رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. فصل اول پارت شیشم همه به خودشون اومدن لیا که سعی می‌کرد به خود آیینه ها توجه نکنه و به بغل های آیینه نگاه کنه تلاش بر این بود گه تعداد لکه های خون رو روی هر آیینه بشماره یکی بیشترین خون رو داشت لیا : - بچه ها این یکی فرق داره فک کنم اینه ایرا گفت: - مطمئنی چون این سریع اشتباه کنیم یکیمون میمیره نایا با ترس گفت: - بچه ها دو دقیقه مونده فقط لیا : - یا باید کلن هر سه تامون بمیریم یا ریسک کنیم انجام بدیم وقتی سکوتشون و دیدم دستم بردم جلو وقتی به چشای پسره نگاه کردم موهای مشکی پسر بهم ریخته شده بود و با چشایی که پر شده بود از اشک نگاهم می‌کرد دستمو جلو بردم و با چند ثانیه مکث جلو بردم و ... لحظه‌ای که دستم به آیینه خورد، حس کردم انگار فرو رفتم تو یه سطل آب یخ... ولی هم‌زمان، پوست دستم می‌سوخت. دست پسر ناشناس رو گرفتم. کشیدمش بیرون ولی یه نیروی عجیب، مثل جاذبه‌ی معکوس، نمی‌ذاشت بیاد. انگار آیینه داشت می‌بلعیدش. [زمان باقی‌مانده: یک دقیقه] دستم داشت از جا کنده می‌شد. نایا و ایرا با وحشت داد زدن: -«بکشش بیرون دیگه! چرا نمیاد!» - «دستم نمیاد بیرون... بچه‌ها کمک کنین! کمـــرمو بگیرین! وقت نداریم!» اول ایرا از پشت کمرمو گرفت. زورش از همه بیشتر بود. اون‌قدر محکم فشار داد که حس کردم ناخناش پوستمو شکافتن. از درد یه جیغ زدم، ولی اهمیتی نداد. نایا هم پشت ایرا رو گرفت. با هم شمردیم: - «یک... دو... سه!» [زمان باقی‌مانده: سی ثانیه] یه نیروی وحشی ما رو به عقب پرت کرد.
  3. نویسنده عزیز لطفا درخواست ناظر بدین

    و بخش نقد رمانتون رو ایجاد کنید

  4. فصل اول پارت پنجم اینبار نایا رف جلو و سعی کرد تفاوتی بین آیینه ها پیدا کنه نزدیک یکی از آیینه ها شد چشای مشکی پسری که زل زده بود بهش مثل یک تیر نفوذ می‌کرد به کل بدن نایا نایا از سردی نگاه پسر تنش لرز افتاد صدای کلفت خش دار پسر سکوت شکست - لطفا کمکم کن دارم از بین میرم بدنم سرد سرد داره میشه چیزی نمونده به پایان زندگیم نایا حتی اجازه مخالفت به کسی نداد و دستشو جلو برد تا صورت پسر رو لمس کنه و دستش از آیینه مشکی رد نشد اینبار صدای آژیر بلند شد و نایا به خودش اومد با لکنت لیا گفت: - چیکار کردی؟ صدای بلند خودکار بلند شد : دومین اشتباه یک اشتباه مونده تا مرگ دقت کنین. دوباره یه تصویر مثل پرژکتور روی تمام آیینه ها پخش شد اینبار گذشته نایا بود که افتاده بود روی صحنه دختر دوازده ساله ای که موهای بلوند طلایی بلندش دورش ریخته بود و دستاشو گذاشته بود روی گوشش و گریه میکرد و از ترس داخل کمد قایم شده بود بدنش مثل زلزه چند ریشتر میلرزید تصویر زن و مردی روی کل آیینه پخش شد مرد چاقو به دست زنی که روی زمین افتاده بود و غرق در خون بود و تصویر بعدی شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن نایا توسط پدرش بود . ایرا باورش نمیشد که اینارو نایا بهترین دوستش و که مثل خواهر براش بود پنهون کرده بود صدای هق هق نایا کل فضا رو گرفت دخترا بغلش کردن گفتن: زمان کمی مونده خودتو جمع جور کن باید زودتر از اینجا بریم بیرون دنبال راه حل باشین - زمان باقی مانده پنج دقیقه
  5. فصل اول پارت چهارم و بعد یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای های آیینه ای پخش شد با کیفیتی مثل دوربین‌های قدیمی، با صدای خش‌دار. یه خونه‌ی لوکس. درِ چوبی بزرگ باز میشه. یه مرد میانسال، کت‌و‌شلواری، دختربچه‌ای حدوداً یک‌ساله رو بغل کرده دختر به طرز عجیبی موهای سفیدی که تازه رشد کرده اطراف صورتش پوشونده چشای خاکستری خمارش پر از اشک شده بود. مرد با صدای خفه و گرفته به زنی که پشت دره می‌گه: -بگیرش... دیگه نمی‌تونم نگهش دارم. زن با تردید نوزاد رو بغل می‌کنه. مرد ادامه می‌ده: -مادرش موقع زایمان مرد... این بچه بدشگون بود... نمی‌تونم نگاهش کنم. در بسته می‌شه. زنی که بچه رو گرفته، لحظه‌ای به صورتش نگاه می‌کنه، بعد با سردی می‌گه: - فقط تا وقتی کوچیکه نگهش می‌داریم.. صحنه تغییر می‌کنه. دخترک حالا پنج سالشه. بیرون در خونه ایستاده. در پشت سرش با صدا بسته می‌شه. صدای زن: دیگه بزرگ شده... ما قولی ندادیم. دخترک به در زل زده، چشماش پر اشک، ولی گریه نمی‌کنه. فقط زمزمه می‌کنه: - مامان؟ من دیگه کجا برم...؟ تصویر محو می‌شه. لحظه‌ای سکوت کل فضا رو پر می‌کنه. آیرا همون‌جا ایستاده. بدنش می‌لرزه. لباش از درد گزیده شده. دستش رو روی سینه‌اش می‌ذاره، انگار سعی داره یه زخم قدیمی رو بپوشونه. لیا آهسته گفت: تو... فرزند خونه بودی؟ آیرا... آیرا بدون اینکه به کسی نگاه کنه زمزمه کرد: من هیچ‌وقت نمی‌دونستم... فکر می‌کردم مامانم ولم کرد... ولی حالا می‌فهمم هیچ‌وقت حتی منو نخواستن... نایا دستش رو روی شونه‌اش گذاشت: - ولی الان تنها نیستی، آیرا. ما باهاتیم. زمان باقی‌مانده: ده دقیقه. همه یک‌دفعه به خود اومدن. مرحله هنوز تموم نشده بود. باید ادامه میدادن آدم درست انتخاب میکردن اینبار نایا رف جلو و..
  6. فصل اول پارت سوم لحظه‌ای بعد، آیینه‌ها با صدایی ترک‌خورده شروع به لرزیدن کردند. صدایی شبیه به نفس کشیدن سنگین از اعماق تمام آینه‌ها بلند شد، انگار چیزی پشت آن‌ها در حال بیدار شدن بود. ما فقط بهم نگاه می‌کردیم... بی‌حرکت، مبهوت، ترس‌خورده. دیگه تو هیچ‌کدوم از آینه‌ها انعکاس خودمون نبود. فقط انعکاس یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهی‌شون انگار آدم رو می‌کشید توی خودش. صداش آهسته ولی پر از التماس بود: - کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین اینجا بمونم... از همه‌ی آینه‌ها، صدای اون پسر میومد. صدای یکنواخت و پخش‌شده. هم‌زمان، تصویرش تو تک‌تک آینه‌ها تکرار می‌شد، اما انگار تو هر کدوم، حالت چهره‌اش یه‌ذره فرق داشت. یکی می‌ترسید، یکی می‌خندید، یکی زل زده بود. لیا با لکنت و صدای لرزون گفت: - مگه ممکنه؟... این دیگه چه کوفتیه؟ پسر، فقط با چشمای سیاه و گودافتاده‌ش بهمون خیره شده بود. هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌گفت. فقط کمک می‌خواست. ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد؛ واضح‌تر از قبل: -یک نفر از بین آن‌ها واقعی‌ست. دست او را بگیر. با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشته‌ات پخش خواهد شد. و چیزی را از دست خواهی داد. زمان باقی‌مانده: دوازده دقیقه. از زبان سوم شخص: آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت. چیزی تو نگاهش بود... یه حس آشنا. انگار یه تیکه‌ی گم‌شده از گذشته‌ش، قفل‌شده تو اون چشما. با دست لرزونش به سمت آیینه رفت. لیا فریاد زد: - آیرا نه! صبر کن هنوز نمی‌دونیم واقعی‌ـه یا نه! ولی دیر شده بود. انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد. لحظه‌ای سکوت... بعد، یه صدای شکستن، مثل ترک خوردن شیشه‌ی یخ‌زده. آیینه سیاه شد. و بعد، یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای آیینه‌ای پخش شد. گذشته‌ی آیرا:
  7. فصل اول:دعوت نامه مرگبار [پارت دوم] با صدای آهسته گفتم: ــ بچه‌ها... عدد دوازده با خون نوشته شده. انگار شبیه خون تازه‌ست.. سکوت کردن. نایا یه‌دفعه گفت: - مهم نیست چیه. وایسادن اینجا، ما رو نجات نمی‌ده. خب چطوری این درو باز کنیم رد بشیم لیا : از ترس داشتم به خودم میلرزیدم یعنی خون کی میتونه باشه سعی می‌کردم مثل بقیه بچه ها ترسمو پنهون کنم قوی باشم رفتم نزدیک در یه دکمه قرمز بود زدمش با کلی گرد خاک باز شد بچه ها یه قدم رفتن عقب آیرا سریع دستمو کشید و برد عقب آیرا با صدایی که هیچ ترسی توش بود گفت: - بازی فک کنم شروع شد بیاین بریم داخل سری تکون دادیم. قدم اول رو برداشتم، و دروازه شروع کرد به صدا دادن... مثل نفسی که آماده‌ی بلعیدن باشه. وقتی وارد شدیم، دروازه با صدای مهیبی پشت سرمون بسته شد. صداش مثل انفجار بود… انگار یه دنیای کامل قفل شد. باورم نمی‌شد چیزی که جلو روم بود رو دارم می‌بینم. تمام فضا با آیینه پوشیده شده بود؛ دیوار، سقف، حتی زمین. زیر پام، بازتاب خودم بود که توی مه خفیف جنگل محو و محوتر می‌شد. انگار دیگه اصلاً توی جنگل نبودیم. این‌جا بیشتر شبیه یه خونه‌ی شیشه‌ای کابوس‌وار بود. یه صدای بلند شروع کرد تیک‌تیک کردن. برگشتم و به در نگاه کردم؛ با رنگ خونی، یه زمان هک شده بود روش: زمان مانده: پونزده دقیقه نفس‌هام سنگین شد. با احتیاط رفتم سمت یکی از آیینه‌ها. روی سطحش بخار سردی نشست، طوری که انگار آیینه نفس می‌کشید. انگشتم رو بالا آوردم، لمسش کردم. جمله‌ای آروم ظاهر شد: اگر تصویرت پلک زد، دیگر خیلی دیر شده... و بعد، صدای یک بلندگوی بی‌روح: بیشتر از پنج ثانیه نگاه نکن. خشکم زد. سرم رو بالا گرفتم… بازتاب خودم هنوز اون‌جا بود. تا این‌که… لبخند زد. یه لبخند بی‌احساس. لبخند من نبود. نایا سریع مچم رو گرفت و کشید عقب. نفسش لرزون بود، ولی محکم گفت: - فقط به خودمون نگاه کنیم… فقط همدیگه. به هیچ‌چی دیگه نگاه نکن آیرا. ناگهان حس درد مثل جرقه‌ای از زیر پوستم پرید بالا. دستم داشت می‌سوخت. سوزشش انگار از زیر پوست شروع شده بود. با لکنت و وحشت گفتم: - چـ… چی داره میشه؟ آیرا با دست لرزون آستینمو زد بالا. روی پوست بازوم، با چیزی مثل سوزن‌های داغ، یه جمله حک شده بود: اخطار اول و زیرش با خون قر‌مز: تا سه اخطار میتوانید دریافت کنید… بعد از سومین، مرگ. خون از زیر نوشته جاری شده بود. نایا بدون حرف، یه تیکه از لباسش رو پاره کرد و پیچید دور بازوم. با صدای آرومش گفت: - قراره زنده بمونیم لیا… نترس. زود تمومش می‌کنیم. ولی از ته چشم‌های خودش هم می‌تونستم ببینم که اونم ترسیده.
  8. امروز
  9. فصل اول : دعوت نامه مرگ بار پارت اول رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی ژانر: فانتزی، ترسناک، معمایی، هیجانی روی میز مطالعه نشسته بودم و با لپ‌تاپ مشترکمون ،همون که من، نایا و لیا باهاش کار می‌کردیم ، داشتم پروژه‌ی میکروب‌شناسی رو که استاد داده بود، جلو می‌بردم. ساعت از دو گذشته بود، خواب از سرم پریده بود و فقط لیا هنوز بیدار بود. ناگهان یه نوتیف عجیب وسط صفحه ظاهر شد. لیا سرش رو بالا آورد و گفت: ـ نوتیف چی اومد؟ صفحه رو با تعجب نگاه کردم و بلند خوندم: ـ سطح اول آماده‌ی فعال‌سازیه. ورود؟ زیرش فقط یه دکمه بود: شروع لیا اخم کرد: ـ این چیه دیگه؟ برنامه نصب کردی؟ سریع سرم رو تکون دادم: ـ نه... قسم می‌خورم حتی به وای‌فای هم وصل نبودم. نایا از گوشه‌ی اتاق، خمیازه‌کشان گفت: ـ نزن اون دکمه رو... نصف شبی حوصله‌ی دردسر جدید ندارم. ولی من؟ داشتم از کنجکاوی می‌مردم. دیگه خسته شده بودم از پروژه‌های بی‌پایان. با خودم گفتم شاید یه بازی هیجانی باشه... و زدم. در یک لحظه، نور سفید خیره‌کننده‌ای کل صفحه رو گرفت... و بعد همه‌چی تاریک شد. وقتی به خودمون اومدیم، دیگه داخل اتاق نبودیم. جلوی رومون، یه دروازه‌ی عظیم از سایه و دود باز شده بود. بالای اون نوشته شده بود: به دنیای ممنوعه خوش اومدین. از اینجا به بعد، قانون‌ها فرق دارن. هر اشتباه، یه نفر رو حذف می‌کنه. گیج و منگ به دوروبرم نگاه کردم. توی یه جنگل تاریک و پر از مه ایستاده بودیم. هوا سرد بود، لرزه افتاده بود به تنم. لیا با صدای لرزون گفت: - آیرا... چی‌کار کردی؟ این دیگه کجاست؟ چی رو زدی؟ با لکنت گفتم: ـ نمی‌دونم... به خدا فکر کردم یه بازیه. اصلاً نمی‌دونستم ممکنه همچین چیزی بشه. نایا سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه: ـ بچه‌ها... آروم باشین. همین‌جا وایستادن فایده نداره. خطرناکه. بیاین آروم از دروازه رد شیم. با تایید من و لیا، دست همو گرفتیم و به سمت دروازه حرکت کردیم. قدم به قدم، بین درخت‌های عظیم و سبزی که توی تاریکی شب تیره دیده می‌شدن، جلو می‌رفتیم. ناگهان صدای جیغ لیا فضا رو لرزوند. برگشتم سمتش. با ترس به کفشش نگاه می‌کرد. یه عنکبوت روش بود. با بی‌تفاوتی با گوشه‌ی پام عنکبوت رو پرت کردم اون‌ور و گفتم: ـ یکم آروم‌تر جیغ بزن، از این به بعد... دوباره به راه افتادیم. صدای خش‌خش برگا زیر پامون بود و سکوت وهم‌آور جنگل، مثل یه پتوی سنگین پیچیده بود دورمون. لیا آروم گفت: ـ بچه‌ها... شما هم حس می‌کنین یه نفر از لای درختا نگاهمون می‌کنه؟ نایا نگاهی به اطراف انداخت و سری به تأیید نشون داد. دروغ نگم، منم خیلی بیشتر این حس رو داشتم. ولی برای اینکه نترسن ـ مخصوصاً لیا که حساس‌تره ـ بروز ندادم. گفتم: ـ نه فکر نکنم. چون تو یه جنگل تاریکیم و سایه‌های درختا و مه همه‌جا هستن، باعث شده فکر کنی یکی نگات می‌کنه. اما ته دلم مطمئن بودم ما تنها نیستیم. انقد راه رفته بودیم که حس می‌کردم پاهام دیگه جون ندارن. عجیب بود که هیچ‌کدوممون اعتراضی نمی‌کرد. هرکی یه گوشه‌ی ذهنش گیر کرده بود. اون سکوت کش‌دار داشت مغزمونو می‌جَوید. نگاهی به بقیه انداختم. صورت‌هاشون رنگ‌پریده بود، لب‌ها خشک، چشم‌ها گیج و خسته. وسط اون جنگل تاریک و پرمه، فکر خونه ولم نمی‌کرد. خونه؟ نه… بیشتر یه زخم کهنه بود. هر کدوم‌مون یه مدل زخمی از خانوادمون داشتیم… جز لیا. لیا همیشه انگار از دنیای دیگه‌ای بود. یه دختر اصیل با خانواده‌ای کامل. موهای مشکی بلندش همیشه مرتب، مثل سیاهی شب. چشم‌هاش کشیده و پر رمز و راز… همون‌جوری که همه‌ی پسرا رو جذب می‌کرد. ولی نمی‌دونست پشت اون نگاه، من چقدر حسرتش رو می‌خوردم. از اون‌طرف، نایا کنارم بود. چشای آبیش از کل زندگی من قشنگ‌تر بود. حتی اون موهای بلوند موج‌دارش مثل دریا بود، انگار خدا نقاشی‌ش کرده بود. از وقتی کلاس پنجم باهاش آشنا شدم، تا حالا. اون مادرشو از دست داده بود، از بچگی. با اینکه همیشه سعی می‌کرد قوی باشه، ته چشم‌های درشتِ آبیش یه غم قدیمی بود. ولی تو اون سادگی، یه چیز خاص بود. یه جور نوری که فقط من می‌دیدم. همون لحظه صدای خش‌خشی از لای درخت‌ها اومد. نفس‌هامون تو سینه حبس شد. ولی هنوز چیزی نیومده بود. یا شاید، فقط داشت نگاهمون می‌کرد. لیا یه‌دفعه با صدای ترس‌خورده گفت: ـ وایسا... اون چیه؟! از فکر کشیده شدم بیرون. جلو رومون، یه دروازه‌ی غول‌پیکر بود. نه... این در نبود. بیشتر شبیه یه مرز بود. مرزی که تمام جنگل رو می‌برید به یه جای دیگه. وسط دروازه، با خطی زمخت و قطره‌چکون، عددی حک شده بود: دوازده رنگش مثل خون خشک‌شده بود. قرمز تیره، وحشی. زیر نور کم جنگل می‌درخشید. نایا با صدای لرزون گفت: ـ دوازده؟... یعنی چی؟ واقعاً یعنی چی این عدد؟ لیا نزدیک‌تر شد، چشم دوخت به دروازه و آروم گفت: ـ شاید... شاید تعداد مرحله‌هائه؟ یا شاید هر بار کسی حذف می‌شه، یه عدد کم می‌شه... تا برسه به صفر...
  10. نام رمان :بازی مرگ نویسنده:حدیث رضایی ژانر:ترسناک،هیجانی ،معمایی خلاصه: بازی، ساعت دو بامداد شروع می‌شه. وقتی گروهی از نوجوان‌ها یک اپلیکیشن مرموز روی گوشی‌هاشون پیدا می‌کنن که فقط ساعت ۳ نصف شب باز می‌شه، ناخواسته وارد دنیایی ترسناک و موازی می‌شن. این فقط یه بازی نیست — بازی‌ایه که نمی‌تونی ازش خارج بشی، حداقل نه بدون عواقب. تو این دنیا، باید با معماهای مرگبار، جنگل‌های شبح‌زده، قطارهای متروکه و ساختمان‌های عجیب‌وغریب با درهای سیاه روبه‌رو بشن. هر مرحله، ذهنشون رو به چالش می‌کشه — و اراده‌شون برای زنده موندن رو امتحان می‌کنه. اگر شکست بخورن، یکی از اونا برای همیشه اونجا گیر می‌افته. به «بازی مرگ» خوش اومدی. آماده‌ای بازی کنی؟
  11. #پارت۳۸ سارا ماشین رو روشن کرد و با لبخند گفت: یادت میاد هفته پیش چی گفتم؟ باید یه دور توی شهر بزنیم تا از استرس دانشگاه خلاص بشیم من که تازه با دردسرهای امتحان‌ها و کلاس‌ها دست و پنجه نرم کرده بودم، سری تکون دادم و گفتم: آره، یادمه فقط یادم باشه وقتی دوباره امتحانات نزدیک بشه، باید به جای درس خوندن، همینطور به دل شهر بزنیم با یه حرکت سریع و شجاعانه، ماشین رو به وسط خیابون انداخت و گاز داد نمی‌دونم، انگار همه چیز از این لحظه شروع شد. به خیابان‌ها نگاه می‌کردیم، ماشین‌ها می اومدن و میرفتن و ما وسطشون گم شده بودیم ولی خب مهم این بود که بین این همه آدم، خودمون بودیم و می‌خندیدیم. سارا، هلیا و من توی ماشین نشسته بودیم. سارا رو به من گفت: بیا، این آهنگ رو بذار هلیا تو که همیشه می‌خونی، این دفعه با هم بخونیم. هلیا که کلاً از هر موقعیتی برای خندیدن استفاده می‌کرد، سرش رو چرخوند و گفت: آره ولی بدون من تو این کارا هیچوقت موفق نمی‌شی با یه خنده‌ی بلند گفت: حالا ببین، اگه من نخونم چی میشه ماشین در حال حرکت بود و خیابان‌ها یکی یکی از کنارمون می‌گذشتن. سارا آهنگ رو روشن کرد و با هیجان شروع کرد به خوندن. منم که نه خیلی بلدم، ولی از همین که تو ماشین با دوستمون هستیم و داریم کل کل می‌کنیم، خوشحال بودم. سارا، هلیا و من در حال دور زدن تو خیابان‌ها بودیم. سارا هیجان‌زده گفت: خوبه که از کلاس‌ها خلاص شدیم بیا یکم مسابقه بدیمماشین‌های دیگه رو رد کنیم هلیا که هیچ‌وقت از چالش خوشش نمی‌اومد، گفت: آره! بیا یه کم هیجان بدیم به این روزِ خسته‌کننده. من که به هیچ‌وجه به سرعت و مسابقه علاقه نداشتم، ولی نمی‌خواستم از بقیه عقب بمونم، با یه لبخند گفتم: خب، منم که همیشه آماده‌ام ولی اگه با من مسابقه بدید می‌بینید که هیچ‌کسی نمی‌تونه من رو بگیره. سارا بلافاصله گفت: "بیا، بذار ببینیم چطور می‌تونی همزمان با سرعت بالا رانندگی کنی و از ماشین‌های دیگه رد بشی!" ماشین‌های دیگه که کنارمون می‌اومدن، گویا نمی‌خواستن از بازی ما عقب بمونن. یکی از راننده‌ها که به وضوح عاشق سرعت بود، سرعتش رو زیاد کرد و سعی کرد از سارا رد بشه سارا با یه چالش لبخند زد و گفت: - بزن بریم، دلم نمی‌خواد از هیچ ماشین عقب بمونم. هلیا به عقب برگشت و با یه لبخند تمسخرآمیز گفت: - خب، بچه‌ها مراقب باشید که این رقابت ممکنه به یه درگیری در خیابون تبدیل بشه و با خنده همزمان شروع کرد به زدن آهنگ توی ماشین. ماشین‌های دیگه شروع به سرعت گرفتن و ما هم با سرعت بیشتر از اون‌ها می‌گذشتیم. سارا به سرعت چرخید و گفت: این یکی رو رد می‌کنیم، اینجا! آماده‌ای؟ با حرکت سریع، ماشین کنار دستمون رو رد کردیم، انگار خیابان‌ها تبدیل به یک میدان مسابقه شده بود و هیچ‌کسی نمی‌خواست از دیگری عقب بمونه. هلیا که دیگه از هیجان پر شده بود، شروع به خندیدن کرد - اگه همه مثل شما رانندگی کنن، خیابونا دیگه برای کسی باقی نمی‌مونه سارا با صدای بلند گفت: پشت من باش من همیشه اول میام و دوباره سرعت گرفت. دوباره یکی از ماشین‌ها با سرعت به ما نزدیک شد. گفتم:سارا، بیا اینجا مسابقه رو ببین و با هیجان بیشتری به اون ماشین نزدیک شدیم. سرعت ماشین‌ها، صدای موتور، و حتی خنده‌های بلند ما، فضای خیابون رو پر کرده بود. درسته که برای یک لحظه همه چیز از کنترل خارج شده بود، ولی حس آزادی و هیجان توی دل هر کدوم از ما موج می‌زد. به همین راحتی، خیابان‌های آرام تبدیل به یک مسیر پر از رقابت و شادی شده بود. حتی وقتی سارا یک ماشین دیگه رو رد کرد. هلیا با صدای بلند گفت: آفرین، الان دیگه کسی جلودار شما نیست و من هم که دیگر هیچوقت از رقابت دست بر نمی‌داشتم به سارا گفت: بذار به اینا نشون بدیم که مسابقه یعنی چی
  12. #پارت۳۷ بعد از پایان کلاس زبان‌شناسی، هلیا به سمت من دوید و با لبخند گفت: - وای! من اصلاً نمی‌دونم چطور این استاد رو تحمل می‌کنم. یه جمله هم نمی‌گه که بی‌ربط نباشه من هم از سر شوخی گفتم: - خب، شاید چون اینطور که می‌گه، درک عمیق‌تری از کلمات پیدا می‌کنی هلیا با لبخند سرش رو تکون داد و گفت: - دقیقا! و حالا با دقت بیشتری به جمله‌های بی‌ربطش گوش می‌دم! از کنار هم رد شدیم و به طرف در خروجی راه افتادیم. من دلم می‌خواست یکم هوای بیرون رو نفس بکشم. هلیا که همیشه یه چیزی در مورد ماشینش می‌گفت، گفت: - بیا بریم یه دوری با ماشین بزنیم با خوشحالی گفتم: - چه بهتر! دیگه دارم از دانشگاه خفه میشم به محض اینکه سوار ماشین شدیم، هلیا با هیجان گفت: - امروز خیلی حالم خوبه. این که می‌گن «حالت خوب باشه»، یه حقیقتیه! چون الان می‌دونی چی می‌خوام؟ یه بستنی بزرگ! من خندیدم و گفتم: - بستنی؟! خب، این به معنای شروع یک روز شاد به حساب میاد از وسط دانشگاه که رد می‌شدیم، دخترهای دوره‌امون که کنار درخت‌ها نشسته بودن، سرشون رو به سمت ماشین چرخوندن و لبخندهای ریز زدن. سارا به شوخی گفت: - فکر کنم داشتن چشمک می‌زدن به ماشین من با خنده گفتم: - شاید می‌خواستن از این «کلاس» فرار کنن لحظاتی بعد، به پارکینگ نزدیک شدیم و هلیا ماشین رو روشن کرد - الا یه‌چیز بگم - بگو - ا دو تا که داریم با هم می‌ریم، شاید با یک سری ماموریت‌های جدید مواجه بشیم من که متعجب شده بودم، پرسیدم: - چی داری می‌گی؟ هلیا با خنده گفت: - مثلا اینکه «چرا هنوز به بستنی نرسیدیم؟» و یا «چرا دوباره دانشگاه رو انتخاب کردیم؟» با خنده گفتم: - تو فقط یادت باشه، من حاضرم برای هر دلیلی بستنی بخورم
  13. پارت هفتاد نیمه شب صدای جیغ رها همه رو بیدار کرد چشم‌هاش باز بو داما گیج نیمه‌هوشیار با صدای لرزان و گریه‌آلود تکرار میکرد : — مامان پشت دره… باید… درو باز کنم… بذار بیاد تو… سمیرا که پیش رها خوابیده بود جلو می‌ره، بازوی رها رو می‌گیره: سمیرا (ملایم و نگران): — عزیزم، مامان اینجا نیست… تو خواب دیدی… اما رها مقاومت می‌کنه، با گریه التماس می‌کنه: — نــه… نــه درو باز کنین… مامان پشت دره … صدای گریه‌ش بلندتر میشه. امیر با هول در باز میکنه — چی شده؟! سمیرا رها دایی آروم باش عزیزم خواب دیدی رها از تخت میاد پایین. تعادا نداشت به سمت در رفت امیر و سمیرا بازوش رو گرفتن : رها جان بریم سرجات کجا میری الان رها: — درو واااا کنین… براش امیر بغلش می‌کنه، نگهش می‌داره. امیر (با بغض): — عزیز دایی، آروم باش… کسی پشت در نیست… فقط خوابه، فقط یه کابوس بوده… رها با گریه: — نــه… نه مامان پشت دره… چرا درو باز نمی‌کنین؟! در این لحظه: سام توی اتاقش نشسته. صدای جیغ‌ها و گریه‌ی رها رو می‌شنوه. صورتش توی تاریکی، خیس اشکه. دست‌هاش دو طرف سرشه، زانوهاشو بغل کرده، به دیوار روبه‌روش خیره شده. کنارش، قاب عکسی از هما روی میز. با چشم‌های خیس بهش نگاه می‌کنه و زیر لب زمزمه می‌کنه: سام: — کاش جلوشو می‌گرفتم اما… بیرون نمیاد. فقط صدای نفس‌های بریده‌ش و گریه‌ی خفه‌ش توی تاریکی اتاق می‌پیچه. امیر رها رو بغل کرده، آروم آروم می‌برتش سمت تخت در حالی که رها هنوز با صدای گرفته و ضعیف زمزمه می‌کنه: — بذارین بیاد تو… می‌خوام برم پیشش… امیر و سمیرا، با چشم‌های اشکی فقط نگاه می‌کنن. هیچ‌کس دیگه چیزی نمی‌گه .
  14. پارت شصت و‌نه امیر آرام در گوشش گفت : — بریم بالا عزیزم… یه کم استراحت کن… رها بی‌آنکه نگاه کند، با پاهایی لرزان به سمت پله‌ها کشیده شد . پلک‌هایش نیمه‌باز، صورتش خیس، دهانش نیمه‌باز. وسط پله‌ها سرش را بالاآ ورد . نگاهش افتاد به در بسته اتاق سام. همان‌جا ایستاد امیر نگاهی به رها انداخت ، صدایش به سختی شنیده میشد : — دااااد… داااادش سامی؟ امیر بازویش را سفت‌تر گرفت . سمیرا با چشم‌هایی پر از اشک به امیر نگاه کرد . سکوت. هیچ‌کس جوابی نداد . رها قدمی برداشت . — سامی… داداااا ش ساممممی… هیچ صدایی نیاند . در بسته‌ست. امیر به آرامی شانه‌اش را فشار داد . — الان وقتش نیست عزیز دلم… بیا بریم تو اتاقت… الان فقط باید استراحت کنی… بعداً، باشه؟ بعداً می‌ری پیشش… رها به در نگاه کرد صدای خودش را دیگر نشنید . فقط نفس. فقط هق‌هق. با زحمت به اتاق خودش رفتند . سمیرا بازوی رها را گرفته، آرام آرام او را به داخل برد امیر قبل از در اتاق ایستاد ، روبه سمیرا — من می‌رم پایین… هرچی خواستی صدام کن. در اتاق بسته شد . چند دقیقه بعد، مهرناز و نازی هم بالا امدند . سمیرا، با لحنی آرام، در گوش رها گفت : — عزیزم… بیا یه دوش بگیر… یه ذره حالت بهتر می‌شه. باشه؟ رها فقط نگاهش کرد . بی‌حرف. سمیرا کمکش کرد وارد حمام شود. کمی بعد… رها بیرون آمد حوله تنش بود ، خیس و بی‌رمق. سمیرا با حوصله موهایش را با سشوار خشک کرد . مهرناز با چشم‌های خیس، لباس مشکی را از روی تخت برداشت : — قربونت برم… اینو بپوش عزیزم… لباسی ساده، شرتی آستین سه‌ربع مشکی، با شلواری راسته. سمیرا نگاهی به مهرناز کرد : — مامان، بده لباسش رو بپوشه. اما همین که کلمه‌ی «مامان» گفته شد ، بغض رها ترکید . صدایی از ته جانش بیرون زد ، بدون کلام، فقط هق‌هق. سمیرا سریع فهمید ،اشکش سرازیرشد رها لباس را با کمک سمیرا پوشید . دستش همچنان می‌لرزید . نازی، با لحن لوس و بی‌جا، وسط سکوت گفت: — وای رها جون… مشکی چقدر بهت میاد… با این موهای کوتاهت خیلی خاص شدی. سمیرا برگشت ، با چشم‌غره‌ای پر از عصبانیت: — میشه تو یه بار، فقط یه بار حرف نزنی؟ مهرناز که سعی کرد اوضاع را آرام‌تر کند، دست روی شانه رها گذاشت : — قربونت برم… یه نگاه به خودت بنداز… الان تو صاحب عزایی. ممکنه مهمون بیاد . اگه مامانت بود… هیچ‌وقت نمی‌خواست تو آشفته باشی. همیشه دوست داشت آراسته باشی، قشنگم بعد رو به سمیرا: — اون آبرسان وبالم لب رو بده. بچم رنگ ب رخ نداره در این لحظه امیر وارد شد . لیوانی آب‌میوه در دست داشت : — عزیزم… اینو بخور. یه کم جون بگیری. نازی فوری بلندشد : — وای ، آب میوه سامو ، من براش می‌برم! امیر با صدایی خشک و قاطع: — نمی‌خواد ببری. خودم دادم. نازی جا خورد . امیر نگاه سنگینی به سمیرا انداخت ، نزدیک گوشش زمزمه کرد : — این دخترعمتو رد کن بره. داره از آب گل‌آلود ماهی می‌گیره. سمیرا آهسته: — یواش‌تر… چیکار کنم؟ مگه من گفتم بیاد؟ امیر که هنوز عصبانیتش خاموش نشده، رو به سمیرا: — بمون پیشش. قرصش رو بده. یه کم بخوابه… پایین نیاد بهتره سمیرا آرام به سمت میز کنار تخت رفت و قرص رها را به آرامی بهش داد
  15. پارت شصت و هشت هوا تاریک شده بود. چراغ‌های خیابان با نور زرد کمرنگشان روی شیشه‌ی ماشین سایه می‌انداختند. ایرج آرام رانندگی می‌کرد و سکوتی سنگین در فضای ماشین افتاده بود. به خانه‌ی هما که رسیدند، امیر بی‌درنگ زنگ در را زد. در بلافاصله باز شد، انگار کسی منتظرشان بود. پیاده شدند. امیر هردو بازوی رها را گرفته بود، محکم، طوری که نیفتد. رها هنوز مات بود، بسختی راه می رفت،چشم‌هایش گیج، صورتش خاکی و خیس. ایرج جلو رفت و در را باز کرد. امیر آرام گفت: — بیا عزیزم… رسیدیم. رها چیزی نگفت. فقط با قدم‌هایی کش‌دار، وارد حیاط شد. خانه، ساکت‌تر از همیشه بود. حتی سکوتش هم غریبه بود مهناز، مهرناز، سمیرا، نازی، فربد و چند نفر دیگر در سالن نشسته‌اند. همه چشم به در دارند. وارد سالن شدند رها با لباسی خاکی ،صورتی رنگ‌پریده، دست چپش هنوز می‌لرزد، امیر بازوهایش را گرفته، ایرج در کنارش ایستاده. به‌محض ورود، سکوت خانه شکسته می‌شود. مهناز اولین کسی است که بلند می‌شود. با صدایی شکسته: — عزیز خاله… الهی بمیرم برات… و خودش را در آغوش رها می‌اندازد.رها تعادل ایستادن نداشت امیر از پشت رهارا گرفته بود صدای گریه مهناز که بلند می‌شود، همه شروع می‌کنند به گریه. سمیرا، مهرناز نازی، حتی فربد که همیشه سعی می‌کرد محکم باشد. رها، گیج، لرزان، بغض‌دار. صدایش خش‌دار و نامفهوم است، اما با همه‌ی توانش سعی می‌کند کلمات را بیرون بکشد: — توووور… خـــخـــخـــدا… نفسش بند آمده، اشکش قطع نمی‌شود: — بگــــین… من… دارم خــواااااب می‌بینم… مامان… تو اتاقشه… مگه نه؟ مهناز سرش را در شانه رها فرو می‌برد و با صدایی پر از اشک و بغض می‌گوید: — کاش خواب بود عزیز خاله… کاش بیدار می‌شدیم… الهی من بمیرم برات، بمیرم واسه دلت… رها فریاد نمی‌ زد مثل کسی که صدایش را توی گلویش خفه کرده باشد، فقط با هق‌هق لرزان نفس می کشید امیر، که اشک‌های خودش بی‌وقفه جاری‌ست، مهناز را آرام پس زد: — عمه… خواهش می‌کنم… ببین حالش داره بدتر می‌شه… ایرج کنار ایستاده، انگار نفسش در سینه حبس شده. سمیرا نزدیک شد وبا کمک امیر زیر بازوی رها را گرفتند
  16. پارت صد و پنجاه و دوم و بدون اینکه برگردم وارد خونه شدم. تمام گریه هایی که از دیشب تو گلوم مونده بود و چند دقیقه پیش آزاد کردم...رفتم بالا و رو مبل نشستم و زانوهامو جمع کردم تو بغلم و گریه کردم...عین بچگیام که وقتی پدرم یا مادرم بهم اهمیت نمیدادن و مثل همیشه رهام می‌کردن ، الانم دقیقا همون حس و داشتمم. مهسان اومد بالا و در و بست و نشست کنارم و گفت : ـ غزل توروخدا با خودت اینجوری نکن...نابود کردی خودتو. ببین تمام دستت می‌لرزه. یه چیزی برات درست کنم بخوری؟؟...ببین منو؟ سرمو بلند کردم و گفتم : ـ مهسان حدسم درست بود ، فکر میکنه پیچوندمش تا برم کوهیار و ببینم...اصلنم به حرفم گوش نمیده. مهسان با عصبانیت بلند شد و گفت : ـ گو*ه خورده...مرتیکه عوضی. خب جای کوهیار هر کس دیگه ایی بود به یه آدم چاقو خورده که احتیاج به کمک داره ، کمک می‌کرد...این فازش چیه؟؟ بعد اینهمه وقت هنوز تو رو نشناخته؟؟ وقتی دوست داشتنتو بعد اینهمه مدت باور نکرده ، بنظرت ارزش اینو داره که اینجور بخاطرش اشک بریزی؟ گفتم: ـ مهسان تو میدونی من چقدر دوسش دارم. شونه‌امو نوازش کرد و گفت: ـ خب معلومه که میدونم دیوانه‌ی من ولی دوست داشتن یه طرفه و از همه بهتر تو میدونی که سر اونی که فقط عاشقه چه بلایی میاد... همینجور گریه می‌کردم. مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ غزل تو این رابطه بنظرم کسی که عاشقتر بود تو بودی...پیمان بابت گذشته اش هیچوقت از ته دلش نتونست بهت اعتماد کنه و قبول کنه که وارد یه رابطه جدید شده و ... سکوت کرد ، بهش نگاه کردم و گفتم : ـ و ؟ ادامه داد: ـ و منتظر یه بهونه بود که خیلی سریع باهات تموم کنه. گفتم: ـ مهسان حالش خوب نبود، حتی توی چشمام هم نگاه نمی‌کرد. اصلا انگار اون پیمان من نبود.
  17. پارت صد و پنجاه و یکم داشتم میرفتم از اتاقش بیرون که گفت : ـ هیچ چیز دیگه بین ما عوض نمیشه ، بیخودی خودتو گول نزن، تموم شد . دست راستمو تکیه دادم به دیوار و آروم آروم از خونش میرفتم بیرون . پیمان حتی حرفامم نمی‌شنید. تو چشماش فقط خشم و کینه دیده میشد...یعنی اونقدر بدبین شده بود که فکر می‌کرد من پیچوندمش تا برم کوهیار و ببینم؟؟خدای من باورم نمیشه...دوباره سر و کله ی این پسر پیدا شد و زندگیمو بهم ریخت اما عقلم بهم میگفت که اگه کوهیار منو زودتر نمیدید احتمالا تا الان از خونریزی زیاد مرده بودم. بعلاوه اینکه به دور از کرم ریختن های زیادش ، واقعا انگار برای اینکه کمک حالم باشه دور و برم بود اما قلبم نمی‌فهمید و همش اونو مقصر میدید. در صورتی که می‌دونستم این‌بار پیمان که داره خیلی زیاده روی میکنه بدون اینکه گوش بده، قضاوتم میکنه و حتی نخواست تو سخت ترین لحظاتم کنارم باشه... داشتم آروم آروم میرفتم سمت خونه که دیدم کوهیار دم در خونه با موتورش وایساده. با دیدن من دوید و اومد سمتم و دستم گرفت و گفت : ـ غزل خوبی؟؟؟ رنگت چرا اینقدر پریده؟؟ و منم منتظر بودم تا دق دلیمو سر این بدبخت خالی کنم.رفتم سمتش و با دستام می‌کوبیدم به سینش و می‌گفتم : ـ همش تقصیر توئه...نرفتی...ولم نکردی...من با پیمان حالم خوب بود ، دوباره اومدی گند زدی به زندگیه من...این‌بار واقعا منو پاک کرده..همش تقصیر توئه. کل کوچه شده بود صدای من و گریه هام...کوهیار هیچ حرفی نمی‌زد و فقط سعی میکرد آرومم کنه. مهسان که از بالا صدامو شنید ؛ سریع خودشو رسوند دم در. نشستم رو زمین و ضجه میزدم. مهسان اومد سمتم و با استرس از حالم گفت : ـ چیشده غزل؟؟؟بگو ببینم؟؟بیا بریم تو خونه . الان ملت جمع میشن اینجا. همونجور که هق هق می‌کردم به کوهیار اشاره کردم و گفتم : ـ از این بپرس...از این عوضی که مدام می‌پره تو زندگیم بپرس... مهسان سعی کرد آرومم کنه و گفت : ـ خیلی خب عزیزم ، آروم باش. درست میشه همه چی. بلند شو بریم تو خونه . پاشو زمین سرده...کوهیار کمکش کن... با داد گفتم : ـ به کمکش احتیاج ندارم. نمیخوام .
  18. پارت صد و پنجاهم اینقدر غرق رو ورقه ها بود که اصلا متوجه حضور من داخل اتاق نشد. رفتم و ضبط و خاموش کردم که باعث شد به سرعت برگرده سمتم...با تعجب نگام کرد و از جا بلند شد...انگار می‌خواست بیاد بغلم کنه اما خودشو کشید عقب و منصرف شد. نگاهش سرد بود و گفت : ـ واسه چی اومدی؟؟ با بغض نگاش کردم و با تعجب هر چی تمام تر گفتم : ـ پیمان...یعنی با اینکه وضع حالم و میبینی و بجای اینکه ازم بپرسی خوبم یا نه میگی چرا اومدی؟ اصلا از دیشب تا حالا کجا بودی؟ این ورقه ها چیه ؟ تو نگاهش هیچ چی نبود. انگار یه آدم دیگه جلوم وایساده بود، گفت : ـ حالت خوبه دیگه ؛ دارم میبینم. دیشب هم به بهونه درخت آرزو رفتی پیش کوهیار که بعدش دوباره تو بغلش برگردی دیگه. باورم نمیشد!! نمی‌تونستم حرفایی که داره میزنه رو هضم کنم. رفتم نزدیکش و با دست راستم صورتش و به صورتم نزدیک کردم و با بعضی که داشت خفم می‌کرد گفتم : ـ پیمان، دیشب بهم چاقو زدن...تو دنبال چی میگردی؟ من از اونجا تا نزدکی رستوران رو پیاده اومدم. اون نزدیکیا هم کوهیار وایساده بود واقعا دیگه نتونستم تحمل کنم ، خیلی خونریزی داشتم...باور کن . دستمو محکم پس زد و با صدای بلند گفت : ـ اینم بهونه جدیدته دیگه...من گوشی ندارم چرا به گوشی مهسغا یا مهدی زنگ نزدی تا بیام دنبالت هان؟؟...دیگه تموم شد غزل خانوم...تا همینجا بود . خدایا چی داشت می‌گفت ؟ چطور می‌تونست اینقدر راحت حرف بزنه و قضاوت کنه؟؟چطور می‌تونست اینقدر راحت پا پس بکشه؟؟ هیچ حرفی نداشتم که بزنم ، فقط بهش خیره شدم . دستمو از صورتش کشید و بدون اینکه نگام کنه گفت : ـ برو بیرون غزل. نمیخوام بیشتر از این دلتو بشکنم...برو..دیگه هم نمیخوام ببینمت . اشکام امون نمیداد ، گفتم : ـ یعنی اینقدر برات راحته؟ اینقدر راحت میتونی پا پس بکشی؟ چشماشو بست و به در اشاره کرد و با عصبانیت گفت : ـ بهت گفتم برو بیرون ، نمیفهمی ؟ دیگه نمیخوام ببینمت. با اینکه غرورم رو شکست اما دوسش داشتم، شاید حق داشت. اون دوباره بهم اعتماد کرده بود و من خرابش کرده بودم، گفتم: ـ باشه میرم ولی الان تو عصبانی هستی ، شب بازم میام که باهم حرف بزنیم.
  19. پارت صد و چهل و نهم همونجور که از راهرو خارج میشدیم ، مهسان با چشم غره بهم نگاه کرد و گفت : ـ زده به سرت؟؟؟اون دیشب تا حالا نیومد ، حالا هم بجا اینکه اون بیاد عیادت دوست دخترش، تو پا میشی میری خونش؟؟ با حالت شاکی گفتم: ـ بابا نمیفهمی؟؟؟دلم شور میزنه. شاید واقعا اتفاقی افتاده باشه. گفت: ـ هیچ اتفاقی نیفتاده جز اینکه آقا پیمان احتمالا دوباره رگ خودخواهیش زده بالا. نمیدونستم واقعا باید در جوابش چی بگم! بی حرف رسیدیم دم در بیمارستان و کوهیار در تاکسی رو برامون باز کرد تا سوار بشیم و آخر سر گفت : ـ بازم بهت سر میزنم... لبخندی زدم و گفتم : ـ من خوبم کوهیار ولی بازم مرسی از اینکه حواست بهم هست‌ وقتی ماشین حرکت کرد مهسغا گفت : ـ حالا تو هم اینقدر نسبت بهش گارد نگیر ، بنده خدا سعی داره خوبی کنه. گفتم: ـ بابا مگه نمیدونی پیمان چقدر روش حساسه؟! امیدوارم سر این قضیه که تو بغل کوهیار غش کردم، دوباره اعتمادشو بهم از دست نداده باشه. یکم صداشو برد بالا و با عصبانیت گفت: ـ ولم کن. هر انسان دیگه ایی جای کوهیار بود همین‌کارو می‌کرد، دیوونه ای؟؟ اینو اگه گفت بزن تو گوشش برگرد خونه . با اینکه دلم خیلی شور میزد تو اوج ناراحتی از حرفش خندم گرفت...تقریبا پنج دقیقه بعد رسیدیم شهرک. هنوز زمان اینکه بره رستوران نشده بود ، بنابراین بعد پیاده شدن از تاکسی مستقیم رفتم سراغ پیمان . خیلی خسته و کوفته بودم اما میدونستم اگه الان پیشش باشم ، تمام این خستگی ها از تنم بیرون میره . رفتم زنگ خونشو زدم اما طول کشید تا بیاد و در و باز کنه و یه چیز جالب اینجا بود از سمت اتاقش صدای ضبط خیلی بلندی میومد. هرچی در زدم ، در و باز نکرد و منم مجبور شدم از در پشتی وارد خونه بشم، آروم رفتم داخل و دیدم رو تخت نشسته و کلی کاغذ دور وبرش ریخته و خیره شده به ورقه های تو دستش. باورم نمیشد...من از دیشب تا حالا منتظر بودم اون خیلی راحت تو خونش نشسته بود و با موسیقی زیاد به یه سری کاغذ باطله خیره شده بود.
  20. پارت شصت و‌هفت ایرج ایستاد، دستی به پیشونی‌اش کشید. صدایش آهسته بود، ولی لرزشش را نمی‌توانست پنهان کند. — ببین امیرجان … از نظر بالینی، رها می‌دونه که مادرش مرده. می‌فهمه. ولی بخش‌هایی از ذهنش هنوز نمی‌خوان بپذیرن. این یه مکانیسم دفاعیه. انگار ناخودآگاهش منتظره یکی بیاد بگه اشتباهی شده… بگه اون زنده‌ست. مکث کرد. صداش پایین‌تر اومد. — این مرحله خطرناکه. اگه بمونه تو این حالت، ممکنه بعداً نتونه به زندگی عادی برگرده. باید آروم، خیلی آروم کمکش کنیم با واقعیت روبه‌رو شه. بدون شوک، آرام ** ساعتی بعد، امیر و ایرج برگشتند. امیر لبخند کم‌رنگی زد. دست سالم رها را گرفت. — بیا عزیزم… پاشو. با هم می‌ریم پیشش. رها با ترس پرسید: — کجا؟ — فقط… آروم باش. باشه؟ رها نفس‌هایش تند شده بود. — دایی امیر… کمکم کن… توروخخخدا کجا داریم می‌ریم؟ — جانم دایی… خم شد، او را بغل کرد. محکم. — فقط آروم بمون عزیز دلم… می‌ریم پیش مامان… ** در ماشین، رها کنار امیر نشسته بود،امیر دستش را دور شانه اش حلقه کرده بود و دست‌لرزانش را محکم گرفته بود . پایش بی‌قرار تکان می‌خورد. ایرج رانندگی می‌کرد؛ نگاهش به جلو، بی‌صدا. هوا سنگین بود، مثل نفس‌کشیدن در اتاقی بدون پنجره. رها چشمش افتاد به تابلوی بزرگراه:بهشت زهرا سرش داغ شد. انگار تمام خون بدنش به یک‌باره پایین ریخت. لب‌هایش باز ماند، اما هیچ صدایی بیرون نیامد. تنش لرزید. امیر فوری خم شد،.بغلش کرد — هی… هی عزیز دلم، منو نگا کن … من اینجام، نفس بکش… آروم،باش جان دایی آروم… ایرج صدایش آرام اما قاطع بود: — یه پروپرانول تو کیفمه. بده بهش. امیر قرص را بیرون آورد. بطری آب را از کنسول ماشین برداشت.و قرص رو در دهانش گذاشت رها هنوز چشمش به تابلوی دور شده خشک مانده بود. اضطراب، هنوز در چشمانش بود. مثل چیزی که لای استخوان‌هات گیر می‌افته و تکون نمی‌خوره ** باد آرامی می‌وزید. صدای قرآن از بلندگوهای بهشت زهرا می‌آمد. امیر بازوی رها را گرفته بود. رنگ صورتش پریده بود. نگاهش مات، متوجه چیزی نبود. وقتی به مزار هما رسیدند، رها چشمش به تابلو و گل‌ها افتاد. برای چند لحظه خشکش زد. بعد، با صدای زخمی فریاد زد: — ما… مامان… روی خاک افتاد. لرزان. ضعیف. دست چپش روی خاک می‌لرزید. صدایش شکست: — مامان…… بلندددد شوووو مامان اشک‌هایش مثل سیلاب می‌ریخت. خاک صورتش را گل‌آلود کرده بود. — مامانی… جونم… ببلند شو… من چیکار کنم… من می‌ترسم… تو رو خدا… بیدار شو… مماممان تورخدا بببیدار شو امیر و ایرج کنارش زانو زده بودند. ایرج بی‌صدا اشک می‌ریخت. امیر با صدای بلند گریه می‌کرد. رها را در آغوش گرفت. — دایی… دایی بمیرم برای حالت… آروم باش… بیا بریم عزیز دلم… مامان نمی‌خواد تو این‌جوری گریه کنی… رها ناله می‌کرد: — نمی‌خوام… مامانم باید بیدار شه… مامان من خوب میشه… تروخدا بگید دروغه… ** با زحمت، کمکش کردند بلند شود. لباسش خاکی شده بود. به سمت ماشین رفتند. در ماشین، بی قرار بود با تمام توانش فریاد می زد — تورو خدا… مامانم بیاد… — من… می‌خوام پیشش بمونم… بذار بمونم پیشش… امیر او را محکم بغل کرد. خودش هم هق‌هق می‌زد. — جانم دایی آروم باش نکن با خودت عزیز دلم… طاقت بیار… مامان الان آروم،جان دایی طاقت بیار طاقت بیار رها دیگر توان نداشت .سرش روی بازوی امیر افتاده بود بی‌صدا گریه می‌کرد.
  21. پارت شصت و‌شش ساعت یازده شب بود. خانه ساکت، هوا سنگین. مهناز با صدایی آرام و شکسته وارد اتاق شد: — سامی جانِ خاله… رها به‌هوش اومده. قراره فردا مرخص شه… همه‌مون گفتیم شاید الان، بیشتر از همیشه، نیازت داشته باشه… اگه بخوای، بریم بیمارستان دیدنش. سام، روی صندلی گهواره‌ای کنار پنجره نشسته بود. چشم‌های گودافتاده، ریش نتراشیده، مثل کسی که چند شب خواب به چشمش نیومده باشد. نگاهش را از پنجره نگرفت. فقط سرد و آرام گفت: — نمی‌رم. دیگه اسمش رو نیار لطفاً، خاله. مهناز آهسته نزدیک‌تر آمد. — عزیز دلم… چشم‌به‌راهته. الان باید پیشش باشی… سام ناگهان با تمام خشمش فریاد زد: — گفتم نمی‌خوام ببینمش! صدایش، سکوت خانه را شکست از بالای پله‌ها، مهرناز با ترس سر کشید. مهناز لب‌گزید. چیزی نگفت. فقط نگاهش لرزید و اشک در چشمانش حلقه زد. همه می‌دانستند… سام شکسته، اما خشمش زخمی بود، زخمی که هنوز باز مانده بود *** چراغ کم‌نور بالای تخت، سایه‌ای طلایی روی صورت رها انداخته بود. او خوابیده بود. دست چپش هنوز گه‌گاه می‌لرزید. ایرج بی‌صدا روی صندلی کنارش نشسته بود. نگاهش از چهره‌ی آرام و نحیف دخترش جدا نمی‌شد. آرام، دستش را گرفت. برای لحظه‌ای، سکوت بین‌شان سنگین شد. بعد، دست رها را بالا آورد و لبش را روی پشت دست لرزانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد. برای اولین‌بار، دخترش را بوسید. سرش را خم کرد روی همان دست. زمزمه کرد: — ببخش… نمی‌تونم برات پدر خوبی باشم… نمی‌تونم… قطره‌ی اشکی از گوشه چشمش چکید روی دست رها. سپس، بی‌صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. روز ترخیص رها بود. قرار شده بود فقط امیر به دنبالش برود. نور ملایمی از پشت پرده وارد اتاق می‌شد. دستگاه کنار تخت بوق‌های آرام و منظم می‌زد. رها نیمه‌نشسته بود. بالش‌ها پشت کمرش، دست چپش هنوز گه‌گاه می‌لرزید. چشم‌هایش گنگ و خسته بود، اما نگران. ایرج کنار پنجره ایستاده بود، ساکت. امیر کنار تخت، تکیه داده به دیوار رها با صدایی ضعیف و بریده گفت: — مامان… کجاست؟ سااا امی کجاست؟ امیر لب‌هایش را جمع کرد و گفت: — سامی و مامانت برای کاری رفتن دبی. زود برمی‌گردن. رها با زحمت حرف زد: — چرا… د… دروغ می‌گی؟ سکوت. امیر نگاهش را از او دزدید و نفس عمیقی کشید. رها نگاهش را بین هر دو چرخاند. اضطراب در چشم‌هایش می‌دوید. — چرا نمیان؟ پیشم نمیان؟ صدایش لرزید. — بگین بیان… ایرج سرش را پایین انداخت. امیر جلو آمد، کنار تخت نشست. رها گفت: — چرا نمیان؟ تو… راستشو بگو… اشک در چشم‌های امیر حلقه زد. سخت خودش را کنترل کرد. ایرج اشاره‌ای کرد که بیرون برود. زیر لب گفت: — الان میام عزیزم…
  22. پارت سی - اون خانم مامانت بود؟ - بله. - بابات همچین زن‌هایی دوست داره؟ کنجکاو نگاهش کردم. - یعنی چی؟ - یعنی بابات مثل من دوست نداره؟ ساده، با لباس و صورت ساده؟ خندم گرفت. خنده‌ای عصبی. - اصلا ماجرا این نیست دره. بابا عاشق مامانم شد. اون موقع به این چیزها فکر نکرد. اما بعدا دید... دید اشتباه کرده. - یعنی انتخاب مامانت یک اشتباه بود؟ - یک اشتباه بود که طلاق گرفتن. با بچه‌ها به خونه رفتیم. انگار بچه‌ها موضوع رو به عمه این‌ها گفته بودن چون یکجوری بودن، انگار هی یک چیزی می‌خوان بگن و نمی‌تونند. فردا صبح اون‌ها رفتن و من حاضر شدم برای دو کار. یک تیشرت که تا زیر آرنج آستین داشت به رنگ صورتی پوشیدم که روش یک خرس بود که قلب صورتی مخملی دستش بود. یک شلوار کبریتی صورتی هم پوشیدم. روسری صورتی رو جوری بستم که باتنه‌م محفوض باشه و یک دست ساق دست صورتی هم انداختم. از اتاق که بیرون رفتم بابا با ناراحتی نگاهم کرد. - میری پیش مامانت؟ - بله. چیزی نگفت اما من صداش زدم: - بابا! نگاهم کرد. - بله. - برمی‌گردم. ترس همیشگیش این بود که من برم پیش مامان و بخوام برای همیشه بمونم. لبخند زد. - باشه بابا. بهم لبخند زدیم و بیرون اومدم. خونه مامان یک واحد آپارتمان توی متوسط رو به پایین شهر بود. زنگ در رو زدم از پایین باز کرد. سوار آسانسور شدم و بالا رفتم. خودش در رو برام باز کرد و محکم بغلم گرفت. منم بغلش کردم و باهم داخل رفتیم. یک آپارتمان صد متری دو خوابه که مامان و مامان بزرگم درش زندگی می‌کردن. مامان بزرگم زنی باهوش اما از نوع بدش، مرموز و گنده‌گو بود که جز داد نمی‌تونست حرف بزنه.
  23. با سلام و احترام بدینوسیله پایان داستان کوتاه موش قرون وسطی اعلام می‌دارم. چقدر رسمی شد 😁😅 داستان کوتاه موش قرون وسطی
  24. دیروز
  25. یک نفر اینجا کمرنگ شده 🙄

    1. Alen

      Alen

      سلام خوبی؟ قربونت مرسی با این که کم رنگم دیدیم همین مهمه♥️🌹

  26. Khakestar

    دنبال به رمان میگردم

    فکر کنم رمان خراش دل باشه
  27. پایان: کریستوف و یحیی، دو روحِ در هم تنیده در طوفانِ تاریخ، پس از فروپاشی دیوارهای دروغ و جهل، گام بر جاده‌ای نهادند که دیگر زنجیرهای سنگین ترس و تاریکی در آن نبود. سایه‌ها، اکنون در پرتو آگاهی، بی‌جان و بی‌قدرت بر زمین می‌افتادند. آن‌ها، در کنار هم، با موش سفید وفادار، که همچون نگهبانی خاموش در کنارشان می‌دوید، کوله‌باری از زخم‌های مقدس شجاعت و گنجینه‌ای از خردِ زمین و آسمان را با خود حمل می‌کردند. افق پیش رویشان، دیگر در آتشِ جهنم ترسناک نبود، بلکه در گرمای دست‌های به هم گره‌خورده، امیدی تازه می‌درخشید؛ افقی که انسانیت را نه در وحشت از دوزخ، بلکه در نوازش قلبی به قلب دیگر معنا می‌کرد. آن‌ها دریافته بودند که نور حقیقی، نه در بلندای برج‌های سنگی، بلکه در ژرفای نگاه‌هایی است که بی‌ادعا، جان خود را برای دیگری می‌گشایند. راه همچنان در مه‌های تردید و رنج ادامه داشت؛ راهی دشوار و پرپیچ‌وخم. اما نخستین گام رهایی، چون تبری بر یخ‌های قرون، برداشته شده بود؛ گامی که جهان درون و بیرونشان را برای همیشه در آتش امید گداخته بود. آن‌ها ایمان داشتند که انسان می‌میرد، جسم خاکی در خاک می‌پوسد، اما روح انسانیت هرگز نمی‌میرد؛ چرا که تا زمانی که دستی در تاریکی، دستی دیگر را بیابد و قلبی برای دیگری بتپد، زندگی در تاروپود هستی جاری خواهد ماند. و پشت سرشان، ردپای موش سفید در برف، همچون نوری خاموش‌نشدنی، درخششی ماندگار داشت ...
  28. فصل هشتم: روز نمایش صبح روز بعد، پیش از آنکه نخستین پرتوهای خورشید بتواند دیوارهای سنگی واتیکان را لمس کند، صدای زنجیرها و قدم‌های سنگین نگهبانان در راهروهای زیرزمینی طنین انداخت. درِ سیاه‌چاله با صدایی ناهنجار باز شد، گویی دهان جهنم برای بیرون افکندن دو روح ناسازگار گشوده شده بود. کشیشی جوان با چشمانی خالی از هرگونه احساس، زنجیرهای کریستوف را گرفت و او را که به سختی نفس می‌کشید، از زمین بلند کرد. زخم‌های کهنه روی مچ‌هایش دوباره خونریزی کردند، گویی زنجیرها عمداً پوستش را می‌دریدند تا درد، هوشیاری را در او زنده نگه دارد. میدان اصلی کلیسا، محاصره شده بود توسط جمعیتی که چهره‌هایشان آینه‌ای از ترس و کنجکاوی بود. برخی انگار برای تماشای یک معجزه آمده بودند، و برخی دیگر برای خندیدن به مرگ یک گناهکار. کریستوف، با بدنی که زیر بار بیماری و شکنجه فرسوده شده بود، روی سنگ‌های سرد میدان افتاد. نفس‌هایش کم‌عمق و نامنظم بود، گویی هر دم، آخرین نفسش محسوب می‌شد. پاپ، در ردایی سفید که زیر نور مه‌آلود صبحگاهی به رنگ خاکستری می‌زد، بالای سر او ایستاد. دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و شروع به خواندن دعاهایی کرد که بیشتر به طلسم‌های جادویی شباهت داشتند تا کلمات مقدس. یحیی، در گوشه‌ای دیگر از میدان، با زنجیرهایی که استخوان‌هایش را می‌فشردند، به این صحنه خیره شده بود. چشمانش، برخلاف بدن شکسته‌اش، همچنان مانند شهاب‌هایی در تاریکی می‌درخشیدند. زیر لب زمزمه کرد: «مرگ تنها دروازه‌ای است... اما هنوز زمانش نرسیده.» صدایش آنقدر آرام بود که گویی بادی گذرا بر برگ‌های خشک پاییزی بود. پاپ، با حرکتی نمایشی، ظرف آب مقدس را برداشت و محتوایش را روی بدن کریستوف پاشید. قطرات آب روی صورت زخمی او جاری شدند، اما هیچ معجزه‌ای رخ نداد. سکوت سنگینی بر میدان حاکم شد. مردم، حتی جرات نفس کشیدن نداشتند. پاپ، برای آخرین ضربه، چوبدستی نقره‌ای نمادین را بالا برد و با تمام نیرو بر سر کریستوف کوبید. ضربه‌ای که گویی می‌خواست نه تنها جسم، بلکه روح او را نیز خرد کند. کریستوف بی‌هوش شد و خون از شقیقه‌اش جاری شد. اما سپس، اتفاقی غیرمنتظره رخ داد. دست‌های پاپ ناگهان به لرزه افتاد. چوبدستی از انگشتانش رها شد و با صدای بلندی روی سنگ‌ها افتاد. عرق سردی بر پیشانی او نشست و سرفه‌ای خشک و دردناک سکوت را شکست. او که لحظاتی پیش با اطمینان از قدرت الهی‌اش سخن می‌گفت، حالا خودش در برابر چشمان حیرت‌زده مردم، به زانو افتاده بود. ردایش را کنار زد و لکه‌های سیاه طاعون، زیر نور خورشید آشکار شدند. جمعیت در سکوت مطلق فرو رفت. ترس و ناباوری در چهره‌هایشان موج می‌زد. بیماری‌ای که از کریستوف به پاپ سرایت کرده بود، نه یک تنبیه الهی، بلکه نمادی از شکنندگی قدرتی بود که کلیسا سال‌ها با آن بر مردم حکومت کرده بود. پاپ، با چشمانی گشاد از وحشت، به آسمان خیره شد و با صدایی لرزان نجوا کرد: «پروردگارا... آیا این آزمون توست، یا انتقام جهلی که من بر جهان گستراندم؟» در گوشه میدان، یحیی سرش را آرام بالا آورد. لبخندی محو و تلخ بر لبانش نقش بست، گویی سال‌ها انتظار این لحظه را کشیده بود. زمزمه کرد: «سرانجام، زمانه حقیقت را نشان داد...» خبر مرگ پاپ، مانند آتشی در جنگل خشک، به سرعت در سراسر اروپا پخش شد. پایان دورانی که زیر سایه جهل و ترس، روح انسان‌ها را به اسارت گرفته بود. اما برای کریستوف و یحیی، این پایان نبود؛ بلکه آغازی بود بر راهی که حتی تاریک‌ترین سیاه‌چاله‌ها نیز نمی‌توانستند آن را بپوشانند ...
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...