رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. Taraneh

    چه بگویم؟! | Taraneh کاربر انجمن نودهشتیا

    به نام خدا سلام ترانه مهربان هستم در سایت نودهشتیا اینجاییم تا یه سری جملات و حرفا و توییت هایی که حق بودن و جایی رو نداریم که بی دلیل بیانشون کنیم رو بیان کنیم برای مثال چیزایی که تو ذهنتون آماده کردین تا موقع دعوا بگید و هیچوقت موقعیتش پیش نیومده! جمله‌هایی که تو ذهنتون ساختین تا اگه کسی فلان حرف رو زد شما این جواب رو بهش بدین اما خب موقعیتش پیش نیومده! توییت ها و لطیفه ها و شعر ها و همه چیزهایی که جایی خوندین یا بهتون گفته شده و تو خاطرتون مونده! و... فقط یه نکته لطفا تو تاپیک با هم صحبت نکنید و فقط موقعیت، جواب یا جمله مد نظرتون رو بفرستید ممنون
  3. پارت نود و هفتم ـ تو چرا این کمبودی‌های صورت و گردنت با اینکه قرص مصرف میکنی و پماد میزنی خوب نمیشه؟ گفتم: ـ خوب میشه به مرور زمان! بعد با دقت به گردنم نگاه کرد و گفت: ـ آخه خیلی عمیقه! میخوای بریم یه دکتره دیگه؟ سینی غذا رو گذاشتم رو میز و از رو تخت اومدم پایین و گفتم: ـ فعلا خیلی کار دارم، باید برم سراغ یه خانواده. سامان سریع بلند شد و گفت: ـ منم میام! گفتم: ـ آخه تو... سریع پرید وسط حرفم و گفت: ـ آخه و اما نداره رییس! من دیگه خوب شدم، می‌خوام باهات بیام. با تردید گفتم: ـ یعنی میتونی پشت موتور بشینی؟ دستمو گرفت و گفت: ـ بزن بریم... پرونده رو از تو کشوی میزم گرفتم و همراه سامان راه افتادیم سراغ این مورد. خانواده ایی که بخاطر بچه دار نشدن، یه بچه رو از بهزیستی به سرپرستی قبول کردن و باهاش خوب بودن تا اینکه بعد ده سال خدا بهشون یه فرزند دوقلو داد اما متأسفانه جنبشو نداشتن و از وقتی اون بچها بدنیا اومدن، با بچه‌ایی که به سرپرستی قبول کردن، بد رفتاری می‌کردن و اون بچه هم که الان ۱۵ سالش بود از رفتارشون خسته شده بود و اسم منو صدا زده بود...
  4. امروز
  5. پارت نود و ششم آرزوهای قشنگی داره که به نفع خیلی از آدمای دیگست، آدمیه که سرشار از محبته! بنظرم اون باید زندگی کنه... حالا من که خدا نیستم اما اگه بودم واقعا میذاشتم آدمایی مثل سامان جاودانه بشن! یهو انگار یه سنگ از درون وجودم خورد به قفسه سینم که آروم به آخ گفتم...صدای هاروت تو گوشم پیچید که گفت: ـ دیگه هیچوقت جای خدا قضاوت نکن کارما! آروم گفتم: ـ شرمنده! آروم دفتر و بستم و رفتم تو اتاقم و به سختی سعی کردم تا بخوابم... صبح با سر و صدای آهنگ و پارس کردن دکمه از خواب بیدار شدم و با غر گفتم: ـ چه خبره اینجا؟! کش و قوسی به کمرم دادم و نیم خیز شدم که سامان با صدای بلند در اتاق و باز کرد و گفت: ـ صبح بخیر رییس! چشمامو با دستام فشردم و با صدای خواب آلودی گفتم: ـ صبح بخیر! داستان چیه؟ سر صبح عروسی گرفتین؟ دکمه پرید بغلم و سامان یه سینی پر از چیزای خوشمزه رو آورد و گذاشت رو تخت و گفت: ـ بفرمایید... خندیدم و گفتم: ـ چه خبره غذا؟ شما خودتون خوردین؟ سامان گفت: ـ اگه منظورت منم که پایین یچیزایی خوردم اما اگه منظورت سگ باوفاته نه چیز خاصی نخورد... خندیدم و چندتا لقمه گذاشتم تو دهنم و چند تکه نون به دکمه دادم... بعد رو به سامان گفتم: ـ قرصاتو خوردی؟ ـ اوهوم، رییس یه سوال بپرسم؟ ـ بپرس
  6. پارت نود و پنجم واقعا با خودم چی فکر می‌کردم؟! اون یه انسان بود، من چی؟؟ نکنه واقعا باورم شده بود که می‌تونم با سامان زندگی کنم!! اما امشب برای اولین بار تو دلم آرزو کردم که ای کاش منم انسان بودم و می‌تونستم یه زندگی عادی کنار کسی که عاشقش شدم و داشته باشم...بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم رفتم تا به اتاق سامان سر بزنم ببینم خوابیدست یا بیداره؟! آروم رفتم سمت اتاق...دیدم که خوابیده...بدون سر و صدا رفتم کنار تختش نشستم و همینجور زل زدم بهش...می‌تونستم تا سالیان سال به چهره و مژه‌های قشنگش خیره بشم! بنظرم این موجود زیباترین موجودی بود که تو این دنیا دیده بودمش و چه خوب که سر راهم قرار گرفت و تو این مسیر کوتاه من، رفیقم شده بود! همینجور خیره بهش بودم که یهو چشمم به دفتر روی میزش خورد که صفحه باز بود، بلند شدم تا برم ببندمش، یهو دیدم وسط اون همه فرمول های عجیب و غریب، تصویر منو کشیده و زیر عکسم نوشته: ـ کاش مال من بشی! دلم بیشتر آتیش گرفت، در صورتی که خودمم خیلی دوسش داشتم اما نباید بهش امیدواری میدادم! چون نمی‌شد! حتی اگه روحش هم با من به آسمون بیاد اما باز یجا قرار نمی‌گیریم. بعلاوه اینکه سامان آدمی سرشار از انرژی و شوق زندگیه! و زندگی رو خیلی دوست داره.
  7. 1. وقتی با یک چالش سخت مواجه میشی اولین واکشنت چیه؟! گزینه اول: با قدرت جلو میرم و از هیچ چیز نمی‌ترسم. گزینه دوم: اول فکر می‌کنم تحلیل می‌کنم و بعد تصمیم میگیرم.✅️ گزینه سوم: از دوستانم کمک می‌گیرم و گروهی مشکل رو حل می‌کنم. گزینه چهارم: تنهایی مشکلم رو حل می‌کنم. 🩷🧙🏻‍♀️🩷 2. با کدوم یک از جمله‌های زیر موافق هستی؟! گزینه اول: من برای دوستانم هر کاری می‌کنم. گزینه دوم: علم و دانش همیشه راه گشاست. گزینه سوم: من همیشه راه خودم رو میرم حتی به غلط. گزینه چهارم: آرامش و صلح بهتر از پیروزیه‌.✅️ 🩷🧙🏻‍♀️🩷 3. اگه یه قدرت جادویی داشتی کدوم رو انتخاب می‌کردی؟! گزینه اول: قدرت بی‌نهایت بدنی و سرعت گزینه دوم: قدرت ذهن خوانی و کنترل ✅️ گزینه سوم: نامرئی شدن گزینه چهارم: درمانگری و انتقام‌جو 🩷🧙🏻‍♀️🩷 4. در یک گروه کدوم نقش رو‌ترجیح میدی؟! گزینه اول: رهبر گروه باشم گزینه دوم: مغز متفکر گروهم✅️ گزینه سوم: پشتیبان اعضای گروه گزینه چهارم: کسی که تصمیمات مستقل خودش رو میگیره. 🩷🧙🏻‍♀️🩷 5. کدام حیوان ترجیح شما است؟! گزینه اول: خرگوش گزینه دوم: کلاغ گزینه سوم: مار گزینه چهارم: جغد✅️
  8. ‏روز جهانی هندونه رو به آدمایی که هندونه زیر بغلشون گذاشتم و باور کردن و الان خودشونو میگیرن تبریک میگم.
  9. گزینه سوم گزینه چهارم گزینه دوم گزینه دوم گزینه سوم
  10. سلام عزیزم لطفاً هرچه سریعتر تو گروهبندی هاگوارتز شرکت کنید باقی اعضا منتظر هستن تاپیک امشب قفل میشه🏞️

  11. سلام عزیزم لطفاً هرچه سریعتر تو گروهبندی هاگوارتز شرکت کنید باقی اعضا منتظر هستن تاپیک امشب قفل میشه🏞️

  12. سلام عزیزم لطفاً هرچه سریعتر تو گروهبندی هاگوارتز شرکت کنید باقی اعضا منتظر هستن تاپیک امشب قفل میشه🏞️

  13. سلام عزیزم لطفاً هرچه سریعتر تو گروهبندی هاگوارتز شرکت کنید باقی اعضا منتظر هستن تاپیک امشب قفل میشه🏞️

  14. سلام عزیزم لطفاً هرچه سریعتر تو گروهبندی هاگوارتز شرکت کنید باقی اعضا منتظر هستن تاپیک امشب قفل میشه🏞️

  15. دیروز
  16. دوستانی که رمانم رو  به تازگی خوندین نظرتون راجع به رمان چیه؟ شخصیت مورد علاقه اتون کدومه؟

  17. پارت نود و چهارم داشتم به این فکر می‌کردم که حتی نتیجه درس خوندنش هم به بچه‌ای یتیم ختم می‌شد و چقدر سامان دل بزرگی داره! همینجور بیشتر از قبل تو دلم جا باز می‌کرد و واقعا حس کردم روح این آدمو خدا لمس کرده! با چشمکی بهش گفتم: ـ مطمئنم که یه روز به آرزوت می‌رسی! ـ واقعا میشه؟ ـ اگه باورش داشته باشی، آره! شب بخیر. داشتم می‌رفتم سمت اتاقم که گفت: ـ یچیز دیگه هم هست... برگشتم سمتش که گفت: ـ دلم می‌خواد اون روز، تو هم پیشم باشی! لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ قسمت هرچی باشه، همون می‌شه! زیاد بیدار نمون! برام بوس پرتاب کرد و با ذوق گفت: ـ چشم رییس! رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم...این روزا فکر و ذکرم شده بود سامان. صداش مدام تو گوشم می‌پیچید! وقتی چشامو می‌بستم، لبخندش میومد جلوی چشمام! فکر کنم وقت اعتراف فرا رسیده بود، منی که عشق برام ممنوعه، عاشق یه آدم از این کره زمین شدم...چیزی که غیر ممکنه در حال اتفاق افتادن بود...دلم می‌خواست سامان برای همیشه پیشم بمونه...از رو تخت بلند شدم و رفتم روی بالکن، زیر لب پرسیدم: ـ اون بعد از مرگش، روحش می‌تونه با من بیاد؟ یهو هاروت توی گوشم گفت: ـ بازم تکرار می‌کنم کارما، اون یک آدمه و تو از جنس نوری...تو دنیای بعدی هم تو نمی‌تونی کنارش باشی! با بغض گفتم: ـ اما آخه من...من دوسش دارم! هاروت گفت: ـ این یه قانونه کارما! متاسفم. تا الآنم خیلی از قوانین این دنیا رو نقض کردی؛ داری بابت اینکه مرگشو به جلو میندازی، از درون خودت عذاب می‌کشی! همون‌طور که گریه می‌کردم گفتم: ـ برام مهم نیست! سامان حالش خوب باشه، همین بسه برام
  18. پارت نود و سوم برای اولین بار نخواستم حسمو قایم کنم و از صمیم قلبم بهش لبخند زدم، نمی‌دونم تا چقدر بهم خیره موندیم که نگهبان دم در پرورشگاه گفت: ـ سامان جون، می‌خوام درو ببندم،نمی‌خوای بری؟ سامان چشاشو از من گرفت و رو به نگهبان گفت: ـ شرمنده بخدا، شبت بخیر. بعدشم دست منو گرفت و باهم از در پرورشگاه رفتیم بیرون و طبق معمول با گردنبند برگشتیم خونه! دکمه رو مبل خوابیده بود. آروم رفتم سمت آشپزخونه و قرصای قلب سامان و آوردم و با یه لیوان آب بهش دادم و گفتم: ـ امروز دیگه شور هیجان و درآوردی! اینو بخور و برو بخواب! با لبخند شیطونی نگام کرد و گفت: ـ نمی‌شه تا صبح نگات کنم؟؟ اینجوری قلبم زودتر آروم میشه همین‌طور که سعی می‌کردم جلو خندمو بگیرم گفتم: ـ سامان! سریع آب و با قرصش خورد و گفت: ـ عصبی نشو! غلط کردم. خندیدم که بلند شد و گفت: ـ ولی باید از امشب دوباره تست زنی رو شروع کنم؛ خیلی عقب افتادم! منم بلند شدم و همون‌جوری که می‌رفتیم طبقه بالا گفتم: ـ دوست داری چی قبول شی؟ سامان گفت: ـ همیشه دلم می‌خواست بتونم مهندسی قبول شم و در آینده اونقدر پولدار بشم که بتونم ساختمون مدنظر خودمو درست کنم و پدر تمام بچه یتیم های این شهر بشم!
  19. پارت نود و دوم اون روز بهترین روزی بود که روی زمین سپری کردم! با سامان و اون بچها به قدری وقت گذروندم که زمان از دستم در رفته بود! تمام بچها رو به اتاقاشون برده بودیم و به همشون قول دادیم که بازم بیایم تا باهاشون وقت بگذرونیم، بعلاوه اینکه واقعا وقت گذروندن باهاشون، روحیمو عوض می‌کرد...خانوم مدیر ازمون کلی تشکر کرد و ما رو بدرقه کرد. تو مسیر برگشت، سامان ازم پرسید: ـ چطور بود؟ گفتم: ـ واقعا بهم خیلی خوش گذشت، بازم بیایم. سامان خندید و گفت: ـ خوشحال شدم واقعا... نگاش کردم و گفتم: ـ تو واقعا خیلی آدم خوبی هستی؛ کاش انسانهایی شبیه تو توی این کره خاکی زیاد بشه! یه لحظه وایستا و با تعجب نگام کرد که گفتم: ـ چیه؟ پوزخند زد و گفت: ـ ببینم سرت به جایی خورده رییس؟؟ داری از من تعریف میکنی؟؟ خندیدم و گفتم: ـ من همیشه بهت افتخار میکنم منتها زیاد به زبون نمیارم! یهو اومد سمتم و دستام و گرفت و با ذوق گفت: ـ خیلی خوشحالم کردی کارما!
  20. °•○● پارت هفتاد و دو لبخند ریزی زدم. -شرطم رو میگم، می‌تونی قبولش نکنی. از جایم جُم نخوردم، او که نمی‌توانست ببیند قلبم چطور از شادی بالا پایین می‌پرد. -گندم رو پیش همسایه گذاشتم، باید برم. بعدا حرف می‌زنیم. صبر نکردم تا اعتراض کند، بدون درنگ از دفتر بیرون زدم و با سری که از خوشحالی گیج می‌رفت، پله‌ها را پایین آمدم. کاش کسی تمیزشان می‌کرد! حتی یک عنکبوت کوچک هم از سقف آویزان بود. با بیرون رفتن از ساختمان، نفس راحتی کشیدم. می‌توانستم شرط ببندم که الان پشت پنجره ایستاده و مرا تماشا می‌کند. به راه رفتن ادامه دادم، این‌بار واقعا باید آرد نخودچی می‌خریدم! در خانه بلقیس خانم را با مشت کوبیدم و بلافاصله، چهره‌ام درهم رفت. قسمتی از رنگِ در ریخته بود و تکه‌ای از آن، در دستم فرو رفت. -کیه؟ -ناهیدم. همینطور که به سمت در می‌آمد، صدایش را بالا برد: -کجا موندی مادر؟ چی شد دادگاهت؟ ایشالا که خیره. دعا کردم روسفید از اون خراب شده... به نفس‌نفس افتاده بود که دیگر به در رسید و باز کرد. -بیرون... بیای. آی! نفسم بالا نمیاد. او را در آغوش گرفتم. در واقع هیچ وقت این کار را نمی‌کردیم، فقط آن لحظه به نظرم شیرین و خواستنی آمد. پوست شُل گونه‌اش را بوسیدم و وارد شدم. -خوب بود بلقیس جانم. گندم کجاست؟ خوابیده؟ از انگشت برای درآوردن کفش‌هایم استفاده کردم. -خدا رو صد هزار مرتبه شکر! دستش را به سمت آسمان گرفت. ناخواسته به آسمان نگاه کردم، انگار خدا درست همان جا شناور بود. -ناهارشو خورد خوابید. توله سگ! بالاخره اسممو یاد گرفت. با خنده نگاهش کردم و وارد خانه شدم. کیسه آرد را گوشه‌ای رها کردم. بلقیس و گندم سر این مسئله خیلی به مشکل خوردند، او اصرار داشت اسمش را صدا بزند، وگرنه اوقاتش تلخ می‌شد. پرسیدم: -گفت بلقیس؟ لیوان را از آبچکان برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. گلویم خشک شده بود. بلقیس شانه‌هایش را بالا انداخت و سعی کرد اینجای ماجرا را بی‌اهمیت جلوه دهد. -یه طورایی آره... بهم میگه بَق‌بَق. آب در گلویم پرید. خم شدم و سرفه کردم که سریع به طرفم آمد و به کمرم زد.
  21. °•○● پارت هفتاد و یک خب، این دقیقا قسمتی از ماجرا بود که آن را پیش‌بینی نکرده بودم. طبیعی بود که فشارم افت کند و انگشتانم یخ بزند. -چی؟ چه شرطی؟ -بهتره بگی چه شرط‌هایی! انعکاسش در شیشه پنجره واضح نبود، اما برای دیدن لبخند بدجنسش کافی بود. از فکرهای ناجورِ توی سرم، اخم‌هایم درهم رفت. گوشه مانتویم را در مشتم چلاندم. -مراقب باش چی میگی! من هنوز زن حیدرم. به سمتم برگشت، نگاه خشمگینم با نگاه متعجبش تلاقی کرد. -دقیقا چی از سرت گذشت که همچین حرفی زدی؟! نگاهم را دزدیدم. کف دست‌هایش را روی میزش گذاشت و به جلو خم شد. نگاهش تیره و خالی از نور بود. -منو اینطور شناختی؟ حالا بیشتر شبیه یک بازپرس بود تا وکیل من. بی‌هدف، پوست کنار ناخنم را کشیدم. آهی کشید: -مهم نیست. صدایش موقع گفتن این دوکلمه، به شدت گرفته بود. احتمالا سرما خورده، یا آلرژی‌اش عود کرده... هر چه که بود، به من ربطی نداشت. سرفه‌ای کرد و روی صندلی‌اش جا گرفت. -خب... چی میگی؟ قبول می‌کنی؟ جرعت کردم سرم را بالا بگیرم. -چطور قبول کنم وقتی حتی نمی‌دونم شرط کوفتیت چیه! مشتش را جلوی دهانش گرفت. از چین‌ خوردن گوشه چشمش، متوجه خنده‌اش شدم. -من وکیل زن‌های بی‌ادب نمیشم خانم شریعت. چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم. آن روز و آنجا بی‌اینکه بدانم، خودِ خودم بودم. انگشت اشاره‌ام را در هوا تکان دادم: -منم نمی‌تونم شرطت رو نشنیده، قبول کنم. شاید ازم جونمو بخوای، از کجا معلوم! -این که خوبه. شرط من خیلی سخت‌تر از ایناست... مختاری بپذیری یا نه. نفسم را با فوت بلندی بیرون فرستادم. این کار کمکم می‌کرد جلوی خودم را بگیرم و کیفم را توی سرش نزنم. -هر چی فکر می‌کنم، نمیشه... نمی‌تونم. تکیه‌ام را برداشتم و از جا بلند شدم. امیرعلی تماشایم می‌کرد که چطور چادرم را مرتب کردم و روی لب‌های خشکم، زبان کشیدم. -ممنون از وقتی که گذاشتی. باریکه نور درست روی چشم‌هایم فرود آمده بود، او را درست نمی‌دیدم. نفسی گرفتم و پشت به امیرعلی کردم. درست زمانی که می‌خواستم پایم را از دفترش بیرون بگذارم، صدایش را شنیدم: -صبر کن!
  22. جانای یاررررر

    جانا و شهریارررذسنسهسخمرپنمزنژنسم

    1. زری گل

      زری گل

      هنوز نظراتت رو از گذشته راجب شهریار دارم😂😂

  23. #پارت_نوزدهم نگاهم سمت استاد کشیده شد؛ مثل همیشه با لبخند وارد کلاس شد و پشت میزش جا گرفت. روحیه خوب و اخلاق صمیمی داشت، همه دانشجوهاش رو به اسم کوچیک خطاب می‌‌کرد و در عین این همه ملایمت از ما توقع داشت که پروژه‌هامون رو به خوبی ارائه بدیم. دستی به موهای جو گندمیش کشید و بعداز احوال پرسی و جویا شدن از انجام پروژه‌ها نگاهش رو به من سوق داد. - جانا بیا ببینیم چه کردی! لبخند ملیحی زدم و بلند شدم که نمکیمون شروع به نمک ریزی کرد. - جانم خانم چه کرده همه رو دیوونه کرده. همه تک خنده‌ای به ریتم حرف شایان کردند، برگشتم سمتش و به چهره شیطون و خندونش خیره شدم. - امشب دستور پختم رو بهت میدم، تو خودت رو درگیر نکن فیوزات ظرفیت این همه فکر رو نداره! چشمکی پشت حرفم اضافه کردم و به سمت استاد قدم برداشتم. بعداز ارائه پروژه که همه زوم شده روم با دستی تند از توضیحاتم نت برداری می‌کردند، آخرین اسلاید پایانی رو هم زدم و منتظر تایید استاد شدم. سرش پایین بود و چیزی رو تو لیستش یادداشت می‌کرد؛ سنگینی نگاهم باعث شد سرش رو بلند کنه و با لبخند استارت دست زدن رو شروع کنه، همراهش کل کلاس هم شروع به دست زدن کردن. - مثل همیشه تصاویر فوق العاده‌ای رو به نمایش گذاشتی دخترم، توضیحاتت هم بی نقص بود، بفرمایید لطفا! تشکری کردم و به سمت افسون و کیارش قدم برداشتم و وسطشون جای گرفتم. استاد از پشت میزش بلند شد. - قبل اینکه پروژه های بعدی رو ببینیم، می‌خواستم مطلبی رو بهتون بگم. کلاس غرق سکوت و بچه‌ها مشتاق خیره استاد شدند. کلاس غرق سکوت و بچه‌ها مشتاق خیره استاد شدند. - به مدت یک ماه استاد این بخش قراره عوض بشه. شوک بزرگی به هممون وصل شد. هیچکس هیچ حرفی نمی‌زد ولی چهره‌ها رنگ تعجب گرفته بودن. - چیه چرا هنگ کردید؟! به اجبار به لحن شوخش لبخندی زدیم ولی ته دلمون یک ترس کودکانه‌ای بود، آقای بَنان تنها استادی بود که باهاش راه می‌اومدیم و سرکلاسش عشق می‌کردیم پس این نبودش کمی مارو آزار می‌داد. - به دیار ابدی نمیرم که، یک ماه میرم و برمی‌گردم. یک ماه خیلی بود، هوم؟! همه آهی کشیدیم که استاد چهره‌اش توهم رفت و گفت: - این حجم وابستگی باعث حسودی خانمم میشه این چندش بازی هارو ترک کنید! با این حرفش هوای کلاس عوض شد و دوباره به مود خندونمون برگشتیم. تو پروژه یکی از بچه ها عکس یک نوزاد بود که من رو یاد موضوع جنجالی دیشب انداخت. چطور باید می‌فهمیدم که قضیه اون پیام چیه؟! از دوستش بپرسم؟ کدوم؟ همونی که اون پیام رو داده بود؟ اصلا اون پیام از کی بود؟ آخ جانا حواست رو جمع کن ببین کی اون پیام رو فرستاده بود. وجدان: اون کیه که چشم دیدنش رو نداری؟! اوم خب خیلین متاسفانه ولی در عین حال، جاوید! وجدان: نه خب این نفرت دوطرفه است. وا خب بین من و جاوید هم دوطرفه است دیگه، نه اون می‌خواد من رو ببینه نه من... وجدان: وای خدا چرا همچین می‌کنی؟ بزار معما رو یک جور دیگه بسازم! خو چه کاریه مثل وجدان آدم بگو کی بود؟! وجدان: باز به خودت توهین کردی که! حالا شما به خودت بگیر، بگو کیه دیگه؟!
  24. پارت نود و یکم زیرلب گفتم: ـ آفرین به سامان! همین لحظه خدمه اونجا، این خانومه رو صدا زد و اونم ازم اجازه خواست و رفت! من با خودم گفتم: ـ حالا خدایا باز بگو چرا قوانینت رو نقض کردم! آخه حیف این آدم نیست به همین زودی زندگیش تموم بشه؟ اینقدر که خوبه و همه عاشقشن! خودشم که عاشق زندگی کردنه...بنظرم بقول خانوم مدیر بذار بمونه تا حداقل این بچها دلشون خوش باشه! یهو صدای سامان و از پشت سر شنیدم که گفت: ـ کی قراره بمونه؟ سراسیمه برگشتم سمتش و گفتم: ـ اومدی؟ خوابید؟ دستی به سر و روش کشید و گفت: ـ آره به سختی! خیلی از دست خودم شاکیم که نتونستم بیام پیشش! کم کاری کردم! زدم به پشتش و با لبخند گفتم: ـ مهم اینه که الان به قولت عمل کردی! تبش پایین اومد؟ سامان یه نفس راحتی کشید و گفت: ـ آره خداروشکر! سریع گفتم: ـ خب بهم یاد بده با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چیو؟؟! ـ همون بازیه دیگه! اسمش چی بود؟؟ پا...پا.. خندید و گفت: ـ پانتومیم! ـ آها همون! بعدش که داشتیم می‌رفتیم سمت حیاط، سامان مشغول توضیح دادم راجب بازی شد و منم سریع یاد گرفتم!
  25. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢دستامو ول نکن منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL از نورچشمی‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: ۷۱۹ 🖋 خلاصه: نمی‌دانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول، برایت تب کردم... 📖 قسمتی از متن: بابام که کلا از بچگی یادم نمیاد اصلا بهم محبت کرده باشه و مامانم هم همینطور اما حقشون رو نخوریم... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/02/دانلود-رمان-دستامو-ول-نکن-از-غزال-گرائی/
  26. سوال۱: ۲ سوال۲: ۲ سوال ۳: ۲ سوال ۴: ۳ سوال ۵: ۱
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...