و آرش کسی نبود. سعید هم بیرون بود. پس ممکن نبود صدایش اینجا پخش شده باشد. آیان به آرش نگاه کرد؛ رنگ از صورت دکتر پریده بود. او هم چیزی نگفته بود.‌ پس آن صدا از کجا آمده بود؟ «بیرون اتاق» ساعت از ده صبح گذشته بود و خورشید با بی‌رحمی تمام نور داغش را مستقیم بر ساختمان بتنی بیمارستان می‌کوبید. رطوبت نشسته بر دیوارها، بوی کپک زده‌ی گچ و الکل را در هوا پخش کرده بود. محوطه، جایی بین زیستن و مردن، زیر نور آفتاب چروک خورده بود. از پنجره‌های بلند و خاک گرفته، کورسوی روشنی به درون راهرو نفوذ می‌کرد، اما آنقدر ضعیف بود که تنها رد سایه‌های درهم ریخته‌ی پرستاران و پزشکان را نشان می‌داد؛ گویی این ساختمان نه محل درمان، که هزارتویی به ناکجاست. سعید به دیوار تکیه داده بود، قامتش کمی خمیده، نگاهش خیره به کفپوش‌های چرک مرده و رفت وآمد بی‌وقفه‌ی آدم‌هایی با روپوش سفید بود. چیزی در نگاه آن‌ها او را به هم می‌ریخت؛ نوعی بی‌تفاوتی سرد، شبیه ماشین‌هایی که سال‌هاست بدون روغن کار می‌کنند. حس می‌کرد خودش را در چهره‌ی بی‌رنگشان گم کرده، دست‌هایش را مشت کرد، با کفش اسپرت نایک سفیدش که برق می‌زد بی‌هدف به سنگی فرضی ضربه می‌زد. در مغزش صداهایی زمزمه می‌کردند، سرزنش‌هایی تلخ که مثل زخمی کهنه مدام تیر می‌کشیدند. فقط دو دقیقه گذشت که صدایی آشنا او را از دل تاریکی بیرون کشید. ـ سلام تراپیست جنایی از این ورا؟ سعید سرش را بالا آورد، ابروهای‌گره خورده‌اش از هم باز شد. ـ آرزو! دختری با روپوش سفید و چشمان کهربایی‌اش جلو آمد که چیزی در چهره‌اش همانند همیشه برق می‌زد؛ شادابی‌ای که انگار در این فضای پُر از مرگ، فقط به او تعلق داشت. با لبخند شیطنت آمیزی که چال گونه‌اش را عمیق‌تر می‌کرد، نوک کفشش را به پای سعید زد و‌ گفت: ـ خب سلام نکردن که خوب نیست آقای دکتر! حداقل آدم رو می‌بینی یک سر تکون بده، به خصوص که باید در برابر خانم‌ها ادب به خرج بدی ها، این‌ها رو که من نباید هی بهت یادآوری کنم ! سعید با نیم لبخندی کمرنگ شانه بالا انداخت. ـ سلام! چه انرژی داری دختر سر صبح تو این جهنم دره. آرزو لبخندی زد، از آن تبسم‌هایی که انگار حریف سخت‌ترین شب را برده باشد. ـ محض اطلاعات بهشت از دل جهنم ساخته شده سعید جان، اوه، حالا مگه اینجا کجا هست که قیافه‌ت یک جوریه که آدم دلش می‌خواد لنگر بندازه کشتیات رو نجات بده!
  7. امروز
  8. پارت چهل و ششم کوهیار با پوزخند به مهسان نگاه کرد و گفت : ـ آره راست میگه به حرف من گوش نده، هر کاری که خودت فکر میکنی درسته رو انجام بده. فقط اینو از من یادت باشه که اون بجز خودش به هیچکس دیگه ای فکر نمیکنه، یه خودخواهه به تمام معناست. مهسان با عصبانیت رو به کوهیار گفت : ـ بسته دیگه توام! باشه همه بدن فقط تو خوبی!! بدون توجه به مهسان اونم رفت سمت هوکو، اشکم درومده بود. وسط مسیر ایستاده بودم ، نمی‌دونستم باید چیکار کنم!! از پنجره بزرگ هوکو معلوم بود ، اونم هر از گاهی برمی‌گشت و نگام می‌کرد اما نگاهش این‌بار نه از روی دوست داشتن بلکه از روی خشم بود، مغزم به قلبم غلبه کرده بود ، داشتم میرفتم سمت هوکو که یهو دوباره حرف کوهیار یادم افتاد. اون راست میگفت حتی نیومد تا ازم بپرسه داستان چیه تا براش تعریف کنم علاوه بر اون حتی قضیه خودشم برام تعریف نکرده بود اما دوسش داشتم خیلی هم زیاد و این واقعیت و نمی‌تونستم تغییر بدم. اشکامو پاک کردم که مهسان گفت : ـ نمیخوای بری پیشش ؟ سریع نگاهم و از رستوران گرفتم و گفتم: ـ نه بریم خونه. غزل به حرف اون احمق گوش نده. تو رو جلوی چشمش کشید گرفت بین دستاش، معلومه که راجبت فکر بدی میکنه. با عصبانیت گفتم : ـ پس بجای اینکه سرشو بندازه پایین ، میومد سمتم و ازم می‌پرسید. مهسان چیزی نگفت و هر دو توی سکوت به راه خودمون ادامه دادیم تا سوار تاکسی شدیم که برسیم خونه. وقتی رفتیم ، آقای نامجو در حال جابجا کردن وسایلمون بود و تا ما رو دید گفت : ـ اومدین؟؟ خب خداروشکر موقع خوبی رسیدین.تمام وسیله هاتونم از پشت بوم جابجا کردم. با خستگی تمام گفتم: ـ مرسی آقای نامجو خیلی لطف کردین..
  9. پارت چهل و پنجم الان با خودش چی فکر می‌کرد؟؟حس کردم شاید میاد جلو و با کوهیار و من دعوا میفته اما برخلاف انتظارم بعد از پنج دقیقه نگاه کردن، راهشو کج کرد و رفت سمت هوکو. با عصبانیت گل و از دست کوهیار گرفتم و انداختم رو زمین، بغض گلومو فشرد و گفتم : ـ خدا لعنتت کنه. کوهیار: ـ چیکار میخوای بکنی ؟؟ مهسان با عصبانیت رو بهش گفت : ـ بره گندی که تو زدی و درست کنه کوهیار با حالت طلبکارانه رو به من گفت: ـ مگه چیکار کردیم ؟؟ قراره بهش جواب پس بدی ؟ اون اصلا کیه؟؟ تو مثل اینکه حرفای امروز منو یادت رفته من : ـ نخیر یادم نرفته ولی نمیخوام راجب من فکر بدی کنه. کوهیار سرشو به حالت تاسف نشون داد و گفت : ـ اون اصلا بهت فکر نمیکنه خیالت راحت، در واقع بجز خودش به هیچکس دیگه فکر نمی‌کنه. دیگه به حرفاش گوش ندادم و داشتم می‌رفتم سمت هوکو که بلند گفت : ـ اگه واقعا براش مهم بودی بعد اینکه منو تو رو اینجوری داد باید با مشت می‌زد تو صورت من. از تو هم توضیح می‌خواست مگه نه؟؟ اینو که دیگه قبول داری ؟؟ مردا واسه کسی که دوسشون دارن همه کار میکنن غزل. سر جام وایساده بودم، اومد پشت سرم وایستاد و گفت : ـ اما اون چیکار کرد ؟ جلوی چشمت راهشو کج کرد و رفت سرکارش. مهسان اومد سمتم و بدون توجه به حرف کوهیار گفت : ـ غزل حالا هر چی! به حرفش گوش نده. برو پیش پیمان
  10. پارت چهل و چهارم همین لحظه یکی از پشت سرم یه دسته گل بزرگ لیلیوم گرفت جلوی صورتم که باعث شد ده متر بپرم عقب. برگشتم دیدم کوهیاره، هیچ واکنشی نشون ندادم، کوهیار گل و گرفت سمتم و گفت : ـ تو پیجت دیده بودم خیلی گل لیلیوم دوست داری. بدون هیچ احساس خوشحالی گفتم : ـ آره که چی ؟؟ با ذوق گفت: ـ خب دختر جزیره ، اینو قبول نمیکنی ازم؟؟فکر کن اصلا قراره تازه با هم آشنا بشیم. منو مهسان همین‌جور با تعجب نگاش می‌کردیم. این چش شده بود؟؟ چرا یهویی اینقدر مهربون شده بود؟ دوباره گل و گرفت سمتم و چشاشو ریز کرد و گفت : ـ لطفا غزل بدون اینکه بهش نگاه کنم دست مهسان رو گرفتم و گفتم : ـ ممنونم ولی من نمی‌تونم اینو قبول کنم! بازومو طوری کشید که پرت شدم تو بغلش کاملا، زیر گوشم گفت : _ چی میشه یه فرصت دیگه بهم بدی آخه؟؟ طوری بازومو محکم گرفته بود که داشتم اذیت میشدم، نمی‌ذاشت از بین دستاش بیرون بیام. گفتم : - میشه ولم کنی؟ دارم اذیت میشم مهسان یهو با ترس گفت: - غزل! وقتی نگاه مهسان رو دنبال کردم، یهو دیدم که پیمان با قیافه واقعا ناراحت و عصبانی داره بهمون نگاه میکنه. وای اون نگاهش دلمو آزار میداد، دلم نمی‌خواست منو توی اون حالت ببینه.
  11. پارت چهل و سوم گفتم: ـ چیکارکنم خب ؟؟ آخه دیشبم با پیمان همه این مسیرو رفتیم. جلوی دل خودمو بگیرم ، جلوی ذهنمو که نمی‌تونم بگیرم. مهسان گفت: ـ ولی باید فهمید اصل ماجرا چی بوده؟؟ خوده این کوهیارم خیلی آدم قابل اعتمادی نیست غزل. مهلا چیزه دیگه‌ای میگفت راجبش. به مهسان نگاه کردم و گفتم: ـ چه چیزه خاصی گفت؟ اونم گفتش که آدمیه سرش تو کار خودشه دیگه، هیچکس ازش چیزی نمیدونه. مهسان گفت: ـ خب وقتی هیچکس ازش چیزی نمیدونه ، چطور کوهیار یه چنین چیزه مهمیو راجبش میدونه؟؟ اونم وقتی که تو میگفتی اینا رفاقتی باهم ندارن. یه لحظه برام حرفای مهسان درست اومد اما از اونطرفم گفتم : ـ آخه پیمانم انگار از یه چیزی می‌ترسید، میگفت کلا با کوهیار خیلی دم خور نشم و اینا. مهسان: ـ در هر صورت باید تتوی این قضیه رو درآورد. گفتم: ـ ولی آخه کوهیار چرا باید راجب چنین چیزی همچین دروغی بگه؟ مهسان: ـ چون شخصیت کرم دار و مریض گونه ای داره. هنوز نفهمیدی؟؟ گفتم: ـ چمیدونم والا. آخه چشمای آدما واقعا دروغ نمیگن، من دیشب تو چشماش نگاه کردم. میدونی دخترا اصولا یه چنین چیزایی رو حس میکنن. رسیده بودیم نزدیک هوکالانژ. مهسان گفت: ـ کلا سرنوشت تو انگار با این مکان گره خورده. خندیدم و چیزی نگفتم. مهسان ادامه داد: ـ تازه خوابتو یادت رفت؟ یهو وایستادم و به مهسان نگاه کردم که گفت : ـ بابا خودت گفتی ، انگار یهو دریا طوفانی شد و داشت تو رو می‌کشید داخل خودش اما بازم دست پیمان بود که نجاتت داد. یکم فکر کردم و گفتم: ـ آره راست میگی. چرا به ذهن خودم نرسید؟
  12. دیروز
  13. #پارت15 رسیدیم جلوی کلاس، یه عالمه بچه‌ها یا نشسته بودن روی پله‌ها، یا ایستاده بودن تو راهرو، انگار آخرین فرصت زندگی‌شونه که از جزوه‌ها استفاده کنن! صدای پچ‌پچ و برگه‌هایی که تند تند ورق می‌خورد، کل فضا رو گرفته بود. یه حس عجیب بین اضطراب و هیجان تو هوا بود. سارا با قیافه‌ای شبیه کسی که توی جنگ و گریز بین لغت‌های انگلیسی گیر افتاده، بهمون گفت: ــ بچه‌ها "obligation" چی می‌شد؟ یادم رفت لعنتی! هلیا با خونسردی جواب داد: ــ اجبار عزیزم، اجبااار! یه کم دیگه بخونی خودت تبدیل می‌شی به دیکشنری متحرک! من خندیدم و گفتم: ــ و اگه بیشتر بخونه، تبدیل می‌شه به گوگل ترنسلیت نسخه پرمیوم! سارا با چشم غره گفت: ــ خیلی بامزه‌اید! الان می‌رم برگه‌تون رو از پنجره پرت می‌کنم پایین! در کلاس باز شد و صدای استاد اومد: ــ بچه‌ها بیاید داخل، شروع کنیم. یه آه از ته دل کشیدیم، انگار رفتیم تو عملیات ویژه. صندلی‌هامون رو پیدا کردیم و نشستیم. برگه‌ی امتحان رو که دادن دستم، اولین چیزی که دیدم یه جمله‌ی خفن بود با سه تا جای خالی، دقیقاً از اونایی که آدمو به مرز نابودی می‌بره! نگاهی به هلیا انداختم، اونم چشاش گرد شده بود. آروم زیر لب گفت: ــ من اینو تو خوابم هم نخونده بودم! لبخند زدم و زیر لب گفتم: ــ تو فقط نگاه کن، الان یه چیزی می‌نویسم که شکسپیر از اون دنیا بیاد دست بزنه برام! امتحان شروع شد... صدای ورق زدن برگه‌ها، خش‌خش خودکارها و گه‌گاهی صدای غر زدن یواش بچه‌ها، فضا رو پر کرده بود. همه مون تلاش می‌کردیم از ته ذهنمون کلمات فراموش‌شده رو بیرون بکشیم، ولی انگار مغزم گفته بود: ــ من رفتم، خودت حلش کن!
  14. پارت چهل و دوم یهو دوباره حرفای کوهیار یادم افتاد و گفتم : ـ هیچی، دوباره چرت گفتم. مهسان در تایید حرف من سرشو تکون داد. گفتم : ـ خیلی گرمه خدایی، بیا یکم تو اون رستوران بشینیم بعد هر وقت اون نامجو زنگ زد بریم. گفت: ـ موافقم تا راه افتادیم که بریم سمت میرمهنا، گوشی من زنگ خورد ، مهسا گفت : ـ کیه ؟؟ ـ نامجوعه. ـ وای خدا کنه که رفته باشن. ـ امیدوارم گوشی و جواب دادم : ـ الو سلام ـ سلام غزل خانم خوبید؟ ـ ممنونم مرسی. ـ راستش زنگ زدم بگم ، همیسایه بالایی دارن میرن فرودگاه، اگه بخواین می‌تونین الان تشریف بیارید لبخندی رو لبم نشست و گفتم : ـ وای واقعا خیلی به موقع زنگ زدین، چشم ما الان حرکت می‌کنیم. ـ باش پس خداحافظ ـ خداحافظ. بعد اینکه قطع کردم ، مهسان رو به آسمون گفت : ـ خدایا پس امروزمون بالاخره با این خبر خوب شروع شد اگه کوهیار و فاکتور بگیریم خندیدم و گفتم: ـ آره. مهسان: ـ بریم سمت اسکله که سوار تاکسی بشیم. ـ اره بریم. همونجور که راه می‌رفتیم گفتم : ـ مهسان من حقیقتا چیزایی که مهلا می‌گفت رو خیلی نفهمیدم. مهسان خندید و گفت: ـ آره از قیافت کاملا مشخص بود.
  15. پارت چهل و یکم اما بنظرم وانمود نبود. اون چشم ها، نگاه‌ها، لبخندش واقعا هیچکدومشون دروغ نبود، من حسشون می‌کردم. یهو با نیشگون های مهسان به خودم اومدم: ـ غزل مهلا با توعه. مهلا با خنده گفت : ـ مثل اینکه خیلی این مسیر و دوست داریا غزل. یکه خوردم و با لبخند خودمو جمع کردم و گفتم : ـ چطور مگه؟ گفت: ـ آخه الان دو ساعته به روبروت خیره شدی، حاضرم قسم بخورم حتی یه کلمه از حرفای منو نفهمیدی من عادی گفتم: ـ نه بابا گوش دادم چی میگی. مهلا بلند شد و گفت : ـ خب پس، اینم که حل شد. فردا هم با تم جدید بیاین و کارتونو شروع کنین، من به دایی هم میگم تو پیجش تبلیغات کارتونو بزاره. مهسان به مهلا دست داد و گفت: ـ مرسی از لطفت واقعا خیلی زحمت کشیدی. مهلا هم دستشو محکم فشرد و گفت: ـ کاری نکردم که، امیدوارم موفق باشین منم گفتم : ـ دمت گرم مرسی. بعد از خداحافظی با ما سوار ماشینش شد و رفت . مهسان گفت : ـ غزل چرا تو هپروتی؟؟ گفتم: ـ مهسان اینجا کلش برام خاطرست. نمیدونم چجوری قراره فراموش کنم! گفت: ـ کوهیار چی می‌گفت؟ گفتم: ـ اون‌که کلا چرند زیاد میگه ولش کن، ساعت چنده؟؟ مهسان به ساعت گوشیش نگاه کرد و گفت: ـ یک و نیم. با استرس زدم به صورتم و گفتم: ـ چی؟؟ مهسا با ترس نگام کرد و گفت: ـ چیشد؟؟؟ ـ من باید دوازده و نیم می‌رفتم پیش پیمان ، پیش اون پاساژه منتظرم بود.
  16. پارت چهلم با کلافگی برگشتم سمتش و مچ دستم و کشیدم بیرون و گفتم: ـ میشه اینقدر دور و بر من نپلکی؟ گفت: ـ آخه تو یه دقیقه گوش کن به من. ـ من اصلا نمیخوام بهت گوش بدم. خب باشه تو حقیقتو گفتی ولی این چیزی و تغییر نمیده. با تعجب گفت: ـ منظورت چیه؟ یعنی هنوزم میخوای بهش اعتماد کنی؟ چرا نمیفهمی که بخاطر لج کردنت با من داری گوه میزنی به زندگیت. با صدای بلندتر گفتم: ـ اصلا به تو چه از زندگی من؟ حتی اگه پیمان هم تو زندگیم نباشه من هیچ حرفی ندارم که باهات بزنم. هیچ حرفی... ـ آخه...آخه من مگه باهات چیکار کردم؟ از تایمی که اومدی همش میخوام کنارت باشم و بهت کمک کنم ولی اصلا اجازه نمیدی. رفتم یکم جلوتر و به چشماش نگاه کرد و گفتم: ـ اون موقع که باید می‌بودی، نخواستی که باشی، الانم لطفا خواهشا دیگه سمت من نیا، ببین جزیره جای کوچیکیه، نمیخوام ببینمت... بعد داشتم میرفتم سمت مهلا و مهسا که از پشتم با صدای بلند گفت: ـ ولی من خودمو می‌بخشونم برات...منو میبخشی غزل. دیگه اصلا برنگشتم تا بهش نگاه کنم. من واقعا کوهیار و حتی قبلا هم به چشم کسی که عاشقش باشم نمی‌دیدم، یه غرور و خودشیفتگی خاصی تو چشماش بود که همیشه اذیتم می‌کرد. سرد بودنش تا قبل اینکه من جزیره بیام هم ادامه داشت حالا نمیدونم بخاطر چه موضوعی الان سوزنش گیر کرده رو من؟ در صورتی که من فکر و ذهنم پیش کسی دیگه ای بود که مال من نبود...هیچوقتم مال من نمیشد، مهلا داشت یسری نکات عکاسی رو به منو مهسان توضیح میداد اما من یسره چشمم به درخت آرزوها و این مسیری بود که دیشب با پیمان قدم زدم. آره شاید از نظر آدما بودن با ادمی که اینقدر باهام تفاوت سنی داشت، مسخره بود ولی من دوسش داشتم و بهم حس خوبی میداد. چیزیو دیشب باهاش تجربه کردم که با کس دیگه ای تجربه نکرده بودم اما از دستش عصبانی بودم که چرا وقتی زن داشت و وقتی یکی تو زندگیش بود باهام اینقدر خوب رفتار کرد و وانمود کرد دوسم داره.
  17. با همون حال مست و خراب ماشینم رو به راه انداختم. پام رو روی پدال گاز فشردم و به سرعت از اونجا دور شدم. نمی‌دونستم می‌خوام کجا برم فقط می‌خواستم برم... اونقدر برم که دیگه به گذشته‌ها برنگردم. چشمام خمار شده بود و سرم داشت گیج می‌رفت. اگر می‌خواستم با همین وضعیت رانندگی کنم حتماً خودم رو به کشتن می‌دادم پس توی یه کوچه‌ باغیِ بن‌بست که عجیب هم تاریک بود ماشینم رو پارک کردم. خسته بودم و چشمام میلی شدیدی به بسته شدن داشت. سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشمام رو بستم.
  18. سرش را پایین انداخت. نمی‌خواست که سامان غم و کلافگیِ نگاهش را ببیند. - من الان واقعاً حوصله‌ی بیرون رفتن رو ندارم. نگفت که بدون پرهامش هیچ کجا به او خوش نمی‌گذرد، اما در اصل حرف دلش این بود. - پریزاد! نگاهم کن. از صدا زدن اسم کاملش توسط سامان ضربان قلبش بالا رفت و جریان خون در رگ‌هایش تند شد. ناخودآگاه سرش را بالا گرفت و نگاهش را به نگاه جدی، اما مهربانِ سامان دوخت. - می‌دونم که ندیدن برادرت برات سخته، اما اینجوری بهش نگاه کن که این مدت یه فرصته تا برای خودت زندگی کنی. تو توی تمام زندگیت همیشه خودت رو وقف خانواده‌ات کردی، حالا وقتشه که یکم هم به فکر خودت باشی، به خودت برسی و باری که روی دوشته رو بین دیگران تقسیم کنی؛ اینطوری برای پرهام هم بهتره، توی این مدت با پدرش وقت می‌گذرونه و هم وقتی تو با یه حال و روحیه‌ی بهتر بری سراغش حال اونم از خوبیِ تو خوب میشه‌. نگاه مصممِ سامان او را وادار به اطاعت می‌کرد. حق با سامان بود؛ او هم کمی نیاز به تجدید قوا داشت، او هم نیاز داشت تا برای یکبار هم که شده مسوؤلیت‌هایی که در این مدت به عهده‌اش بود را روی دوش دیگران بگذارد. آنقدر در این چندوقته دردسر و غم کشیده ‌بود که روح و قلبش در حال متلاشی شدن بود و نیاز داشت تا کمی هم به وضعیت خودش و روح و جسمِ خسته‌اش سروسامان بدهد. *** دستی به صورتش کشید. هم صورت و هم دستانش سردِ سرد بود. برای کنترل اضطرابش نفس عمیقی کشید و با دوختن نگاهش به اعدادی که خبر از پایین آمدنِ آسانسور می‌دادند، سعی کرد به حال بدش مسلط شود. اضطرابش از وقتی که فهمیده‌ بود، عاطفه از ریز و درشت ماجرایشان خبر دارد شدیدتر هم شده ‌بود. در آسانسور که باز شد بی‌آنکه به سامان که کنارش ایستاده ‌بود نگاه کند، قدم جلو گذاشت و وارد آسانسور شد. نگاهش که به خودش در دیوارهای آینه‌ایِ آسانسور افتاد از فکرش گذشت که خوب بود آنقدری آرایش داشت تا رنگِ پریده از ترس و اضطرابش رسوایش نکند. دوباره به تصویر خودشان نگاه انداخت. مانتوی آبی و جین روشنش با پیراهن آبی و جینی که سامان به تن کرده ‌بود هم‌رنگ بود. با کلافگی دسته‌ی کیف مشکی و کوچکش را میان مشتش فشرد. اگر در حال دیگری بود همین ست کردن اتفاقی و ناخواسته‌ی لباس‌هایشان هم می‌توانست لبخند به لبش بیاورد و غرقِ لذتش کند، اما حالا... . - خوبی؟ سرش را چرخاند و نگاه گیجش را به سامان دوخت. - چی؟! سامان تکرار کرد: - میگم حالت خوبه؟ زیرلب «آهانی» گفت. - آره؛ خوبم. دستان خیس از عرقش را به گوشه‌ی لباسش کشید. پنهان کردن اضطرابش از سامان بی‌فایده بود. - یکم استرس دارم.
  19. نگاهش را بین طلعت، عنایت و سامان که پشت میز ناهارخوری نشسته ‌بودند چرخی داد و لبخند زد. برای اولین بار در طول این چندوقته بود که همه با حالی خوب دور یک میز برای غذا خوردن نشسته ‌بودند. از فکرش گذشت که اگر پرهامش هم بود حال خوبش کامل می‌شد. از این فکر به یاد قادر و حرف‌هایش افتاد. سر بلند کرد و به سامان که روبه‌رویش نشسته‌ بود نگاه کرد. - راستی امروز قادر زنگ زد. توجه سامان را که دید ادامه داد: - ازم خواست ازتون به‌ خاطر رفتار دیروزش عذرخواهی کنم. سامان یکی از ابروهایش را با ژست جذابی بالا انداخت. - جداً؟! پس روابط حسنه شد! از چهره‌ی جذاب و لحن بانمکش لبخند زد. - آره؛ گفت هر وقت که بخوام می‌تونم برم و پرهام رو ببینم. سامان سرش را تکانی داد و با کمی مکث، گفت: - اما بهتره که یه چند وقتی نری دیدنش. متعجب به سامان نگاه کرد. طلعت هم از حرف سامان متعجب شده ‌بود، اما نمی‌خواست دخالتی بکند. اخم محوی به صورتش نشاند و پرسید: - چرا نباید برم دیدنش؟! گوشه‌ی پلکش با حالتی عصبی پرید. چرا نباید برادرش را می‌دید؟! چرا حالا که قادر کوتاه آمده‌ بود، سامان او را از دیدن برادرش منع می‌کرد؟! سامان با تأسف نگاهش کرد. - ببین الان داوودی خبر آزادیِ بابا رو شنیده و احتمالاً تو رو هم زیر نظر می‌گیره تا از تموم ماجرا سر در بیاره؛ تو تا وقتی کنار ما هستی جات امنه، اما اون ممکنه به برادرت آسیب بزنه. تو که این رو نمی‌خوای، می‌خوای؟ به آرامی سر تکان داد. سامان ادامه داد: - می‌دونم برات سخته، اما برای امنیت خودش هم که شده بهتره تا داوودی دستگیر نشده پرهام رو نبینی. نفسش را با آه عمیقی بیرون داد. فکر می‌کرد همه چیز در حال درست شدن است، اما انگار قرار نبود به این راحتی‌ها مشکلاتش حل شود. سرش را تکانی داد تا افکار منفی‌اش را کنار بزند و سعی کرد به این فکر کند که پدرش در شُرُف آزادی است و او هم می‌تواند پس از دستگیریِ داوودی پرهامش را ببیند، اما تمام این فکرها باعث نمی‌شد که چیزی از بار غمِ نشسته بر روی دلش کم شود. قاشقش را بی‌حوصله داخل ظرف غذایش چرخاند. دیگر اشتهایی برای غذا خوردن نداشت. - چرا غذات رو نمی‌خوری پری‌ جان؟ نیم ‌نگاهی سمت طلعت انداخت و درحالی که از پشت میز بلند می‌شد جواب داد: - اشتها ندارم، من میرم تو اتاقم. از پشت میز بیرون آمد و خواست از آشپزخانه خارج شود که با صدای سامان از حرکت ایستاد. - راستی، امشب خونه‌ی عمه عاطفه دعوتیم. پوفی کشید. در این وضعیتش آخرین چیزی که می‌خواست بیرون رفتن از خانه و پس از ان روبه‌رو شدن با دوقلوهای همیشه کنجکاو بود. - باشه؛ خوش‌بگذره. سامان از پشت میز بلند شد و با تشکر کوتاهی از طلعت به سمت او که کنار ورودیِ آشپزخانه ایستاده‌ بود آمد. روبه‌رویش که ایستاد با اخم محو پرسید: - منظورت چیه؟
  20. او هم لبخند زد. خدا چقدر زود صدایشان را شنیده و جواب دعاهایشان را داده بود! - وقتی بیان و چندبار بابا صداشون عادت میکنم، شما نگران نباشین. سامان با شیطنت ابرو بالا پراند و گفت: - زیاد بهت امیدوار نیستم، آخه تو حتی بعد از اینها مدت عادت نکردی به من نگی شما. از برق شیطنتی که در نگاه سامان بود لبخند زد. حالش با خبرهایی که شنیده بود عجیب خوش بود. قدمی به او نزدیک شد ابرو بالا انداخت و با خباثت گفت: - چرا نباید بگم شما؟ آدمی که به بزرگتر از خودش تو نمیگه. سامان هم قدمی به او نزدیک شد. هر دو انگار حضور امیرعلی را از یاد برده ‌بودند. سامان سر به سمت صورتش نزدیک کرد و لب زد: - پس اینجوریه؛ آره؟! لبش را به دندان گرفت تا صدای خنده اش بلند شود. این سربه‌سر گذاشتن سامان زیادی به مذاقش خوش آمد ‌بود. - آره؛ همینجوریه. سامان ابرو بالا پراند. شیطنت چشمانش جای خود را به نگاهی پرمهر، اما محزون داد. رد نگاهش را که گرفت به محو گونه‌اش که جای سیلیِ سامان سرخ شد و دلیل نگاه محزون سامان را فهمید. سرخی صورتش آنقدر کمرنگ بود که طلعت و ملکتاج متوجه نشد، اما همین سرخی محو هم از چشمان تیزبین سامان دور نمانده بود. دست سامان بالا آمد و نرم و آرام پشت انگشتانش را به گونه‌ای او کشید و نوازشش را تا نزدیکی لب و چانه‌ای ظریفش امتداد داد. سر او هم با حرکت غیر ارادی به سمت دست نوازشگر سامان مایل و چشمانش از سر آرامش خمار شد. سامان با ناراحتی زمزمه کرد: - بشکنه دستم؛ ببین با صورتت چیکار کردم! چشمانش از محبت کلام او به اشک نشست. زیر لب «خدا نکنه‌ای!» زمزمه کرد. مطمئناً سیلی خوردن از او به این نوازشِ دلپذیر می‌ارزید. نگاهش ناخودآگاه میخ چشمان سامان شده است و نگاه سامان روی اجزای صورت او چرخ می‌خورد. او مست عطر سامان و ماتِ نگاه مهربانش بود و سامان محو زیبایی‌ و غمزه‌های جذاب او. هر دو مسخ با صدای امیرعلی به خوبی آمدند و با سرعت از هم فاصله گرفتند. - سامان جان داداش، میشه بی‌زحمت سوییچ ماشینم رو بدی؟ من میخوام برم. دستی به صورت ملتهبش کشید، نمی‌دانست نگاه سامان چه چیزی در خود داشت که اینطور مسخره‌کرد و ضربان قلبش را بالا برده‌ بود. شاید هم مشکل از سامان نبود، مشکل از قلب او بود که با یک نگاه مهربان از سامان عنان از کف می‌داد و ضربانش به هزار می‌رسید. نگاهش که به امیرعلی افتاد با دیدن اخم‌های درهمش متعجب شد. او هم یک چیزی شده بود انگار. سامان جلو رفت و سوییچ را به دستش داد و گفت: - چرا اینقدر زود؟ خب بمون یه چایی بخور بعد برو. امیرعلی لبخند محوی زد. - نه دیگه زودتر برم کار دارم، فقط اون سندی که گفتی رو برام بیار ببینم دادگاه قبولش می‌کنه یا نه. - تشکر لازم نیست، من اگه کاری کردم پولش رو گرفتم. بابت رفتارتون هم ناراحت نباشین، من اشتباه کردم که کردم. مات و مبهوت نگاهش کرد. باورش نمی‌شد! این همان مرد متشخص و مبادی آداب بود که همیشه محترمانه با او صحبت می‌کرد؟! نمی‌فهمید چرا این روزها تمام مردان دور و اطرافش اینقدر عجیب و غریب و ضد و نقیض رفتار می‌کردند؟! پارت۱۸۱ سامان که به طبقه‌ای بالا رفت قدمی به سمت امیرعلی برداشت. می‌کرد برای تمام کارهایی که در این مدت برای احتشام کرده است، یک تشکر و به ‌خاطر رفتاری که روز گذشته با او داشت یک عذرخواهی به امیرعلی بدهکار است. - آقای تقوی؟ امیرعلی که سر بلند کرد با خجالت ادامه داد: - من به خاطر رفتار دیروزم عذر می‌خواهم و کارهایی را انجام دهم که این مدت برای آقای احتشام کردین ازتون ممنونم. امیرعلی همچنان با اخم نگاهش می‌کرد.
  21. تند و با هیجان از پله‌ها پایین آمد. می خواستم این خبر خوب را به همه بگوید. می‌دانست که طلعت و عنایت هم آنقدر پرهام است که به آن وابسته‌اند که حالا این خبر خوشحالشان می‌کند. به پایین پله‌ها که رسید طلعت را دید که چیدن سفره‌ای هفت‌سین بر روی میز چوبی وسط سالن بود. جلوتر رفت و لبخند زد. - چه سفره ای قشنگی! طلعت که به سمتش برگشت با دیدن چشمان اشک‌آلودش جا خورد. متعجب و نگران پرسید: - چی شده؟ چرا گریه میکنین؟ طلعت با گوشه‌ی روسری گلدارش اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند محوی زد. - چیزی نیست دخترم؛ برای آقا ناراحتم کاش سال تحویل کنارمون بود. آهی کشید. او هم دوست داشت سال تحویلش را کنار احتشام بگذراند، اما انگار هیچ‌وقت‌چیزی قرار نبود طبق خواسته‌های او پیش برود. به یاد خبری که برای گفتنش پایین آمد ‌بود و با خوشحالی لبخند زد. - راستی قادر گفت اگه بخوام... . هنوز حرفش تمام نشده بود که سامان نفس‌نفس‌زنان به سمتشان آمد. از دیدنش در آن حال و اوضاع جا خورد و امیرعلی را که پشت سرش متعجب شد و نگران شد. - سامانجان چی‌شده؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ از فکرش گذشت که نکند اتفاقی برای احتشام افتاده باشد؟! از این فکر ته دلش خالی شد. - ب... بابا... بابا... . قدمی پیش گذاشت و با وحشت پرسید: - بابا چی؟ سامان نفس نفسی کشید و گفت: - جواب بررسی امضاها؛ بابا همین امروز، فردا آزاد میشه. با گیجی به سامان نگاه کرد. می‌کرد اشتباه شنیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ است، اما لبخند روی لب‌های سامان خلاف فکرش را ثابت می‌کرد. - خدایا شکرت! خدایا صدهزار مرتبه شکر! من برم... من برم صدقه کنارم. راستی سامانجان نذر کرده ‌بودم اگه آقا آزاد شد یه گوسفند قربونی کنیم ها. سامان دست روی چشمش گذاشت. - چشم، همین که بابا آزاد بشه خودم ترتیبش رو میدم. طلعت باز هم دست پای چشمانش کشید و رو به سامان گفت: - چشمات بی‌بلا پسرم. طلعت وارد آشپزخانه سامان به او شد که همچنان مات و مبهوت مانده بود نزدیک شد. -خوبی؟ سر بلند کرد و لب به دندان گرفت تا بغضش اشک نکند و رسوایش نکند. - و... واقعاً آقای احتشام داره آزاد میشه؟ سامان با لبخند سر تکان داد. - آره داره آزاد میشه، اما تو هنوز عادت نکردی بهش بگی بابا.
  22. هفته گذشته
  23. پناه بعد از رفتن مهمونا، سینی خالی رو از میز جمع کرد، فنجون‌ها رو گذاشت توی سینی، شیرینی‌های باقی‌مونده رو گذاشت سر جاش و با یه لبخند آروم که هنوز از لبش نرفته بود، نگاهی به مادر، پدرش انداخت و گفت: -شبتون بخیر . مادرش با نگاهی پرمهر جواب داد: - شب بخیر دخترم… الهی خوشبخت بشی. پناه آروم از سالن بیرون رفت، وارد اتاقش شد. لباساشو عوض کرد و شال حریر نازک بنفشش رو از سر برداشت، کش موهاش رو باز کرد و خودش رو انداخت رو تخت. سقف سفید اتاق رو نگاه کرد… و بعد چشم‌هاش، بی‌اختیار، رفت سمت گذشته… ** اون شب… همون شبی که از خونه‌ی مامان زیبا با دل شکسته زد بیرون… همون شب لعنتی که سرد بود و پر از بغض. فرداش، پرهام بی‌هیچ حرفی، بلیط گرفت و برگشت خارج. پناه، از اون دعوا… از حرفای تلخی که بینشون رد و بدل شده بود، حتی یه کلمه هم به پدر و مادرش نگفت. فقط تو خودش ریخت، مثل همیشه… چند هفته بعد، عروسی نسترن بود. یه شب شلوغ، پر از نور و صدا و رنگ. مامان زیبا با علی هم دعوت بودن. برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها اون شب با وجود حرف‌ها و رفتار علی خندید. اون شب بهش خوش گذشت… خیلی خوش گذشت. دقیقاً یه هفته بعد، علی و مامان زیبا اومدن خواستگاری. پناه گفته بود مشکلاتی داره که باید حلشون کنه و علی… همون شب یه جمله گفت که هیچ‌وقت از یاد پناه نرفت: - من نمی‌تونم بگم عاشقت شدم. نه، اینجوری نیست… ولی تو با دخترای دور و برم فرق داری. نمی‌خوام از عشق بگم، فقط… فقط می‌خوام منتظر یه دختر متفاوت بمونم تا مشکلاتش رو حل کنه و رو کمک منم حساب کنه، بعد با دل آروم و خوش بله بده و حالا… امشب… بعد از یک سال، پناه، دختر متفاوت علی، بالاخره جواب بله رو داده بود. چشم‌هاش رو بست… یه نفس عمیق کشید و زیر لب زمزمه کرد: «از کوچه‌های گریه گذشتم، تا لبِ خنده رسیدم. نه به امید کسی نه با وعده‌ی عشق با خودم با زخم‌هام ساختم و بخشیدم...» صدای پیام گوشی بلند شد. نگاهی انداخت: نسترن بود. «بیداری؟ درد دارم، فکر کنم داره میاد… بچه‌م داره میاد پناه! دخترم داره میاد!» پناه از جا پرید. قلبش تندتر زد. لبخند روی لبش پررنگ‌تر شد. - عجب شبی بود امشب. پایان
  24. در اتاق بسته بود. علی روی صندلی کنار پنجره نشست و با لبخندی که از ته دلش می‌اومد، نگاهی به پناه انداخت. نور چراغ دیواری، موهای جمع‌شده‌ی پناه رو روشن‌تر نشون می‌داد و اون لبخند کمرنگ هنوز رو لباش بود. علی با لحنی شیرین و جدی گفت: - خب پناه خانم… بالاخره امشب به ما بله می‌دی؟! دیگه که ان‌شاءالله کاری نمونده که بخوای کاملش کنی یا انجامش بدی، درسته؟ پناه سرشو پایین انداخت، لبخندش کش‌اومد، دستی به دکمه‌های پیرهنش کشید و آروم گفت: - وای علی… اگه می‌ذاشتی این بچه‌ی نسترن به دنیا بیاد، بعد… - پناه! صدای معترض علی قطعش کرد. - بابا از این بیشتر توروخدا معطلم نکن… اول گفتی میخام عطاری رو بخرم که خریدی و مادر من رو از کار بیکار کردی! یه نفس عمیق کشید و دست‌هاشو باز کرد: - بعد گفتی پرهام معلوم نیست خرجی برا پدر مادرت بفرسته و تمام کارهای عطاری رو به مامانت یاد دادی درست مثل وقتی که مامان من به تو یاد داد. بعدشم گفتی صبر کن دوباره کنکور بدم… وای از دست تو! حالام گیر دادی به اینکه بچه‌ی نسترن به دنیا بیاد؟! با خنده‌ی حرصی گفت: - آخه این شد دلیل؟ این شد بهونه؟! پناه زد زیر خنده. صدای خنده‌ش پر از شیطنت بود. نگاهش کرد و با ناز گفت: - خیلی خب علی‌آقا… از این بیشتر منتظرت نمی‌ذارم… امشب… بله رو می‌گم. چشمای علی برق زد. - جدی می‌گی؟ واقعاً؟ قسم بخور! - قسم لازم نیست، فقط برو لبخندتو جمع کن، خیلی تابلو خوشحالی! با هم از اتاق بیرون اومدن. لب‌هاشون به خنده باز بود. زیبا خانم که از نگاهشون همه‌چیزو فهمیده بود با ذوق گفت: - خب؟ خب؟ چی شد بچه‌ها؟ پناه آروم گفت: - بله… همه‌جا یک‌لحظه ساکت شد، بعد صدای دست زدن و ذوق و سوت خنده بلند شد. زیبا خانم درحالی‌که اشک تو چشماش جمع شده بود، یه انگشتر طلای ظریف با نگین قرمز از توی جعبه‌ای مخملی درآورد و به دست پناه کرد. - اینم نشون دختر قشنگم… شیرینی تعارف شد. صدای خنده، چای و قند و دل‌های سبک… زیبا خانم و علی بعد از یکی دو ساعت خداحافظی کردن و رفتن. وقتی در پشت سرشون بسته شد، پناه دستش رو آورد بالا، به حلقه نگاه کرد و با لبخند گفت: - بالاخره…
  25. - اومدن… بسم‌الله! پدرش هم دستی به موهای نقره‌ای‌ش کشید و با چرخ ویلچر رفت سمت در. زیبا خانم با مانتوی شق‌ورق سبز یشمی و برق چشماش وارد شد، لبخند به لب، نگاهش پر از هیجان. علی هم با پیراهن ساده طوسی و کت تیره، ساکت و مودب پشت سر مادرش وارد شد. همه احوالپرسی کردن. تعارف‌ها، شیرینی و شربت، خنده‌های از ته دل و نگاه‌هایی که دائم از گوشه چشم پناه و علی رو زیر نظر داشتن. پناه با سینی چای وارد شد. دستش می‌لرزید، استرس داشت مانند هر دختر دیگری، وقتی چایی رو جلوی علی گذاشت، علی آروم گفت: - ممنون. بعد از کلی حرف‌های معمولی بین بزرگ‌ترها، از اخلاق علی گفتن، از مهربونی پناه، از نون و نمک و رسم و رسوم… زیبا خانم خندید و گفت: - خب حالا بذارین این دوتا جوون هم یه چند کلمه با هم حرف بزنن ببینن دلشون چیه! مادر پناه هم با خنده‌ی خجالتی تایید کرد: - آره دیگه، رسمه… پناه سرش رو انداخت پایین. علی نگاهی به مادرش انداخت و بلند شد. پدر پناه اشاره کرد به اتاق کناری: - بفرمایین اونجا راحت‌تر می‌تونین صحبت کنین. پناه با مکثی کوتاه بلند شد. قدم‌هاش مطمئن بود و علی هم پشت سرش… در اتاق بسته شد. یه سکوت کوتاه… بعد نگاه اول…
  26. بدون توجه به مامان زیبا و علی که خشکش زده بود از خونه بیرون زد. هوا سرد بود. طوری که تا مغز استخون می‌رفت، ولی از سرمای دل پناه کمتر بود. پاهاش رو به زور می‌کشید، پاشنه کفشاش صدا می‌داد رو آسفالت خیس کوچه. بارون نگرفته بود، اما انگار دل آسمونم مثل دل پناه گرفته بود. اشکاش بی‌صدا می‌ریختن و گونه‌شو می‌سوزوندن… یه‌جوری می‌رفت که انگار هیچ مقصدی وجود نداره. فقط باید از اونجا، از همه چیز، از خودش فرار می‌کرد. لب‌هاش بی‌اختیار شروع به لرزیدن کردن… آروم… زیر لب… خفه ولی با درد، خوند: «بغضمو نشکن عزیزم، طاقت این یکی رو ندارم…» صداش تو کوچه‌ی خلوت گم شد، اما خودش شنید. خودش با اون صدا ترک خورد… دستاشو کرده بود تو جیب پالتوش، شونه‌هاشو جمع کرده بود تو خودش، ولی نمی‌تونست جلوی هق‌هق‌های مقطعش رو بگیره. «گریه نکن وقتی که میری، نمی‌خوام چشمات بباره… نمی‌خوام بفهمه دنیا، تو برای من بمونی… یا نمونی…» نفس عمیقی کشید… سرش رو به آسمون بلند کرد… ولی حتی آسمونم براش دل نسوزوند. فقط سکوت و سرما… چقدر این شب لعنتی شبیه تنهایی خودش بود… *** (یک سال بعد...) یک سال گذشته بود... انگار همون دیشب بود که پناه با چشمای خیس تو سرمای شب گم شده بود. اما حالا… لباسی ساده و سنگین پوشیده بود، موهاش رو جمع کرده بود پشت سر، و لبخند محوی نشسته بود رو لبش. صدای زنگ در که اومد، مادر پناه نفس عمیقی کشید و گفت:
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...