رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. #پارت15 رسیدیم جلوی کلاس، یه عالمه بچه‌ها یا نشسته بودن روی پله‌ها، یا ایستاده بودن تو راهرو، انگار آخرین فرصت زندگی‌شونه که از جزوه‌ها استفاده کنن! صدای پچ‌پچ و برگه‌هایی که تند تند ورق می‌خورد، کل فضا رو گرفته بود. یه حس عجیب بین اضطراب و هیجان تو هوا بود. سارا با قیافه‌ای شبیه کسی که توی جنگ و گریز بین لغت‌های انگلیسی گیر افتاده، بهمون گفت: ــ بچه‌ها "obligation" چی می‌شد؟ یادم رفت لعنتی! هلیا با خونسردی جواب داد: ــ اجبار عزیزم، اجبااار! یه کم دیگه بخونی خودت تبدیل می‌شی به دیکشنری متحرک! من خندیدم و گفتم: ــ و اگه بیشتر بخونه، تبدیل می‌شه به گوگل ترنسلیت نسخه پرمیوم! سارا با چشم غره گفت: ــ خیلی بامزه‌اید! الان می‌رم برگه‌تون رو از پنجره پرت می‌کنم پایین! در کلاس باز شد و صدای استاد اومد: ــ بچه‌ها بیاید داخل، شروع کنیم. یه آه از ته دل کشیدیم، انگار رفتیم تو عملیات ویژه. صندلی‌هامون رو پیدا کردیم و نشستیم. برگه‌ی امتحان رو که دادن دستم، اولین چیزی که دیدم یه جمله‌ی خفن بود با سه تا جای خالی، دقیقاً از اونایی که آدمو به مرز نابودی می‌بره! نگاهی به هلیا انداختم، اونم چشاش گرد شده بود. آروم زیر لب گفت: ــ من اینو تو خوابم هم نخونده بودم! لبخند زدم و زیر لب گفتم: ــ تو فقط نگاه کن، الان یه چیزی می‌نویسم که شکسپیر از اون دنیا بیاد دست بزنه برام! امتحان شروع شد... صدای ورق زدن برگه‌ها، خش‌خش خودکارها و گه‌گاهی صدای غر زدن یواش بچه‌ها، فضا رو پر کرده بود. همه مون تلاش می‌کردیم از ته ذهنمون کلمات فراموش‌شده رو بیرون بکشیم، ولی انگار مغزم گفته بود: ــ من رفتم، خودت حلش کن!
  3. پارت چهل و دوم یهو دوباره حرفای کوهیار یادم افتاد و گفتم : ـ هیچی، دوباره چرت گفتم. مهسان در تایید حرف من سرشو تکون داد. گفتم : ـ خیلی گرمه خدایی، بیا یکم تو اون رستوران بشینیم بعد هر وقت اون نامجو زنگ زد بریم. گفت: ـ موافقم تا راه افتادیم که بریم سمت میرمهنا، گوشی من زنگ خورد ، مهسا گفت : ـ کیه ؟؟ ـ نامجوعه. ـ وای خدا کنه که رفته باشن. ـ امیدوارم گوشی و جواب دادم : ـ الو سلام ـ سلام غزل خانم خوبید؟ ـ ممنونم مرسی. ـ راستش زنگ زدم بگم ، همیسایه بالایی دارن میرن فرودگاه، اگه بخواین می‌تونین الان تشریف بیارید لبخندی رو لبم نشست و گفتم : ـ وای واقعا خیلی به موقع زنگ زدین، چشم ما الان حرکت می‌کنیم. ـ باش پس خداحافظ ـ خداحافظ. بعد اینکه قطع کردم ، مهسان رو به آسمون گفت : ـ خدایا پس امروزمون بالاخره با این خبر خوب شروع شد اگه کوهیار و فاکتور بگیریم خندیدم و گفتم: ـ آره. مهسان: ـ بریم سمت اسکله که سوار تاکسی بشیم. ـ اره بریم. همونجور که راه می‌رفتیم گفتم : ـ مهسان من حقیقتا چیزایی که مهلا می‌گفت رو خیلی نفهمیدم. مهسان خندید و گفت: ـ آره از قیافت کاملا مشخص بود.
  4. پارت چهل و یکم اما بنظرم وانمود نبود. اون چشم ها، نگاه‌ها، لبخندش واقعا هیچکدومشون دروغ نبود، من حسشون می‌کردم. یهو با نیشگون های مهسان به خودم اومدم: ـ غزل مهلا با توعه. مهلا با خنده گفت : ـ مثل اینکه خیلی این مسیر و دوست داریا غزل. یکه خوردم و با لبخند خودمو جمع کردم و گفتم : ـ چطور مگه؟ گفت: ـ آخه الان دو ساعته به روبروت خیره شدی، حاضرم قسم بخورم حتی یه کلمه از حرفای منو نفهمیدی من عادی گفتم: ـ نه بابا گوش دادم چی میگی. مهلا بلند شد و گفت : ـ خب پس، اینم که حل شد. فردا هم با تم جدید بیاین و کارتونو شروع کنین، من به دایی هم میگم تو پیجش تبلیغات کارتونو بزاره. مهسان به مهلا دست داد و گفت: ـ مرسی از لطفت واقعا خیلی زحمت کشیدی. مهلا هم دستشو محکم فشرد و گفت: ـ کاری نکردم که، امیدوارم موفق باشین منم گفتم : ـ دمت گرم مرسی. بعد از خداحافظی با ما سوار ماشینش شد و رفت . مهسان گفت : ـ غزل چرا تو هپروتی؟؟ گفتم: ـ مهسان اینجا کلش برام خاطرست. نمیدونم چجوری قراره فراموش کنم! گفت: ـ کوهیار چی می‌گفت؟ گفتم: ـ اون‌که کلا چرند زیاد میگه ولش کن، ساعت چنده؟؟ مهسان به ساعت گوشیش نگاه کرد و گفت: ـ یک و نیم. با استرس زدم به صورتم و گفتم: ـ چی؟؟ مهسا با ترس نگام کرد و گفت: ـ چیشد؟؟؟ ـ من باید دوازده و نیم می‌رفتم پیش پیمان ، پیش اون پاساژه منتظرم بود.
  5. پارت چهلم با کلافگی برگشتم سمتش و مچ دستم و کشیدم بیرون و گفتم: ـ میشه اینقدر دور و بر من نپلکی؟ گفت: ـ آخه تو یه دقیقه گوش کن به من. ـ من اصلا نمیخوام بهت گوش بدم. خب باشه تو حقیقتو گفتی ولی این چیزی و تغییر نمیده. با تعجب گفت: ـ منظورت چیه؟ یعنی هنوزم میخوای بهش اعتماد کنی؟ چرا نمیفهمی که بخاطر لج کردنت با من داری گوه میزنی به زندگیت. با صدای بلندتر گفتم: ـ اصلا به تو چه از زندگی من؟ حتی اگه پیمان هم تو زندگیم نباشه من هیچ حرفی ندارم که باهات بزنم. هیچ حرفی... ـ آخه...آخه من مگه باهات چیکار کردم؟ از تایمی که اومدی همش میخوام کنارت باشم و بهت کمک کنم ولی اصلا اجازه نمیدی. رفتم یکم جلوتر و به چشماش نگاه کرد و گفتم: ـ اون موقع که باید می‌بودی، نخواستی که باشی، الانم لطفا خواهشا دیگه سمت من نیا، ببین جزیره جای کوچیکیه، نمیخوام ببینمت... بعد داشتم میرفتم سمت مهلا و مهسا که از پشتم با صدای بلند گفت: ـ ولی من خودمو می‌بخشونم برات...منو میبخشی غزل. دیگه اصلا برنگشتم تا بهش نگاه کنم. من واقعا کوهیار و حتی قبلا هم به چشم کسی که عاشقش باشم نمی‌دیدم، یه غرور و خودشیفتگی خاصی تو چشماش بود که همیشه اذیتم می‌کرد. سرد بودنش تا قبل اینکه من جزیره بیام هم ادامه داشت حالا نمیدونم بخاطر چه موضوعی الان سوزنش گیر کرده رو من؟ در صورتی که من فکر و ذهنم پیش کسی دیگه ای بود که مال من نبود...هیچوقتم مال من نمیشد، مهلا داشت یسری نکات عکاسی رو به منو مهسان توضیح میداد اما من یسره چشمم به درخت آرزوها و این مسیری بود که دیشب با پیمان قدم زدم. آره شاید از نظر آدما بودن با ادمی که اینقدر باهام تفاوت سنی داشت، مسخره بود ولی من دوسش داشتم و بهم حس خوبی میداد. چیزیو دیشب باهاش تجربه کردم که با کس دیگه ای تجربه نکرده بودم اما از دستش عصبانی بودم که چرا وقتی زن داشت و وقتی یکی تو زندگیش بود باهام اینقدر خوب رفتار کرد و وانمود کرد دوسم داره.
  6. با همون حال مست و خراب ماشینم رو به راه انداختم. پام رو روی پدال گاز فشردم و به سرعت از اونجا دور شدم. نمی‌دونستم می‌خوام کجا برم فقط می‌خواستم برم... اونقدر برم که دیگه به گذشته‌ها برنگردم. چشمام خمار شده بود و سرم داشت گیج می‌رفت. اگر می‌خواستم با همین وضعیت رانندگی کنم حتماً خودم رو به کشتن می‌دادم پس توی یه کوچه‌ باغیِ بن‌بست که عجیب هم تاریک بود ماشینم رو پارک کردم. خسته بودم و چشمام میلی شدیدی به بسته شدن داشت. سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشمام رو بستم.
  7. سرش را پایین انداخت. نمی‌خواست که سامان غم و کلافگیِ نگاهش را ببیند. - من الان واقعاً حوصله‌ی بیرون رفتن رو ندارم. نگفت که بدون پرهامش هیچ کجا به او خوش نمی‌گذرد، اما در اصل حرف دلش این بود. - پریزاد! نگاهم کن. از صدا زدن اسم کاملش توسط سامان ضربان قلبش بالا رفت و جریان خون در رگ‌هایش تند شد. ناخودآگاه سرش را بالا گرفت و نگاهش را به نگاه جدی، اما مهربانِ سامان دوخت. - می‌دونم که ندیدن برادرت برات سخته، اما اینجوری بهش نگاه کن که این مدت یه فرصته تا برای خودت زندگی کنی. تو توی تمام زندگیت همیشه خودت رو وقف خانواده‌ات کردی، حالا وقتشه که یکم هم به فکر خودت باشی، به خودت برسی و باری که روی دوشته رو بین دیگران تقسیم کنی؛ اینطوری برای پرهام هم بهتره، توی این مدت با پدرش وقت می‌گذرونه و هم وقتی تو با یه حال و روحیه‌ی بهتر بری سراغش حال اونم از خوبیِ تو خوب میشه‌. نگاه مصممِ سامان او را وادار به اطاعت می‌کرد. حق با سامان بود؛ او هم کمی نیاز به تجدید قوا داشت، او هم نیاز داشت تا برای یکبار هم که شده مسوؤلیت‌هایی که در این مدت به عهده‌اش بود را روی دوش دیگران بگذارد. آنقدر در این چندوقته دردسر و غم کشیده ‌بود که روح و قلبش در حال متلاشی شدن بود و نیاز داشت تا کمی هم به وضعیت خودش و روح و جسمِ خسته‌اش سروسامان بدهد. *** دستی به صورتش کشید. هم صورت و هم دستانش سردِ سرد بود. برای کنترل اضطرابش نفس عمیقی کشید و با دوختن نگاهش به اعدادی که خبر از پایین آمدنِ آسانسور می‌دادند، سعی کرد به حال بدش مسلط شود. اضطرابش از وقتی که فهمیده‌ بود، عاطفه از ریز و درشت ماجرایشان خبر دارد شدیدتر هم شده ‌بود. در آسانسور که باز شد بی‌آنکه به سامان که کنارش ایستاده ‌بود نگاه کند، قدم جلو گذاشت و وارد آسانسور شد. نگاهش که به خودش در دیوارهای آینه‌ایِ آسانسور افتاد از فکرش گذشت که خوب بود آنقدری آرایش داشت تا رنگِ پریده از ترس و اضطرابش رسوایش نکند. دوباره به تصویر خودشان نگاه انداخت. مانتوی آبی و جین روشنش با پیراهن آبی و جینی که سامان به تن کرده ‌بود هم‌رنگ بود. با کلافگی دسته‌ی کیف مشکی و کوچکش را میان مشتش فشرد. اگر در حال دیگری بود همین ست کردن اتفاقی و ناخواسته‌ی لباس‌هایشان هم می‌توانست لبخند به لبش بیاورد و غرقِ لذتش کند، اما حالا... . - خوبی؟ سرش را چرخاند و نگاه گیجش را به سامان دوخت. - چی؟! سامان تکرار کرد: - میگم حالت خوبه؟ زیرلب «آهانی» گفت. - آره؛ خوبم. دستان خیس از عرقش را به گوشه‌ی لباسش کشید. پنهان کردن اضطرابش از سامان بی‌فایده بود. - یکم استرس دارم.
  8. نگاهش را بین طلعت، عنایت و سامان که پشت میز ناهارخوری نشسته ‌بودند چرخی داد و لبخند زد. برای اولین بار در طول این چندوقته بود که همه با حالی خوب دور یک میز برای غذا خوردن نشسته ‌بودند. از فکرش گذشت که اگر پرهامش هم بود حال خوبش کامل می‌شد. از این فکر به یاد قادر و حرف‌هایش افتاد. سر بلند کرد و به سامان که روبه‌رویش نشسته‌ بود نگاه کرد. - راستی امروز قادر زنگ زد. توجه سامان را که دید ادامه داد: - ازم خواست ازتون به‌ خاطر رفتار دیروزش عذرخواهی کنم. سامان یکی از ابروهایش را با ژست جذابی بالا انداخت. - جداً؟! پس روابط حسنه شد! از چهره‌ی جذاب و لحن بانمکش لبخند زد. - آره؛ گفت هر وقت که بخوام می‌تونم برم و پرهام رو ببینم. سامان سرش را تکانی داد و با کمی مکث، گفت: - اما بهتره که یه چند وقتی نری دیدنش. متعجب به سامان نگاه کرد. طلعت هم از حرف سامان متعجب شده ‌بود، اما نمی‌خواست دخالتی بکند. اخم محوی به صورتش نشاند و پرسید: - چرا نباید برم دیدنش؟! گوشه‌ی پلکش با حالتی عصبی پرید. چرا نباید برادرش را می‌دید؟! چرا حالا که قادر کوتاه آمده‌ بود، سامان او را از دیدن برادرش منع می‌کرد؟! سامان با تأسف نگاهش کرد. - ببین الان داوودی خبر آزادیِ بابا رو شنیده و احتمالاً تو رو هم زیر نظر می‌گیره تا از تموم ماجرا سر در بیاره؛ تو تا وقتی کنار ما هستی جات امنه، اما اون ممکنه به برادرت آسیب بزنه. تو که این رو نمی‌خوای، می‌خوای؟ به آرامی سر تکان داد. سامان ادامه داد: - می‌دونم برات سخته، اما برای امنیت خودش هم که شده بهتره تا داوودی دستگیر نشده پرهام رو نبینی. نفسش را با آه عمیقی بیرون داد. فکر می‌کرد همه چیز در حال درست شدن است، اما انگار قرار نبود به این راحتی‌ها مشکلاتش حل شود. سرش را تکانی داد تا افکار منفی‌اش را کنار بزند و سعی کرد به این فکر کند که پدرش در شُرُف آزادی است و او هم می‌تواند پس از دستگیریِ داوودی پرهامش را ببیند، اما تمام این فکرها باعث نمی‌شد که چیزی از بار غمِ نشسته بر روی دلش کم شود. قاشقش را بی‌حوصله داخل ظرف غذایش چرخاند. دیگر اشتهایی برای غذا خوردن نداشت. - چرا غذات رو نمی‌خوری پری‌ جان؟ نیم ‌نگاهی سمت طلعت انداخت و درحالی که از پشت میز بلند می‌شد جواب داد: - اشتها ندارم، من میرم تو اتاقم. از پشت میز بیرون آمد و خواست از آشپزخانه خارج شود که با صدای سامان از حرکت ایستاد. - راستی، امشب خونه‌ی عمه عاطفه دعوتیم. پوفی کشید. در این وضعیتش آخرین چیزی که می‌خواست بیرون رفتن از خانه و پس از ان روبه‌رو شدن با دوقلوهای همیشه کنجکاو بود. - باشه؛ خوش‌بگذره. سامان از پشت میز بلند شد و با تشکر کوتاهی از طلعت به سمت او که کنار ورودیِ آشپزخانه ایستاده‌ بود آمد. روبه‌رویش که ایستاد با اخم محو پرسید: - منظورت چیه؟
  9. او هم لبخند زد. خدا چقدر زود صدایشان را شنیده و جواب دعاهایشان را داده بود! - وقتی بیان و چندبار بابا صداشون عادت میکنم، شما نگران نباشین. سامان با شیطنت ابرو بالا پراند و گفت: - زیاد بهت امیدوار نیستم، آخه تو حتی بعد از اینها مدت عادت نکردی به من نگی شما. از برق شیطنتی که در نگاه سامان بود لبخند زد. حالش با خبرهایی که شنیده بود عجیب خوش بود. قدمی به او نزدیک شد ابرو بالا انداخت و با خباثت گفت: - چرا نباید بگم شما؟ آدمی که به بزرگتر از خودش تو نمیگه. سامان هم قدمی به او نزدیک شد. هر دو انگار حضور امیرعلی را از یاد برده ‌بودند. سامان سر به سمت صورتش نزدیک کرد و لب زد: - پس اینجوریه؛ آره؟! لبش را به دندان گرفت تا صدای خنده اش بلند شود. این سربه‌سر گذاشتن سامان زیادی به مذاقش خوش آمد ‌بود. - آره؛ همینجوریه. سامان ابرو بالا پراند. شیطنت چشمانش جای خود را به نگاهی پرمهر، اما محزون داد. رد نگاهش را که گرفت به محو گونه‌اش که جای سیلیِ سامان سرخ شد و دلیل نگاه محزون سامان را فهمید. سرخی صورتش آنقدر کمرنگ بود که طلعت و ملکتاج متوجه نشد، اما همین سرخی محو هم از چشمان تیزبین سامان دور نمانده بود. دست سامان بالا آمد و نرم و آرام پشت انگشتانش را به گونه‌ای او کشید و نوازشش را تا نزدیکی لب و چانه‌ای ظریفش امتداد داد. سر او هم با حرکت غیر ارادی به سمت دست نوازشگر سامان مایل و چشمانش از سر آرامش خمار شد. سامان با ناراحتی زمزمه کرد: - بشکنه دستم؛ ببین با صورتت چیکار کردم! چشمانش از محبت کلام او به اشک نشست. زیر لب «خدا نکنه‌ای!» زمزمه کرد. مطمئناً سیلی خوردن از او به این نوازشِ دلپذیر می‌ارزید. نگاهش ناخودآگاه میخ چشمان سامان شده است و نگاه سامان روی اجزای صورت او چرخ می‌خورد. او مست عطر سامان و ماتِ نگاه مهربانش بود و سامان محو زیبایی‌ و غمزه‌های جذاب او. هر دو مسخ با صدای امیرعلی به خوبی آمدند و با سرعت از هم فاصله گرفتند. - سامان جان داداش، میشه بی‌زحمت سوییچ ماشینم رو بدی؟ من میخوام برم. دستی به صورت ملتهبش کشید، نمی‌دانست نگاه سامان چه چیزی در خود داشت که اینطور مسخره‌کرد و ضربان قلبش را بالا برده‌ بود. شاید هم مشکل از سامان نبود، مشکل از قلب او بود که با یک نگاه مهربان از سامان عنان از کف می‌داد و ضربانش به هزار می‌رسید. نگاهش که به امیرعلی افتاد با دیدن اخم‌های درهمش متعجب شد. او هم یک چیزی شده بود انگار. سامان جلو رفت و سوییچ را به دستش داد و گفت: - چرا اینقدر زود؟ خب بمون یه چایی بخور بعد برو. امیرعلی لبخند محوی زد. - نه دیگه زودتر برم کار دارم، فقط اون سندی که گفتی رو برام بیار ببینم دادگاه قبولش می‌کنه یا نه. - تشکر لازم نیست، من اگه کاری کردم پولش رو گرفتم. بابت رفتارتون هم ناراحت نباشین، من اشتباه کردم که کردم. مات و مبهوت نگاهش کرد. باورش نمی‌شد! این همان مرد متشخص و مبادی آداب بود که همیشه محترمانه با او صحبت می‌کرد؟! نمی‌فهمید چرا این روزها تمام مردان دور و اطرافش اینقدر عجیب و غریب و ضد و نقیض رفتار می‌کردند؟! پارت۱۸۱ سامان که به طبقه‌ای بالا رفت قدمی به سمت امیرعلی برداشت. می‌کرد برای تمام کارهایی که در این مدت برای احتشام کرده است، یک تشکر و به ‌خاطر رفتاری که روز گذشته با او داشت یک عذرخواهی به امیرعلی بدهکار است. - آقای تقوی؟ امیرعلی که سر بلند کرد با خجالت ادامه داد: - من به خاطر رفتار دیروزم عذر می‌خواهم و کارهایی را انجام دهم که این مدت برای آقای احتشام کردین ازتون ممنونم. امیرعلی همچنان با اخم نگاهش می‌کرد.
  10. تند و با هیجان از پله‌ها پایین آمد. می خواستم این خبر خوب را به همه بگوید. می‌دانست که طلعت و عنایت هم آنقدر پرهام است که به آن وابسته‌اند که حالا این خبر خوشحالشان می‌کند. به پایین پله‌ها که رسید طلعت را دید که چیدن سفره‌ای هفت‌سین بر روی میز چوبی وسط سالن بود. جلوتر رفت و لبخند زد. - چه سفره ای قشنگی! طلعت که به سمتش برگشت با دیدن چشمان اشک‌آلودش جا خورد. متعجب و نگران پرسید: - چی شده؟ چرا گریه میکنین؟ طلعت با گوشه‌ی روسری گلدارش اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند محوی زد. - چیزی نیست دخترم؛ برای آقا ناراحتم کاش سال تحویل کنارمون بود. آهی کشید. او هم دوست داشت سال تحویلش را کنار احتشام بگذراند، اما انگار هیچ‌وقت‌چیزی قرار نبود طبق خواسته‌های او پیش برود. به یاد خبری که برای گفتنش پایین آمد ‌بود و با خوشحالی لبخند زد. - راستی قادر گفت اگه بخوام... . هنوز حرفش تمام نشده بود که سامان نفس‌نفس‌زنان به سمتشان آمد. از دیدنش در آن حال و اوضاع جا خورد و امیرعلی را که پشت سرش متعجب شد و نگران شد. - سامانجان چی‌شده؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ از فکرش گذشت که نکند اتفاقی برای احتشام افتاده باشد؟! از این فکر ته دلش خالی شد. - ب... بابا... بابا... . قدمی پیش گذاشت و با وحشت پرسید: - بابا چی؟ سامان نفس نفسی کشید و گفت: - جواب بررسی امضاها؛ بابا همین امروز، فردا آزاد میشه. با گیجی به سامان نگاه کرد. می‌کرد اشتباه شنیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ است، اما لبخند روی لب‌های سامان خلاف فکرش را ثابت می‌کرد. - خدایا شکرت! خدایا صدهزار مرتبه شکر! من برم... من برم صدقه کنارم. راستی سامانجان نذر کرده ‌بودم اگه آقا آزاد شد یه گوسفند قربونی کنیم ها. سامان دست روی چشمش گذاشت. - چشم، همین که بابا آزاد بشه خودم ترتیبش رو میدم. طلعت باز هم دست پای چشمانش کشید و رو به سامان گفت: - چشمات بی‌بلا پسرم. طلعت وارد آشپزخانه سامان به او شد که همچنان مات و مبهوت مانده بود نزدیک شد. -خوبی؟ سر بلند کرد و لب به دندان گرفت تا بغضش اشک نکند و رسوایش نکند. - و... واقعاً آقای احتشام داره آزاد میشه؟ سامان با لبخند سر تکان داد. - آره داره آزاد میشه، اما تو هنوز عادت نکردی بهش بگی بابا.
  11. دیروز
  12. پناه بعد از رفتن مهمونا، سینی خالی رو از میز جمع کرد، فنجون‌ها رو گذاشت توی سینی، شیرینی‌های باقی‌مونده رو گذاشت سر جاش و با یه لبخند آروم که هنوز از لبش نرفته بود، نگاهی به مادر، پدرش انداخت و گفت: -شبتون بخیر . مادرش با نگاهی پرمهر جواب داد: - شب بخیر دخترم… الهی خوشبخت بشی. پناه آروم از سالن بیرون رفت، وارد اتاقش شد. لباساشو عوض کرد و شال حریر نازک بنفشش رو از سر برداشت، کش موهاش رو باز کرد و خودش رو انداخت رو تخت. سقف سفید اتاق رو نگاه کرد… و بعد چشم‌هاش، بی‌اختیار، رفت سمت گذشته… ** اون شب… همون شبی که از خونه‌ی مامان زیبا با دل شکسته زد بیرون… همون شب لعنتی که سرد بود و پر از بغض. فرداش، پرهام بی‌هیچ حرفی، بلیط گرفت و برگشت خارج. پناه، از اون دعوا… از حرفای تلخی که بینشون رد و بدل شده بود، حتی یه کلمه هم به پدر و مادرش نگفت. فقط تو خودش ریخت، مثل همیشه… چند هفته بعد، عروسی نسترن بود. یه شب شلوغ، پر از نور و صدا و رنگ. مامان زیبا با علی هم دعوت بودن. برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها اون شب با وجود حرف‌ها و رفتار علی خندید. اون شب بهش خوش گذشت… خیلی خوش گذشت. دقیقاً یه هفته بعد، علی و مامان زیبا اومدن خواستگاری. پناه گفته بود مشکلاتی داره که باید حلشون کنه و علی… همون شب یه جمله گفت که هیچ‌وقت از یاد پناه نرفت: - من نمی‌تونم بگم عاشقت شدم. نه، اینجوری نیست… ولی تو با دخترای دور و برم فرق داری. نمی‌خوام از عشق بگم، فقط… فقط می‌خوام منتظر یه دختر متفاوت بمونم تا مشکلاتش رو حل کنه و رو کمک منم حساب کنه، بعد با دل آروم و خوش بله بده و حالا… امشب… بعد از یک سال، پناه، دختر متفاوت علی، بالاخره جواب بله رو داده بود. چشم‌هاش رو بست… یه نفس عمیق کشید و زیر لب زمزمه کرد: «از کوچه‌های گریه گذشتم، تا لبِ خنده رسیدم. نه به امید کسی نه با وعده‌ی عشق با خودم با زخم‌هام ساختم و بخشیدم...» صدای پیام گوشی بلند شد. نگاهی انداخت: نسترن بود. «بیداری؟ درد دارم، فکر کنم داره میاد… بچه‌م داره میاد پناه! دخترم داره میاد!» پناه از جا پرید. قلبش تندتر زد. لبخند روی لبش پررنگ‌تر شد. - عجب شبی بود امشب. پایان
  13. در اتاق بسته بود. علی روی صندلی کنار پنجره نشست و با لبخندی که از ته دلش می‌اومد، نگاهی به پناه انداخت. نور چراغ دیواری، موهای جمع‌شده‌ی پناه رو روشن‌تر نشون می‌داد و اون لبخند کمرنگ هنوز رو لباش بود. علی با لحنی شیرین و جدی گفت: - خب پناه خانم… بالاخره امشب به ما بله می‌دی؟! دیگه که ان‌شاءالله کاری نمونده که بخوای کاملش کنی یا انجامش بدی، درسته؟ پناه سرشو پایین انداخت، لبخندش کش‌اومد، دستی به دکمه‌های پیرهنش کشید و آروم گفت: - وای علی… اگه می‌ذاشتی این بچه‌ی نسترن به دنیا بیاد، بعد… - پناه! صدای معترض علی قطعش کرد. - بابا از این بیشتر توروخدا معطلم نکن… اول گفتی میخام عطاری رو بخرم که خریدی و مادر من رو از کار بیکار کردی! یه نفس عمیق کشید و دست‌هاشو باز کرد: - بعد گفتی پرهام معلوم نیست خرجی برا پدر مادرت بفرسته و تمام کارهای عطاری رو به مامانت یاد دادی درست مثل وقتی که مامان من به تو یاد داد. بعدشم گفتی صبر کن دوباره کنکور بدم… وای از دست تو! حالام گیر دادی به اینکه بچه‌ی نسترن به دنیا بیاد؟! با خنده‌ی حرصی گفت: - آخه این شد دلیل؟ این شد بهونه؟! پناه زد زیر خنده. صدای خنده‌ش پر از شیطنت بود. نگاهش کرد و با ناز گفت: - خیلی خب علی‌آقا… از این بیشتر منتظرت نمی‌ذارم… امشب… بله رو می‌گم. چشمای علی برق زد. - جدی می‌گی؟ واقعاً؟ قسم بخور! - قسم لازم نیست، فقط برو لبخندتو جمع کن، خیلی تابلو خوشحالی! با هم از اتاق بیرون اومدن. لب‌هاشون به خنده باز بود. زیبا خانم که از نگاهشون همه‌چیزو فهمیده بود با ذوق گفت: - خب؟ خب؟ چی شد بچه‌ها؟ پناه آروم گفت: - بله… همه‌جا یک‌لحظه ساکت شد، بعد صدای دست زدن و ذوق و سوت خنده بلند شد. زیبا خانم درحالی‌که اشک تو چشماش جمع شده بود، یه انگشتر طلای ظریف با نگین قرمز از توی جعبه‌ای مخملی درآورد و به دست پناه کرد. - اینم نشون دختر قشنگم… شیرینی تعارف شد. صدای خنده، چای و قند و دل‌های سبک… زیبا خانم و علی بعد از یکی دو ساعت خداحافظی کردن و رفتن. وقتی در پشت سرشون بسته شد، پناه دستش رو آورد بالا، به حلقه نگاه کرد و با لبخند گفت: - بالاخره…
  14. - اومدن… بسم‌الله! پدرش هم دستی به موهای نقره‌ای‌ش کشید و با چرخ ویلچر رفت سمت در. زیبا خانم با مانتوی شق‌ورق سبز یشمی و برق چشماش وارد شد، لبخند به لب، نگاهش پر از هیجان. علی هم با پیراهن ساده طوسی و کت تیره، ساکت و مودب پشت سر مادرش وارد شد. همه احوالپرسی کردن. تعارف‌ها، شیرینی و شربت، خنده‌های از ته دل و نگاه‌هایی که دائم از گوشه چشم پناه و علی رو زیر نظر داشتن. پناه با سینی چای وارد شد. دستش می‌لرزید، استرس داشت مانند هر دختر دیگری، وقتی چایی رو جلوی علی گذاشت، علی آروم گفت: - ممنون. بعد از کلی حرف‌های معمولی بین بزرگ‌ترها، از اخلاق علی گفتن، از مهربونی پناه، از نون و نمک و رسم و رسوم… زیبا خانم خندید و گفت: - خب حالا بذارین این دوتا جوون هم یه چند کلمه با هم حرف بزنن ببینن دلشون چیه! مادر پناه هم با خنده‌ی خجالتی تایید کرد: - آره دیگه، رسمه… پناه سرش رو انداخت پایین. علی نگاهی به مادرش انداخت و بلند شد. پدر پناه اشاره کرد به اتاق کناری: - بفرمایین اونجا راحت‌تر می‌تونین صحبت کنین. پناه با مکثی کوتاه بلند شد. قدم‌هاش مطمئن بود و علی هم پشت سرش… در اتاق بسته شد. یه سکوت کوتاه… بعد نگاه اول…
  15. بدون توجه به مامان زیبا و علی که خشکش زده بود از خونه بیرون زد. هوا سرد بود. طوری که تا مغز استخون می‌رفت، ولی از سرمای دل پناه کمتر بود. پاهاش رو به زور می‌کشید، پاشنه کفشاش صدا می‌داد رو آسفالت خیس کوچه. بارون نگرفته بود، اما انگار دل آسمونم مثل دل پناه گرفته بود. اشکاش بی‌صدا می‌ریختن و گونه‌شو می‌سوزوندن… یه‌جوری می‌رفت که انگار هیچ مقصدی وجود نداره. فقط باید از اونجا، از همه چیز، از خودش فرار می‌کرد. لب‌هاش بی‌اختیار شروع به لرزیدن کردن… آروم… زیر لب… خفه ولی با درد، خوند: «بغضمو نشکن عزیزم، طاقت این یکی رو ندارم…» صداش تو کوچه‌ی خلوت گم شد، اما خودش شنید. خودش با اون صدا ترک خورد… دستاشو کرده بود تو جیب پالتوش، شونه‌هاشو جمع کرده بود تو خودش، ولی نمی‌تونست جلوی هق‌هق‌های مقطعش رو بگیره. «گریه نکن وقتی که میری، نمی‌خوام چشمات بباره… نمی‌خوام بفهمه دنیا، تو برای من بمونی… یا نمونی…» نفس عمیقی کشید… سرش رو به آسمون بلند کرد… ولی حتی آسمونم براش دل نسوزوند. فقط سکوت و سرما… چقدر این شب لعنتی شبیه تنهایی خودش بود… *** (یک سال بعد...) یک سال گذشته بود... انگار همون دیشب بود که پناه با چشمای خیس تو سرمای شب گم شده بود. اما حالا… لباسی ساده و سنگین پوشیده بود، موهاش رو جمع کرده بود پشت سر، و لبخند محوی نشسته بود رو لبش. صدای زنگ در که اومد، مادر پناه نفس عمیقی کشید و گفت:
  16. پناه دیگه نایی برای ایستادن نداشت. آهسته رفت سمت مبل و با صدایی گرفته از هق‌هق، نشست. شونه‌هاش می‌لرزید، چشم‌هاش خیس بود. سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: - ولی من… من که نخواستم مایه‌ی افتخار باشم… قهرمان داستان نبودم پرهام… فقط یه زندگی آروم می‌خواستم، یه ذره آرامش… اما همونم نشد! صداش شکست. دستش رو گذاشت رو سینه‌ش، انگار چیزی سنگین داشت فشارش می‌داد: - اون روز… بخاطر دفاع از یه دختر غریبه تا لب مرز مرگ بردنم… زدنم… کما… تو حتی یه زنگ خشک و خالی نزدی! بابا رو بردن خونه سالمندان… مامان از نداری خونه‌مونو فروخت… تو کجا بودی؟ حتی یه تعارف دروغی هم نکردی! صدای پناه بالا رفت، بغضش ترکید: - من بهت زنگ زدم… کمک خواستم… تو به‌خاطر کینه‌هات دست رد زدی بهم! منِ عوضی حتی از حق خودم گذشتم… هشت ماه پرهام! هشت ماه کم نیست… من دنبال اون پرونده نرفتم، چون ترسیدم… ترسیدم باز شر شه… بابا رو دوباره ببرن خونه سالمندان… مامان آواره‌تر شه… دستش رو بالا آورد و اشک‌هاشو محکم پاک کرد، بعد با چشمای خیس، خیره شد تو صورت پرهام: - حالا بعد چهارده ماه اومدی می‌گی دشمنی داری چون من مایه افتخارم؟ آخه مرتیکه، تو چی کار کردی که اون دوتا پیرمرد و پیرزن دلشون خوش شه بهت؟! تو تو سخت‌ترین لحظه‌ها حتی یه زنگ هم نزدی، حالا همه تقصیرارو می‌ندازی گردن من؟! صداش لرزید اما محکم ادامه داد: - حتی غیرت نکردی بابای پیرت رو از خونه سالمندان دربیاری! می‌گی اینجا مرغ‌دونی بود؟ خب همون مرغ‌دونی رو اجاره می‌کردی، اون دوتا رو می‌آوردی! منو می‌ذاشتی تو همون بیمارستان جون بدم… هشت ماه اونجا بودم و تو حتی یه لحظه به فکرم نبودی… پناه نفسش رو سخت بالا کشید، لب‌هاش لرزید، ولی انگار قلبش رو گذاشت رو زبونش: - حالا بی‌غیرتی و بی‌وفایی و حواس‌پرتی خودتو می‌خوای بندازی گردن کینه‌ای که با من داشتی؟! با من دشمنی؟! از من بدت میاد؟! باشه… راه‌مون از هم جداست! بلند شد، ایستاد رو به‌روش، با صلابت ولی اشک‌بار: - نه من دیگه برادری به اسم تو دارم… نه تو خواهری به اسم من… هر وقت خواستی مامان و بابا رو ببینی، به مامان خبر بده… من از خونه می‌رم… بیا ببینشون… بعدشم برو! و با همون چشم‌های اشکی، سرش رو انداخت پایین…
  17. پرهام با خشم دست‌های پناه رو از یقه‌ش کند. صورتش از خشم سرخ بود، چشم‌هاش برق می‌زد، صدای فریادش اتاق رو لرزوند: - آره! دشمنتم! چون با اینکه من پسر این خانواده بودم، همیشه تو فداکاری کردی! آره پناه، من با رتبه عالی دانشگاه قبول شدم، اما تو شدی مایه افتخار! رفتم اون‌ور آب اما بازم تو شدی مایه افتخار! اونجا جون کندم، کار کردم، پول درآوردم… بازم تو تو خونه با اون چندرغازت شدی عزیز دل بابا و تاج سر مامان! پرهام نفسش تند شده بود، از حرص دندوناشو روی هم فشار می‌داد: - تو دختری، ولی انگار سه تا مرد بودی! کار می‌کردی، نون می‌آوردی، خم به ابرو نمی‌آوردی… انگار خواهر نبودی… یه قهرمان لعنتی بودی! کسی که نه نیاز داشت، نه شکست می‌خورد، نه کمک می‌خواست! دستش رو به سینه خودش کوبید: - آره! ازت بدم میاد، چون اون احترامی که باید برای من باشه، شد برای تو! اون افتخاری که باید مال من باشه، شد مال تو! من چی بودم؟ چشماش پرِ بغض شد ولی صداش هنوز می‌لرزید از فریاد: - همون روزی که زنگ زدی کمک بخوای، جواب ندادم… بعد بهت گفتم مزاحمم نشو چرا؟ چون می‌خواستم ببینم توی شکست چجوری می‌شی! می‌خواستم یه بارم شده، توی درد و زجر بی‌یاور باشی… می‌خواستم ببینم مامان و بابا بازم تو رو انتخاب می‌کنن یا منو که اون‌ور دنیا از همه چی بی‌نیاز بودم… مشت‌هاش رو گره کرد، نگاهش رو دوخت تو چشم‌های اشک‌آلود پناه: - ولی اونا بازم تو رو خواستن… شکست‌خورده‌ی مفلوک داستان بازم من شدم… حالا فهمیدی چرا ازت بدم میاد؟ چرا باهات دشمنم؟ چون حتی تو شکست، بازم تو برنده‌ای لعنتی… اتاق ساکت شد. فقط نفس‌های بریده‌ی پرهام و نفس‌نفس زدن پناه. زیبا خانم با نگرانی نگاشون می‌کرد. پسرش از جاش جم نمی‌خورد. پناه با دست لرزونش اشک‌هاشو پاک کرد…
  18. پرهام بدون اینکه بلند شه گفت: - چیه؟ اومدی ببینی این بدبختِ آواره کجا شب رو می‌خوابه؟ یا نگران چمدونم بودی؟ پناه یه‌دفعه رفت سمتش. یقه‌شو گرفت، کشیدش بالا. با مشت زد زیر گوشش. صدای «تق» تو اتاق پیچید. با گریه داد زد: - خفه شو! خفه شو لعنتی! صدای گریه‌ش خفه شد تو فریادهاش: - تو چجور برادری هستی ها؟! چیکار کردیم باهات که این‌جوری باهامون دشمنی؟! پاشو کوبید زمین، مشت‌شو فشار داد: - من از درس و دانشگام زدم، کار کردم، عرق ریختم که تو بری اون‌ور آب… مرد شی… یه کسی شی! این بود مزد من؟! صداش لرزید، ولی هنوز بلند بود: - اون مادری که شب تا صبح مریض میشدی پات نشست، اون بابایی که کارگری کرد تا هزینه سفرتو بده، اون که قطع نخاع شد… اینا چی بودن برات؟ هیچی؟! اشک‌هاش مثل سیل جاری شدن: - لعنتی… چرا این‌قدر با ما دشمن شدی…؟ چرا…؟ اتاق پر از سکوت شد. زیبا خانم نفسش تو سینه حبس. پسرش بی‌حرکت. پرهام هم مات. پناه نفس‌نفس می‌زد، اما دیگه صدایی ازش درنمی‌اومد.
  19. مادرش روی زمین نشسته بود، به دیوار تکیه داده بود، چشم‌هاش خیس، صداش بریده‌بریده: - پناه… تو رو خدا… برو دنبال داداشت… پناه عصبی، دست‌ به‌ سینه ایستاده بود: - مامان… تمومش کن. تمومش کن دیگه. اون که ما رو نمی‌خواد، ما چرا باید… - تو نمی‌فهمی… اون دل‌نازکه… حرف زیاد می‌زنه ولی دلش بچه‌ست… پاشو برو پناه… تو رو به جون من برو… پناه چشم چرخوند، دست کشید رو صورتش، بعد نفسش رو محکم بیرون داد، مانتوش رو پوشید بعد کلیدو برداشت: - خیلی خب… می‌رم، ولی به جون خودم اگه یه کلمه دیگه بهم بگه، قسم می‌خورم بهش رحم نمی‌کنم! در رو محکم بست و زد بیرون. تو کوچه قدم‌هاشو تند کرد. گوشی رو درآورد، شماره پرهام رو گرفت. صدا که وصل شد، داد زد: - کدوم گوری خودتو گم کردی؟! - بتوچه! بیرونم کردی دیگه، حالا چی می‌خوای؟ - آدرس بده لعنتی، همین الان! پرهام مکث کرد، بعد گفت: - خیابون یاسمن، کوچه ۴، پلاک ۲۲. پناه با اخم گوشی رو قطع کرد، آدرسی که پرهام داده بود؛ آدرس خانه‌ی زیبا خانم بود یعنی امکانش بود پرهام با پسر زیبا خانم دوست باشد؟ نفسش بریده‌بریده شد. ایستاد جلوی خونه. در که باز شد، زیبا خانم و پشت سرش پسرش نمایان شدند پناه: سلام مامان زیبا زیبا خانم: سلام مادر خوش اومدی بیا تو! پناه: پرهام... زیبا خانم: آره مادر اینجاست؛ پرهام و علی باهم دوستن. حالا بیا تو باهم حرف می‌زنیم. پناه تشکری کرد و با اخم رفت تو. نگاه پرهام که از رو مبل بی‌خیال بلند نشده بود افتاد تو چشمش.
  20. پناه دو زانو کنار مادرش افتاد، دستاش لرزید. با گوشه‌ی روسریش خونِ روی پیشونی مادرش رو پاک کرد، اما زخم باز بود. - وای مامان… وای صبر کن، الان باند میارم، صبر کن فقط… پا شد، دوید سمت کمد دارو. با دقتی عصبی، بتادین و گاز و باندو برداشت، برگشت. زانو زد، خم شد، با بغض گفت: - تو رو خدا آروم بشین، بذار تمیزش کنم… لعنت به اون نامرد… لعنت بهش… مادرش هیچی نمی‌گفت. اشک‌هاش بی‌صدایش می‌ریخت. پناه اخماش تو هم بود، زیر لب غر می‌زد: - آدم نیست، حیوونه! اومده از راه نرسیده وحشی بازی در آورد، هل داده تو رو… حالا فردا نیاد بگه سرخورده بودی خودت زدی به دیوار! پدرش که هنوز تو چارچوب ایستاده بود، با چشم‌هایی گودافتاده زل زده بود چند قطره خون رو زمین. نفس‌هاش بریده‌بریده بود. با صدایی گرفته گفت: - مگه من چه گناهی کردم؟ تاوان کدوم کارمو دارم می‌دم؟ چرا این پسر من اینطوری شد…؟ پناه برگشت سمت پدر، با بغض گفت: - این پسرِ تو نیست بابا… این یه غریبه‌ست! یه بی‌رحمه، یه خودخواهه… ما که مرده بودیم براش، اما اون انگار فقط خودش رو داشت… مادرش که حالا سرش پانسمان شده بود، با صدایی خفه گفت: - شما نمی‌فهمین… از اولش هم یه گوشه‌ای از دلش همیشه تنها بود… همیشه دنبال یه تکیه‌گاه بود… پناه بلند شد، عصبی گفت: - دنبال تکیه‌گاه؟! اونی که باید تکیه‌گاه می‌بود، شد سایه‌ی سنگین! مادرش زد زیر گریه. دو دستش رو زد روی صورتش، بین هق‌هق گفت: - من نمی‌تونم بدون اون… نمی‌تونم… الانم که رفت نمی‌دونم کجاست، گشنه‌ست، خسته‌ست… نکنه تصادف کنه… نکنه… پناه رفت کنار مادرش، نشست، دستاشو گرفت تو دستش: - اگه یه ذره دل‌سوزی تو وجودش بود، قبل از اینکه بزنه تو رو نقش زمین کنه، یه بار می‌پرسید مامان چی می‌خوای… مامان حالت خوبه… نه که بیاد با چمدونش غر بزنه و بره!
  21. صدای افتادن چیزی روی زمین و فریاد پرهام، پناه رو از جا پروند. از پشت در، فقط تونست صدای لرزون مادرش رو بشنوه که می‌گفت «خوبم، چیزی نیست» در اتاقو محکم باز کرد. - چیکار کردی مامانم رو؟! با پاهای برهنه دوید سمت سالن. چشماش از عصبانیت برق می‌زد. به پرهام نزدیک شد، دستشو گرفت، پرت کرد عقب: - برو گمشو! از اینجا برو بیرون! پرهام گیج و هول، فقط سعی می‌کرد چیزی بگه. - من... من فقط یه لحظه... پناه، به خدا نمی‌خواستم! - تو اصلاً نباید اینجا می‌بودی! نباید پات رو بذاری تو این خونه! با مادرتم این کارو می‌کنی؟! مردی که به مادرش رحم نکنه، به کی می‌کنه؟! در همین لحظه، در حیاط باز شد. صدای کلید پدر، که با چرخ ویلچرش از بقالی برگشته بود، اومد تو خونه. وارد که شد، یه بسته نون دستش بود، اما با دیدن اون صحنه، نون از دستش افتاد. - چی شده؟! خون؟! پناه جلو رفت، دست مادرش رو گرفت، به پدر اشاره کرد: - اینو ببین بابا… پسر نازنینت، پهلوونِ فراری، سر مادرو به دیوار کوبوند! پدر با چشمای گرد، به پرهام زل زد. صدای نفس‌هاش سنگین شد. - تو… با مادرت این کارو کردی؟! پرهام لب باز کرد، اما صداش درنیومد. نگاهش بین خون، مادر، پدر، و پناه می‌چرخید. پدر با دندون قروچه گفت: - برو بیرون… تا وقتی زنده‌م، دیگه نمی‌خوام ببینمت… سکوت سنگینی افتاد. پرهام یه لحظه وایساد، بعد چمدونشو از زمین برداشت، بدون اینکه حرفی بزنه، درو باز کرد و رفت. پشت سرش فقط صدای نفس‌های سنگین پدر بود و زجه‌های بی‌صدای مادر…
  22. پرهام مات شده بود. چمدون توی دستش یخ کرده بود. نگاهش قفل شده بود روی رگه‌ی خونی که از پیشونی مادرش سرازیر می‌شد پایین شقیقه. - م… مامان؟! مادرش خم شده بود، یه دستش روی پیشونی، یه دست دیگه‌اش لرزون رو دیوار. سعی می‌کرد تعادلشو حفظ کنه اما پاهاش سست شده بودن. ناله‌کرد: - خوبم… چیزی نیست… پرهام چمدونو انداخت زمین، رفت جلو. دلش ریخت. دستشو گرفت زیر بازوی مادرش: - وایسا... بشین اینجا... وایسا ببینم… وای خدا… چرا خون میاد؟! - گفتم چیزی نیست پسر… پرهام هول کرده بود، شقیقه‌هاش می‌زد، خودش هم نفهمید کی از روی اپن یه دستمال برداشت، کی نشست کنار مادرش. صداش لرزید: - مامان ببخش… به خدا نمی‌خواستم… نمی‌دونستم… یه لحظه فقط... از کوره در رفتم... مادرش لبخند تلخی زد، دست لرزونش رو گذاشت روی بازوی پرهام: - می‌دونم... پرهام زل زده بود به خون، به پیشونی شکاف‌خورده، به مادری که همیشه خودش رو محکم نشون می‌داد اما حالا این‌طور ساکت و لرزون بود. - می‌برمت بیمارستان... زخم بدیه، بخیه می‌خواد... مادرش نفس عمیقی کشید، همون‌جا نشسته گفت: - نه، لازم نیست الان خودم پانسمانش می‌کنم.
  23. صدای کوبیده‌شدن در، مثل انفجار تو خونه پیچید. صدای نفسای تندش تو فضای ساکت اتاق می‌پیچید. مشت‌هاشو گره کرده بود، اشک تو چشماش می‌چرخید اما نمی‌ذاشت بچکه. دیوارو نگاه می‌کرد، اما انگار چیزی نمی‌دید. پایین، پرهام نفس عمیقی کشید، لب‌هاشو با حرص روی هم فشار داد، چمدونش گوشه‌ی راهرو بود. برگشت سمت مادرش، صداش بلند شد: - من که گفتم نمیام! تو بودی که زنگ زدی، اسرار کردی! همینو می‌خواستی؟ همین که این دختر دیوونه‌ت هرچی از دهنش در میاد بهم بگه؟! آره مامان؟ دلت آروم گرفت حالا؟! مادرش با چشم‌های قرمز و صدای بغض‌دار گفت: - اون فقط درد کشیده... - همه درد می‌کشن، مگه من نکشیدم؟! منو بگو، خونه‌مو ول کردم، اومدم تو این مرغ‌دونی، که چی؟ که این تحقیر نصیبم بشه؟ خم شد، چمدونو برداشت، رفت سمت در. مادرش دوید جلو، از پشت دستشو گرفت، اشک می‌ریخت: - نرو... پرهام تو رو خدا... بذار حرف بزنیم، یه امشب فقط... پرهام با خشونت دستشو کشید، هلش داد عقب: - ولم کن! خسته‌م کردی! در همون لحظه، مادرش پای عقب رفتنشو گم کرد، سرش به تیزی دیوار راهرو خورد. یه لحظه همه‌چی ساکت شد. یه قطره خون از پیشونیش چکید، سر خورد پایین صورتش. مادر خم شد، دستشو گرفت روی پیشونی، ناله‌ی کوتاهی زد. پرهام خشکش زد. نفسش برید.
  24. پارت14 از خونه زدیم بیرون. هوا یه کم خنک بود، ولی نه اون‌جور که بلرزی؛ بیشتر از اون هواهایی بود که دلت بخواد دستتو بندازی پشت سرت و بگی: «آخ جون، امروز زندگی بامن خوب تا کرده!» درختای کنار خیابون انگار تازه دوش گرفته بودن، برگاشون برق می‌زد. صدای گنجشک‌ها از لای شاخه‌ها می‌اومد و یه نسیم آروم هم گه‌گاهی می‌زد به صورتم و باعث می‌شد یه لحظه پلکمو ببندم و بگم: ــ اگه امتحان نداشتیم الان می‌رفتیم پارک، دراز می‌کشیدیم رو چمنا! مردم با عجله می‌رفتن و می‌اومدن. یکی دنبال تاکسی، یکی دنبال زندگی، یکی هم مثل ما... دنبال نمره خوب! یه اسنپ گرفتیم و سوار شدیم. راننده یه آقای مودب و بی‌حاشیه بود که موزیک ملایم گذاشته بود. نه اونقدر بلند که اذیت کنه، نه اونقدر آروم که نشه شنید. یه حس عجیب راحتی تو ماشینش بود. از اون ماشینایی که انگار پتو دورت پیچیده. پشتمو به صندلی دادم و به خیابون زل زدم. همزمان هلیا شروع کرد به ور رفتن با کیفش. ــ هلی، بلدی؟ سرشو آورد بالا: ــ راستشو بخوای، نه... ولی آره. ابروهام پرید بالا: ــ یعنی چی دقیقاً؟! یا بلدی یا بلد نیستی! لبخند زد، اونجوری که فقط خودش بلده: ــ یعنی بلدم، ولی نه اون‌قدر که مطمئن باشم بلدما... یه چیزی وسطشه! سرمو تکون دادم و گفتم: ــ بیخیال عشقم! تو تا امتحان عندی خاموشی! خندید و گوشی‌شو خاموش کرد: ــ چشم مامان! ماشین توی ترافیک سبک صبحگاهی می‌رفت جلو. بوق ماشینا، صدای مردم، و نور آفتابی که کم‌کم همه جا رو پر می‌کرد، با هم یه شلوغی قشنگ ساخته بودن. از اون شلوغیایی که آدمو کلافه نمی‌کنه، برعکس، بهش حس زنده بودن می‌ده. زیر لب گفتم: ــ خدایا یه نمره خوب بده، یه خواب طولانی هم کنارش بذار... چیزی نمی‌خوام دیگه! هلیا پقی زد زیر خنده. ــ دعامو دزدیدی؟ همینو من تو دلم گفتم الان! لبخند زدم و چشم‌هامو بستم. چند دقیقه تا دانشگاه مونده بود... و من بین استرس امتحان و آرامش اون لحظه، مونده بودم که دقیقاً چی باید حس کنم! ولی خب... همین که هلیا کنارم بود، و یه روز دیگه شروع شده بود، خودش کلی بود.
  25. همون‌جا خشکش زد. پرهام وسط راهرو وایستاده بود. همون قد بلند، همون نگاه همیشگی. لبخند روی لبش، انگار نه انگار که چند سال گذشته. یه قدم اومد جلو، دستاشو باز کرد برای بغل کردن. - سلام آبجی... پناه عقب پرید، اخماش عمیق‌تر شد. مادرش از ته سالن اومد سمتشون، لبخند روی صورتش یخ زد. - مگه نگفتم نبینمت اینجا؟! مگه نگفتم نیایی؟ برای چی اومدی؟! پرهام خواست چیزی بگه، اما پناه با صدای بلند، لرزون و پرخشم داد زد: - گمشو بیرون! از خونه‌ی من بیرون! اینجا برای آدمایی مثل تو جایی نیست! مادرش سراسیمه جلو اومد، بازوی پناه رو گرفت: - چیکار می‌کنی پناه؟ این برادرته... پناه چشم‌هاشو دوخت به صورت مادرش. لبش لرزید، اما صداش محکم بود: - کدوم برادر، مامان؟ کِی؟ وقتی یه نون خشک نداشتیم، کجا بود؟ وقتی زنگ زدم و گفتم داداشمه، حتماً کمکم می‌کنه... نه به من، من به درک، به تو، به بابا کمک می‌کنه... چشماشو بست، صداش شکست، اما لحنش همون‌قدر سفت موند: - می‌دونی چی گفت؟ گفت مزاحمم نشو، می‌خوام با دوستام برم مسافرت تفریح! الان چی؟ دلش تنگ شده؟ نه مامان، بگو بره... بگو گمشو... ما فقیر فقرا برازنده‌ی شازده نیستیم! پرهام لباشو از هم باز کرد، اما هیچ صدایی نیومد. پناه با بغضی که داشت می‌جوشید، برگشت سمت اتاقش. پله‌ها رو دوتا یکی رفت بالا، درو محکم بهم کوبید.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...