تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد چهل و چهارم گفتم: - نمیشه. میگم آدماش دم در خونه نشستن تو ماشین، باید اعتمادشو جلب کنم. باهاشون خداحافظی کردم و رفتم. وقتی رسیدم خونه از پشت باغ دیدم که هنوز جلوی در خونه ام کشیک میدن. بدون اینکه برق و روشن کنم وارد خونه شدم. با گوشی دنیا ، شماره بابا رو از تو مخاطبین پیدا کردم و زنگ زدم ، صداش پیچید: ـ پسرم...حالت خوبه؟ بدون هیچ احساسی گفتم: ـ گوش کن بهت چی میگم. هر چیزی که میدونی راجب این آدم، حتی شده کوچیکترین چیز و باید در اختیار من قرار بدی فهمیدی؟ گفت: ـ پیمان خیلی خطرناکه...اگه بفهمه پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ من مثل تو ترسو و بزدل نیستم. از همه مهم تر پی اون پول کثیف نیستم . تمام سعیم و میکنم تا نفهمه ولی اگه تو یبار دیگه بخوای منو بپیچونی. اینبار اون با ترس پرید وسط حرفم و گفت: ـ نه پسرم. میتونی مطمعن باشی ، هر کاری از دستم برمیاد ، انجام میدم. و بعدش گوشی و قطع کردم. کلی تو دلم خداروشکر کردم که چشماشو باز کرده و خوبه. از اینکه اتفاق بدتری نیفتاده بازم خدا رو شکر کردم ولی چقدر دلتنگش بودم...چقدر قرار بود دلم برای صداش ، شیطنتاش تنگ بشه...من از درون میمردم ولی برای زنده نگه داشتن عشقم مجبور بودم اینکار و بکنم...همینجور که اشک میریختم با فکر کردن بهش خوابم برد. *** ( غزل ) تمام اتفاقات و درد کشیدنا و افتادن تو بغل کوهیار انگار جلوی چشم بود...قبل از اینکه چشمام و باز کنم فقط یه چیز میگفتم : پیمان.. صدایی میشنیدم که چشام و سعی میکرد باز کنه و نور بزنه داخلش و میگفت : ـ غزل جان، چشاتو باز کن..میشنوی چی میگم؟ اما من فقط یه چیز میگفتم: پیمان. آروم آروم چشامو باز کردم ولی سرم خیلی درد میکرد . دور تا دور تختم همه بودن. مهسان، مهدی ، امیرعباس ، علی ، کوهیار ، مهلا . فقط یه نفر نبود و اونم پیمان بود. به امیرعباس نگاه کردم و بریده بریده گفتم : ـ پیمان...پیمان کجاست ؟
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و سوم گفتم: ـ باید یه نفر و پیدا کنم تو این مهلتی که ازش گرفتم تا غزل و از خودم متنفر کنم؛ علیهش مدرک جمع کنه. و بفهمم اون کسی که پشت سرش تو دولت قایم شده کیه. فقط در اونصورت میتونیم بفهمیم که به کی تو دولت میتونیم اعتماد کنیم و مدارکو بهش تحویل بدیم و تسلیم پلیس بشه اما منو تعقیب میکنن. برای همین به کمک شما احتیاج دارم. علی سریع گفت: ـ برادرم محمد و که میشناسی، قاضی دادگستریه نظام آباده. میتونم بهش بگم واسه یه مدت بیاد جزیره ، منتها قبل از هرچیزی، بابات باید تمام اطلاعات راجب این آدم و بهش بگه. پوزخند زدم و گفتم: ـ اون که الان مثلا خیلی پشیمونه. بنظرم اینکار و میکنه . بعد رو به کوهیار گفتم : ـ کوهیار تو هم تو این مدت باید هر کاری از دستت برمیاد انجام بدی که غزل و ازم دور کنی. تا حدالامکان اصلا نزاری بیاد سمت خونه یا رستوران. البته کاری هست که بلدی مثل اون بازی که اوایل راه انداختی. کوهیار با عصبانیت رو بهم گفت : ـ اون زمان فکر میکردم میتونم اونو عاشق خودم کنم و خواستم تو رو حذف کنم اما نمیشه، زوری نمیشه پیمان. من شب تولدش ، امشب ، تو چشماش دیدم، فقط تویی اما بازم بابت اینکه بهش آسیبی نرسه تمام تلاشمو میکنم. از اینکه مجبور بودم، عشقم و دستش بسپارم از خودم متنفر شده بودم اما بهتر از این بود که سر غزل بلایی بیاد و میدونستم کوهیار مواظبش هست، گفتم: ـ خوبه. از این چیزایی که بهتون گفتم هیچکس نباید هیچ بویی ببره بچها. هر زمان هم که بخوایم همو ببینیم من از طریق امیرعباس باهاتون هماهنگ میکنم و همینجا میشه. علی : ـ خیالت راحت، ایشالا به یاری خدا میدیمش دست پلیس و تو هم دوباره برمیگردی پیش غزل. پوزخندی زدم و با بغض گفتم : ـ تازه اگه اون موقع دیگه تو روی من نگاه کنه! از ماشین پیاده شدم و امیرعباس شیشه رو داد پایین و گفت : ـ بشین، میرسونمت.
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و دوم از اول ماجرا رو برای هر سه تاشون توضیح دادم و گفتم که هرجوری که هست باید این آدم دستگیر بشه و به سزای عملش برسه ولی تا وقتی که یکی تو دولت پشتش بود این امر امکان نداشت. امیرعباس گفت : ـ پس بگو دوباره افتادی تو دامی که همیشه ازش فرار میکردی، خب غزل چی میشه؟ سرمو به پشت صندلی ماشین تکیه دادم و با ناراحتی گفتم: ـ باید کاری کنم ازم متنفر بشه. بخاطر همین به کوهیار گفتم بیاد. بعد برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و رو به کوهیار گفتم : ـ هر دومون از هم خوشمون نمیاد اما بخاطر غزل مجبورم بهت اعتماد کنم، میدونم که تو نبود من مراقبش هستی. کوهیار پوزخند زد و گفت : ـ اون دختر از تو دست نمیکشه پیمان، یه حرفی بزن که با عقل جور دربیاد. با اطمینان گفتم: ـ من یه کاری میکنم که دست بکشه. بخاطر جون خودش، بخاطر اینکه از خودمم بیشتر دوسش دارم ، باید از این منجلاب دور بمونه که بهش آسیبی نرسه. علی : ـ خب آخه اینجوری بدون دلیل بخوای بهش نامردی کنی و تنهاش بزاری که خیلی بی معرفتیه. نابود میشه. امیرعباس حرف علی و تایید کرد و گفت : ـ حق با علیه. تا اونجا که من غزال و میشناسم ،حتی اگه زنده هم بمونه ، فکر نکنم به زندگی برگرده. همین امشب تو عالم بیهوشی فقط صد بار اسمتو گفت. بغض کردم و گفتم : ـ منم از دوریش دارم میمیرم. از اینکه نمیتونم کنارش باشم ولی امشب خدایی نکرده هر لحظه میتونستن بکشنش. بدون معطلی. مجبورم ، میفهمین؟ تو نبود من ، شما باید پیشش باشین و بهش دلگرمی بدین. کوهیار پرسید : ـ خب تو این وسط میخوای چیکار کنی؟ بعد اینکه غزل از رفت ، پولشوییشونو انجام میدی؟
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و یکم وقتی سوار ماشین شدم، به امیرعباس پیامک دادم: ـ با بچها بیاین سمت غرب جزیره، مواظب باشین کسی تعقیبتون نکنه. بعدش رانندگی کردم و رفتم به سمت خونه. درست حدس زده بودم، یه ون مشکی دنبالم بود و تا خونه با فاصله ی خیلی کم تعقیبم میکرد. رفتم خونه و بعد ده دقیقه برقا رو خاموش کردم و بعدش از در پشتی خونه که به باغ همسایم راه داشت از خونه زدم بیرون. با تاکسی رفتم سمت غرب جزیره نزدیکای کشتی یونانی، اونجا تقریبا جای خلوتی بود و امکان اینکه اونجا گردشگر یا مسافر این وقت شب باشه ، خیلی کم بود. وقتی رسیدم ، دیدم بچها داخل ماشین امیرعباس نزدیک صخره نشستن، رفتم سوار ماشین شدم. کوهیار و علی و امیرعباس تا منو دیدن با تعجب بهم نگاه کردن و امیرعباس با عصبانیت ازم پرسید : ـ پیمان میشه بپرسم چه غلطی داری میکنی؟ علی : ـ اون دختر هزاران هزار بار وقتی چشمشو باز کرد سراغ تو رو گرفت و ما واقعا نمیدونستیم که چی باید بگیم؟ کوهیار : ـ از همه اینا گذشتم. اگه بابت اینکه بغلش کرده بودم میخوای کتکم بزنی، همینجا بگم پریدم وسط حرفش و بدون مکث گفتم: ـ بابام و دنیا اومدن جزیره... هر سه تاشون با تعجب گفتن: ـ چی؟ امیرعباس : ـ پس امروز صبح توهم نزده بودی. خب از کجا پیدات کردن؟ چیشد که بعد اینهمه مدت اومدن اینجا؟ با عصبانیت گفتم: ـ از همون مسابقه عکاسی لعنتی که جنابعالی فکرشو تو سر غزل انداختی. امیرعباس : ـ چه ربطی به مسابقه عکاسی داره ؟ گفتم: ـ از عکسهای دسته جمعی که منم توش بودم و تو فضای مجازی پخش شد، فهمیدن که اینجام. علی: ـ خب دردشون چیه ؟؟ اومدن که دوباره کاراشونو بهت یادآوری کنن؟؟
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهلم سری تکون داد و گفت: ـ خب ؛ خیلی خوبه که اینو فهمیدی . متوجه شدی وقتی یه کاری و بخوام انجام بدم با کسی شوخی ندارم جوون. اما اگه اون دختر و بفرستی بره من از کجا بدونم که زیر قول و قرارت نمیزنی؟ پاشو گذاشت رو پاهاش و ادامه داد: ـ که البته اگه هم اینکار و کنی ، اون دختر و هر جا که باشه گیر میارم و کار نیمه تمومم رو تموم میکنم. با غضب نگاش کردم و گفتم: ـ من رو حرفی که زدم وایمیستم. فکر کنم تا الان باید اینو راجبم دونسته باشی. گفت: ـ آره خب. ادامه دادم: ـ وقتی غزل و کامل از زندگیم بردم بیرون. اون تایم برای انجام پولشویی های جنابعالی آماده ام. گفت: ـ پس منم یه سفته بابت سند حرفت میخوام. همونجور که تو ازم ضمانت خواستی. بلند شدم و گفتم : ـ مشکلی نیست... فردا میتونی آدماتو بفرستی خونم ، میدم بهشون تا برات بیارن. داشتم میرفتم که صدام زد : ـ آقا پیمان. برگشتم سمتش که ادامه داد: ـ تو همکاری با من به هیچ وجه حتی فکر اینم نکن که چیزیو با پلیس درمیون بزاری. چون پشت من تو دولت خیلی گرمه، حتی اگه اینکارم بکنی ، خودت زیربار حرفی که زدی میمونی مثل خیلی از آدمایی که تا الان سعی کردن بهم رکب بزنن و الان تو زندانن. بابات بیشتر در جریانه، بپرسی ازش بهت میگه.. چیزی نگفتم و بدون هیچ حرفی از قایقش بیرون اومدم. حس کردم امکانش هست که منو تعقیب کنن تا ببینن کجا میرم و با کی رفت و آمد میکنم. باید برای زمین زدن این آدم اعتمادشو جلب میکردم.
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و نهم خنده اش ، حالمو بهم میزد. بدون اینکه بخندم وارد کشتی شدم، دستشو دراز کرد و گفت : ـ از آشناییت خیلی خوشبختم. بدون اینکه بهش دست بدم نشستم رو صندلی و گفتم : ـ ببین بهت چی میگم، هر کاری باشه ، من انجام میدم . فقط کافیه که به غزل کوچیکترین آسیبی نرسه. اومد سمت میز و سیگار برگشو خاموش کرد و کمی نوشیدنی تو لیوان ریخت و گفت : ـ عشق واقعا چیز عجیبیه مگه نه؟ آدم بخاطرش مجبوره دست به کاری بزنه که همیشه میگفت انجامش نمیده. گفتم: ـ آره دقیقا و من بخاطر عشقم اینکار و میکنم. بخاطر اینکه عوضیایی مثل تو بهش آسیبی نرسونن. یکمی از لیوان نوشیدنی خورد و گفت : ـ منتها من راجب زندگیت با اون دختر خیلی پرس و جو کردم. همین حدی که نشون میدی، اونم عاشقته. چجوری میخوای از این ماجرا دور نگهش داری؟ چشم غرهایی بهش دادم و گفتم: ـ تو به اوناش کاری نداشته باش. من قبل اینکه کارم و باهات شروع کنم یه ضمانت ازت میخوام. به سر تا پام یه نگاهی انداخت و گفت: ـ چرا باید بهت ضمانت بدم؟ گفتم: ـ چون چاره ی دیگه ایی نداری. بابام که نمیتونه حمل و نقل و برات انجام بده و فعلا من موندم برات. برای توافق با من ، باید شرط های منم انجام بدی. خندید و لیوان و گذاشت رو میزش و گفت : ـ از آدمای اهل معامله خوشم میاد. خب بگو، میشنوم. گفتم: ـ من باید کاری کنم غزل کاملا ازم نا امید شه. حتی اونقدری نا امید و متنفر بشه که از اینجا بره، نمیخوام از طریق من کوچیکترین آسیبی بهش برسه و زندگیش بازیچه دست شماها بشه.
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
Trodi شروع به دنبال کردن بگو ساعت چنده کرد
-
بچه ها مت شخصیت چالش مرگ رو کشتم لطفا زندش نکنید تاپیک اولی ک نوشتم رو چک کنید طبق اون باید میش برین رمان قراره تخیلی بشه
- دیروز
-
با حس نوری در پشت پلکهایم چشم باز کردم. چندین بار پلک زدم تا از شر آن تاری دید خلاص شوم. سرم سنگین بود و با هر نفسی که میکشیدم دردی جانفرسا در قفسهی سینهام میپیچید. باز هم پلک زدم، بیجان و با درد. آخرین تصویری که در ذهنم بود تصویر آن مردان سایهوار بود که ماشینم را احاطه کرده بودند و دیگر هیچ... نمیدانستم چه اتفاقی افتاده و کجا هستم. دستم را بلند کردم و از گوشهی چشم به دستم و که آنژیوکتی به آن وصل بود نگاه کردم. کجا بودم؟ این درد سینه و سرم برای چه بود؟ چه اتفاقی برایم افتاده بود؟! - بهوش اومدی عزیزم؟ آهسته و آرام سرم را به سمت صدای ظریف و زنانهای که شنیده بودم چرخاندم. زنی سفیدپوش و زیبا با لبخندی که به چهره نشانده بود به سمتم میآمد. نزدیک تختم ایستاد و مشغول چک کردن سرمم شد. وقتی که متوجه شدم قصد حرف زدن ندارد آرام و با درد پرسیدم: - من کجام؟ چه اتفاقی افتاده؟ زن سفیدپوش با همان لبخند که چال گونههایش را به نمایش گذاشته بود گفت: - چیزی یادت نیست؟ کمی فکر کردم و گفتم: - فقط یادمه که داشتم با ماشینم میرفتم جایی.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
همهچیز تمام شده بود… ولی فقط برای جسمم. یعنی واقعاً همین بود؟ اینهمه درد، اینهمه خوندل… آخرش فقط یه لحظه خاموشی؟ مرگ حتی نتونسته بود منو کامل بگیره؟ گیج و مات، خیره شده بودم به جیغها، نورهای چشمکزن، آژیرهایی که توی شب میپیچید. قلبم سنگین بود. دیدم که داشتن با زحمت، جسم لهشدهم رو از لابهلای آهنپارهها بیرون میکشیدن. برگشتم. اطرافم پر بود از آدمها. یکی موبایلش رو گرفته بود بالا، داشت فیلم میگرفت. یکی دیگه با چهرهای درهم، سر تکون میداد. بعضیها فقط نگاه میکردن؛ سرد، خالی، بیحس. نگاهم رفت به آسمون. یه پوزخند نشست روی لبم. ترس؟ من همیشه با ترس بیگانه بودم… الان هم هستم. یا… فکر میکردم هستم. یه قدم عقب رفتم. یهدفعه چیزی یا کسی رو لمس کردم. خشکم زد. برگشتم. همونجا، درست پشت سرم، ایستاده بود. نه نور داشت، نه سایه. هیچجوره نمیشد گفت کیه یا چیه. ولی بود. حضورش واقعی بود. سنگین. نگاهش خیره بود. بیعمق، بیپایان… اما چیزی درونش میجوشید. یه حس آشنا، ولی ناآشنا. انگار خاطرهای از رؤیایی فراموششده. هیچی توی چهرهش ترسناک نبود. ولی من… داشتم از ترس میلرزیدم. زمزمه کردم: «تو… کی هستی؟» صداش از اعماق وجودم پیچید. نه صدا… لرزشی بود که از درونم گذشت. گفت: «من کسیام که راه رو به بعد نشونت میده.» زیر لب گفتم: «پس… مُردم؟» لبخند زد. نه اون لبخندهایی که آرامت کنه… یه لبخند سرد، تهی. گفت: «جسمت مرده. ولی تو هنوز اینجایی… چون یه چیزی هنوز تموم نشده.» گیج گفتم: «چی؟ چی تموم نشده؟» سکوت کرد. بعد، همهچیز اطرافم محو شد. آژیرها، نورها، آدمها… همه ناپدید شدن. فقط من موندم. و اون. ادامه داد: «بعضیها رفتنشون آسونه. تو نه. تو… هنوز با زندگی حسابی باز داری.» نفس عمیقی کشیدم. نه با ریه، با همون چیزی که ازم باقی مونده بود. و برای اولین بار… چیزی سرد و آهسته، مثل مه، تو وجودم خزید. یه چیزی که هیچوقت فکر نمیکردم تجربهش کنم. ترس.
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
-
تق تق... یه صدای خفیف، انگار از پشت شیشه میاومد. اول فکر کردم توهمه، اما تکرار شد... تق تق تق. پلکهام سنگین بودن ولی با زور بازشون کردم و سرم رو از روی فرمون بلند کردم. نور چراغ خیابون به سختی میتابید، اما چیزی که دیدم خون رو توی رگهام یخ کرد. چندتا مرد، ساکت و بیحرکت، ماشینم رو دوره کرده بودن. صورتهاشون توی تاریکی گم بود، ولی نگاههاشون... حس میکردم از شیشه رد میشن. دستم شروع کرد به لرزیدن. با وحشت قفل درها رو چک کردم، یکییکی... قفل بودن، ولی بازم حس امنیت نداشتم. نفسهام تند شده بود، یهجور نفسکشیدن شبیه خفگی. سریع سوییچ رو چرخوندم و استارت زدم. ماشین یه نالهی ضعیف کرد و روشن شد. پام رو محکم کوبیدم روی گاز و ماشین با جیغ لاستیکهاش از اون کوچهی لعنتی بیرون پرید. وقتی رسیدم به خیابون اصلی، یه لحظه برگشتم و از توی آینهی عقب نگاهی انداختم؛ نبودن؟ بودن؟ نمیدونم، فقط یه سایه دیدم که محو شد. صدای بوق کشداری یههو از روبهرو بلند شد. سریع سرم رو برگردوندم، ولی... دیر بود. نور کورکنندهی چراغهای یه کامیون، مثل مرگ، تمام جلوی ماشینم رو گرفت. ثانیهای بعد، ضربه... سنگین، دردناک، تاریک. همهچی توی یه لحظه، تموم شد.
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت صد و سی و هشتم با تعجب گفت: ـ پیمان تویی؟ هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟؟ این خط کیه؟؟ بدون اتلاف وقت پرسیدم: ـ غزل چطوره ؟؟ فقط اینو بگو. گفت: ـ خیلی خون از دست داد، بهش خون زدن و دستشو جراحی کردن. با استرس پرسیدم: ـ حالش خوب میشه یعنی؟ گفت: ـ ببینم تو مگه نمیخوای بیای؟؟ اصن کجایی تو؟ چه غلطی داری میکنی پیمان؟ فقط گفتم: ـ هیچ چیز به کسی نگین، حتی به غزل نگو که بهت زنگ زدم. امیرعباس که مشخص بود میخواد خفم کنه گفت: ـ ببینم دیونه شدی؟؟ این دختر به محض باز کردن چشماش سراغ تو رو میگیره، تازه بماند که هر کس اینجاست سراغ تو رو میگیره. بازم تاکید کردم: ـ هیچ چیزی به کسی نگو امیرعباس و آخر شب تو با علی و کوهیار بیاین سمت اسکله. باز با تعجب پرسید: ـ کوهیار؟؟ گفتم: ـ آره اونم بیاد.. گفت: ـ پیمان بگو چه خبره؟صدات خیلی بد میاد . که بدون اینکه چیزی بگم گوشی و قطع کردم وسوار ماشین شدم. با سرعت رانندگی کردم و یه مسیر یه ربع و تو پنج دقیقه رسیدم . وقتی پیاده شدم ، اطراف خودمو نگاه کردم..این ساعت اصولا ساحل مارینا چون یه ساحل تخصصی بود خلوت بود...به سمت چپم که نگاه کردم دیدم دو نفر با کت شلوار دارن میان سمتم، یکیشون رو به من گفت : ـ پیمان راد شمایین؟؟ سرمو تکون دادم و اون یکی با ایرپاد تو گوشیش زنگ زد و گفت : ـ قربان ، پیمان راد اومده...باشه ... چشم. رو به من گفت : ـ باید بگردیمتون. چشم غره ای دادم و دستم و بردم بالا و تا مطمئن شدن اسلحه ای چیزی همراهم نیست...منو بردن سمت قایق...دیدم رو عرشه قایق آخری ، یه مرد کچل قد کوتاه با ریش پرفسوری در حال کشیدن سیگار برگ نشسته و با دیدن من گفت : ـ به به! زودتر از اینا منتظرت بودم جوون...
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و هفتم اینبار صداشو جدی کرد و گفت: ـ اونجا ترمز دستیو بکش پیمان جون ، قرار نیست تو امر کنی و من انجام بدم. فکر کنم پدرت اشتباه برات توضیح داده.. اینهمه مدت ما چشم به راهت بودیم ، حالا یه مدت هم جنابعالی چشم به راه ما باش. مطمئن باش جای دوری نمیره. گفتم: ـ مگه نمیخوای منو وارد این چرخه کثافت بکنی؟؟ مگه هدفت این نیست؟ مگه بخاطر همین به غزل حمله نکردی؟؟ ببین میدونی که من اگه اون دختر و از دست بدم، دیگه هیچی برام فرقی نداره...اول از همه تو رو میکشم بعد خودمو. خنده ی مضحکی کرد و گفت: ـ آروم باش قهرمان. اگه میخواستم اون دختر بمیره ، بجای بازوش به نوچه ام میگفتم یه راست به قلبش چاقو بزنه اما خواستم فقط ازت یه زهرچشم بگیرم تا بفهمی تو کار من قرار نیست لفتش بدی و برام شرایط و تعیین کنی. از عصبانیت ، اونقدر دستام و مشت کردم که ناخنام کف دستمو برش داده بود. چیزی نگفتم که ادامه داد : ـ اما برخلاف پدرت ، آدم با جنمی هستی ، خوشم اومده واقعا...بزار اینبارم بهت یه حالی بدم ببینمت حرف حسابت چیه. بهرحال تو همکاری باهم باید به توافق برسیم دیگه اینطور نیست؟ پرسیدم: ـ کجا باید بیام؟ گفت: ـ ساحل مارینا رو که اومدی ، محافظام میان دنبالت. فکر کنم لازم نیست بگم به کسی اطلاع ندی که برات بد میشه. بدون اینکه چیزی بگم گوشی و قطع کردم و رو به دنیا گفتم : ـ گوشیت امشب باید دستم باشه. باید بفهمم حال غزل چطوره دنیا چیزی نگفت و منم بدون اینکه چیزی بگم رفتم از اتاق بیرون.. تو راهرو شماره امیرعباس و که حفظ بودم گرفتم و بعد چند دقیقه صدای امیرعباس و شنیدم : ـ بفرمایید.. ـ امیرعباس منم.
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و ششم مهدی هم درجا به آمبولانس زنگ زد. همشون سوار آمبولانس شدن. بهش ماسک اکسیژن وصل کردن و دکترا خیلی سریع مداخله کردن. مهدی بهم نگاهی کرد و گفت : ـ پیمان نمیخوای بیای؟؟ بدون اینکه حرفی بزنم، از آامبولانس دور شدم و خودمو رسوندم به ماشین و رفتم هتل. با سرعت برق و باد خودمو رسوندم به در اتاق بابا و با تمام قوا محکم در زدم. دنیا در و باز کرد و اینقدر در و محکم ردم بهش که به دیوار پشت سرش خورد. رفتم پیش تخت و به بابام گفتم : ـ زنگ بزن به رییست بگو میخوام ببینمش، همین الان. بابا که تو شک رفتارم بود، گفت: ـ پسرم اونا رو ما هر وقت بخوایم که نمیتونیم ببینیم...بگو چیشده؟؟ دینا از پشت سر اومد سمتم و گفت : ـ چیشده پیمان؟ اتفاقی افتاده؟؟ با عصبانیتی که فکم میلرزید گفتم: ـ به بازوی غزل چاقو زدن. دنیا گفت : ـ من مگه بهت نگفتم اونا شوخی ندارن؟؟ با عصبانیت فریاد زدم: ـ زنگ بزن، همین الان. دنیا به بابام نگاه کرد و با تایید پدرم زنگ زد و گوشی و گذاشت رو بلندگو. بعد دو بوق صدای یه مرده پیچید تو گوشی : ـ دنیا امروز زیادی بهم زنگ میزنیا حواست هست؟ قبل اینکه دنیا حرفی بزنه گوشی و ازش گرفتم و گفتم : ـ منم عوضی...بگو کجایی؟؟ باید باهات رو در رو صحبت کنم. با خنده گفت: ـ به به، آقا پیمان! سالیان سال ما منتظر صدای شما بودیم. گفتم: ـ لفتش نده آشغال، باید ببینمت ، خیلی فوری
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Stephenboasp عضو سایت گردید
-
پارت پنجاه و پنج نیمهشب بود.خانه در سکوتی کامل فرو روفته بود ، آن شب، سکوت خانه سنگین بود. تنها صدای ساعت دیواری، فضای تاریک را میشکست. سام هنوز خوابش نبرده بود. روی تختش دراز کشیده بود ، نگران، با ذهنی پُر از فکر ناگهان، جیغی از اتاق کناری بلند شد. — بابااا… نزن! بابا نزن! سام یکه خورد. با وحشت بلند شد، قلبش توی سینه کوبید. خودش را به تخت رساند. رها میان کابوس میلرزید، نفسنفس میزد، با دستان لرزانش هوا را پس میزد، انگار کسی را دور میکرد. دوباره فریاد زد: — نزن… توروخدا نزن! سام آرام اما با دلِ آشوب، دستش را جلو برد تا بغلش کند: — رها… منم… من سامم… اما رها با ترس خودش را عقب کشید. به حالت دفاعی جمع شد، دستانش را جلوی صورتش گرفت، به گریه افتاد: — نه… نه… نزن… خواهش میکنم… توروخدا نزن… صداش خفه بود، اما هر کلمهاش، مثل چاقو فرو میرفت. سام ایستاد. قلبش آتش گرفت. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد آروم، خیلی آروم، جلو رفت، نشست کنارش، دستانش را گرفت: — رها… نگاه کن به من… خواهش میکنم… من سامم… داداشت… عزیز دلم… رها چشمهاشو باز کرد. چند لحظه طول کشید تا تصویر روبرویش را شناخت. بعد مثل یک پر شکسته، افتاد توی بغلش. با صدایی بریده و پر از وحشت گریه کرد: — توروخدا نذار منو برنه … داداش سامی… نذار بزنه… منو تنها نذار… سام نتونست خودش رو نگه داره. بازوهاش رو دور رها حلقه کرد، بوسهای به موهایش زد اشکهاش روی صورت رها چکید. با صدایی که میلرزید گفت: — هیس تموم شد… تموم شد قربونت برم… دیگه هیچکسی تورو نمیزنه دیگه نمیذارم… دیگه نمیذارم هیچکس اذیتت کنه… من هستم… رها بیصدا توی بغلش هقهق میکرد و سام فقط میلرزید… از خشم، از اندوه، از درد صبح ۱۹ خرداد بود. آفتاب گرمی از لای پرده نازک به اتاق میتابید. رها روی صندلی در تراس نشسته بود، زانوانش را بغل گرفته بود و به درختان حیاط خیره مانده بود. سام وارد اتاقش شد نگاهش به سمت در نیمه باز تراس رفت، آروم درِ تراس رو باز کرد. چشمش افتاد به رها که روی صندلی نشسته بود، آرام جلو رفت. کنارش نشست و دستای یخزدهی رها رو توی دستاش گرفت. لبخند زد، با لحن گرم و مهربونی که شبیه لالایی بود: — نبینم اینجوری زانوی غم بغل کرده باشی، عشق من… من امروز خیلی خوشحالم ، میدونی چرا؟ رها نفس کشید، اما نگاهش رو برنگردوند. صداش گرفته بود: — نه… نمیدونم. سام، با همون حالت، صداشو کمی کارتونی کرد، — آقا لکلکه یه روز از تو آسمون یه فرشتهی کوچولو رو آورد به خونمون اسمش چی بود؟… آها، رها جون! تا سامی یه خواهر داشته باشه، مهربون! تولدت مبارک نفس من رها لبخند نزد. فقط پلک زد. فقط… اشک در چشماش جمع شد. چند لحظه سکوت بود. بعد صدای لرزان رها: — کاش… کاش هیچوقت به دنیا نمیاومدم… صداش شکست. بغضش ترکید. صورتش توی دستهاش رفت و صدای گریهاش بالا گرفت. سام بیدرنگ بلند شد، کنارش نشست، او را توی آغوش کشید. سر رها را روی شانهاش گذاشت، و با تمام وجود، با صدایی آرام، پر از عشق، گفت: — نه… نه عزیز دلم… نگو اینو. تو همه دنیای منی، رهای کوچولوی من. من جز تو هیچکسو ندارم… من خودم برات بابا میشم… داداش میشم… خواهرت میشم… همهکسِ تو میشم… فقط نگو نمیخواستی باشی… رها در آغوش سام گریه میکرد. شونههاش میلرزید. سام لبخندی زد، اشکهاشو با پشت دست پاک کرد و گفت: — پاشو بریم پایین… مامان برات کیک گرفته. ترسید تو ناراحت بشی نیمد بالا،مامان دوستت داره، رها. باور کن. رها، در حالی که هنوز اشک میریخت، زمزمه کرد: — مگه من اونو دوست ندارم ؟… تو و مامان همه زندگی منید چرا فک میکنه من دوسش ندارم ؟ … چرا این همه سال بهم دروغ گفت چرا ؟ سام پیشونیاش رو به پیشونی رها چسبوند. صدایش هم بغض داشت، هم اطمینان: — چرا… قربونت برم،تو مامان خیلی دوس داری اگه مامان این همه سال سکوت کرد، اگه چیزی نگفت… دلیلش این نبود که دوستت نداشت… فقط بلد نبود… بلد نبود چطوری نشون بده… ولی من میدونم، رها… میدونم که دلش باهاته… رها سرش را پایین انداخت. اشکهاش بیصدا روی صورتش میچکید. سام، شونههایش را گرفت، چشم در چشمش شد: — پاشو بریم پایین… فقط چند دقیقه بخاطر من .. رها با صدای پر بغض —حوصله ندارم میخوام تنها باشم، —رها خواهش میکنم اصلا نمیخواد حرفی بزنی اون پایین بی تو معنایی نداره نکاهش پر از التماس بود آرام بلند شد و دست رها رو با مهربونی کشید. رها ولی همونطور بیرمق، هیچچیز توی وجودش اشتیاق نداشت برای حرکت، برای پایین رفتن، برای روبهرو شدن از روی صندلی بلند شد. بعد، با هم از تراس خارج شدن ، انگار تمام دنیاش توی اون قدمها خلاصه شده از پله ها پایین آمدند دست رها را هنوز گرفته بود و به سمت آشپزخانه رفتند. هما سر میز نشسته بود. ساکت، با چشمهایی که انگار هزار تا حرف توشون قفل شده بود، به کیک سادهی شکلاتی وسط میز زل زده بود.وشمع ۲۲سالگی رویش تا چشمش به رها افتاد، سریع از جا بلند شد. چند قدم جلو اومد. رها مکث کرد. هما آروم، با دلی لرزون، رها رو بغل گرفت. بوی دخترش رو کشید، بوسهای نرم روی موهاش زد: — تولدت مبارک عزیزِ دلم… تولد مبارک منو ببخش… بغضش اجازه حرف زدن نداد همیشه دوستت دارم همیشه رها فقط ایستاده بود. دستهاش بیحرکت کنار بدنش. بغضش مثل یه موج، صداش رو خفه کرده بود. فقط اشک بود که بیصدا میچکید. سام که کنار در ایستاده بود، با صدایی خشدار، پر از بغض و دلخوریِ مهربون گفت: — شماها نمیخواین این کیکِ رو بخورین؟ صدای هما ،بغضدار، با یه لبخند لرزون: — منتظر بودم دخترم خودش بیاد… خودش کیکشو ببره. رها بالاخره، خیلی آروم، به سام نگاه کرد. نگاهش خیس بود، اما انگار یه ذره، فقط یه ذره از اون تاریکی عظیم توی دلش، ترک برداشت…
-
پارت پنجاه وچهار خم شد. پیشونی رها رو بوسید. دستاش دورش حلقه شد. رها رو توی آغوشش گرفت، چسبوند به سینهاش، مثل یه پرندهی زخمی، انگار میخواست تمام درد دنیا رو ازش دور کنه. — من بمیرم برای مظلومیتت… بمیرم برای دردی که میکشی بمیرم برای قلب کوچیکی که اینهمه درد توشه… رها بیجان سرش روی سینهی سام بود. بدنش از تب میسوخت، چشمهاشو از شدت درد محکم بسته بود و دندونهاش از لرز بهم میخورد. هر از گاهی نالهی خفهای از بین لبهاش بیرون میاومد. سام بازوهاشو دورش حلقه کرده بود، محکم، انگار که بخواد با آغوشش همه دردهای دنیا رو از تن رها بیرون بکشه. با بغضی که توی صداش میلرزید، توی موهاش زمزمه کرد: — تموم میشه… قول میدم تموم میشه عزیز دلم… صورت رها به سینهی سام چسبیده بود و صدای پر ضربان قلبش رو میشنید.بیقرار ، قوی، تکرار شونده… مثل لالایی. نفسهای لرزونش کمکم آهسته شد. پلکهاش سنگین شدن. با آخرین رمق، دستش رو دور لباس سام جمع کرده بود سام با بغضی سنگین، سرش رو کنار صورت رها گذاشت. رها همونطور توی بغلش، توی گرمای آغوشش، آرومآروم خوابش برد… سام اما، بیدار موند. تا طلوع… چشم به سقف، با قلبی پر از درد هوا روشن شده بود نسیمملایمی از پنجره نیمه باز پرده حریر را به آرامی تکان می داد رها خوابیده بود. نفسهاش منظم شده بود،دست سام،دور شونههای رها حلقه شده بود. خودش هم، با چهرهای خسته و چشمهایی بسته، تو همون حالتِ بیداری ممتد، بالاخره از هوش رفته بود. هر دو، بیصدا در خواب بودن در اتاق آهسته باز شد هما قدم به قدم نزدیک شد. چشمش که ب تخت افتاد ، بغضی سنگین گلویش را فشرد رها،بی پناه و رنگ پریده در آغوش برادرش خوابیده بود .وسام … با چهره ای خسته و بازوانی که هنوز دور خواهرش حلقه کرده بود، مثل پناهی در برابر تمام دردهای دنیا بیصدا به سمت کمدو پتویی را برداشت .پتو را که روی سام نبود، با احتیاط رویش انداخت سپس لحظهای کنارشان ایستاد. لبش را به پیشانی دخترش نزدیک کرد. بوسهای بیصدا زد. بعد هم گونه سام را بوسید، با دست لرزان موهایش را کنار زد. زمزمهای زیر لب گفت، شاید برای خودش، — مراقب هم باشید… توی این دنیا، فقط همینهمدیگه رو دارین… آهسته عقب رفت، در را بست… و گریهاش را همانجا، پشت در، فرو خورد چند روز گذشته بود. خانه ساکت بود، بیرمق. رها بیشتر وقتش را روی تختش میگذراند؛ بیحرف، بیحوصله. نه دانشگاه ،نه کتاب، نه طراحی نهایی اش،نه حتی نگاه به گوشی. تنها چیزی که مدام تکرار میشد، نگاههای خیرهاش به نقطهای نامعلوم بود. هما چند بار سعی کرده بود سر صحبت را باز کند، ولی جوابها کوتاه بودند؛ “آره”، “نه”، “نمیدونم”. فاصله بین مادر و دختر، حالا دیگر شکل دیواری خاموش به خودش گرفته بود. هما فقط از پشت در صدایش میزد: — رها جان… چیزی میخوای؟ و صدای رها فقط یک “نه” بود، سرد و خسته. سام… بیشتر شبها تا دیروقت بیدار میماند، چشم دوخته به صورت رنگپریدهاش، دلنگران هر تکان، هر نفس. نیمهشبها بلند میشد، پتو را مرتب میکرد، به پیشانیاش دست میزد که تب نداشته باشد، یا بیصدا از اتاق بیرون میرفت و دوباره با لیوان آب برمیگشت. صبح یکی از همان روزها، کنارش روی کاناپه نشست. چند ثانیه سکوت کرد. بعد آروم گفت: — میخوای بریم یه چرخی بزنیم؟فقط یه هوای تازه، یه کم رنگ. رها نگاهش نکرد، فقط آهسته گفت: — نه حوصله ندارم ساعتی بعد، دوباره تلاش کرد: — میخوای برات یه کم کتاب بخونم؟ مثل قدیما یادته که ؟!! باز هم جواب فقط یک «نه» بود. آرام، بیروح. دلش میخواست کاری بکند، کاری بیشتر از این تماشای سکوت. — رها… میخوای آخر هفته بریم ماسال ؟ الان هواشم عالیه ،فقط من و تو… اصلاً کسی هم نفهمه. رها چشمانش را بست، با صدایی که بیشتر ناله بود تا پاسخ: — داداش سامی… نمیخوام. نه.خستم سام سرش را پایین انداخت. نمیخواست اصرار کند. اما دلی که برای خواهرش تکهتکه میشد، آرام نمیگرفت
-
پارت پنجاه وسه سام برگشت. روی تخت نشست. موهای خیس از عرق رها رو کنار زد و نوازش کرد، با زمزمهای لرزان گفت: — جانِ من… بخواب… من پیشتم… هما جلو آمد. — نمیخوام تنهاش بذارم، خودم پیشش می مونم سام سرش را بلند کرد. بغضی فروخورده در صداش موج میزد، اما محکم بود: — امشب نه مامان… امشب به اندازه کافی عذابش دادی … امشب تو کنارش نباشی ، لطف کردی… هما با حالی غمگین و سنگین، نگاهی به رها انداخت که نیمههوشیار روی تخت دراز کشیده بود. لبش را به دندان گرفت، بغضش را قورت داد و آرام به سمت در رفت. — اگه حالش بد شد، صدام کن… بیدارم. سام نگاهش نکرد. صدایش خسته و پر از دلخوری بود، زیر لب گفت: — مامان، برو بخواب. در اتاق آرام بسته شد. سام آهی کشید، دست بی رمق رها را توی دست گرفت، پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید بعد آرام کنارش دراز کشید و چشمهایش را بست. پلکهایش سنگین بود اما دلش آسوده نه. هنوز یکیدو ساعت نگذشته بود که تکان شدید رها بیدارش کرد. با ناله و چهرهای در هم کشیده از درد، به خودش میپیچید. دستش روی سرش بود، شقیقههایش را فشار میداد و نفسهای کوتاه و بریدهای میکشید. سام با وحشت بیدار شد، کنارش نشست: — رها… عزیزم…چیزی نیس الان قرصتو میارم ،آروم باش… فوراً قرص را آورد، دستش لرزید اما خودش را نگه داشت. قرص را به لبهای رها نزدیک کرد، آب را جلوی دهانش گرفت. رها با زحمت، آن را قورت داد. اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دستش را جلوی دهانش گرفت، چشمانش پر شد: — دارم بالا میارم… با عجله از تخت پایین آمد، تعادل نداشت. سام زیر بازوش را گرفت، کمکش کرد به سمت سرویس بره. — نترس آروم باش ..من اینجام، تکیه کن به من… روی لبه سرد روشویی خم شد .بدنش از شدت درد و تهوع میلرزید. سام دستش را دور کمرش گذاشته بود.پیشانی اش را گرفته بود الان تموم میشه عزیزم ،نفس بکش اروم باش نفسنفس میزد، رنگش پریده بود. — نفس بکش… تموم میشه عزیزم… من کنارتم. رها که هنوز بالای روشویی خم شده بود، سرش رو بالا آورد. دست لرزونش رو جلو بینیاش گرفت. چند قطره خون… و بعد، رگههای تیره و پیوستهای که از بینیش سرازیر شد. سام با وحشت فریاد زد: — نه… نه… الان نه… لعنتی الان نه! سریع دستمال کاغذی کنار روشویی رو کشید و جلوی بینیش گرفت سعی کرد بینیاش رو با ملایمت فشار بده. — نترس رها… عزیز دلم، نترس، چیزی نیست، آروم باش، الان بند میاد … فقط نترس… اما رها صدای سامو نمیشنید. از درد میلرزید، اشک میریخت، بدنش میلرزید. دستهای لرزونش به دیوار تکیه داده بود، پاش دیگه طاقت وزن تنش رو نداشت. لیز خورد، ولی سام نگهش داشت. — نترس من گرفتمت … نمیذارم بیفتی… نفس بکش عزیزم… فقط نفس بکش… پاهاش سُست شدن. خون از بینیاش پایین میاومد، چونهشو خیس کرده بود.صدای بهم خوردن دندانهایش ازشدت لرز به وضوح شنیده میشد سام با التماس توی گوشش گفت: — تحمل کن… فقط یه کم دیگه… رها جونم فقط یه کم… رها نالهای از اعماق وجودش کشید. — نمیتونم…سرم داره میترکه سام صورتش پر از اشک شد نمیتونست ببینه که اینطور درد بکشه. توی دلش هزار بار خودش رو لعنت کرد. کاش میتونست یه ذره از اون درد رو بگیره، فقط یه ذره… همزمان با یک دست، صورت رها رو تمیز میکرد، با اون یکی دست محکم گرفتش، بالاخره بند آمد،صورتش را شست و با همهی وجود کمکش کرد سمت تخت برن. نزدیک تخت، رها دیگه نایی برای حرکت نداشت. نفسهاش بریدهبریده بود، لبهاش بی رنگ بودن. با زحمت خوابوندش روی تخت. کنار تخت نشست. با دستهای لرزون، قرص رو برداشت، آب رو نزدیک لبش گرفت. — بگیر عزیز دلم… فقط اینو بخور… خوب میشی… قول میدم… رها با آخرین توان، قرص رو بلعید. اشک از چشمهاش جاری بود. با صدایی شکسته، نفسزنان گفت: — چرا من نمیمیرم، سامی؟ چرا تموم نمیشه این درد لعنتی؟ سام بغضش ترکید، بیصدا گریه میکرد… اما اشکهاش روی صورت رها میریختن.
-
پارت پنجاه ودو ناگهان رها با فریادی بلند از خواب پرید. — نه …نه …. نفسش بالا نمیآمد.رنگی به صورت نداشت نمیتوانست نفس بکشد و تنش از شدت اضطراب میلرزید. سام بلافاصله خودش را رساند و او را بغل کرد. — رها… رهاجان ببین منو ، آروم باش… من اینجام…خواب دیدی اما رها نمیشنید. اشک از چشمهایش میچکید، نفسهایش تند شده بود، تپش قلبش بالا رفته بود. دستهایش بهشدت میلرزید. سام دستپاچه شده بود، دلش آشوب شده بود. با صدایی پر از ترس و اضطراب داد زد: مامان… مامان بیا بالا! در همان لحظه، صدای قدمهای شتابزدهی هما از پلهها بلند شد. با نفسنفسزدن در را باز کرد، هراسان پرسید: چیشده سامی؟ چی شده مامان جان ؟ سام با صدایی بغضآلود و چشمانی پر از اشک فریاد زد: زنگ بزن اورژانس! حالش خوب نیست مامان، پنیک کرده! داره خفه میشه! هما چند لحظه خشکش زد. قلبش فرو ریخت. اما بهجای تماس با اورژانس، با دستهایی لرزان شمارهی دکتر خیامی را گرفت. — ایرج… رها حالش بده… نمیدونم چی شده، انگار پنیک کرده، زود بیا! سام که از شدت اضطراب در حال انفجار بود، با فریادی آمیخته به خشم و گریه داد زد: من گفتم به ایرج زنگ بزن؟! هما با صدایی لرزان که تهش پر از ترس بود، فقط گفت: اون دکترشه پسرم چه فرقی میکنه؟ رها روی تخت افتاده بود، نفسهای کوتاه و تندش شنیده میشد. چهرهاش رنگ پریده ،دستانش یخ کرده و بیرمق. سام سریع به سمت پنجره دوید. آن را باز کرد تا هوای تازه وارد شود. برگشت، با عجله کنار رها نشست، آرام، اما صدایش پر از التماس بود: عزیز دلم، آروم باش… نفس بکش… فقط سعی کن نفس عمیق بکشی، نترس… ببین من اینجام، من پیشتم… بیا، دستهامو بگیر… اما رها توان نداشت. حتی برای بالا آوردن دستهایش. لرزش بدنش شدیدتر شده بود، نگاهش خیره، چشمانش پر از وحشت. سام شانه هایش را گرفت صورتش را به صورت رها نزدیک کرد، با صدایی که از ته دلش بیرون میاومد، با چشمایی لبریز اشک، زمزمه کرد: نترس رهای من… نترس جانِ من… من اینجام… نمیذارم اتفاقی برات بیفته… بیست دقیقه نگذشته بود صدای زنگ خانه آمد هما با عجله در را باز کرد: دکتر وارد شد با نگرانی و با قدمهای تند فوری به سمت پله راه افتاد. رها روی تخت به حالت خمیده نشسته بود،صورتش رنگپریده، و دستانش بیرمق روی پاهایش افتاده بود. سام کنارش بود،دستهای رها را گرفته بود و با دست دیگرش آرام پشتش را میمالید ایرج کنارشان نشست و بی درنگ نبض رهارو گرفت؛ — عزیز م …رها، صدای منو میشنوی؟ نترس… این فقط یه حملهست. الان درست میشه. قرار نیس هیچ اتفاقی بیفته باشه…. با مهارت و سرعت آمپول رو آماده کرد. آستین تیشرتش را کمی بالا زد و بهآرامی، بدون اینکه دردی بهش تحمیل کنه، تزریق کرد.سام کمکش کرد که دراز بکشه. بالش رو زیر سرش جابهجا کرد. ایرج با صدایی آهسته و گرم گفت — خوبه نفس بکش… آروم، همینه… آفرین دختر قوی…. هنوز ضربانش بالا بود، دستهاش میلرزیدن و عرق سرد روی پیشانیش بود ایرج با اخم و نگاهی جدی رو به سام کرد: — چی شده؟ سام، بیصدا، با چشمهای پر اشک به رها نگاه میکرد. نفسش سنگین بود.جوابی نداد هما که کنار میز کار سام ایستاده بود ، با صدایی که میلرزید، گفت: — یهکم با من جرو بحثش شد… فقط… همین ا… ایرج نگاهش را از هما برنمیداشت. — چند بار گفتم این بچه بدنش ضعیف شده طاقت استرس نداره؟ چند بار باید بگم تا باور کنین؟ نیمساعت بعد، نفسهای رها آرامتر شده بود. چشمهاش هنوز وحشت داشت ، بدنش بیرمق. سام کنارش نشسته بود، بیحرکت، نگاهش را از صورت رنگپریدهاش برنمیداشت. ایرج دست روی شونهاش گذاشت: — عزیزم حالش بهتر میشه …. نگران نباش ، مراقب باش و پیشش بمون چون ممکنه امشب سردرداش شروع بشن. نترس… فوری قرصش رو بده و آرومش کن… همین ایرج خداحافظی کرد. هما پشت در ایستاده بود.
-
پارت پنجاه ویک روی تختش نشست دستهایش را به سرش گرفته بود صدای برخورد و شکستن چیزی آمد با عجله به سمت در رفت صدا از اتاق رها بود داشت همه چیز را بهم می ریخت سام در زد رها، خواهش میکنم… درو باز کن. بذار بیام تو. صدای شکستنها بلندتر شد. دیوانهوار. سام با دلشوره دستگیره را محکم چرخاند. بیفایده بود. یک لحظه مکث کرد، بعد با ضربهای محکم در را شکست و وارد اتاق شد همهجا پر از خردهشیشه و تکههای شکستهی وسایل بود. سام نفسش را حبس کرد و وارد شد. نگاهش افتاد به رها با بدنی لرزان و گریان وسط اتاق نشسته بود،با تکهای آینهی شکسته در دست. قدمبهقدم، آرام و محتاط جلو رفت. کنارش نشست سام با التماس گفت: —رها جان خواهش میکنم اون آینه رو بده ب من رها دستش را محکم دور تکه آینه حلقه کرده بود. رها سرش را بالا آورد. چشمهایش سرخ و متورم بود، هقهق میکرد و لرز داشت. تو چرا بهم نگفتی؟ سام با صدای لرزان : میخواستم بگم… باور کن… ولی مامان هیچوقت نذاشت، اون آینه رو به من بده بعد ش باهم حرف می زنیم رها با همان حال گریان ولم کن،حالم از همه از خودم بهم میخوره خسته م دیگه نمی کشم سام دستش را به آرامی جلو برد. —میفهمم قربونت برم باور کن میفهمم… ولی این راهش نیست… با لطافت، انگشتان لرزان رها را دور آینه باز کرد. آینه را گرفت و پرت کرد آنطرف. بعد بیهیچ حرفی، محکم بغلش کرد. آروم باش نفسم تموم شد… من اینجام… آروم باش صدای هق هق رها توی بغل سام می پیچید ، شانه هایش از گریه می لرزیدن سام با بغض نوازشش میکرد و صورتش را بوسید و آروم زمزمه میکرد:دردت به جونم ،من پیشتم تنهات نمیذارم رها لای هق هق گریههای خفه وگاهی بلندش، با صدایی بریده و وپر از درد حرفهای جمشید را با هقهق و تکهتکه تعریف کرد. دستهایش میلرزید. سام انگار با هر کلمهی رها ذوب میشد. چشمهایش پر از اشک شد.محکم تر رها را به سینه اش فشرد، انگار می خواست همه دردش را از تنش بیرون بکشد بی صدا اشک ریخت، نوازشش میکرد با گریه گفت :جان من ،رهای من آروم باش ،من پیشتم بعد ار چند دقیقه بازوی رها را گرفت با احتیاط کمکش کرد از زمین بلند شه رها که هنوز گریه میکرد گفت: میخوام تو اتاقم باشم سام با مهربانی نگاهش کرد: فداتبشم اینجا پرخرده شیشه است فردا میگم ناهید خانم بیاد اتاقت تمیز کنه ،و آرام به سمت اتاق خودش برد رها را آرام به سمت تخت برد، کمکش کرد تا دراز بکشد. پتو را تا زیر چانهاش بالا کشید و لب زد: — الان میام عزیزم… دو دقیقه صبر کن. با نگرانی از اتاق بیرون زد. از پلهها پایین دوید، مستقیم به سمت آشپزخانه رفت. کشوی کابینت را با عجله باز کرد، دستش میان جعبهی داروها میلرزید تا قرص آرامبخش را پیدا کند. لیوان را از شیر پر کرد. بیآنکه حتی نگاهی به هما، که روی صندلیِ گوشهی سالن نشسته و در سکوت به فکر فرو رفته بود، بیندازد، به سمت پلهها برگشت. نفسنفسزنان وارد اتاق شد. کنار تخت نشست. آرام سر رها را بلند کرد و گونهاش را نوازش کرد: — قربونت برم… بخور اینو، حالت بهتر میشه. قرص را به لبهای لرزانش نزدیک کرد. لیوان را به آرامی جلو برد. رها با چشمهای نیمهبسته، فقط یک جرعهی کوچک نوشید، رها دوباره به بالش برگشت. چشمانش را بست. هنوز بیجان بود، اما کمی از اضطرابش کاسته شده بود. سام کنارش نشست،با لحن آرامی کفت: برم چشمبند تو بیارم راحت بخوابی رها بی حال و فقط سری تکان داد سام با عجله به سمت اتاقش رفت چشم بند را از کنار بالش برداشت و نگاهش به داروهایش افتاد آنهارا برداشت وبه اتاق برگشت چراغ را خاموش کرد.بی صدا کنار رها نشست دستش را کرفته بود وموهایش را نوازش میکرد پلکهای رها سنگین شد و بالخره به خواب رفت سام آرام صورتش را بوسید و بلند شد به سمت میزش رفت دلش پر از درد بود. خیره به لپتاپ، انگار هیچچیز نمیتوانست ذهنش را آرام کند. نیمهشب بود. خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود. سام هنوز بیدار بود، و پشت میزش همچنان نشسته بود ،رها به خواب رفته بود و آرام شده بود اما این آرامش طولی نکشید.
-
doooooniya008 عضو سایت گردید
- هفته گذشته
-
@.-. خانم تیموری هستن عزیزم از خودشون بپرس
-
آخرین رمانی که زهرا تیموری اینجا تایپ میکرد و یادتونه؟ در مورد دنیای مد و مدل ها بود. مدلی به اسم سارن
-
ترنج رمان فیک .. زهرا تیموری عزیزم
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
ستایش ۲۱ تهران یادش بخیر از شونزده اینجا اصل دادیم