تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت سی و ششم بوی قهوهی تازهدم و کیک شکلاتی، فضای میز رو پر کرده بود. ذرهای از قهوهام نوشیدم و از طعم بی نظیرش، چشمام رو بستم. با صدای دخترها، متوجهشون شدم. دیانا داشت با باران سر اینکه کدوم رژ لب بیشتر به پوست من میاد بحث میکردن. - من میگم نود خیلی به فریا میاد. خیلی شیک و ملیح. باران سر تکون داد و گفت: - نه نه! فریا صورتیِ کالباسی بزنه، محشر میشه. خندیدم. - شماها چرا بیشتر از خود من حرص میخورید واسه ظاهر من؟ هردو برگشتن به طرف من و قبل از اینکه چیزی بگن، بهروز از اونطرف گفت: - چون اونا هیچوقت از خرید و آرایش سیر نمیشن، خواهرم! همه خندیدن. نیما سرشو آورد نزدیکتر و گفت: - به نظر من همینجوری خوبه. لازم نیست تغییر کنی. یه لحظه نگاهش کردم. حرفش کوتاه بود؛ ولی عجیب بهم حس خوبی داد. باران با شیطنت، دوباره دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت: - وای وای! نیما هم نظر داد! بچهها تو تاریخ ثبت کنید؛ این خودش یه معجزهست. اشکان از شدت خنده داشت خفه میشد. - فردا تیتر روزنامهها اینه، «نیما حرف زد!». باران قاشقشو پرت کرد سمت اشکان. - بسه دیگه! حالا یبار این بچه حرف زد. ببینم میتونین منصرفش کنین؟ و باز همه زدن زیر خنده.
-
پارت سی و پنجم کامران همونطور تکیه داده بود و با نگاه سنگینش نگام میکرد. یهو گفت: - عجیبه... آدم با یه دست شکسته هم میتونه انقدر خونسرد باشه؟ سرمو به طرفش برگردوندم. - مگه باید گریه و زاری کنم؟! اشکان پرید وسط: - ای بابا کامران! گیر دادی به دختره؟ بذار نفس بکشه خب! باران چشم غرهای به کامران رفت. - تو همیشه باید یه جوری حرف بزنی که انگار داری بازجویی میکنی. کامران شونه بالا انداخت. - خب آدم باید واقعبین باشه. اگه زمین خوردی و دستت آسیب دیده، یعنی بیاحتیاطی کردی. همین. دیانا دستمو فشرد. - ولش کن عزیزم. کامران هرچی میگه از دهنش در میره. تو خوبی، همین مهمه. لبخند زدم. - نگران نباشین، واقعا چیزی نیست. یه مدت باید مواظب باشم. اشکان لیوان شیک تمشکش رو بالا گرفت و مثل همیشه با انرژی، گفت: - پس به سلامتیِ مواظبت کردن! همه خندیدن و لیوانها رو بهم زدیم. حتی کامران. هرچند با اون نگاه سردش!
-
پارت سی و چهارم بالاخره بعد انتظاری، سفارشهامون رو آوردن. با لذت به لاته آرت طرح قو نگاه کردم. خیلی معتاد قهوه بودم! باران لیوان قهوهاشو بلند کرد و گفت: ـ بچهها، به سلامتی اینکه بالاخره فریا تصمیم گرفت از لاک تنهاییش دربیاد و بیاد پیش ما. اشکان همونطور که دست دور شونهی نیما انداخت، بلند گفت: ـ آره بخدا! دیگه داشتیم به حضورش شک میکردیم. یهجوری غیب میشه انگار سلبریتیه! همه زدن زیر خنده. خودمم خندهام گرفت. - بابا مگه چی شده؟ شلوغی کارام بود. والا من هنوز سلبریتی نشدم. دیانا سرش رو به دستش تکیه داد. - تو اگه بخوای بشی، همین الان میشی. فقط کافیه یهکم بیشتر به خودت برسی. مثلا همین موهات... باید یه تغییر اساسی بدی. با چشمکی، جملهاش رو تموم کرد. لبمو گزیدم. هنوز به رنگ کردن فکر نکرده بودم؛ ولی میدونستم دیر یا زود اتفاق میفته. - فعلا بذار همینجوری بمونه، آخه با این دست نصفه نیمه، چه تغییر اساسیای کنم؟ اشکان زد روی میز: - خب بدو بچهها یه لیست بدیم دستش، همه کاراشو ما انجام میدیم، اون فقط بشینه! نیما فقط لبخند نصفهای زد و روبه اشکان گفت: - چه انرژیای داری تو پسر! خودش بخواد، میره هرکاری دوست داره انجام میده. باران خندید و با انگشت به من اشاره کرد: – ببین دختر، نیما که یه کلمه از دهنش نمیاد بیرون، همینم واسه تو گفت، قدر بدون! من و دیانا باهم زدیم زیر خنده. با خنده به نیما که سمت چپم نشسته بود نگاه کردم. اون هم داشت من رو نگاه میکرد؛ با یک لبخند خیلی کمرنگ. - قربون آدم حق گو!
-
عسل شروع به دنبال کردن داستان نفسگیر | زهرا کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
مادر سر بلند کرد، چشمهای خسته و پر از اشکش را به او دوخت - این تقصیر تو بود. تو باعث شدی اون شب دیر برسه… تو بودی که نگهش داشتی. حالا باید تاوان بدی. کلمات مثل سنگ بر سینهاش فرود آمد. نمیتوانست نفس بکشد. میخواست بگوید تقصیر او نبود، اما نگاه سنگین پدر مجال نداد. آن نگاه چیزی جز حکم نبود. روز بعد، او را در اتاقی نشاندند. روی تخت، لباسهای خواهر را پهن کرده بودند. مادر جلو آمد، پیراهنی را برداشت و در دست گذاشت - بپوش. نیلوفر دستش لرزید. - نمیتونم… این لباس… سیلی محکم مادر بر صورتش نشست. صدا در گوشش پیچید، چشمهایش پر از اشک شد. مادر گفت - بپوش! این راه نجات همهمونه. اوگریست، اما پیراهن را پوشید. پارچه روی تنش به زیبایی تمام نشست. احساس کرد پوستش را میدَرَد. وقتی در آینه نگاه کرد، دیگر خودش نبود. خواهرش بود. همان لحظه فهمید هویت خودش را دفن کردهاند. صدای پای مرد را شنید. وارد شد. نگاهش روی او ثابت ماند. چشمهای مرد تاریک بودند، اما چیزی در آن برق زد: شناسایی، نه محبت. به لباسی که پوشیده بود نگاه کرد، نه به صورتش. زیر لب زمزمه کرد - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در دل شکست. از آن شب، آغاز شد. اجبارهای خاموش. نگاههای سنگین. صدای آرامی که در گوشش تکرار میکرد - لباسهاشو بپوش. صداشو تقلید کن. یادم نره. و حالا، سالها بعد، هنوز در همان لباسها زندگی میکرد. هنوز سایهی خواهر بود. کودکش، آلایش گریه کرد. دختر پیراهن را روی رختآویز انداخت و به سمت گهواره برگشت. آلا را بغل گرفت، محکم در آغوشش فشرد. چشمهایش بسته شدند، اشک روی صورتش لغزید. در دل زمزمه گفت - من کیَم؟ مادر تو… یا سایهی کسی دیگه؟
-
صبح که رسید، هوا مثل همیشه سنگین بود. نوری کدر از لای پردههای خاکگرفته خزید داخل اتاق، اما هیچوقت نتوانست گرما بیاورد. دختر کنار گهواره نشسته بود، با چشمانی بیخواب، گویی تمام شب میان تاریکی و خاطره گیر کرده باشد. کودک در خواب نازک و پرشکنهای غلت میزد و میخورد، انگار چیزی را زمزمه میکرد که فقط خودش میدانست. او آهسته بلند شد، رفت سمت آینهی قدیمی گوشهی اتاق. قاب چوبی آینه ترک خورده بود، مثل دل خودش. نگاه کرد: چهرهای که در آینه میدید، شبیه او نبود. بیشتر شبیه زنی بود که در عکس روی میز میخندید. خواهرش. سالها اجبار، سالها پوشیدن لباسهایی که بوی دیگری را میبرد، چهرهاش را از خودش گرفته بود. در کمد را باز کرد. لباسها جای داشتند: پیراهنهای ساده، رنگهای خفه. بوی نا، بوی قدیمی، بوی کسی که نیست. دست برد سمت یکی از آنها، همان پیراهنی است که بارها بر تنش کرده بود. انگشتانش میان پارچه لرزیدن. خاطرهها یکییکی برگشتند، مثل خنجری که در زخم فرو میرود. یادش آمد آن روز… روزی که برای اولین بار مجبورش کردند. خواهرش روی تخت بیمارستان بود، بیحرکت، با دستگاههایی که صدایشان مثل ناقوس در گوش میپیچید. مادر، صورتش را میان دستها گرفته بود و پدر نگاهش را به زمین دوخته بود. هیچکس حرفی نمیزد. اما در چشمهایشان چیزی بود: تصمیمی، سرنوشتی که به دست او افتاد. پدر بالاخره گفت - تو باید جاشو بگیری. اون نمیتونه برگرده… خانواده مرد حق دارن. نیلوفر خشکش زد. صدا در گلویش شکست - من… من خواهرشم. چطور میتونم؟
-
مادرش چشم ابرویی برایش آمد و با جدیت خطاب به همه گفت: - اگه یه کلمهی دیگه از دهنتون در بره هر سهی شما رو میندازم بیرون، بس کنید. احد نگاهی اخم آلود به دو پسر بیخیالش کرد و پوفی کشید. دلش میخواست این دو پسرش سر به راه باشند، درس بخوانند، شغل و درآمد خوبی داشته باشند و در نهایت ازدواج کنند. درحالی که افشین خانش سی ساله شده و پی مطربی رفته بود. آریا نیز پی بوکس و ورزشهای رزمی و صد البته بعضی مواقع با برادرش همخوانی میکرد. او از افشین بیخیالتر بود، اندکی درک و شعور زندگی را نداشت. هر روز از این پاسگاه یا آن پاسگاه به دلیل درگیری جمعش میکردند. دو بار هم بینیاش را به باد فنا دادهبود و با عمل زیبایی بهزور به شکل اولش برگشتهبود. در دانشگاه هم که سه سال بیشتر از هم سن و سالانش در خوانده، چون استادانش به هیچ عنوان راضی نبودند به اویی که همیشه غیبت داشت و تیکههای نامناسب به آنها میانداخت، نمره مجانی دهند. هر چقدر هم که به خاطر پدرش با این پسرک کله شق راه میآمدند، او دیوانهتر میشد و فکر آبروی پدرش نبود که مدیر و رئیس آن دانشگاه بود. احد سری با تأسف تکان داد و زمزمه کرد: - شاهکار کردم با این پسر بزرگ کردنم. آریا یکی از کوفته تبریزیهای بزرگی که مقابلش بود، را برداشت و با خودشیرینی از مادرش بلند گفت: - بهبه! نازنین خانم مثل همیشه به ما خجالت داده، حالا کوفته بخوریم یا خجالت؟ افشین نیم نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد: - خودشیرین! اما مادرش با عشق نگاهش کرد و گفت: - قربونت برم عزیزم! غذاتو بخور که پوست استخون شدی... . *** پیراهن سفیدش را پوشید و سه دکمهی اولش را باز گذاشت، دستی به موهای بلند مشکینش کشید و با ژل مو به آنها حالت داد. ساعت گران قیمت سفیدش را بند دستش کرد و از اتاق خارج شد. پدرش مثل همیشه زودتر از او از خانه خارج شدهبود. مردی قانونی بود، پنج صبح بیدار شده و ورزش میکرد. سپس روزنامه یا کتاب میخواند و صبحانهای مفصل میخورد و در آخر با آراستهترین و شیکترین حالت ممکن به سمت دانشگاه میرفت. چشمش به نازنین افتاد که درحال لاک زدن به ناخنهای بلندش بود، بیگودیهای روی سرش او را مثل بازیگران فیلمهای خارجی کرده؛ اما او زیباتر از بازیگران هالیوودی بود. نازنین تا چشمش به پسرش خورد، با لبخندی خانمانه لاک قرمز را روی میز قهوهای مقابلش قرار داد و از جا برخاست. به سمت پسرش رفت و صورت او را گرفت و بوسهای بر روی پیشانیاش نهاد. - شیر پسر من چطوره؟ آریا دست لطیف و کوچک مادرش را گرفت و بوسید. - خوبم... مامان شب با پسرا میریم شام، شاید دیر بیام خونه. نازنین با نگرانی دست پسرش را گرفت و اخطارگونه گفت: - نبینم بری دعوا و کتککاری، بهم قول دادی یادت نره. آریا سری تکان داد و دوباره دست مادرش را مهمان بوسهای کرد و سپس به سمت حیاط رفت. طول حیاط طویلشان را طی کرد و سوار ماشین مشکینش شد. استارت زد و با بوقی برای اهالی خانه از آنجا خارج شد و به سمت دانشگاه راند. همانطور که مشغول رانندگی بود، موزیکی ملایم برای خود گذاشت و تماسی به دوستش گرفت. بعد از هماهنگیهای لازم در مورد رستورانی که قرار بود بروند، تماس را خاتمه داد.
- امروز
-
پدرش با لبخندی تلخ بوسهای بر روی گونهاش کاشت و گفت: - آفرین دختر بابا... خودم میبرمت، خودم میارم. حواسم بهت هست، نمیذارم یکی از کنارت رد شه. باشه؟ دو دل بود، ترسیدهبود و این از نفسهای تندی که میکشید و دستانی که مدام مشت میشد، مشخص بود. نیاز به زمان داشت، باید با این موضوع کنار میآمد. حواس پرت پدرش را کنار زد و همانطور که غرق در افکارش بود به سمت تخت یک نفرهی سفیدش که گوشهی اتاق بود، رفت و رویش دراز کشید. پدر مادرش نگاهی به یکدیگر انداخته و از اتاق خارج شدند... . *** با بیخیالی از کنار پدرش رد شد و از قصد یک زیتون از بشقاب غذای او برداشت که صدای خشمگین پدرش بلند شد. او نیز بیتوجه با لبخند دور میز چرخید و دقیقاً روبهروی پدرش نشست. یا بهتر است گفت روی صندلی چوبی که به زیبایی کندهکاری شدهبود، وا رفت و با لبخندی مضحک و سری کج شده نگاهی به پدرش انداخت. آقای امیری چشم غرهی ترسناکی به او رفت و با صدای بلندی که مادر بینوای آریا را قبض روح میکرد، گفت: - درست بشین الدنگ، مثل کوفتههای مامانت وا رفتی؟! مادر آریا با دلخوری دستش را روی میز کوبید و دلخور و اخمالود به شوهرش خیره شد: - احد! اخطار و تهدیدی که در احد گفتن این زن ریزه میزه بود، لبخندی محو بر لبای درشت احد نشاند: - ببخشید عزیزم، آخه این مفتخور رو نگاه چطور نشسته. داداش بزرگ آریا دستش روی دهانش گذاشت تا خندهی نابههنگامش را قورت دهد. مادرش با دلخوری بیشتر غرید: - به پسر دسته گلِ من نگو مفتخور. خواهرش که سوسن نام داشت، همانگونه که غذایش را میل میکرد زیر لب با بیحوصلگی زمزمه کرد: - شروع شد! آریا با همان لبخند حرصدرآرش خیرهی پدرش ماند، احد با حرص ابرو بالا پراند و خشن زمزمه کرد: - پا میشم با اردنگی میندازمت تو حیاط که تا صبح آلاسکا شی. درست بشین مردک خیرهسر، قد خر سن داره. افشین برادر آریا کنترلش را از دست داد و هر و کر زیر خنده زد. آریا بیشتر روی صندلی وا رفت و با پررویی گفت: - حرص نخور آقای مدیر، پیر شدی.
-
عمویش اخمی کرد که چینهایی روی پیشانیِ بلند و سفیدش و اطراف چشمان درشتش پدیدار شد: - گیر داده به یکی از نخبههای دانشگاه، طرف مشکل داره نمیتونه بیاد دانشگاه... مجازی درس میخونه. حالا علوی میخواد مارو با اون زیر سوال ببره. سری با تأسف تکان داد و برگههایی که عمویش کپی کردهبود را گرفت و برگشت. نگاهش به رئیس خورد، رئیس با همان اخم نگاه سبزش را به او دوخت و سری برایش تکان داد. آریا لبخندی محو به او زد و او نیز سری تکان داد؛ خواست از اتاق خارج شود که صدای مرد میانسال را شنید: - سعی میکنم راضیش کنم بیاد، هر چند که بعید میدونم قبول کنه... *** دور تا دور اتاق بزرگش میچرخید و با استرس لبش را زیر دندان برده و ناکارش میکرد. ناخنهایش را که با دندان تکهتکه کردهبود، به لبانش کشید و زمزمه میکرد: - نهنه نمی...نمی...نمیتونم. نه من دخ... دختر خوبیم. من....من نه. مادرش با محبت به سمتش رفت، دستانش را به دور شانههای نحیف دختر ریز جثهی مقابلش حلقه کرد و بوسهای رو موهای نامرتبش که خود با نهایت نابلدی کوتاه کرده بود، کاشت. با عشق آرامآرام موهای مشکینش را نوازش کرد و در گوشش نجوا کرد: - دختر من قویِ، اون میتونه. اون میره دانشگاه... میره تا با ترسش بجنگه، مگه نه عشق مامان؟ اشک از گوشهی چشمان درشت و مشکینش چکید و با تیلهگان لرزان از او فاصله گرفت و سرش را به اطراف تکان داد: - نهنه... نه من... من نمیتونم... نمیتونم. هقهقی کرد و بعد با ترس دستش را روی لبانش گذاشت و به طوری که انگار با خود سخن میگوید، زمزمه کرد: - هی... هیس من... من دختر خو... خوبیم. مادرش با ترس و غم نگاهی به شوهرش که کلافه روی تخت سفید دخترش نشستهبود، انداخت. شوهرش نیز غمگین بود، کلافه بود و این از چشمان سرخش هویدا بود. دخترکشان به هیچوجه راضی نبود از خانه خارج شود. از جایش برخاست و نزدیک دختر کوچک و لرزانش شد، جسم نحیف و لاغرش را در آغوش گرفت و گفت: - ما واسه جایی که الان هستی خیلی زحمت کشیدیم، مگه نه؟ یادت رفته چقدر اذیت شدیم؟ تو که نمیخوای بابا و مامان ازت ناامید بشن؟ مگه نه النای بابا؟ چشمان درشتش را که گرد شدهبود به پدرش دوخت و مثل دختر بچههای کوچک گفت: - من نم... نمیخوام نا... ناامید شین.
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایهای توی تاریکیِ اتاق شدم. از ترس پاهام رو توی شکمم جمع کردم و ملحفه رو بیشتر به خودم فشردم. نمیدونستم این سایهی عظیم چه موجودیه و توی اتاق من چیکار داره و این من رو بیشتر میترسوند. صدای نفسهای بلندش سکوت اتاق رو میشکست و من نگاهم رو به دور و اطراف میگردوندم تا شاید راه فراری از دست اون موجود عجیب پیدا کنم که ناگهان سایه تکونی خورد و قدمی نزدیکتر اومد. - تو... ت... تو کی... کی هستی؟! از لکنتی که گرفته بودم اشکم در اومد؛ سایه باز هم نزدیکتر اومد؛ حالا ردی از نور مهتاب بر رویش افتاده بود و من میتونستم صورت پوزه مانند، دندانهای تیز و چشمان براق و همینطور بدن عضلانی و بزرگش را ببینم. - گ... گفتم...تو کی هستی؟ تو... اتاق من چی... چیکار میکنی؟! حالا صدای نفس نفس زدنهای من و اون با هم قاطی شده بود و قلب من چیزی نمونده بود که با دیدن این کابوس بایسته. - سلام سارایِ عزیزم! از شنیدن صدای غرش مانند و خشدارش به رعشه افتادم. اون کی بود؟! اسم من رو از کجا میدونست؟! از فکرم گذشت که باید فرار کنم؛ باید خودم رو از دست این موجود گرگ مانند نجات میدادم. با همون تن لرزون خودم رو از تخت پایین کشیدم، اما نزدیکتر اومدن اون موجود باعث شد هول کنم و به زمین بخورم. - نترس، خواهش میکنم از من نترس عزیزم! با اینکه صداش آروم و لحنش ملتمس بود، اما هنوز هم من رو میترسوند.
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه صدای آبی شدم که از عمق تاریکی حمام می چکید؛ چشم هایم را مالیدم. پتو را کنار زده به سمت حمام رفتم. نفس حبس شده ام را از سینه خارج کردم، اتاقم خیلی سرد بود از ان سوی در بوی عجیبی می امد، مثل خاطرات گندیده؛ جرعت باز کردن در را داشتم؟ با دستی لرزان دستگیره را چرخاندم. بخار سرد خارج شده از حمام تنم را لرزاند . اب دهنم را به سختی قورت دادم و پرده دوش را کنار زدم. کسی انجا نبود؛ قلبم به شدت تند میزد. درست پشت سرم انعکاس ناواضح شخصی روی سرامیک های براق طلایی افتاد. به سمت در چرخیدم؛ ناگهان، با دو چشم خیره میشی رنگ مواجه شدم. اب از موهای خیسش روی پوست رنگ پریده اش می چکید. قدمی به سمتم حرکت کرد. هراسان تعادلم را از دست دادم و در وان افتادم. با تته پته گفتم:و.. ولی.. تو.. مُردی.. رایان دستش را به سمتم دراز کرد و خیلی خون سرد گفت: روح ها که نمیمیرن.....
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه... متوجه شدم او نگاهم میکند. دستپاچه شدم. ملافه را دور خودم بستم و گفتم: - برو بیرون. خندید. - من که همه چیز رو دیدم. اما من همچنان با ترس نگاهش میکردم. چه بلاها بر سر من آورده بود. مرا که فقط برای تعطیلات به ویلایی نزدیک جنگل مخوف آمده بودم از دیگر همراهانم جدا کرد یا بهتر بگویم مرا دزدید و به این جنگل مخوف آورد و مدتها در غاری مرا زندانی کرد تا به او اجازه بدهم به چیزی که میخواهد برسد. وقتی قدمی به سمتم برداشت به خودم اومدم و فریاد کشیدم: - جلو نیا. مگه نگفتی اگه چیزی که میخوام رو بهت بدم دست از سرم بر میداری؟ پس جلو نیا. سرش را پایین انداخت و دوباره خندید. خواستم به او بگویم بیرون برود، اما چشمهایی که به طعمه زل زده بود نشان میداد همچین قصدی ندارد. سعی کردم با یک دست ملافه را نگاه دارم و با دست دیگر لباسهایم را بردارم. لباسهام را برداشتم و زیر پتو رفتم و با دلنگرانی پوشیدم. مدام نگران بودم بیاید کنج پتو را کنار بزند، اما چنین نکرد.
-
نفسش گرفت. صندلی کنار پنجره را کشید و نشست. بیرون تاریک بود. شیشهی پنجره خاک گرفته بود و تصویر کدر خودش را به او نشان میداد. خودش را دید، با موهای پریشان، با چشمهای گودرفته، با صورتی که دیگر شباهتی به دختری که بود نداشت. چشمهایش را بست. تاریکی درونش سنگینتر از تاریکی بیرون بود. صدای ساعت در اتاق پیچید، تیکتاکی خسته، انگار خودش هم از تکرار کلافه شده باشد. دختر آرام سرش را به شیشهی سرد پنجره تکیه داد. یادش آمد سالها پیش، وقتی دختری جوانتر بود، پنجرهها را با دستمالی سفید پاک میکرد، و خواهرش میخندید و میگفت: «تو همیشه همهچیز رو برق میندازی… حتی دل آدمها رو.» حالا دلش چیزی جز زخم نداشت. برقش سالها پیش خاموش شده بود. صدای در آمد. مرد بود. در را باز کرد، وارد شد. بوی تند سیگارش، بوی عرق تنش، فضا را پر کرد. نگاهی به او انداخت، نگاهی خسته اما پر از چیزی که دختر نمیفهمید: عشق؟ دلسوزی؟ یا فقط عادت؟ مرد نزدیک شد، ایستاد پشت سرش. دستی روی شانهاش گذاشت. دختر تکان نخورد. فقط چشمهایش را باز نکرد. میترسید اگر باز کند، دوباره همان نگاه را ببیند: نگاهی که سالها پیش به خواهرش بود، نه به او. مرد گفت - بخواب… دیر وقته. چیزی نگفت. فقط نفس کشید. کودک دوباره گریه کرد. دختر آرام بلند شد، رفت سمت گهواره. کودک را بغل گرفت. گرمای تن کوچک او در آغوشش نشست. این تنها چیزی بود که هنوز به او یادآوری میکرد زنده است. کودک آرام شد، سرش را روی سینهی مادر گذاشت و خوابید. دختر لبخندی زد، لبخندی کوچک، ضعیف، شکسته. اما زود خاموش شد. چون میدانست هیچچیز در این خانه ماندگار نیست؛ نه لبخندها، نه امیدها، نه حتی خودش. چراغ کمنور لرزید. اتاق تاریکتر شد. و او، در دل تاریکی، دوباره به یاد آورد: هیچوقت جایی برای خودش نداشت.
-
اتاق تاریک بود. تاریکتر از آنچه چراغ ضعیف گوشهی سقف میتوانست از پسش برآید. نور زرد و لرزانی که بیشتر به سایه شبیه بود تا روشنایی، روی دیوارها میدوید و میافتاد روی پردههای خاکستری که سالهاست شسته نشده بودند. بوی نم و رطوبت، بوی چرک لباسهای کهنهای که روی بند آویزان مانده بودند، در هوا پیچیده بود. در میان این همه سکوت و خفگی، تنها صدای نفسهای آرام کودک شنیده میشد که در گوشهی اتاق، درون گهوارهی زهواردررفته خوابیده بود. نیلوفر، زانوهایش را بغل گرفته و کنار دیوار نشسته بود. چشمانش باز بود، اما انگار چیزی نمیدید. نگاهش به جایی در میان سایهها گره خورده بود. به گهواره نبود، به چراغ هم نبود، حتی به زخمهای کهنهی دستش که از شدت فشار ناخنها روی پوست جا انداخته بودند هم نبود. نگاهش به چیزی بود که وجود نداشت، یا اگر وجود داشت، سالها پیش از دست رفته بود. سکوت اتاق مثل پارچهای سنگین روی سینهاش افتاده بود. هر بار که نفس میکشید، چیزی در گلو راهش را میبست. دستی روی سینهاش فشار میآورد، دستی که سالهاست حضورش را کنار خودش حس میکند: دست همان مرد. همان مردی که حالا شوهرش بود، اما هیچوقت همسرش نشد. روی میز کوچک گوشهی اتاق، قاب عکسی بود. قاب فلزی زنگزدهای که گوشههایش خم شده بود. در عکس، زنی ایستاده بود با چشمانی نیمهخندان، با لباسی روشن. او خواهرش بود. همان که حالا سالهاست در کما فرو رفته و نفسش را به دستگاه سپرده. همان که او را به سایهای از خودش تبدیل کرد. بلند شد، رفت سمت میز و قاب را برداشت. دستش لرزید. انگشتانش هنوز رد زخمهای تازهای داشتند، جای همان تیغی که بارها روی پوستش نشسته بود، نه برای کشتن، بلکه برای یادآوری. یادآوری اینکه جای او نیست. یادآوری اینکه بدنش، حتی اگر زنده باشد، تنها ادامهی خواهرش است. صدای گریهی کوتاه الا کودکش او را برگرداند. آرام قاب را روی میز گذاشت و قدم برداشت. گهواره در گوشهی تاریکتر اتاق بود. دختر خم شد و صورت الایش را نگاه کرد. دختری کوچک بود، با موهایی نرم و تیره الا به او لبخند زد در خواب، لبخندی بیدلیل، بیهیچ دانشی از اینکه مادرش، خود، لبخند را سالهاست گم کرده. چشمانش پر شد. اشکها آرام آمدند پایین و روی گونههایش لغزیدند. اشکهایی بیصدا، همانطور که همیشه گریه میکرد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. انگار یاد گرفته بود که گریه، اگر شنیده نشود، واقعیتر است. دست لرزانش را به سمت صورت کودک برد، اما قبل از آنکه لمسش کند، ایستاد. انگار میترسید لمس کند. میترسید عشق جاری شود. میترسید زخمهایش، از پوستش به پوست کودکش سرایت کند. روی دیوار، لباسی آویزان بود. لباسی زنانه، با طرحی قدیمی. همان لباسی بود که سالها مجبور شده بود به تن کند. لباسی که بوی خواهرش را داشت، بوی گذشته، بوی دختری که هیچوقت او نشد. نزدیک رفت، به لباس نگاه کرد. دستش را بالا آورد، اما جرات نکرد لمسش کند. هنوز صدای مرد در گوشش میپیچید: «لباسهاش به تو میاد… دست نزن به زخمهات، بذار یادم نره کی بودی.»
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام را باز کردم و نیمخیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شد و همینطور که نگاهم را چرخاندم متوجه شدم گوشه تاریک اتاق، سایهای ایستاده، بیحرکت و خاموش، گویی از دل شب بیرون خزیده باشد. سرمایی سنگین در هوا پیچید و بوی نم و خاک پوسیده در مشامم نشست، آنقدر غلیظ که انگار قبرستانی در اتاق گشوده شده است. پردهها آهستهتر تکان میخوردند، اما نه از باد که از حضور چیزی ناپیدا، سینهام فشرده میشود و نفس میکشم، در حالی که حس میکردم تاریکی کمکم به سمت من خزیده و اطراف تخت را فرا گرفته است. سایه شکل میگرفت و محو میشد، خطوطی شبیه دست و صورت پیدا میکرد اما هیچگاه کامل نمیشد، مانند روحی سرگردان که میان بودن و نبودن گیر کرده بود. هر بار که پلک میزدم، نزدیکتر حس میشد و سرمایش بیشتر بر پوستم مینشست. سرم را به عقب بردم اما بدنم بیحرکت ماند، تنها قلبم بود که در سکوت مطلق میزد.
- دیروز
-
نهاوند
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه شدم که در اتاق تنها نیستم. در گوشهی تاریک اتاق، جایی که نور مهتاب بهسختی میدرخشید، موجودی خمیده ایستاده بود. نفسهایش عمیق و ناموزون بود؛ مثل حیوانی که تازه از تعقیب طولانی برگشته باشد. در سرم گذشت شاید خیال میکنم، ولی وقتی دو نقطهی زرد و درخشان را دیدم که مثل دو چراغ در سیاهی میدرخشیدند، خون در رگهایم منجمد شد. صدای خراش پنجههایی که روی کف چوبی اتاق کشیده میشد، مثل تیغی روی گوشم بود. نور ماه روی صورتش افتاد: پوزهای دراز، دندانهایی بلند و خیس، گوشهایی که مثل نیزهای به سمت بالا کشیده شده بودند. نیمی از بدنش شبیه انسان بود، اما موهای ضخیم و سیاه و عضلات برجستهاش نشان میداد که هیچ شباهتی به آدمهای عادی ندارد. یک قدم جلو آمد. صدای نفسهایش حالا درست کنار گوشم حس میشد. بوی تند خاک و خون در هوا پیچیده بود. صدایی خشدار، بین غرش و کلمات، از گلویش بیرون آمد: «تو... بیدارشدی.» حلقهی طلایی چشمهایش در تاریکی برق زد و حس کردم قلبم میخواهد از سینه بیرون بزند. در همان لحظه باد سردی از پنجره وزید و پردهها را به هم پیچید. انگار این موجود با شب پیوندی قدیمی داشت. پوزهاش را بالا آورد و بو کشید، بعد آرام لبخندی ترسناک زد: «بوی ترست... مثل چراغی تو تاریکی.» پاهایم بیاختیار به عقب رفت، اما جایی برای فرار نبود.
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیمخیز شدم، به پنجرهی اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم را چرخاندم متوجه هالهای آبیرنگ شدم که مثل دود نرم روی زمین میرقصید. هوا پر از بوی علفهای مرموز و رطوبت شب بود و سکوتی عجیب فضا را پر کرده بود. صدای زمزمهای نرم و مالامال از جادو به گوشم رسید، انگار خود دیوارها حرف میزدند: «تو بیداری… و این تنها آغاز است.» دستی از تاریکی بیرون آمد، درخشان و نیمه شفاف، انگار از نور و مه ساخته شده بود. لمسش به صورتم که رسید، حس کردم انرژی در رگهایم میچرخد، بیآنکه بخواهم. جرقههای کوچک نور روی کف اتاق پریدند و سایهها را به رقص واداشتند. یک کتاب پر از غبار و خطوطی نامفهوم روی میز نزدیک پنجره لرزید و ورق خورد، صفحهها خودشان صدا کردند، حروفشان برق زدند و پیامی شبیه هشدار در ذهنم حک شد: «قدرتی که در توست، نظم این جهان را خواهد لرزاند… آیا آمادهای؟» نفسم تند شد و قلبم آوازی جادویی زد، انگار روح من با جادوی آزاد پیوند خورد. حالا دیگر نمیشد از اتاق فرار کرد؛ باید انتخاب میکردم: تسلط بر جادوی خودم یا ادامهی خواب بیاحساسی دیگران. هالهی آبی آرام بالا رفت و درونش تصویری از آیندهی آلکیمورا شکل گرفت: شهری که جادو، خون و امید را به توازن میرساند یا میسوزاند… و من وسط این پیشگویی بودم، تنها با قدرتی که نه میتوانستم نادیده بگیرم، نه بفروشم.
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه نور سبز رنگی شدم که از داخلش شکل یه دختر زیبا شکل گرفت، لباس مشکی بلندش زیباییش را دو چندان کرده بود! با لبخند بهم نزدیک شد و لبه تخت نشست...نوری از چوب دستیش به سمت صورتم گرفته شد و رو به من گفت: ـ میبینم که بازم چشمات غمگینه کارول! لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ آره با دیدن بی رحمیه خانوادم، دیگه حالم خوب نمیشه! او دستی به صورتم کشید و گفت: ـ اما تو باید... زانوهامو جمع کردم و حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ آره میدونم باید امیدوار باشم اما نمیتونم! خیلی دارم سعی میکنم روحیه و انگیزهامو حفظ کنم اما نمیذارن. از روی تختم بلند شد و گفت: ـ من برات حفظش میکنم کارول! با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ اما، چطوری؟! با لبخند بهم نگاه کرد و بعد چشماشو بست و یه چیزایی زیر لب زمزمه کرد، همزمان با بستن چشمش، اون نور سبز رنگ کل اتاقمو پر کرد و بعدش یه مقداری از موهاشو گرفت توی دستش و چوب جادویی رو گرفت سمتش! اون مو تبدیل به یک پر سفید زیبا شد. پر و داد دستم و گفت: ـ هر وقت که ناامیدت کردن، زیر نور ماه یه مقداری از این پر رو آتیش بزن و به سمت آسمون بفرست...اون امیدواری دوباره تو دلت زنده میشه! داشت از پنجره اتاقم میرفت که پرسیدم: ـ چرا اینو بهم دادی؟ نگام کرد و گفت: ـ چون وجودت منو یاد ققنوس میندازه! هر چیزی که تجربه کنی و سختیها لهت کنه اما باز از خاکسترت متولد میشی! خودتو باور داشته باش کارول. حرفش و پری که بهم داد، دلگرمی خاصی رو تو وجودم زندهکرد و تونستم قوی بودن خودمو بیاد بیارم. همین لحظه دوباره نور سبز کل اتاقمو پر کرد و اون مثل یه پرنده دستاشو باز کرد و به سمت آسمون پرواز کرد و من محو این صحنه زیبا شدم.
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه... 🔻اتمام مسابقه: چهار شهریور ساعت 22:00🔻
-
با یک قسمت دیگه از هاگوارتز در خدمتتون هستم🦋🩵🦋 رسیدی به مسابقه چهارم شما تا الان سه مسابقه رو پشت سر گذاشتید و کنار هم کلی خوش گذروندین البته چیزی که من دیدم در شما دخترای ماوراء🧚🏻♀ قلم ها تکتک شما مثل همیشه باید اعتراف کنم که اون سه مسابقه رو رسما ترکوند، همیشه قلمتون مانا✨ بریم سراغ مسابقه بعدی که اسمش قلم برق آسا هستش این مسابقه از اسمش مشخصه که تایم خیلی کمی داره و نیت از این مسابقه پیشرفت خلاقیت و تندنویسی شما هستش.📝🌿 توضیحات👇🏻 این سری رقابت گروهی نیست، من یک جمله اینجا میزارم شما باید تکتکتون اون جمله رو ادامه بدید، یعنی چی؟! مثال میزنم👇🏻 امروز هوا خیلی گرم بود و نشد که... سایه مولوی ادامهاش میده: نشد که برم بیرون و به جای اون پای نوشتن درس و... یک سکانس از رمان تو ذهنتون مینویسید در حد ده بیست خط کافیه بیشتر نشه خوشگلا🧚🏻♀️ توضیح مختصر: جمله من رو با ایده و فکر خودتون ادامه بدید! زمان این مسابقه شگفت آوره و امیدوارم که همه شما بتونید رعایتش کنید چون مزه اش به همین تایمشه🫠 مسابقه قلم برق آسا از شما میخواد تا فرداشب چهارم شهریور راس ساعت🔻22:00🔻 نوشته هاتون رو ارسال کنید کسایی که بتونن به موقع ارسال کنن هدیه مجزا میگیرن اما اونی که نتونه چی؟ چالش و جذابیتش همین قسمته، امتیازی که از مسابقه قبلی گرفته حذف میشه و بین هم گروهیهاش تقسیم میشه🏰 این مسابقه جذابیتش بیشتر دقیقا به همین تایمشه پس خودتون رو به چالش بکشید من از شما داستان یا متن طولانی نمیخوام که وقتش رو نداشته باشید از 🔻پونزده خط🔻 کمتر نشه و از 🔻بیست خط🔻 هم بیشتر نشه! دقت کنید که تو نوشتتون باید گروهتون ذکر بشه یعنی اگه خون آشام هستی باید نوشتهات مربوط با خون آشام باشه، جمله ای که میدم با هر ژانری میشه ادامه اش رو نوشت نگران نباشید! «زمان شما از همین الان آغاز شد⏳» @shirin_s @هانیه پروین @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده @Amata @عسل @S.Tagizadeh @raha @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین جمله👇🏻⏳
-
هرمزگان