پارت نود و ششم
آرزوهای قشنگی داره که به نفع خیلی از آدمای دیگست، آدمیه که سرشار از محبته! بنظرم اون باید زندگی کنه... حالا من که خدا نیستم اما اگه بودم واقعا میذاشتم آدمایی مثل سامان جاودانه بشن! یهو انگار یه سنگ از درون وجودم خورد به قفسه سینم که آروم به آخ گفتم...صدای هاروت تو گوشم پیچید که گفت:
ـ دیگه هیچوقت جای خدا قضاوت نکن کارما!
آروم گفتم:
ـ شرمنده!
آروم دفتر و بستم و رفتم تو اتاقم و به سختی سعی کردم تا بخوابم...
صبح با سر و صدای آهنگ و پارس کردن دکمه از خواب بیدار شدم و با غر گفتم:
ـ چه خبره اینجا؟!
کش و قوسی به کمرم دادم و نیم خیز شدم که سامان با صدای بلند در اتاق و باز کرد و گفت:
ـ صبح بخیر رییس!
چشمامو با دستام فشردم و با صدای خواب آلودی گفتم:
ـ صبح بخیر! داستان چیه؟ سر صبح عروسی گرفتین؟
دکمه پرید بغلم و سامان یه سینی پر از چیزای خوشمزه رو آورد و گذاشت رو تخت و گفت:
ـ بفرمایید...
خندیدم و گفتم:
ـ چه خبره غذا؟ شما خودتون خوردین؟
سامان گفت:
ـ اگه منظورت منم که پایین یچیزایی خوردم اما اگه منظورت سگ باوفاته نه چیز خاصی نخورد...
خندیدم و چندتا لقمه گذاشتم تو دهنم و چند تکه نون به دکمه دادم... بعد رو به سامان گفتم:
ـ قرصاتو خوردی؟
ـ اوهوم، رییس یه سوال بپرسم؟
ـ بپرس