رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت سوم صدای تیک تیکی که می‌اومد، نشون می‌داد حدیثه درحال تایپ سریع یک چیزیه. توجهم رو به مسیر و ترافیک دادم. میخواستم از جای خلوت تری برم؛ ولی خب هرکاری هم میکردم بازم دیر به کلاس می‌رسیدیم. کلافه از نیم‌کلاچ ها، بوقی ممتد برای ماشین جلویی زدم و زبونم به غر-غر باز شد: - من نمی‌دونم این زنیکه فکر کرده پرفسور سمیعیه که انقدر برای کلاساش سخت می‌گیره؟! دهنمون صاف شده! حدیثه دست از تایپ کردن کشید و بازهم جلو اومد. - همین رو بگو! انقدر ازش بدم میاد. دستم رو بر طبق عادت همیشگی در هوا تکون دادم. - مغز من می‌ترکه وقتی تو چشماش نگاه می‌کنم. می‌ترسم این جلسه هم نریم اسممون رو بده به آموزش. - به جهنم! در زمینه‌ی درس و دانشگاه، حدیثه بی‌خیال ترین بود! یکهویی خم شد جلو و تمام وسایل من رو از روی صندلی برداشت. - هی حدیث چیکار می‌کنی؟! ماگم تو پلاستیک می‌شکنه! ـ برو بابا! از عقب نمی‌تونم خوب صورتتو ببینم رو مخمه. از همون بین دو صندلی، خودش رو جلو کشید. پشتش به من بود و تلاش می‌کرد بدون اینکه پاش رو روی صندلی بذاره، بیاد جلو و بشینه که جیغم در اومد. - روانی گمشو عقب! چه کاریه خب؟ خودش رو با بدن انعطاف پذیری که داشت جلوکشید و با باز کردن پاهاش به اندازه‌ی کافی، تونست با موفقیت روی صندلی‌ی شاگرد بشینه و نفسش رو خوشحال، بیرون بده. - دمم گرم. دستم رو سمتش دراز کردم. - رفته بودی تو صورتما! عادتی که داشتم، با دست حرف می‌زدم. همیشه باید یک دستم در هوا تکون می‌خورد که جمله از دهنم خارج بشه. - مهم اینه به هدفم رسیدم. نگاهی کوتاه بهش انداختم. اون هم مثل من مقنعه‌اش دور گردنش بود و موهای فرفری‌اش روی صورتش ریخته بود. با یاد دانشگاه، با ناخن روی صندلی ضرب گرفتم. - حدیث دیر می‌رسیم دانشگاه. یعنی اصلا به کلاس نمی‌رسیم. گوشی ای که دستش بود رو خاموش کرد. چهره‌اش قشنگ مشخص بود که می‌گه: «عجبته!» - کی بود دوره‌ی طرح پاشو کرده بود تو یه کفش که... صداش رو کمی کلفت کرد و دست به کمر و با ابروهای بالا پریده، ادای من رو درآورد: - من هدف گذاری کردم که حتما ارشد بخونم! با کارشناسی نمی‌خوام مطب بزنم. من باید تا دکترا پیش برم. عادی نشست و با صدای خودش منِ در حال خنده رو به رگبار بست. - هم منو شیر کردی که ارشد بدم هم خودتو تو بدبختی مطلق انداختی. حالا غر بزنی می‌زنم دندوناتو می‌شکنم!
  3. بفرمایید عزیزم. مجو تر از این دیگه دیده نمیشه
  4. پارت پنجاه و هفتم بعدش رو کرد سمت سامان و گفت: ـ شما هم همینطور! چون قلبتون یبار وایستاده امکان خونریزی داخلی هست...اهل دود که نیستین؟ سریع گفت: ـ نه زیاد! خندیدم و با حالت مسخره کردن گفتم: ـ آره بابا! نهایت روزی به پاکت سیگار و تموم می‌کنه! دکتر سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت: ـ سیگار برای بیماری مثل شما سمه! لطفاً بذارینش کنار! سامان با کلافگی گفتم: ـ باشه فقط من کی قراره مرخص بشم؟ دکتر گفت: ـ تا فردا شب تحت نظر ما هستین و اگه مشکلی پیش نیومد مرخصتون می‌کنیم! تا دکتره داشت می‌رفت بیرون گفت: ـ نمی‌شه برم خونه؟ بعدش به من نگاه کرد و با حالت شیطونی گفت: ـ آخه اونجا قشنگتر ازم مراقبت می‌کنن! با چشم غره نگاش کردم که دکتر گفت: ـ نه نمیشه! امشب باید همینجا بمونین و بعدش رفت بیرون...وقتش رسیده بود برم سراغ پرونده بعدی و به دکمه سر بزنم، از صبح تا حالا ندیدمش و دلم براش یذره شده بود...الآنم که سامان حالش بهتر شده بود خیالم راحت بود...
  5. امروز
  6. دیروز
  7. پارت دوم باد کولر که به صورت عرق کرده‌ام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد. دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات می‌داد! موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود! فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود. با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت. - مینا امشب شیفتی؟ کمی فکر کردم. - یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه. حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشی‌ام رو برداشت و عقب رفت. صدای گشتنش میون خرت و پرت‌های داخل کیفم می‌اومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم. هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره! همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت: - آره دختر شیفتی. مسخره کردن رو شروع کرد. - بمیرم برات طفلکی! من امشب با سی‌سی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره! میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه. - ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو. میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد. - برو بابا! سی‌سی اگه با توئه فقط بخاطر منه. چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم. نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره! کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت مینا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط این‌همه کار چی بود آخه! پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود!
  8. اگه میشه این چیزی که واستون میفرستم رو محو روش بنویسید محو محو
  9. " مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد نفسش را کلافه بیرون داد. لیدیا دوباره سرش را پایین انداخته و اشک از چشمانش سرازیر میشد. - اگر چیزی نمی‌گویی بهتر از بروم... همانطور که به صحبت ادامه می‌داد از روی صندلی بلند شد. - در خانه کار بسیار دارم و باید به آن‌ها رسیدگی کُ... داشت از لیدیا فاصله می‌گرفت که ناگهان با شنیدن صدایش بر سر جایش میخکوب شد. باورش نمیشد چیزی را که می‌شنید. - ما نامزد بودیم! متعجب به سوی لیدیا بازگشت. او داشت چه می‌گفت؟ او و جکسون نامزد بوده‌اند؟ چه نامزدهایی که گویی دشمت یکدیگر هستند؟! به سمت لیدیا چرخید. - چه؟ باورش نمیشد چیزی را که می‌شنید. لیدیا سرش را بالا آورده و به او نگاه کرد. - ما نامزد بودیم؛ از بچگی با هم بزرگ شده و تمامی دوران نوجوانی‌مان باهم سپری شد... جیزل به سویش رفته و کنارش نشست. خیلی کنجکاو شده بود. - ما دوستان خوبی برای یکدیگر بودیم و هر روزمان باهم سپری میشد. در مکتب همیشه به یکدیگر کمک می‌کردیم و بعد از آن در خانه باهم درس می‌خواندیم. مکثی کرد تا نفسی تازه کند. برایش سخت بود در میان گریه کردن حرف بزند. - هر چه بیشتر با او وقت می‌گذراندم بیشتر از قبل به او وابسته می‌شدم. وقت و بی‌وقت، با دلیل یا بدون دلیل به نزد او می‌رفتم. البته این چنین نبود که او مرا نزد خود نپذیرد. هر وقت به سراغش می‌رفتم به گرمی با من رفتار کرده و همیت باعث شده بود که نتوانم او را از ذهنم پاک کنم. لیدیا نگاهی به جیزل انداخت. کمی به او نزدیک شده و دست جیزل را در دست گرفت. در این حالت چهره‌ی او بسیار ترحم برانگیز شده بود. - بعد از اینکه نامزد شدیم نیز او با من خیلی خوب بود؛ هر روز به دیدنم می‌آمد و هیچوقت بدون آنکه مرا با خودش همراه کند به هیچ مهمانی نرفته بود، همیشه در کنارم بود و نمی‌گذاشت کوچک‌ترین چیزی مرا آزار دهد. مکث کرد. سرش را پایین انداخته و به نقطه‌ی نامعلومی روی زمین خیره شده بود؛ گویی در میان برف‌های سفید روی زمین به دنبال کلماتی می‌گشت تا بتواند سخنش را ادامه بدهد. جیزل، دست او که مابین دستانش بود را کمی فشرد تا به او دلگرمی بدهد. نمی‌دانست چه‌شده که اکنون آن‌ها این‌گونه با یکدیکر رفتار می‌کردند با این حال دلش به حال این دختر می‌سوخت. لیدیا همانطور که به زمین چشم دوخته بود، ادامه داد. - اما ناگهان همه‌چیز تغییر کرد. همه‌چیز از آن سفر به دهکده‌های اطراف پاریس شروع شد. هنگامی که او رفت همه‌چیز خوب بود اما هنگامی که برگشت ورق کاملا برگشته بود. با دستش اشک‌هایش را پاک کرد. با آن آرایشی که اکنون روی صورتش ریخته بود خیلی مضحک به نظر می‌رسید. - برای او جشنی گرفته بودم تا بازگشت چند ماهه‌اش را تبریک بگویم اما در همان جشن مرا تنها گذاشته و رفته بود و چند روز بعد گفت که دیگر نمی‌خواهد مرا ببیند و ازدواج ما نیز اتفاق نمی‌‌افتد. در سکوت به او گوش می‌داد. باورش نمی‌شد؛ این کارها از جکسون بعید بود. او هیچوقت چنین کاری نمی‌کرد. تا کنون ندیده بود که جکسون کاری را بدون دلیل موجه انجام بدهد. - مگر می‌شود؟ جکسون چنین انسانی نیست که بدون دلیل کاری کند، آن هم شکستن دل یک نفر! لیدیا به جیزل خیره شد. از گریه‌ی زیاد چشمانش قرمز شده و بینی‌اش باد کرده بود. - اکنون که شده؛ او بدون دلیل مرا ترک کرد. جیزل می‌خواست چیزی بگوید، باز هم می‌خواست از جکسون دفاع کند. او مطمئن بود جکسون چنین کاری نمی‌کند. جکسون هنوز هم با دیدن لیدیا یک غم عجیب که سعی در پنهان کردنش داشت در اعماق چشمانش دیده می‌شد. با شنیدن صدای جکسون از دور حرف در دهانش ماند. - مادمازل، باید برویم. جیزل به سرعت از روی صندلی بلند شد. دست خودش نبود، ناخواسته و حتی بدون اینکه متوجه بشود جکسون چه گفته است از او اطاعت کرده بود. اکنون به علاوه لیدیا، جکسون نیز به واکنش سریع او واکنش نشان داده و هر دو متعجب به او خیره شده بودند. سعی کرد اوضاع را درست کند. به سوی جکسون برگشته و لبخند مصنوعی به لب زد. - الان می‌آیم. و سپس می‌خواست به سوی او حرکت کند که لیدیا دستش را گرفته و مانع او شد. - جیزل... به سوی لیدیا برگشت. تا کنون هیچ‌کس نام او را آنقدر با التماس صدا نزده بود. قبلش از رنج دیدن اشک‌های لیدیا فشرده شده بود. - کمک‌ام می‌کنی؟ با چشمان پر‌ از اشکی که گویی به او التماس می‌کردند تا پاسخش مثبت باشد، به جیزل خیره شد. - من؟! جیزل با تعجب گفت. آخر چه کاری از دست او بر می‌آمد که بتواند برای این دختر انجام بدهد؟ لیدیا تند و تند سر تکان داد. با هر دو دستش، دست راست جیزل را به دست گرفته بود. - لطفا، فقط تو می‌توانی به من کمک کنی. دوباره صدای جکسون به گوش رسید. - مادمازل هوا سرد است و لباس زیادی نپوشیده‌ای، باید برویم. دوباره صدای لیدیا بلند شد. - لطفا! آه کلافه‌ای کشید. میان آن دو گیر کرده بود. دوباره صدای جکسون بلند شد. - حداقل بیا و پالتوی مرا بگیر. جیزل به سرعت دستش را از درون دست لیدیا بیرون کشید. دیگر آنجا ماندن را جایز نمی‌دانست. سریع سر تکان داد. - باشد، باشد به تو کمک می‌کنم اما اکنون باید بروم. لیدیا لبخند بزرگی زد. تا کنوت ندیده بود او این‌چنین، با ذوق بخندد. جیزل به سوی جکسون دوید. بعد از آنکه جکسون پالتوی خود را روی شانه‌های جیزل انداخته بود، گرچه هر چه او گفته بود که سردش نیست و جکسون نیز نپذیرفته بود، به سوی خانه روانه شدند. در تمام مسیر جیزل به قولی که به لیدیا داده بود، می‌اندیشید‌. چگونه می‌خواست آن‌ها را با یکدیگر جور کند در حالی که نمی‌دانست چرا جکسون از او جدا شده و جکسون نیز حتی یک کلمه به او نمی‌گفت؟
  10. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و نه اندکی بعد همه یکی‌یکی چشمان‌شان را بز کرده و پدر روحانی پایان نیایش را اعلام کرده بود. کسانی که هنان لحظه دعای‌شان به پایان رسیده بود از کلیسا خارج می‌شدند و باقی کسانی که می‌خواستند در حظور گشیش به گناهان‌شان اعتراف کنند داخل کلیسا می‌ماندند. جیزل به همراه جکسون و مادر ایزابلا و سایر دوستان او از کلیسا خارج شده و در حیاط کوچک کلیسا ایستادند. مادر ایزابلا با دوستانش گرم صحبت شده بود و جیزل نیز در کنار جکسون ایستاده بود. در کنار یکدیگر به حیاط پر از برف کلیسا خیره شده بودند که صدایی از کنارشان بلند شد. - جیزل... لیدیا بود که دوباره با لحن گرم همیشگی‌اش او را صدا می‌زد. جیزل به سوی او بازگشت و لبخندی به او زد. لیدیا دست جیزل را در دست گرفت. - کمی صحبت کنیم؟ این را لیدیا گفته و نگاهی بین جیزل و جکسون انداخت. جیزل به سوی جکسون که به دست‌های در هم قفل شده‌ی آن‌ها نگاه می‌کرد، برگشت. نگاهش منظوردار بود؛ می‌خواست واکنش او را به رفتنش با لیدیا بفهمد. جکسون نگاهش را از دستان آن‌ها گرفته و به جیزل چشم دوخت. جیزل کمی سرش را تکان داد به منظور اینکه باید چه می‌کرد. جکسون دستش را دراز کرده و به نیمکت‌هایی که کنار حیاط بودند اشاره کرد. - راحت باش، من به سراغ یکی از دوستانم می‌روم تا تو کارت تمام شود. جیزل سری تکان داد و به سوی لیدیا بازگشت. باز هم این لیدیا بود که بدون پلک زدن محو تماشای جکسون شده بود. جیزل دست او را کشید و به سوی صندلی رفت. نشست و لیدیا را محبور کرد در کنارش بنشیند. بالاخره دست از خیره شدن به جکسون برداشته بود اما هنوز هم حواسش به او بود. - خب، در چه باره می‌خواهی با مت سُ... هنوز حرفش کامل نشده بود که لیدیا نگاهش را از جکسون گرفته و به او خیره شد؛ بدون مقدمه میان حرفش پرید. - چه رابطه‌ای میان تو و جکسون است؟ این را آنقدر بی‌مقدمه و جدی پرسیده بود که نفس در سینه‌ی جیزل حبس شده بود. - من... منظورت چیست؟ - منظورم واضح است؛ شما خیلی به یکدیگر نزدیک هستید و حتی با هم زندگی می‌کنید، جکسون هر روز حتی وقتی کلاسی ندارد به دنبال تو می‌آید و تو را به خانه باز می‌گرداند... نفس عمیق ولی عصبی کشید. - حتی تا کنون یک‌بار هم ندیده‌ام تو را با نامت بخواند و آن لقب مسخره... جیزل متعجب به او خیره شده بود. مسخره؟ تا کنون ندیده بود لیدیا این‌گونه با او یا هر شخص دیگری سخن بگوید. - چطور می‌خواهی این‌ها را توضیح بدهی؟ می‌خواست بلند شود و بگوید که نیازی نمی‌بیند برایش توضیح بدهد اما آنجا نشست و فقط به او خیره شد. - هان؟! دوباره صدای لیدیا بود که برای کلمه‌ای توضیح از جیزل می‌خواست تا سخن بگوید. - بین ما... هیچ رابطه‌ی عجیبی نیست. این را جیزل با صدای آرام گفته بود. لیدیا که تکه‌ای از دامنش را در دست گرفته بود و محکم می‌فشارد، گفت: - چه؟ - می‌گویم هیچ رابطه‌ی عجیبی بین ما وجود ندارد، ما فقط دوستانی هستیم که در تلاشیم کمی به یکدیگر کمک کنیم، اما... کمی برای پرسیدن سوالش دودل بود اما مگر برای همین همراه بقیه به کلیسا نیامده بود؟ - اما چرا باید برای تو انقدر اهمیت داشته باشد؟ لیدیا سرش را پایین انداخته و چیزی نگفت. پارچه‌ی دامن از دستش رها شده بود. - نمی‌خواهی چیزی بگویی؟ جیزل پرسیده بود اما باز هم پاسخی از سوی لیدیا به گوشش نرسید. عصبی شده بود، برای‌چه کسی تلاش نمی‌کرد پاسخ سوال او را بدهد. از تمامی خدمتکاران پرسیده بود اما هیچ‌کدام پاسخ دقیقی به او نداده بودند. جکسون نیز همیشه تا نام لیدیا را می‌شنید یا پا به فرار می‌گذاشت یا باز آن نگاه سردش رخ نمایان می‌کرد و دست و پای جیزل را برای پرسیدن دوباره‌ی سوالش، می‌بست.
  11. پارت اول هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اون‌قدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد. از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم. خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش می‌مردم اما گرمارو تحمل نمی‌کردم! نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود. تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد. صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم. - مینا، بیشعور، اینارو بردار بشینم! حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم. - گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟! - بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد! بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم: - حدیث برو عقب بشین وقت تنگه. برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست. دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود! -حدیث سوییچ کو؟! او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده. - کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی. نچی کردم از حواس پرتی‌ام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم. حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام. - مینا گرمه، کولر رو بزن. از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم. - بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم. مثل من اخم کرد. - وحشی خانم! ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد. حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند. با لذت صداش نرم شد. - خدایا بابت کولر شکرت!
  12. عزیزدل من گروه چک کنید

    ادامه  
  13. باشه فقط میتونم بپرسم کی برای ویراستاری قراره اقدام بشه
  14. عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید @سایان عزیزکم شما رسیدگی کنید لطفا
  15. نمی‌تونید محو بنویسید اون جمله رو؟
  16. سلام عزیزم متوجه نشدم واژه ولیهد رو بذارم یا کل این عبارت؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...