تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
Paradise شروع به دنبال کردن .pen lady. کرد
-
Paradise شروع به دنبال کردن ..sogand.. کرد
-
Paradise شروع به دنبال کردن _.natsou._ کرد
-
Paradise شروع به دنبال کردن فاطمه بهرامی. کرد
-
Paradise شروع به دنبال کردن الهه پورعلی کرد
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پس از آزاد کردن تمام زندانیهای طبقهی اول و دوم و خانوادهی لونا که متشکل از پدر، مادر سه برادر نوجوان و دو خواهر کوچکش بودند به طبقهی سوم رسیدیم و با جفری، دیانا و ولیعهدی روبهرو شدیم که همچنان در تلاش برای شکستن حصار جادویی بودند. - هنوز موفق نشدین حصار رو بشکنین؟! ولیعهد نگاه کلافهای به سمت ما انداخت و لب زد: - این حصار جادویی خیلی قوییه، با جادوی من و دیانا از بین نمیره. لحظهای نگاهم را به شاهدخت که با کمی فاصله از ولیعهد ایستاده بود دوختم؛ دختر ظریف و زیبایی با چشمانی مشکی درشت و لب و دهانی کوچک که صورتش با آن موهای مشکی بلند قاب گرفته شده بود و در فکرم تکرار میشد که نجات من از این طلسم لعنتی به دست این دختر امکان پذیر بود و بس. همچنان که ولیعهد و دیانا مشغول کلنجار رفتن با حصار جادوییِ غیر قابل رؤیت بود دخترکی ریز نقش از میان جمعیت گرگینهها قدمی پیش آمد و گفت: - من یه یار از یه خونآشام شنیدم که این حصار فقط با جادوی پاک میشکنه. جفری متعجب از دخترک پرسید: - جادوی پاک دیگه چیه؟! پیش از آنکه دخترک حرفی بزند شاهدخت قدمی پیش گذاشت و گفت: - جادوی پاک یعنی جادویی که از اون توی راه درست استفاده شده و صاحب اون جادو از قدرتش سوءاستفاده نکرده باشه. با این حرف شاهدخت چهرههای دیانا و ولیعهد درهم رفت. - حالا باید چیکار کنیم؟! جفری نگاهش را به دور و اطرافش و نگهبانها که همچنان در خواب بودند انداخت و با غصه لب زد: - زمان زیادی تا از بین رفتن اثر داروی خوابآور نگهبانها نمونده. شاهدخت که حالا با شنیدن حرفهای جفری نگاهش معطوف به او شده بود گفت: - اینبار تو امتحان کن. جفری با چشمانی از حدقه بیرون زده به شاهدخت نگاه کرد و با دست به خودش اشاره کرد. - من؟! شاهدخت سری تکان داد و جفری با بهت ادامه داد: - ولی من نمیتونم. شاهدخت به روی جفریِ مبهوت شده لبخندی زد. - تو میتونی؛ جادوی تو پاکه من حسش میکنم! جفری که انگار از حرف شاهدخت متعجب شده و در عین حال خوشحال و ذوقزده هم شده بود دوباره پرسید: - واقعاً؟! شاهدخت سری تکان داد و جفری با تردید قدمی به سمت شاهدخت برداشت؛ دستان لرزانش را بالا برد، آنها را بر روی حصار جادویی گذاشت و چشمانش را بست به طوری که انگار قرار بود تمام قدرت و انرژیاش را به دستانش منتقل کند. - امروز
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لونا، جفری، دیانا و ولیعهد با شنیدن حرفم ایستادند و لونا به منی که چند قدم با آنها فاصله داشتم نزدیک شد و پرسید: - چیشده راموس؟! نگاهم را به چهرههای ملتمس گرگینههای زندانی شده دوختم و گفتم: - باید اینها رو هم آزاد کنیم. ولیعهد هم قدمی پیش گذاشت. - اما این کار خیلی زمان میبره! لونا نیم نگاهی به گرگینههای زندانی انداخت و لب زد: - حق با راموسه، ما نمیتونیم اونها رو اینجا رها کنیم! رو سمت ولیعهد، جفری و دیانا کرد و ادامه داد: - شما برید و شاهدخت رو نجات بدید، ما هم بعداً بهتون ملحق میشیم. با رفتن آنها ما نگاهی به یکدیگر انداختیم؛ از اینکه او در هر شرایطی با من همراه بود واقعاً برایم ارزشمند بود. - حالا این قفلها رو چطوری باید بشکنیم؟! نگاهم را برای پیدا کردن وسیلهای به درد بخور به دور و اطراف گرداندم؛ باید یک چیزی در این میان پیدا میکردیم، نمیتوانستیم از خیر نجات دادن مردم سرزمینمان بگذریم. چشمم به میلهی فلزی گوشهی سالن که افتاد با عجله به سمتش رفتم و آن را برداشتم؛ این وسیله میتوانست به ما در شکستن قفلها کمک کند. - فکر کنم این به دردمون بخوره. لونا لبخندی به رویم زد و با دستش به من اشاره کرد تا به سمت اولین اتاقک زندانیها بروم. - پس بیا شروع کنیم. کنار لونا ایستادم و میلهی فلزی را از داخل سوراخ قفل رد کردم؛ یک سمت میله را من گرفتم و سمت دیگرش را به دست لونا دادم. - تو این رو به سمت مخالف من فشار بده. رو به چهرههای نگران چند زن و مرد زندانی لبخندی زدم. - نگران نباشید؛ ما شما رو از اینجا نجات میدیم. زن و مردان به نشانهی احترام برایمان سری خم کردند. - ازتون ممنونیم. در جوابشان چیزی نگفتم، اما در دلم خوب میدانستم که اینکار را زودتر از این حرفها باید انجام میدادم. همراه با لونا شروع به هُل دادن میله کردیم و خیلی زود موفق به شکستن اولین قفل شدیم؛ پس از آن با کمک آن زن و مردان زندانی قفلهای بعدی را شکستیم و من بیش از پیش از آزادی مردم سرزمینم خوشحال بودم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** در کنار لونا، جفری و ولیعهد پشت دیوار بلند قلعه ایستاده و منتظر دیانا بودیم؛ اضطراب داشتم و امیدوار بودم که دیانا موفق شود این کلوچهها را به تمامی نگهبانها بخوراند. - پس چرا نمیاد؟! لونا در جواب ولیعهد شانهای بالا انداخت و مثل او آرام و پچپچوار گفت: - تعداد نگهبانها زیاده، برای همین اینقدر طول کشیده. لحظهای مکث کرد و با هیجان ادامه داد: - اِه اومد. سر برگرداندم و به دیانایی که سبد به دست آرام و بدون جلب توجه به سمت ما میآمد نگاهی انداختم؛ چهرهاش در آن لباسهای ساده و کهنه زیادی بانمک شده بود و من لب روی هم میفشردم تا از دیدن چهرهاش به خنده نیُفتم و باعث عصبانیتش نشوم. - چیشد دیانا؟ همهشون کلوچه خوردن؟! دیانا نگاه چپچپی به لونا و جفری انداخت، انگار هنوز هم بابت پوشیدن اینلباسها از آنها دلخور بود. - معلومه؛ فکر کن جرأت کنن به من نه بگن؟ نیم نگاهی به پشت سرش و جایی که در ورودی قلعه بود انداخت و ادامه داد: - فقط باید یکم صبر کنیم تا بخوابن. از به خواب رفتن نگهبانان که مطمئن شدیم آرام و پاورچین به سمت در قلعه به راه افتادیم؛ طوری که از لونا شنیده بودم دو نگهبان جلوی در ورودی بودند و در هر طبقه پنج یا شش نگهبان حضور داشته و مراقب زندانیها بودند. با رسیدن به در قلعه لحظهای ایستادیم هر دو نگهبان جلوی در تکیه زده به یکدیگر گوشهی دیوار و در حالت نشسته به خواب رفته بودند و من ترس این را داشتم که هر آن از خواب بپرند و به سمت ما هجوم بیاوردند. - بیاید بریم، فقط یواش. همهمان به آرامترین شکل ممکن از کنار نگهبانها رد شدیم؛ ورودی قلعه یک راهروی طویل و ساخته شده از سنگهای سیاه بود که به یک سالن بزرگِ منتهی میشد و در آن سالن اتاقکهایی وجود داشت که ورودیشان با میلههای فلزی پوشیده شده و هر کدام چندین گرگینه را در خود جای داده بودند. با دیدن گرگینهها در آن وضعیت قلبم به درد آمده بود؛ این چیزی نبود که پدر من برای مردم سرزمینش میخواست و حالا… - بیاید از اینطرف. بیتوجه به حرف لونا سرجایم ایستادم؛ من نمیتوانستم نسبت به وضعیت مردم سرزمینم بیتفاوت باشم. - وایسید. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
جفری اشارهای به ظرف درون دستش کرد و گفت: - این عصارهی یه گیاه خوابآوره که اگه کسی حتی دو قطره ازش بخوره واسهی چندین ساعت به خواب میره؛ ما میتونیم یکم از این به خورد اون نگهبانها بدیم و وقتی که خوابیدن بریم توی قلعه. اینبار ولیعهد پرسید: - ولی چطوری باید از این به خوردشون بدیم؟! با شنیدن این سؤال همگی به فکر فرو رفتیم؛ اصلاً راهی داشتیم که بتوانیم خودمان از شر نگهبانان خلاص کنیم؟! - فهمیدم! نگاه متعجب همهی ما به سمت لونایی که این حرف را گفته بود چرخید و لونا با هیجان ادامه داد: - ما میتونیم غذا درست کنیم، از این عصاره توی اون غذا بریزیم و برای نگهبانها ببریمش؛ من توی اون مدتی که اونجا زندانی بودم زیاد دیدم که مردم خونآشام برای نگهبانها نون و کلوچه میاوردن. نگاهم را لحظهای میان دیانا، ولیعهد و جفری چرخاندم و رضایت چهرهشان را که دیدم من هم لبخند زدم؛ اگر موفق به اینکار میشدیم خیلی خوب میشد. … با بیرون کشیدن آخرین دانهی کلوچه از فر لونا کمر راست کرد و گفت: - خب، حالا کی لطف میکنه اینها رو برای نگهبانها ببره؟! ولیعهد، جفری و دیانا نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند و جفری گفت: - به نظر من بهتره که یکی از دخترها لباس روستاییها رو بپوشه و کلوچهها رو برای نگهبانها ببره تا کمتر باعث شَک و تردید اونها بشه. ولیعهد هم این حرف را تأیید کرد و اینبار نوبت لونا و دیانا بود که به یکدیگر نکاه کنند. لونا شانهای بالا انداخت و با لبخند گفت: - پس فکر میکنم تو باید اینکار رو بکنی دیانا. دیانا با بهت و ناراحتی لب زد: - چرا من؟! لونا شانهای بالا انداخت و جواب داد: - من چند سال توی اون قلعه زندانی بودم و تموم نگهبانها من رو میشناسن، یادت رفته؟! دیانا با ناراحتی دست به پیشانی کوبید. - اوه نه! -
پارت یازدهم_خبر عجیب همانطور که گهواره وار روی مبل زانو هایش را در آغوش گرفته و چشم بسته به سکوت اطراف گوش میداد، آلارم تلفن همراه خلوتش را بهم زد. دستش را روی پارچه زبر گونی بافت کاناپه به دنبال تلفنش کشید و بی مقدمه صحفه روشن شده را نگاه کرد. یک ایمیل خوانده نشده از سمت سایت خبری خط هفتم داشت. با دیدن نام خط هفتم، شمه خبرنگاری اش به قلقلک افتاد و به سرعت از زیر مبل، لبتاب خاک گرفته اش را بیرون کشید. آخرین باری که یادش می آمد رزومه اش را برای خط هفتم و چند شرکت و سایت خبرنگاری دیگر ارسال کرده بود اما یا جوابی نداده بودند یا درکمال احترام و بعضی بی احترامی، او را رد کرده بودند. سیم شارژ لبتاب را وصل و سریع روشنش کرد. خیره به صفحه لبتابی که داشت روشن میشد، باز هم تیزی ناخن شکسته انشگشت پایش را با کشیدن روی فرش، سیقل داد. تا روشن شد، مستقیم پوشه ایمیل ها را باز و ایمیل خوانده نشده را باز کرد: هیجانی عجیب در دلش بیدار شد. دوباره و سه بار متن پیام را خواند تا از آنچه که میدید مطمعن شود. بیکاری اش داشت به سال دوم می کشید و این پیشنهاد کاریِ هرچند موقت از سمت خبرگذاری قدیمی و موثقی چون خط هفت، او را شوکه کرده بود. خلاء و تنهایی و حتی اتفاقات عجیب غریبی که سرش آمده بود را به کل فراموش کرد. پوست لبش را به دندان کشید و تند تند، مشغول پاسخ دادن شد: لپتاپ را بست. صدایش در خانه پیچید و بعد، همهچیز دوباره به سکوت برگشت. سکوتی که این بار خالی نبود؛ چیزی زیرش می جنبید. قلبش تندتر می زد، بیآنکه بداند باید خوشحال باشد یا محتاط. فقط میدانست این تماس، دیر آمده؛ درست در زمانی که فکر میکرد دیگر هیچ چیز قرار نیست سر راهش سبز شود. بلند شد و به آشپزخانه رفت، چراغش را روشن کرد. یخچال را که باز کرد، بوی کپک و ماندگی بالا زد. ظرف ماکارونیِ خشک شده، تکه ای گوجه چروک، پنیری که گوشه اش رنگ عوض کرده بود و نان لواشی که بیشتر یادآور کاغذ بود تا غذا. با مکثی کوتاه، لبه ی سالم پنیر را برید و باقی اش را دور انداخت. نان را کمی خیس کرد و چای سرد مانده در لیوانش را گرم نکرد؛ همانطور سر کشید. غذا نبود؛ تداوم بود. فقط برای اینکه بدنش جا نماند و زانو هایش خالی نکند. روی صندلی نشست و به زور لقمه را فرو داد. حس کرد معده اش به اعتراض جمع می شود. انگار بدنش هم از این همه تعلیق خسته بود. دستش را روی میز گذاشت و چند لحظه بیحرکت ماند. اگر این ایمیل نبود، فردا چه میشد؟ روز هایش به همان گندیدگی ادامه میداد یا باز هم در توهم بازی ذهنی اش غرق می شد؟ ویبره ی تلفن، فکرش را برید. پیامک بود. - خانم مانا با تشکر از پاسخ شما، خواهشمندیم فردا ساعت ۱۰ صبح جهت جلسه ی حضوری به دفتر خط هفتم مراجعه فرمایید. نشانی متعاقباً ارسال خواهد شد. چشمهایش روی کلمهی فردا مکث کرد. نزدیک بود. بیش از حد نزدیک. هنوز ذهنش جمع نشده بود که تلفنش لرزید و از دستپاچگی، دستش روی وصل کردن تماس سُر خورد. تند تلفن را به گوشش چسباند: - خانم مانا؟ مزاحم شدم. فقط برای اطمینان از دریافت پیامک تماس گرفتم. فردا منتظرتون هستیم. فروغ مکث کرد و صدایش کمی پایین تر از همیشه درآمد: - سلام... بله… دریافت شد. - ممنون. شب خوبی داشته باشید. تماس قطع شد. کوتاه بود و رسمی. بدون توضیح اضافه! شب خوب؟ فروغ تلفن را کنار گذاشت. به پنجره نگاه کرد. شب مانند همان شب های گذشته به نظر می رسید اما چیزی آرام و نامحسوس داشت درونش جا باز میکرد؛ چیزی شبیه وزنِ دوباره مسئول بودن. احساسی که مدت ها بود از آن فرار می کررد! دستش را روی سینه اش گذاشت. ضربان قلبش هنوز منظم نبود. زیر لب گفت: - فردا… و نمیدانست این فردا قرار است او را به کدام نسخه از خودش برگرداند. *** صبحش با صدای زنگ ساعت شروع نشد، با سنگینیِ بیدار شدن اجباری آغاز شد؛ از همان هایی که مدت ها بود طعمش را نچشیده بود، اما رد آشنایی برایش داشت، چشم ها باز اما ذهن هنوز جرئتِ حرکت ندشت. نور خاکستری از لای پرده رد شده و روی دیوار نشسته بود؛ نه روشن، نه تاریک. چیزی بینِ بودن و نبودنِ اختیاری. فروغ مدتی همان طور دراز کشید. به سقف نگاه کرد. احساس میکرد چیزی در بدنش جابهجا شده، انگار وزنش روی نقطهی نا آشنایی افتاده بود. بلند شد و لباس سادهای پوشید؛ تیره، بیادعا. نه برای دیده شدن، نه برای پنهان شدن! کتری ته گرفته اش را به زور سیم اسکاچ از شر سوختگی خلاص و کرد و چای تازه بار گذاشت. آخرین تکه نان خشک را با چای بلعید تا معده اش بوی گند گرسنگی را به دهانش نکشد و آبرویش را مقابل خط هفتمی ها نبرد. در خانه را که بست، مکث کوتاهی کرد. هنوز هم تردید داشت... کلید را دوباره چرخاند. صدای قفل، محکمتر از همیشه در راهرو پیچید. هوای بیرون سرد نبود، اما زنده هم نبود. خیابان رنگ داشت، اما رنگها خاموش بودند؛ خاکستریِ آسفالت، سبز خسته ی درختها، زرد چراغها. آدرس را چند بار در ذهن مرور کرد. ساختمانی قدیمی در کوچهای باریک، با تابلویی فلزی که {خط هفتم} را با فونتی ساده و بدون زرق و برق نوشته بود. حضورش را داد نمی زد اما از نظر عابر هم پنهان نمی ماند. داخل که رفت، بوی کاغذ و قهوه مانده در هوا بود. سکوتِ تحریریه از آن سکوت های مطلق نبود؛ صدای کیبورد، خشخش کاغذ، سرفهای کوتاه. دیوارها سفیدِ چرک بودند، قاب چند عکس قدیمی از تیترهای مهم سال های گذشته رویشان نصب شده بود. هیچچیز جدید نبود، اما همهچیز سر جایش بود. دختری با مانتوی طوسی پشت میز پذیرش، نامش را پرسید. فروغ گفت و به چین و چروک نا مرتب مقنعه دخترک و فرق نامنظمی که از موهایش باز کرده بود خیره شد. مکثی کوتاه. نگاهِ سریع به مانیتور و مجدد صدای دخترک: - بفرمایید، آقای نادری منتظرن. راهرو باریک بود، نور مهتابی ها سرد و کف سرامیک ترکخورده. انگار ساختمان هم چیز هایی را دیده و در خودش حمل می کرد. در اتاق مدیر، نیمهباز بود. مردی حدود پنجاه ساله، با مو های جوگندمی و عینکی که مدام روی بینی اش جابه جا میکرد، از پشت میز بلند شد. دست نداد؛ فقط اشاره کرد بنشیند. - خوش اومدید خانم مانا. صدایش آرام بود، اما خالی از تعارف. چند جمله ی کوتاه دربارهی سابقهاش گفت. از پروندههای قدیمی. از نگاه تحلیلی اش. فروغ گوش میداد، اما ذهنش روی چیز دیگری گیر کرده بود؛ روی این حس که چرا همهچیز بیش از حد برایش آشنا بود... نادری پوشهای قهوه ای رنگ را از کشوی میز بیرون کشید. رویش نوشته شده بود: «مرگهای خودخواسته – بررسی اولیه» پوشه هنوز در دست نادری مانده بود. جلو نیاوردش؛ انگار میخواست قبل از دیدن محتوا، وزنش حس شود. - این پرونده با عنوان خودکشی بسته شده. یعنی الان از نظر قانونی، این پرونده ها بسته ان. نگاهش را از روی پوشه برداشت و مستقیم به فروغ نگاه کرد. - ولی شک و شبهه توی خودکشی ها خیلی زیاده. اینکه خودکشی ان ثابت شده اما همشون چندتا وجه مشترک دارن. فروغ چیزی نگفت. منتظر ماند. - همه افراد توی این پرونده قبل مرگ تنها بودن. نه اینکه بی خانوده و بی کس باشن ها؛ آدمهایی که از جایی به بعد، ارتباطشون شُل شده بود. درست قبل از مرگ هم تماس یا پیام داشتن. یا بهتره بگم چیزایی که اونا رو هل میداده به چنین اقدامی. مکث کوتاهی کرد، انگار دنبال واژهی بیحاشیهتری بگردد. میخواست منظورش را آنطور که قابل فهم برای یک شخصی خارج از دایره پرونده، با کلمات کوتاه بیان کند. عینکش را طبق عادت روی بینی تنظیم کرد و ادامه داد: - ببین تو پیاما مستقیم چیزی نگفتن ها، که مثلا یارو رو تهدید به خودکشی کنه یا دستور بده فلان، نه ببین بیشتر.... بیشتر شبیه… یه یادآوری بودن برای مردن. میفهمید منظورمو؟ کلمات در ذهن فروغ چرخید. یادآوری، دقیقاً همان چیزی بود که همیشه خطرناک تر از فشار عمل میکرد. هیچکس مجبورشان نکرده بود؛ فقط چیزی را به خاطرشان آورده بودند که ترجیح دادند فراموش کند. فروغ آنطور برداشت کرد بود. نادری ادامه داد: - خانم مانا دقت کن ما بازم نمی گیم که این تماسو پیام ها باعث مرگ شدن. داریم می گیم قبلش اتفاق افتادن فقط. قبلِ خودکشیو مرگ. قبلش. این «قبل» در ذهن فروغ کش آمد. همان فاصلهی باریکی که هنوز می شد انتخاب کرد، اما دیگر نمیشد وانمود به عادی بودن همه چیز کرد. نادری پوشه را روی میز گذاشت و از فروغ دعوت کرد دستش بگیرد. خودش نیز بلند شد و ادامه داد: - پشت من بیاید، یکی از بچه ها جزئیات اولیه رو بهتون می گه. او را به اتاقی کوچکتر برد. اتاقی بدون پنجره با دیوارهای خاکستری تیره. روی میز، چند پرونده، یک لپ تاپ، و تخته ای که رویش با ماژیک قرمز چند تاریخ و نام نوشته شده بود. زنی حدوداً همسن فروغ پشت میز نشسته بود. نگاهش مستقیم، خسته، اما دقیق و ریزبین. فروغ آرام سلام کرد و نادری، او را به عنوان خبرنگار کارکشته ای که در گذشته سابقه درخشانی داشت به آن زن معرفی کرد. بعد از رفتن نادری، زن پشت میز سرش را بالا آورد دستش را به سمت فروغ دراز کرد و گفت: - اسمم سحره. بیا بشین سرپا موندی. فروغ دست گرمش را فشرد و پس از گفتن مجدد نامش، هرچند که نادری گفته بود، نشست. مشخص بود سحر، دختری کاری و منضبط بود. مستقیما بحث را به کار برد و هیچ حاشیه ای از جمله احوال پرسی، شرح حال های طولانی و حوصله سربر را جایز ندید. اولین پرونده را باز کرد. عکس مردی با چهرهای معمولی. بعدی زن. بعد جوانی که لبخندش بیش از حد بیدفاع بود. - همشون قبل مرگ، پیام داشتن. بعضیاشون تماس، بعضیا هم پیام متنی. محتوای مشخصی ندارن، اما فرمشون تقریبا یکیه. فروغ به عکسها نگاه می کرد، اما ذهنش جای دیگری ایستاده بود. خودش را داشت جای آن افراد قرار میداد. در همان جایی که خودش هم بارها توقف کرده بود؛ لحظهای که یک جمله ی ساده می توانست مسیر فکر را عوض کند. سحر ادامه داد: - پیام ها چیزی رو پیشنهاد نمی دن. بیشتر سؤالن. جمله های کوتاه. طوری که آدم بعدش تنها می مونه با خودش. تنهایی بعد از سؤال، بدترین نوع تنهایی بود. چون دیگر نمیشد تقصیر را گردن کسی انداخت. نگاه فروغ روی یکی از برگهها ثابت ماند. یاداشت کوتاهی در گزارش: «پس از تماس، رفتار فرد تغییر کرده.» انگار جمله حال او را نوشته بود. او هم بعد از آن تماس، دیگر شبیه قبلش نبود. حتی حس کرد که نمی تواند شبیه قبل باشد! گلویش کمی سفت شد. بالاخره خودش را وارد مکالمه درمورد پرونده کرد: - متن پیام ها باقی مونده؟ سحر سرش را به علامت نه تکان داد. - بیشترشون پاک شدن. یا ناقص ثبت شدن. انگار یه تیکه شون هربار نیست. اصن خیلی عجیبه... ناقص. این کلمه هم روی ذهن فروغ نشست. دقیقاً همان حالتی که دیروز تجربه کرد. چیزی در او ناقص شده بود. خاطره ای حذف شده، اما اثرش مانده بود. می دانست، اما یادش نمی آمد! برای لحظهای کوتاه، مطمئن شد که این پرونده فقط یک گزارش نیست. پیشنهاد چنین پرونده ای، بعد از دوسال بیکاری و صد البته پس از آن چیز های عجیب و غریبی که تجربه کرده بود در ذهن سالم نرمال می آمد؟ حس می کرد این پرونده، چیزی است که به او مربوط می شد؛ نه بهعنوان خبرنگار، بلکه بهعنوان کسی که قبلاً، در جایی، میانِ انتخاب و هدایت ایستاده بود! و هنوز نمیدانست اگر این بار جلوتر برود، قرار بود تنها گزارش خبری بنویسد یا خودش بخشی از پرونده و همان بازی ای بود که در ذهنش آهنگ شروع تازه اش خورده بود؟
- دیروز
-
دوییژ Duiijh عکس نمایه خود را تغییر داد
-
«بازگشت کابوس | The Return of the Nightmare» «دوییژ اینو نوشته» « پیشگفتار » در دنیایی که جادو — نه موهبت الهی — بلکه زنجیری است بر گردن انسان ها. در افقی خاموش، که آسمان از قدرت تهی و خاک، گرسنهی سلطه. نه سلاح، نه نژاد، نه حقیقت، هیچکدام آن چیزی نیستند که به نظر میرسند. ***
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و نه... + اون نمرده، زنده است. _ کی؟. + کسی که این بلا رو سرم آورد. _ چی میگی؟ مادرش که گفت مرده. + مادرش فکر میکنه اون مرده، ولی خودم دیدمش اومده بود برای معذرت خواهی، آنا بهم فرصت بده بخدا پیداش میکنم و مجبورش میکنم بیاد عقد کنیم من این پسره رو دوست ندارم. _ نه مهتا، یه بار اشتباه کردی برای هفت پشتمون بسه، دیگه فرصت نمیدم همین امروز میریم عقد میکنین، حرف اضافه هم بزنی، میزنم تو دهنت. بعد بلند شد و رفت، به در که رسید گفت_ آماده شو ساعت ده میریم. خیلی گشنم بود به آشپزخونه رفتم آنا داشت صبحانه حاضر میکرد، سر سفره نشستم که چشمم به کره افتاد حالم بد شد سریع دستشویی رفتم و بالا آوردم وقتی برگشتم آنا حتی نگاهم نکرد. برای خودم تخم مرغ درست کردم و خوردم عادتم بود هیچی جز تخم مرغ نمیتوانستم بخورم البته آن هم با زور قرص حالت تهوع. همراه کاوه، آنا و بچهها سمت جایی که قرار گذاشته بودیم رفتیم رعنا، لیانا و اقا فرامرز منتظر بودن ولی ماهان نبود آنا گفت_ اون پسره نیست که. کاوه گفت_ بیا بریم، عجله نکن. پیاده شدن ولی من دوست نداشتم بروم احساس شرم داشتم احساس کوچیک شدن و تحقیر شدن داشتم آنا با حرکت چشم و ابرو به من فهماند که باید پیاده شوم؛ نمیخواستم گَزَک دستش بدهم، پیاده شدم و نزدیک رفتم و سلام دادم رعنا با مهربونی گفت_ سلام عروس قشنگم، خیلی خوش اومدی. فقط نگاهش کردم حتی لبخند هم نزدم کاوه گفت_ خب برنامه چیه؟. رعنا گفت_ یه کاری پیش اومده که بچهها رفتن سراغش، زود میان بفرمایید داخل. همه داخلِ محضر خانه رفتیم و نشستیم. حالم از این نمایش بهم میخورد نیم ساعتی گذشت ولی کسی نیومد آنا گفت_ شما مارو مسخره کردین؟. رعنا گفت_ عجله نکن دختر، کار خیره، میان، احتمالا کاراشون طول کشیده. نیم ساعت دیگه هم گذشت لیانا کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد انگار سنگینی نگاهم و حس کرد برگشت و گفت_ نگران نباش درست میشه. دوباره بیرون را نگاه کرد و گفت_ اومدن. رعنا هم کنار پنجره رفت و نگاه کرد و چند دقیقه بعد ماهان و شایان با یک دختر بچهی چهار ساله داخل آمدند، رعنا و لیانا با ذوق نگاهش میکردند کاوه و آنا بلند شدن منم مجبور شدم بلند شوم یک احوالپرسی مختصر کردیم و آنها نشستن رعنا گفت_ اصل کاری کجاست؟. شایان گفت_ پایینه، کار واجب داشت، میاد. رعنا باز گفت_ چقد دیر کردین نگرانتون شدیم. شایان گفت_ تا پرونده رو تکمیل کردن طول کشید و یکم هم برای اسم به مشکل خوردیم. لیانا گفت_ نمیخواین اسم این خوشگله رو بهمون بگین؟. شایان گفت_ اسمش شبیه اسم توِ، لیانا و کیانا. لیانا با ذوق بغلش کرد و گفت_ سلام ابجی قشنگم خوبی؟ تو چقد خوشگلی. رعنا روی صندلی نشست و بچه را روی پایش گذاشت و سرش را بوسید و گفت_ چه دختر خوبی، موهاتو کی اینجور خوشگل بسته. کیانا با اون چشمای گرد بامزه نگاهش میکرد ماهان گفت_ متاسفانه نمیتونه حرف بزنه. رعنا با ناراحتی گفت_ چرا؟ بهش میخوره چهار یا پنج سالش باشه باید بتونه صحبت کنه. شایان گفت_ نه فقط درحد آب و بهبه بلده مددکارش میگه باید باهاش تمرین کنیم. قبل از اینکه کسی حرفی بزند عاقد گفت_ اگه آقا داماد هم تشریف آوردن خطبه رو جاری کنیم. رعنا گفت_ نه حاج آقا یکم فرصت بدین. آنا گفت_ فرصت و برای چی میخواین؟. شایان گفت_ عجله نکن این همه منتظر موندی ده دقیقه دیگه هم روش. زیاد نگذشته بود که در باز شد و سهراب وارد شد، گفت_ معذرت میخوام که منتظر موندین کار واجب داشتم. خیلی جا خوردم این از کجا سر و کلهاش پیدا شد رعنا نزدیک سهراب رفت و رو به ما گفت_ این آقا تنها پسرمه، اسمش سهرابِ، باعث و بانی این اتفاق، که تا همین دیشب فکر میکردم از دستش دادم ولی الان اینجاست صحیح و سالم، اومده تا اشتباهش و گردن بگیره. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و هشت... + میدونم، زنگ زد و بهم گفت، خودم ازش خواستم تا فردا وقت بخره تا ببینم چی میشه. _ من فکر کردم به مامان و باباش زنگ زد. + مادر و پدرش تو شهرستان زندگی میکنن اونجا تلفن آنتن نمیده. _ خب حالا میخوای چیکار کنی؟. + هر چی شما بگین. _ کاریه که خودت شروع کردی تو که نمیذاری یه دختر بی گناه این وسط آبروش بره، مگه نه؟. + دوستش دارم، اون دختر خوبیه، تو دانشگاه حواسم بهش بود خیلی تلاش میکرد به چشمم بیاد ولی من بهش اهمیت نمیدادم، هرگز به ازدواج باهاش فکر نکردم و الان با این بچه؟ نمیدونم چیکار کنم؟ اون دختر پاکی بود ولی الان و نمیدونم. _ مطمئنم که هنوز هم پاکه، تو این مدت زیاد اینجا میاومد، میدیدم هر موقع شایان یا ماهان میاومدن چادرش رو میپوشید اون دختر خوبیه سهراب، بهش شک نکن. + یعنی میگین باهاش ازدواج کنم؟. _ تصمیمش و میذارم پای خودت، ولی تا فردا وقت داری چون خواهرش عصبانیه و اگه تو قبول نکنی باید شایان یا ماهان و راضی به این کار کنی. لیانا در زد و وارد شد و گفت_ چی دارین میگین به هم؟ منم بیام؟. مامان گفت_ دیگه داشتم میاومدم، بیا تو عزیزم. او هم نشست و گفت_ خیلی خوشحالم که الان اینجایی. بهش لبخند زدم یهو انگار چیزی یادش آمده باشد با کف دست به پیشانیش کوبید و گفت_ یادم رفت برای چی اومده بودم. لحظهای مکث کرد و گفت_ آهان، عزیز خانم گفت بیاین برای غذا. خندیدم و گفتم+ کم حافظه شدی؟ یا از ذوق دیدن من فراموش کردی؟. خندید و گفت_ هر دو. مامان گفت_ پاشین بریم غذا بخوریم که عزیزخانم کلی تدارک دیده. + شما برین، من یه دوش بگیرم میام. مامان _ الان؟ خب بذار برای آخر شب. + چند روز حموم نرفتم الان واقعا به دوش آب سرد نیاز دارم. مامان_ باشه قربونت برم، ما میریم فقط زود بیا که غذا سرد نشه. بعد از اینکه رفتن دوباره دراز کشیدم درمورد مهتا مطمئن نبودم ولی اشتباه خودم بود دیگر، سریع دوش گرفتم و پیش بقیه رفتم بیرون سفره انداخته بودن نشستم بعد از ماهها بهم خوش گذشت. ... مهتا... تا صبح خوابم نبرد نشستم و به حال خودم گریه کردم نمیخواستم با ماهان ازدواج کنم باید به همه میگفتم که سهراب زنده است شاید اجازه میدادند تا آمدنش صبر کنیم حتی مطمئن نبودم که اون مرا بخواهد البته که باید بخواهد من تنها نمیتوانم بچهی اون را بزرگ کنم باید به لیانا زنگ میزدم و میگفتم که پدرش را دیدم. آنا در اتاق را باز کرد و گفت_ تو دیشب نخوابیدی؟. اشکانم برای هزارمین بار جاری شد گفتم+ آنا بیا بشین و به حرفام گوش کن خواهش میکنم. کنارم نشست، سرم را روی پایش گذاشتم و گفتم+ تو بهترین خواهری هستی که من دارم، ببخشید که من برات خواهر خوبی نبودم، آنا! من خطا نکردم تو این مدتی که اومدم تهران چادرم و از سرم برنداشتم با هیچ پسری حرف نزدم تنها دوستی که داشتم بهار بود و شوهرش گاهی هم پسر عموش که منو ازت خواستگاری کرد، آنا، من یه اشتباه کردم ولی قسم میخورم اون محرمم بود بخدا هرچی دست و پا زدم، هرچی التماسش کردم نشنید، من نمیدونستم چه اتفاقی افتاده واگرنه زودتر میرفتم و نابودش میکردم، زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود پیش چند تا دکتر رفتم همه میگفتن غیرقانونیه، هرچی قرص گیرم اومد خوردم ولی اون جون داشت حتی خودم و انداختم جلو ماشین ولی نشد دستم شکست و چند وقت تو گچ بودآبجی توروخدا باهام بد نباش من بجز تو کسی و ندارم. _ وقتی اون شکم گنده تو دیدم دیگه هوش از سرم پرید، نمیخواستم باور کنم که خواهر من چنین کاری کرده، فقط میخواستم نابود بشه وقتی اون خانم گفت محرمت بوده به خودم گفتم خواهر من آدم خوبیه، وقتی گفت مرده تمام دنیا وایستاد، به آینده فکر کردم به اینکه باید چیکار کنیم؟ حرف در و همسایه، حرف فامیل و چی بدیم؟ الان همه منتظر یه فرصتن تا بگن دیدی گفتم دختر جوون و بفرستی شهر غریب اینجوری میشه، دیدی گفتم فلان، مهتا من خوبیت و میخوام امروز میریم عقد میکنیم دیگه هیچ حرف و حدیثی پیش نمیاد. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و هفت... باشهای گفت و بدون اینکه ماشین یا چراغها را خاموش کند پیاده شد و جلوی ماشین ایستاد و گفت_ سلام به همگی، خیلی ممنون بخاطر این خوش آمدگویی گرمتون، راستش من میخوام یه چیزی و بگم که چند ماه ازتون مخفی کردم. عزیزخانم گفت_ بگو چیشده، نگرانمون کردی، پس کو مهمونت؟. شایان گفت_ عجله نکن خاله، میگم بهت، مهمونم تو ماشینه، البته که اون صاحب خونه است و ما مهمونیم، اول ازتون باید عذرخواهی کنم، راستش سهراب نمرده من بهتون دروغ گفتم که از نگرانیتون کم کنم اون زنده است و الانم اینجاست. بعد خطاب به من گفت_ نمیخوای پیاده شی؟. نمیدانستم چه واکنشی قرار است نشان دهند ولی خب باید با واقعیت کنار میآمدند، در ماشین را باز کردم و پیاده شدم همه از دیدنم جا خوردند مامانم جلو آمد و گفت_ این واقعیت داره؟ تو... تو الان. به او اجازهی حرف زدن ندادم و بغلش کردم الان بیشتر از هر چیزی به او نیاز داشتم. گفتم+ ببخشید که پسر بدی برات بودم من نباید ترکت میکردم. آرام گریه میکرد و گفت_ تو منو ببخش پسرم، من کم کاری کردم برای پیدا کردنت. لیانا نزدیک آمد چشماش پر از اشک بود گفت_ بابایی. از مامانم جدا شدم دستانم را به رویش باز کردم و گفتم+ جون بابایی. خودش را در بغلم انداخت، بغضش ترکید و آرام هق میزد سرش را نوازش کردم و گفتم+ دختر منکه انقد لوس نبود. عزیزخانم و ماهان و ترانه هم و از زنده بودنم خیلی خوشحال بودن دلم برای همهشان تنگ شده بود. داخل رفتیم و شروع کردیم به صحبت کردن. ترانه گفت_ آقا فرامرز اومدن. مامانم بلند شد و گفت_ الان میام. بیرون رفت گفتم+ اقا فرامرز؟. لیانا گفت_ شوهر مامان رعناست که دعوتش کرده بیاد اینجا. آهانی گفتم و مشغول خوردن چای شدم چند دقیقه بعد آمدند، به احترام از جا بلند شدم زیاد طول نکشید تا یادم بیاید که این همان مردیست که در درمانگاه دیده بودم نزدیک آمد و گفت_ سلام آقا سهراب خیلی خوشحالم که زنده هستین و حالتون خوبه . دستم را دراز کردم سمتش که به گرمی فشرد و گفتم+ سلام خیلی ممنون خوشوقتم از آشنایتون. مامان نزدیک آمد و گفت_ سهراب جان باید چیزی و بهت بگم، راستش این آقا. حرفش را قطع کردم و گفتم+ همسرتونه، نیازی به گفتن نیست خودم میدونم، بفرمایید بشینین. فرامرز با بقيه هم سلام احوال پرسی کرد و نشست و گفتس دیدی رعنا خانم بیخودی نگران بودی. گفتم+ نگرانی برای چی؟. فرامرز گفت_ مادرت خیلی نگران برخوردت با من بود الان ده دقیقه است منو بیرون نگهداشته و میگه اگه سهراب قبول نکنه چی؟. خندهام گرفت رو به مادرِ سادهام گفتم+ نه من بچهام نه شما که بخوایم نگران این چیزا باشیم شما کارتون درست بود تا ابد که نمیتونستی تنها باشی. لبخند زد و سرش را پایین انداخت. دوباره همه مشغول صحبت کردن شدند من هم معذرتخواهی کردم و به اتاقم رفتم، خیلی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم زمان زیادی نگذشته بود که مادرم آمد به احترامش نشستم او هم کنارم نشست و گفت_ میخوام باهات حرف بزنم. سریع گفتم +اگه درمورد آقا فرامرزه، نیازی به صحبت نیست من درک میکنم. گفت_ نه درمورد خودته، میخوام بدونم چی بین تو و مهتا گذشته ؟. نتوانستم حرفی بزنم، از خجالت بدون اینکه نگاهش کنم با بالشت کنارم بازی میکردم دوباره گفت_ سهراب، اون دختر حامله است میخوام بدونم کار تو بود؟. آرام گفتم+ نمیخواستم اینجوری بشه حالم خوب نبود. _ مهتا حالش خوب نیست میخواست بچه رو بکشه ولی من نذاشتم. سریع نگاهش کردم و گفتم+ چرا؟. _ چون اون بچه دوماهش بود قلبش تشکیل شده این کار جرم بود و اینکه میخواستم بچهی بچهام و بغل کنم. دوباره سرم را پایین انداختم و گفتم+ از کجا میشه فهمید که بچه واقعا مال منه. _ باید بدنیا بیاد ازش آزمایش بگیریم بعد معلوم میشه که هست یا نه. + اگه نبود چی؟. _ هیچی، دیگه اون دختر به ما ربطی نداره، سهراب! خواهرش فهمیده خیلی ناراحته، امروز باهاش حرف زدم قرار شد فردا بریم با ماهان عقد کنن. -
سلام دخترا اگه رمانتون رو تموم کردید زیر لینکهایی که بالا گذاشتید بنویسید اتمام❤️🙏🏻 تا ۱۵ آذر وقت داری اتمام بزنید🥰✨ @هانیه پروین @آتناملازاده @سایان @سایه مولوی @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @عسل
-
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** آشینا غمگین به قلب سایورا تو مشتم نگاه کردم. از قلب من خوشش نیومده بود؟ از قدرتهام چی؟ من تماما الان درونش هستم. هسته من، خود من الان درونش هستیم. دیگه زندگی نامیرا و جاودانه داره، یعنی خوشحال نیست؟ همه التماسم میکردم تا هستهام رو تو قلبشون بذارم. قدرتمند، نامیرا و جاودانهی ابدی بشن. چرا سایورا مثل بقیه خوشحال نشد. اون که حتی حافظهامم دیده بود. بهتر با قدرتهای من آشنا بود. قطره اشکم روی قلبش که از تپش افتاده بود، چکید. بعد از سه میلیارد سال بالاخره یه نفر اشک منو در اورد. کسی که الان بدون حس و فکر روی تخت نشسته. نه خوشحالی نه حتی عصبی، هیچ واکنشی نشون نمیده و من رو گیج و غمگین میکنه. *** سایورا تریستان آروم صدام کرد: - ملکه من باید بری انجمن. بلند شدم. لباس فرمم رو جلوی تریستان عوض کردم. کفشهای اسپرت سفیدمم پوشیدم. کولهام رو برداشتم، بدون حرف به دکمه پیرهنش خیره شدم. کلافه نزدیکم شد. تریستان هیچ وقت کلافه بودنش معلوم نبود، چرا حالا معلومه؟ صورتم رو تو دست گرفت و لب زد: - ملکه من، این جوری نباش مثل همیشه شاد و سر زنده باش. تو چشمهاش خالی از هر حسی چشم دوختم. به قلبم اشاره کردم. - احساس تو گوشته نه تو سنگ. تکون سختی برداشت و یه قدم عقب رفت. - ولی فقط قلبت از سنگ شده خودت هنوز زنده هستی سرورم. از کنارش گذشتم و حرفمم زدم. - مثل این میمونه جا استخونت پنبه بذارند میتونی صاف بایستی؟ نموندم واکنشش رو ببینم. از غار که نورش رو از دست داده بود و صدای گریه آشینا تو سرم میپیچید بیرون اومدم. امپراتور دم غار بود. با دیدنم لبخند کوچیک زد. - بریم؟ سر تکون دادم. سمت کالسکهای تو آسمون رفتم که یه پرنده سرخ داشت حملش میکرد. محافظ خواست در کالسکه رو باز کنه، اما خود امپراتور شخصا برای من در رو باز کرد. وارد کالسکه شدم و نشستم. امپراتور هم کنارم نشست و اشاره کرد به محافظش تا بریم. پرنده به حرکت در اومد. امپراتور تیوان دست منو که انگشتر توش بود رو گرفت، لب زد: - بهتره من این بار تکونی به خودم بدم. درسته؟ فقط نگاهش کردم. هیچ منظور از حرفش رو نمیفهمیدم. دست منو دست لبهاش برد. لبهای گرمش روی دستهای سردم نشست و زمزمه کرد: - من اون انگشتر رو دادم، من باعث شدم این اتفاق بیفته پس من هم باید احساساتت رو برگردنم حتی شده با از دستدادن تکهای از خودم. عمیقتر دستم رو بوسید. حس گرما از سر انگشتهام تا مغز استخونم نفوذ کرد. قلبم با صدا و خیلی ملودی وار تو گوشم پیچید. انگار زنگولههای مقدس تو گوشم نت میزد! نفس شوکهای کشیدم و به صورت تیوان خیره شدم. سرخ شدم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. - چکار کردی؟ خندید و گونهام رو کشید. - به قلب سنگیت روح دادم. گیج دست روی قلبم گذاشتم. بدن سردم رو با نبضش داشت گرم میکرد و حالم خیلی خوب بود. انگار دوباره به زندگی برگشتم. لبخند زدم و گفتم: - ممنون، چرا انقدر کمکم میکنی؟ یعنی همش برای این که نتونستی شمشیرم باشی؟- 34 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
بله حتما🌸
-
اعلام پایان دلنوشته | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
ممنون و خسته نباشید سارا جانم @shirin_s زحمت فایل رو میکشید نازنین- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
-
@هانیه پروین 🌼 اتمام ویراستاری دلنوشته دلتنگی 👌
- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
sarahp پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
نکات کلی بله، اما نکاتی نظیر؛ 🖊️پاراگراف معرفی رمان: به هم گره خوردهاند ❌ بههم✅ جستجو ❌جستوجو✅ دادهها ی❌ دادههای✅ باید اصلاح شوند. -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
چشم عزیزم- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
فقط تو طراحی جلد مقابل اسمش به کوچک داخل پرانتز بنویسید (قضاوت کردن)- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بنظرم ویراستاری شده ها اما باز چک کنید. نام نویسنده: لبخند زمستان ژانر: عاشقانه، اجتماعی- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
sarahp پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بله، @Nina عزیزم زحمت ویراستاریش با شما 🌼- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
گرافیست قبلی پاسخگو نبودن. عشقم شما زحمتشو بکشید @n.t- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
@sarahp این رمان نیاز به ویراستاری داره؟- 8 پاسخ
-
- 1
-