تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
-
bahar عضو سایت گردید
- امروز
-
پارت ۵ بلند شد و به طرف میزی که آن پسر چند لحظه پیش آنجا نشسته بود رفت. ته فنجان روی میز هنوز قهوه داشت. استلا با تردید فنجان را برداشت؛ دوست داشت سلیقه پسر همسایه را در قهوه بیشتر بشناسد. نگاهی به افراد درون کافه انداخت؛ همه سرگرم صحبت بودند و حواس کسی پیش استلا نبود. قهوه ته فنجان را مزه کرد و از تلخی آن صورتش در هم رفت. چطور یک آدم میتوانست با لذت این زهرماری را بخورد؟ فنجان را سرجایش برگرداند و سر میز خودش برگشت. قهوه خودش را یکنفس سر کشید و فنجان خالی را همراه کتاب برداشت و به سمت پیشخوان رفت. ـ آقای جوزف! آقای جوزف! پیرمرد بیچاره لخلخکنان به طرف پیشخوان آمد و با لبخند مهربانی گفت: ـ بله دخترم؟ استلا کتاب را روی میز گذاشت و گفت: ـ آقای جوزف، من که از این کتاب سر در نمیآرم. بهتره خودتون بخونید. ممنون بابت قهوه. یک اسکناس یک یورویی روی میز گذاشت و دوباره از آقای جوزف تشکر کرد و از کافه خارج شد. آفتاب کمجان پاییزی را روی پوست دستهایش حس میکرد. نفس عمیقی کشید و هوای پاک و بوی دریا را درون ریههای خود فرو داد. به طرف خانه به راه افتاد؛ اگر دیر میکرد باید تمام روز غرولندهای مادرش را تحمل میکرد. پا تند کرد و خیابانها را با عجله پشت سر میگذاشت. خانههای سورنتو اغلب بدون دیوار و در بودند و فقط نردههای دور حیاط، مساحت خانه را مشخص میکرد. حیاط خانه آنها نه بزرگ بود نه کوچک. خانه وسط حیاط بود و پشت خانه، باغچه کوچکشان قرار داشت که پر بود از گلهای رز صورتی و قرمز. گلهای پاییزی که به آنها «گل ستارهای» هم میگفتند جلوی خانه را پر کرده بودند و استلا عاشق آنها بود. جلوی در خانه رسید، کفشهایش را درآورد و وارد شد. مادرش در حالیکه قالب کیک را از فر خارج میکرد گفت: ـ استلا! بالاخره اومدی. زود لباسهاتو عوض کن و بیا آشپزخانه؛ الان پدرت میرسه، باید قهوه درست کنی. استلا بیهیچ حرفی به اتاق رفت و لباسهایش را با یک پیراهن بلند آجریرنگ عوض کرد و به آشپزخانه رفت و مشغول درست کردن قهوه شد. خانم کتی انگار که مهمان ویژهای داشته باشد، با استرس کارها را انجام میداد و گاهی زیر لب غرولندی میکرد که به گوش استلا نمیرسید. قهوهها را داخل فنجانهای چینی که گلهای ریز آبی داشت ریخت و در سینی گذاشت. بوی کیک سیب و دارچین مادر تمام خانه را در بر گرفته بود. استلا چند برش کیک درون بشقاب گذاشت و کنار قهوهها درون سینی قرار داد. مادرش داشت خمیرهای گنوچی را با دقت در آب میجوشاند و از آنطرف مدام ماهیتابه سیر و کره را هم میزد. استلا جلو رفت و دسته ماهیتابه را از مادرش گرفت و شروع به همزدن کرد و ادویههای لازم را همراه با رب به ماهیتابه اضافه کرد. مادرش در حالیکه داشت گنوچیها را از آب در میآورد و درون ماهیتابه میانداخت گفت: ـ کِیتی لباسش رو دوخت؟ رنگ استلا پرید و با مِنومِن گفت: ـ ام… آره. فقط نخِ رنگ لباسش رو تموم کرد. با هم رفتیم از بازار خریدیم. خانم کاترین سری تکان داد. استلا با خود فکر کرد که مادرش متوجه دروغش شده یا نه؛ در هر حال جوابی بهتر از این برای مادرش پیدا نمیکرد. دستهایش داشتند گنوچیهای داخل ماهیتابه را هم میزدند، اما فکرش در کافه زفیرو پیش آن مرد جوان جا مانده بود. خانم کاترین ماهیتابه را از دستش گرفت: ـ استلا! حواست کجاست؟ یک ساعت به ماهیتابه خیره شدی، همهچی رو سوزوندی دختر! و با قاشق چوبی تکههای سوختهشده سیر را برداشت. گنوچیها را داخل ماهیتابه ریخت و بعد کمی آب روی آنها خالی کرد و سرِ ماهیتابه را گذاشت. در همین حین صدای پدر از بیرون آمد: ـ کاترین! استلا! اوه مارکو! ببین چه استقبال گرمی از من و تو میشه! مادرش بدو به سمت در رفت و در را باز کرد. پدرش در حالیکه کفشهایش را درمیآورد رو به خانم کاترین گفت: ـ کاترین، حالت چطوره؟ فکر کردم خونه نیستین. ـ این وقت روز کجا باید باشیم؟ معلومه خسته هستین؛ بیاین داخل، براتون کیک و قهوه آماده کردیم. پدرش وارد خانه شد و برادرش پشتسر او داخل آمد و روی کاناپه نشست. ـ وای خدای من، از روستای پدربزرگ تا اینجا خیلی راهه… مادرش لبخندی به مارکو زد و با صدای بلند گفت: ـ استلا! کیک و قهوه رو بیار. سینی را روی میز ناهارخوری وسط خانه گذاشت. برادرش با اشتیاق تکهای کیک برداشت و همراه قهوه خورد. ـ واقعاً گرسنه شده بودم، ها! ـ مارکو، زیاد خودتو سیر نکن، ناهار درست کردم. استلا روی صندلی کنار برادرش نشست و گفت: ـ آره مارکو، برای ما هم نگه دار! مارکو نگاهی چپ به استلا انداخت و تکه آخر کیک را قورت داد. استلا شانه بالا انداخت و تکهای از کیک را خورد. پدر و مادرش آنطرف میز گرم صحبت بودند؛ معلوم بود که داشتند راجعبه وضعیت پدربزرگ حرف میزدند. تا به حال فقط چند بار به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودند. پدرش زیاد اهل سفر رفتن نبود؛ اینبار هم به خاطر شرایط بد پدربزرگ مجبور شده بود چند روزی به کلیسا نرود و به جایش کشیش دانته چند روزی در کلیسا بود. ناهار را که خوردند، پدرش به اتاقش رفت تا انجیل بخواند و بعد استراحت کند. مادرش ظرفها را شست و برای خواب عصرگاهی به اتاق رفت. برادرش مارکو سر میز ناهار چرت میزد؛ حتی نتوانست غذایش را درست بخورد و روی کاناپه خوابش برد. استلا به اتاقش رفت و روی تخت کنار پنجره نشست. انگار هوا دوباره هوس باران کرده بود؛ ابرهای سیاه به هم نزدیک میشدند و دائماً صاعقه میزدند. نگاهی به خانه خانم الیزابت انداخت؛ فقط دود شومینه بود که از دودکش خانه خارج میشد و پنجرههای بخارگرفته نشان از گرمی خانه میداد.
-
دخترکِ سر به زير، خیرهی صورت او شد و جرقهی در چشمانش هر ثانیه بیشتر خودنمایی میکرد. لبخندش از کنترل خارج شد و نقش زیبایی روی لبان درشتش پدیدار شد. سرش را پایین انداخت و از کنار آریا عبور کرد و آریا ماند و قلبی که بومبوم میزد از آن انحنای زیبا! دستانش را به کمرش زد خندان برگشت و نگاهی به مسیری که دخترک از آن عبور کردهبود، انداخت. دلبر بیشتر از او خوشحال بود، دستش را جلوی دهانش گرفتهبود تا نیش بازش سوژهی بچهها نشود و با سر پایین افتاده تندتند قدم برمیداشت. همین که از دید آریا مخفی شد، بلند شروع کرد به خندیدن و با ذوق گونههایش را گرفت. باورش نمیشد که پسر محبوب دانشکده از او خوشش آمدهبود. لبخندش را جمع کرد و سعی کرد با کشیدن نفسهای عمیق، لرزش دستانش را کنترل کند؛ اما نتوانست. دوباره شروع کرد به خندیدن و پریدن در جایش... محبوبه در ماشین را باز کرد و کنارش ایستاد و به النایش که در مانتوی کرمی کوتاه و خوشدوختش میدرخشید، خیره شد. سپس با لبخند دستش را پشت او گذاشت و او را به جلو هدایت کرد: - مامان قربونت بره... بدو سوار شو دیر میشه. النا با استرس موهایش را زیر مقنعهی مشکیاش پنهان کرد و آنها باز فرار کرده و مقابل چشمان کشیده و درشتش را گرفتند. استرس داشت و اندکی پشیمان بود. خاطرهی آن روزی که به دانشگاه رفت، اذیتش میکرد و باعث میشد هر لحظه به فکر فرار بهسمت اتاقش باشد، اما این مابین دو چشم آبی سد راهش میشد. عجیب بود که دیدن و فکر کردن به آن دو گوی خوشرنگ، او را آنگونه از خود بیخود میکرد که انگار ذهنش خالی میشد. نفسی کشید و برای اولین و آخرین بار تصمیمش را گرفت، البته این تصمیم از قلبش میآمد. قلبش بود که حال او را هدایت میکرد، هرچند حسی به او میگفت زیادهروی میکند؛ اما عجیب از این زیادهروی خوشش آمدهبود. با خود روراست بود، درست است که خود را از زندگی در دنیای بیرون محروم کردهبود؛ اما از عشق نه و احساس میکرد حسی به زیبایی عشق به آن جوان دارد. میدانست برای داشتن حسی به پسری زیاده بچه و ساده است، اما او آن حس را میخواست با آن پسری که ندیده و نشناخته حامیاش شد. او آن حس را با آن پسر میخواست که به او اطمینان و امنیت هدیه دادهبود. سوار ماشین شد و خواست در جاپایی بنشیند که مادرش سریع دستش را گرفت و با چشمانی گرد گفت: - دختر چیکار میکنی؟ لباست کثیف میشه... روی صندلی بشین. النا ترسیده نگاهی به مانتویش انداخت و خاک فرضی روی آن را تکاند و روی صندلی نشست. محبوبه لبخندی روی لب نشاند و نگاهی پر از اعتماد به او هدیه داد، دستش را گرفت و گفت: - قربونت برم همهی وجودم... تو دختر قوی من هستی و قراره به جاهای بزرگی برسی، فقط لازمه به ترست غلبه کنی. اشک در چشمان خستهاش نشست و لبش لرزید وقتی چشمان خیش النا را دید. بغض دخترک ترکید و محکم خود را در آغوش مادرش انداخت و بیصدا گریست. محبوبه او را محکم به خود فشرد. هر دو خسته بودند از فکر به زخمهایی که جایشان میسوخت.
- 36 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد و یک اروین گفت : برلین بودم ، یک سال پیش اومدم فرانکفورت . تعجب کردم پس قبلا برلین بوده ، چرا شهرش رو عوض کرده؟ بهراد با خوشرویی گفت : خیلی ممنون از اینکه تشریف اوردید ، خوشحال میشم بیش تر با هم اشنا بشیم . اروین لبخند جذابی زد و گفت : من هم همینطور . فیلمبردار بهراد و نازی رو صدا کرد و اون ها هم با ببخشیدی رفتن . اروین نگاهی بهم انداخت و گفت : نگفتی چرا اون پسره رو پیچوندی ؟ لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم : چیز خواستی نیست ، فقط نمی خواستم درخواستش رو قبول کنم. چشماش رو تنگ کرد و گفت : چرا؟ تخص گفتم : چون چِ چسبیده به را؟ اصول دین میپرسی؟ خندیدو گفت : باشه بابا ، نگو ، هر جور راحتی. چیزی نگفتم ، چند دقیقه ای سکوت برقرار شد ، اروین کارتی رو سمتم گرفت و گفت : از اونجایی که میدونم عمران می خونی ، این کارت شرکت ما هست ، من تقریبا دو الی سه هفته ایرانم ، اگه دوست داشتی بیا ببرمت چند پروژه از نزدیک نشونت بدم . کارت رو گرفتم و گفتم : ممنونم ، لطف داری ، حتما باهات تماس میگیرم ، خیلی دوست دارم از نزدیک یک پروژه رو بررسی کنم. اروین گفت : خب ، من فعلا برم ، توام احتمالا کار داری ، میبینمت. سری تکون دادم ، به سمت میز مامان اینا رفتم ، مامان پشت میز نشسته بود و با خاله سیمین حرف میزد کنارشون که نشستم ، لبخندی به روم پاشیدن و مامان گفت : نگفتی ، هم دانشگاهیت اینجا چی کار می کرد؟ _ اروین، پسر دختر دایی نازنین هست ، منم دیدمش تعجب کردم. خاله : ماشالله چه پسر خوش قد و بالایی هم هست . مامان : چه تصادف جالبی ، هم کلاسی هستین ؟ _ نه ، اروین ارشد می خونه ، فقط هم دانشگاهی هستیم . مامان اهانی گفت و دوباره با خاله مشغول حرف زدن شدن . گندم بغلم نشست و گفت : میبینم که ، نرسیده یکی رو مخ کردی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کیو؟ _خودت رو نزن به اون راه ، همون پسر چشم عسلیه که با هاش رقصیدی رو میگم. زدم پس کلش و گفتم : گم شو بابا ، اروین هم دانشگاهیمه ، از شانس فامیله نازی هست . لبخند شیطونی زدو گفت : حالا هر چی ، اینا توجیه خوبی نیست که باهاش تانگو برقصی ! _ببند نیشت رو ، قضیه پارسا رو که برات گفتم ، امشب هم یک سری شر و ور تحویلم داد ، منم همون جواب قبل و دادم بعد که درخواست رقص کرد ، پیش اروین بودم اجباری با اون رقصیدم. یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت : خدا شانس بده ، چه اجبار خوبی.
-
پارت صد و هفتم خود نیز بیش از این در کاخ نمیماند. خورشید طلوع کرده و ذرات آتشینش همه جا را فرا گرفته بود. شنل ضخیمش را سپر کرده و به دل جنگل میزند. خود را به سپاهش میرساند. والریوس وقتی خبر آمدن گونتر را میشنود بلافاصله خود را به او میرساند. گونتر همراه والریوس به مواضع دیده مشخص شده رفته و بر لشکریان کُنراد نظارت میکند. مواضع دید در بالای درختان و با نکته سنجی و دقت فراوان انتخاب شده بود و از آنجا هم تمام لشکر دیده میشد و هم تسلط کامل بر مقر فرماندهیشان داشتند. همراه والریوس از هر سه موضع دیدن می کند. تغییر چندانی در لشکر کنراد به چشم نمیخورد. گویا فرهد منتظر پاسخ مارکوس بود. گمان نمیکرد مارکوس تا قبل از گرفتن جوابی از باسیلیوس قصد پاسخ دادن به فرهد را داشته باشد. اما فرهد نیز آدمی نبود که آرام بنشیند. این آرامش و ثبات فرهد و کنراد نشان میداد آنها با چیز دیگری سرگرم هستند. پس از اتمام سرکشی والریوس گونتر را به چادر دعوت میکند. گونتر نیز بیچون و چرا دعوتش را میپذیرد. احساس میکرد بوی آفتاب دیگر دارد نفسش را بند میآورد. بوی آفتاب از بافت چادرها عبور نمیکرد. والریوس پیش قدم شد و پرده را پیش پایش کنار میزند. با هم وارد فضایی همچون راهرو میشوند. والریوس پشت سر گونتر پرده را سرجای خود برمیگرداند. گونتر منتظر او نمیماند و طول اندک راهرو را طی کرده دو پردهی دیگر را کنار میزند و پا به محوطه ی چادر میگذارد. وقتی وارد چادر میشود بلافاصله بندهای شنل را باز کرده آن را برمیدارد و دم عمیقی از هوای تازهی داخل چادر میگیرد. حس میکند ریهاش جانی دوباره میگیرد. احساس میگیرد ذرات آفتاب در هوا دارد از درون او را آتش میزند.
- 107 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و ششم مارکوس دست گونتر را میگیرد و با عجله به سمت کاخ قدم تند میکند و گونتر را نیز همراه خود میکشد. از درب پشتی وارد کاخ میشوند و بی فوت وقت به اتاق مارکوس میروند. مارکوس تا اتاق دست گونتر را رها نمیکند. وارد اتاق که میشوند او را رها کرده و خود مستقیم به سمت کتابخانهاش میرود. گونتر چند قدم به سمت او برمیدارد، دستهایش را در هوا تکان میدهد و میگوید: - بابا خب بگو چی شده! مارکوس بیحرف کتاب سرخ را بیرون میکشد و ورق میزند. در جایی که پاکت نامه را پنهان کرده بود میایستد و پاکت را بیرون میکشد. به سمت میز گوشهی اتاق میرود و کتاب را روی میز میگذارد. گونتر نیز به دنبالش در اتاق میچرخد. مارکوس میخواهد پاکت را پاره کند که گونتر با عجله دستش را میگیرد و میگوید: - داری چیکار میکنی تو؟ مارکوس با چشمانی که از حالت عادی خود درشتتر و براقتر شده بود نگاهش میکند: - پیک گفته بود یه اتفاقاتی میوفته. اون گفت تو این پاکت برای اون اتفاقات دستورالعمل هایی هست. اصلا باسیلیوس برای همین فرستاده. پس از اتمام حرفش دوباره قصد پاره کردن پاکت را میکند که دوباره گونتر دستانش را میگیرد و میگوید: - مارکوس، تو گفتی پیک بهت گفته بعد از تاج گذاری بازش کنی، تو که هنوز تاج گذاری نشدی. مارکوس وارفته دستانش پایین میافتد. به ناگاه تمام انرژیاش میخوابد و برق چشمانش ناپدید میشود. نگاهش آرام از چشمانش گونتر پایین میرود و به ماکت در دستش میرسد. او راست میگفت. پیک گفته تنها پس از تاج گذاری آن را باز کند. حوصله و عصبی پاکت را روی میز میاندازد به سمت تختش میرود و خود را روی آن میاندازد. ساعد دستش را روی چشمهایش میگذارد و پلکهایش را بر هم میفشارد. به ناگاه سردرد عجیبی گریبانگیرش شده بود. درد از کنار شقیقههایش شروع میشد و در کل سرش میپیچید. گونتر در سکوت پاکت را دوباره میان کتاب پنهان میکند و کتاب را به کتابخانه بازمیگرداند. سپس آهسته و بیصدا اتاق را ترک کرده و درب را پشت سرش میبندد. ترجیح میدهد مارکوس را تنها بگذارد تا کمی با خود خلوت کند. او به خلوت و سکوت نیاز داشت تا ذهن آشفته اش را سر و سامان دهد.
- 107 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و پنجم تمام شب را مثل شب قبل از همانجا مارکوس را تماشا میکند. مارکوس تا صبح باسیلیوس را صدا میزند اما پاسخی نمیشنود. دمدمهای صبح چشمهایش را میگشاید و دستهایش آرام پایین میافتد. دستهایش خشک شده و بازوهایش درد میکرد. کنار سنگ مقبره زانو میزند. زانوهایش نیز بسیار دردناک خم میشد. کنار سنگ مقبره مینشیند و ناامید نگاهش میکند و زیر لب زمزمه میکند: - باسیلیوس لطفا... گونتر از جا بلند شده به راهرو میرود. کمی برگهای پرچین را کنار زده و سرکی میکشد. چیزی تا طلوع خورشید نمانده و باید هر چه زودتر آنجا را ترک میکردند. به داخل باز میگردد و کنار مارکوس میرود. دستی بر شانهاش میزند و سپس بازویش را میگیرد تا بلند شود. مارکوس نگاهی به دستی که بر شانهاش نشسته بود میکند. دست بر زانو میگیرد و به کمک گونتر برمیخیزد. در میانهی مقبره میایستد و نگاهی دیگر به سنگ مقبره میاندازد. گونتر دست پشتش میگذارد و او را به سمت خروجی همراهی میکند. این مارکوس کم حرف و آرام را دوست نداشت. شاهزادهی مقتدر و با صلابت خود را میخواست. مردی که گامهایش زمین را به لرزه درمیآورد و شعلههای نگاهش آتش در وجود همه میانداخت. با این مرد غمگین غریبه بود. مارکوس حال و هوای غریبی داشت. هیچ نمیفهمید چرا باید این اتفاقات میافتاد؟ مگر او تایید شده نبود؟ پس چرا از زمین و آسمان سنگ بر سر راهش میبارید؟ ناگهان صدایی مردانه در گوشش میپیچد: - اتفاقاتی خواهد افتاد؛ تو این پاکت برای تمامی اونها برنامهای هست! گویی پاهایش بر زمین چسبیده میشود. صدای آن پیک باسیلیوس در گوشش زنگ میزد. او گفته بود که اتفاقاتی رخ خواهد داد. او هشدار داده بود! گونتر با احساس نبودن مارکوس میایستد و پشت سرش را نگاه میکند. مارکوس عقب مانده بود. به سمت او میرود و کنارش میایستد. مارکوس به نقطهای مات و خیره مانده بود. گونتر دستش را مقابل نگاهش تکان میدهد و صدایش میزند. - مارکوس؟ چی شد چرا وایسادی؟ دیرهها. مارکوس با صدای گونتر به خود باز میگردد و نگاهی سردرگم به او میاندازد. گونتر از گیجی و سردرگمی مارکوس نگران شده دست بر شانهاش میگذارد و میگوید: - چی شده؟ مارکوس خیره به گونتر تنها زمزمه میکند: - اون گفته بود! - چی؟ چی میگی؟
- 107 پاسخ
-
- 1
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نگاهی به صورت کنجکاو و منتظر لونا انداختم و لبخند تلخی زدم؛ دوست داشتم بدانم بعد از شنیدن سرنوشتم چقدر قرار بود سرزنشم کند و از من متنفر شود. - خوب یادم میاد پشت یه ستون پنهون شده بودم و به مبارزهی پدرم با آلفرد پادشاه خونآشامها نگاه میکردم، پدرم داشت آلفرد رو خفه میکرد که یکی از سربازهای آلفرد از پشت به پدرم نزدیک شد و شمشیرش رو توی کتف پدرم فرو کرد. پدرم از درد فریاد زد و من از ترس ناخودآگاه جیغ کشیدم. نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ این قسمت از خاطراتم زیادی تلخ بود و هنوز هم پس از گذشت اینهمه سال با مرور کردنش درد تمام وجودم را میگرفت. - سربازهای پادشاه آلفرد متوجهی من شدن و قبل از اینکه بتونم از دستشون فرار کنم من رو گرفتن؛ هیچوقت یادم نمیره اون نگاه ترسیده و نگرانِ پدر و مادرم رو! آلفرد دیوونهوار میخندید، انگار طعمهی خوبی به دستش افتاده بود که من رو رها نمیکرد. چشمانم را روی هم فشردم، هنوز هم گاهی آن سرمای دستان آلفرد را بر روی شانههایم حس میکردم. - آلفرد شمشیرش رو زیر گلوی من گذاشت و رو به پدرم گفت اگه خودشون رو تسلیم نکنن من رو میکشه؛ هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم پدرم که خیال میکردم ازم متنفره به خاطر نجات جون من تسلیم بشه، ولی شد! بغضم را قورت دادم و دستی به چشمانم کشیدم تا خیسی اشک را پیش از سرریز شدن از چشمانم پاک کنم. - توی همون شلوغیها پدرم به یکی از فرماندهها دستور داد تا من رو با خودش از قصر بیرون ببره و من رو از دست خونآشامها نجات بده؛ اون فرمانده هم من رو فراری داد و خودش وقتی که رفته بود تا یه راهی برای نجات پدر و مادرم پیدا کنه دستگیر شده بود. لبخند لرزانی زدم و با همان لحن بغضآلود ادامه دادم: - همهشون رو پیش چشمهای من درست وسط میدون شهر به آتیش کشیدن و من فقط عین ترسوها نگاهشون کردم؛ بعدش هم از سرزمین گرگها فرار کردم و توی اون کوهستان ساکن شدم. سر که بلند کردم نگاهم به صورت خیس از اشک لونا افتاد و قلبم گرفت از سرخی چشمان و غم نگاهش! شانهای بالا انداختم و تلخ لب زدم: - تموم حقیقتی که این مدت ازت پنهونش کرده بودم، این بود! لونا بغضش را قورت داد و این مطمئناً از مهربانی ذاتیاش نشأت گرفته بود که برای غصههای منی که اینهمه مدت به او دروغ گفته بودم اشک میریخت. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لونا اخم درهم کشید و گفت: - منظورت چیه؟! من چرا باید به خاطر گذشته تو رو سرزنش کنم؟! مگه توی گذشتهای که میگی چه اتفاقی افتاده؟! کلافه دستی به صورتم کشیدم. - بهت میگم، ولی اینجا نه. نگاهی به خدمتکارانی که با کنجکاوی نگاهمان میکردند انداختم و ادامه دادم: - بریم توی اتاقمون تا بهت توضیح بدم؛ باشه؟ - باشه ولی… لونا انگشت اشارهاش را بالا گرفت و با همان اخم غرید: - فکر دوباره کلک زدن به من رو بهتره از سرت بیرون کنی! خندهی تلخی به حرفش زدم، من اگر میخواستم کلک بزنم که خودم را یک موجود قوی و قهرمان جا میزدم، نه گرگینهای که حتی توان دفاع از سرزمین و خانوادهاش را هم نداشت! وارد اتاق که شدیم لونا در را پشت سرش بست و پس از برگشتنش نگاه منتظرش را به من دوخت؛ از آنهمه کنجکاویِ در عین عصبانیتش خندهام میگرفت، اما حتی لحظهای فکر به گذشتههایی که قصد مرورشان را داشتم هم میتوانست لبخند را از لبهایم پر دهد. - خب من منتظرم، نمیخواهی شروع کنی؟! در جوابش سرم را بالا و پایین کردم، راه گرفتم و روی تختم نشستم. میدانستم با شروع اولین خاطره جان از پاهایم در میرود و نمیخواستم پیش چشمان لونا ضعف بگیرم و به زمین بیُفتم. - خب من… همونطور که دیدی پسر پادشاه جورج و ملکه تانیا هستم؛ از همون بچگی به خاطر ضعیف و یه جورایی متفاوت بودنم زیادی تنها بودم و تقریباً هیچ دوستی نداشتم. لونا هم چند قدمی پیش آمد و روی تختش و روبهروی من نشست. - پدرم بابت این ضعیف بودن از من متنفر بود و همیشه میگفت که من مایهی ننگ گرگینههام؛ تنها کسایی که باهام مهربون بودن مادر و مادربزرگ پدریم بودن که سرزنشم نمیکردن من رو با همون ضعف و تفاوتهام دوست داشتن. با وجود اینها همه چیز نسبتاً خوب بود تا وقتی که خونآشامها به قصر پدرم حمله کردن؛ من خب… چیزی از خونآشامها نمیدونستم و برای دیدنشون خیلی کنجکاو بودم. کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم؛ تک تک آن لحظات از پیش چشمانم میگذشت و حالم را خراب میکرد. - این شد که بدون توجه به حرف مادرم از اتاقم زدم بیرون تا خونآشامها رو ببینم. -
پارت بیستم بعدشم پسره رو به راننده گفت: ـ تحقیق کن راجبش! خدایا من از کجا گیر این آدما افتادم!؟ آرون کجایی؟! لطفاً بیا و نجاتم بده! همینجور آروم اشک میریختم و دیگه هیچ چیزی نگفتم تا اینکه بعد تقریبا چهل دقیقه ماشین یجا وایستاد. اومد سمتم و بازوم و گرفت و گفت: ـ پیاده شو! حتی بهش نگاه هم نکردم و محکم دستم و از دستش کشیدم بیرون و با حرص گفتم: ـ خودم میرم! انگار اومده بودیم بالای کوه! چون هم سرد بود و هم سر بالایی داشت و دم در یه خونه ویلایی دوتا غولچماغ با کت شلوار وایستادن بودن. پسره رو بهشون گفت: ـ ماشین و بیارید داخل! یکیشون گفت: ـ چشم آقا پوریا! بعدشم مسیر و بهم نشون داد که برم داخل...وقتی در باز شد، یه باغ خیلی بزرگ دیدم که وسط اون باغ یه استخر قرار داشت و دور تا دور حیاط هم درختای کاج کاشته شده بود...میتونم بگم تو عمرم، خونه به این بزرگی ندیده بودم! همینجور به حیاط خونه زل زده بودم که پوریا از پشت سرم گفت: ـ اگه بازرسیت تموم شده، راه بیفت! چقدر این آدم سرد و تخس بود! واقعا یعنی یذره احساس هم توش وجود نداشت؟! تابحال آدمی که مثل یخچال سرد باشه ندیده بودم.
- دیروز
-
GrinnimpPlafe عضو سایت گردید
-
بهار.کdeva شروع به دنبال کردن بهاره کلندرزهی نژاد کرد
-
بهار.کdeva عضو سایت گردید
-
بهاره کلندرزهی نژاد عضو سایت گردید
-
پارت هفتاد اصلا دوست نداشتم اتفاقات قبل تکرار بشه ، بازوی اروین رو گرفتم و گفتم : شرمنده ، قولش رو از قبل به اروین دادم . پارسا نگاهش رو سمت اروین برگردوند و گفت: معرفی نمی کنی ؟ نگاهی به اروین انداختم ، اروین با نگاهی نافذ رو به پارسا گفت : اروین مهرزاد هستم ، دوست صدف جان. اوه اوه این چرا جان چسبوند بغل اسم من ، از کله پارسا دود بلند میشد ، ولی دستش رو جلو اورد و سمت اروین گرفت و گفت : منم پارسا خالقی هستم ، دوست خانوادگی صدف خانوم . روی کلمه خانوم تاکید کرد ، اروین هم دستش رو جلو برد و دست دادن ، جو سنگین بود و خوشم نمیومد ، بعد چند ثانیه اروین دست پارسا ول کرد و بازوش رو که ول کرده بودم ، جلوم گرفت ، دستم رو دور بازوش گرفتم و به پیست رفتیم با ریتم اهنگ تکون می خوردیم . نمیدونم چرا ولی حس کردم اروین ، پارسا رو شناخت ، یا حتی حس کردم یکمم باهاش مشکل داره ، شایدم زیادی حساس شده بودم و اشتباه می کردم . تو چشم های اروین نگاه کردم و گفتم : مرسی که ، ضایع ام نکردی . با چشمای شیطون گفت : مشکلی نیست یکی طلبم ، بعدا جبران می کنی . با حرص گفتم : میدونستی خیلی پرویی. لبخند شیطونی زد و گفت : نه والا ، تنها کسی که این رو میگه تویی. شونه ای بالا انداختم و گفتم : لابد اطرافیانت باهات رو دربایستی دارن . خنده ای کرد و سر تکون داد و گفت : شاید. دیگه به این اعتماد به نفسش عادت کرده بودم ، اهنگ که تموم شد ، ازش جدا شدم . بهراد و نازی سمتمون اومدن و نازنین گفت : سلام اروین فکر نمی کردم ببینمت ، میبینم که با صدف اشنا شدی. اروین گفت : سلام ، اول اینکه تبریک میگم بهتون ، بعدم مهلا سلطان رو که میشناسی مرغش یک پا داره به چیزی گیر بده ول کن نیست. نازنین خندید و سر تکون داد ، بهراد که تا اون موقع ساکت بود رو به من و نازی گفت : ایشون رو معرفی نمی کنید؟ نازنین جلوتر از من گفت : اروین پسر دختر دایی من هست، ولی اینکه با نازی چه جور اشنا شده نمیدونم ! بهراد دستش رو دوستانه جلو برد و گفت : خوشبختم . بهراد هم لبخندی زد و دستش رو فشرد و گفت : همچنین . نازی گفت : خب نگفتید از کجا هم رو میشناسید؟ نگید از المان که باور نمی کنم تو اون کشور به اون بزرگی بهم برخورد کردید! خندیدم و گفتم : برخورد که چه عرض کنم ، تو یک شهر و دانشگاه هستیم . نازی متحیر رو به اروین گفت : چه جالب! نمیدونستم تو هم تو فرانکفورت هستی!
-
پارت سه صبح روز بعد نایرا درو باز کرد وداد زد ـ ایلن، ایلن بیا ایلن از اتاق بیرون آمد و گفت ـ چی شده؟ نایرا روزنامه ای رو که در دست داشت را بالا گرفت و گفت ـ بببین ادامه روزنامه و نشست رو مبل و روزنامه را خواند «پیترو دنیرا» ـ نام مردی که طلسم شده است پیترو دنیرا است. طبق بازرسی های ما یک چاقو در قلب اقای دنیرا پیدا کردیم و سعی کردیم اثر انگشت قاتل روی چاقو پیدا کنیم و بعد از بازرسی به یک اتفاق عجیب برخورد کردیم اثر انگشت روی چاقو با اثر انگشت اقای دنیرا مطابقت دارد. از یک لحاظ آشپزخانه بیمارستان چاقو دارد و اوضاع آقای دنیرا انقدر وخیم بود که اگر قصد خودکشی داشت نمیتوانست پاشد و به آشپزخانه برود و خود را بکشد. ما آقای دنیرا را پشت در پیدا کردیم یعنی وقتی اقای دنیرا در قلبش چاقو خورده بود پشت در پیدا کردیم و پنجره اتاق شکسته بود پس به طور قطعی نمیتوانیم بگوییم که خودشکی کرده و از لحاظ دیگر میتوانیم بگوییم کشته شده چون پنجره اتاق شکسته بود. اگر شما توی روزنامه با همچین خبری رو به رو شوید چه کاری میکنید؟ می دانم سوالم احمقانه است و الان با خود می گویی که دیگر روزنامه پیدا نمیشود و الان با گوشی میشود هزار خبر جور وا جور راست یا دروغ دید و خواند. در سر نایرا هزار سوال وجود داشت مثل چرا اثر انگشت روی چاقو یکی است، چرا فامیلی مرد شبیه اسم نایرا بود، چرا خواست دو نامزد را طلسم کند، اگر اقای دنیرا پشت در بود پس داشت فرار میکرد؟ نایرا دیر یا زود به جواب سوالات خود میرسید.
-
معرفی و نقد رمان عبدالله | نویسنده آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
https://forum.98ia.net/topic/3168-رمان-عبدالله-آتناملازاده-عضو-نودهشتیا/?do=getNewComment -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و نه تا سر زبونم اومد که بنظرتون چی؟ اما نگفتم. من همیشه برنده میشدم چون هوای زبونم رو داشتم. - هرکی برای شما عزیز باشه برای من هم عزیزه بابا! بابا با ذوق لبخند زد و بعد گفت: - پس من آماده سفر باشم؟ - هنوز زوده. منتظر خبر من بمونید. لبخند زد و من هم با لبخند سردی جوابش رو دادم. استرس داشتم. اگه سواد جلو نمیاومد چی؟ اما جای استرس نبود. از پروژه جدیدم داشتم برمیگشتم که یک ماشین دولتی جلوم نگه داشت. نگاهی به شیشههای دودی ماشین انداختم. لابد دوباره از اطلاعات بود. اما شیشه که پایین اومد سواد رو جای کمک راننده دیدم. ابروهام بالا پرید. سعی کردم خودم رو متعجب نشون بدم. پس برگشته بود. با خنده گفت: - خانم برسونیمتون! -
رمان عبدالله | آتناملازاده عضو انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سه - لیاقت نداری! و رفت و آنا هم دوباره به حال خودش گریه کرد. خدیجه به حال خودش افسوس خورد. چه زندگی داشت و حالا اینطور تحقیر میشد. یادش اومد از قبل از ازدواجش. از بچگیش. همیشه گرون ترین چیزها رو داشت، از بقیه دوستهاش باهوشتر بود، نقاشی هاش از همه بهتر بود و حتی بین دوستهاش دو تندتری داشت. غرق خاطرات گذشته بود. یادش اومد همون بچگی یک مدت جنزده شده بود. بخاطر خونههای قدیمی و اعتقاد مردم و زیاد پیش دعا ده و... رفتنشون امکان این اتفاقات اون موقعها بود. یازده سالش بود و یادش بود که یک روز از مطبخ یکدفعه بی دلیل چندتا بشقاب به سمتش پرت شد و اون فرار کرد. یکبار داشت زیر تخت رو تمیز می کرد که یک نفر دستش رو گرفت. دیگه بخاطر این اتفاقات فرستادنش خونه مادربزرگش و چند سال قبل از ازدواجش رو با مادربزرگ پیرش زندگی میکرد. اون شب آنا انقدر با بچه خودش رو توی آشپزخونه سرگرم کرد که عبدالله شام نخورده خوابید. بعد آنا رفت و جای خودش و بچه رو کناری پهن کرد و به خواب رفت. صبح با صدای عبدالله بلند شد: - هی زن، پاشو نون بده به مردت! عبدالله سعی داشت لحن شوخی داشته باشه. آنا بلند شد. میدونست که انتخاب دیگهای نداره. اون یک زن بود و باید تحد فرمان میموند. در سکوت برای عبدالله صبحانه گذاشت و خواست بره که عبدالله دستش رو گرفت و نشوندش و با محبت گفت: - بشین باهم بخوریم. آنا نشست و در حالی که سرش پایین بود مشغول خوردن شد. عبدالله چندبار سعی کرد باهاش سر حرف رو باز کنه اما هیچ واکنشی از اون ندید. کلافه شده بود. آنا خواست زودتر از پای سفره بلند بشه که عبدالله نذاشت و گفت: - بمون، میخوام ببینمت. عبدالله بعد از صبحانه بیرون رفت و تا بلند شدن بچه آنا با کارهای خونه سرگرم شد تا اینکه صدای کلون در اومد. -
پارت صد و چهارم نمیگذاشت کُنراد با کارهای نمایشی و نمادین خود دل سپاهش را بلرزاند. شب بعد دوباره همراه یکدیگر به مقبره رفتند. مارکوس قبل از ورود چند دقیقهای ایستاد و به برگ های پرچین نگاه کرد. گونتر که مکث طولانی مارکوس را دید آرام صدایش زد و گفت: - نمیخوای بری داخل؟ مارکوس دستش را به سمت برگهای پرچین میبرد و زمزمه کرد: - تو هم میبینی گونتر؟ - چی رو؟ گونتر رد نگاه مارکوس را دنبال میکند و به برگهایی میرسد که با لطافت در حال نوازش آنها بود. مارکوس زمزمه میکند: - برگهاش دارن بیجون میشن! گونتر جلوتر میرود و با دقت بیشتری نگاه میکند. در نظرش همه چیز مثل شب قبل بود. تغییری احساس نمیکرد. - مارکوس من چیزی نمیبینم. اما مارکوس میدید! برگها شاداب نبودند. احساس میکرد تا قبل از آن لبخندی بر چهرهی برگها بوده که اکنون دارد محو میشود! کمی دیگر کنار پرچین میماند و برگهای پرچین را نوازش میکند. احساس میکرد او نیز همچون برگها دلش گرفته. عجیب احساس همزاد پنداری در او جان گرفته بود. بالاخره از پیچک دل میکند و پا به مقبره میگذارد. همراه با گونتر جلو میروند و ادای احترام میکنند. گونتر پس از ادای احترام بر باسیلیوس عقب میکشد و دوباره همان جای قبل مینشیند. جدیدا زمزمههایی بین مردم پخش شده بود که حسابی فکر او را درگیر کرده بود. شنیده بود بعضی می گویند: - مارکوس نباید به تخت بشینه! آنها میگفتند: - اون نوادهی باسیلیوس هست، باسیلیوس هم اون رو پذیرفته ولی نه برای فرمانروایی! اگر قرار بود فرمانروا بشه درست چند ساعت قبل از تاج گذاری این اتفاق نمیافتاد. حتی جایی شنیده بود: - شاید وقتشه فرمانروایی دست به دست به دست بشه، شاید فرمانروای بعدی از یه قبیلهی دیگهاس! حرفهایی که میشنید خونش را به جوش میآورد اما باید صبر میکرد. اکنون زمان برخورد با آنها نبود. آن بزدلان ترسو اگر جرعت داشتند حرفهایشان را زیر گوش یکدیگر پچ پچ نمیکردند. از طرفی احساس میکرد بوی خیانت را استشمام میکند. این مردم برای باسیلیوس و فرزندانش جان خود را فدا میکردند. حال چه شده که شک در دلهایشان راه پیدا کرده؟ باید خود دست به کار میشد. باید میفهمید چه کسی این افکار مسموم را میان مردم پخش کرده تا جلویش را بگیرد. اگر پیدایش میکرد سرش را روی سینهاش میگذاشت. و البته که پیدایش میکرد. اما از حال و روز مارکوس متوجه شده بود که او به خود شک کرده است! میدانست او به تایید دیگری از باسیلیوس نیاز دارد تا روحیهاش باز گردد.
- 107 پاسخ
-
- 1
-
-
رها کن، به صحنه بسپرش زندگی میتونه بینهایت پرده بشمره گشودهتر از انتخابهای بسته توعه
-
پارت سوم: گذشته: قایقشان به ساحل میرسد. صدای مرغان دریایی و امواج دریا، فضا را پر کرده بود. وقتی که قایقشان به ساحل می نشیند، صدای فشرده شدن شن ها و سر خوردن شن ها، گوش را نوازش میکرد. جاسوس ها یکی یکی از قایق پیاده میشدند. نگاه هایشان گاه به جایی دوخته میشد، از ترس اینکه چه خواهد شد. جاسوس دوم میگه:«بهتر نیست که قایق رو برداریم؟» جاسوس سوم میگه:«احتمالا ما دیگه به اونجا نمیریم، پس نه» جاسوس اول میگه:«خب، پس اول باید مطمئن بشیم درست اومدیم» جاسوس دوم و سوم همزمان میگن:«مگه تو آخرین نفری نبودی که پارو ها رو گرفت؟» جاسوس اول میگه:«اولین و آخرین نفر! شما کل مسیر یک روزه رو خوابیدین. منم اخراش خوابم برد ولی یه کابوس دیدم به خاطر همین بیدار شدم و بعدشم شما رو بیدار کردم» پس سه جاسوس قایق رو رها میکنند و به سمت اولین نفری که دیده بودند و البته تنها فرد در این ساحل که نگهبان ورودی بود میروند. در دلشان خدا را شکر میکردند که از جاذبه ی جزیره خلاص شدند و الان باید برای گزارش اتفاقات بروند. وقتی به نگهبان ورودی میرسند، از او میپرسن:«اینجا کدوم ساحل هست؟» نگهبان میگه«ساحل بخش اصلی کشور، ده کیلومتری پایتخت، مگه اینکه شما از یه کشور دیگه اومده باشین. مشخصات تون رو اعلام کنین» جاسوس ها نشان جاسوس خود را به نگهبان نشان میدهند و میگن:«احتمالا، این آخرین شیفت تو هست» نگهبان، کمی صورتش کمی درهم میرود گویا که میخواهد بفهمد جاسوس ها در مورد چه چیزی صحبت میکنند، اما نمیفهمد. جاسوس ها سپس وارد بخش اصلی کشور میشوند. پس از مدتی کوتاه، به نزدیکی یک اصطبل میرسند. نزدیک غروب بود. پس به خاطر همین، برای اتراق، جاسوس دوم، هیزم جمع میکند. در حین آن نیز، جاسوس اول و جاسوس سوم، تکه گوشتی را به دست میگیرند و گاز میزنند و سپس همزمان میگن:«تازه کار ها هم باید بدرد بخورن» بعد از جمع کردن هیزم توسط جاسوس دوم، آتش روشن میکنند. شب شده بود و آنها داشتند با هم گفتگو میکردند. جاسوس دوم میگفت:«واقعا باید گزارش ها رو به پادشاه بروسونیم؟ چه تصمیمی میگیرن؟» ولی جاسوس سوم میگه:«ما کارمون اینه، حتی اگه نگیم، خبر درز پیدا میکنه و تو دردسر میوفتیم» جاسوس اول حرف جاسوس سوم رو تایید میکنه و میگه:«ضمناً با اتفاقی که قراره بیوفته، فکر نمیکنم قضیه خیلی جدی بشه». جاسوس دوم نیز شانه هایش میافتد. و آرام میشود. سپس، آنها میخوابند. صبح روز بعد به سمت وارد یک راه فرعی میشوند. مدتی راه میروند و سپس وارد یک اصطبل میشوند. بعد از کمی گشتن، اسب های خود را که قبل از ورود به جزیره، در اسطبل گذاشته بودند، میابند. سه جاسوس، بار دیگر اسب هایشان را برمیدارند و سپس با سرعتی که میشد، به سوی پایتخت تاختند. پس از گذشتن از سبزه زار ها و رودخانه های زلال، به دیوار های پایتخت میرسند، سپس از سرعت اسب هایشان میکاهند و مدتی بعد به قصر مجلل پادشاه میرسند. قصری که مجلل بودن آن از صد ها متر آنطرف تر قابل دید بود. سنگ های مرمر و طلا و حتی الماس در سراسر قصر یافت میشد. دربان قصر به سه جاسوس میگه:«پیک ها خبر اومدنتون رو آورده بودن، پادشاه منتظره» سپس سه جاسوس به قصر وارد می شوند و پس از گذر از راهرو ها، به نزدیکی اتاق پادشاه میرسند. قبل از رسیدن به اتاق پادشاه، میشنیدن که پادشاه، وسایل رو از عصبانیت میشکنه و همینطور داره فریاد میزد:«انگار که جانشین لایقی نمونده» کمی بعد، پادشاه آرام میگیرد و جاسوس ها وارد اتاق میشوند. اتاقی فرش قرمزی طولانی ای داشت که به تخت پادشاه منتهی میشد. و درون اتاق، به مراتب مجلل تر از بیرون آن بود. نور نیز بعد از گذر از شیشه های رنگی پنجره ها میشکست و پخش میگردد. جاسوس ها اتفاقات را به پادشاه میگویند و پادشاه لحظه ای بدنش تکان ریزی میخورد، کمی جا میخورد. سپس، میگه:«این تصمیم بزرگی میشه، روسای خاندان رو برای جلسه فوری فرا بخونید». ساعاتی بعد، همهی روسای خاندان رسیده بودند و به همراه پادشاه دور یک میز طولانی نشسته بودند. فردی هم بود که جدید بود. روسای خاندان از پادشاه میپرسن:«این فرد مرموز دیگه کیه؟» پادشاه در جواب میگفت:«درسته که اون بعضی مواقع افکار خطرناکی داره ولی اون، یک فرد بسیار قوی و همچنین، معتمد من هست. و بعلاوه، من پادشاه هستم، و بودن اون رو تو این جلسه الزام میدونم » یکی از روسای خاندان میگه:«خب در مورد جزیره باید چیکار کنیم؟» فرد مرموز میگه:«ساکنین جزیره، با این روند افزایشی جاذبه، خیلی قوی میشن و احتمالش کم نیست که به یه تهدید تبدیل بشن، نباید نظارت و تسلط رو بر کشور از دست بدیم. باید تصمیم جدی ای در موردشون گرفته بشه.» پادشاه سعی در آرام کردن فرد مرموز میکنه و میگه:«نیازی نیست، احتمالا چند سال دیگه اون اتفاق میوفته. و اینکه باید یادآوری کنم که من هستم که تصمیم نهایی رو میگیره؟» یکی دیگر از رئسای خاندان، ابروهایش بالا میرود و با نگرانی میگه:«اگه اون اتفاق نیفتاد چی؟» پادشاه میگه:«اگه تا پنجاه و یک سال دیگه اون اتفاق نیفتاد، دوباره جلسه تشکیل میدیم و فکری دربارش میکنیم.» یکی از روسای خاندان، گوشه لب راستش بالا میرود و پوزخندی میزند و زیر لب میگه:«البته اگه تا اون موقع زنده باشیم» پادشاه، میگه:«نظر بدین، تصمیم نگیرین، یادتون نره که تصمیم نهایی، با منه» فردی مرموز بار دیگه میگه:«پس حداقل باید جزیره قرنطینه بشه و از نقشه ها پاک بشه، ولی نباید مردم جزیره از قرنطینه شدنش بویی ببرن». و پادشاه و روسای خاندان شانه هایشان میافتد و کمی راحت میشوند ولی رئسای خاندان کمی پچ پچ میکردند و میخواستند که مخالفت کنند اما هر چه که فکر میکردند، راهکاری برای مخالفت به ذهنشان نمیآمد. اما یکی از میان آنها میگه:«من با ساکنان جزیره تجارت میکنم، حداقل من قبول نمیکنم» فرد مرموز پاسخ میگه:«امنیت کشور مهمتره یا تجارت کشور؟» رییس خاندان میگه:«تجارت هم صرف امنیت میشه» فرد مرموز در جواب میگه:«نه در این مورد، حداقل، نمیشه مطمئن بود» و آن رییس خاندان آرام میگیرد. و پادشاه میگه:«جزیره قرنطینه بشه و از نقشه ها پاک بشه رو میدونم که راه حل خوبی نیست، اما بهترین راه فعلیه. و اینکه، کم کم، باید از نقشه ها پاک بشه وگرنه مردم درجا میفهمن.» و همه با نظر پادشاه موافق میکنند. پادشاه به پیک میگه:« به نگهبان ورودی طرف جزیره بگو که یه مرخصی ابدی گرفته». و بدین صورت، در روز اول، جزیره قرنطینه میشود و طی یک ماه، کم کم، جزیره از نقشه ها محو میشود. و روز ها همین طور میگذشت. و به همین منوال سال ها میگذرد ولی…
- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت دوم: گذشته: چهره پوش ها داشتند فکر میکردند، همچنان نفسشان سنگین بود. ناگهان، یکی از چهره پوش ها تنش، لحظه ای تکان میخورد، چشمانش گشاد میشود. فکری به سرش میزند، و میگه:«دانای ساکنین جزیره، احتمالا اون علتش رو میدونه» چهره پوش دوم، ابرو هایش در هم میرود گویا که کمی شکاک است و میگه:«اون به ما شک نمیکنه که جاسوس هستیم؟» جاسوس اول و سوم همزمان میگویند:«اولاً اون قطعا همین الان هم میدونه، چون دانای جزیره است و دوماً، ما جاسوس پادشاه برای نظارت هستیم» جاسوس دوم، ناگهان ابروهایش بالا میرود و انگار تازه متوجه شده باشد، میگه:«آها، کاملا فراموش کرده بودم که الان برای پادشاه کار میکنیم» سپس میگه:«خب، پس من میرم» جاسوس دوم، ده متر بیشتر نرفته بود که یکدفعه میافتد و کاملا بر روی زمین ولو میشود. انگار که از خستگی یک دفعه خوابش برده بود. جاسوس اول و سوم تازه یادشان میآید که کل دیشب را خواب مانده بودند و جاسوس دوم، کل شب، را نگهبانی داده بود. پس جاسوس سوم و دوم میمانند و جاسوس اول میرود. کمی بعد، به خانه دانای جزیره میرسد. در میزند و وارد میشود. سپس، دانای جزیره یکدفعه قبل از آنکه جاسوس اول چیزی بگوید، میگه:« جاسوس پادشاه هستی و برای فهمیدن علت فشار اومدی؟» جاسوس اول با اینکه از قبل میدانست که دانای جزیره میداند که آنها جاسوس هستند، اما روبهرو شدن با آن، حس دیگری به او میداد. جاسوس اول لحظه ای بدنش میلرزد، چشمانش گشاد میشود و فورا کمی خود را عقب میکشد. هم زمان هم جا خورد و متحیر شد و تا حدی هم ترسید. و دهانش باز ماند و کمی بعد با ارزش میگه:«چ-چ-چطوری فهمیدی؟» دانای جزیره گوشه لب هایش کمی بالا میرود و میخندد. و سپس میگه:«از این فهمیدم که چهره خودت رو همراه چند نفر دیگه، پوشیده بودی و همه ی شما نفس نفس میزدید و به سختی راه میرفتید و از این متعجب بودین. و اینکه شما زمان بدی رو برای جاسوسی انتخاب کردین، این مواقع اصلا هیچ گردشگری تو جزیره نیست» جاسوس اول، تنش دیگر نمی لرزد، شانه هایش میافتد و لب هایش روی هم میافتد و خیالش راحت میشود. سپس به دانای ساکنان میگه:«خب علت این فشار چیه؟» دانای ساکنین میگه:«با دیدن مقدار فشار روی یک سفال فهمیدم که این شهاب سنگ باعث میشه که به طور مداوم، جاذبه جزیره هر ده روز یک برابر بیشتر بشه، روز دهم، ۲ برابر، روز بیستم، ۳ برابر و الا آخر» سپس صدایش سنگین میشود و ابروهایش کمی در هم میرود و جدی میشود و میگه:«این افزایش جاذبه باعث میشه که…» بعد از جمله ی دانای جزیره، جاسوس اول ناگهان نفسش میبرد و آب در گلویش میپرد و سرفه میکند. مدتی بعد، در خانه ی دانای جزیره، به آرامی باز میشود. جاسوس اول، نگاهش به زمین دوخته میشود و در فکر است. او کم کم به سوی دو جاسوس دیگر میرود. قضیه را به آنها میگوید. آنها نیز نگاهشان کمی به زمین دوخته میشود و کمی در فکر فرو میروند. آنها هر لحظه سختتر راه میرفتند، نفسشان تندتر و سنگین تر میشد. خسته تر میشدند.سپس کم کم تند تر راه میرفتند. تا سریع تا به قایقشان برسند. کمی بعد دیگر نایی برایشان نمانده بود ولی بالاخره به قایقران رسیده بودند. بر روی الوار های قایق افتادند و ولو شدند. ناگهان قایق، صدای قرچ بلندی میدهد که هر سه آنها، تنشان یک لحظه مورمور میشود و از جا میپرند اما وقتی میبینند که اتفاقی نیفتاده است، راحت میشوند. پس از آن، آنها تا چندین دقیقه نفس نفس میزدند. سپس که سر حال میآیند، شروع به پارو زدن میکنند. صدای مرغان دریایی و کنار زدن آب ها توسط پارو، فضا را پر کرده بود و آرامش دوباره به آنها میداد. آنها از آفتاب سوزان جزیره نیز خلاص شدن بودند. کم کم در حال دور شدن بودند و در افق دریا کم کم محو میشوند…
- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت اول: گذشته: آفتاب، سوزان بود. از پیشانی و دستانش، عرق، بر زمین داغ میچکید. اما همچنان اراده ای راسخ و مصمم، او را به جلو میکشید. اما چه شد که این شد؟ چندین سال به عقب میرویم... یکی از روز ها که مثل یک روز عادی شروع شده بود. اما روز عادی برای مردم جزیره، مردمان اطراف، به سختی در این جزیره دوام میآوردند. یا راحت بگویم، به طور مداوم، اصلا دوام نمیآوردند. صدای فروشندگان، گوش دیوار های بازار را کر میکرد. آفتاب، بسیار شدید بود. اما ساکنان جزیره گونه ای رفتار می کردند که گویی آفتاب یک صبح ملایم است. بچه ها در کوچه ها میدویدند و بازی میکردند. ماجراجویان، با هم صحبت و شوخی می کردند و میخندیدند. روز در حال سپری شدن بود که فردی چشمانش گشاد میشود و مردمک چشمانش تنگ، بر سر جایش خشکش میزند و فریاد میزند:«شهاب سنگ!» روز بود اما نور یک جسم بزرگ و سریع، در برابر نور خورشید مقاومت کرده بود و چشمان را میسوزاند... یک شهاب سنگ! کمی بعد، شهاب سنگ با، هاله ی آتشی که او را احاطه کرده بود و در بر گرفته بود، با سرعتی هولناک به زمین اصابت کرد. گرد و غباری عظیم به هوا بلند شد که در مناطقی جلوی نور خورشید را گرفته بود و با آن راحت می توانستند بگویند که شهاب سنگ کجاست. همه، آب دهانش آن را قورت دادند، بدنشان میلرزید. هم از کنجکاوی و هم از ترسی که ناخودآگاه بر آنها افتاده بود. به سمت شهاب سنگ حرکت کردند. اشراف زاده ها و پولدار ها، با کالسکه میرفتند، البته کالسکه به درد این مسیر ناهموار نمیخورد. بعضی با اسب هایشان تاختند و بعضی اسب قرض کردند و بقیه هم با پای پیاده روانه ی محل برخورد شهاب سنگ شدند. در میان آنها، افرادی بودند که چهره خود را پوشانده بودند. وقتی از تپه های مختلف و رودخانه ها و جلگه های کم وسعت گذشتند، بالاخره به محل برخورد شهاب سنگ رسیدند. همه، آرام آرام راه میرفتند، گویا با موجودی عجیب برخوردند زیرا چاله ای عجیب و بزرگ ایجاد شده بود. به عمق ۳ متر و قطر ۲۰ متر. رَد هایی به رنگ بنفش جادویی عجیب که بر روی چاله و بر روی شهاب سنگ ایجاد شده بودند. تکه ای از شهاب سنگ نیز از بین رفته بود و از میان سنگ های سخت آن، کریستالی به رنگ بنفش جادویی نمایان بود. نوری از خود ساطع میکرد که نشان از قدرتش داشت. کمی بعد، آتش درونشان شعله هایش کم سو شد و لرزش آنها متوقف گردید، کنجکاوی آنها تا حدی فروکش کرد و ترسشان هم کمی فرو ریخت. اما همچنان کمی کنجکاوی داشتند و بیش از کنجکاوی، ترس. آنها سپس با نگاه هایی آغشته به فکر و دوخته بر زمین، به خانه هایشان برگشتند. آن افرادی که چهره های خود را پوشیده بودند، همچنان بر بالای چاله ایستاده بودند. برای مدتی کوتاه به آنجا نگاه میکردند، چشمانشان خشک و جدی بود. مدتی کوتاه بعد، افراد چهره پوشیده، کم کم میروند و ناگهان غیبشان میزند. مدتی بعد، می بینیم که انگار از جایی بازگشتند و باز شروع به مخفی شدن در میان مردم میکنند. ده روز از برخورد شهاب سنگ میگذرد. آن افراد چهره پوشیده را می بینیم. نفسشان سنگین شده و بالا نمیآید. به سختی راه میروند و تلو تلو میخورند. به گوشه ای می رسند و خود را بر یک دیوار تکیه میدهند و نفس نفس میزنند. اما ساکنان جزیره هیچ واکنشی به این شرایط نداشتند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، حتی بچه ها هم با این شرایط، به جای کم شدن سرعتشان، از قبل هم سریعتر میدویدند. یک فرد هم به دوستش میگفت:«ابعاد چاله رو شنیدی؟» و دوستش به اون میگه:«این رو نویسنده گفته، مگه ما بیکاریم اندازه بگیریم؟». اما هیچ یک از آنان،متعجب نمیشوند. زیرا دیگر مردمان، ساکنان جزیره را انسان های کامل میخواندند. زیرا ساکنان جزیره از چندین سال پیش، با شرایط بسیار سخت و بسیار مختلف و متغیری دست و پنجه نرم میکردند. از گرمای صحرایی تا سرمای قطبی، از خشکسالی تا تکامل و زیاد شدن هیولا ها و... . طی چندین سال بدنشان ارتقاء پیدا کرده و تکامل یافته است. تکاملی که آنها را به افراد قدرتمندی بدل کرده است که هر لحظه قدرتمند تر میشدند. آنها با این تکامل یک قابلیت ویژه را برای خود داشتند، تطبیق. قابلیتی که باعث میشد که ساکنان جزیره در کمترین زمان تقریبا با هر شرایطی تطبیق پیدا کنند. دیگر مردمان به خاطر این آنها را انسانهای کامل میخواندند که کلمه «انسان» از «انس» است و کلمه «انس» به معنای خو گرفتن، تطبیق و سازگار شدن است. به همین خاطر است که لقب ساکنان جزیره، انسانهای کامل است. آنها همانطور که اینها را با خود مرور می کردند، به فکر این بودند که چگونه راهی را بیابند که با اینکه ساکنان جزیره تغییری را حس نمیکنند، بتوانند بفهمند که دقیقا چه چیزی تغییر کرده است. کمی فکر میکنند که ناگهان…
- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
نام رمان: جزیره جاذبه نویسنده: mahdimbn | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: علمی_تخیلی، اکشن، ماجراجویی خلاصه: یک شهاب سنگ به یک جزیره نسبتا دور افتاده برخورد میکند و باعث میشود که جاذبه هر ده روز، یک برابر افزایش پیدا کند. جاسوسانی که برای نظارت بر کشور در آنجا بودند، چند روز بعد، متوجه سنگین شدن بدنشان میشوند ولی میبینند که مردم جزیره هیچ واکنشی نشان نمیدهند. ولی تعجب نمیکنند چون مردم، لقب آنها را انسان های کامل گذاشتهاند. کسانی که توانایی تطبیق را دارند. مقدمه: در دنیایی که صلح و بی رحمی، در لحظاتی شکننده، در هم آمیخته شده اند، یک بازمانده، یک فرد، تصمیم میگیرد که راه هزاران ساله ی خود را آغاز کند. و در این راه، دوستانی را میابد و ماجرا های پر فراز و نشیبی را همراه دوستانش پشت سر میگذارد ولی این همه ی ماجرا نیست. او در این راه بهای سنگینی را میپردازد. در این ماجرا او به جایی میرسد که حتی دشمنانش هم به او احترام میگذارند.
- 3 پاسخ
-
- 4
-
-
mahdimbn عضو سایت گردید
-
پارت شصت و نه بعد تعارفات معمول ، رو کردم به مامان و گفتم : مامان جان ، برای چی دنبالم میگشتی ؟ کاری داشتی؟ مامان سمتم برگشت و گفت : خانواده خالقی اومدن ، سراغت رو میگیرن ، اومدم دنبالت ببرمت پیششون. اخم ظریفی کردم ، اصلا دلم نمی خواست با پارسا رو به رو بشم ، از طرفی هم نمیتونستم برای مامان توضیح بدم ، سری به اجبار تکون دادم و رو به اروین گفتم : میبینمت . اروین سری تکون داد و بعد عذر خواهی مامان از اروین به سمت خانواده خالقی راه افتادیم . وقتی رسیدیم ، چشمای پارسا برق زد ، اقا و خانوم خالقی با خوش رویی بهم خوش امد گفتن و برام ارزوی سلامتی کردن . بعد از چند دقیقه ازشون عذر خواهی کردم برم ، که پارسا گفت : صدف جان ، اگه میشه چند دقیقه وقتت رو بگیرم. اومدم بگم نمیشه ، ولی دیدم مامان اینا و خانوم خالقی دارن نگاه می کنن ، باشه زوری گفتم و پارسا بازوش رو جلوم گرفت ، شل بازوش رو گرفتم و یکم که از مامان اینا دور شدیم ، گفت: میدونم اخرین بار بعد صحبت هامون ، بد برخورد کردم ، ولی تو ببخش یکم به زمان نیاز داشتم ، بذار پای شخصیت و غرورم . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : مشکلی نداره ، من اون موضوع رو فراموش کردم . انگار این حرفم به مزاقش خوش نیومد چون گره ای بین ابروهاش افتاد ، ولی موضعش رو حفظ کرد و گفت : صدف بهم زمان بده خودم رو بهت نشون بدم ، تا تجربه نکنیم که نمیفهمی به درد هم می خوریم یا نه ! چند دقیقه حرف هام رو تو ذهنم حلاجی کردم و بعد گفتم : ببین پارسا ، تو پسر خوب و خانواده داری هستی ، ولی برای من فقط یک دوست ، یا برادری نمیتونم جور دیگه ای بهت فکر کنم. _ قبلا هم همین رو گفتی ، مشکلی نداره من نا امید نمیشم ، زمان خیلی چیزهارو عوض می کنه. عصبیم کرده بود هی من میگفتم نره اون می گفت بدوش ، گوشش بدهکار نبود ، حرف زدن فقط اتلاف انرژی بود . با حرص گفتم : خود دانی . با قدم های تند ازش دور شدم و سمت جایگاه عروس و داماد رفتم ، تا بهشون رسیدم بهراد گفت : چرا گوشیت رو جواب نمیدی ؟ _شرمنده نشنیدم ، جونم ؟ با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت : از چیزی ناراحتی ؟ به نظر عصبانی میای؟ لبخندی زدم و گفتم : نه بابا عصبی چرا ؟ عروسی عمو قشنگمه چرا عصبانی باشم ؟ بهراد خندیدو گفت : ای وروجک زبون باز ، بدو به دیجی بگو اهنگ رقص دونفره من و نازی رو بذاره ، از قبل هماهنگ کردم اهنگش رو . باشه ای گفتم و سمت دیجی رفتم و هماهنگ کردم. دیجی اهنگ رو خاموش کردو تو میکروفون گفت : خب عزیزان پیست رو خالی کنید که ، نوبت رقص دونفره عروس داماد قشنگمون هست ، یک دست به افتخارشون بزنید. همه دست زدن و از سن کنار رفتن و بهراد و نازی شروع کردن رقصیدن ، چه قدر بهم میومدن ، اهنگ تموم شد ، همه دور عروس و داماد حلقه زدیم و نذاشتیم برن بشینن و با اهنگ بعدی دورشون میچرخیدیم و دست میزدیم ، بعد چند اهنگ دیجی گفت : خب حالا نوبتی هم باشه نوبت همراهی زوج ها با عروس و داماد هست . به دنبالش اهنگ لایتی گذاشت ، همه رفتن چند تا زوج و بهراد و نازی موندن وسط ، با چشم دنبال اروین گشتم ، خیلی دوست داشتم با بهراد اشناشون کنم ، همین جور که میگشتم باهاش چشم تو چشم شدم ، لیوان شربتی دستش بود و وقتی نگاهم رو دید لیوان رو برام بالا اورد . لبخندی زدم و سمتش رفتم ، وقتی بهش رسیدم گفتم : خوش میگذره ؟ کم و کسری نیست ؟ خندید و گفت : اوهو ، ادای میزبان ها بهت نمیاد. گفتم : ببین دوباره بهت رو دادم پر رو شدی . اومد چیزی بگه که صدای پارسا مانع شد . _ صدف جان افتخار میدی.
-
پارت نوزدهم همینطور که به من نگاه میکرد با تلفن حرف میزد اما انگار نمیخواست من بفهمم چی میگه، رو به راننده گفت: ـ سیروس بزن بغل! اصلا نمیدونستم که این ماشین داره کجا میره و من تو چه مخمصهایی گیر افتادم! منی که قرار بود امروز زن آدمی بشم که عاشقشم الان گیر یسری آدم افتادم که معلوم نیست مافیان؟! قاتلن؟! یا آدم ربان؟! تنها چیزی که میدونستم این بود که اونقدر خطرناکن که بدون چشم بهم زدن، میتونن آدم بکشن و امکانش هم بود اونا بلایی سر آرون آورده باشن! اما اگه اونا با آرون کاری کرده بودن؛ پس چرا منو گروگان گرفتن؟! چرا سراغ آرون و از من میگرفتن؟! پسره حدود ده دقیقه از ماشین پیاده شد و با تلفن حرف زد و بعد که اومد بالا گفت: ـ سیروس بریم ویلای عمو! دستیارش گفت: ـ دختره چی؟! نگاهی به من کرد و گفت: ـ با این دختره حالا حالاها کار داریم! مگه اینکه خودش دلش به حال خودش بسوزه و بگه که اون پسره عوضی کجاست! گوشه صندلی کز کردم و مشغول گریه کردن شدم! دیگه کارم تموم بود! احتمالا هم که زندم نمیذارن...چقدر برای خودم آرزو داشتم و چی شد؟! واقعا خدا در عرض یک روز میتونه کل زندگیه آدمو عوض کنه! تو ماشین کاملا ساکت بود و فقط صدای گریه من میومد...یهو ازم پرسید: ـ اسمت چیه؟! بدون اینکه نگاش کنم، گفتم: ـ باوان! با تعجب پرسید: ـ این دیگه چه اسمیه! فامیلیت چیه؟! بازم بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ حمیدی!