رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. درود برای دلنوشته درخواست طراحی جلد دارم. https://share.google/X3N12cP8zx7Uww6Mn https://share.google/7uhufrsmzGfkolSS8
  3. دیدار با تو، شگفت‌انگیزترین تناقضات جامعه‌ی بشریت را در من پدید آورد. چگونه است که با نخستین تماس دیداری، همزمان در دریایی از سکون و آرمیدگی غرق می‌شوم و در همان حال، شتابی تند و بی‌مهار در پی و رگ‌های وجودم به راه می‌افتد؟! خون در تنم به جوش می‌آید و به زهرابه‌ای از هیجان بدل می‌شود که همهٔ اجزای کالبد را تسخیر می‌کند. در مرز دوگانگی میان این دو دنیای متناقض، به سردرگمی و تعلیق افتاده‌ام؛ نه می‌توانم به آرامش دست یابم و نه می‌توانم از این خروش بی‌پایان رهایی یابم. اما در همین لحظه، از درون توهم و تباهی که مرا در خود اسیر کرده، به ناگاه رهامی‌شوم و در طوفانی تازه از شور و شعف و التهاب می‌پیوندم؛ گویی هرچیز به شکلی دیگر متولد می‌‌شود.
  4. آن‌ زمان که عشق مرا از خود رهانید، چشمانم به گستره‌ی کمال گشوده شد؛ دیدم هر ذره، پیوندی است با منبعِ نامتناهیِ هستی. اشتیاقِ عاشقانه، پله‌ای است به درکِ کمال، و هر نور و هر شکوه خلقت، نشانی از وحدتِ ازلی است. ابدیتِ گردان چرخه‌ای است از تجربه و بازتاب، و روح در جستجوی تعادلِ مطلق است، جایی که تضادها در سایه‌ی وحدت حل می‌شوند. کمال، نه مقصدی دور، که جریان مداومِ کشف و بازگشتِ هستی است؛ و تنها با فهمِ عقلانی و سکوتِ درونی، عاشق و معشوق، وجود و کمال، بی‌انتها یکی می‌شوند.
  5. #پارت صد و سی و دو... بعد نیشخندی زد و گفت_ زنت کجاست پس؟ تو زن و بچه داری و باز چشمت دنبال خواهر من بوده؟ . سهراب گفت_ این و گفتم که بدونی راجع به من اشتباه فکر می‌کنی. بعد رو به مادرش گفت_ تحمل اینجا و این حرفا رو ندارم میرم خونه، هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزنین. سریع از بیمار خارج شد.. ... ... سهراب.. وارد خانه شدم و با دوتا بچه‌ی شیطون روبرو شدم که از این مبل روی آن مبل می‌پریدند یا رو میز می‌رفتن و با گلدون‌ها ور می‌رفتن لیانا را حسابی کلافه کرده بودن. نگاهم به کیانا افتاد که آرام روی زمین نشسته بود و با عروسکش بازی می‌کرد کنارش نشستم و نوازشش کردم و گفت_ نمی‌خوای با بچه‌ها بازی کنی؟. کیانا فقط نگاه می‌کرد هیچی نمی‌گفت دوباره گفتم_ دخترِ من گشنه‌اش نیست؟. باز هم هیچ نگفت، دستش را گرفتم و بلندش کردم بعد به آشپزخانه بردمش و روی صندلی نشاندمش عزیزخانم گفت_ آقا این بچه‌ها کی هستن؟. از فریزر بستنی را درآوردم و به عزیزخانم دادم که در ظرف بگذارد. گفتم+ آیناز و عماد خواهرزاده‌های مهتان. عزیزخانم همینطور که مشغول کارش بود گفت_ اونا رو دیروز دیدم. بعد به کیانا اشاره کرد و گفت_ این کیه؟. ظرف را روی میز گذاشت ازش برداشتم و سمت دهان کیانا بردم و گفتم+ این دختر منه. عزیزخانم نشست و گفت_ دخترت؟. با نگرانی به کیانا نگاه کرد و گفت_ سهراب جان نکنه این هم سر شرط بندی... نگاهش کردم و باز مشغول بستنی دادن به کیانا شدم و گفتم+ من دیگه خطا نمی‌کنم، این همون بچه است که می‌خواستم حضانتش رو بگیرم اسمش کیاناست، خودم انتخابش کردم، قشنگه؟. لبخند زد و گفت_خیلی قشنگه، تو خوش سلیقه‌ای لیانا و کیانا، ولی تو مطمئنی که می‌خوای نگهش داری تو الان لیانا رو داری و بچه‌ی مهتا. نفس عمیق کشید و گفت_ لیانا انقد درگیر بچه‌هاست که من نتونستم باهاش حرف بزنم، چیشد عقد کردین؟. سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم که گفت_ چرا؟. + نشد. _ اتفاقی افتاده؟ آخه چرا نشد؟ شما برای همین رفتین، ببینم اصلا مادرت کو؟. + بیمارستان. _ چرا؟ اتفاقی افتاده؟. + نمی‌دونم خواهرش به مهتا چی گفت که ناراحت شد و از محضر رفت بیرون، هنوز وسط خیابون نرسیده بود که ماشین زد بهش و بردنش بیمارستان. عزیزخانم هینی کشید و گفت_ الان... الان حالش چطوره؟. + تا زمانی که من اونجا بودم بیهوش بود دکتر می‌گفت خودش و بچه خوبن، ولی باید بهوش بیاد تا ببینن چی میشه. _ سهراب، اون واقعا بچه‌ی توِ؟. جوابی نداشتم که بدهم دوباره گفت_ مهتا می‌گفت من پیش خدا رو سفیدم، چون اون محرمم بود راست میگه؟. + آره ، رو سفیده. _ خوشحالم که تربیت شده‌ی آقا فرهاد آدم خوبیه، ولی باید قبول کنی که اشتباه کردی. + اگه قبول نکرده بودم که نمی‌رفتم محضر برای عقد. _ سهراب، تو بخاطر بچه قبول کردی که عقدش کنی؟. + نمی‌خواستمش، اون دختر خوبی و خوشگلی بود ولی نمی‌خواستمش، فقط می‌خواستم نجاتش بدم محرم خودم کردمش، وقتی نجابتش و دیدم ازش ولی وقتی تو اتاق دیدم خوابیده نتونستم جلوی قلبم و بگیرم مهرش به دلم نشست خیلی خودم و کنترل کردم نزدیکش نشم، ولی نتونستم گفتم حالا که محرم تن و قلبمه، یه بغل که به جایی برنمی‌خوره ولی یه بغل تبدیل شد به اتفاقی که نباید می‌افتاد، هنوزم طعمش زیر دندونمه، اون انقد شیرین بود که تونست منو مشتاق خودش کنه، عزیزخانم میترسم نباشه. _ بد به دلت راه نده ایشالا خوب میشه دوباره‌ میری محضر و عقدش می‌کنی بعد همه با هم زندگی می‌کنیم، فقط سهراب تو واقعا می‌خوایش یا بخاطر عذاب وجدان این کار و می‌کنی؟.
  6. #پارت صد و سی و یک... *بخش یازدهم* شایان و ماهان به محضر برگشتند لیانا زیر پنجره درحالی که پاهایش را در بغلش جمع کرده بود نشسته بود شایان نزدیک رفت و گفت_ لیانا خوبی؟. لیانا گفت_ چیشد؟ اون زنده است؟. _ آره زنده است بردنش بیمارستان، اون حالش خوب میشه نترس، بلند شو باید بچه‌ها رو ببریم خونه. لیانا به سه تا بچه‌ی کوچولو نگاه کرد که می‌خواستند سفره‌ی عقد را بهم بریزند ولی محضر دار اجازه نمی‌داد لیانا بلند شد و گفت_ این دوتا رو چیکار کنیم؟. _ می‌بریم دیگه. لیانا پیش بچه‌ها رفت و گفت_ بیاین بریم بچه‌ها. عماد گفت_ مامانم کو؟. لیانا گفت_ خاله‌ات حالش بد شد مامانت بردش دکتر. آیناز گفت_ میریم پیشش. _ نه قربونت برم مامانت گفت شما رو با خودم ببرم تا بیاد دنبالتون. عماد گفت_ نمیام، مامانم گفته با غریبه‌ها جایی نرم. _ خب مامانت درست گفته ولی منکه غریبه نیستم دیدی ما یک ساعت با مامانت بودیم دیروز هم شما اومدین خونه ما، پس ما باهم دوستیم، اگه با من بیاین بهتون بستنی میدم. عماد و آیناز با لیانا راهی شدن ولی کیانا نه. شایان بغلش کرد لیانا دست آیناز و ماهان دست عماد و گرفت و شش نفر با هم به خونه رفتند... سهراب و فرامرز با وجود ترافیک ولی خودشون را زود رساندن و وارد بیمارستان شدند. به رعنا زنگ زدند و پیش‌شان رفتند، منتظر بودن تا دکتر عکس‌های رادیولوژی و سونوگرافی را بررسی کند دکتر گفت_ بچه هنوز زنده است، اندام‌های داخلی سالم هستن و هیچ پارگی نداره فقط ساق پای راست و بازوی راستش شکسته که باید گچ بگیرین باید خون تزریق بشه، خیلی کار خوبی کردین که جلوی خونریزی و گرفتین فقط باید صبر کنیم تا بهوش بیاد. فرامرز عکس‌ها را گرفت و دوباره بررسی کرد سی‌دی سونوگرافی و ام‌ار‌ای را چندین و چند بار با دستگاهی که آنجا بود نگاه کرد وقتی خیالش راحت شده مشکلی نیست دستگاه را خاموش کرد و پیش بقيه رفت، آنا حالش بد بود و فقط گریه می‌کرد و رعنا سعی داشت آرامش کند ولی فایده نداشت. مدتی که گذشت آنا انگار به خودش اومد و گفت_ کاوه بچه‌هام کو؟. کاوه که تازه متوجه نبود بچه‌ها شد گفت_ من انقد ترسیدم و عجله کردم که کلا بچه‌ها رو فراموش کردم تو محضر خونه موندن. آنا هینی کشید و گفت_ بچه‌هام تنها موندن؟ کاوه برو دنبالشون. سهراب حرفش را قطع کردم و گفت_ نه نگران نباشید بچه‌ها رو شایان و لیانا بردن خونه، جاشون امنه. آنا عصبانی بلند شد و نزدیک سهراب رفت و سیلی مهمانش کرد و گفت_ همش تقصير توِ، اگه خواهرم و با وجودت، نجس نمی‌کردی الان کارمون به اینجا نمی‌کشید، بچه‌های من اگه تو خیابون بمونن، جاشون امن تر از خونه ی توِ. کاوه گفت_ بس کن آنا درسته اشتباه کرد ولی ناخواسته بود، آقا سهراب لطف کردن که بچه‌هامون و بردن خونه تا اتفاقی براشون نیفته. آنا با نیشخند گفت_ آره لطف کرده اول خواهرم و فرستاد بیمارستان، حالا نوبت بچه‌هامه؟. سهراب تا می‌خواست حرف بزند رعنا با چشم و ابروهاش علامت می‌داد که ساکت شود، سهراب به احترام مادرش هیچ نمی‌گفت آنا گفت_کاوه لطفا برو بچه‌ها رو بیار دلم شور میزنه . رعنا گفت_ آنا جان بیمارستان که اجازه نمیده بچه بیاری، خودت هم که مطمئنا از خواهرت دل نمی‌کنی شوهرت گناه داره چجوری از پس دو تا بچه بربیاد بذار پیش لیانا بمونن من مطمئنم ازشون خوب مواظبت می‌کنه تازه عزیزخانم هم هست مواظبشونه. آنا گفت_ توروخدا نذارین این مردک نامرد بره خونه، آینازم فقط پنج سالشه. سهراب گفت_ شما راجع به من چی فکر کردی خانم؟ من تو عمرم همچین غلطی و نکردم یک بار پام و کج گذاشتم و پنج ماه تاوانش و هم پس دادم شما حق نداریم اینطور به من بی احترامی کنین، من اگه هرچی هم حیوون باشم با دختر بچه‌ی پنج ساله کاری ندارم چون خودم دوتا دختر دارم. آنا با تعجب گفت_ تو بچه داری؟ دوتا؟.
  7. امروز
  8. و چون جان در فروغِ حضورِ بی‌نقاب افروخته شد، حجابِ «من» چون مهی نحیف در آفتابِ یکتایی ناپدید گشت. آنجا فهمیدم جدایی وهمی بیش نبود، و آن‌که می‌جُست، خود جُسته‌شده بود. نسیمِ سرمدی وزید و پرده‌ای از چشمِ جان برگرفت؛ دیدم هر ذره به زبانی پنهان، «هو» را در تپشِ خویش می‌خواند. روح، سبک‌بال و بی‌قید، چون پرکاهی سپید، به ژرفای بی‌کرانِ نور کشیده شد. در آن مکاشفه یقین کردم: عشق تنها راه نیست؛ خود مقصد است، خود سالک و ساقی پنهانی. و سرانجام دانستم رهایی، در تسلیم به همان نوری است که از نخستین دم، بی‌وقفه مرا می‌خواند.
  9. #پارت صد و سی... سهراب از خجالت سرش را پایین انداخت و آنا با طعنه گفت_ خوبه، بعد از پنج ماه می‌خواد گندش رو جمع کنه، واقعا شما خجالت نمی‌کشی آقا سهراب؟. سهراب گفت_ متاسفم نمی‌خواستم اینطوری بشه ولی اتفاقیه که افتاده. آنا آرام گفت_ عجب رویی داره. سهراب خطاب به آنا گفت_ میشه من با خواهرتون چند دقیقه صحبت کنم می‌خوام چیز مهمی و بگم. آنا دوباره طعنه‌آمیز گفت_ جای صحبت قبلیتون هنوز خوب نشده. آرام گفتم+ آنا خواهش می‌کنم بیشتر از این آبروم و نبر. با عصبانیت نگاهم کرد نیشخندی زد و گفت_ من آبروتو میبرم؟ خوبه والا، انگار شکمِ من شش ماهه زده بالا. اعصابم از دستش خورد بود بلند شدم و بیرون رفتم. آنا و رعنا صدام میزدن ولی اهمیت ندادم طبقه پایین رفتم و از ساختمان خارج شدم و اجازه دادم اشک‌هایم جاری شوند. نمی‌دانستم کجا بروم، خانه؟ حالم از آنجا بهم می‌خورد. پیش بهار؟ که سرم غر بزند و منت بگذارد. من هیچ جا را نداشتم یک آن به خودم آمدم و دیدم وسط خیابان ایستادم و یک ماشین به سمتم می‌آمد، نمی‌توانستم فرار کنم به زمین میخ شده بودم فقط چند ثانیه طول کشید تا پرت شوم بالا و چند متر آن طرف‌تر زمین بخورم همه چیز دور سرم می‌چرخید همه‌ی تنم بی حس شده بود فقط گوش‌هایم می‌شنید چند نفر مدام صدام میزدن ولی نمی‌دیدم حتی نمی‌شناختم. ... راوی... مهتا از اتاق خارج شد لیانا از پشت پنجره نگاه می‌کرد آنا، رعنا و سهراب به دنبالش رفتند تا طبقه‌ی پایین رسیدند مهتا را دیدند که به وسط خیابان میرود قبل از اینکه بتوانند حتی صدایش کنن به ماشین برخورد کرد و افتاد سه تایی سمتش دویدند، لیانا که از بالا نظاره‌گر بود جیغ کشید و روی دو پا نشست و سرش را بین دستانش گرفت ماهان، شایان، کاوه و عاقد سمت پنجره رفتند و با دیدن صحنه‌ی تصادف بیرون رفتند، فقط لیانا و سه تا بچه ماندن... آنا مدام تو صورت مهتا میزد و صدایش میزد ولی بی‌فایده بود بقيه صدایش میزدند و می‌خواستند بیدار بماند ولی پلک‌هایش خیلی سنگین‌تر از این حرف‌ها بود شایان روی صورتش آب پاشید با زحمت پلک‌هایش را باز کرد دست آنا که کنارش بود را گرفت و با زحمت و صدایی که از ته چاه درمی‌آومد گفت_ به کسی.. نگو که من... که من.. چی.. چیکار کردم، بذار....آبروت پیش بقی.. بقیه نره. آنا با ناراحتی داد زد_ خفه شو عوضی، تو حق نداری منو اینجا تنها بذاری،مهتا توروخدا نخواب الان آمبولانس میاد، ببخشید که دیروز زدم تو گوشت، مهتا تو رو خدا نخواب بامن حرف بزن. باز پلک‌هایش سنگین شد، آنا همینطور که از زور گریه هق میزد یقه‌ی مهتا را هم گرفته بود و تکانش می‌داد و گاهی هم به صورتش میزد. مهتا پلک‌هایش می‌لرزید ولی نمی‌توانست باز کند. رعنا و فرامرز سعی داشتن جلوی خون ریزی سر و دستش را بگیرند رعنا گفت_ سهراب دوباره زنگ بزن آمبولانس ، ببین کجاست؟. سهراب زنگ زد و بهش گفتن آمبولانس در ترافیک مانده. فرامرز گفت_ باید خودمون ببریمش واگرنه دوام نمیاره. رعنا گفت_ باشه باشه. کاوه ماشینش را آورد و در را باز کرد و گفت_ کمک کنین تا بذاریمش تو ماشین. آنا و رعنا بلندش کردند و در ماشين گذاشتن رعنا کنارش نشست، سرش را روی پایش گذاشت و سعی داشت بیدارش کند مهتا هوشیاری پایینی داشت کاوه با سرعت می‌رفت و آنا فقط گریه می‌کرد ... سهراب به شایان گفت_ منم میریم دنبالشون، شما بچه‌ها رو ببرین خونه، لطفا مواظبشون باشین. شایان گفت_ بچه های این دختر بی‌ادبه هم اینجاست، اونا رو هم ببریم. سهراب سر تا پایش را نگاه کرد و گفت_ تو عقل داری؟ مگه ندیدی مامان و باباش رفتن، می‌خوای همینجا بمونن؟. شایان که متوجه اشتباهش شد معذرت خواهی کرد و گفت_ برو اگه کاری بود بگو من درخدمتم. سهراب سوار ماشین شد و قبل از حرکت کنه فرامرز هم سوار شد و با هم به بیمارستان رفتند.....
  10. سلام؛ عزیزم ✍🏻

    چون هر دو رمانم رو نقد کردی و واقعاً خوشحالم کردی، گفتم من هم رمانت رو نقد کنم؛ البته اگر قابل بدونی ❤️🌹

    رمان رو تا پارت یازده کامل خوندم و فضای کلی، مسیر شخصیت فروغ و ایده‌ی اصلی کار برام قابل درک و قابل ارتباط بود. به‌نظرم داستان پایه‌ی خوبی داره، اما در وضعیت فعلی چند ایراد مشخص هست که باعث می‌شه بعضی بخش‌ها اون اثرگذاری‌ای که می‌تونن داشته باشن رو از دست بدن:

    1️⃣ تکرار حالت ذهنی فروغ

    فروغ توی بخش‌های مختلف مدام توی یک چرخه‌ی فکری مشابه می‌چرخه (خاطره، تحلیل، حس پوچی یا فشار). مسئله وجود این حس‌ها نیست، بلکه اینه که واکنش ذهنی‌اش نسبت به موقعیت‌های مختلف تفاوت زیادی نمی‌کنه و بعضی قسمت‌ها بیشتر تکرار همون حالته.

    2️⃣ توضیح زیاد به‌جای تجربه‌ی صحنه

    تو صحنه‌های مهم، مخصوصاً تنهایی‌ها و بخش‌های مربوط به بازی، تحلیل ذهنی خیلی زود و مفصل میاد وسط و خود موقعیت فرصت اثرگذاری کامل پیدا نمی‌کنه. این باعث می‌شه تنش بعضی صحنه‌ها زود خالی بشه.

    3️⃣ یکنواختی لحن احساسی

    لحن روایت تا اینجای کار تقریباً توی همه‌ی موقعیت‌ها یه وزن احساسی داره؛ چه لحظه‌های معمولی، چه بحران‌ها. این یکنواختی باعث می‌شه بعضی صحنه‌های مهم اون ضربه‌ای که انتظار می‌ره رو نزنن.

    4️⃣ توضیح اضافه برای نمادها

    نمادها (مثل پرتقال کال، آینه‌ها، شمع‌ها و بازی) ذاتاً گویا هستن، اما بعضی جاها بیش از حد توضیح داده یا تکرار می‌شن و این فرصت کشف رو از خواننده می‌گیره.

    5️⃣ دیالوگ‌هایی که زود قطع می‌شن

    چند تا دیالوگ، مخصوصاً با مادر، سریع به ذهن فروغ برمی‌گرده و نیمه‌کاره می‌مونه. وقتی این الگو تکرار می‌شه، تأثیر گفت‌وگوها کمتر می‌شه.

    6️⃣ ریتم کلی روایت تا این پارت‌ها

    در بعضی بخش‌ها، مخصوصاً قبل از اتفاق‌های مهم، تکرار ذهنی بیشتر از نیاز شده و ریتم رو کند کرده. با جمع‌وجورتر شدن این بخش‌ها، ضرباهنگ داستان می‌تونه طبیعی‌تر بشه، بدون اینکه مسیر یا معنا تغییر کنه.

    7️⃣ بخش‌هایی که خوب دراومدن

    مسیر شخصیت فروغ، فضای نمادین داستان، هسته‌ی مفهومی انتخاب و احساس، و کلیت فضا تا اینجا خوب نشسته. ایرادها بیشتر به حجم و شیوه‌ی بیان برمی‌گرده، نه به خود خط داستانی.

    عالی بودی ❤️

    1. nastaran

      nastaran

      سلام قشنگم، خیلی ممنون از وقتی که گذاشتی و رمان رو خوندی :classic_blush:
      قطعاً خوندن و نقد شدن برای من ارزشمنده ولی  دوست دارم چند تا نکته رو واست شفاف کنم، نه برای رد نقدت، بلکه برای توضیح انتخابام.

      اول درباره تکرار حالت ذهنی فروغ:
      این تکرار  رو اگاهانه نوشتم، نه اتفاقی. فروغ کاملا عمدی توی یه چرخه ذهنی گیر کرده؛ دقیقاً مثل آدمی که مشکل روانی یا بحران هویتی پیدا کرده. اگر واکنش فروغو توی این صنه ها متنوع و هیجانی نوشته بودم، از نظر من با منطق شخصیتش نمی خوند. این ایستایی قرار بوده حس خفگی و گیر افتادن رو منتقل کنه، نه تنوع عزیزدلم.

      دوم، در مورد توضیح به جای تجربه.
      سبک و ژانر این رمان بیشتر ذهن محوره تا صحنه محور. خودِ فکر کردن، تحلیل کردن و گم شدن توی ذهن فروغ، تجربه اصلی داستانه. بازی، شمع‌ها و آینه‌ها بیشتر بهانه ان برای ورود به ذهن شخصیت، نه اینکه خودشون محور اصلی هیجان باشن. یعنی بطور کامل به تک تک صحنه ها، نماد ها حتی رنگ نور محیط و میزان تاریکی و روشن بودنش فکر شده و هر چیزی توی رمن یه معنی و مهفموم خاص داره و تنها ابزار نویسنده برای توضیحش ذهن کاراکتر اصلی ای هست که راوی داره از اون زاویه دید داستانو روایت میکنه، یعنی زبان فکر کاراکتر، محور اصلیه این رمانه.

      درباره یکنواختی لحن احساسی هم،
      این دقیقاً بخشی از شخصیت فروغه. فروغ کسیه که سال ها احساساتش رو سرکوب کرده، پس طبیعیه حتی توی بحران هم فوران احساسی نداشته باشه. من عمداً نخواستم لحن جاهای مختلف خیلی بالا و پایین بشه، چون می‌خواستم این خونسردیِ تلخ حفظ بشه. هم در مقابل مادر، هم صحته های دیگه.

      در مورد نمادها،
      می دونم بعضی جاها مستقیم توضیح دادمشون، اما انتخابم این بوده که نمادهای توی رمن فقط تزئینی نباشن. دوست داشتم مسیر فکری داستان مشخص باشه و برداشت فلسفی مثلا معنی رنگ ها یا نماد روی کارت ها رو نذارم به عهده هوش فلسفی مخاطب. این بیشتر انتخاب سبکه تا ضعف. چون 90 درصد افرادعام در حالت کلی نمیدونن فلان نماد در مصر باستان معنی چی داره یا مثال کدوم رنگ بیشتر توصیف کدوم بخش احساسی و شخصیته.

      دیالوگ های نیمه‌کاره، مخصوصاً با مادر بالاتر گفتم اما طبق روند نقدت بازم اینجا میگم، این مورد دقیقا از ناتمام بودن رابطه میاد. فروغ بلد نیست گفت وگو رو کامل کنه، فرار می‌کنه، قطع می‌کنه، میره توی ذهن خودش. این الگو اگر تکرار شده، عمدیه. برای شخصیت سازی فروغ و در ادامه تعغیرات، برای بیان تاثیر انتخاب هایی که توی بازی انجام میشه، روی شخصیت و هویت کلی فروغ.

      و در نهایت ریتم.
      کند شدن بعضی جاها قرار بود حس فرسایش و درجا زدن رو منتقل کنه، نه اینکه مثلا قلم من گیر کرده!  این داستان قرار نبوده تند بره جلو؛ قرار بوده خواننده هم بعضی جاها مکث کنه و سنگینی فکر رو حس کنه. 

      در کل، نقدت محترمه و قابل فکره، ولی بیشتر به تفاوت سلیقه روایی برمی گرده تا ایراد اساسی. پرتقال کال عمدا درون گرا، فلسفی و کند نوشته شده و دقیقاً همون مسیری رو میره که براش طراحی شده.

      بازم ممنون از توجهت عشقم:classic_blush:
      نقد شنیدن رو دوست دارم، ولی پای انتخاب هام هم هستم ❤️

  11. پارت صد و نهم از خنده خودش، منم خندم گرفت...اولین بار بود صورتشو وقتی اینقدر عمیق می‌خنده می‌دیدم! و راستشو خیلی خیلی خوشم اومده بود. دوتا دستامو گذاشتم زیر چونه ام و گفتم: ـ یعنی از این به بعد بیشتر میایم اینجا؟! پوریا هم کباب کوبیده رو از تن سیخ درآورد و گفت: ـ چرا که نه! اونم مشغول غذا خوردن شد که ازش پرسیدم: ـ تو چند سالته؟! بهم نگاه کرد و دوباره با خنده گفت: ـ چطور از بحث کباب رسیدی به سن من؟! خندیدم و گفتم: ـ نه آخه من هیچی از تو نمیدونم؛ دلم میخواد بیشتر راجب تو بفهمم و بیشتر بشناسمت. بعد ساکت شدم و دوباره گفتم: ـ حداقل تا زمانی که پس شمام و هنوز نمردم! با اطمینان خاطر بهم نگاه کرد و گفت: ـ باوان تا زمانی که من زنده‌ام هیچکس جرئت اینو نداره که به تو آسیب بزنه! گفتم: ـ اما عموت.. حرفم و قطع کرد و گفت: ـ عموم هم شامل حرفم میشه؛ باهاش صحبت کردم. اصلا نگران این موضوع نباش! اینجور حرف زدنش دلمو خیلی قرص می‌کرد و خوشم میومد...گفتم: ـ خب نگفتی! لقمه‌ایی که دستش بود و داد بهم و گفت: ـ سی و دو! با تعجب گفتم: ـ جدی میگیی؟!! چقدر بهت نمیخوره!!
  12. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
  13. پارت صد و هشتم با گفتن اسم ملیکا یهو گوشم سوت کشید. این دیگه کی بود؟! سعی کردم خیلی خودمو کنجکاو نشون ندم...به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم: ـ ملیکا کیه؟! تا رفت جواب بده، یکی از کارکنان ترشی و ظرفا رو آورد و رو به پوریا گفت: ـ چند دقیقه دیگه غذا آماده میشه! پوریا سری تکون داد و پسره رفت...دوباره پرسیدم: ـ داشتی میگفتی! پوریا سر بطری آب و باز کرد و گفت: ـ دختر عمو مازیاره که الان پیش مادرشه اما چند وقت دیگه برمیگرده! نمی‌دونم چرا حس خوبی حتی از اسم اون دختر هم نگرفتم شاید چون از پدرش هم بدم میومد، ناخودآگاه همون حس و به دخترش داشتم و چیزی که برای خودمم عجیب بود این بود که دلم نمی‌خواست که پوریا بجز اسم من، اسم دیگه ایی رو بگه...واقعا دلم قاطی کرده بود! نباید میذاشتم که بیشتر از این از پوریا خوشش بیاد چون در هر صورت هیچ ربطی بهم نداشتیم و من یجورایی پیششون اسیر بودم و هر چقدر هم که بهم اهمیت میداد، در هر صورت اون یه مافیا بود. و هیچ چیزی این ماجرا رو عوض نمی‌کرد...کباب‌ها رو بعد ده دقیقه آوردن و اینقدر گرسنه‌ام بود که سریع شروع کردم به غذا خوردن و لقمه‌های رو دوتا یکی می‌چپوندم تو دهنم که یهو حس کردم که پوریا با یه لبخند ریزی داره نگام می‌کنه. لقمه‌امو قورت دادم و باعث شد سرفه‌ام بگیره و پوریا دیگه نتونست خودشو کنترل کنه...خودشو آورد جلو و گفت: ـ نوش، نوش...آروم باش دختر! همش مال خودته. با خجالت همونحور که مشت میزدم به قفسه سینه ام تا سرفه‌ام بند بیاد گفتم: ـ آخه خیلی گرسنه‌ام بود! پوریا بازم خندید و گفت: ـ نوش جونت، نمی‌دونستم اینقدر کباب دوست داری! وگرنه زودتر میوردمت اینجا.
  14. @لبخند زمستان عزیزم نمی‌دونستم عکس مدنظرت چیه چندتا عکس برات فرستادم.
  15. پس از آزاد کردن تمام زندانی‌های طبقه‌ی اول و دوم و خانواده‌ی لونا که متشکل از پدر، مادر سه برادر نوجوان و دو خواهر کوچکش بودند به طبقه‌ی سوم رسیدیم و با جفری، دیانا و ولیعهدی روبه‌رو شدیم که همچنان در تلاش برای شکستن حصار جادویی بودند. - هنوز موفق نشدین حصار رو بشکنین؟! ولیعهد نگاه کلافه‌ای به ‌سمت ما انداخت و لب زد: - این حصار جادویی خیلی قوییه، با جادوی من و دیانا از بین نمیره. لحظه‌ای نگاهم را به شاهدخت که با کمی فاصله از ولیعهد ایستاده بود دوختم؛ دختر ظریف و زیبایی با چشمانی مشکی درشت و لب و دهانی کوچک که صورتش با آن موهای مشکی بلند قاب گرفته شده بود و در فکرم تکرار میشد که نجات من از این طلسم‌ لعنتی به دست این دختر امکان پذیر بود و بس. همچنان که ولیعهد و دیانا مشغول کلنجار رفتن با حصار جادوییِ غیر قابل رؤیت بود دخترکی ریز نقش از میان جمعیت گرگینه‌ها قدمی پیش آمد و گفت: - من یه یار از یه خون‌آشام‌ شنیدم که این حصار فقط با جادوی پاک می‌شکنه. جفری متعجب از دخترک پرسید: - جادوی پاک دیگه چیه؟! پیش از آن‌که دخترک‌ حرفی بزند شاهدخت قدمی پیش گذاشت و گفت: - جادوی پاک یعنی جادویی که از اون توی راه درست استفاده شده و صاحب اون جادو از قدرتش سوء‌استفاده‌ نکرده باشه. با این حرف شاهدخت چهره‌‌های دیانا و ولیعهد درهم رفت. - حالا باید چی‌کار کنیم؟! جفری نگاهش را به دور و اطرافش و نگهبان‌ها که همچنان در خواب بودند انداخت و با غصه لب زد: - زمان زیادی تا از بین رفتن اثر داروی خواب‌آور نگهبان‌ها نمونده. شاهدخت که ‌حالا با شنیدن حرف‌های جفری نگاهش معطوف به او شده بود گفت: - این‌بار تو امتحان کن. جفری با چشمانی از حدقه بیرون زده به شاهدخت نگاه کرد و با دست به‌ خودش اشاره‌ کرد. - من؟! شاهدخت سری تکان داد و جفری با بهت ادامه داد: - ولی من نمی‌تونم. شاهدخت به روی جفریِ مبهوت شده لبخندی زد. - تو می‌تونی؛ جادوی تو پاکه من حسش می‌کنم! جفری که انگار از حرف شاهدخت متعجب شده و در عین حال خوشحال و ذوق‌زده هم شده بود دوباره پرسید: - واقعاً؟! شاهدخت سری تکان داد و جفری با تردید قدمی به سمت شاهدخت برداشت؛ دستان لرزانش را بالا برد، آن‌ها را بر روی حصار جادویی گذاشت و چشمانش را بست به طوری ‌که انگار قرار بود تمام قدرت و انرژی‌اش را به دستانش منتقل کند.
  16. لونا، جفری، دیانا و ولیعهد با شنیدن حرفم ایستادند و لونا به منی که چند قدم با آن‌ها فاصله داشتم نزدیک شد و پرسید: - چی‌شده راموس؟! نگاهم را به چهره‌های ملتمس گرگینه‌های زندانی شده دوختم و گفتم: - باید این‌ها رو هم آزاد کنیم. ولیعهد هم قدمی پیش گذاشت. - اما این کار خیلی زمان می‌بره! لونا نیم نگاهی به گرگینه‌های زندانی انداخت و لب زد: - حق با راموسه، ما نمی‌تونیم اون‌ها رو اینجا رها کنیم! رو سمت ولیعهد، جفری و دیانا کرد و ادامه داد: - شما برید و شاهدخت رو نجات بدید، ما هم بعداً بهتون ملحق میشیم. با رفتن آن‌ها ما نگاهی به یکدیگر انداختیم؛ از این‌که او در هر شرایطی با من همراه بود واقعاً برایم ارزشمند بود. - حالا این قفل‌ها رو چطوری باید بشکنیم؟! نگاهم را برای پیدا کردن وسیله‌ای به درد بخور به دور و اطراف گرداندم؛ باید یک چیزی در این میان پیدا می‌کردیم، نمی‌توانستیم از خیر نجات دادن مردم سرزمینمان بگذریم. چشمم به میله‌ی فلزی گوشه‌ی سالن که افتاد با عجله به سمتش رفتم و آن را برداشتم؛ این وسیله می‌توانست به ما در شکستن قفل‌ها کمک کند. - فکر کنم این به دردمون بخوره. لونا لبخندی به رویم زد و با دستش به من اشاره کرد تا به سمت اولین اتاقک زندانی‌ها بروم. - پس بیا شروع کنیم. کنار لونا ایستادم و میله‌ی فلزی را از داخل سوراخ قفل رد کردم؛ یک سمت میله را من گرفتم و سمت دیگرش را به دست لونا دادم. - تو این رو به سمت مخالف من فشار بده. رو به چهره‌های نگران چند زن و مرد زندانی لبخندی زدم. - نگران نباشید؛ ما شما رو از اینجا نجات میدیم. زن و مردان به نشانه‌ی احترام برایمان سری خم کردند. - ازتون ممنونیم. در جوابشان چیزی نگفتم، اما در دلم خوب می‌دانستم که این‌کار را زودتر از این حرف‌ها باید انجام می‌دادم. همراه با لونا شروع به هُل دادن میله کردیم و خیلی زود موفق به شکستن اولین قفل شدیم؛ پس از آن با کمک آن زن و مردان زندانی قفل‌های بعدی را شکستیم و من بیش از پیش از آزادی مردم سرزمینم خوشحال بودم.
  17. *** در کنار لونا، جفری و ولیعهد پشت دیوار بلند قلعه ایستاده و منتظر دیانا بودیم؛ اضطراب داشتم و امیدوار بودم که دیانا موفق شود این کلوچه‌ها را به تمامی ‌نگهبان‌ها بخوراند. - پس چرا نمیاد؟! لونا در جواب ولیعهد شانه‌ای بالا انداخت و مثل او آرام و پچ‌پچ‌وار گفت: - تعداد نگهبان‌ها زیاده، برای همین اینقدر طول کشیده. لحظه‌ای مکث کرد و با هیجان ادامه داد: - اِه اومد. سر برگرداندم و به دیانایی که سبد به دست آرام و بدون جلب توجه به سمت ما می‌آمد نگاهی انداختم؛ چهره‌اش در آن لباس‌های ساده و کهنه زیادی بانمک شده بود و من لب روی هم می‌فشردم تا از دیدن چهره‌اش به خنده نیُفتم و باعث عصبانیتش نشوم. - چی‌شد دیانا؟ همه‌شون کلوچه خوردن؟! دیانا نگاه چپ‌چپی به لونا و جفری انداخت، انگار هنوز هم بابت پوشیدن این‌لباس‌ها از آن‌ها دلخور بود. - معلومه؛ فکر کن جرأت کنن به من نه بگن؟ نیم نگاهی به پشت سرش و جایی که در ورودی قلعه بود انداخت و ادامه داد: - فقط باید یکم صبر کنیم تا بخوابن. از به خواب رفتن نگهبانان که مطمئن شدیم آرام و پاورچین به سمت در قلعه به راه افتادیم؛ طوری که از لونا شنیده بودم دو نگهبان جلوی در ورودی بودند و در هر طبقه پنج یا شش نگهبان حضور داشته و مراقب زندانی‌ها بودند. با رسیدن به در قلعه لحظه‌ای ایستادیم هر دو نگهبان جلوی در تکیه زده به یک‌دیگر گوشه‌ی دیوار و در حالت نشسته به خواب رفته بودند و من ترس این را داشتم که هر آن از خواب بپرند و به سمت ما هجوم بیاوردند. - بیاید بریم، فقط یواش. همه‌مان به آرام‌ترین شکل ممکن از کنار نگهبان‌ها رد شدیم؛ ورودی قلعه یک راهروی طویل و ساخته شده از سنگ‌های سیاه بود که به یک سالن بزرگِ منتهی میشد و در آن سالن اتاقک‌هایی وجود داشت که ورودیشان با میله‌های فلزی پوشیده شده و هر کدام چندین گرگینه را در خود جای داده بودند. با دیدن گرگینه‌ها در آن وضعیت قلبم به درد آمده بود؛ این چیزی نبود که پدر من برای مردم سرزمینش می‌خواست و حالا… - بیاید از این‌طرف. بی‌توجه به حرف لونا سرجایم ایستادم؛ من نمی‌توانستم نسبت به وضعیت مردم سرزمینم بی‌تفاوت باشم. - وایسید.
  18. جفری اشاره‌ای به ظرف درون دستش کرد و گفت: - این عصاره‌ی یه گیاه خواب‌آوره که اگه کسی حتی دو قطره ازش بخوره واسه‌ی چندین ساعت به خواب میره؛ ما می‌تونیم یکم از این به خورد اون نگهبان‌ها بدیم و وقتی که خوابیدن بریم توی قلعه. این‌بار ولیعهد پرسید: - ولی چطوری باید از این به خوردشون بدیم؟! با شنیدن این سؤال همگی به فکر فرو رفتیم؛ اصلاً راهی داشتیم که بتوانیم خودمان از شر نگهبانان خلاص کنیم؟! - فهمیدم! نگاه متعجب همه‌ی ما به سمت لونایی که این حرف را گفته بود چرخید و لونا با هیجان ادامه داد: - ما می‌تونیم غذا درست کنیم، از این عصاره توی اون غذا بریزیم و برای نگهبان‌ها ببریمش؛ من توی اون مدتی که اونجا زندانی بودم زیاد دیدم که مردم خون‌آشام‌ برای نگهبان‌ها نون و کلوچه میاوردن. نگاهم را لحظه‌ای میان دیانا، ولیعهد و جفری چرخاندم و رضایت چهره‌شان را که دیدم من هم لبخند زدم؛ اگر موفق به این‌کار می‌شدیم خیلی خوب میشد. … با بیرون کشیدن آخرین دانه‌ی کلوچه از فر لونا کمر راست کرد و گفت: - خب، حالا کی لطف می‌کنه این‌ها رو برای نگهبان‌ها ببره؟! ولیعهد، جفری و دیانا نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند و جفری گفت: - به نظر من بهتره که یکی از دخترها لباس روستایی‌ها رو بپوشه و کلوچه‌ها رو برای نگهبان‌ها ببره تا کمتر باعث شَک و‌ تردید اون‌ها بشه. ولیعهد هم این حرف را تأیید کرد و این‌بار نوبت لونا و دیانا بود که به یکدیگر نکاه کنند. لونا شانه‌ای بالا انداخت و با لبخند گفت: - پس فکر می‌کنم تو باید این‌کار رو بکنی دیانا. دیانا با بهت و ناراحتی لب زد: - چرا من؟! لونا شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد: - من چند سال توی اون قلعه زندانی بودم و تموم نگهبان‌ها من رو می‌شناسن، یادت رفته؟! دیانا با ناراحتی دست به پیشانی کوبید. - اوه نه!
  19. پارت یازدهم_خبر عجیب همانطور که گهواره وار روی مبل زانو هایش را در آغوش گرفته و چشم بسته به سکوت اطراف گوش میداد، آلارم تلفن همراه خلوتش را بهم زد. دستش را روی پارچه زبر گونی بافت کاناپه به دنبال تلفنش کشید و بی مقدمه صحفه روشن شده را نگاه کرد. یک ایمیل خوانده نشده از سمت سایت خبری خط هفتم داشت. با دیدن نام خط هفتم، شمه خبرنگاری اش به قلقلک افتاد و به سرعت از زیر مبل، لبتاب خاک گرفته اش را بیرون کشید. آخرین باری که یادش می آمد رزومه اش را برای خط هفتم و چند شرکت و سایت خبرنگاری دیگر ارسال کرده بود اما یا جوابی نداده بودند یا درکمال احترام و بعضی بی احترامی، او را رد کرده بودند. سیم شارژ لبتاب را وصل و سریع روشنش کرد. خیره به صفحه لبتابی که داشت روشن میشد، باز هم تیزی ناخن شکسته انشگشت پایش را با کشیدن روی فرش، سیقل داد. تا روشن شد، مستقیم پوشه ایمیل ها را باز و ایمیل خوانده نشده را باز کرد: هیجانی عجیب در دلش بیدار شد. دوباره و سه بار متن پیام را خواند تا از آنچه که میدید مطمعن شود. بیکاری اش داشت به سال دوم می کشید و این پیشنهاد کاریِ هرچند موقت از سمت خبرگذاری قدیمی و موثقی چون خط هفت، او را شوکه کرده بود. خلاء و تنهایی و حتی اتفاقات عجیب غریبی که سرش آمده بود را به کل فراموش کرد. پوست لبش را به دندان کشید و تند تند، مشغول پاسخ دادن شد: لپ‌تاپ را بست. صدایش در خانه پیچید و بعد، همه‌چیز دوباره به سکوت برگشت. سکوتی که این بار خالی نبود؛ چیزی زیرش می جنبید. قلبش تندتر می زد، بی‌آن‌که بداند باید خوشحال باشد یا محتاط. فقط می‌دانست این تماس، دیر آمده؛ درست در زمانی که فکر می‌کرد دیگر هیچ چیز قرار نیست سر راهش سبز شود. بلند شد و به آشپزخانه رفت، چراغش را روشن کرد. یخچال را که باز کرد، بوی کپک و ماندگی بالا زد. ظرف ماکارونیِ خشک‌ شده، تکه‌ ای گوجه‌ چروک، پنیری که گوشه اش رنگ عوض کرده بود و نان لواشی که بیشتر یادآور کاغذ بود تا غذا. با مکثی کوتاه، لبه ی سالم پنیر را برید و باقی‌ اش را دور انداخت. نان را کمی خیس کرد و چای سرد مانده در لیوانش را گرم نکرد؛ همان‌طور سر کشید. غذا نبود؛ تداوم بود. فقط برای اینکه بدنش جا نماند و زانو هایش خالی نکند. روی صندلی نشست و به زور لقمه را فرو داد. حس کرد معده اش به اعتراض جمع می‌ شود. انگار بدنش هم از این همه تعلیق خسته بود. دستش را روی میز گذاشت و چند لحظه بی‌حرکت ماند. اگر این ایمیل نبود، فردا چه میشد؟ روز هایش به همان گندیدگی ادامه میداد یا باز هم در توهم بازی ذهنی اش غرق می شد؟ ویبره‌ ی تلفن، فکرش را برید. پیامک بود. - خانم مانا با تشکر از پاسخ شما، خواهشمندیم فردا ساعت ۱۰ صبح جهت جلسه ی حضوری به دفتر خط هفتم مراجعه فرمایید. نشانی متعاقباً ارسال خواهد شد. چشم‌هایش روی کلمه‌ی فردا مکث کرد. نزدیک بود. بیش از حد نزدیک. هنوز ذهنش جمع نشده بود که تلفنش لرزید و از دستپاچگی، دستش روی وصل کردن تماس سُر خورد. تند تلفن را به گوشش چسباند: - خانم مانا؟ مزاحم شدم. فقط برای اطمینان از دریافت پیامک تماس گرفتم. فردا منتظرتون هستیم. فروغ مکث کرد و صدایش کمی پایین‌ تر از همیشه درآمد: - سلام... بله… دریافت شد. - ممنون. شب خوبی داشته باشید. تماس قطع شد. کوتاه بود و رسمی. بدون توضیح اضافه! شب خوب؟ فروغ تلفن را کنار گذاشت. به پنجره نگاه کرد. شب مانند همان شب های گذشته به نظر می رسید اما چیزی آرام و نامحسوس داشت درونش جا باز می‌کرد؛ چیزی شبیه وزنِ دوباره مسئول بودن. احساسی که مدت‌ ها بود از آن فرار می کررد! دستش را روی سینه‌ اش گذاشت. ضربان قلبش هنوز منظم نبود. زیر لب گفت: - فردا… و نمی‌دانست این فردا قرار است او را به کدام نسخه از خودش برگرداند. *** صبحش با صدای زنگ ساعت شروع نشد، با سنگینیِ بیدار شدن اجباری آغاز شد؛ از همان هایی که مدت ها بود طعمش را نچشیده بود، اما رد آشنایی برایش داشت، چشم ها باز اما ذهن هنوز جرئتِ حرکت ندشت. نور خاکستری از لای پرده رد شده و روی دیوار نشسته بود؛ نه روشن، نه تاریک. چیزی بینِ بودن و نبودنِ اختیاری. فروغ مدتی همان‌ طور دراز کشید. به سقف نگاه کرد. احساس می‌کرد چیزی در بدنش جابه‌جا شده، انگار وزنش روی نقطه‌ی نا آشنایی افتاده بود. بلند شد و لباس ساده‌ای پوشید؛ تیره، بی‌ادعا. نه برای دیده شدن، نه برای پنهان شدن! کتری ته گرفته اش را به زور سیم اسکاچ از شر سوختگی خلاص و کرد و چای تازه بار گذاشت. آخرین تکه نان خشک را با چای بلعید تا معده اش بوی گند گرسنگی را به دهانش نکشد و آبرویش را مقابل خط هفتمی ها نبرد. در خانه را که بست، مکث کوتاهی کرد. هنوز هم تردید داشت... کلید را دوباره چرخاند. صدای قفل، محکم‌تر از همیشه در راهرو پیچید. هوای بیرون سرد نبود، اما زنده هم نبود. خیابان رنگ داشت، اما رنگ‌ها خاموش بودند؛ خاکستریِ آسفالت، سبز خسته ی درخت‌ها، زرد چراغ‌ها. آدرس را چند بار در ذهن مرور کرد. ساختمانی قدیمی در کوچه‌ای باریک، با تابلویی فلزی که {خط هفتم} را با فونتی ساده و بدون زرق و برق نوشته بود. حضورش را داد نمی زد اما از نظر عابر هم پنهان نمی ماند. داخل که رفت، بوی کاغذ و قهوه مانده در هوا بود. سکوتِ تحریریه از آن سکوت های مطلق نبود؛ صدای کیبورد، خش‌خش کاغذ، سرفه‌ای کوتاه. دیوارها سفیدِ چرک بودند، قاب چند عکس قدیمی از تیترهای مهم سال های گذشته رویشان نصب شده بود. هیچ‌چیز جدید نبود، اما همه‌چیز سر جایش بود. دختری با مانتوی طوسی پشت میز پذیرش، نامش را پرسید. فروغ گفت و به چین و چروک نا مرتب مقنعه دخترک و فرق نامنظمی که از موهایش باز کرده بود خیره شد. مکثی کوتاه. نگاهِ سریع به مانیتور و مجدد صدای دخترک: - بفرمایید، آقای نادری منتظرن. راهرو باریک بود، نور مهتابی ها سرد و کف سرامیک ترک‌خورده. انگار ساختمان هم چیز هایی را دیده و در خودش حمل می کرد. در اتاق مدیر، نیمه‌باز بود. مردی حدود پنجاه ساله، با مو های جوگندمی و عینکی که مدام روی بینی اش جابه جا می‌کرد، از پشت میز بلند شد. دست نداد؛ فقط اشاره کرد بنشیند. - خوش اومدید خانم مانا. صدایش آرام بود، اما خالی از تعارف. چند جمله ی کوتاه درباره‌ی سابقه‌اش گفت. از پرونده‌های قدیمی. از نگاه تحلیلی اش. فروغ گوش می‌داد، اما ذهنش روی چیز دیگری گیر کرده بود؛ روی این حس که چرا همه‌چیز بیش از حد برایش آشنا بود... نادری پوشه‌ای قهوه‌ ای رنگ را از کشوی میز بیرون کشید. رویش نوشته شده بود: «مرگ‌های خودخواسته – بررسی اولیه» پوشه هنوز در دست نادری مانده بود. جلو نیاوردش؛ انگار می‌خواست قبل از دیدن محتوا، وزنش حس شود. - این پرونده با عنوان خودکشی بسته شده. یعنی الان از نظر قانونی، این پرونده ها بسته ان. نگاهش را از روی پوشه برداشت و مستقیم به فروغ نگاه کرد. - ولی شک و شبهه توی خودکشی ها خیلی زیاده. اینکه خودکشی ان ثابت شده اما همشون چندتا وجه مشترک دارن. فروغ چیزی نگفت. منتظر ماند. - همه افراد توی این پرونده قبل مرگ تنها بودن. نه اینکه بی خانوده و بی کس باشن ها؛ آدم‌هایی که از جایی به بعد، ارتباطشون شُل شده بود. درست قبل از مرگ هم تماس یا پیام داشتن. یا بهتره بگم چیزایی که اونا رو هل میداده به چنین اقدامی. مکث کوتاهی کرد، انگار دنبال واژه‌ی بی‌حاشیه‌تری بگردد. میخواست منظورش را آنطور که قابل فهم برای یک شخصی خارج از دایره پرونده، با کلمات کوتاه بیان کند. عینکش را طبق عادت روی بینی تنظیم کرد و ادامه داد: - ببین تو پیاما مستقیم چیزی نگفتن ها، که مثلا یارو رو تهدید به خودکشی کنه یا دستور بده فلان، نه ببین بیشتر.... بیشتر شبیه… یه یادآوری بودن برای مردن. میفهمید منظورمو؟ کلمات در ذهن فروغ چرخید. یادآوری، دقیقاً همان چیزی بود که همیشه خطرناک تر از فشار عمل می‌کرد. هیچ‌کس مجبورشان نکرده بود؛ فقط چیزی را به خاطرشان آورده بودند که ترجیح دادند فراموش کند. فروغ آنطور برداشت کرد بود. نادری ادامه داد: - خانم مانا دقت کن ما بازم نمی گیم که این تماسو پیام ها باعث مرگ شدن. داریم می‌ گیم قبلش اتفاق افتادن فقط. قبلِ خودکشیو مرگ. قبلش. این «قبل» در ذهن فروغ کش آمد. همان فاصله‌ی باریکی که هنوز می شد انتخاب کرد، اما دیگر نمیشد وانمود به عادی بودن همه چیز کرد. نادری پوشه را روی میز گذاشت و از فروغ دعوت کرد دستش بگیرد. خودش نیز بلند شد و ادامه داد: - پشت من بیاید، یکی از بچه ها جزئیات اولیه رو بهتون می گه. او را به اتاقی کوچکتر برد. اتاقی بدون پنجره با دیوارهای خاکستری تیره. روی میز، چند پرونده، یک لپ تاپ، و تخته ای که رویش با ماژیک قرمز چند تاریخ و نام نوشته شده بود. زنی حدوداً هم‌سن فروغ پشت میز نشسته بود. نگاهش مستقیم، خسته، اما دقیق و ریزبین. فروغ آرام سلام کرد و نادری، او را به عنوان خبرنگار کارکشته ای که در گذشته سابقه درخشانی داشت به آن زن معرفی کرد. بعد از رفتن نادری، زن پشت میز سرش را بالا آورد دستش را به سمت فروغ دراز کرد و گفت: - اسمم سحره. بیا بشین سرپا موندی. فروغ دست گرمش را فشرد و پس از گفتن مجدد نامش، هرچند که نادری گفته بود، نشست. مشخص بود سحر، دختری کاری و منضبط بود. مستقیما بحث را به کار برد و هیچ حاشیه ای از جمله احوال پرسی، شرح حال های طولانی و حوصله سربر را جایز ندید. اولین پرونده را باز کرد. عکس مردی با چهره‌ای معمولی. بعدی زن. بعد جوانی که لبخندش بیش از حد بی‌دفاع بود. - همشون قبل مرگ، پیام داشتن. بعضیاشون تماس، بعضیا هم پیام متنی. محتوای مشخصی ندارن، اما فرمشون تقریبا یکیه. فروغ به عکس‌ها نگاه می کرد، اما ذهنش جای دیگری ایستاده بود. خودش را داشت جای آن افراد قرار میداد. در همان جایی که خودش هم بارها توقف کرده بود؛ لحظه‌ای که یک جمله ی ساده می توانست مسیر فکر را عوض کند. سحر ادامه داد: - پیام ها چیزی رو پیشنهاد نمی دن. بیشتر سؤالن. جمله های کوتاه. طوری که آدم بعدش تنها می مونه با خودش. تنهایی بعد از سؤال، بدترین نوع تنهایی بود. چون دیگر نمی‌شد تقصیر را گردن کسی انداخت. نگاه فروغ روی یکی از برگه‌ها ثابت ماند. یاداشت کوتاهی در گزارش: «پس از تماس، رفتار فرد تغییر کرده.» انگار جمله حال او را نوشته بود. او هم بعد از آن تماس‌، دیگر شبیه قبلش نبود. حتی حس کرد که نمی تواند شبیه قبل باشد! گلویش کمی سفت شد. بالاخره خودش را وارد مکالمه درمورد پرونده کرد: - متن پیام ها باقی مونده؟ سحر سرش را به علامت نه تکان داد. - بیشترشون پاک شدن. یا ناقص ثبت شدن. انگار یه تیکه شون هربار نیست. اصن خیلی عجیبه... ناقص. این کلمه هم روی ذهن فروغ نشست. دقیقاً همان‌ حالتی که دیروز تجربه کرد. چیزی در او ناقص شده بود. خاطره ای حذف شده، اما اثرش مانده بود. می دانست، اما یادش نمی آمد! برای لحظه‌ای کوتاه، مطمئن شد که این پرونده فقط یک گزارش نیست. پیشنهاد چنین پرونده ای، بعد از دوسال بیکاری و صد البته پس از آن چیز های عجیب و غریبی که تجربه کرده بود در ذهن سالم نرمال می آمد؟ حس می کرد این پرونده، چیزی است که به او مربوط می شد؛ نه به‌عنوان خبرنگار، بلکه به‌عنوان کسی که قبلاً، در جایی، میانِ انتخاب و هدایت ایستاده بود! و هنوز نمی‌دانست اگر این بار جلوتر برود، قرار بود تنها گزارش خبری بنویسد یا خودش بخشی از پرونده و همان بازی ای بود که در ذهنش آهنگ شروع تازه اش خورده بود؟
  20. دیروز
  21. نام رمان: «بازگشت کابوس | The Return of the Nightmare» نویسنده: «دوییژ اینو نوشته» | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی « پیش‌گفتار » در دنیایی که جادو — نه موهبت الهی — بلکه زنجیری‌ است بر گردن انسان ها. در افقی خاموش، که آسمان از قدرت تهی و خاک، گرسنه‌ی سلطه. نه سلاح، نه نژاد، نه حقیقت، هیچ‌کدام آن چیزی نیستند که به نظر می‌رسند. ***
  22. #پارت صد و بیست و نه... + اون نمرده، زنده است. _ کی؟. + کسی که این بلا رو سرم آورد. _ چی میگی؟ مادرش که گفت مرده. + مادرش فکر می‌کنه اون مرده، ولی خودم دیدمش اومده بود برای معذرت خواهی، آنا بهم فرصت بده بخدا پیداش می‌کنم و مجبورش می‌کنم بیاد عقد کنیم من این پسره رو دوست ندارم. _ نه مهتا، یه بار اشتباه کردی برای هفت پشتمون بسه، دیگه فرصت نمیدم همین امروز میریم عقد می‌کنین، حرف اضافه هم بزنی، میزنم تو دهنت. بعد بلند شد و رفت، به در که رسید گفت_ آماده شو ساعت ده میریم. خیلی گشنم بود به آشپزخونه رفتم آنا داشت صبحانه حاضر می‌کرد، سر سفره نشستم که چشمم به کره افتاد حالم بد شد سریع دستشویی رفتم و بالا آوردم وقتی برگشتم آنا حتی نگاهم نکرد. برای خودم تخم مرغ درست کردم و خوردم عادتم بود هیچی جز تخم مرغ نمی‌توانستم بخورم البته آن هم با زور قرص حالت تهوع. همراه کاوه، آنا و بچه‌ها سمت جایی که قرار گذاشته بودیم رفتیم رعنا، لیانا و اقا فرامرز منتظر بودن ولی ماهان نبود آنا گفت_ اون پسره نیست که. کاوه گفت_ بیا بریم، عجله نکن. پیاده شدن ولی من دوست نداشتم بروم احساس شرم داشتم احساس کوچیک شدن و تحقیر شدن داشتم آنا با حرکت چشم و ابرو به من فهماند که باید پیاده شوم؛ نمی‌خواستم گَزَک دستش بدهم، پیاده شدم و نزدیک رفتم و سلام دادم رعنا با مهربونی گفت_ سلام عروس قشنگم، خیلی خوش اومدی. فقط نگاهش کردم حتی لبخند هم نزدم کاوه گفت_ خب برنامه چیه؟. رعنا گفت_ یه کاری پیش اومده که بچه‌ها رفتن سراغش، زود میان بفرمایید داخل. همه داخلِ محضر خانه رفتیم و نشستیم. حالم از این نمایش بهم می‌خورد نیم ساعتی گذشت ولی کسی نیومد آنا گفت_ شما مارو مسخره کردین؟. رعنا گفت_ عجله نکن دختر، کار خیره، میان، احتمالا کاراشون طول کشیده. نیم ساعت دیگه هم گذشت لیانا کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می‌کرد انگار سنگینی نگاهم و حس کرد برگشت و گفت_ نگران نباش درست میشه. دوباره بیرون را نگاه کرد و گفت_ اومدن. رعنا هم کنار پنجره رفت و نگاه کرد و چند دقیقه بعد ماهان و شایان با یک دختر بچه‌ی چهار ساله داخل آمدند، رعنا و لیانا با ذوق نگاهش می‌کردند کاوه و آنا بلند شدن منم مجبور شدم بلند شوم یک احوالپرسی مختصر کردیم و آنها نشستن رعنا گفت_ اصل کاری کجاست؟. شایان گفت_ پایینه، کار واجب داشت، میاد. رعنا باز گفت_ چقد دیر کردین نگرانتون شدیم. شایان گفت_ تا پرونده رو تکمیل کردن طول کشید و یکم هم برای اسم به مشکل خوردیم. لیانا گفت_ نمی‌خواین اسم این خوشگله رو بهمون بگین؟. شایان گفت_ اسمش شبیه اسم توِ، لیانا و کیانا. لیانا با ذوق بغلش کرد و گفت_ سلام ابجی قشنگم خوبی؟ تو چقد خوشگلی. رعنا روی صندلی نشست و بچه را روی پایش گذاشت و سرش را بوسید و گفت_ چه دختر خوبی، موهاتو کی اینجور خوشگل بسته. کیانا با اون چشمای گرد بامزه نگاهش می‌کرد ماهان گفت_ متاسفانه نمی‌تونه حرف بزنه. رعنا با ناراحتی گفت_ چرا؟ بهش می‌خوره چهار یا پنج سالش باشه باید بتونه صحبت کنه. شایان گفت_ نه فقط درحد آب و به‌به بلده مددکارش میگه باید باهاش تمرین کنیم. قبل از اینکه کسی حرفی بزند عاقد گفت_ اگه آقا داماد هم تشریف آوردن خطبه رو جاری کنیم. رعنا گفت_ نه حاج آقا یکم فرصت بدین. آنا گفت_ فرصت و برای چی می‌خواین؟. شایان گفت_ عجله نکن این همه منتظر موندی ده دقیقه دیگه هم روش. زیاد نگذشته بود که در باز شد و سهراب وارد شد، گفت_ معذرت می‌خوام که منتظر موندین کار واجب داشتم. خیلی جا خوردم این از کجا سر و کله‌اش پیدا شد رعنا نزدیک سهراب رفت و رو به ما گفت_ این آقا تنها پسرمه، اسمش سهرابِ، باعث و بانی این اتفاق، که تا همین دیشب فکر می‌کردم از دستش دادم ولی الان اینجاست صحیح و سالم، اومده تا اشتباهش و گردن بگیره.
  23. ‌#پارت صد و بیست و هشت... + می‌دونم، زنگ زد و بهم گفت، خودم ازش خواستم تا فردا وقت بخره تا ببینم چی میشه. _ من فکر کردم به مامان و باباش زنگ زد. + مادر و پدرش تو شهرستان زندگی می‌کنن اونجا تلفن آنتن نمیده. _ خب حالا می‌خوای چیکار کنی؟. + هر چی شما بگین. _ کاریه که خودت شروع کردی تو که نمی‌ذاری یه دختر بی گناه این وسط آبروش بره، مگه نه؟. + دوستش دارم، اون دختر خوبیه، تو دانشگاه حواسم بهش بود خیلی تلاش می‌کرد به چشمم بیاد ولی من بهش اهمیت نمی‌دادم، هرگز به ازدواج باهاش فکر نکردم و الان با این بچه؟ نمی‌دونم چیکار کنم؟ اون دختر پاکی بود ولی الان و نمی‌دونم. _ مطمئنم که هنوز هم پاکه، تو این مدت زیاد اینجا می‌اومد، می‌دیدم هر موقع شایان یا ماهان می‌اومدن چادرش رو می‌پوشید اون دختر خوبیه سهراب، بهش شک نکن. + یعنی میگین باهاش ازدواج کنم؟. _ تصمیمش و می‌ذارم پای خودت، ولی تا فردا وقت داری چون خواهرش عصبانیه و اگه تو قبول نکنی باید شایان یا ماهان و راضی به این کار کنی. لیانا در زد و وارد شد و گفت_ چی دارین میگین به هم؟ منم بیام؟. مامان گفت_ دیگه داشتم می‌اومدم، بیا تو عزیزم. او هم نشست و گفت_ خیلی خوشحالم که الان اینجایی. بهش لبخند زدم یهو انگار چیزی یادش آمده باشد با کف دست به پیشانیش کوبید و گفت_ یادم رفت برای چی اومده بودم. لحظه‌ای مکث کرد و گفت_ آهان، عزیز خانم گفت بیاین برای غذا. خندیدم و گفتم+ کم حافظه شدی؟ یا از ذوق دیدن من فراموش کردی؟. خندید و گفت_ هر دو. مامان گفت_ پاشین بریم غذا بخوریم که عزیزخانم کلی تدارک دیده. + شما برین، من یه دوش بگیرم میام. مامان _ الان؟ خب بذار برای آخر شب. + چند روز حموم نرفتم الان واقعا به دوش آب سرد نیاز دارم. مامان_ باشه قربونت برم، ما میریم فقط زود بیا که غذا سرد نشه. بعد از اینکه رفتن دوباره دراز کشیدم درمورد مهتا مطمئن نبودم ولی اشتباه خودم بود دیگر، سریع دوش گرفتم و پیش بقیه رفتم بیرون سفره انداخته بودن نشستم بعد از ماه‌ها بهم خو‌ش گذشت. ... مهتا... تا صبح خوابم نبرد نشستم و به حال خودم گریه کردم نمی‌خواستم با ماهان ازدواج کنم باید به همه می‌گفتم که سهراب زنده است شاید اجازه می‌دادند تا آمدنش صبر کنیم حتی مطمئن نبودم که اون مرا بخواهد البته که باید بخواهد من تنها نمی‌توانم بچه‌ی اون را بزرگ کنم باید به لیانا زنگ میزدم و می‌گفتم که پدرش را دیدم. آنا در اتاق را باز کرد و گفت_ تو دیشب نخوابیدی؟. اشکانم برای هزارمین بار جاری شد گفتم+ آنا بیا بشین و به حرفام گوش کن خواهش می‌کنم. کنارم نشست، سرم را روی پایش گذاشتم و گفتم+ تو بهترین خواهری هستی که من دارم، ببخشید که من برات خواهر خوبی نبودم، آنا! من خطا نکردم تو این مدتی که اومدم تهران چادرم و از سرم برنداشتم با هیچ پسری حرف نزدم تنها دوستی که داشتم بهار بود و شوهرش گاهی هم پسر عموش که منو ازت خواستگاری کرد، آنا، من یه اشتباه کردم ولی قسم می‌خورم اون محرمم بود بخدا هرچی دست و پا زدم، هرچی التماسش کردم نشنید، من نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده واگرنه زودتر می‌رفتم و نابودش می‌کردم، زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود پیش چند تا دکتر رفتم همه می‌گفتن غیرقانونیه، هرچی قرص گیرم اومد خوردم ولی اون جون داشت حتی خودم و انداختم جلو ماشین ولی نشد دستم شکست و چند وقت تو گچ بودآبجی توروخدا باهام بد نباش من بجز تو کسی و ندارم. _ وقتی اون شکم گنده تو دیدم دیگه هوش از سرم پرید، نمی‌خواستم باور کنم که خواهر من چنین کاری کرده، فقط می‌خواستم نابود بشه وقتی اون خانم گفت محرمت بوده به خودم گفتم خواهر من آدم خوبیه، وقتی گفت مرده تمام دنیا وایستاد، به آینده فکر کردم به اینکه باید چیکار کنیم؟ حرف در و همسایه، حرف فامیل و چی بدیم؟ الان همه منتظر یه فرصتن تا بگن دیدی گفتم دختر جوون و بفرستی شهر غریب اینجوری میشه، دیدی گفتم فلان، مهتا من خوبیت و می‌خوام امروز میریم عقد می‌کنیم دیگه هیچ حرف و حدیثی پیش نمیاد.
  24. #پارت صد و بیست و هفت... باشه‌ای گفت و بدون اینکه ماشین یا چراغ‌ها را خاموش کند پیاده شد و جلوی ماشین ایستاد و گفت_ سلام به همگی، خیلی ممنون بخاطر این خوش آمدگویی گرمتون، راستش من می‌خوام یه چیزی و بگم که چند ماه ازتون مخفی کردم. عزیزخانم گفت_ بگو چیشده، نگرانمون کردی، پس کو مهمونت؟. شایان گفت_ عجله نکن خاله، میگم بهت، مهمونم تو ماشینه، البته که اون صاحب خونه است و ما مهمونیم، اول ازتون باید عذرخواهی کنم، راستش سهراب نمرده من بهتون دروغ گفتم که از نگرانیتون کم کنم اون زنده است و الانم اینجاست. بعد خطاب به من گفت_ نمی‌خوای پیاده شی؟. نمی‌دانستم چه واکنشی قرار است نشان دهند ولی خب باید با واقعیت کنار می‌آمدند، در ماشین را باز کردم و پیاده شدم همه از دیدنم جا خوردند مامانم جلو آمد و گفت_ این واقعیت داره؟ تو... تو الان. به او اجازه‌ی حرف زدن ندادم و بغلش کردم الان بیشتر از هر چیزی به او نیاز داشتم. گفتم+ ببخشید که پسر بدی برات بودم من نباید ترکت می‌کردم. آرام گریه می‌کرد و گفت_ تو منو ببخش پسرم، من کم کاری کردم برای پیدا کردنت. لیانا نزدیک آمد چشماش پر از اشک بود گفت_ بابایی. از مامانم جدا شدم دستانم را به رویش باز کردم و گفتم+ جون بابایی. خودش را در بغلم انداخت، بغضش ترکید و آرام هق میزد سرش را نوازش کردم و گفتم+ دختر منکه انقد لوس نبود. عزیزخانم و ماهان و ترانه هم و از زنده بودنم خیلی خوشحال بودن دلم برای همه‌شان تنگ شده بود. داخل رفتیم و شروع کردیم به صحبت کردن. ترانه گفت_ آقا فرامرز اومدن. مامانم بلند شد و گفت_ الان میام. بیرون رفت گفتم+ اقا فرامرز؟. لیانا گفت_ شوهر مامان رعناست که دعوتش کرده بیاد اینجا. آهانی گفتم و مشغول خوردن چای شدم چند دقیقه بعد آمدند، به احترام از جا بلند شدم زیاد طول نکشید تا یادم بیاید که این همان مردیست که در درمانگاه دیده بودم نزدیک آمد و گفت_ سلام آقا سهراب خیلی خوشحالم که زنده هستین و حالتون خوبه . دستم را دراز کردم سمتش که به گرمی فشرد و گفتم+ سلام خیلی ممنون خوشوقتم از آشنایتون. مامان نزدیک آمد و گفت_ سهراب جان باید چیزی و بهت بگم، راستش این آقا. حرفش را قطع کردم و گفتم+ همسرتونه، نیازی به گفتن نیست خودم می‌دونم، بفرمایید بشینین. فرامرز با بقيه هم سلام احوال پرسی کرد و نشست و گفتس دیدی رعنا خانم بیخودی نگران بودی. گفتم+ نگرانی برای چی؟. فرامرز گفت_ مادرت خیلی نگران برخوردت با من بود الان ده دقیقه است منو بیرون نگه‌داشته و میگه اگه سهراب قبول نکنه چی؟. خنده‌ام گرفت رو به مادرِ ساده‌ام گفتم+ نه من بچه‌ام نه شما که بخوایم نگران این چیزا باشیم شما کارتون درست بود تا ابد که نمی‌تونستی تنها باشی. لبخند زد و سرش را پایین انداخت. دوباره همه مشغول صحبت کردن شدند من هم معذرت‌خواهی کردم و به اتاقم رفتم، خیلی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم زمان زیادی نگذشته بود که مادرم آمد به احترامش نشستم او هم کنارم نشست و گفت_ می‌خوام باهات حرف بزنم. سریع گفتم +اگه درمورد آقا فرامرزه، نیازی به صحبت نیست من درک می‌کنم. گفت_ نه درمورد خودته، می‌خوام بدونم چی بین تو و مهتا گذشته ؟. نتوانستم حرفی بزنم، از خجالت بدون اینکه نگاهش کنم با بالشت کنارم بازی می‌کردم دوباره گفت_ سهراب، اون دختر حامله است می‌خوام بدونم کار تو بود؟. آرام گفتم+ نمی‌خواستم اینجوری بشه حالم خوب نبود. _ مهتا حالش خوب نیست می‌خواست بچه رو بکشه ولی من نذاشتم. سریع نگاهش کردم و گفتم+ چرا؟. _ چون اون بچه دوماهش بود قلبش تشکیل شده این کار جرم بود و اینکه می‌خواستم بچه‌ی بچه‌ام و بغل کنم. دوباره سرم را پایین انداختم و گفتم+ از کجا میشه فهمید که بچه واقعا مال منه. _ باید بدنیا بیاد ازش آزمایش بگیریم بعد معلوم میشه که هست یا نه. + اگه نبود چی؟. _ هیچی، دیگه اون دختر به ما ربطی نداره، سهراب! خواهرش فهمیده خیلی ناراحته، امروز باهاش حرف زدم قرار شد فردا بریم با ماهان عقد کنن.
  25. Paradise

    هپ با ضریب ۷

    ۳۲۰
  26. Paradise

    مشاعره با اسم پسر🩵

    نیما
  27. Paradise

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آیدا
  28. سلام دخترا اگه رمانتون رو تموم کردید زیر لینک‌هایی که بالا گذاشتید بنویسید اتمام❤️🙏🏻 تا ۱۵ آذر وقت داری اتمام بزنید🥰✨ @هانیه پروین @آتناملازاده @سایان @سایه مولوی @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @عسل
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...