رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. مدتی رو مه‌لقا کنارم موند و دلداریم داد و غروب ازمون خداحافظی کرد و رفت. منم به کمک عرشیا وسایل اتاق رو جمع کردم و بعد از شام به اتاق خودم رفتم. مسئولیتی که پروانه خانوم داده بود بهم خیلی سخت بود. اون شب تا دیر وقت تو رختخواب به این فکر میکردم که حالا چجوری با عرشیا صحبت کنم؟ در نهایت با سردرد از جام بلند شدم و برای آزاد شدن از سردردی که به سراغم اومده پنجره اتاق رو باز کردم، صندلی‌ای کنارش گذاشتم و سراغ کتابخونه کوچیکم رفتم. خوندن یه کتاب کنار پنجره تو این هوا میتونست حالم رو بهتر کنه. چندتایی از کتاب‌هام رو با خودم آورده بودم. اول میخواستم از کتاب‌هایی که اونجا بود بخونم ولی بعد پشیمون شدم. دلم هوای کتاب‌های خودم رو داشت. بین کتاب‌ها چشمم به کتاب هایی افتاد که آرون بهم داده بود. روزی که منو آورد اینجا یه کتاب جدید بهم داد که هنوز تمومش نکردم. کتاب رو برداشتم و کنار پنجره نشستم و مشغول خوندن شدم. داستان جالبی داشت، کتاب رو ورق زدم صفحه بعد زیر دو تا جمله خط کشیده شده بود. آرون همیشه تو کتاب‌هایی که بهم می‌داد چندتا جمله رو خط می‌کشید و با این جمله‌ها می‌خواست حرفش رو غیرمستقیم بهم بزنه. دفتری که همیشه جملات رو توش می‌نوشتم برداشتم. همینطور که داشتم جمله جدید رو یادداشت میکردم ناگهان فکری به ذهنم رسید. منم میتونم همین‌ کار رو انجام بدم! من میتونم به روش آرون این مسئله رو آروم آروم به عرشیا بگم...
  3. پارت صد و هشتم وسط حرف غزاله آیفون خونشون زنگ خورد، سهند رسیده بود و همه تو این جمع دست پاچه شده بودن. غزاله با ترس و لرز رفت و در رو باز کرد. بعد از چند دقیقه سهند و مهدی باهم اومدن بالا و دیدن قیافه‌های ما کرک و پرشون ریخت. سهند آب دهنش رو قورت داد به من نگاه کرد و گفت: ـ سلام. چیزی شده؟ یهو خاله بی مقدمه رفت جلوش وایساد و با صدای بلند گریه کرد و گفت: ـ مادرت برات بمیره پسرم. منو ببخش که نتونستم مواظبت باشم. سهند خنده عصبی کرد و گفت: ـ چه خبره اینجا؟ دوربین مخفیه؟ بابا به سهند اشاره کرد و گفت: ـ بیا اینجا بشین پسرم. ما خودمون هم امروز مطلع شدیم. سهند همون‌طور که با تعجب به خاله نگاه می‌کرد، رفت کنار بابا نشست و گفت: ـ از چی؟ چه خبره اینجا؟ میشه یه نفر توضیح بده؟ خاله خواست حرفی بزنه ولی این‌قدر گریه و زاری می‌کرد که ترجیحا بابا برای سهند مفصل قضیه رو توضیح داد. سرآخر مهدی یه پوزخند زد و گفت: ـ بابا مگه فیلم هندیه؟ غزاله با چشم غره نگاش کرد که ساکت شد. بابا از سهند پرسید: ـ خب پسرم تو چیزی از گذشته یادت نیست؟ یادت میاد که چطور سر از پرورشگاه درآوردی؟ سهند با بغض به خاله نگاه کرد و گفت: ـ به طرز خیلی ناجوری، هیچوقتم خانوادم رو نبخشیدم، هیچوقت. غزاله با گریه گفت: ـ سهند لطفا گوش سهند دستش رو برد بالا و با عصبانیت گفت: ـ شما میدونین من تو بچگی چی کشیدم؟ این چیزی که برای من تعریف کردین از این یاشار گمشده من نیستم. چون پدر من خودش منو سپرد دست اون عوضیا. گوش همه با این حرفش سوت کشید. خاله گفت: ـ چطور یه چنین چیزی ممکنه؟
  4. پارت صد و هفتم سریع گفتم: ـ نه سهند فقط پرید وسط حرفم و گفت: ـ فقط چی؟ نتونستم بهش بگم؛ نمی‌دونستم قراره چه واکنشی نشون بده! امیدوارم بعد از مدت‌ها خوشحال بشه از اینکه خانوادش رو پیدا کرده. وقتی سکوتم رو دید با جدیت گفت: ـ تیارا جان چیزی شده؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ گفتم: ـ سهند ما هستیم خونه‌ی غزاله اینا. بیا اینجا لطفاً. با تعجب پرسید: ـ خونه غزاله اینا چه ربطی داره؟ تیارا به خانوادت گفتی که دارم میام؟ گفتم: ـ آره عزیزم در جریانن. تو فقط بیا اینجا. گفت: ـ از صدات مشخصه که اتفاق خوبی نیفتاده. ایشالا که خیر باشه. گفتم: ـ سهند لطفا سریع‌تر بیا اینجا. بعدش خودت همه چیز رو می‌فهمی. گفت: ـ باشه عزیزم می‌بینمت. قطع کردم. غزاله اومد سمتم و گفت: ـ داره میاد؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. غزاله گفت: ـ تیارا بنظرت سهند واقعا برادرمه؟ گفتم: ـ والا خاله که خیلی مطمئنه. این موضوعم از طریق آزمایش میشه فهمید ولی بهم نگاه کرد و گفت: ـ ولی چی؟ با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ ولی اول از همه باید ببینیم نظر خود سهند راجب این قضیه چیه، بهرحال جواب همه سوالها دست اینه. تو ذهن خودش از خانوادش خیلی گله‌منده چون فکر می‌کنه ولش کردن. غزاله گفت: ـ بمیرم برای دلش اما تیارا من خیلی خوشحال میشم اگه سهند واقعا برادرم باشه. تو این مدت کمی که شناختمش همیشه پشتم بود و کلی باهم حرف زدیم و بابت تو درد و دل کردیم.
  5. پارت صد و ششم غزاله اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ حق دارین عمو. بابا گفت: ـ باید از طریق سهند بفهمیم اصل داستان چی بوده. هممون حرفش رو تایید کردیم، فکر کنم الان دیگه باید این قضیه رو می‌گفتم چون سهند قرار بود با گل و شیرینی امشب بیاد خواستگاریم و ما هنوز خونه غزاله اینا بودیم. یه سرفه کوتاهی کردم و گفتم: ـ می‌دونم الان وقتش نیست ولی باید یه چیزی بهتون بگم. همه به دهن من چشم دوختن. مامان سریع گفت: ـ تیارا بگو دیگه، آدم رو جون به لب نکن. به چشمای پر از اشک و تسبیح توی دستش نگاه کردم و گفتم: ـ سهند قرار بود امشب بیاد خواستگاریم. بابا بعد این حرفم با چشم غره‌ای رو بهم گفت: ـ دخترم الان وقت این‌حرفاست؟ نمی‌بینی این وضعیت رو؟ سریع گفتم: ـ می‌دونم بابا. اینو گفتم که اگه سهند رو با دسته گل و شیرینی دیدین، تعجب نکنین. غزاله گفت: ـ یعنی چه واکنشی می‌خواد نشون بده؟ گفتم: ـ نمی‌خوام ناامیدتون کنم ولی شاید واکنش خوبی نشون نده چون همش فکر می‌کنه که از طرف خانوادش طرد شده و پدر و مادرش ولش کردن به امان خدا. خاله یهو زد به زانوش و گفت: ـ حق داره؛ بمیرم برای دل بچم. چقدر سختی کشیده. مامان سریع رفت تو آشپزخونه و یه آب قند برای خاله درست کرد و داد دستش و گفت: ـ خواهر توروخدا اینجوری نکن. مگه نشنیدی آقا حمید چی گفت؟ اون بنده خدا تو رو توی این وضعیت ببینه زهره ترک میشه. لطفا. همین لحظه گوشی مامان زنگ خورد. مامان رفت سمت گوشیش و به من نگاه کرد و گفت: ـ تیارا، سهنده. سریع رفتم گوشی رو ازش گرفتم. با صدای مهربون و شادی که از هیچ چیزی خبر نداشت گفت: ـ چطوری همسر آیندم؟ گفتم: ـ خوبم. با تعجب گفت: ـ پس صدات چرا این‌طوریه؟ تردید داشتم که بهش بگم و از قبل آمادش کنم. وقتی دید سکوت کردم گفت: ـ ببینم نکنه خانوادت قبول نکردن که بیام خواستگاریت. تیارا از همین الان بگم حتی اونا هم بگن نه من فراریت میدم، الآنم تو راهم.
  6. پارت صد و پنجم جعبه رو باز کرد و یه آلبوم قدیمی رو درآورد و با عجله چند صفحش رو ورق زد و بعدش آلبوم رو گذاشت پایین رو به ما گفت: ـ ببینین، ایناهاش. این همون گردنبندست که گردنه یاشارمه. به عکسی که داشت نشون میداد، نگاه کردم. حق با خاله بود، همون گردنبند بود. غزاله یهو زد زیر گریه و رو به من گفت: ـ ولی آخه این چطور ممکنه؟ یعنی الان سهند همون یاشار ماست؟ مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ اگه هم اینطوری باشه، این بچه چجوری از پنج سالگی یهو سر از پرورشگاه تهران درآورد؟ بنظرم سوال مهم اینه. با سر حرف مامان رو تایید کردم. بهرحال جواب این سوال‌ها همش دست خود سهند بود، منو باش اومدم خبر بدم اما چی فهمیدم!. به هر حال الان وقت باز کردن مسئله‌ی خواستگاری نبود. اول از همه باید این مسئله مشخص می‌شد. خاله خیلی مطمئن بود که سهند پسر خودشه، می‌گفت قبل از اینکه گردنبند رو دور گردنم ببینه از چشمای سهند اونو تشخیص داده. می‌گفت بچها هر چقدر هم که بزرگ بشن اما نگاهاشون هیچوقت تغییر نمی‌کنه. نمی‌دونم امشب قرار بود چه اتفاقی بیفته و سهند قراره چجوری با این موضوع برخورد کنه! ولی من مطمئنم اونم مثل همه ما شوکه می‌شد و شاید حتی این موضوع رو قبول هم نکنه. به بابا هم زنگ زدیم و موضوع رو براش تعریف کردیم. اونم اومده بود. با حرف بابا به خودم اومدم. رو به غزاله و خاله گفت: ـ دخترم لطفا خودتون رو کنترل کنین، اون آدم الان از هیچی خبر نداره.شما رو تو این وضعیت ببینه خیلی تحت فشار قرار می‌گیره. دخترم پاشو برو صورتت رو بشور.
  7. آیان فکش را فشرد، انگشت‌هایش را مشت و دوباره باز کرد. انگار میان انبوهی از خشم، صبر و اضطراب معلق بود، دوباره روی صندلی‌اش چرخید. آرام‌تر شده بود، اما چیزی هنوز توی ذهنش قل می‌خورد. – چی شد که توی دو ساعت جابه‌جاش کردین؟ چرا صبر نکردین تا من برسم؟ میدونم که وضع جنازه بد بود، البته بد واژه‌ی خوبی نیست بهتر بگم افتضاح، اما بازهم نباید قبل از دوازده ساعت جابه‌جاش می‌کردین! اگر دکتر مانعش نمی‌شد، آیان باز هم سوال‌پیچش می‌کرد وحتی می‌پرسید آن بالا دستی که آرش از دستور‌هایش اطاعت کرده بود، کی‌بوده که مستقیم با خود سرگرد هماهنگ نکرده؟اصلا چرا او آخرین نفری بود‌ که باید با خبر می‌شد آن هم از سمت خود قاتل نه افراد دخیل در پرونده؟ همین او را به شدت کفری کرده بود؛ آرش سریع جلوی این افکار و پرسش‌ها را گرفت و گفت: – اوی، جناب! اینجا اتاق بازجویی نیست. منم مجرم نیستم که ازم بازجویی می‌کنی، مگه نمی‌دونی جنازه رو کجا پیدا کردن؟» آیان، دقیق و خیره، چشم‌هایش را ریز کرد. سرش رو کمی چرخاند سمت راست، و انگشت‌های اشاره و شستش را روی لب‌هایش آورد. آرش فهمید، آیان هنوز خبر نداشت که قاتل، مقتولش رو درست جلوی کلانتری در دل شلوغی کاشته بود! آیان پوزخندی بی صدا در اعماق ذهنش زد، چون با جرقه‌ای که در ذهنش روشن شد، فهمید این بار دستور انتقال سریع جسد از کجا آمده، و نادیده گرفتن او به عنوان افسر پرونده از گور چه کسی بلند شده، اما بازهم نمی‌توانست ربط دهد چرا اون قاضی دغل باز انقدر سریع دستور جابه‌جایی داده؛ شاید به دلیل وضع نابسمان جسد، اما صدای درون مغز آیان نظر دیگری داشت و می‌گفت هر آنچه که هست ربطی اصلا به جسد ندارد. اما این لحظه مسئله این بود، مسئله چیز دیگری بود، آن هم تماس از سمت خودِ قاتل؛ معنی این کار را متوجه نمی‌شد! این، یک پیغام بود یا یک دعوتِ پنهان که در دل خون و دونات شکلات صورتی پیچیده شده بود. اصلا چرا برای قاتل اهمیت داشت که آیان نباید دیرتر از همه باخبر شود؟ در مغز مریض این روانی چه می‌گذشت؟ این‌بار، آیان می‌خواست تمام تمرکزش را بگذارد روی همین نکته، حالا وقت تسویه حساب با آن مردک حق به جناب نبود، نه هنوز! فعلا باید فهمیده می‌شد چرا این تماس مستقیماً با او گرفته شده ، و چرا قاتل روی این جسد حساسیت خاصی به خرج داده؟
  8. دکتر روپوش خونی‌اش را با یک حرکت، به رخت‌آویز کنار سعید انداخت. سعید دیگر طاقت ایستادن نداشت، چهارزانو روی زمین نشسته بود و سرش را با دو دست به دام انداخته بود؛تنش ریز می‌لرزید، و مثل نوار ضعیف ضبط‌شده‌ای از ترس، عقب و جلو می‌رفت. شلوار لی مشکی‌اش خاک گرفته بود و پیراهن سفیدش، از یقه تا دکمه‌ها به‌هم ریخته و نامرتب شده بود. چشم‌هایش را بست و نفس‌های عمیق کشید، اما هنوز هرچند ثانیه یک‌بار، اوق می‌زد، همان اوقی که نه از ته معده، که از سمت مغز می‌‌آمد، حق داشت این صحنه چیز کمی نبود که آدم به دیدنش عادت داشته باشد! دکتر آهی کشید، خم شد تا دستی نوازشگر بر پشتش بکشد؛ اما درست در همان لحظه، دستی بزرگ، با رگ‌هایی برجسته و انگشتانی گره‌ خورده، یقه‌ی سعید را قاپید و با یک حرکت به بیرون از اتاق پرتش کرد. آیان با قدمی سنگین در را بست، صدای بسته شدن در چنان سهمگین بود که سقف لرزید. بلافاصله بازگشت، به دکتر خیره شد، با نگاهی که انگار می‌خواست از لایه‌های چشم عبور کند و ذهن را بخواند. دکتر ساکت و چشم‌های کهربایی‌اش قرمز و خسته بود، اما نه آن خستگی برای آیان اهمیت داشت، نه وضعیت بهم‌ریخته‌ی سعید، چون تنها چیزی که ذهنش را درگیر کرده، یافتن قاتلی‌ست بی‌وقفه و بی‌رحم؛ کسی که بی‌امان قربانی می‌گیرد و او را در تله‌ای بی‌اساس اسیر کرده است. آیان فاصله را با گام‌هایی سنگین، اما سنجیده طی کرد. نه مثل دویدن، بلکه شبیه به حرکت آونگی که آرام، اما بی‌رحم‌ پیش می‌آید. تا جایی آمد که نفس‌هایش با نفس‌های دکتر یکی شد. سکوتشان، لحظه‌ای بلندتر از هر فریادی بود. آرش سرش را کمی پایین گرفت، شاید برای فرو خوردن کلمه‌ای، یا شاید برای حفظ آرامش، بعد آهسته لب زد: – می‌دونم، حق داری عصبانی باشی. ولی بدون من اختیاری از خودم ندارم، وقتی دستور از بالا داده میشه، میدونی کاری جز اطاعت کردن از دستم برنمیاد. آیان با تعجب نفسش را بیرون داد، اما به روی خودش نیاورد؛ کمی عقب رفت و لب‌هایش را روی هم فشرد. هیچ چیز نمی‌گفت، اما چشمانش بلندترین سؤال دنیا بودند، آرش که بازی چشم‌های آیان را خوب بلد بود، فهمید هنوز خیلی چیزها را نمی‌داند؛ نشست روی صندلی فلزی بی‌پشتی، کنار میز طویلی که شیشه‌های آزمایشگاهی، تیغ‌های جراحی، و سوزن‌های تشریح منظم چیده شده بودند. – خب، از کجا بگم؟ اکستروژن جنین بعد از مرگ، زمانی اتفاق می‌افته که مادر می‌میره و جنین هنوز داخل رحمه. بعد از مرگ، بدن شروع می‌کنه به تجزیه بافت‌ها و گازهایی تولید می‌کنه که طبیعتا از بدن خارج میشن،‌حالا چون جنین هنوز تو رحم مادره، اگه مانعی نباشه، مثل فشاری روی واژن، جنین توسط همین گازها اینجوری میاد بیرون یعنی گاهی تا نیمه، و حتی گاهی کامل هم خارج میشه! آیان ساکت نشست. نگاهش به جنازه‌ای بود که روی میز دراز کشیده، و دستی کبود از دهانش بیرون زده بود. پوست اطراف دهان، شکافته شده و کبودی‌ها از نای تا ترقوه ادامه داشتند. آرش نیم‌رخ آیان را نگاه کرد؛ چشم‌های درشت و زیرچشمی‌اش، جای بخیه روی لپش را آنالیز کرد، و وقتی نگاه‌شان در هم گره خورد، آرش ادامه داد: – این اتفاق نادره، ولی ثبت شده. بعضی وقت‌ها، جنین کامل میاد بیرون، مثل تولد، اما نه برای زندگی، برای نموندن تو رحم مادر! آیان چانه‌اش را خاراند، بعد دو دستش را برد پشت گردنش، روی صندلی چرخ‌دار لم داد، و به سمت چپ و راست حرکت‌های ریزی انجام داد؛ همین که دهان باز کرد برای سوال، آرش سریع پیش‌دستی کرد و با لحنی تند گفت: – «نه، نه آیان! نری جای بپرسی که موقع زایمان به قتل رسیده یا نه، بهت می‌خندن جناب سرگرد!»
  9. بعدش من سکوت رو شکوندم و گفتم: ـ من عکسشونو دارم. پروانه خانوم با تته پته گفت: ـ ولی من ... من اونا رو هیچوقت ندیدم اما این حرف تو خیلی ذهنم رو مشغول کرد. یادت میاد پدر و مادرت رو کدوم بیمارستان بردن؟ سریع گفتم: ـ آره، بیمارستان شفا. بعد از این حرفم پروانه خانوم بدون هیچ حرفی کیفش رو گرفت و از خونه رفت بیرون. خدایا یعنی ممکنه؟ ممکنه این اتفاق واقعی باشه؟! رفتم به عرشیا سر زدم. هنوز خواب بود، بعدش رفتم تو اتاقم که تا در رو باز کردم، مه لقا یه کش و قوسی به بدنش داد و گفت: ـ باران چرا بیدارم نکردی؟ من بدون توجه به حرفش فقط رو تختم نشستم و به پنجره خیره شدم. مه‌لقا دوباره پرسید: ـ الووو، خانوم با توام! همونحور متعجب گفتم: - مه‌لقا من فکر میکنم مامان بابای من با پدر و مادر عرشیا باهم تصادف کردن. مه‌لقا یهو از رو تخت پرید و گفت: ـ دیوونه شدی باران؟ چی داری میگی؟ بعدش تمام حرفای پروانه خانوم رو براش تعریف کردم. حالا مه‌لقا هم مثل من متعجب کنار تختم نشست و گفت: ـ من از همون اول شک داشتم که این همون رفیق بچگیت باشه حالا الان باید این معما رو حل کنیم که اگه این اتفاق درست باشه چطور باید به عرشیا بگی! بهرحال اون به خانوادش وابسته بود. نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ امیدوارم عرشیای من نباشه، حداقل خدا اینکارو باهام نکنه.
  10. پروانه خانوم گفت: ـ آره تو بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی، روی عرشیا تاثیر داری؛ به حرفت گوش میده. چیزی نگفتم اما نتونستم هم ساکت بمونم، وقتی بلند شدم پرسیدم: ـ پروانه خانوم از اون خانواده خبری دارین؟ پروانه خانوم با تعجب گفت: ـ کدوم خانواده!؟ گفتم: ـ همونی که پدر و مادر عرشیا باهاشون تصادف کردن. دوباره قیافش عادی شد و گفت: ـ نه گفتم که؛ فقط در همین حد می‌دونم که اونام درجا تموم کردن. چطور مگه؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ آخه... آخه پدر و مادر منم همون سال و تو همون خروجی تصادف کردن و فوت شدن. بعد گفتن این جملم جفتمون بدون هیچ حرفی تا دو دقیقه بهم زل زدیم.
  11. پارت6 کلید رو چرخوندم تو قفل و در که باز شد، هنوز پام کامل نرفته بود تو خونه که صدای خنده‌های هلیا پیچید تو گوشم. – وااای بالاخره اومدی! ببین ساعت چنده، زود بدو برو دوش بگیر که شامو بسوزونم! یه لبخند نصفه‌نیمه نشست گوشه لبم. این دخترو با همین انرژیِ بی‌وقفه‌ش دوست داشتم. صدای موزیک از اسپیکر کوچیک توی آشپزخونه میومد. بوی خوب پیاز داغ و یه کم ته‌دیگ سوخته تو هوا پیچیده بود. کفشا رو درآوردم و انداختم یه گوشه، مانتو رو هم آویزون کردم و رفتم سمت اتاق. – اوووف هلیا بذار یه نفس بکشم بعد دوش، هنوز پام نرسیده! هلیا با پیش‌بند گل‌گلی و موهای بسته‌ش سرشو از پشت دیوار آشپزخونه آورد بیرون: – نفس کشیدن بعد دوش، نه قبلش! برو خوشگل شو بیایم شام بخوریم، کلی حرف دارم برات. یه لبخند زدم و گفتم: – باشه خانوم رییس! رفتم سمت اتاق، اونجایی که همه خستگی‌هامو می‌ذاشتم دم در و خودمو پرت می‌کردم رو تختم.
  12. قشنگم تلگرام یه پیام به من میدی؟

  13. Alen

    یکیشو انتخاب کن!

    کتاب شب یا روز؟
  14. تا حالا صبر کردی بازم صبرکن ببین آخرش چی میشه...
  15. Alen

    پروف و اسم قبلی چه وایبی میده

    اسمت منو یاد حلزون توربو می‌ندازه🫧🐌
  16. دیروز
  17. نام اثر: مذلت ژانر: اجتماعی، فلسفی نویسنده: الهام مقدمه: عرصه‌ی قدرت چون مارپیچی از مه و آتش است که چشم‌ها را می‌فریبد و دل‌ها را به زنجیر می‌کشد، زیرا در آن، حقیقت‌ها پیچیده می‌شوند و انسان‌ها گاهی برای رسیدن به اهدافشان، دروغ‌ها و فریب‌ها را می‌پذیرند. قدرت، مانند یک سایه‌ی سنگین، بر شانه‌های انسانیت می‌افتد و توانایی فرد را برای تصمیم‌گیری صحیح تحت تأثیر قرار می‌دهد. در این فضا، صدای وجدان که همیشه به انسان یادآوری می‌کند تا مسیر درست را انتخاب کند، در دنیای پرآشوب قدرت خاموش می‌شود.
  18. Trodi

    پروف و اسم قبلی چه وایبی میده

    😐😂😂😂😂 وایب ترس؟ ( اسمت منو یاد اون دختره تو اینستا میندازه میگه هااانی😂 پروفت وایب پری دریایی بهم میده فانتزی)
  19. فصل ششم: بیماری و نجات سایه‌های سنگین شب، اتاقک زیرشیروانی را در چنبره گرفته بودند. بوی نمِ گندیده چوب‌های پوسیده و عطر تلخ گیاهان دارویی در هوا می‌پیچید. کریستوف روی تشک کهنه‌ای از کاه، میان تب و هذیان، دستان لرزانش را بر پوستش می‌کشید؛ گویی میخواست لکه‌های سیاهی را که همچون ریشه‌های شیطانی در گوشت‌اش رخنه کرده بودند، بکَند. هر لمس، دردِ آتشینی را به دنبال داشت، انگار خزه‌های مرگ، تاروپود وجودش را می‌جویدند. از پنجره‌ی شکسته، زوزه‌ی باد می‌آمد و شعله‌ی شمعِ رو به مرگ، سایه‌هایی رقصان بر دیوارهای ترک‌خورده می‌انداخت. موش سفید، همان که چشمان درخشانش یادآور ستاره‌های ماریا در آخرین شب زندگی‌اش بود، روی طاقچه‌ی تاریک نشسته بود. دمش آرام تکان می‌خورد، گویی نقش نگهبانی را بازی می‌کرد که می‌دانست طاعون، این مهمان ناخوانده‌ی کلبه‌ی ارواح، آماده است تا میزبانش را به سرزمین سایه‌ها ببرد. برادر ماتئوس هرشب، مانند شبحی گناهکار، از پله‌های چوبیِ غرغرو بالا می‌خزید. ردِ چراغی که در دست داشت، روی دیوارها لرزیده و سایه‌اش را به هیولایی بی‌سر تبدیل می‌کرد. دستان زمخت و پینه‌بسته‌اش که روزگاری فقط برای بلند کردن شلاق و فشردن گردن گناهکاران به کار می‌رفت، حالا با حرکتی لرزان، مرهمی سرد از عصاره‌ی بابونه و بومادران را روی پیشانی سوزان کریستوف مالیده و لب به سخن گشود: «کشیش... دارد بوی گند مرگ را حس می‌کند. اگر بفهمد تو را پشت این دیوارها پنهان کرده‌ام...» صدایش را قورت داد و نگاهش به صلیب نقره‌ای افتاد که روی سینه‌اش آویزان بود و ادامه داد: «نه فقط تو... بلکه هردویمان را به عنوان خائن، به شعله‌های پاک‌کننده می‌سپارد.» اما دیوارهای کلیسای ناجنز، از ترک‌های ریزِ رازهای ناگفته انباشته بود. سه شب بعد، زمانی که باران تندی بیرون می‌غرید، صدای ضرباتِ کوبنده بر درِ اتاقک، قلب ماتئوس را منجمد کرد. قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد، کشیش پیر با ردای سیاهی که گویی بخشی از تاریکی شب بود، مشتعل به مشعل، با شانه‌ای خمیده از خشم، وارد شد. نور زردِ شعله، صورت ژنده‌پوش کریستوف را روشن کرد؛ چهره‌ای که حالا زیر لکه‌های سیاه، نیمه‌جان بود. «طاعون!» فریادش از نفرت می‌لغزید و صلیبش را بالای سر کریستوف گرفت، انگار می‌خواست دیو درونش را بکُشد. «نفس‌هایش نجاست را در این مکان مقدس پخش می‌کند! باید پاکسازی شود... پیش از آنکه همه را به ورطه‌ی هلاک بکشاند!» ماتئوس با صورتی رنگ‌پریده و رگه‌ای گردنِ برآمده از وحشت، خود را میان کشیش و تختِ کریستوف انداخت. دستانش لرزید، اما صدایش برای اولین بار، مانند فولادی سرد در فضا برید؛ «واتیکان... کشتی هدایا فردا از بندرگاه می‌گذرد. اگر او را به آنجا ببریم... شاید پزشکانِ پاپ» کشیش بزرگ، اجازه کامل شدن جمله را نداده و فریاد زد: «و اگر این شیطانِ ناقلِ مرگ، کشتی را نفرین کند؟!» کشیش پیر مشعل را نزدیک‌تر برد، تا حدی که بوی موی سوخته‌ی کریستوف فضا را پر کرد. «تو جرأت می‌کنی جان ده‌ها نفر را به خطر بیندازی؟» برادر ماتئوس با ترس و سخنان شکسته، به جای کریستوف لب به سخن گشود: «اگر بمیرد، خونِ بی‌گناهی بر دامانِ کلیسا خواهد ماند.» ماتئوس پافشاری کرد، انگار هر کلمه را با دندان می‌قاپید. «اما اگر زنده بماند... شاید این، آزمونی باشد از سوی خداوند، آزمونی برای نشان دادن رحمتی که حتی بر زشت‌ترین گناهکاران نیز جاری می‌شود.» برادر ماتئوس از رموز سخن آگاه بود و به ژرفی می‌دانست چگونه واژگان را بچیند تا کشیش فرتوت را که سینه‌اش از چرکِ رذایل انباشته بود، به تسلیم وادارد. کشتیِ بادبانیِ «سنت میخائیل»، با بادبان‌های وصله‌خورده و بدنه‌ا‌ی خسته از امواج خروشان، بیشتر به تابوتی شناور می‌ماند تا نجات‌دهنده. کریستوف را در پارچه‌ای آلوده پیچیدند به مانند جسد میان صندوق‌های طلا و نقره‌ی هدیه به واتیکان انداختند. هوای نمورِ انبار، پر از بوی نمکِ گندیده و ترشحِ موش‌های مرده بود. در تاریکی، تنها صدا، ناله‌های بریده‌بریده‌ی کریستوف و زنجیرهای یحیی، اسیر جنگی با رداهای مندرس بود که بر کف کشیده می‌شد. یحیی، با حرکتی کند و دردناک، انگار که هر اینچ جابه‌جایی، تیغی بر زخم‌های کهنه‌اش می‌کشید، خود را به کریستوف رساند. دستانش را که جای ناخن‌های کنده‌شده، همچون دهان‌های باز روی انگشتانش فریاد می‌زدند، به آرامی بر پیشانی تب‌دار کریستوف لغزاند. «طاعون...» نفسش بوی رنجِ سال‌ها اسارت را داشت. سپس به لاتینی شکسته، زبانی که از کشیشان زندان آموخته بود، خواسته‌اش را فریاد زد: «آب و پارچه‌ای پاک.» نگهبانِ کشتی، مردی با صورتی زخم‌خورده و دندانی شکسته، به یحیی خندید؛ «برای چه؟ این یکی هم که نیمه‌جان است. تو را چه به این کار؟ مگر نه اینکه خودت تا فردا شاید طعمه‌ی ماهی‌ها شوی؟ اصلا چه سودی برای ما دارد؟» یحیی چشمان را تنگ کرد به نحوی که نورش در تاریکی، چون شمشیری برّان بر چهره‌ی نگهبان افتاد: «اگر بمیرد، طاعون در این قفسِ چوبی منتشر می‌شود. تو... و همه‌ی خدمه، پیش از رسیدن به ساحل، قربانیِ تبِ سیاه خواهید شد. سکوت سنگینی فضای انبار را فراگرفت. حتی پارازیتِ موش‌ها نیز قطع شد. نگهبانان به هم نگاه کردند. ترس، بر طمعِ تحویل جنازه‌ی بیجان به مقامات کلیسا چیره شد. سطل آبی کدر و پارچه‌ای آلوده به روغن را که بیشتر به پاره‌چرمی شبیه بود، به سوی یحیی پرتاب کردند. یحیی، با حرکاتی که گویی از رقص‌های سرزمین مادری‌اش الهام گرفته بود، پیشانی کریستوف را شست. از لای زخم‌های کهنه‌ی روی ساعدش، برگ‌های خشکِ مریم‌گلی و آویشن را درآورد، گنجینه‌هایی که سال‌ها در گوشه‌ی سلولش پنهان کرده بود. وقتی مرهم را روی زخم‌های سیاه مالید، کریستوف چشمانش را که گویی از ورای مهی غلیظ می‌جستند باز کرد. «چرا...؟» صدایش خشک و شکسته بود، مثل برگ‌های پاییزی زیر باران ... یحیی مکثی کرده و خاطراتی از کویرهای پهناور، جایی که مادرش زیر آسمانِ پرستاره، زخم‌های پدرش را با گیاهان صحرایی التیام می‌داد، در ذهنش موج زد. «زیرا تو هم صدایت را در این تاریکی گم کرده‌ای» آهی کشیده و ادامه داد: «و شاید... شفای تو، آغاز رهایی من باشد.» روزها گذشتند یا شاید ساعت‌ها! در کشتیِ بی‌رمق، زمان مفهومی گمشده بود. تب کریستوف، همچون امواج دریا، بالا و پایین میرفت. گاهی هذیان می‌گفت و نام ماریا و الکساندر را فریاد می‌زد، گاهی ساکت بود و به داستان‌های یحیی از سرزمینی گوش می‌داد که ستاره‌ها آنقدر نزدیک بودند که کودکانشان را در سبدهای نور می‌خواباندند. یحیی از رودهای خروشان، کوه‌هایی که سر به ابرها می‌کشیدند، و آوازهایی که باد از میان شن‌ها می‌ربود، می‌گفت. و کریستوف، در میان درد، برای اولین بار پس از سال‌ها، گرمای امید را هرچند کوچک در خود احساس می‌کرد. اما واتیکان با دیوارهای بلند و دروازه‌های برنجی‌اش؛ آیا واقعاً پناهگاهی بود؟ یا تنها تله‌ای زیبا برای به دام انداختن انسان‌هایی که مرگ، پیگیری‌شان را می‌کرد؟ کشتی به پیش میرفت، اما امواج، هر لحظه خروشان‌تر می‌شدند، گویی دریای خشمگین می‌خواست پیش از رسیدن به مقصد، همه‌چیز را در خود ببلعد ...
  20. Amata

    عشق کافی نیست...

    " ⑦ جمله طلایی از فصل اول کتاب آیا تو آن گمشده ام هستی؟ " ① شما با گفتن این جمله به خودتان که "اگر بیشتر به او مهر بورزم، او تغییر خواهد کرد" در روابطی خالی از مهر و خشونت بار خواهید ماند! ②کسانی که اعتماد بنفسی پایین دارند و گذشته ای مملو از نادیده گرفته شدن یا ازار و اذیت دیدن، بیشتر خود را در روابط مسموم قرار می دهند، که بیرون آمدن از ان برایشان مشکل است. ③عشق برای موفقیت یک ازدواج کافی نیست، به این معنا که رابطه به تفاهم و تعهد نیازمند است. ④برای دل باختگی یک لحظه کافی است، اما عشق حقیقی به وقت نیاز دارد. ⑤شما به وقت نیاز دارید تا علاوه بر ظاهر فرد، ماهیت و حقیقت او را نیز کشف کنید. ⑥این رویا که عشق حقیقی همه مشکلات را حل می کند رویایی مهلک است. این رویا می تواند باعث شود که شما رابطه خوب خود را پایان دهید، با این چشم داشت که شریک عاطفی تان کاری برای شما انجام دهد که باید خودتان انجام دهید. ⑦اشکال دیگری که باور به اینکه شریک عاطفی مطلوب تمام نیاز های شمارا براورده می کند این است که به او فشار می اورید تا برای شما همه چیز باشند.
  21. نام اثر: میدون نبرد نویسنده: غزال گرائیلی ژانر: تراژدی دلگیرم خدایا، کاش می‌تونستم یسری از قسمت های زندگیم رو با پاک کن از ذهنم پاک کنم. کاش دیگه به خاطرم نیاد و نبینم تا باعث عذاب کشیدنم نشه. کاش می‌شد نبینم که من یه تایمی اون‌جور داغون شدم و قلبم هزاران تیکه شد اما اون آدم خوش و خرم و خوشحال تر از قبل بدون اینکه ذره‌ایی دلش بسوزه زندگی کرد! کاش می‌شد که اون حس بد و خواسته نشدنی که بهم منتقل کرد و از وجودم بشورم و یه نفس راحت بکشم... کاش می‌شد برگردم به شبی که اگه اون یه مشت به قلبم زد من سه تا مشت بهش بزنم تا بلکه اون حسم جبران بشه. احمق فرض شدن و نخواستن خیلی حس بدیه و امیدوارم هیچکس تو این دنیا درگیره این حسه بد نشه و انشالا آدمی بیاد تو زندگیتون که این حس تلخ رو که به وجودت چسبیده رو بکنه و ازت دورش کنه. پس یادت باشه که این دنیا میدون نبرد و جنگه، از این به بعد اگه یه مشت به قلبم بزنی، کل وجودت رو سیاه می‌کنم چون ارزش من بالاتر از این‌حرفاییه که آدمایی مثل تو بخوان خرابش نکن...
  22. اون چیزی که لایقشی بالاخره پیدات می‌کنه ^^
  23. اسمت منو یاد teddy می‌ندازه قشنگ یاد عروسک مستربین میوفتم
  24. Trodi

    پروف و اسم قبلی چه وایبی میده

    پروفایل و اسم نفر قبلیت چه وایبی بهت میده؟ و نظرت در مورد پروفایلو اسمش چیه؟
  25. دختر قشنگم:) 

    1. Gemma

      Gemma

      ای جانم... چقدر خوشحالم این‌جایی نجی من:))

  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...