تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و هفت... باشهای گفت و بدون اینکه ماشین یا چراغها را خاموش کند پیاده شد و جلوی ماشین ایستاد و گفت_ سلام به همگی، خیلی ممنون بخاطر این خوش آمدگویی گرمتون، راستش من میخوام یه چیزی و بگم که چند ماه ازتون مخفی کردم. عزیزخانم گفت_ بگو چیشده، نگرانمون کردی، پس کو مهمونت؟. شایان گفت_ عجله نکن خاله، میگم بهت، مهمونم تو ماشینه، البته که اون صاحب خونه است و ما مهمونیم، اول ازتون باید عذرخواهی کنم، راستش سهراب نمرده من بهتون دروغ گفتم که از نگرانیتون کم کنم اون زنده است و الانم اینجاست. بعد خطاب به من گفت_ نمیخوای پیاده شی؟. نمیدانستم چه واکنشی قرار است نشان دهند ولی خب باید با واقعیت کنار میآمدند، در ماشین را باز کردم و پیاده شدم همه از دیدنم جا خوردند مامانم جلو آمد و گفت_ این واقعیت داره؟ تو... تو الان. به او اجازهی حرف زدن ندادم و بغلش کردم الان بیشتر از هر چیزی به او نیاز داشتم. گفتم+ ببخشید که پسر بدی برات بودم من نباید ترکت میکردم. آرام گریه میکرد و گفت_ تو منو ببخش پسرم، من کم کاری کردم برای پیدا کردنت. لیانا نزدیک آمد چشماش پر از اشک بود گفت_ بابایی. از مامانم جدا شدم دستانم را به رویش باز کردم و گفتم+ جون بابایی. خودش را در بغلم انداخت، بغضش ترکید و آرام هق میزد سرش را نوازش کردم و گفتم+ دختر منکه انقد لوس نبود. عزیزخانم و ماهان و ترانه هم و از زنده بودنم خیلی خوشحال بودن دلم برای همهشان تنگ شده بود. داخل رفتیم و شروع کردیم به صحبت کردن. ترانه گفت_ آقا فرامرز اومدن. مامانم بلند شد و گفت_ الان میام. بیرون رفت گفتم+ اقا فرامرز؟. لیانا گفت_ شوهر مامان رعناست که دعوتش کرده بیاد اینجا. آهانی گفتم و مشغول خوردن چای شدم چند دقیقه بعد آمدند، به احترام از جا بلند شدم زیاد طول نکشید تا یادم بیاید که این همان مردیست که در درمانگاه دیده بودم نزدیک آمد و گفت_ سلام آقا سهراب خیلی خوشحالم که زنده هستین و حالتون خوبه . دستم را دراز کردم سمتش که به گرمی فشرد و گفتم+ سلام خیلی ممنون خوشوقتم از آشنایتون. مامان نزدیک آمد و گفت_ سهراب جان باید چیزی و بهت بگم، راستش این آقا. حرفش را قطع کردم و گفتم+ همسرتونه، نیازی به گفتن نیست خودم میدونم، بفرمایید بشینین. فرامرز با بقيه هم سلام احوال پرسی کرد و نشست و گفتس دیدی رعنا خانم بیخودی نگران بودی. گفتم+ نگرانی برای چی؟. فرامرز گفت_ مادرت خیلی نگران برخوردت با من بود الان ده دقیقه است منو بیرون نگهداشته و میگه اگه سهراب قبول نکنه چی؟. خندهام گرفت رو به مادرِ سادهام گفتم+ نه من بچهام نه شما که بخوایم نگران این چیزا باشیم شما کارتون درست بود تا ابد که نمیتونستی تنها باشی. لبخند زد و سرش را پایین انداخت. دوباره همه مشغول صحبت کردن شدند من هم معذرتخواهی کردم و به اتاقم رفتم، خیلی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم زمان زیادی نگذشته بود که مادرم آمد به احترامش نشستم او هم کنارم نشست و گفت_ میخوام باهات حرف بزنم. سریع گفتم +اگه درمورد آقا فرامرزه، نیازی به صحبت نیست من درک میکنم. گفت_ نه درمورد خودته، میخوام بدونم چی بین تو و مهتا گذشته ؟. نتوانستم حرفی بزنم، از خجالت بدون اینکه نگاهش کنم با بالشت کنارم بازی میکردم دوباره گفت_ سهراب، اون دختر حامله است میخوام بدونم کار تو بود؟. آرام گفتم+ نمیخواستم اینجوری بشه حالم خوب نبود. _ مهتا حالش خوب نیست میخواست بچه رو بکشه ولی من نذاشتم. سریع نگاهش کردم و گفتم+ چرا؟. _ چون اون بچه دوماهش بود قلبش تشکیل شده این کار جرم بود و اینکه میخواستم بچهی بچهام و بغل کنم. دوباره سرم را پایین انداختم و گفتم+ از کجا میشه فهمید که بچه واقعا مال منه. _ باید بدنیا بیاد ازش آزمایش بگیریم بعد معلوم میشه که هست یا نه. + اگه نبود چی؟. _ هیچی، دیگه اون دختر به ما ربطی نداره، سهراب! خواهرش فهمیده خیلی ناراحته، امروز باهاش حرف زدم قرار شد فردا بریم با ماهان عقد کنن. - امروز
-
سلام دخترا اگه رمانتون رو تموم کردید زیر لینکهایی که بالا گذاشتید بنویسید اتمام❤️🙏🏻 تا ۱۵ آذر وقت داری اتمام بزنید🥰✨ @هانیه پروین @آتناملازاده @سایان @سایه مولوی @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @عسل
-
نهال شروع به دنبال کردن معصومه بهرامی فرد کرد
-
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** آشینا غمگین به قلب سایورا تو مشتم نگاه کردم. از قلب من خوشش نیومده بود؟ از قدرتهام چی؟ من تماما الان درونش هستم. هسته من، خود من الان درونش هستیم. دیگه زندگی نامیرا و جاودانه داره، یعنی خوشحال نیست؟ همه التماسم میکردم تا هستهام رو تو قلبشون بذارم. قدرتمند، نامیرا و جاودانهی ابدی بشن. چرا سایورا مثل بقیه خوشحال نشد. اون که حتی حافظهامم دیده بود. بهتر با قدرتهای من آشنا بود. قطره اشکم روی قلبش که از تپش افتاده بود، چکید. بعد از سه میلیارد سال بالاخره یه نفر اشک منو در اورد. کسی که الان بدون حس و فکر روی تخت نشسته. نه خوشحالی نه حتی عصبی، هیچ واکنشی نشون نمیده و من رو گیج و غمگین میکنه. *** سایورا تریستان آروم صدام کرد: - ملکه من باید بری انجمن. بلند شدم. لباس فرمم رو جلوی تریستان عوض کردم. کفشهای اسپرت سفیدمم پوشیدم. کولهام رو برداشتم، بدون حرف به دکمه پیرهنش خیره شدم. کلافه نزدیکم شد. تریستان هیچ وقت کلافه بودنش معلوم نبود، چرا حالا معلومه؟ صورتم رو تو دست گرفت و لب زد: - ملکه من، این جوری نباش مثل همیشه شاد و سر زنده باش. تو چشمهاش خالی از هر حسی چشم دوختم. به قلبم اشاره کردم. - احساس تو گوشته نه تو سنگ. تکون سختی برداشت و یه قدم عقب رفت. - ولی فقط قلبت از سنگ شده خودت هنوز زنده هستی سرورم. از کنارش گذشتم و حرفمم زدم. - مثل این میمونه جا استخونت پنبه بذارند میتونی صاف بایستی؟ نموندم واکنشش رو ببینم. از غار که نورش رو از دست داده بود و صدای گریه آشینا تو سرم میپیچید بیرون اومدم. امپراتور دم غار بود. با دیدنم لبخند کوچیک زد. - بریم؟ سر تکون دادم. سمت کالسکهای تو آسمون رفتم که یه پرنده سرخ داشت حملش میکرد. محافظ خواست در کالسکه رو باز کنه، اما خود امپراتور شخصا برای من در رو باز کرد. وارد کالسکه شدم و نشستم. امپراتور هم کنارم نشست و اشاره کرد به محافظش تا بریم. پرنده به حرکت در اومد. امپراتور تیوان دست منو که انگشتر توش بود رو گرفت، لب زد: - بهتره من این بار تکونی به خودم بدم. درسته؟ فقط نگاهش کردم. هیچ منظور از حرفش رو نمیفهمیدم. دست منو دست لبهاش برد. لبهای گرمش روی دستهای سردم نشست و زمزمه کرد: - من اون انگشتر رو دادم، من باعث شدم این اتفاق بیفته پس من هم باید احساساتت رو برگردنم حتی شده با از دستدادن تکهای از خودم. عمیقتر دستم رو بوسید. حس گرما از سر انگشتهام تا مغز استخونم نفوذ کرد. قلبم با صدا و خیلی ملودی وار تو گوشم پیچید. انگار زنگولههای مقدس تو گوشم نت میزد! نفس شوکهای کشیدم و به صورت تیوان خیره شدم. سرخ شدم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. - چکار کردی؟ خندید و گونهام رو کشید. - به قلب سنگیت روح دادم. گیج دست روی قلبم گذاشتم. بدن سردم رو با نبضش داشت گرم میکرد و حالم خیلی خوب بود. انگار دوباره به زندگی برگشتم. لبخند زدم و گفتم: - ممنون، چرا انقدر کمکم میکنی؟ یعنی همش برای این که نتونستی شمشیرم باشی؟- 34 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
n.t شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
بله حتما🌸
-
اعلام پایان دلنوشته | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
ممنون و خسته نباشید سارا جانم @shirin_s زحمت فایل رو میکشید نازنین- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
-
@هانیه پروین 🌼 اتمام ویراستاری دلنوشته دلتنگی 👌
- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
sarahp پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
نکات کلی بله، اما نکاتی نظیر؛ 🖊️پاراگراف معرفی رمان: به هم گره خوردهاند ❌ بههم✅ جستجو ❌جستوجو✅ دادهها ی❌ دادههای✅ باید اصلاح شوند. -
𝖐𝖎𝖓𝖌 𝖉𝖆𝖗𝖐 شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
چشم عزیزم- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
فقط تو طراحی جلد مقابل اسمش به کوچک داخل پرانتز بنویسید (قضاوت کردن)- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بنظرم ویراستاری شده ها اما باز چک کنید. نام نویسنده: لبخند زمستان ژانر: عاشقانه، اجتماعی- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
sarahp پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بله، @Nina عزیزم زحمت ویراستاریش با شما 🌼- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
گرافیست قبلی پاسخگو نبودن. عشقم شما زحمتشو بکشید @n.t- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
@sarahp این رمان نیاز به ویراستاری داره؟- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
عزیز نام نویسنده و ژانر رمان تو فایل نبود -
شاهین شهر
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
Paradise پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
واویشکا -
پارت دوم شونهای بالا انداختم و گفتم: - مثل همیشه. مدیرمون گفت بعد از عید تعطیل میکنند که هم برای امتحانها بخونیم هم برای کنکور. مامان لبخند رضایت بخشی زد و گفت: - خوبه! مشکوک نگاهش کردم و گفتم: - چی شده؟! مامان نیم نگاهی بهم انداخت و همینطور که کتابش رو بر میداشت گفت: - آخر هفته خواستگار داری. شوکه نگاهش کردم که ادامه داد: - چیه؟ با نگاهی پر از شوک نگاهش کردم و گفتم: - قرارمون این نبود. مگه نگفته بودی تا زمانی که نخوام کسی رو راه نمیدی؟ مامان بی خیال شونهای بالا انداخت و گفت: - این قضیهاش فرق داره. بابای پسره کلی اصرار داره بیان. قرا شده یکی دو جلسه رفت و آمد کنیم اگر خواستی بله بدی نخواستی هم که هیچ. با دلخوری گفتم: - من که میدونم کار خودت رو میکنی ولی جواب من از همین الان منفیه. من نمیخوام از الان ذهنم درگیر شه. مامان بی خیال شونهای بالا انداخت و مشغول کتابش شد؛ منم حرصی از حرف مامان و بیخیالی اون به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بهم کوبیدم، پشت در نشستم و هق زدم. دلم نمیخواست شوهر کنم و درسم برام مهم بود اما...
-
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
نه خوب شد مرسی- 53 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
دوسش داری گلم ؟ نه عزیزم این چه حرفیه مهم اینه توحس خوب بگیری و دوسش داشته باشی❤️ -
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
خیلی خوب ممنون و ببخشید که خیلی اذیتت کردم 😘- 53 پاسخ
-
- 1
-