تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت نود و هشتم اندکی بعد همه در سالن تشریفات جمع شده بودند. گونتر کنار مارکوس ایستاده بود و والریوس بالای سر آن دو. هر دو جلوی پای مارکوس زانو زده و گونتر تمام ماجرا را شرح داده بود، هم از زبان خودش و هم از زبان آرچر و آبراهوس... گم کردن سنگ نشان و پیدا کردنش توسط آرچر را نیز از قلم نیداخته بود. اصلا اگر میخواست ام نمیشد چون بزرگترین تکهی این پازل بود. آرچر و آبراهوس به واسطهی آن سنگ آنجا بودند. گونتر سر به زیر انداخته و به قصور خود اعتراف کرده بود و حالا همگی منتظر واکنش مارکوس بودند. مارکوس تنها در سکوت به آرچر نگاه میکرد. پسرک و دراز و لاغر و ضعیف و نادانی که به خود جرعت داده بود پا به جنگل بگذارد و توانسته بود آبراهوس را نیز با خود همراه کند. چه شده بود پسری که معلوم بود در راه رفتن احتیاط میکند مبادا بر زمین بیفتد و زانویش خراش بردارد این طور دل به دریا زده بود. احساس میکرد خود در برابر او خلع سلاح شده است! آن پسر با این حال کوچکش توانسته بود به مارکوس احساس ضعف را تحمیل کند. مغزش تهی شده بود. دقایق طولانی در سکوت میگذرد. آرچر سنگینی نگاه مارکوس را احساس میکرد. عرق سرد بر تنش نشسته بود. تا قبل از آن نمیدانست خوناشام چیست. وقتی در مسیر آبراهوس برایش گفت لحظهای از آمدن پشیمان شد. اما چهرهی مهربان رزا مشت چشمانش نقش بست. اگر نمیآمد در برابر او احساس گناه میکرد. رزا تنها کسی بود که برای او شخصیت قائل بود. دیگران او را تنها فردی دست و پا چلفتی میدیدند. در زندگی تنها دو نفر دست او را گرفته بودند. یکی دوست صمیمی و قدیمی پدرش که پس از فوت پدرش بلندش کرد و او را روزنامهرسان محل کرد و دیگری رزا، که همیشه مشوق او بود. مارکوس پس از سکوتی طولانی با سر به گونتر اشاره میکند. گونتر سریع جلو میرود. مارکوس آهسته زمزمه میکند: - فعلا ببرشون تا بعد. گونتر اندکی مکث میکند، به نگاه مارکوس سریع خود را جمع کرده و اطاعت میکند. آرچر و آبراهوس را به دژ پشتی برده و در یک اتاق تاریک و نمور زندانی میکنند. گونتر پس از آن دوباره به سالن تشریفات باز میگردد. علت این تعلل مارکوس را نمیفهمید. احساس میکرد پس از شرح ماوقع حال و هوای مارکوس جور دیگری شده. یک جورهایی انگار در خود فرو رفته و وارفته بود! وقتی کنار مارکوس میایستد او را در فکر مییابد. به سنگهای زیر پایش خیره شده و آنقدر در فکر و خیال غوطهور بود که متوجه آمدن گونتر نشده بود. گونتر نیز اندکی صبر میکند. وقتی سکوت مارکوس طولانی میشود گونتر گلویی صاف میکند تا او را متوجه حضور خود کند. مارکوس با صدای گونتر به ناگاه رشتهی افکارش پاره شده و به سالن تشریفات باز میگردد. ابتدا نگاه گیج و سردرگمی به گونتر میاندازد و سپس صاف در جایش مینشیند و سعی میکند حواسش را جمع حال حاضر کند. سوالی از ابتدا در ذهنش جان گرفته بود که صلاح ندیده بود در حضور آن دو از گونتر بپرسد. به سمت گونتر میچرخد و میگوید: - گونتر، گفتی مدتی رزا رو زیر نظر گرفتید. بعد از اون براش طعمه چیدین تا به این قسمت از جنگل بیاد و با پای خودش از دروازه زد بشه و بعد از اون همون جلوی دروازه اونها رو گرفتید درسته؟ گونتر سر تکان داده و پاسخ میدهد: - بله عالیجناب همینطوره. مارکوس نیز به تاییدش سری تکان میدهد و ادامه میدهد: - خب پس خونهی رزا چیکار میکردید؟ چرا رفتین اونجا؟!
-
رمان نقطه بی صدا از دیبا کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: نقطه بی صدا 🖋 نویسنده: @نوشین از نویسندگان فعال نودهشتیا 🎭 ژانر: درام، روانشناختی، خانوادگی، اجتماعی 🌸 خلاصه داستان: رها دختری نوزده ساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمیها، درست در آستانهی یک اتفاقِ مهم در زندگیاش، دچار حادثهای میشود که همه چیز را ... 📖 برشی از رمان: – خانم افشار، خواهش میکنم آروم باشین. دارن همه کاری میکنن که نجاتش بدن؛ شما باید قوی باشین... 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/11/27/دانلود-رمان-نقطه-بی-صدا-از-دیبا-کاربر-ان/ -
دلنوشته معبود من از سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته معبود من منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سایه مولوی از زیبانویسهای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: مذهبی 🔹 تعداد صفحات: 16 🖋🦋مقدمه: در سرم هزاران فکر و در دلم پر از حرف است، ولی کجاست گوش شنوایم؟! 📚📌قسمتی از متن: آرامش از ما دور و بیقراری در کنج قلبمان لانه گزیده است و حال خوب 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/11/27/دانلود-دلنوشته-معبود-من-از-سایه-مولوی-ک/ - امروز
-
-
InSa عضو سایت گردید
-
پارت صد و شانزدهم در جواب حرفش، لبخندی نثارش کردم. رسیدیم به اون قسمت دیوار و به اطراف نگاه کردم...کسی اون ساعت اون سمت نبود. آروم شنل و از سرم برداشتم و از قسمت ترک دیوار، کشیدمش و راهش باز شد. داخل خیلی تاریک بود...گفتم: ـ اینجا خیلی تاریکه! همین لحظه آناستازیا از تو جیب لباسش، اون گل رز و درآورد و نور قرمز اون گل مسیر و برامون روشن کرد...رو بهش گفتم: ـ عجله کن! الانه که پدر برسه... بعدشم تند تند دویدیم و رسیدیم...اما الان باید نگهبانای دم در و سرگرم میکردیم تا از جلوی در کنار برن...یه اوفی کردم و گفتم: ـ الان اینارو چیکار کنیم؟! آناستازیا یکم فکر کرد و گفت: ـ امممم، فهمیدم! نگاش کردم که یهو از کنار راه پله، گلدوین که توش کاکتوس کاشته شده بود و لگد زد و گلدون پرت شد پایین و هزار تیکه شد و از پایین به صدای وحشتناکی با پرت شدنش اومد...همین لحظه یکی از نگهبانا به دیگری گفت: ـ صدای چی بود؟! اون یکی هم سراسیمه گفت: ـ نمیدونم، بیا بریم پایین ببینیم چیه!
-
m,., شروع به دنبال کردن رمان خدای دروغین | mahya کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
پارت یک لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ از گام های شیطان پیروی مکنید که او برای شما دشمنی آشکار است. روزی روزگاری در شهری که یورو نام داشت دو نامزد به نام های ایلن و نایرا باهم زندگی میکردند. این شهر را هیچ کس نمیشناخت به طوری که اگر خیلی ناگهانی در شهر های دیگر کشور ایتالیا قدم بزنید و پرسید که ایا چنین شهری میشناسید انها به شما میخندیدند و میگفتند: ایا خیالاتی شده ای؟. ایلن موهایی خرمایی، چشمانی ابی،لب هایی کوچک و بینی قلمی شکل داشت. نایرا موهایی طلایی، چشمانی عسلی،لب های کوچک و بینی کوچکی داشت. ایلن و نایرا دو ماه بود که نامزد کرده بودند و چهار روز دیگر قرار بود ازدواج کنند. ساعت ۱۰ صبح ۳دسامبر ۱۹۲۰ نایرا کلید رو روی قفل در چرخاند و در را باز کرد و گفت ـ ایلن هنوز خوابی؟ بلند شو ببین چه خبر تازه ای اومده بدو. ایلن ما قیافه ای خواب آلود از اتاق اومد بیرون و گفت ـ چه خبره نایرا خونه رو گذاشتی رو سرت. نایرا روزنامه رو گذاشت روی میز و برای خودش قهوه ای ریخت و روی مبل نشست و گفت ـ برو دست و صورتت رو بشور بیا ببین چه خبره. حدود گذشتن چند دقیقه ایلن از دستشویی بیرون اومد و برای خودش قهوه ریخت و روی مبل نشست روزنامه رو در دست گرفت و خواند: مردی که توسط یک طلسم، طلسم شد (عجیب ترین خبر جهان) مردی یک طلسم برای نابود کردن دو نامزد گرفته بود اما خودش درگیر این طلسم شد و مرد به نظر مردم طلسم ، جادوگر و جادو خرافات است اما این طور نیست. طبق بازرسی های ما این مرد طلسم را برای دو نامزدی که چند روز بعد قرار است ازدواج کنند گرفت و انگار خودش با این طلسمی که گرفته بود طلسم شد او از طبقه ی پانزدهم یک ساختمان بیست طبقه افتاد و یک پا، یک دست، قفسه سینه او شکسته بود همچنین یک چشم او از حدقه بیرون زده بود. این مرد قبل مرگ خود صدایش را ظبط کرده بود و همه چیز را توضیح داده بود و ما از ظبط صدای این کرد فهمیدیم که طلسم شده. اگر اطلاعات بیشتری را پیدا کردیم حتما در روزنامه بعد خواهید خواند.
-
پارت صد و پانزدهم منم صدامو آروم کردم و گفتم: ـ نگران نباش؛ یکم جلوتر یه میانبری قسمت چپ دیوار هست که مستقیم به اتاق من راه داره...از اون طرف میتونیم بریم... آناستازیا یه نفس راحتی کشید و همینطور که میرفتیم، گفت: ـ چطور اینجارو کشف کردی؟! گفتم: ـ زمانی که بچه بودم و پدر نمیخواست من زیاد لای دست و پا باشم و توی قلعه نگردم، اینجارو کشف کردم...البته یادمه اون زمان به همستر کوچولو هم داشتم که بهم خیلی کمک کرد اما... بازم قلبم درد گرفت و آناستازیا پرسید: ـ چیشده؟! بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ وقتی پدر فهمید که خیلی بهش وابسته شدم، اونو تبدیل به یه سنگ کرد و گفت که تو این دنیا جادوگرا بجز خودشون به هیچ چیز احتیاج ندارند. آناستازیا پرسید: ـ وای باورم نمیشه! اما گفتی خودشم یه جغد داره. گفتم: ـ آره اما از اون برای کاراش استفاده میکنه و اصلا بهش وابسته نیست...بیشتر برای منفعت شخصیش کنار خودش نگهش داشته! آناستازیا دستم و گرفت و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره فهمیدی این راه اشتباهه و بعنوان جادوگر آینده، راه درست و پیدا کردی.
-
Alen شروع به دنبال کردن اِللا لطیفــی کرد
-
Barrettpax عضو سایت گردید
-
پارت پنجاه و هفت با دیدن لبخندم ، با لحن شیطونی گفت: اگه میدونستم انقدر خوشحال میشی زود تر بهت شمارمو میدادم. خوب بلد بود حرصم رو دراره ، اخمی کردم و عصبی گفتم: انقدر تحویل نگیر خودتو ، همه چی حول محور شما نمی چرخه. آروین جفت دستاشو بالا اورد و گفت: تسلیم بابا ،فکر کنم امروز از اون دنده بلند شدی ، شوخی کردم فقط . گفتم: لطفا با من از این شوخیا نکن ، جنبه ندارم کار دستت میدم . آروین با خنده گفت: باشه بابا بد اخلاق. از اینکه نمیتونستم عصبانیش کنم ، حرصم گرفت . داشتم پوست لبم و می جویدم ، هر موقع عصبی میشدم همین کار رو می کردم ، به دانشگاه که رسیدیم آروین سمتم برگشت و گفت : رسیدیم . بعد هم جعبه دستمال کاغذی رو سمتم گرفت و گفت: ول کن اون بدبخت رو ، خون افتاد . سریع آینه رو از کیفم در اوردم و دیدم بله از بس لبم رو جوییدم خون افتاده دستمال رو برداشتم و بدون تشکر به سمت ساختمان دانشگاه رفتم.
-
in_sa عضو سایت گردید
-
Inas عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آرام و شانه به شانهی جفری راهروی منتهی به سالن اصلی قصر را طی میکردم؛ فکرم مشغول بود و حسابی برای پیدا کردن آلفا شوق و ذوق داشتم. نیم نگاهی سمت جفری غرق در فکر انداختم، سکوت این پسرک پرحرف را دوست نداشتم. - راستی جف تو چطور شب رو اینجا موندی؟! جفری رو به سمت من انداخت و لبخندی زد؛ انگار از اینکه او را از گرداب افکارش بیرون کشیده بودم زیاد هم ناراضی نبود. - من همراه با راموس وارد قصر شدم، پادشاه هم وقتی فهمید که من به راموس توی پیدا کردن تو کمک کردم ازم خواست همینجا بمونم. گفت ممکنه که تو و راموس باز هم به کمک من نیاز داشته باشین و بهتره کنارتون بمونم گرچه که پادشاه نمیدونه کار زیادی از من ساخته نیست. «هومی» کشیدم؛ شاید جفری خودش این فکر را نمیکرد، اما او کمک زیادی به ما کرده بود. اگر جفری نبود ما حتی نمیتوانستیم که وارد قصر شویم، چه برسد به دیدن و صحبت کردن با پادشاه. همراه با جفری وارد سالن شدیم و همانطور که برای رسیدن به پادشاه و پسرش که مثل همیشه بالا نشین سالن بودند قدم برمیداشتیم نگاهم را هم لحظهای به دور و اطراف گرداندم. پادشاه و ولیعهد بر روی تختهایشان نشسته بودند و وزیر اعظم به همراه چند تن دیگر از وزرا و راموس کمی آنطرفتر ایستاده بودند. کمی که جلوتر رفتیم جفری سر به گوشم نزدیک کرد و همانطور که نگاهش به سمت دیگری بود کنار گوشم پچ زد: - اون دختر دیاناس، همون که محافظ ولیعهده. رد نگاهش را گرفتم و به دخترک سبزپوشی که کنار تخت ولیعهد ایستاده بود رسیدم. با تعجب ابرویی بالا انداختم؛ واقعاً این دخترک لاغر میتوانست از ولیعهد محافظت کند؟! در جواب خودم شانهای بالا انداختم؛ خب لابد میتوانست که از بین آنهمه مرد او به عنوان محافظ ولیعهد انتخاب شده بود. به نزدیکی تخت پادشاه و ولیعهد که رسیدم به نشانهی احترام سری خم کردم. - درود به جناب فرمانروا و ولیعهد. پادشاه لبخند محوی به رویم پاشید. - درود به شما بانوی جوان، دیشب کمی ناخوش بودید حالا بهترید؟ من هم لبخند زدم و البته در این بین نگاه خیرهی ولیعهد را هم بر روی خودم احساس میکردم و نمیخواستم که زیاد توجهای بکنم. - خوبم جناب فرمانروا، ممنون از شما. - خوبه؛ پس میتونیم بریم سراغ کارمون. لبخندی زدم و تند و تند سر تکان دادم؛ برای پیدا کردن آلفا دل توی دلم نبود و از همین حالا برای دیدنش شوق و ذوق وصف ناشدنیای داشتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نگاهم را به جفری دوختم و با دیدن او که همچنان لبهی تخت نشسته و به در و دیوار اتاق نگاه میکرد گفتم: - هی جف، تو نمیخواهی بری بیرون؟! جفری شانهای بالا انداخت. - چرا، مگه مزاحمتم؟! سر بالا انداختم. - نه، اما فکر کردم باید بری و به کارهات برسی. - نه، من فعلاً جز کمک کردن به تو و راموس کاری ندارم. لبخندی به آنهمه مهربانیاش زدم و خودم را با مالیدن کره بر روی نان مشغول کردم. یادم به سؤالاتی که میخواستم از راموس راجع به دیشب بپرسم که افتاد سر بلند کردم؛ جفری هم شب قبل با راموس همراه بود و این یعنی او هم همه چیز را میدانست، پس شاید میتوانستم جواب سؤالاتم را از او بگیرم. - ببینم جف تو میدونی که دیشب کی من رو به قصر آورد. جفری سری تکان داد. - آره، راموس بود که تو رو تا قصر آورد. از این حرفش لبخندی به لبم نشست، اما با فکر به سؤال بعدیام ناخواسته لبخندم وا رفت و آن احساس خجالت و گرما به صورتم برگشت. - کی… کی این لباسها رو به تنم کرد؟ را… راموس؟! - نه، محافظ ولیعهد که همرامون بود این کار رو کرد. از شنیدن جوابش تنم یخ زد؛ یک مرد غریبه مرا بدون لباس دیده بود! وای بر من! - مُ… مُحافظ ولیعهد؟! چ… چرا؛ منظورم اینه که چرا یه مرد غریبه این کار رو کرد؟! جفری نیشخندی زد و من دلیل نیشخندش را نفهمیدم. - مرد غریبه نبود، اون یه دختر بود. با بهت ابرویی بالا انداختم؛ داشت مسخرهام میکرد؟! آخر مگر یک دختر میتوانست محافظ کسی باشد؟! - یه دختر؟! جفری سرش را تند و تند تکان داد. - درسته؛ من هم وقتی اون رو دیدم درست مثل تو تعجب کردم. اسمش دیاناس یه دختر لاغر و ظریف که برعکس ظاهرش خیلی قوی و شجاعه. متفکر سرم را به زیر انداختم؛ باز جای شکرش باقی بود که یک دختر لباسم را به تنم کرده بود وگرنه اگر راموس این کار را کرده بود از خجالت نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم. - اگه صبحانهات رو خوردی بیا بریم بیرون، چون من حسابی کنجکاوم که بدونم آلفای سرزمینتون کیه و پادشاه چجوری قراره اون رو پیدا کنه! سینی صبحانه را کمی به عقب هُل دادم و از روی تخت برخاستم؛ خودم هم بسیار کنجکاو بودم که بدانم آلفا کیست و ما برای نجات سرزمینمان به کمک چه کسی نیازمندیم. - میشه بری بیرون تا من لباس عوض کنم؟ جفری «باشهای» گفت و با عجله از اتاق بیرون زد؛ رفتار عجولانهاش لبخند را به لبم آورد. این پسرک از من هم بیشتر عجله داشت! -
پارت پنجاه و شش آروین نگاه خنثی ای بهم انداخت و من رو جلوی ماشینم کشید و گفت: جای لجبازی نگاه کن ، چرخ سمت شاگرد پنچره. نگاه انداختم و اه از نهادم بلند شد ، ای بابا الان وقت پنچر شدن بود! بازوم رو از دست آروین بیرون کشیدم و گفتم: مشکلی نیست ، با تاکسی میرم ولی با تو نمیام. آروین عمیق نگاهم کرد و بعد شونه بالا انداخت و همین جور که به سمت ماشینش میرفت گفت: خود دانی. لجم گرفت با سرعت از ساختمون بیرون اومدم ، پسره پرو ، فکر کرده الان التماسش می کنم من رو برسونه ، یک ربعی ایستاده بودم ، ولی هیچ تاکسی وجود نداشت ، از اونجایی که همیشه ماشین داشتم شماره ای هم از تاکسیرانی های اینجا نداشتم ، عجب غلطی کردم کاش با اروین رفته بودم . همین جور در گیر بودم که بی ام و مشکی آروین جلوم ترمز زد ، اروین سمتم خم شد و گفت : اگه می خوای از امتحان جا نمونی سوار شو. اول اومدم به لج کردنم ادامه بدم ولی بعد دیدم، ارزش نداره از امتحان جا بمونم . به ناچار در و باز کردم و سوار شدم. اروین بی هیچ حرفی راه افتاد ، فکرم درگیر بود ، حالا چه جوری پنچرگیری کنم ، این چند روز به ماشین نیاز داشتم. تو افکارم غرق بودم که آروین گفت : بعد امتحان منتظرم بمون ، قراره برگردم پیش دوستم ، هم میرسونمت ، هم اگه زاپاس داری ، چرخت رو تعویض می کنم. گفتم: _نیازی نیست خودم حلش می کنم. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: لجبازی نکن دختر ، الان زنگ بزنی بیان برای سرویس معطلی داره ، من برات انجام میدم بی دردسر . با اینکه من تا حالا به این مشکل برنخورده بودم ، درست میگفت ، یادمه چند ماه پیش ماشین کامی پنچر شده بود و از دیر اومدن سرویس دهنده شاکی بود . چاره ای جز قبول کردن نداشتم پس گفتم : اوکی ، بعد از امتحان میرم کافی شاپ رو به روی یونی اونجا میبینمت. آروین سر تکون داد و بعد موبایلش رو سمتم گرفت و گفت: شمارت رو سیو کن که اگه پیدات نکردم زنگ بزنم ، یک تک هم برای خودت بنداز که اگه زود اومدی با هم هماهنگ بشیم. دوست نداشتم این کار رو بکنم ولی درست میگفت ، گوشی رو گرفتم و شمارم رو زدم و یک میسکال برای خودم انداختم و گوشیش رو برگردوندم . اسمش رو تو گوشیم جناب فضول سیو کردم ، لبخندی از رضایت روی صورتم شکل گرفت ، که از چشم آروین دور نموند.
-
پارت صد و چهاردهم آناستازیا هم از حقش نگذریم، خیلی خوب نقشش و اجرا کرد و اگه من خبر نداشتم، انگار واقعا اونجا به حالت طلسم شده، خوابیده بود...پدر که مطمئن شد اون توی همون حالت قرار گرفته، به سمت در خروجی حرکت کرد...وقتی که فهمیدیم از این منطقه دور شده، آناستازیا چشماشو باز کرد و منم شنلم و انداختم و رو بهش گفتم: ـ خیلی ترسیدم که بفهمه! آناستازیا خندید و گفت: ـ نترس، من کارمو خوب بلدم! بعدش گفت: ـ خب نباید معطل کنیم...تا طلوع آفتاب وقت خیلی زیادی نمونده. شنل و بازتر کردم و گفتم: ـ حق با توئه! بیا این زیر تا با همدیگه بریم. آناستازیا هم اومد زیر شنل نامرئی کننده و با همدیگه از اون اتاق اومدیم بیرون و رسیدیم به سالن اصلی...موقعی که داشتیم از اونجا میگذشتیم، صحبت های دوتا از نگهبانان توجه مارو به خودش جلب کرد. یکی از آنها داشت میگفت: ـ رییس و دیدی داشت سراسیمه میرفت سمت اتاق پرنسس؟ اون یکی هم سرشو تکون داد و گفت: ـ آره دیدمش، امشب کلا خیلی آشفته بنظر میرسید. آناستازیا نگاهی به من کرد و به آرومی گفت: ـ وای حالا چیکار کنیم؟!
- دیروز
-
پارت پنجاه و پنجم ساحل با موهای پریشون و لباس سفید بلندی که پایینش سوخته بود بالای سر یک شخص نشسته بود ، سمتش رفتم و صداش زدم : _ساحل تو اینجایی ، مامان و بابا دنبالتن ، بیا بریم. ساحل از جاش تکون نخورد. _با توام ساحل پاشو، چرا لباست سوخته؟ همین جور که حرف میزدم بهش نزدیک شدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و تکونش دادم و گفتم: با توام . سرش رو که بالا اورد صورت زخمی و آشفته اش رو دیدم و هینی کشیدم و خودم و عقب کشیدم. یهو ساحل از جلوی چشم هام غیب شد ، ترسیده بودم زمین رو نگاه کردم و جنازه ساحل رو دیدم و بالا سرش نشستم و از ته دل جیغ کشیدم. از خواب پریدم و روی تخت نشستم ، نفسم بالا نمیومد ، چند نفس عمیق کشیدم و چشمام رو بستم ، قلبم تند میزد از کنار تخت لیوان ابم رو برداشتم و سر کشیدم ، کل بدنم عرق کرده بود ، این چه کابوسی بود من دیدم ، یکم که آروم شدم ساعت رو نگاه کردم پنج صبح بود ، دوباره رو تخت دراز کشیدم ولی هر چی این پهلو به اون پهلو شدم دیگه خوابم نبرد. ذهنم مشغول بود ، چرا بین این همه آدم من باید حرفای اون دو تا کثافت رو که معلوم نبود چه غلطی می کنن ، بشنوم ؟ که بعدش این خواب های آشفته بیاد سراغم. دیدم تلاش برای خوابیدن که فایده نداره، منم که سه ساعت دیگه امتحان دارم ، پس تصمیم گرفتم خودم و با کتابام سرگرم کنم ، بلند شدم و به اتاق مطالعه رفتم و تمام تمرکزم رو روی درس خوندن گذاشتم . ساعت هفت بود که تصمیم گرفتم کتاب ها رو کنار بذارم و برم دوش بگیرم ، مطمئنن دوش آب گرم سر حالم می کرد ؛از حمام که بیرون اومدم آماده شدم و به سمت پارکینگ رفتم ؛ جلوی ماشین ایستادم هر چی گشتم سویچ رو پیدا نکردم و آخر سر با یاد اوری اینکه اصلا برش نداشتم تو پیشونیم زدم . اومدم برم سمت آسانسور که درب آسانسور باز شد و در کمال تعجب آروین بیرون اومد! خیلی دوست داشتم بدونم این دوستش کیه که این همش اینجا ولوئه ! با اخم اومدم از بغلش رد بشم که گفت: سلام ، فکر کنم شما جای صبحانه سلامت رو خوردی! اخمم رو غلیظ کردم و گفتم : علیک ، حالا برو کنار ، دیرم شده سویچم رو هم بالا جا گذاشتم . گفت : خداروشکر سر صبحی با اخلاقم هستی ! ولش کن تا بری بیایی طول می کشه ،به عنوان یک همکلاسی ، امروز رو میرسونمت ، در هر صورت مسیرمون یکیه . گفتم: لازم نکرده ، خودم میتونم بیام ، فقط باید سویچ رو بردارم . با لج بازی سمت اسانسور رفتم که اروین بازوم رو گرفت و کشید ، شاکی سمتش برگشتم و گفتم: چه کار می کنی ؟ دستمو ول کن . بعدم سعی کردم بازوم رو از دستش بیرون بیارم ، ولی تلاشام هیچ فایده ای نداشت.
-
پارت پنجاه و چهارم کامی نگاهی بهم انداخت و گفت:حالت خوبه صدف ، رنگت پریده! لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم:خوبم عزیزم ، اینجوری به نظرت اومده. لبخندی زد و چیزی نگفت ، با دو تا از بچه ها که نمیشناختمشون شروع به حرف زدن کرد ، در ظاهر مثلا داشتم به حرفاشون گوش میدادم ، ولی در اصل فکرم پیش اون دونفر بود که از شانس هر دو بار حرفاشون رو شنیده بودم ، احتمالا یکیشون از دوستان یا اشنا های کامی بود از حرفاش معلوم بود ، ولی نفر دوم کی بود؟ صداش به گوشم اشنا بود ،ولی هرچی فکر می کردم نمیتونستم به کسی ربطش بدم ، احتمالا اشتباه می کردم. وقت دادن کادو ها شده بود و بچه ها پیش کامی میومدن و کادوهاشون رو میدادن ، در کمال تعجب شروین هم کادو مربعی شکلی به کامی داد ، بعدم چشمکی به من زد و رفت. دلیل رفتاراش رو نمی فهمیدم، احتمالا مشکل روانی داشت ، نمیدونم چرا هر کی دور من بود به سنگه پای قزوین میگفت زکی برو کنار من جات وایمیستم. تا اخر مهمونی سعی کردم بدون جلب توجه بفهمم اون دو نفر کین ، کسی حرکت مشکوک داره یا نه؟ ولی خب چیزی دستگیرم نشد ، اخر شب که تقریبا همه رفته بودن از کامی خداحافظی کردم و برگشتم خونه ام و خیلی زود خوابم برد.
-
پارت صد و سیزدهم آناستازیا با شادی که توی صورتش موج میزد گفت: ـ خیلی دوست دارم که اون حس رهایی و سبکبالی رو تجربه کنم... دستی به شونهاش کشیدم و گفتم: ـ بهت قول میدم! همین لحظه یهو صدای پایی رو شنیدیم که داشت از پلهها بالا میومد...سراسیمه رو به آناستازیا گفتم: ـ حالا چیکار کنیم؟! آناستازیا تو همون لحظه، شنل نامرئی رو کشید رو سرم و خودشم رفت و روی تخت خوابید...دقیقا عین همون لحظهایی که اومدم بالای سرش تا بیدارش کنم و انگشت اشارشو گذاشت روی لباش و بهم فهمند که کوچیکترین صدایی ازم نیاد...من دستامو گرفتم جلوی دهنم تا هیچکس حتی صدای نفس کشیدنمم نشنوه و همون لحظه در باز شد....پدر بود! با همون چهره عبوس وارد اتاق شد و با قدم های استوار و محکم اما آروم نزدیک تخت آناستازیا شد. وقتی که نزدیک تخت رسید، چند دقیقه به چهره آناستازیا زل زد و زیر لب گفت: ـ کابوس عجیبی دیدم اما خوبه که فقط کابوس بود و هنوز توی اون طلسم قرار داری! تو دلم گفتم که ویچر بزرگ خبر نداری که دخترت قرار هم سلطنت سیاهت و نقشه برآب کنه...فکر کنم از قدرت های ماوراییش بهش الهام شده بود که خودش تا اتاق آناستازیا اومد وگرنه که یکی از نگهبانها رو میفرستاد تا بیان و بهش سر بزنن.
-
پارت نود و هفتم رزا و دوروتی هر دو متحیر به او نگاه میکردند. منظور حرفهایش را نمیفهمیدند. چه انرژیای میتوانست از آنها ساتع شود؟ اصلا در آن وضعیت انرژیاش کجا بود؟ اگر انرژی داشتند که آن را صرف نجات یافتن از آن دیوانه خانه میکردند. لوکا وقتی سکوت آن دو را میبیند جلو میرود و میگوید: - نمیخواید حرفی بزنید؟ رزا میتوانست قسم بخورد موقع حرف زدنش دو دندان نیش بلند و تیز دیده است! باورش نمیشد. یک خوناشام شانه به شانهی گرگینهها؟ این یعنی خیانت... چطور میتوانست به هم نوع خود، آن هم کسی چون مارکوس خیانت کند و به گرگینهها پناه ببرد؟ - کدوم یکی از شما صاحب روح پاکه؟ رزا و دوروتی هر دو به فرهد نگاه میکنند. صاحب روح پاک؟ کلمهی آشنایی بود. نمیفهمید این روح پاک چیست که همه به دنبال آن میدوند و برای دست یافتن به آن از روی یکدیگر رد میشوند. دیگر حوصلهی فرهد داشت سر میرفت. بر دستهی تختش ضرب میگیرد و رو به کُنراد میگوید: - مسئلهای نیست، خیلی وقته یه تفریح درست حسابی نداشتیم. لبخندی شیطانی بر صورت مینشاند و ادامه میدهد: - بگو میدون رو آماده کنن! کُنراد با تردید نگاهش را بین فرهد و آن دو نفر جابهجا میکند. ناچار سر تکان داده و فرمان آلفا را اطاعت میکند. از مواقعی که فرهد به تب و تاب میافتاد میترسید. در این مواقع دست به کارهایی میزد که گاه جبران ناشدنی بودند. کاملا هم غیرقابل پیشبینی عمل میکرد. به هیچ عنوان نمیشد او را متوقف کرد و حالا هم یکی از همان زمانها بود. فرهد عزمش را جزم کرده بود یا مارکوس را سرنگون کرده و خود تاجش و قدرتش را صاحب شود و یا در این راه دودمان خود را به باد دهد! غافل از این که باسیلیوس سایهی مارکوس بود و او را لحظهای تنها نمیگذاشت. و اما در میان درختهای سر به فلک کشیدهی جنگل گونتر، آبراهوس و آرچر را در بند کرده و با خود به سمت کاخ میبرد. سنگ نشان را اینبار سفت و محکم در دست گرفته بود. بعد از روشن کردن تکلیف آن دو نفر بلافاصله پیش وُلاند آهنگر میرفت و شمشیر و نشان را به او میسپارد. تصمیمش را گرفته بود. آنها را به خدمت مارکوس میبرد تا او در موردشان قضاوت کرده و حکم دهد. اگر میخواست علت آمدن آنها را توضیح دهد گم شدن سنگ نشان هم لو میرفت اما او فکرهایش را کرده بود. میدانست ماه هرگز پشت ابر نمیماند و روزی رازش برملا خواهد شد. پس چه بهتر که خودش اعتراف کند. در ضمن اکنون وضعیت بسیار متفاوت بود. در زمان تاج گذاری حمل بر بیمسئولیتی و عدم وفاداری او میشد. اما اکنون مارکوس به دور از حرفهای دیگران قطعا در مورد او چنین فکری نمیکرد. از این بابن پس از سالها زندگی در کنار او مطمئن بود. مارکوس هرگز تند خو و مستبد نبود. در تمام عمر یک بار قصد کرده بود چنین رویهای را پیش بگیرد که آن هم ناکام ماند و قبل از آن که رزا را قربانی خود کند او را از دست داد.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و دوازدهم با ناراحتی گفتم: ـ پس...پس تو... حرفمو قطع کرد و با لبخند دستشو گذاشت روی قلبم و گفت: ـ برای این عشق قشنگ سیاه و سفید و نجات مردم این سرزمین، خودمو فدا میکنم...تنها راه نجات آرنولد همینه جسیکا. بغض گلوم و فشرد...یه آدم چقدر میتونست خوب باشه که بخاطر نجات بقیه از خودش بگذره....بگذره تا منو آرنولد بهم برسیم و این شهر و از دست طلسم بزرگ پدرم نجات بدیم. اشکم روی گونهام سرازیر شد و سرمو انداختم پایین و گفتم: ـ شاید...شاید یه راه دیگهایی هم وجود داشته باشه! آناستازیا که از کاری که میخواست انجام بده، بینهایت راضی بود لبخندی زد و گفت: ـ این تنها راهشه جسیکا! هدف من هم از اومدن به این سرزمین، این بود که بتونم به آرنولد کمک کنم و نجاتش بدم ولی تو دام پدرت افتادم اما حالا که حسن نیتی دخترشو دیدم، فهمیدم که میتونم بهش اعتماد کنم. نگران نباش...با پرپر شدن اون گل رز، من از بین نمیرم و انرژیم تو یه موجود دیگه یا حتی شاید تو یه گیاه تناسخ پیدا میکنه. تو که این قانونهای تو جادوگری رو خوب بلدی. با ناراحتی اشکام و پاک کردم و گفتم: ـ واقعا خیلی متاسفم! کاش که اینجوری نمیشد. چشمکی بهم زد و گفت: ـ نگران نباش...فقط ازت میخوام موقع پرپر شدن اون گل رز، ورد توایلایت و بخونی. چشمام برق زد و گفت: ـ پرنده؟!...دلت میخواد به پرنده تبدیل بشی؟!
-
#پارت_سوم ساناز هرچقدر چپ چپ نگاهش کرد افاقه نداشت و بازم سانای حرف خودشو زد سانای:به مانی گفت بوش بده اونم نداد بای قهل کلد لفت(به مامانی گفت بوس بده اونم نداد بابایی قهر کرد رفت) زدم زیر خنده و یه خاک تو سرت نشون ساناز دادم، با صدای سردار برگشتیم سمت پله ها داداشم از بس بیکاره همش میخوابه الانم از پف چشاش معلومه تازه از خواب بیدار شده، مثل بچه ها چشماشو مالید و گفت: سانی یعنی خاک تو مخت با این شوهر کردنت که سر یه بوس کوچولو قهر میکنه......تو یه بوس به ما نمیدی دایی جون؟! سانای با ذوق از بغلم پرید پایین و با دو رفت پیش سردار اونم قشنگ چلوندش ساناز هم چون مسخرش کردیم مث شوهرش قهر کرد رفت تو اشپزخونه رو به سردار مثل طلبکارا گفتم: تو مثلا دکتر مملکتی؟! ابرویی بالا انداخت و گفت: چطور؟! شونه ای بالا انداختم و جواب دادم: تا لنگ ظهر خواب بودی.. بدبخت کسایی که تو درمانشون میکنی سردار: تا صب شیفت بودم خسته بودم.... بدو یه چایی برا خان داداشت بیار زود باش همونطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم: برو بابا...من دارم میرم خوشگل کنم امشب یکی واسه خودم پیدا کنم مث تو چلغوز نمونم به داد و هوارای مسخرش گوش ندادم و مستقیم رفتم تو اتاقم و یه دوش مشتی نیم ساعته گرفتم و بعد خشک کردن موهام مث یه دختر خوب رفتم کل کمدمو ریختم بیرون تا حاظر شم یه لباس سفید با سرشونه های باز که یه کوچولو پایین تر از زانوم بود و به چاک کوچیک هم داشت پوشیدم با کفش های پاشنه ده سانتی سفید نشستم پشت میز ارایشم و موهای لختمو شونه کردم و ازادانه دورم ریختم و بعد یه ارایش لایت دخترونه کردم اوووم ارتین فدام شه چه خوشگل و پسر کش شدم، یه این حرف خودم خندیدم و با برداشتن گوشیم رفتم پایین اوه اینجارو ببین کی این همه مهمون اومد من وقتی رفتم خونه خالی بود که، الان تقریبا میشه گفت نصف مهمونا اومده بودن با دیدن اقاجون که یه گوشه تنها نشسته بود رفتم کنارش نشستم سوگند: سلام بر اقاجون خوشتیپ خودم ابرویی بالا انداخت و گفت: علیک سلام.....کاری داری اینطوری زبون بازی میکنی؟! شاکی گفتم: عههه اقاجون من اینطوریم مگه خندید و گفت: کم نه والا سوگند: ایییش.. من و باش گفتم تنهایین بیام پیشتون اصن من رفتم راهمو گرفتم و رفتم پیش جمعی از بر و بچ پایه فامیل که خیلی صمیمی هستیم باهم و البته میشه گفت اکثرا هممون دختر عمو پسرعموییم خخخخ سوگند: جمعتون جمع بود فقط..... خشایار با خوشمزگی حرفمو قطع کرد و گفت: فقط خلمون کم بود که اومد کل جمع زدن زیر خنده با ابروهای بالا رفته گفتم: به به جناب شوهر خواهر.... اشتی کردی؟! اخه شنیدم بخاطر یه بوس ناقابل قهر کردی مث بچه ها حالا دیگه نوبت من بود که به ریشش بخندم هاهاها امیر همونطور که میخندید زد رو شونش و گفت: خوردی خشی جون؟! سروش(داداش امیر)با خنده اضافه کرد: حالا هسته شو تف کن با بچه ها داشتیم به خشی میخندیدیم که یکی چشامو از پشت گرفت سوگند: عه چرا کورم میکنی بنده خدا... خو بیا جلو بگم کی هستی دیه ایییش.......الهی که ارتین قوربونت بره ول کن چشامو ول..... با صدای قهقه ی بچه ها دستا از چشام برداشته شد و......... یخیدم بوخودا دقیقا پشت سرم به ترتیب ارسین و نوشین و علی و رها و سینا و..... ارتین ایستاده بودن به خدا، خدا وقتی داشته بین بنده هاش شانس تقسیم میکرده من دسشویی بودم اب قطع بوده افتابه هم سولاخ والااا دیلاق خان با پوزخند همیشگی مزخرفش گفت: چرا از جون دیگران مایه میزاری... خودت قربونش برو کم نیاوردم و گفتم: من حیفم اخه من بمیرم کل دنیا عذادار میشن گفتم حالا افتخار بدم تورو قربونی کنم لب واموندشو کج کرد و با پوزخند دور شد و رفت یه گوشه تمرگید ارسین : چیکار به این داداش من داری اخه تو دختر سوگند:یه جوری میگه چیکار داداشم داری انگار سر چهارراه فال میفروشه من جنساشو دزدیم... الهی که اون داداشت جز جیگر بزنه بیا انگار اومدن سیرک من میگم اینا میخندن ای خداا همشون دست یکی رو گرفتن و مشغول قر دادن شدن منم که از همون اول عقاب بودم دیه، نشستم رو مبل و مشغول لنبوندن شدم اقای خودشیفته پیش اقاجون نشسته بود و هردو خیلی جدی داشتن باهم حرف میزدن، کپی برابر اصله اقاجونه از قیافه و اخلاق و رفتار گرفته تا جدیت و مغرور بودنش اما با یه تفاوت ریزی این وسط، اقاجون با اینکه مغروره و همه خاندان سرش قسم میخورن اما من که پیششم همیشه میخنده و با شیطنتام حال میکنه خیلیم دوسم داره........ ولی این خره از همون بچگی ادم تشریف نداشت صدای اهنگ قطع شد و اقاجون از جاش بلند شد و صداشو انداخت پس سرش اوممم ببخشید همون شروع کرد به حرف زدن اقاجون:بعد از ۱٠ سال نوه ی عزیزم ارتین از المان برگشته و پسرم براش این مهمونی رو ترتیب داده......امشب میخوام رسم چندین و چند ساله خاندان و به جا بیارم و از پسرم سوگند عزیزمو برای ارتین خواستگاری کنم جان! چیشد الان اقاجون چی گفت....... من و ارتین؟! نهههههههه بیخیال حاجی انگار دارم خواب میبینم چی میگن اینا
- 3 پاسخ
-
- رمان جدید نودهشتیا
- رمان طنز جدید
- (و 5 مورد دیگر)
-
پارت نود و ششم فرهد سمت تختش رفته و مینشیند. دوباره صدای باز شدن درب سالن به گوش میرسد. اینبار مردی شنل پوش جلو میآید و سمت دیگر فرهد میایستد. حالا راوِنر سمت رزا و آن مرد شنل پوش سمت دوروتی ایستاده بود و فرهد میان آن دو بر صندلی تکیه زده بود. کُنراد به سمت پنجرهها رفته و مسیر عبور نور خورشید را کور میکند. مرد شنل پوش کلاهش را پس میزند و چهرهاش نمایان میشود. رزا تا به حال او را ندیده بود اما از چهرهی رنگ پریده و قد و قامتش به نظر نمیرسید گرگینه باشد. به خوناشامها شبیهتر بود اما یک خوناشام آنجا، میان قبیله گرگینهها، ایستاده کنار یک آلفا چه میکرد؟ - خب، خودتون بگید! رزا و دوروتی سوالی به یکدیگر نگاه میکنند. از آنها میخواست چه بگویند؟ گفتنی هم اگر بود او باید میگفت که آنها را در بند کرده بود. فرهد که سکوت آنها را میبیند میگوید: - مثل این که قصد ندارید چیزی بگید. سپس نگاهش را به راونر داده و ادامه میدهد: - پس بذارید اول راونر حرف بزنه. راونر قدمی جلو میگذارد و با صدایی خشدار و گرفته میگوید: - یه روز غروب تو جنگل داشتم میگشتم که یه انرژی عجیبی احساس کردم. دنبالش رفتم. هر چی نزدیکتر میشدم قویتر میشد. یه جور عجیبی بود. داشت مغزم رو داغون میکرد! چند لحظه سکوت بر سالن حاکم میشود. نگاه راونر به گوشهای خیره شده بود. گویی جای دیگری سیر میکرد. جایی میان درختان سر به فلک کشیدهی اعماق جنگل. - راوِنر؟! راونر با صدای فرهد از خیالات خود بیرون میآید. نفس عمیقی میکشد و به آن دو نگاه میکند. عصا زنان جلو میرود و میان آن دو میایستد. نگاهش را بین آنها میچرخاند و میگوید: - شما دو تا بودین، نمیدونم اون انرژی از کدومتون بود که نمیگذاشت جلوی غریزهی گرگ درونم مقاومت کنم ولی مطمئنم از یکی از شما دو نفر بود.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دو دستم را روی صورتم گذاشتم، اینکه از شب قبل هیچ چیزی به یاد نداشتم پاک روح و روان مرا به هم ریخته بود! - من واقعاً نمیفهمم، اصلاً یادم نمیاد دیشب چه اتفاقی افتاد! چشمانم را روی هم فشردم و قطره اشکی از چشمم به روی گونهام چکید؛ نکند که آنها راست میگفتند؟! نکند که من به آن گوسفندان حمله کرده بودم؟! - نکنه… نکنه که واقعاً به اون حیوونها حمله کرده باشم؟! دو دستم را پایین آوردم وخیره در چشمان نگران راموس با بغض نالیدم: - وای خدا! من… من نمیخوام یه جونور وحشی باشم! دست راموس بر روی شانهام نشست. - هی این چه حرفیه دختر؟! معلومه که تو یه جونور وحشی نیستی! لحظهای مکث کرد و با اخم و لحنی مشکوک ادامه داد: - یه چیزی این وسط مشکوکه. متعجب از حرف او پرسیدم: - منظورت چیه؟! - چرا درست زمانی که پا به این سرزمین گذاشتی این اتفاق برای تو افتاده؟! چرا تو اصلاً از دیشب چیزی یادت نمیاد؟! چطوریه که تو هیچوقت به هیچ موجودی حمله نکرده بودی و درست همین دیشب و برای اولین بار این اتفاق افتاد؟! جفری هم که از حرفهای راموس متعجب شده بود خیره به صورت او لب زد: - چی میخواهی بگی راموس؟! راموس نیم نگاهی سمت جفری انداخت. - میخوام بگم که یه کس دیگه توی این ماجرا و اتفاقات دست داشته؛ یه نفر که از هویت ما با خبر بوده خواسته ما رو بین مردم این سرزمین بد و خطرناک جلوه بده. از این حرف راموس ته دلم خالی شد؛ یعنی یک نفر میخواست ما را بدنام کند و مردم را از ما بترساند؟! اما چه کسی؟! - مثلاً… مثلاً کی؟! راموس از لبهی تخت برخاست. - یه حدسهایی میزنم، ولی تا مطمئن نشم نمیتونم چیزی بگم. همانطور که به سمت در اتاق میرفت تا بیرون برود ادامه داد: - صبحانهات رو که خوردی بیا به سالن اصلی، دیشب نشد که از پادشاه کمک بگیرم و حالا باید این کار رو بکنیم. سرم را تکان دادم و راموس با زدن لبخندی دلگرم کننده به صورت نگرانم از اتاق بیرون رفت. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
راموس نگاه چپچپی به جفری انداخت و در جواب من سری تکان داد. - از اونجایی که میدونستم تو با هیبت گرگی توی شهر نمیمونی برای پیدا کردنت به سمت جنگل رفتیم؛ یکم مونده به جنگل چند تا مرد رو دیدیم که یکیشون یه چوپان بود. جفری میان حرف راموس آمد. - من رفتم جلو و از اریکِ چوپان دلیل اونجا بودنشون رو پرسیدم؛ اریک گفت که حدودهای نیمه شب یه گرگ به گوسفندهاش حمله کرده و بعد از اینکه یکی از گوسفندهاش رو دریده اون با چوب زده توی سرش. سرم را با گیجی تکان دادم؛ نمیفهمیدم این حرفها چه ربطی به من میتواند داشته باشد؟! - خب، اینا چه ربطی به من داره؟! جفری خودش را کمی جلو کشید و گفت: - واقعاً نفهمیدی؟! خب اون گرگی که به گوسفندهای اریک حمله کرد تو بودی دیگه، اون هم با چوب زده بود توی سرت و تو بیهوش شده بودی. مات و مبهوت مانده سری به رد حرفشان تکان دادم؛ این امکان نداشت! من… من در زمان تبدیل شدنم هرگز به هیچ جانوری حمله نکرده بودم! - نه… نه این دروغه! من… من تا حالا به هیچ جونوری حمله نکردم! - ولی دیشب این کار رو کردی! با خشم به جفری نگاه کردم؛ چرا نمیفهمید که آن کار من نبوده است؟! - من به هیچکس حمله نکردم؛ اینها همش یه مشت حرف مزخرف و دروغه! راموس دستش را بر روی دست مشت شدهام که با خشم فشرده میشد گذاشت و با لحنی که سعی میکرد آرام و عادی باشد گفت: - ببین لونا این اتفاق برای هرکسی ممکن بیوفته، تو توی حالت عادی نبودی و الان هم چیزی یادت نمیاد؛ پس بهتره دیگه بهش فکر نکنی. سرم را به طرفین تکان دادم؛ او نمیفهمید، او حال مرا نمیفهمید! اینکه بیایند و به من بگویند که شب قبل مثل یک حیوان وحشی به گوشفندان حمله کرده و بکی از آنها را دریدهام زیادی آزاردهنده بود! - من اینکار رو نکردم راموس، من توی تموم این سالهایی که تبدیل میشدم به هیچ موجودی حمله نکردم. من… من همیشه همه چیز رو از شبهای تبدیل شدنم به یاد میآوردم، اما دیشب… -
Alen شروع به دنبال کردن GimpsnerMab کرد
-
GimpsnerMab عضو سایت گردید
-
آتناملازاده عکس نمایه خود را تغییر داد
-
رمان عبدالله | آتناملازاده عضو نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سه آنا تصمیم گرفت بیشتر حالت خانم خونه بگیره. اول متوجه شد که خونه خیلی نامرتبه. این نامرتبی ربطی به لوازم خونه نداشت. حتی وقتی همه جا از تمیزی برق میزد خونه خیلی نامرتب بود. اون خونه زود فهمید این بخاطر مهندسی خونه ست. اون همیشه بزرگ فکر می کرد و می تونست عمق یک مسئله رو بفهمه. به عبدالله گفت. عبدالله اول گفت: - یعنی میگی چیکار کنیم؟ من پول ندارم ها. آنا از اینکه عبدالله همه چیز رو اول به پول ربط میده ناراحت شد و گفت: - اصلا از اون لحاظ نخواستم. - خیلی خوب، ناراحت نشو! بگو چی میخوای؟ چند دقیقه بعد باهم به جون حیاط افتادن. اول همه برگهایی که روی زمین افتاده بود رو جمع کردن و توی تنور انداختن و سوزوندند. بعد همین بلا رو سر علفهای هرز و خارها آوردن. آنا دوتا چای ریخت و دوتا تخم مرغ گذاشت آورد روی بهارخواب خوردن. عبدالله همینطور که لیوان چای دستش بود با نگاهی تحسین آمیز به حیاط خیره شد. - چه تصمیم خوبی گرفتی! - هنوز خیلی مونده! عبدالله که حالا با انگیزه از زیباسازی خونه بود باغچه رو شخم زد و آنا با آبپاش حیاط رو آب و جارو کرد. بعد باهم سرامیکهای دور باغچه رو تمیز کردن و عبدالله شاخههای شکسته رو زد و آنا تنور رو که کلی کپه خاکستر داشت تمیز کرد و خاکسترها رو توی گونی ریخت و عبدالله بیرون گذاشت. حالا حیاط رنگ و بویی گرفته بود و وقتش بود که آنا میخ خودش رو بکوبه. - چه باغچه بزرگی داره اینجا، حیفه که توش هیچی نباشه! همین کلمه رو گفت و بست کرد. فردا شب عبدالله با سه نهال و دو بوته گل به خونه اومد. آنا از خوشحالی بالا و پایین میپرید. - خونه خیلی قشنگ شد دستت درد نکنه! عبدالله لبحند کوچیکی زد و با وجود حرصی که هنوز سر از دست دادن پولش داشت فکر کرد شاید خوشحالی آنا ارزشش رو داشته باشه. - به لطف کدبانویی تو انقدر قشنگ شد! و آنا با این حرف به اوج آسمون رفت. آنا دوست داشت داخل خونه رو هم تمیز کنه اما عبدالله از ترس اینکه اینجا هم خرج برنداره نذاشت. همون دوران عبدالله یک تجارتی انجام داد اما شریکهاش توسط اون مرد رو به رو خریداری شدند و عبدالله گول خورد و به سبک خیلی بدی در این تجارت شکست خورد و خسارت زیادی بهش وارد شد. آنا حتی از شغل عبدالله خبر نداشت و برای خودش خانمی میکرد. با زنهای همسایه دوست شده بود و ظهرها جلوی در خونه مینشستن و باهم صحبت میکردن. زنهای همسایه ازش پرسیدن: - تو توی این سن با مرد به این بزرگی ازدواج کردی راضی هستی یا نه؟ - چی بگم والا! نه راستش خیلی راضی نیستم اما چیکار میشه کرد؟ این هم سرنوشت من بوده. البته از زندگیم راضیام اما اخلاقات یک مرد با این سن یکم خاصه. زنها نگاهی باهم رد و بدل کردن و یکیشون گفت: - میدونستی عبدالله قبل از تو زن داشته؟ رنگ از چهره آنا پرید. - زن داشته؟ - زن رسمی نه... یعنی ما نمیدونیم. اما غیر رسمی داشته. شوهر خودم براش جور کرده. یک دختر دوبار به خونهش اومده. کلی هم پول و هدیه بهش داده. آنا سکوت کرد. یکی دیگه از خانمهای جمع که حال اون رو بد دید چشم غرهای به زن قبلی رفت و بعد گفت: - ای بابا مرد دیگه نیاز داره گاهی به زنی! مجردم بوده اون موقع! آنا سعی کرد خودش رو جمع کنه و با اینکه این خبر ناراحتش کرد اما بنظرش خیلی طبیعی میاومد پس تصمیم گرفت جلوی عبدالله به روی خودش نیاره که میدونه. اما وقتی که عبدالله اومد و سعی داشت باهاش شوخی کنه اون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و چیزی که شنیده بود رو گفت. عبدالله اول جا خورد بعد با تندی گفت: - حالا که چی؟ آنا روش رو گرفت و با بغض و آروم گفت: - هیچی! عبدالله دلش سوخت و به سمتش رفت و خواست توی بغلش بگیره. - عزیزم، تو اصلا نباید بخاطر اون زنها ناراحت بشی. اونها اصلا با تو قابل مقایسه نیستن. تو نجیبی! آنا به خودش جرات داد و گفت: - تو چی؟ عبدالله خشکش زد و دستهایی که برای در آغوش گرفتن آنا رفته بود توی هوا خشک شد. - منظورت چیه؟ آنا با دست خیلی آروم عبدالله رو کنار زد. - برو کنار، دوست ندارم تنی که به تن یکی دیگه خورده به منم بخوره. عبدالله اول گیج شد و بعد به خودش اومد و چنان سیلی محکمی توی گوش آنا زد که تمام سر و صورت آنا درد گرفت و دستش رو روی صورتش گذاشت و وقتی از بهت خارج شد زیر گریه زد. عبدالله بلند شد و سرش فریاد زد: - بیلیاقت! و بیرون رفت. آنا با گریه رفت بچهش رو که از صدای فریاد پدرش از خواب پریده بود و گریه میکرد بغل کرد و هر دو گریه کردن. عبدالله شب برگشت. مستقیم پرسید: - خانم شام چی داریم؟ بعد هم بچه رو بغل کرد و بوسید. آنا با ناراحتی نگاهش کرد. سرخی صورتش رفته بود اما دلش هنوز آتیش بود. عبدالله جعبهای مقابلش گذاشت. از همون جعبهها که فروشنده خریدهات رو داخلش میذاشت. یک جعبه کارتونی. - این برای توی! آنا جعبه رو گرفت اما باز نکرد و روش رو گرفت. - آنا، دختر جان! بازش کن دلم رو نشکن! آنا جواب نداد. - دختر من سن و سال ناز کشیدن رو ندارم. آنا میخواست بگه: ولی خوب سن و سال کتک زدن رو داری اما نگفت. چون میترسید عبدالله این رو هم به عنوان حاضر جوابی حساب کنه و دوباره کتکش بزنه. - باز کن دیگه. آنا با توجه به غریزه فهمید که اگه اینطور گفتن عبدالله رو گوش نکنه ممکن حرکت بعدی فحش یا حتی کتک باشه پس جعبه رو باز کرد. یک آویز ساعت استیل. خوبه حداقل متوجه شده بود که ساعت گردنی زنش آویزش خراب شده. - چیزی نمیخوای بگی؟ متوجه منظورش شد اما اصلا به دلش نبود که تشکر کنه. کلافه شد.- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و پنجم و اما در آن سوی مرزها، در جایی که پوششهای گیاهی تغییر میکند و مکان زندگی گرگینههاست در بزرگترین و قدیمیترین خانهی چوبی آن اطراف، فرهَد بر تخت خود تکیه زده و منتظر کُنراد است. میخواست خودش با آن آدمیزادها صحبت کند. باید از موضع آنها باخبر میشد. درهای چوبی با صدای برهم سابیده شدن چوبها باز میشود و کُنراد همراه آن دو موجود ضعیف وارد میشود. کنراد سمت فرهد میرود و کنار او میایستد. رزا و دوروتی با دستهایی بسته وسط سالن میایستند. رزا برخلاف دیداری که با مارکوس داشت اصلا احساس خوبی نسبت به این دیدار نداشت. حس خوبی از فرهد دریافت نمیکرد. احساس میکرد تمام دور و اطراف او را سیاه و دودی میبیند. فرهد از جا بلند میشود و به سمت آنها میرود. دوروتی آرام خود را رزا نزدیکتر میکند. فرهد چرخی دور آنها میزند و سر تا پایشان را برانداز میکند. پس از آن کنار دوروتی میرود و در فاصلهای نزدیک از او میگوید: - اسم تو چیه؟ دوروتی لبانش را بر هم میفشارد و با مکث زبان باز میکند و آرام لب میزند: - دوروتی. فرهد از همانجا رو مبچرخاند و این بار نگاهش را به رزا میدهد: - و تو؟ رزا خیره و مات در چشمهای آبی تیرهی او زمزمه میکند: - رزا. دوروتی سرش را پایین انداخته و چشمانش را بسته بود و در دل خدا خدا میکرد تا او هر چه زودتر عقبتر رفته و از دوروتی فاصله بگیرد اما گویی فرهد تصمیمی برای عقب رفتن نداشت. فرهد بوی ترس دوروتی را میشنید و به مذاقش خوش آمده بود. سالها بود که نتوانسته بود به دل دهکدهای بزند و این بوی دلپذیری ترس را استشمام کند. اما رزا جور دیگری بود. بی پروا در چشمانش نگاه کرده بود. او نیز در چشمان سبزش نگاه کرده بود. در آن دو تیلهی جنگلی هیچ حسی دیده نمیشد. کاملا تهی بود! صدای باز درب به گوش میرسد و بعد صدای چوبی که بر زمین میخورد. فرهد چشم از رزا میگیرد و عقب میرود. دوروتی نفس حبس شدهاس را رها کرده چشمهایش را باز میکند. رزا بوی آشنایی را احساس میکرد اما نمیخواست سر برگرداند. در ذهنش حدسهایی داشت که نمیخواست به هیچ کدام فکر کند. راوِنر به لطف ضرب نیروی مارکوس و بارها کوبیده شدن به درخت و زمین با تکیه بر چوبی به سمت فرهد قدم برمیداشت. از کنار آن دو نفر رد میشود و کنار فرهد میرود. دست بر سینه میگذارد و به ادای احترام کرده و سپس به آن دو نگاه میکند. رزا زیر چشمی به او نگاه میکند. با دیدن آن گرگ زخمی نگاهش را پایین میاندازد. با آن زخمها چهرهی کریهش درب و داغونتر شده بود. هر سهی آنها مثل دیگر گرگینههایی که تا به حال دیده بودند تنها یک شلوار چرم مشکی به تن داشتند و عضلات بزرگ و ورزیدهی آنها ترسناکترشان کرده بود. دوروتی به این میاندیشید که با این بازوهای پر قدرت میتواند با یک اشاره او را بر زمین بکوبد. حتی آن گرگ زخمی نیز بسیار بزرگ و قوی به نظر میرسید. نمیدانست مارکوس چطور آن روز به تنهایی او را بلند کرده و زمین میزد.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و یازدهم حرفش کاملا درست بود و دلم نمیخواست مثل ترسوها اون عشقی که نسبت به آرنولد توی دلم رشد کرده رو پنهون کنم...بنابراین لبخندی زدم و گفتم: ـ فقط امیدوارم آرنولد بفهمه که راجبم اشتباه فکر کرده! آناستازیا گفت: ـ باید هرچی سریعتر اونو از مخمصه نجات بدیم و دست شما دوتا رو توی دستای هم بذاریم... گفتم: ـ باید صبر کنیم تا هوا تاریکتر بشه و قلعه یکم خلوت بشه تا بتونیم بریم پیشش اما یه مشکلی هست... آناستازیا پرسید: ـ چه مشکلی؟! گفتم: ـ آرنولد تو زیرزمین قلعه بین کلی میله آهنی زندانی شده و قدرت من کافی نیست که بتونم از اونجا خارجی کنم...تو هم که فکر نکنم چوب جادوییت باهات باشه، مگه نه؟! آناستازیا لبخندی بهم زد و گفت: ـ چوب جادوییم همرام نیست چون پدرت ازم گرفتتش اما... بعدش به اون روز قرمزی که روی تخت بود، اشاره کرد و اونو گرفت توی دستاش و گفت: ـ ویچر یه چیز خیلی مهم و فراموش کرده و اونم اینه که حتی اگه چوب جادویی من و هر چیزی که قدرت مادی داره رو آزمون بگیره بازم نمیتونه متوقفمون کنه چون نیروی اصلی از قلب و ذهن ما سرچشمه میگیره. بعد به گل رز توی دستش نگاه کرد و گفت: ـ وقتی که منو طلسم کرد، کل روح منو توی این گل رز گذاشت و با پرپر شدنش، میتونم که یه همنوعی از جنس خودم و نجات بدم!
-
روزی روزگاری، در پسِ غمهای ویرانی، من بودم و آن بیمرام. قصهها گفتیم، قصهها ساختیم… زیرِ گوشهایم تا سپیدهدم، دلبرم مرا تا مرزِ دیوانگی میبُرد. اما گذشت… و گذشت. قصههای ما مزهٔ غصه گرفت، غصههایم داستان شد. و این بار، زیرِ گوشهایم تا سپیدهدم، نجوا عوض شد… این بار «نمیخواهمت» شد.