رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. آیان به صفحه‌ی یادداشت‌هایش خیره شده بود؛ همان‌هایی که با خودکار آبی، مرتب و با وسواس زیاد، ساعت و مکانِ قربانی‌ها را ثبت کرده بود. مثل آیینی قدیمی، همیشه قبل از هر چیز، دفترچه‌اش را از جیب بغلِ کتش بیرون می‌کشید. جلد چرمی مشکی و کهنه‌ای داشت با گوشه‌هایی ساییده‌شده که نشان از سال‌ها همراهی می‌داد. صفحاتش بوی کاغذ مرطوب و اندکی نم گرفته می‌دادند؛ بویی که آیان را به دالان‌های خاطره و فشار ذهنی‌اش می‌برد. با انگشت شست، صفحات را یکی‌یکی ورق زد تا رسید به صفحه‌ای که بالای آن، با دستخطی درشت و نستعلیق نوشته شده بود: «قتل‌های دونات صورتی». این توصیفات حالا مثل طلسمی قدیمی مقابل چشمانش قرار گرفته بودند؛ طلسمی که هرچقدر بیشتر به آن نگاه می‌کرد، بیشتر از معنا فاصله می‌گرفت و نامفهموم تر می‌شد. پازل ازهم‌پاشیده‌ای بود که نه کنار هم می‌نشست، نه به چیزی ختم می‌شد. تنها چیزی که برایش باقی می‌ماند، حس وجود یک «نظم پنهان» بود یا شاید هم فقط دیوانگی محض یک ذهن بیمار؟ «جنازه‌ی اول، ساعت یک شب، زیر پل طبیعت تهران، بهمن ۱۴۰۱» «دومین جنازه، دو بعدازظهر، اطراف کرج، آذر ۱۴۰۲» «سومین، سه صبح، بازار نادری اهواز، خرداد ۱۴۰۳» «چهارمی، چهار صبح، گرگان، مرداد ۱۴۰۳؛ همین زنی که حالا روی تخت فلزیِ سرد و بی‌روح، خاموش افتاده بود.» آیان زیر لب زمزمه کرد: ـ ترتیب زمانی داره، ولی نه شب و روزش مشخصه، نه مکانش قابل پیش‌بینی! ذهنش به شدت درگیر بود. او داشت سعی می‌کرد پازل هزار تکه‌ی این پرونده را کنار هم بچیند، اما هر تکه به‌جای آنکه چیزی را کامل کند، سؤال تازه‌ای پیش رویش می‌گذاشت. تکه‌هایی که بیش از آن‌که جواب دهند، بیشتر آزارش می‌دادند. نفسی عمیق کشید. قفسه‌ی سینه‌اش به‌سرعت بالا رفت، اما با آرامی پایین آمد. چشم‌هایش را بست؛ در ذهنش ساعت‌ها، شهرها و جنازه‌ها را ردیف کرد، تلاش کرد الگویی از دل این آشفته‌بازار بیرون بکشد، اما فقط بیشتر در آن فرو رفت؛ در سردرگمی، در بی‌نظمی، در خشمِ بی‌صدا.
  3. - تو هیچی نیستی! بابات معتاد بود، مامانت مواد فروش، حالا فک کردی چون صدای خوبی داری قراره ستاره بشی؟! نخیر خانم تو یک بدبختی! بدبخت! *** دونه‌های اشک از رو گونه‌هام سر می‌خوردن پایین من بدبخت نیستم، اره بدبخت نیستم با هق‌هق دستام رو گذاشتم رو گوش‌هام دو زانو کنار ماشین خوردم زمین. جیغ کشیدم و بلند داد زدم... - من بدبخت نیستم، من قرار نیست شبیه مامان، بابام بشم من یک روز آدم بزرگی میشم به همتون ثابت میکنم من بدبخت نیستم و بزرگم. از جام بلند شدم و قرص‌ها رو پرت کردم اون‌ طرف شیشه‌ی الکل رو از رو داشبورد برداشتم، همون‌طور که زیر لب می‌گفتم من قراره آدم بزرگی بشم اره من ادم بزرگی میشم. شیشه رو بردم بالا و یک سره مایع کهروبایی داخلش رو سر کشیدم. بین هق‌هق بلند قهقهه زدم و به دره زیر پام نگاه کردم. چشم‌های خمارم رو چرخی دادم و انگشت اشاره‌ام رو به سمتش تکون‌تکون دادم. - تو امشب شاهد باش، ناریه یک روز یه ستاره میشه، یک ستاره بزرگ!
  4. امروز
  5. آره، حقمه که ناسزا و نفرین بشنوم از مادرم. صداها آرام شد و لاریس با نیش‌هایی بیرون زده، به‌سمتم هجوم آورد. ترسیده، دست‌هایم را سپهر صورتم کردم و جیغ بلندی از ترس کشیدم. یک‌نفر مرا تکان می‌داد و صدایم میزد، اسمم را می‌شنیدم از زبانش، اما قادر به تشخیص نبودم‌. خیلی گرمم بود و دانه‌های کوچک و خیسی را بر روی پیشانی‌ام حس می‌کردم. با تکان شدیدی چشم باز کردم. همه دورم بودند و نگران، نگاهم می‌کردند. خواب بود؟ نه خیلی واقعی بود. آرش، دست گذاشت روی پیشانی‌ام و گفت: - فکر کنم تب کرده، خیلی صورتش داغه. بابا دستم را گرفت و گفت: - خوبی دختر بابا؟ چی‌شده چه خوابی دیدی؟ باید می‌گفتم؟ نمی‌دانم. لکنت زبان گرفته‌بودم. آب دهانم را قورت دادم و با یکم لکنت گفتم: - با... بابا کمکم کن اون... اون همتون رو می‌کشه رحم نداره! بابا اخمی بر ابروهایش انداخت و گفت: -‌ چی میگی سارا؟ کی می‌خواد مارو بکشه؟ ترسیده‌بودم، دست‌و‌پام می‌لرزید. نکنه بیاد و خانواده‌ام رو بکشه؟ - بریم، بابا اینجا بمونیم اون هیولا میاد همه رو می‌کشه م... من دیدم او... اون خیلی خطرناکه! مامان سرم را بوسید و با گریه گفت: - سارا دخترم، خواب دیدی مادر کسی نمی‌خواد مارو بکشه‌. گریه‌ام گرفته‌بود، چرا آنها باورم نمی‌کردند؟ اگر آن مار بلایی سرشان بی‌آورد، من میمیرم بدون یک از آنها اما آنها توجه نمی‌کردند که جانشان در خطر است. اشک‌هایم روی گونه‌هایم سرخورد، آشفته بودم. حال چطور به آنها بفهمانم باید از اینجا برویم؟ ارشیا بغلم کرد و گفت: خواهری، حالت خوبه؟ - نه، ارشیا تو باورم کن. بخدا راست میگم اون همه رو می‌کشه من... من آوردمش اینجا اون دست از سرمون برنمی‌داره. نگاهشان یک جوری بود، با همیشه فرق داشت؛ انگار به یک دیوانه نگاه می‌کنند‌. پریشانی از چهره‌ایشان معلوم بود، ناله‌وار گفتم: - چرا باور نمی‌کنین؟ من دیدمش، اون شمارو می‌کشه. نگاهی بین همدیگه ردو‌بدل کردند و پدرم گفت: - باورت کردیم، عزیزم بخواب فردا راجبش حرف می‌زنیم. - اما... . مامان وسط حرفم گفت: بسه! تو بگیر بخواب من میرم برات شیر بیارم. میام اینجا پیشت می‌خوابم. همه از اتاق خارج شدند و من سرم را گذاشتم، چشم‌هایم را بستم. صدای درب را شنیدم که باز و بسته شد. آرام چشم‌هایم را باز کردم و رفتم پشت درب ایستادم. صدای حرف زدنشان را می‌شنیدم. مامان: چی به سر دخترم اومده؟ بچم هر روز وضعش داره بدتر میشه. و بعد آرام شروع به گریه کردن کرد. ارشیا: مامان، آروم باش خوب میشه! مامان: بچم دیوونه شده، الهی مادر بمیره. آرش: بهتره ببریمش پیش یک روانشناس. درب را باز کردم و با صدای بلندی گفتم: - من دیوونه نیستم! آرش: ما هم نگفتیم تو دیوونه هستی. روانشناس مثل یک دوست کمکت می‌کنه می‌تونی باهاش حرف بزنی. - بسه! لازم نیست توجیه کنی. اعصابم خراب بود و باید یک‌جوری خودم را آرام می‌کردم. یک گلدان دم دست بود، آن را برداشتم و پرت کردم سمت دیوار؛ به هزار تیکه تقسیم شد خاک‌هایش فرو پاشید. من چرا این کار را کردم؟
  6. پارت سی و ششم نشستم و مهلا شالشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ خب غزل جون ببین، من دیشب با صاحب رستوران میرمهنا صحبت کردم. اونجا مشتریاش زیاده و سمت ساحل مرجان هم هست که لوکیشنش عالیه برای عکاسی. بیست متر مونده به رستوران میتونین تمتونو درست کنین، حتی منم میام کمکتون... لبخندی از روی رضایت زدم و گفتم: ـ دستتون درد نکنه واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم خانومه؟ مهلا لبخندی زد و گفت: ـ راحت باش، مهلا بعد چهارتامون خندیدیم. آقای پناهی گفت: ـ این دختر برونگرا ترین آدمیه که توی زندگیت دیدی مهلا با اخم به داییش نگاه کرد و گفت: ـ ااا...دایی!! بزار بچها خودشون منو بشناسن آقای پناهی دستشو به حالت تسلیم برد بالا و بلند شد و گفت: ـ پس بقیه موضوعات هم خودت توضیح بده...منم به کارم برسم. و با عجله با هممون خداحافظی کرد. مهلا ادامه داد و گفت: ـ خب کجا بودیم؟ آه. الانم رفتیم اونجا، من طرز استفاده از دوربین و بهتون میگم و یه موضوع آخر اینکه یه پیج برای عکاسی تو جزیره باید بزنین که ریتینگ کارتون بره بالا و مردم که میان اینجا بیشتر شما رو بشناسن، بهتره آیدیش عکاسی ساحل مرجان باشه. منو مهسان جفتمون سرمونو تکون دادیم که مهلا از کنار مبل یه ساک بزرگ و داد دستم و گفت: ـ اینم دوربین شما. با تشکر ازش گرفتم و گفتم: ـ فقط قبل از اینکه بریم من یه چیز بپرسم گفت: ـ آره حتما. ـ برای اجاره و درصدی کار چیزی نگفتی. دختره با خنده گفت: ـ خب حالا غزل اینقدر سخت نگیر. بزار مشتریات زیاد بشه، با منم حساب میکنی، نترس در نمی‌رم. منو مهسان جفتمون خندیدیم و مهسان گفت: ـ خب پس میتونیم بریم شروع کنیم. مهلا: ـ آره حتما. فقط من برم سوییچ ماشینمو از رسپشن بگیرم، میام.
  7. پارت سی و پنجم که یهو با صدای سلام یه نفر از پشتم مواجه شدم. برگشتم سمتش، پیمان بود. اینجا چیکار می‌کرد؟ مغزم قفل شده بود تا دیدمش دوباره قلبم تند تند میزد اما انگار یه نفر حرفای کوهیار و مثل میخ تو سرم میکوبید. لباس مشکی و شلوار مشکی پاش بود و خواستنی ترش کرده بود . با لبخند عمیق نگام کرد و گفت: ـ حالت خوبه غزال خوشگله؟ داشت دستش و میبرد سمت صورتم که یه قدم رفتم عقب و نگاهمو ازش گرفتم. پیمان متعجب از این حرکتم رو به مهسان با خنده گفت: ـ ببینم این ریزه میزه دیشب نخوابید؟ مهسان با لبخند مرموزانه گفت: ـ نمیدونم خیلی دیر وقت اومد. من برم داخل، آقای پناهی منتظرمونه... پیمان که از این حرکات ما مشخص بود که هم گیج شده و هم کلافه، دوباره اومد سمتم و گفت: ـ غزل بگو چیشده؟؟ با من حرف بزن لطفا، کسی اذیتت کرده؟ از این سوال احمقانش حرصم دراومده بود، خدایا آدما چجوری یهو اینقدر پررو می‌شن!!؛گفتم: ـ آره یه نفر که اصلا فکرشم نمیکردم اذیتم کرده، اونم خیلی بد اذیتم کرده. با نگاهی پر از سوال بهم نگاه کرد. چشم غره‌ای بهش دادم و وارد هتل شایان شدم. مهسان و آقای پناهی و یه دختره سمت چپ لابی نشسته بودن. من که رفتم پیششون، آقای پناهی بلند شد و خواهرزادشو معرفی کرد و گفت که اسمش مهلاعه و رو به من گفت: ـ مهلا جان، ایشونم همون خانوم گردشگر که بهت گفته بودم. دختره با خوشرویی دستشو سمتم دراز کرد و با لبخند گفت: ـ خیلی خوشبختم عزیزم منم با لبخند جواب دادم: ـ منم همینطور.
  8. پارت سی و چهارم قلبم طاقت اینکه حرف دیگه ای رو بشنوم، نداشت. تا سوار تاکسی شدیم، پول راننده رو حساب کردم و گفتم: ـ بریم هتل شایان لطفا. مهسان مدام میگفت: ـ غزل بگو چیشده؟ چی بهت گفت؟ بغضی که تا اون لحظه خورده بودم، بالاخره سر ریز شد و گفتم: ـ مهسا، پیمان زن داره. مهسا که چشماش از حدقه زده بود بیرون پرسید: ـ چی؟ یه دقیقه وایستا ببینم، یعنی چی زن داره؟ دختر تو زده به سرت؟ کسی که زن داشته باشه اینجوری رفتار میکنه؟ با هق هق و آروم گفتم: ـ لابد دیگه. مهسان که هنوزم متعجب بود پرسید: ـ نکنه اینم بازیه کوهیار باشه؟ شاید داره چرت میگه غزل. گفتم: ـ نه فکر نکنم. دلیل اینکه گوشی هم نداره و استفاده نمیکنه همینه. جلوی در هتل پیاده شدیم و قبل اینکه بریم داخل، مهسان مچ دستم و گرفت و گفت: ـ وایستا، صورتتو بشور. اینجوری میخوای بری داخل؟ آب معدنی کوچیک و داد دستم و صورتمو شستم. مهسان پرسید: ـ الان چی میشه غزل؟ دماغمو کشیدم بالا و عادی گفتم: ـ هیچی. یجوری زندگی میکنم که انگار هیچوقت دیشب تجربه نشده. همین لحظه مهسان یه نگاهی به پشت سرم انداخت و آروم گفت: ـ آره البته اگه بتونی... با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ منظورت چیه؟
  9. پارت سی و سوم بدون اینکه بزارم حرفی بزنه، داشتم برمیگشتم تو هتل که یهو یه چیزی گفت که تو قدمهام، میخکوب شدم: ـ غزل اون زن داره. انگار دنیا دور سرم می‌چرخید. چی داشت میگفت؟ با عصبانیت دوباره برگشتم سمتش و گفتم: ـ بسته دیگه اینقدر دروغ نگو. گفت: ـ چرا باید دروغ بگم؟ میخوای رفتی پیشش که همه چیزو بگی اینم ازش بپرس. بریده بریده گفتم: ـ اما...اما...من دستشو دیدم، حلقه ای چیزی نبود. گفت: ـ چه ربطی داره؟ مگه همه اونایی که زن دارن حلقه میزارن؟ طرف واسه اینکه زنش پیداش نکنه ده سال پیش اومد جزیره، تازه گوشی هم نداره که یوقت نه خانوادش پیداش کنن و نه زنش. گوشام سوت میکشید، نمی‌تونستم چیزایی که میشنوم و باور کنم. چطور امکان داشت اون چشمها اون لحن حرف زدن همش دروغ باشه؟ سرم گیج میرفت. نشستم لبه بلوار. کوهیار کنارم نشست و با کمی استرس پرسید: ـ غزل خوبی؟ ببینمت. ببین متاسفم که یهو اینجوری واقعیت صاف کوبیدم تو صورتت اما نمیشه، داری خودتو تباه میکنی بخاطر اینکه لج منو دربیاری داری زندگیتو نابود میکنی، اون آدم، آدمی نیست که تو ذهنه توعه... حالم ازش بهم می‌خورد، از اینکه تو همچین شرایطی بازم به فکر خودش بود. با تنفر بهش نگاه کردم و بدون اینکه چیزی بگم از کنارش بلند شدم. مهسان داشت میومد سمتم اما تا قیافه منو دید، سرعتشو بیشتر کرد، کوهیارم کنارم مدام ازم عذرخواهی میکرد، هلش دادم عقب و فریاد زدم: ـ بسته دیگه. نمی‌خوام چیزی بشنوم. مهسان همزمان با من رو به کوهیار گفت: ـ باز چی گفتی؟ قبل اینکه کوهیار حرف بزنه، گفتم: ـ مهسان بیا سریعتر سوار تاکسی بشیم.
  10. پارت سی و دوم رفتم سمت در هتل و دیدم تکیه داده به موتورشو به این سمت نگاه میکنه...از اینکه این ابله وسط زندگیم اومده بود، ازش متنفر شدم، با توپ پر رفتم سمتش و زدم به سینش و گفتم: ـ تو چته؟ ها؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟ ولم کن. دیگه نمیخوام ببینمت واقعا. از زندگیم برو بیرون. دستمو که مشت کرده بودم و میکوبیدم تو سینش و محکم گرفت و اینبار اینم با عصبانیت گفت: ـ آها پس بخاطر همین دیشب از تایمی که اومدی یسره در حال حرف زدن با پیمان بودی؟ برای اینکه لج منو دربیاری؟! از اینکه اینقدر خودشو مهم میدونست، خندم گرفت و گفتم: ـ چرا فکر میکنی برام مهمی؟ چرا نمی‌فهمی؟ تموم شد. من همون موقعشم که باهات چت میکردم رو تو به حساب یه دوست معمولی جا باز کرده بودم نه چیزه دیگه. با لحن مسخره کردن گفت: ـ واقعا؟ ولی لحن پیامهات که اینو نمیگه. با عصبانیت گفتم: ـ هر چی که بود برای گذشته بوده و تموم شد. من ...من واقعا از پیمان خوشم اومده... بلند بلند خندید و گفت: ـ ببینم تو یکسری آدم کج و کوله‌ایی دیگه ای دور و بر خودت سراغ نداری که من مسخرشون شم؟ با تعجب پرسیدم: ـ منظورت چیه؟ با پوزخند گفت: ـ دختر خوباون آدم حداقل پونزده سال ازت بزرگتره. گفتم: ـ برام مهم نیست. ـ جدی؟ پس باید با آقا پیمان یسری صحبت‌ها داشته باشم. ببینم اونم این پیامها رو ببینه متوجه میشه که بخاطر درآوردن لج من ازش داره استفاده میشه یا نه؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ نیازی نیست زحمت بکشی، هر چی ام که دلت میخواد باور کن. من امروز خودم همه چیزو بهش میگم
  11. سلام عزیزدل خسته نباشید🧡 لطفا یک عکس یک در یک باکیفیت ارسال کنید
  12. وزش شدید باد امانم را بریده است. موهای بلند و مشکی‌ام هم‌چون هزاران شلاق به روی صورت و چشمانم کوبیده می‌شوند. همه جا تاریک است، آن‌قدر تاریک که نمی‌توانم زمین زیر پایم را ببینم و با اولین قدمم پایم به چیزی گیر می‌کند و آوار زمین می‌شوم. درد در تنم می‌پیچد. سعی می‌کنم با کمک دست‌هایم از جا بلند شوم. دست‌هایم را روی زمین می‌گذارم و از جا بلند می‌شوم. خاک زمین نمناک است، گویا پیش از حضور من، باران باریده است. به سختی می‌ایستم و لباس‌های خوابم که متشکل از یک پیراهن و شلوار گشاد هستند را تکان می‌دهم تا گل‌های چسبیده به آن‌ها که تا آن لحظه به من دهن کجی می‌کردند، پاک شوند. به اطرافم نگاه می‌کنم. چشمانم به تاریکی عادت کرده است و اکنون بهتر می‌بینم. نه! این امکان ندارد. من آن‌جا چه می‌کنم؟ ضربان قلبم یک آن بالا می‌رود. می‌خواستم حرکت کنم؛ ولی گویا بدنم دیگر فرمان نمی‌برد. هوا سنگین شده بود، مانند زمانی که در یک کابوس وحشتناک گیر کرده‌ای و هیچ‌چیز مطابق میلت حرکت نمی‌کند. دستم را به آرامی مشت کردم. انگشتانم سرد بودند، مانند سنگ قبرهایی که دور تا دورم صف کشیده بودند. سایه‌ای که لحظه‌ای قبل دیده بودم، دیگر آنجا نبود؛ اما حس حضورش هنوز باقی مانده بود. صدایش که پیچید قلبم کوبنده‌تر شد. - ماهوا… . این بار صدا، زمزمه نبود، واضح بود. زنده، نزدیک. از پشت سر. مطمئن بودم کسی صدایم زده است. جرأت نکردم برگردم. نفس‌هایم تند شده بودند و گلویم خشک. تمام وجودم فریاد می‌زد که فرار کنم، که از این قبرستان لعنتی بیرون بزنم؛ اما پاهایم قفل شده بودند. و بعد چیزی اتفاق افتاد که تمام خون در رگ‌هایم یخ زد. سایه‌ها تکان خوردند! نه سایه‌ی درختان، نه تاریکیِ شب، بلکه خودِ سایه‌ها! گویا روی زمین زنده شده بودند، آرام و نرم حرکت می‌کردند، بی‌صدا، مانند دود سیاهی که در هوا پخش می‌شود. چشم‌هایم را به هم زدم. نه! این ممکن نبود. خسته بودم، ذهنم بازی‌ام می‌داد؛ اما وقتی دوباره نگاه کردم، دیدم که یکی از آن سایه‌ها به آرامی دارد از سنگ قبر پدرم بالا می‌رود. از وسط سنگ رد شد. داخل آن ناپدید شد. دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم. تمام بدنم از درون به لرزه افتاد. و بعد آرام آرام، چیزی روی سنگ قبر شروع به ظاهر شدن کرد. حروف جدید! ابتدا تار، سپس واضح‌تر. گویا که دستی نامرئی داشت آن‌ها را روی سنگ حک می‌کرد. چشم‌هایم از شدت وحشت گشاد شده بودند. کلمات آرام آرام شکل گرفتند، خطی تازه روی سنگی که باید دست‌نخورده باقی می‌ماند: «او هنوز اینجا است!» یک قدم عقب رفتم. قلبم هم‌چون دیوانه‌ها خود را به دیواره‌های اطرافش در بدنم می‌کوبید.
  13. لحظه‌ای نفس کشیدن را از یاد می‌برم. نمی‌دانم چهره‌ام چگونه می‌شود که چشمان نازلی پر از نگرانی می‌شوند، شانه‌هایم را محکم می‌گیرد و می‌گوید: - خوبی ماهوا؟ پیش از آن‌که بتوانم پاسخش را بدهم، سایه‌ای که در گوشه‌ای می‌خزد، توجهم را جلب می‌کند. چیزی درختان نیمه خشک کاج را تکان داد گویا که باد نباشد؛ بلکه چیزی نامرئی از میانشان عبور کرده باشد. - ماهوا! نازلی باری دیگر نامم را نجوا می‌کند و ناچاراً آب دهانم را فرو می‌برم و می‌گویم: - خوبم‌خوبم...چیزی نیست. چشمان آبی‌اش متعجب و نگران هستند. می‌پرسد: - اگه چیزی نیست، پس چی داری میگی؟ باید برایش تعریف کنم. دیگر نمی‌توانم چیزی که با آن رو‌به‌رو شده‌ام را پنهان کنم. پیش از آن‌که دهان بگشایم، صدای مادر از فاصله‌ی کمی گوشم را می‌خراشد: - زود باش بیا! می‌ریم خونه. ناگهان دلم می‌ریزد. می‌خواهم اعتراض کنم. بگویم من نمی‌آیم به آن خانه. بگویم می‌خواهم همین‌جا بمانم، حداقل کمی بیشتر از شماهایی که تا زیر خرواری خاک مدفونش کرده‌اید، پا به فرار می‌گذارید که مبادا میت دوباره همراهتان برگردد! اشک از چشمانم سرازیر می‌شود و ناچاراً دهانم را سخت‌تر از پیش می‌بندم. من هیچ‌گاه حق اعتراض نداشتم، نه وقتی که مادر با من هم‌چون کنیزش برخورد می‌کرد و نه وقتی که مادر و برادر هر دو، تا تقی به توقی می‌خورد و خم به ابرویشان می‌آمد، گویا کیسه بوکسشان هستم و مرا آماج حملات مشت و لگدشان قرار می‌دادند و عقده‌های یک عمرشان را، روی تن نحیف و ضعیف من خالی می‌کردند. نه من هیچ‌گاه حق اعتراض نداشتم. دست می‌برم که شالم را درست کنم، زخم‌های سرم که کادوی روز تولدم از جانب مادرم بودند باری دیگر تیر می‌کشند و نفسم را با درد و حسرت بیرون می‌دهم. سپس با بغض خطاب به نازلی می‌گویم: - تو نمیایی ناز؟ آن‌قدر لحنم معصومانه‌ است که نازلی تبسمی مهربان با لب‌های خوش‌فرمش که اندکی رژ صورتی مهمانشان است، به رویم می‌پاشد. دستم را می‌گیرد و انگشتان دست استخوانی و کشیده‌اش را لای انگشتان دست نحیفم می‌پیچد و درحالی‌که به طرف مادر راه می‌افتیم می‌گوید: - معلومه که میام رفیق. از مهربانی و صافی‌اش دلم گرم می‌شود. هم‌زمان که پشت سر مادر و رضا، قدم بر‌می‌داریم، احساسی عجیب درونم می‌جوشید، گویا چیزی آن‌جا در آن قبرستان بود که مرا نگاه می‌کرد. نکند پدر باشد؟ نکند دلخور از آن است که آن‌قدر زود آن‌جا، زیر خرواری خاک، رهایش می‌کنم و می‌روم؟ نکند مرا نبخشد! اشک‌هایم باز شدت می‌گیرند؛ اما کسی متوجه‌ی اشک ریختنم نمی‌شود. دیگر در بی‌صدا اشک ریختن ماهر شده‌ام. کم نیستند 24 سالی که بی‌وقفه اشک‌ها مهمان صورتم می‌شوند.
  14. دیروز
  15. پارت سوم سوارا قدم‌های محکمی بر می‌داشت. در حالی که از سالن خارج می‌شد، صدای شلیک‌ها هنوز در گوشش زنگ می‌زد. دنیای مافیا همیشه همین‌ بود. یک لحظه همه چیز آرام است، اما در کسری از ثانیه ممکن است تبدیل به جهنم شود. برای او این چیزی غیر از روزمرگی نبود، او یاد گرفته بود که به احساساتش اهمیت ندهد؛ برای سوارا، هر شلیک، هر تصمیم و هر حرکت، فقط یک مرحله از بازی بود. بازی‌ای که هیچ‌وقت پایان نمی‌یافت. به محض اینکه از ساختمان بیرون آمد، درخت‌های خشک و سیاه شب، سایه‌هایی سنگین بر خیابان انداخته بودند. خودروی سیاه رنگش در گوشه‌ای پارک شده بود، در این ساعت شب، خیابان‌ها تقریباً خلوت بودند و هر صدای پای کسی، مانند یک تهدید در این سکوت مطلق می‌ریخت. سوارا در حالی که دستش را به شانه‌اش می‌زد، به سمت ماشین حرکت کرد. همان‌طور که وارد خودرو می‌شد، گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد. پیامی از فردی که هیچ وقت نباید در چنین زمانی تماس می‌گرفت، روی صفحه ظاهر شد: "ما باید صحبت کنیم." لبخند کم‌رنگی روی لبان سوارا نشست. پیام از کیان بود. کیان، همان کسی که در دنیای مافیا برای همه، حتی برای سوارا، یک علامت سوال بزرگ بود. او نه دوست بود و نه دشمن، اما در طول این سال‌ها، همواره به نوعی سایه‌ای برادرانه در زندگی سوارا به حساب می‌آمد. همیشه در موقعیت‌هایی ظاهر می‌شد که هیچ‌وقت نمی‌توانستی پیش‌بینی کنی که چه هدفی از آن دارد. سوارا بلافاصله شماره او را دایل کرد. صدای سرد کیان در آن سوی خط به گوش رسید. - کار تموم شد؟ - تموم شد، مثل همیشه. سوارا لحظه‌ای مکث کرد. - من هیچ‌وقت از بازی بیرون نمی‌روم. حتی وقتی همه فکر می‌کنند که بازی تموم شده. صدای کیان از آن طرف خط خشک‌تر شد. - خیلی خب، پس آماده باش. اتفاقات بزرگتری در راهه. هیچ‌چیزی که به این دنیای لعنتی مربوط باشه، هیچ‌وقت تموم نمی‌شه. از طرف من، یه جلسه ترتیب داده شده که باید توش حضور داشته باشی. "کجا؟" سوارا با لحنی که بیش از حد آرام به نظر می‌رسید، پرسید. - محل آشنایی. فقط به یاد داشته باش، این‌جا دیگه همه چیز فرق می‌کنه. دنیای مافیا همیشه یه قانون داره، ولی به نظر می‌رسه قوانین جدیدی دارن می‌نویسن. سوارا به تلفن نگاه کرد. تصمیم داشت در این جلسه حضور پیدا کند، اما می‌دانست که همه چیز در این دنیای پر از دروغ و فریب به‌سرعت می‌تواند تغییر کند. کسی که به نظر می‌رسید دوست یا همکار باشد، ممکن است در لحظه‌ای که least expect it، تبدیل به دشمن شود؛ او تجربه کرده بود، در این بازی، هیچ‌چیزی واقعی نبود جز قدرت و توانایی در بازی. وقتی ماشین را به سمت مقصد جدید به حرکت درآورد، سکوت اتاق، در ذهنش به هم ریخت، در درون او هیچ‌چیز به اندازه‌ی آینده نامعلوم و خطرات غیرقابل پیش‌بینی‌ای که در پیش بود، نگرانی ایجاد نمی‌کرد. این دنیای مافیا بود، و سوارا در این دنیای بی‌رحم، درک کرده بود که هیچ‌وقت نباید به کسی اعتماد کرد؛ حتی کیان! او با سرعت به مقصد رسید، آنجا یک ساختمان بزرگ و متروکه قرار داشت، جایی که پیش از این هم بارها با دشمنان یا همکارانش قرار ملاقات داشت. سوارا از ماشین پیاده شد و وارد ساختمان شد. داخل تاریک بود، اما با چشم‌های تیز و ذکاوتش، سایه‌هایی از کسانی که منتظرش بودند، به وضوح قابل تشخیص بود. - خیلی وقت پیش گفته بودم، اگه خواستی بازی رو شروع کنی، باید با من بازی کنی. کیان در وسط اتاق ایستاده بود و به سوارا نگاه می‌کرد. چهره‌اش هیچ چیزی از احساسات را نشان نمی‌داد. سوارا قدمی جلوتر برداشت و در حالی که به او نزدیک می‌شد، گفت: - این‌طور که معلومه، بازی از همون اول برای من بود. کیان با لبخندی که بیشتر شبیه یک لبخند مرگبار بود، پاسخ داد: - درسته. ولی هنوز یه چیزی کم داریم. این بازی هنوز یه نفر دیگه رو می‌خواد. این جمله برای سوارا معنای خاصی داشت. چون می‌دانست که بازی در حال پیچیده‌تر شدن است. باید آماده می‌بود. بازی هرگز ساده نبود. - چی می‌خوای بگی؟ کیان جواب داد و چشم‌هایش را به اطراف سالن چرخاند. - این‌که شما دیگه تنها نیستید. . این جمله به وضوح تهدیدی بود، ولی سوارا تنها لبخندی زد. او همیشه از تهدیدات نمی‌ترسید؛ برای او این تنها یک بازی دیگر بود که باید از آن پیروز بیرون می‌آمد.
  16. نیمه های شب بود که به سرم زد. به سمت دره‌ای خارج از شهر حرکت کردم. ماشین رو، رو به جاده پارک کردم و به سیاهی مطلق ته دره چشم دوختم. مغزم پر از صدا بود، انگار که تو ساعت اوج شلوغی وسط مترو ایستادم، آدم‌ها رد میشن و بهم تنه میزنن. با دست‌هایی لرزون داشبورد رو باز کردم و به ظرف قرص نگاه کردم. کمی مکث کردم، نفس عمیق دیگه‌ای کشیدم و ظرف رو برداشتم. در ظرف رو باز کردم و دستم رو پر از قرص‌های سفید کردم. از لرزش دست‌هام چندتایی از قرص ها از دستم افتاد کف ماشین، ظرف رو انداختم اون طرف، چندتا قرصی که توش مونده بود کف ماشین ریخت. به قرص‌های تو دستم نگاه میکردم که انگشتم خیس شد. قطره‌‌های اشکم یکی پس از دیگری پایین می‌اومدن. بینی‌م رو بالا کشیدم و به رو به رو خیره شدم. تاریکی مطلق رو به روم برام مثل پرده سینما شده بود. خاطرات دونه دونه از جلوی چشم‌هام رد میشدن، توی ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم؛ یه دلیل برای سوال بزرگ مغزم؛ یه دلیل برای اینکه " چرا به اینجا رسیدم؟" سینمای خوبی نبود، ژانر همه فیلم‌هاش تلخ‌تر از قهوه بود. همه دفتر خاطرات ذهنم رو بالا پایین کردم. یه دفعه همه تصاویر محو شد، پس از چند ثانیه تصویر سیاه سفیدی از یه دختر پدیدار شد. کم کم داشت همه چیز واضح میشد، رنگ و شکل مشخص می‌گرفت. نفس‌هام تند شده بود. انگار ویدئوی اصلی درحال پخش بود.
  17. Khakestar

    چالش لحظه مرگ| انجمن نودهشتیا

    خب بچه ها واقعا نمی‌دونم چرا ولی این ایده اومد به ذهنم که یه چیز تخیلی و لحظه مرگ باشه بنویسیم امیدوارم که مثل همیشه پایه باشیدا و با توجه به اینکه نویسنده قبلی شما چی‌نوشته باید ادامه‌ش بدین و یه جورایی یه داستان کوتاهی باشه حتی می‌تونید اسم و مکان های خاص برای شخصیت هاتون خلق کنید... برید ببینم چه می‌کنید:)
  18. چی خلق کردی دختر 😶‍🌫️

    طرح ناتمام اگه همینقدر خفن پیش بره، حیفه چاپ نشه. هوش و قلم و دیالوگ‌های بی‌نظیرت به وجدم آورد

    1. bhreh_rah

      bhreh_rah

      🥺🥺🥺🥺🥺ای قربونت برممم لطف دارییی عزیزم🥺❤️

      ان شاءالله بتونن تا آخرش خوب پیش برم 

    2. ماسو

      ماسو

      واقعا ها من اصلا نمیتونم بخونمش دیگه تا همینجا اینقد روم اثر گذاشته اصلا هی تصورش میکنم🫠🫠

  19. رمان ردی از بغص واقعا زیباست🎈

    طوری که به جزئیات و توصیفات پرداختین واقعا حس زندگی و در جریان بودن میده بهم. مشتاقم ببینم امتحان چی میشه😁

  20. پارت 13 یه‌دفعه با صدای زنگ گوشیم پرید از خواب! واقعاً کی این آژیر خطر رو تنظیم کرده بود؟ صدایی داشت که انگار می‌خواد زلزله رو هم خبر کنه! با چشم‌های نیمه‌باز، گوشی رو پیدا کردم و درجا صداشو قطع کردم. زیر لب غر زدم: ــ به قرآن قسم اگه امتحان نداشتم، همین الان پرتت می‌کردم از پنجره پایین! بلند شدم، رفتم یه دوش گرفتم. آب که خورد به صورتم، یه کم به خودم اومدم. وضو گرفتم، نمازم رو خوندم. وسط قنوت یه دعای خاص کردم: ــ خدایا امروز فقط خودت بهم رحم کن، استادم که قاعدتاً بی‌رحمی تو خونشه! بعد نماز، رفتم سراغ کمد. یه نگاه عمیق انداختم به لباسا. یه نگاه از اون نگاه‌هایی که انگار قراره باهاشون تصمیم بزرگ بگیری. بالاخره همون کت‌شلوار مشکی همیشگی رو برداشتم. امتحانی، رسمی، مظلوم‌نمایی... همه چی باهم! جلو آینه نشستم. یه کم نگا به صورتم کردم. گفتم: ــ حالا یه کم ریمل که اشکالو نداره، ضدآفتابم برا پوسته، رژم واسه روحیه‌ست دیگه! همین‌جوری خودم رو تو آینه نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: ــ خوبه! نه زیاد دخترونه، نه زیاد خشک. هم مظلومم، هم بامرام! مقنعه رو سرم کردم که هلیا از تو اتاقش داد زد: ــ وای وای ببین دانشجوی زرنگو! یه خنده‌ی نصفه زدم و گفتم: ــ فقط چهره‌مه که مظلومه، سر امتحان مث خرس قطبی حمله می‌کنم! یه نگاهی به ساعتم انداختم. وقت رفتن بود. دلم یه کوچولو می‌لرزید ولی خب... آماده بودم. آماده‌ی امتحان، آماده‌ی یه روز جدید... آماده‌ی اینکه باز با لبخند نقش قوی بودن رو بازی کنم. هرچند ته دلم هنوز دنبال یه فرصت کوچولو برای یه چرت دیگه بود!
  21. آیان بی‌صدا نگاهی تند زد، نه برای لحن آرش، بلکه از شدت فکرهایی که دیگر توی ذهنش جا نمی‌شد، اما ناگهان یک دستش را از جیب بیرون آورد، رفت سمت آرش و به رسم قدم گوشش را با تمام قدرت پیچاند. دکتر ناخودآگاه صاف نشست، ابروهایش از درد درهم رفت و خواب از چشمانش پرید. _ آیان ولم کن، باشه! غلط کردم، دیگه ازت تعریف نمی‌کنم بی جنبه! آیان برای لحظه‌ای با دیدن دست و پا زدن آرش مثل قدیم‌ها از دنیای پرونده‌ بیرون آمد، برای لحظه‌ای، حرص‌ها و سؤال‌های بی پاسخ، جایشان را به یک مکث کوتاهی دادند؛ تا اینکه چشمانش دوباره روی جسد افتاد، و لبخند به همین سرعت ناپیدا و محو شد. درونش کشیده شد به گذشته، به همان شب دو سال پیش، حوالی ساعت دو! تماسی که گفت جسدی در اطراف پل طبیعت پیدا شده، با وضعیتی وحشتناک، آن شب‌ هوا بارانی بود، آیان‌به‌خوبی به یاد دارد که بوی جنازه با بوی باران چگونه در هم تلقی شده بود! آیان آن زمان در دایرهٔ جنایی تازه کار بود، اما به دلیل سرعت و دقتش در کارها باعث شد خیلی زود پرونده به او سپرده شود، اما او هرگز فکر نمی‌کرد که این قاتل، با همین شیوه‌ها، دو سال تمام با او بازی کند و زندگیش را به آسانی از او بگیرد! زنانی در سن و سال‌های مختلف، لباس‌های سورمه‌ای، دونات‌های صورتی،‌ نشان‌گذاری‌هایی که بیشتر به معما شباهت داشت تا به قتل. آیان دوباره به جسد نگاهی کرد. مژه‌هایش یکی یکی به هم می‌خورد، و زیر لب زمزمه کرد: _ توجه کردی آرش؟ این حرو*مزاده تنها کسیه که تونسته غیر از شیوه‌ی قتل، با نظم لعنتی و حال به همزنش، روی اعصاب من رژه بره؟ آرش ‌که در حال چرت زدن بود، با صدایی گرفته فقط «ها»یی کشدار گفت، اما آیان بی توجه به او ادامه داد، چون دیگر برای خودش‌،‌ نه دکتر حرف می‌زد. _ نمی‌فهمم چی نصیبش میشه از اینکه ساعت‌ها رو دقیق، با شماره مقتول هماهنگ‌ کنه و به ترتیب تو مکان‌های عجیب و غیرقابل پیشبینی رهاکنه، یک نظم مشمئزکننده که انگار داره یک جدول حل می‌کنه، نه اینکه آدم می‌کشه!
  22. دل نهاده بود، نه به نیت خطا، بلکه به اقتضای روحی که عشق را در گوشه‌ای از سینه‌ی خویش مأوا داده بود. نگاه کرده بود، نه از سر هوس، بل به سانِ شمعی که از شعله‌ی بی‌خبر جان می‌گیرد. اما گمانِ خلق، همیشه مسلح است و قضاوت، بی‌محاکمه، فرمان قتل می‌دهد. پدر، با غرورِ مردانه‌اش و تسبیحی که چون شمشیر، بر زمین کوبید، حکم را چنین ابلاغ نمود: «ناموس، جز با خون تطهیر نمی‌گردد.» برادران، در هیئتِ داورانِ خاموش، طنابِ تعصّب را چون افعی به گردنِ دختر پیچیدند. نه فریاد زد، نه تمنّای عفو کرد؛ تنها زمزمه‌ای بود که در باد گم شد: «قسم به پروردگار مهر، دوست داشتن، معصیت نیست...» اما گوش‌ها، سال‌هاست که کر شده‌اند از شنیدنِ واژگان لطیف. او را در گودی باغ، در پنهان‌ترین زاویه‌ی خاک، دفن کردند نه چون مرده‌ای، که چون رازی ناپسند و تاریخ، صفحه‌ای دیگر از جنایت بر جنس لطیف را با مرکّبِ خون، در سینه‌ی شب ثبت نمود.
  23. دخترک، هنوز در عوالمِ کودکانه‌اش سر می‌برد که عصمتِ کودکی را به تارِ سیاهِ سنت بستند و گفتند: «بانوی خانه شو.» به خانه‌ای رفت که سقفش بلند بود اما دل‌های ساکنانش کوتاه. در آن خانه، مدرکِ دانشگاهیِ داماد، تازیانه‌ای شده بود که بر جانِ خامِ عروسک‌وارش می‌خورد. هر واژه‌ای که از لبان خویش می‌زد، پاسخش تمسخری بود از فامیل شوهر که با لحن فخر و نیشِ دانش، می‌گفتند: «تو را چه به سخن گفتن؟ تو که خواندنِ کلمه‌ای نمی‌دانی، و از فهمِ هر چیز، عاری‌ای.» نه درس خوانده بود، نه دبستان دیده بود، اما دل داشت، رؤیا داشت و چشمانی که در سکوتِ شب، تر می‌شدند بی‌آنکه کسی بپرسد: چرا؟ و او، در زمهریرِ بی‌مهریِ تحصیل‌کردگانِ بی‌اخلاق، فهمید که نادانی، خود گناه نیست؛ اما تحقیرِ انسانِ بی‌دانش، جنایتی‌ست که مدرک نمی‌پوشاندش.
  24. بخش شانزدهم به سمتش دوید و رو به رخساره فریاد زد: - بجنب، چرخ و کیفش... پیراهن پسر را در چنگش گرفت و کشید. همچون گوشت لخت سلاخی شده روی دایی پهن بود و با چشم‌های مبهوت به دست آوردش نگاه می‌کرد. در اثر کشیده شدنش توسط جسمی خارجی مردمک غلتانش به روی ایران نشست و اشک از آن روان شد. ایران دست دیگر را هم برای کشیدنش بکار بست و داد زد: - د یالله تکون بخور دیگه! رخساره چرخ را داخل ماشین گذاشت و به کمک ایران بازگشت. هردو زیر شانه‌اش را گرفتند. درحالی که پاهای پسر تمایل به رفتن نداشت و روی زمین کشیده می‌شد، او را هم کنار چرخش پرت کردند. رخساره چندتا از سیب زمینی‌هایی که روی آسفالت ریخته بود را لگد کرد و روی صندلی شاگرد جا گرفت. استارت صدادار ایران پسر را پراند و از شیشه به دایی غرق خون نگاه کرد. ایران دست در جیب برد و درحالی که کسی نمی‌دانست او کی وقت کرده قیچی را بردارد_ آن را روی پاهای رخساره انداخت و گفت: - تمیزش کن و بذارش توی وسایلش! همه چیز در کسری از ثانیه رخ داد بود و افرادی که پیش از آن مردم معمولی بودند، به جنایت کاری بی قلب مبدل شده بودند. پسر از گریه نفسش تنگ آمده بود، به ناگاه گویی به خد آمده باشد فریاد زد: - باید ببریمش بیمارستان! من توی ماشین چیکار می‌کنم خدای من؟! یا صاحب الزمان کمک... خانم لطفا نگهدارید. من... من باید کمکش کنم اون هنوز زندست. ایران و رخساره به هم نگاه کردند و ایران قفل مرکزی ماشین را زد تا مبادا خودش را به پایین پرت کند. پسر تقلا را بی‌فایده یافت و در جیبش به دنبال چیزی گشت. در نهایت گوشی موبایل را از جیب بیرون کشید و با دستانی لرزان به جایی زنگ زد: - الو، سلام... اورژانس؟ آقا یه نفر رو... رخساره به سرعت روی صندلی‌اش چرخید و گوشی موبایل را از دستش کشید. پیش از این که پسر ممانعت کند، مشغول صحبت شد: - آقا چندتا معتاد جلوی د ر خونمون با هم درگیر شدن. یکیشون زخمی شده! ممکنه زودتر خودتون رو برسونید؟ بله، بله آدرس ر یادداشت کنید! دستان پسر می‌لرزید و لبانش به ذکر گفتن باز و بسته می‌شد. ایران به نشانه تایید کار رخساره موبایل را از او گرفت و روی کیلومتر شمارش گذاشت. پسر کمی خودش را جلو کشید و گفت: - جلوی اولین کلانتری نگهدارید، من باید خودم رو معرفی کنم. رخساره انگشت جلو برد تا پیشانی‌اش را به عقب متمایل کند که او وحشت زده به عقب رفت و فریاد زد: - خانم لطفا با من تماس نداشته باشید. - من که بهت زنگ نزدم، تماس چیه؟! سپس دستش را شبیه تلفن بالا آورد و ادامه داد: «الو اونجا آرایشگاهه؟!» در شرایط سخت هم دست از بذله گویی بر نمی‌داشت. تحقیقات نشان داده بود طنز افراد سختی کشیده خیلی قوی‌تر افرادی است که در رفاه بزرگ شده‌اند. پشتی دو صندلی را گرفت و خودش را بیشتر به عقب کش آورد و گفت: - جای بدی نخورده بود. اونقدرم عمیق نبود. فقط در اثر مصرف زیاد مواد از هوش رفت! پس ان‌قدر نگران نباش و سعی نکن عمر خودت رو توی دادگاه و پاسگاه حروم کنی. من یه عمر بین همین‌ها بزرگ شدم، رفیقاش شناسایی کنن کیی و کجایی دنبال دیه میوفتن. زدنی زدن، گرفتنی دوست و رفیقن.
  25. در سرزمینی که عدل، فقط واژه‌ایست خشکیده در حاشیه‌ی اوراقِ قانون و ترازوهای عدالت، سال‌هاست ترازوی زر و زور را نگه می‌دارند، بی‌گناه بودن نه افتخار، که اتهامی‌ست ناگفتنی. دختری بود که جز سکوت، جرمی نداشت و جز حیا، گناهی نیاندوخته بود. اما روزی، نگاه نادرستی بر او نشست و دهان‌هایی گشوده شد که راست را به میلِ شایعه ذبح می‌کردند او، هیچ نگفت. نه از ترس، که از دانستنِ این حقیقت تلخ: کسی به فریادِ دخترانِ بی‌گناه گوش نمی‌سپارد وقتی جامعه، به عوضِ گوش دادن، قضاوت می‌کند. شکست، اما نه از پا، بل از درون، از جایی که انسانیت باید می‌زیست و سال‌ها پی در سکوتِ جمعی دفن شده بود. او با دلی چاک‌چاک، از کنار مردمانی گذشت که به جای آغوش، سنگ به دامنش انداختند و گفتند: « حتماً کاری کرده که این‌طور شده...» و باز، واژه‌ی تو: در سرزمینی که عدل تنها واژه‌ای‌ست در کتاب، بی‌گناه بودن جرم است.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...