رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. جدی گفتم میدونی ک من تعارف ندارم فونت اسم رمانم قشنگه ولی ملاک سلیقه نویسندس تو این مورد
  3. نسترن چند تا ستاره میخوای برات بیارم😂😂😂بردیم پیش ستاره ها خودم کادرشو خیلی دوس دارم ولی حاصل یه اشتباهه 😂😂
  4. پارت صد و ششم دیگه به این مدل حرف زدنش عادت کرده بودم! و شخصیت پوریا رو اینجوری شناختم. از بس به همه امر و نهی کرده بود و تو یه فضای خارج از عشق و محبت بوده، نمی‌تونست رمانتیک باشه یا صحبت کنه...از ماشین پیاده شدم و از بس خجالت می‌کشیدم، نمی‌تونستم بهش نگاه کنم! اومد کنارم وایستاد و با خنده گفت: ـ چقدر سر به زیر شدی!! خیلی مظلومانه گفتم: ـ آخه من اصلا منظورم این نبود! بهم نگاه کرد و گفت: ـ اشکالش چیه دختر؟!! خب گرسنت شده بود دیگه! نمی‌فهمم چرا اینقدر سخته می‌کنی! با خنده گفتم: ـ آخه تو مگه تو مغز منی؟! چجوری من هیچی نگفته، فهمیدی که دلم کباب می‌خواد. در ماشین و قفل کرد و همزمان گفت: ـ از طرز نگاهت! تو دلم گفتم: وای خدایا این چقدر باهوشه!! اگه نگاهام و ازش پنهون نکنم، مطمئنا خیلی زود می‌فهمه که توجه کردناش و محبت کردناش و خیلی دوست دارم و امکانش هست پیشش ضایع بشم...بنابراین منم یه نفس عمیق کشیدم و با جدیت رو بهش گفتم: ـ چقدر جالب! با همدیگه وارد همون کبابی شدیم که تقریبا بزرگ بود و سالن اصلیش پر از مشتری بود.
  5. چرا برای من کشیده اومدن چندتا تاپیک دیگه هم دیدم نبودا
  6. سلام 🌱
    رمانت از نظر قلم، فضاسازی و شخصیت‌پردازی (به‌خصوص شخصیت دانژه) پیشرفت خوبی داشته و به همین دلیل تصمیم گرفتیم برای تالار «مورد پسند کاربران» در نظرش بگیریم.
    اما، چند مورد هست که حتماً باید اصلاح بشه تا اثر شایستگی این تالار رو داشته باشه و میتونی نقد من در نظرش بگیری:

    1️⃣ پرحرفی و توضیح اضافه
    بعضی صحنه‌ها بیش از حد توضیح داده شدن (افکار، جزئیات روزمره، توصیف‌های تکراری). لازم نیست همه‌چیز کامل گفته بشه؛ خیلی جاها می‌تونی با کوتاه‌تر نوشتن یا حذف جزئیات اضافی، ریتم داستان رو بهتر کنی.

    2️⃣ زیاد گفتن احساسات به‌جای نشون دادنشون
    احساسات شخصیت‌ها، مخصوصاً ناراحتی‌ها و فشارهای روحی دانژه، بیشتر گفته می‌شن تا اینکه توی رفتار و دیالوگ نشون داده بشن. سعی کن به‌جای توضیح مستقیم، بذاری خواننده از خود صحنه به احساس برسه.

    3️⃣ ریتم نامتوازن در بعضی بخش‌ها
    برخی اتفاق‌ها خیلی سریع جلو می‌رن (مثلاً موقعیت شغلی یا بعضی تصمیم‌ها) و در مقابل بعضی بخش‌ها کش‌دار می‌شن. بهتره این تعادل اصلاح بشه تا داستان طبیعی‌تر پیش بره.

    4️⃣ نیاز به ویرایش نگارشی دقیق‌تر
    از نظر نگارشی مشکل جدی نداره، ولی هنوز غلط‌های ریز، تکرار واژه‌ها و جمله‌های بلند هست که  باید جمع‌وجور بشن تا خواننده اذیت نشه.

    📌 بعد از اعمال این اصلاحات، رمان می‌تونه با خیال راحت به تالار رمان‌های مورد پسند کاربران بمونه و حتی در ادامه شانس بررسی برای تالارهای بالاتر رو هم داشته باشه.

    موفق باشی 🌸

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. nastaran

      nastaran

      افرین انتظار دارم ازت تا نخبگان برسونی:classic_cool:

    3. Alen

      Alen

      حتما می‌رسونم 💪🏻 ممنون آگاهم کردی نقدی نظری بود باز بده ❤️

       

    4. nastaran
  7. فونت نویسنده چ قشنگه کادری ک رو عکس انداختیم خیلی خوب شده
  8. امروز
  9. نشستم و به چای سردم خیره شدم، نشد بخورمش. بی حوصله به صندلیم تکیه دادم و آروم آروم به چپ و راست تکونش دادم. الان مامانم داره گریه می‌کنه؟ نکنه قلبش بگیره؟ لعنتی جسمم این جاست ذهنم پیش مامانمه. پاهام رو عصبی تکون دادم و دست روی لبم گذاشتم. خدایا خودت هوای مامانم رو داشته باش. نفسم رو خسته بیرون دادم. آقارجب چای سرد رو برداشت و گفت: - الهی؛ عیب نداره دخترم، باز برای تو می‌ریزم. لبخند تلخ زدم: - دست شما دردنکنه آقارجب. لبخند زد و رفت. به دست‌هام نگاه کردم. باز یادم رفت ناخن‌های شکسته و کجم رو درست کنم. آهی غلیظ کشیدم. یهو ذهنم پرت شد به دیروز! یادمه مرغ بیرون گذاشتم ناهار درست کنم که پیام کیمیا رو دیدم این کار رو پیشنهاد داده بود. الان چی شد اون مرغ؟ مامان پختش یا تو یخچال گذاشتش؟ پوفی کردم و سر تکون دادم. این فکر‌های مزخرف چیه‌! مادر بزرگم مرده، من داغ دارم مادرم چیزیش نشه بعد ذهن من میره رو مرغ فکر می‌کنه. دفتر کار رو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم. مقنعه‌ام رو یه دستی کشیدم و یه تقه به در زدم. صدای بم و خشکش اومد. - بفرما. در رو باز کردم که بوی تند سیگار بینیم رو پر کرد. بی‌اراده دستی زیر بینیم کشیدم. به صندلی تکیه داده بود. با یه اخم و ریزبین نگاهم کرد. استادمون از این ترسناک‌تر بود پس هول نکردم و محکم گفتم: - برنامه‌ امروز رو یادداشت کردم. بین ساعات چهل و پنج دقیقه تنظیم تنفس برای شما گذاشتم بتونید ناهار هم بخورید. مکث کردم و دفتر رو روی میزش گذاشتم و ادامه دادم: - امروز حسابی سر شما شلوغه‌. با همون اخم و سیگار لای انگشتش خودش رو جلو کشید به دفتر نگاه کرد. پک عمیقی به سیگار زد و خشک گفت: - فایلی برات فرستادم اونو ترجمه کن برای جلسه نیازش دارم. دفتر رو سمت خودم کشیدم با مداد نوشتم بتونم بعد پاک کنم. کمی خودش رو جلو کشید و گفت: - این چیه؟ به ایمیلی که از یه ناشناس بود من ثبتش کردم نگاه کردم و جواب دادم: - اسم درج نشده بود. اما ایمیلش رو برای شما ثبت کردم گفتم شاید بشناسید.
  10. آبدارچی یه پیرمرد سر به زیر بود. نمی‌دونم بهش سلام کردم یا نه. انقدر فکرم درگیر بود که... آهی کشیدم و لب‌تاب رو روشن کردم. یکی یکی ایمیل‌ها رو چک کردم و تو دفتر کار ثبت کردم. قرارها رو تنظیم کردم. همین که سرگرم کار شدم ذهنم درگیر چیز دیگه شد. پیرمرد مهربون نزدیکم شد و یه استکان چای جلوی من گذاشت. - سرد نشه دخترم. حیرت زده نگاهش کردم و گفتم: - ممنون! راضی به زحمت نبودم. لبخند مهربون زد و گفت: - من رجب‌‌علی هستم دخترم، کار داشتی به من بگو. تشکر کردم و احترامی گذاشتم. من که نمی‌تونستم بگم رجب علی اصلا تو دهنم نمی‌چرخید. چی صداش کنم؟ پدر که نه ولی چی؟ عمو خوبه؟ نه خیلی سبکه! چشم‌هام رو آروم بستم و گفتم: - ممنون از شما آقا رجب. لبخند زد و با دست لرزون رفت. چایم رو که خوش رنگ اناری بود رو برداشتم بخورم. در آسانسور باز شد. یه زن عینکی بود. عبوس نگاهم کرد. سلامی کردم و خشک سر تکون داد. - تو منشی جدیدی؟ تایید کردم. عبوس‌تر گفت: - من ویدا مگری، کارشناس بازرگانی هستم. جلسات و قرارداد ها رو باید با من هماهنگ کنی یادت نره اول کاری کلاهمون تو هم نره‌. بلند شدم. چه توپ پری هم داره! با اخم جواب دادم: - خوشبختم خانم مگری، بنده هم دانژه آذرنگ هستم. خانم ملکی به من گفتن که چکار کنم از این که باز شما بازگو کردید متشکرم. یکم از بالا تا پایین نگاهم کرد، سر تکون داد و رفت. این هم انگار یه چیزیش بود. نشستم و به لیوان چایم که سرد شده بود نگاه کرد. حبه قند رو اومدم تو دهنم بذارم و چای بخورم آسانسور باز شد و پسری جوون وارد شد. لبخندی زد و سر خم کرد. - سلام، منشی جدید بجای خانم ملکی باید باشید؟ قند رو گوشه نعلبکی گل دار گذاشتم و بلند شدم. - سلام احوال شما، بله دانژه آذرنگ هستم. با لبخند بزرگ که متوجه دندون جلوش که روی هم اومده بود شدم. دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت: - حیدر مرادی، مسئول اداری هستم. سر تکون دادم: - خوشوقتم جناب مرادی. در آسانسور باز شد و مدیر همراه برادرش اومد‌. برادر مدیر بلند گفت: - سلام به همه روز خوب و پر انرژی داشته باشید. راهش رو کج کرد و رفت تو اتاق دیگه. اتاق حسابداری جدا بود. اتاق مسئول اداری و کارشناس یکی بود با میز جدا. کلا اینجا سه اتاق داشت با یه آشپزخونه. از پشت میز با این بلند شده بودم بیرون اومدم و به مدیر سلام و خسته نباشید گفتم. انگار امروز مشکل داشته بوده. چون با اخم گفت: - ده دقیقه دیگه، لیست کار‌ها رو بیار اتاقم. فورا چشم گفتم. تو اتاقش رفت و در رو کوبید. آقای مرادی هم رفت. به دفتری که کار‌ها رو نوشته بودم نگاه کردم.
  11. @لبخند زمستان عزیزم عکس های مد نظرتونو برای جلد ارسال کنین @Pegah با شما گلم
  12. سرم رو با ریتم آهنگ تکون دادم‌. به یه ترافیک سبک خوردم و مورچه‌ای رفتم‌، گاهی لاکپشتی. پوفی کشیدم و به ساعت نگاه کردم‌. انگار یکی داره دنبالش می‌دوه. با مردی که چسبید به ماشین که آروم حرکت می‌کرد چشم‌هام از کاسه در اومد. - خانم خانم من یه بچه کوچیک دارم لطفا کمک کن خیر از جوونیت ببینی. خونسرد نگاهش کردم در داشبرد ماشینم رو باز کردم یه پنج تومنی پاره بهش دادم و گفتم: - خورد همین قدر داشتم. از من گرفت و رفت! در داشبرد ر‌و بستم. گوشیم زنگ خورد! مامان بود نگران شدم و جواب دادم: - جانم مامان چی شده؟ با گریه گفت: - اسما مرده، مادر بزرگت مرده. گیج به جلوم نگاه کردم‌. مادر پدرم مرده؟ خب من خیلی وقته ندیدمشون از وقتی پدرم به رحمت خدا رفت. آر‌وم گفتم: - گریه نکن مامان. مامان هق زد: - نمی‌تونم، هرچقدر بد باشن ولی من نمی‌تونم مادر بود؛ من هم مادرم. آهی کشیدم و غمگین شدم. - قربون دلت برم. گریه نکن با گریه که بر نمی‌گرده. باشه می‌دونم درک می‌کنم من هم حرفی نزدم. از سرکار که برگشتم میام میریم براشون‌. هق زد و روی بدنش کوبید. - دانژه اون مادر بزرگته نوه بزرگشی باید تو اونجا باشی. پوفی کشیدم. کدوم نوه بزرگ؟ حال شدم نوه بزرگه؟ اون موقعه که پدرم مرد گفتن بریم. نوه نبودم؟ حالا که مرده نوه شدم؟ همه حرفم تو سینه خورده شد و گفتم: - باشه، من روز اول کاریمه زشته نرم یه روز دیگه یه وقت دیگه حق نوه بزرگی رو از گردنم بر می‌دارم فعلا مامان‌. با فریاد صدام کرد؛ اما من گوشی رو قطع کردم. دل سنگ نبودم فقط دلم دیگه روشون سیاه شده بود. من کسی به مادرم چیزی بگه نمی‌بخشم در صورتی که روی من بگن اهمیت نمیدم شاید هم اصلا بگذرم بگم از نادونی‌هاشونه. مادرم بخاطر خانواده پدرم دردمند شد. یه زن تنها و غریب که هیچ خانواده‌ای تو این شهر نداره. تا الان عوارض اون حرف‌ها اون نفرین‌هایی که کردنش روشه اون قرص اعصاب‌ها، قلب درد ها‌. چطور این‌ها رو ببینم و برم؟ نباید بخشیده باشم کاری که به مادرم کردن؟ قطره اشک درشتی از چشمم افتاد.‌ لبم رو گاز گرفتم وفهمیدم بغض کردم. دستی رو صورتم کشیدم و جلو شرکت پارک کردم. پیاده شدم و ندونسته در رو محکم کوبیدم. کیفم رو محکم تو مشتم فشار دادم و وارد شرکت شدم‌. انقدر غرق افکارم بودم نفهمیدم کی روی صندلی پشت میزم نشستم‌. بجز آبدارچی شرکت هنوز کسی نیومده بود. باید هم این جوری باشه منشی باید زودتر از مدیر عامل و بقیه برسه.
  13. اومدم غر بزنم دیدم هنوز مثل شمر نمرود داره نگاهم می‌کنه. ساکت شدم و نون پنیرم رو نصفه خوردم استرس انگار راه گلوم رو بسته بود. چایم رو خوردم و بلند شدم. مامان چنان داد زد هر پشمی که نداشتم در اومد! - می‌خوای هشت تا پنج مثل چی کار کنی این خوردنته؟ با دهن باز گفتم: - ترسیدم. نشست غر زدن. - منو باش از اول خروس خون پا شدم، صبحانه درست کردم با این پاهام بعد جوابش بشه نخوردن... عذاب وجدان الهی رو کوبیدن تو سرم و نغ زدم: - خب نمی‌تونم. نشستم زور زوری با صد بار عوق زدن خوردم. با لبخند ژگوند گفت: - نوش جونت. خواستم داد بزنم، کوفت خوردم دل و روده‌ام تو حلقمه. اما اگه یکی به دو می‌کردم باز مامان برنده می شد باز سکوت رو ترجیح دادم. تو اتاقم رفتم. یک راست در کمدم رو باز کردم. خب بسلامتی به مرحله سخت از زندگیم رسیدم. این گونه شروع می‌شود. « چی بپوشم؟» میون پنجاه‌تا مانتو ول چرخیدم آخرم شد همون که همون اول انتخاب کردم. یه شلوار مام‌فیت مشکی پوشیدم. همراه مانتو یشمی، از مانتوش خوشم می‌اومد چون چسبون نبود‌. یهو هنگ کردم. یادم اومد آرایش نکردم. پوفی کشیدم مانتوم ر‌و در اوردم. جلو آینه ایستادم. چطور اول صبح کسی حال داره آماده بشه؟ با هزار مکافات که حس می‌کردم امروز از همیشه زشت‌ترم آرایشم تمام شد. مانتو یشمی رو باز پوشیدم و مقنعه مشکیم هم سر کردم. تو کیفم چندتا لوازم آرایش انداختم. همه وسایلمم تو کیف ریختم. یه نگاه به ساعت کردم هشت و پونزده دقیقه بود. تا برم همون میشه. از خونه بیرون زدم که دیدم مامان قرآن تو دست گرفته داره می‌خونه. لبخند زدم و گفتم: - مامان من دارم میرم. بلند شد و نزدیکم شد. - برو به سلامت، مراقب خودت باش روز اولی از خودت زیاد مایه نذار عادتشون بشه هی ازت کار بکشن گاهی بگو نمی‌دونم همیشه نگو باشه. سوارت میشن. قهقهه زدم. قربون نصیحتش بشم. مشت آرومی به بازوم زد. - می‌شناسمت که میگم روز اول از ذوقت همه کار می‌کنی‌. خم شدم پیشونیش رو بوسیدم. - چشم مامان‌. قرآن تو دستش رو بوسیدم و به پناه حق از خونه بیرون زدم. سوار ماشین خوشگلم شدم. باید ببرمش کارواش اما کی می‌بره؟ خودم بعد می‌شورمش. صدای آهنگ هایده رو بالا بردم. خدا رحمت کنه هایده رو خودش مرده آهنگ هاش ریمکس میشه، از شادمهر، مهدی احمدوند و خیلی‌ها می‌خونه. خندیدم هوش مصنوعی یاد‌ها رو تا ابد زنده نگه می‌داره. البته صدا رو زنده نگه می‌داره.
  14. ... خمیازه بلند بالایی کشیدم و لب زدم: - بالاخره تمامش کردم‌‌. به ساعت نگاه کردم. پنج دقیقه مونده به نه تمامش کردم. دشکم رو از تو کمد دیواری بیرون کشیدم و روی زمین انداختم‌. بالشتمم پرت کردم، روی شکم دراز کشیدم. فردا اولین روز کاریمه، خدایا خودت دست منو بگیر. هی تو جام چپ شدم راست شدم؛ استرس فردا رو داشتم تا وقتی دستم بند بود یادم نبود. الان که می‌خوام بخوابم یادم اومد. اصلا فردا چی بپوشم؟ مانتو خردلی، مشکی؟ نه مشکی گرمه گرم‌ترم می‌کنه. غر زدم: نه مشکی بهتره میگن همیشه اولین ها تو یاد ثبت میشه. پوفی کشیدم و سرم رو زیر بالشتم کردم. آیت‌الکرسی خوندم نه یک بار بلکه چندین بار خوندم تا نفهمیدم چطور هم خوابم رفت. ... با سر و صدایی چشم‌هام رو باز کردم‌. خیلی خواب سبک بودم. از این خصوصیت خودم بدم می‌اومد؛ باعث می‌شد همش خوابم خراب بشه و بدنم حس بدی بگیره شوک، ترس، لرز اصلا نگم بهتره. بلند شدم و به ساعت نگاه کردم. شش صبح بود. ای بابا! باز سرم رو روی بالشت گذاشتم و خوابیدم. ... با تکون‌های دست مامان خواب آلود لب زدم. - بذار بخوابم. تکون تکونم داد: - پاشو دیگه دانژه! ساعت نُه شده، مگه امروز اولین روز کاریت نیست؟ یهو ذهنم بالا اومد و هول کرده نشستم. وای وای پونزده میلیون زده که به کارم بچسبم نه این جوری بی‌خیال بخوابم. یهو مامانم گفت: - آروم ساعت تازه هفت و نیمه، برو دست و روی خودت رو بشور بیا صبحانه. اومدم داد بزنم این شوخی مسخره‌ای بود؛ اما لب گاز گرفتم؛ چشم‌هام رو بستم، دم و باز کردم. خیلی ریلکس با سکته‌ای که به من داد رفتش. من چرا خرم همیشه کلک‌های مامان رو می‌خورم؟ بلند شدم دست و صورتم رو شستم. پیش مامان رفتم سفره انداخته بود. نشستم و به ساعت نگاه کردم. الان انقدر استرس داشتم اصلا دلم صبحانه نمی‌‌خواست. مامان متوجه حالم شد. یه غازی نون پنیر گردو برای من گرفت و دستم داد. با این که چهار زانو بودم اما هی پاهام رو تکون تکون می‌دادم. مامان چای جلوی من گذاشت و گفت: - بخور دیگه مثل ملخ آماده به پریدن شدی. پاهام از حرکت ایستاد و به چشم‌های خوش‌رنگ مامان نگاه کردم. مثل ملخ؟ این ادبیاتش منو کشته. دقیقا بلده کجا رو هدف بگیره تا جد و آبادت رو بسوزونه. غر زدم: - کی ملخ این جوریه! یه عسلی ریخت روی نونش و گفت: - بالاخره بهش نزدیکی. یعنی باید حرف حرف خودش باشه. لب زدم: - دیگه همین بود به حیوون تشبیه نشده بودم شدم. لب خند زد و گفت: - حیون نیست خزنده‌است. خزنده! خزنده؟ غش غش خندیدم و گفتم: - ملخ حشره‌است. پشت چشم نازک کرد. - مهم اینه همشون حیوون هستن. دهنم باز موند و لب زدم: - الان گفتی حیوون نیست خزنده‌است. چشم غره رفت: - چرا صبحانتو نمی‌خوری برداری بری؟ می‌خوام برم بخوابم.
  15. هوفی کشیدم و روی مبل قهوه‌ای نشوندمش. خودمم کنارش نشستم. کنجکاو گفت: - بگو دیگه، چطور شد؟ چکار کردی. لبخند زدم و سر به سرش گذاشتم. - نرم لباس‌هام رو عوض کنم؟ جوری نگاهم کرد که ترسیدم اگه نگم بزنتم. با خنده گفتم: - چیزی نشد مدارکم رو دادم. گفتم به چه زبان‌هایی می‌تونم حرف بزنم. یکم با من فرانسوی حرف زد و من هم شورش رو در اوردم به هر چهار زبان حرف زدم. دیگه این جوری شد گفت استخدامی. ماهی پنجاه و پنج میلیون همراه بیمه، پیش پرداخت هم پونزده میلیون به حساب من زد. خوشحال شد، اما ته چشم‌هاش غم بود و گفت: - این خیلی خوبه، میدونی اگه بابات می‌دیدت بهت افتخار می‌کرد. مقنعه‌ام رو در اوردم و تلخ پرسیدم: - چرا ارشدم رو گرفتم این جوری خوشحال نشدی؟ غمگین‌تر شد. - خوشحال شدم، چرا نشم؟ فقط نمی‌خوام گوشه گیر باشی، یه گوشه خونه بیفتی. همش تو اتاقت دور از همه. حتی اگه منشی بشی یا یه کار دیگه خوشحال‌ترم می کنه بیرون باشی و هوا به کله‌ات بخوره. از حرفش حس بهتری گرفتم. پس مشکل این بوده! نه مشکل تحصیل من. سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و زمزمه کردم: - من این رشته رو دوست داشتم. آروم روی صورتم زد. - من هم بهش احترام گذاشتم؛ الان دیگه مهم نیست تو کار داری، حقوق خوب داری. تنها چیزی که می‌خوام دیگه به چشم ببینم اینه که به خونه بخت بفرستمت. بازم خونه بخت، چرا باید بگن دخترا ترشی می‌افتن مگه چه ایرادی داره شوهر نگرفتن؟ من نمی‌تونم شوهر کنم، اصلا باید آماده باشم. چرا الکی یه زندگی بسازم که بعد‌ها به راه طلاق بره. یا نتونم، بند شده باشم و عاطفی طلاق گرفته باشم. من دارم دوست‌هام رو ببینم؛ نصفشون نارضی هستن. خب ضد ازدواج نیستم ولی باید آماده زندگی باشم. همه حرف‌هام شعار‌هام فقط تو ذهنم موند و لب باز نکردم. فقط گفتم: - به وقتش اون هم می‌بینی. بلند شدم تا بحث کش پیدا نکنه. وارد اتاقم شدم یه دوش بدون شستن موهام گرفتم عرق روی بدنم نمونه چون موهام مکافاته خشک کردنش. لباس پوشیدم و خواستم از اتاق بیرون بزنم چشمم به مقاله ترجمه نشده افتاد.‌ امشب باید تمامش کنم. از اتاق بیرون زدم که بوی چای دارچین مامان کل خونه صد متری مارو گرفته بود. شکمم به صدا در اومد. ناهار نخورده بودم. مامان پا فیلم ترکی نشسته بود و اصلا نگاه از تلویزیون نمی‌تونست برداره. شده ده بار هم می‌شینه پا تکرارشون یه وقت چیزی رو جا ننداخته باشه. خنثی نگاه گرفتم دو لیوان چای ریختم. اصلا من اعتیاد زیادی به چای دارم. قهوه خور نیستم اما چای خور درجه یکم‌. به همین بابت استکان کفاف منو نمیده، حداقل باید یه لیوان بخورم حال کنم. چای رو بردم روی میز گذاشتم و خودمم نشستم‌.‌ یه شیرینی برداشتم و به تلویزیون خیره شدم. خودمم جوری تو اوج فیلم رفتم هیچی از کیک و چایی که خوردم نفهمیدم فقط فهمیدم خیلی چسبید. تا فیلم تمام شد. کش و قوس اومدم گفتم: - مامان میرم مقالم رو تمام کنم که برای فردا برم سرکار. خم شدم بوسیدمش و جواب داد: - زودبخواب صبح سرحال باشی. - باشه. تو اتاقم رفتم. اصلا با میز حال نمی‌کردم‌. بند و بساطم رو روی زمین ریختم و شروع کردم ترجمه مقاله.
  16. تولدت مبارک عزیزم:classic_blush:

  17. اومدم آهنگ رو زیاد کنم‌. ویبره گوشیم‌ خبرم کرد. نیم نگاهی انداختم، مامان بود. روی اسپیکر گذاشتم. - جونم؟ - کی میای؟ چی شد؟ نگران بود خیلی ضایع از صداش معلوم بود. - دارم میام، چیزی لازم نداری؟ - نه بیا زودتر. با نیش باز پرسیدم: - فیلم‌ ترکی‌هات تمام شده دمغی مامان جونم؟ ناراحت جواب داد: - نه، این فیلم جدیده هست گذاشته بودن؟ بچه تو شکمش مرد. قهقهه زدم: - مامان اسمش روشه دیگه فیلمه. غر زد: - انقدر مسخره نکن فیلم‌ها رو از یه جا دیدن ساختن دیگه. تو که این همه درس خوندی نکردی زندگی ما رو بنویسی بدی فیلم کنند. فقط برای این درس خوندنت خون به جیگرم کردی. پوفی کشیدم. باز شروع شد. مامانم دوست داشت من دکتری چیزی بشم، یا به من بگن خانم مهندس یا بگن خانم دکتر. نفسم رو پوف پوف بیرون دادم و گفتم: - مامان من تو راهم فعلا. گوشی رو قطع کردم و گاز دادم. وسط راه کیک خامه گرفتم و خونه رفتم. با دیدن مامان که حیاط شسته و داشت جلو در رو آب پاشی می کرد نق زدم: - الان وقت شستنه؟ تو اوج گرما؟ می‌گذاشتی من چهار و پنج می‌شستم دیگه یه اسپند هم درست می کردم‌. گل‌ از گلش شکفت و گفت: - ببینش ببینش چقدر بزرگ شده، خانم شده. ماشالله؛ بترکه چشم حسودی که نمی‌تونه ببینه. شلنگ رو ول کرد. منو محکم بغل کرد بوسید. - مبارکه. پیشونیش رو بوسیدم. دلخور شدم وقتی ارشدم رو گرفتم اصلا خوشحال نشد. تازه فقط یه تبریک خشک و خالی گفت رفت آشپزخونه. خیلی تو دلم بود بپرسم چرا؟ جعبه شیرینی رو بهش دادم. آب رو بستم ،شلنگ رو جمع کردم. نفس عمیقی کشیدم هوا خیلی گرم بود. مقنعم رو تکون دادم و تو خونه رفتم. مامان دنبالم اومد و گفت: - ایشالله فردا از ساعت چند میری؟ با نیش باز جواب دادم: - اول بیا بشین تا برای تو تعریف کنم. پله‌ها رو خسته با فشار زانو بالا اومد. غمگین نگاهش کردم. از خانواده پدری که هیچ خیری ندیدیم. تا فهمیدن پدرم مرده، مامانم رو ول کردن؛ گفتن تو حرص کشتش کردی. برعکس گفته‌هاشون پدر و مادرم خیلی به هم احترام می‌گذاشتن. کمکش کردم و پهلوش رو گرفتم سرش رو بوسیدم. - چرا با این پاهات انقدر راه میری؟ خسته از پا درد نالید: - اگه بهش زور نشم دیگه همین‌ هم نمی‌تونم راه برم. لج باز بود. هرچی بگم باز کار خودش رو می‌خواست بکنه. روزی که جوون بود و می‌تونست ازدواج کنه، نکرد و فقط منو با چنگ و دندون بزرگ کرد. چقدر حرف که نشنید‌، چقدر اذیت، چقدر دکتر و بهش گفتن افسردگی گرفتی.
  18. لبخند زدم و محترمانه تشکر کردم. پسری جوون دست تو جیب اومد و گفت: - سلام خانم ملکی، متین دفتره؟ خانم ملکی تایید کرد. - بله آقای مشتاقی هستن. پسره با چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اس نگاهم کرد و پرسید: - منشی جدیده؟ خانم ملکی خندید. - بله بالاخره جناب مدیر رضایت دادن. پسره خندید و بدون در زدن در رو باز کرد. رو به من گفت: - خوش اومدی به این شرکت بازرگانی. تشکر کردم. تو اتاق رفت که فریاد و خنده‌ها بود از اتاق شنیده می‌شد! تعجب کردم. یه جورایی انگار بمب انرژی بود. با این که سر و صدا نکرد انگار هاله‌اش شاد می‌زد. خانم ملکی با لبخند گرم گفت: - برادر مدیر هستش. جفتشون بعد فوت پدرشون این جا رو دارند می‌چرخونند. آهانی کردم. برادرش شبیه مدیر نبود. متین چشم‌هاش و موهاش مشکی بود، برادرش موهاش خرمایی تیره و چشم‌هایی قهوه‌ای سوخته. از خانم ملکی خداحافظی کردم تا فردا ساعت هشت و نیم بیام این جا کارم رو شروع کنم. ساعت چقدر زود یک شد! سوار آسانسور شدم و به کیمیا زنگ زدم. انگار رو گوشی خوابیده. - جونم دانی؟ به خودم تو آینه نگاه کردم. رنگم پریده‌تر شده، کرمم تو این گرما جذب شده بود. نگاه از خودم گرفتم و سر به سرش گذاشتم. - قبولم نکردن. غرش کرد. - گمشو بابا، هر جا بری تو هوا تو رو می‌زنند. خنده‌ام رو کنترل کردم. - حالا که نزدن. در آسانسور باز شد و پایین رفتم. غر زد: - سر به سرم نذار، من حاضرم قسم بخورم استخدامت کردن. چقدر روی من مطمئن حرف می‌زد. لبخند زدم و جواب دادم: - آره؛ استخدام شدم کیمیا. از فردا ساعت هشت و نیم تا پنج عصر کار می‌کنم. کیمیا جیغ بلند و خوشحالی کشید. - ایوووووول می دونستم. سوار ماشینم شدم و خندیدم‌. کیمیا کنجکاو و سریع پرسید: - یالا یالا بگو ببینم مدیرش از اون تیکه ها و خوشگل‌هاست؟ شنیدم مدیر اون شرکت خوشگله. خوشگل، هوم درسته بعد نبود؛ اما گفتم: - دقت نکردم. میای ببینمت؟ مکث کرد و جواب داد: - نه؛ الان نمی‌تونم با حسین قرار دارم. خندیدم. - تو هم با این شوهرت ما رو کشتی‌. چرا مثل آدم هم دیگه رو تو خونه نمی‌بینید؟ ماشین رو روشن کردم و غمگین جواب داد: - حسین رو که دیدی همش دریاست کم می‌بینمش. تو خونه هم که خانوادم نمی‌ذارند درست ببینمش برای همین قرار می‌ذاریم. خندیدم، خیلی زندگی شیرین و تلخی داشتن‌. دور بودن اما تو کافه همیشه هم دیگه رو می‌دیدن. صدای ضبط رو کم کردم و گفتم: - ای‌جان، باشه گلم به آقاحسین هم سلام برسون. راستی کیمیا ممنون بابت این کار من از امروز دیگه یه کارمند هستم. محکم جواب داد: - تو قبلا هم کار داشتی تازه پیشنهادش شاید من بود اما استعدادش درون تو بود. لبخند زدم: - باشه حالا هی هندونه زیر بغلم نذار، برو آماده شو. - واقعیته دانی؛ فعلا بای بوس بهت. خداحافظی کردم و گوشی رو روی پاهام گذاشتم.
  19. گوشی رو قطع کردم و چرخیدم. آقای مشتاقی با قهوه تو دستش نگاهم کرد. لبخند زدم و گفتم: - خانواده‌ام راضی هستن. فقط باید این فرم رو پر کنم؟ تایید کرد و جواب داد: - اول با دقت بخون بعد پر کن. اگه وقت داشتی، بگو خانم ملکی کمکت کنه با این جا آشنا بشی؛ راحت تر می‌تونی به کارت فردا ادامه بدی. چشمی گفتم. فرمم رو با دقت خوندم. این که نمی‌تونم فسخ کنم، سفر کاری‌ها باید همیشه آماده باشم و غیره... حقوقش هم با خودکار نوشته شده بود. قبلا سی میلیون بوده ولی الان زده پنجاه و پنج میلیون! با دیدن این رقم مخم سوت کشید. به مبلغ اشاره کردم و گفتم: - پنجاه و پنج میلیون؟ تایید کرد. - بخاطر تسلط در چهار زبان، و مدرک ارشد شما حقوق افزایش شده. پیش پرداخت هم باید شماره کارت رو اون پایین ذکر کنید تا بنده به حساب شما واریز کنم. تا از فردا به طور رسمی بتونید کار رو انجام بدید. سعی کردم شاخ در نیارم. پنجاه و پنج میلیون ماهانه زیاده البته برای این دوره الان ما دیگه زیاد نیست. فقط برای من که خرج زیادی نمی‌کنم، به چشمم زیاد میزنه‌. نفسم رو بیرون دادم و فرم رو پر کردم امضا کردم، انگشت هم زدم. آقای مشتاقی هم امضا و اثر انگشت زد و گفت: - بفرمایید دهن خودتون رو شیرین کنید‌. امیدوارم بتونیم با هم همکاری خوبی داشته باشیم. گوشیش رو در اورد و تند تند چیزی رو زد و دینگ... برای گوشی من پیام اومد. گوشیم رو برداشتم که با دیدن پونزده میلیون پیش پرداخت شوکه شدم. محترمانه و کنترل شده گفتم: - تشکر. با این کارش منو محکم به این شرکت چسبوند که دیگه منصرف نشم. بلند شد. پشت میزش نشست منشی رو خبر کرد. من هم بلند شدم و گفتم: - پس من برم با منشی هماهنگ کنم؛ تا نکات لازم رو بده. در باز شد، همون زن که فهمیدم خانم ملکی هستش وارد شد. شکمش رو که دیدم فهمیدم چرا می‌خواد بره، اون بارداره. محترمانه پرسید: - بله جناب مشتاقی امری داشتید؟ جناب مشتاقی درحال انجام کاری گفت: - از الان خانم آذرنگ به جای شما کار می‌کنه. لطفا راهنمایشون کنید خانم ملکی. خانم ملکی لبخند زد. - می‌دونستم تو استخدام میشی. بیا دخترم تا بگم چکارا کنی. تایید کردم و همراهش رفتم. خانم ملکی سمت میز رفت و گفت: - اول این‌جا رو میگم چون من از بعد خودم خبر ندارم. این دفتر تنظیم ساعت‌ها و قرار ملاقات‌هاست. بازش کردم، مرتب همه چی نوشته شده بود. حدود یک ساعت تمام کار‌ها رو به من توضیح‌داد. نشست و یکم آب خورد. گوشی زنگ خورد و گفت: - می‌تونی جواب بدی. گوشی رو برداشتم و با اعتماد بنفسی که بخاطر مدرک ادبیاتم داشتم گفتم: - سلام، شرکت بازرگانی مهرزادگان، بفرمایید. مردی به زبان استانبولی شروع کرد کرد حرف زدن. - سلام، از استانبول تماس می‌گیرم. درمورد قرار داد درحال اجرا می‌خواستم با مدیرعامل صحبت کنم. قلم و دفتر رو سمت خودم کشیدم و گفتم: - حتما، ممکن اسم و نام شرکتتون رو بفرمایید؟ تند و خوانا شروع کردم نوشتن و گفتم: - در اولین فرصت منتقل می‌کنم. در حال انتظارش گذاشتم و به آقای مشتاقی وصل کردم. اطلاعات رو دادم و گفتم: - وصل کنم؟ با تاییدش تماس استانبول رو وصل کردم. خانم ملکی لبخندی به من زد و گفت: - تو دختر باهوش و آینده داری هستی؛ مرحبا به پدر و مادری که دخترشون تو هستی.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...