پارت دوم
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- مثل همیشه. مدیرمون گفت بعد از عید تعطیل میکنند که هم برای امتحانها بخونیم هم برای کنکور.
مامان لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
- خوبه!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- چی شده؟!
مامان نیم نگاهی بهم انداخت و همینطور که کتابش رو بر میداشت گفت:
- آخر هفته خواستگار داری.
شوکه نگاهش کردم که ادامه داد:
- چیه؟
با نگاهی پر از شوک نگاهش کردم و گفتم:
- قرارمون این نبود. مگه نگفته بودی تا زمانی که نخوام کسی رو راه نمیدی؟
مامان بی خیال شونهای بالا انداخت و گفت:
- این قضیهاش فرق داره. بابای پسره کلی اصرار داره بیان. قرا شده یکی دو جلسه رفت و آمد کنیم اگر خواستی بله بدی نخواستی هم که هیچ.
با دلخوری گفتم:
- من که میدونم کار خودت رو میکنی ولی جواب من از همین الان منفیه. من نمیخوام از الان ذهنم درگیر شه.
مامان بی خیال شونهای بالا انداخت و مشغول کتابش شد؛ منم حرصی از حرف مامان و بیخیالی اون به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بهم کوبیدم، پشت در نشستم و هق زدم. دلم نمیخواست شوهر کنم و درسم برام مهم بود اما...