تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت هشتاد و یکم اشکام دوباره سرازیر شد. رفتم سمت درخت آرزوها و زیرش نشستم و اینبار پیمان و آرزو کردم...آرزو کردم که اون شب دوباره تکرار بشه، دوباره مثل همون شب نگام کنه، دنبالم بدوئه و بگه حسش بهم متقابله. آرزومو بستم تن درخت و داشتم میرفتم که همون مرده که اون شب هم اومده بود با دیدن من بهم گفت : ـ امروز تنها اینجایی. لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ متاسفانه. گفت: ـ هر چیزی یه دلیلی داره دخترم. لازم نیست اینقدر ناراحت باشی اگه به صلاحته که حتما پیش میاد. اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ خیلی دوسش دارم عمو. لبخندی بهم زد و گفت: ـ پس تلاشتو بکن. ـ بهم گوش نمیده. ـ نباید تسلیم بشی، به همین زودی میخوای جا بزنی؟ خیلی حرفای امیدوارانه میزد ، حرفایی که اون لحظه واقعا برای ادامه دادن، احتیاج داشتم بشنوم. اشکامو پاک کردم و گفتم : ـ نه هیچوقت برای چیزی که میخوام ساده تسلیم نمیشم. همونجور که با لبخند داشت از کنارم رد میشد گفت : - راستی یچیزی. برگشت سمتم و گفت : ـ یادت نره بعدا بازش کنی. با تعجب گفتم: ـ متوجه نشدم، چیو؟؟ گفت: ـ آرزوهاتو میگم. هر وقت برآورده شد، آرزوهاتو رها کن و بزار تو مسیر خودشون قرار بگیرن. لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه حتما. و بعدش رفت. این مرد خیلی شخصیت عجیب و پر از آرامشی داشت، این تایما هم همیشه میرفت سمت تاریکترین بخش ساحل و اونجا نی انبون میزد. حرفایی که بهم زد واقعا امیدوارم کرد و دوباره یجورایی از جام بلندم کرد. رفتم سمت ساحل و مهسان رو که تو شن داشت پابرهنه راه میرفت و پیدا کردم و با صدای بلند صداش زدم: ـ مهسان. مهسان نگام کرد و گفت: ـ چیشد؟؟ رفتی پیشش؟؟ گفتم: ـ آره رفتم اما بهم گوش نمیده.
- 81 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد دستی به پیشونیش کشید و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : ـ ولی الان خیلی مشغولم غزل. دو سه نفر برای مصاحبه اومدن پیشم بابت گیتار. با مظلومیت گفتم: ـ خب نمیشه یه ساعت دیگه باهاشون مصاحبه کنی؟ بازم بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ یه ساعت دیگه اجرا شروع میشه، باشه واسه یه وقت دیگه. کاملا متوجه بودم که داره منو میپیچونه. یهو گفت : ـ قرصها و ویتامیناتو میخوری دیگه؟ سرمو با ناراحتی تکون دادم و گفتم: ـ میشه به من نگاه کنی ؟ انگار میترسید از اینکه به چشمام نگاه کنه ، برای یه لحظه بهم نگاه کرد. نزدیکش شدم و گفتم : ـ پیمان من میخوام باهات حرف بزنم. تو نمیزاری اصلا برات توضیح بدم. خندید و گفت: ـ فکر نمیکنی برای حرف زدن با من یکم دیر کردی؟؟ بغض کردم از اینکه اینجوری باهام حرف میزد و گفتم: ـ پیمان میشه دست از این رفتارت برداری؟؟ یکم درکم کن لطفا. موهامو گذاشت پشت گوشم و با لبخند گفت: ـ الان اصلا وقتش نیست غزل. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اگه به تو باشه که کلا هیچوقت زمانش نمیرسه، همش ازم فرار میکنی. همین لحظه یکی از بچها از پشت صداش کرد: ـ آقا پیمان، آقای معافی کارتون دارن. بهم نگاه کرد و گفت: ـ باید برم، فعلا. چند دقیقه اونجا منتظر وایسادم و رفتنشو نگاه کردم و بعدش با حال خراب و خستگی که تو تنم موند همون مسیر و برگشتم.
- 81 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و نهم قطع کردم و رفتم پیش مهسان و با کمک هم سعی کردیم از تمام مسافرایی که اومده بودن اونجا عکس بگیریم. تقریبا ساعت پنج بود که بالاخره یکم سرمون خلوت شد و تونستیم یه جا بشینیم. مهسان گفت : ـ وای خیلی خسته شدم. زدم به پاش و با ذوق گفتم: ـ ولی پولش به خستگی می ارزید مهسان. گفت: ـ آره خدایی... همین لحظه یک از کارکنای رستوران میرمهنا برامون دوتا موهیتوی خنک آورد که کلی ازش تشکر کردیم و خواستیم پولشو بدیم گفت : ـ ما از کیشوندای تازه وارد پول نمیگیریم. باز دفعه بعدی . خوبه که اینقدر حواسشون به کیشوندای تازه وارده جزیره بود، هرکجای ایران باشی ، تا همه چیزت رو نگیرن، ولت نمیکنن. بعد اینکه موهیتو رو خوردم گفتم : ـ مهسان من میرم هوکو پیش پیمان. گفت: ـ برو منم یکم برم پاهامو بزارم تو آب، خستگیم دربره... هوا که غروب میشد ، کم کم خنک تر میشد اما بازم به نسبت آذرماه خیلی گرم بود. یه ده دقیقه پیاده رفتم تا رسیدم به هوکو. پیمان با مهدی و دو سه نفر دیگه سر میز نشسته بودن تا منو دید بلند شد و اومد سمتم و گفت : ـ تبریک میگم بچها. میگفتن خیلی سرتون امروز شلوغ بود. بغلش کردم و گفتم: ـ مرسی. آره خیلی خسته شدیم ولی وقتی یهو با این حجم از آدم مواجه شدیم. منو از بغل خودش با یه لبخند مصنوعی کشید بیرون و سرشو انداخت پایین و گفت : ـ عادت میکنی ، نگران نباش سعی کردم به روی خودم نیارم که چقدر از این حرکتش ناراحت شدم و بازم با لبخند گفتم: ـ پیمان میشه بریم پیش درخته آرزوها؟
- 81 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
«نتایج قسمت اول» همتون واقعا قلمهای خاصی دارید دخترا خیلی سخت بود بینتون انتخاب کردن، اول جوایز رو میگم براتون: 🩵نفر اول: 500 امتیاز 🤍نفر دوم: 300 امتیاز 🩵نفر سوم: 200 امتیاز 🤍نفر چهارم: 100 امتیاز 🩵نفر پنجم: 50 امتیاز 🌼یه نکتهای اینجا هست اونم اینه اگه برفرض نفر اول بتونه تو سه قسمت دیگه ببین و بنویس نفر اول بشه برای رمان اون عزیز ریلز میشه و تو پیج اینس*تاگ*رام پست میشه. 🌼بازهم یه نکته دیگه هست، اگه تو قسمت های ببین و بنویس مجموع امتیازهای دریافتیتون به 2500 برسه، بازهم تبلیغ اثرتون رو داریم منتهی در دوجا. خب بریم برایم علام نتایج🥰 نفر اول @سایه مولوی نفر دوم @shirin_s نفر سوم @Amata نفر چهارم @Kahkeshan نفر پنجم @QAZAL مرسی از اینکه انقدر خوبین واقعا لذت بردم از وصف و ایدههاتون این عکس ژانر تخیلی_عاشقانه داشت تو قسمت دوم میبینمتون😍🤍 🩷موفق و مانا باشید🫰🏻🩷
- 8 پاسخ
-
- 5
-
-
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
آب دهانش را به سختی قورت داد. توانایی پس زدن بغضش را نداشت. با بغض ادامه داد: - بعد از به دنیا اومدن پرهام مادرم مریض شد. مدام سرفه میکرد و تنگیِ نفس داشت. دکتر که رفتیم و عکس و آزمایش داد معلوم شد سرطان ریه داره. با پشت دست به صورت خیس از اشکش کشید. احتشام دست روی دستان لرزانش گذاشت. - اگه حالت بده دیگه نمیخواد بگی. سر بالا انداخت. حالا که تا اینجا را گفته بود باید تا انتها میرفت. نفس لرزانی کشید و بریده بریده ادامه داد: - داروهاش گ... گرون بود؛ هرچی میجنبیدم، باز پول کم میاوردم. به هر دری زده بودم تا پول جور کنم، اما نشد. تا این... که دوستم بهم پیشنهاد داد، تا با کلک از مردها و پسرهای پولدار دزدی کنیم. م... من پر از کینه و نفرت بودم، مردهای پولدار زیادی من و مادرم رو تحقیر کرده بودن. از اونطرف هم مادرم مریض بود و پول نداشتم. پیشنهادش رو ق... قبول کردم. اولهاش سختم بود، اما بعد از یه مدت عادت کردم. هقهق کرد و دست روی دهانش فشرد. احتشام طلعت را صدا زد تا برایش آب بیاورد. جرعهای از آب را که نوشید کمی آرامتر شد. - خیلی تلاش کردم؛ زور زدم که مامان درمان بشه، اما نشد. پرهام فقط دو سالش بود که مامان مُرد و از اون به بعد من و پرهام تنها شدیم. احتشام دست دور شانههایش انداخت و در آغوشش گرفت. در آغوشش بغض کرد، اشک ریخت و هق زد. احتشام هم پابهپایش گریه کرده بود. برای همسری که آنهمه درد کشیده بود؛ برای دختری که آنهمه عذاب کشیده بود. سر روی شانهی احتشام گذاشت و زار زد. احتشام موهایش را نوازش کرد. - جانم، جانم دخترم؛ گریه نکن عزیزم. لب گزید و چشم بست. چرا مادرش این کار را با خودش و زندگیاش کرده بود؟! به چه قیمتی زندگی با این مرد را از دست داده بود؟! کاش فقط میتوانست جواب اینهمه چرای ذهنش را پیدا کند. کمی که آرامتر شد عقب کشید و از آغوش گرم احتشام دل کند. - بهتری عزیزم؟ با آرامش پلک روی هم گذاشت. آغوش احتشام معجزهگر بود انگار که پس از مرور آن خاطرات تلخ و آنهمه گریه آرام بود. - خوبم. احتشام دست پیش آورد و اشکهایش را پاک کرد. - برای مادرت که کاری از دستم بر نمیاد، ولی قول میدم تا زمانیکه زندهام و نفس میکشم نذارم آب تو دلت تکون بخوره. لبخند پرمهری به روی احتشام پاشید. این مرد یک نعمت بود. یک نعمت که خدا پس از آنهمه سختی و عذاب سر راهش او را قرار داده بود. سامان حق داشت؛ حق داشت که این مرد را دیوانهوار دوست داشته باشد. این مرد انگار به دنیا آمده بود برای دوست داشته شدن. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
احتشام آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش از بغض بالا و پایین شد. - از مادرت برام بگو؛ چیکار میکرد؟ چطوری زندگی میکرد؟ نگاهش میخ نگاه شفاف احتشام شد. شنیدن از مادرش مطمئناً برایش راحت نبود. لب به اعتراض باز کرد: - بابا... . احتشام دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد. - بهم بگو، میخوام بشنوم؛ میخوام بدونم چی باعث شد که از من جدا بشه و بره. لبخند تلخی زد. اگر با مرور گذشتهها قرار بود معمای زندگیاش فاش شود که تا الان هزار باره فاش شده بود. - اگه قرار بود با شخم زدن گذشتهها چیزی رو فهمید، من تا الان همه چیز رو فهمیده بودم. نگاه از چشمان احتشام گرفت و سر پایین انداخت. حق داشت که بخواهد از زندگی همسرش بداند. شاید با فهمیدن زندگی سخت مادرش احتشام هم میتوانست او را ببخشد. - اینها چیزهاییه که از مادرم شنیدم و نمیدونم چقدرش دروغه و چقدرش راست. احتشام با ناراحتی نگاهش کرد. - من نمیدونم چرا مادرت این دروغها رو به من و تو گفت ولی مادرت دروغگو نبود، تو تموم سالهای زندگیمون جز همین یه بار ازش دروغ نشنیدم. آرام سر تکان داد. مادرش دروغگو نبود، اما او دیگر نمیتوانست به هیچ چیزی اعتماد کند. - بعد از جدا شدنش با پول مهریهاش یه خونه توی پایین شهر خرید و با بقیهی پولش زندگیش رو میگذروند. زندگی توی اون قسمت از شهر و توی اون محلهها واسهی یه زن باردار و تنها خیلی سخت بود؛ از یه طرف حرفها و تیکه و کنایههایی بود که خالهزَنَکهای محله بهش میگفتن و از یه طرفی مزاحمتهایی بود که معتادها و لاتهای محله براش ایجاد میکردن. همین حرف و مزاحمتها و منی که یکساله بودم و هنوز به خاطر نبودن پدرم شناسنامه نداشتم باعث شد تا مجبور بشه ازدواج کنه. قادر تنها کسی بود که توی اون شرایط ازش خواستگاری کرده بود و مادرم پیشنهادش رو قبول کرده بود. یه مدت بعد از ازدواجشون اعتیاد قادر شدت پیدا کرد. اونقدر که دیگه سرکار هم نمیرفت و اگر هم پولی در میاورد پای قمار و موادش میرفت. مادرم برای در آوردن خرج زندگیمون مجبور شد بره و توی خونههای مردم کار کنه؛ حتی قادر من رو هم میفرستاد تا توی خیابونها گل و آدامس بفروشم و پول موادش رو جور کنم. نفسش را لرزان و آه مانند بیرون داد. - تموم اون روزهای سخت رو به امید رسیدنِ روزهای بهتر گذروندیم، اما همه چیز بدتر شد. هیجده سالم که شد درس رو ول کردم و پابهپای مادرم شروع کردم به کار کردن. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
زبان روی لبش کشید و آرام و با خجالت گفت: - خوش اومدین، ب... بابا! نگاه احتشام از حرف او به اشک نشست و مات و مبهوت لب زد: - د... دخترم! چشم بست و سعی کرد بغضش را قورت بدهد، اما نمیشد. عمق دلتنگی و شرمندگیاش آنقدر زیاد بود که ناخواسته او را به گریه انداخته بود. احتشام برایش آغوش باز کرده بود، اما ترس از واکنش تند او مانع از این شده بود که جلو بیاید. نگاهی به چشمان براق از اشک احتشام کرد و لب گزید. نمیخواست؛ دیگر نمیخواست خودش را از داشتن او محروم کند. دیگر نمیتوانست با وجود فهمیدن حقایق کنارش بماند و از محبتهای پدرانهاش بهرهمند نشود. با تعلل قدمی پیش آمد و در آغوش احتشام فرو رفت. آغوشش امن و گرم و محکم بود. پلک بست و سر روی سینهی ستبر پدرش گذاشت. اشکهایش بند نمیآمد و لب میگزید تا صدای هقهقش بلند نشود. فشرده شدن در آغوش مردی که سالها از داشتنش محروم شده بود، حس خوبی داشت؛ حسی که تا به حال تجربهاش نکرده بود.حس آرامش و داشتن یک تکیهگاه امن و محکم. بوسهی احتشام که به پیشانیاش نشست، چشم باز کرد و نگاه خیس و لرزانش را به چشمان مهربان احتشام دوخت. اشکهایش بیآنکه پلک بزند روی گونههایش سرازیر شده بود و نمیفهمید که مادرش چطور توانسته بود از این مرد دل بکند! *** از بودن در کنار احتشام حس خوبی داشت و در تمام طول مهمانی دلش نخواسته بود که حتی یک لحظه هم از او فاصله بگیرد. احتشام هم از توجه و محبت چیزی کم نگذاشته و هوایش را داشت؛ آنقدر که صدای دوقلوها از حسادت درآمده بود و در آخر خودشان را آویزان بازوهای احتشام کرده بودند که شب را در عمارت بمانند، اما عاطفه هر دو را با دعوا و کشانکشان با خودش برده بود. - حالا که دارم دقت میکنم، میبینم که خیلی شبیه به مادرتی. نگاه از طلعتی که در حال جمع کردن ریختوپاشهای سالن بود گرفت و به احتشام نگاه کرد. - همون چشمها، همون لبخند، همون معصومیت. لبخند محوی زد. چقدر حرفهای احتشام شبیه به مادرش بود. - ولی مامانم میگفت که چشمهام شبیه چشمهای شماست. حالا دیگر از رنگ چشمها و رنگ موهایش متنفر نبود. حالا خوشحال بود که شبیه به او بود. - رنگ چشمهات شاید، اما این مژههای تابدار و این چشمهای کشیده شبیه به چشمهای مادرته. لب گزید و بغضش را قورت داد. - ولی مامان چهرهی شما رو توی صورت من میدید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
مدتی بود که روی تختش نشسته بود و به گوشهای خیره شده بود. سروصدای دوقلوها را از طبقهی پایین میشنید. عاطفه و همسر و دخترانش تنها کسانی بودند که برای تبریک گفتنِ آزادی احتشام به عمارت آمده بودند. این هم از خواستههای سامان بود که دوست نداشت کس دیگری از به زندان افتادنِ پدرش خبردار شود. پوفی کشید و از روی تخت برخاست. دستی به سارافون آبیرنگش کشید. خودش را برای مهمانی آماده کرده بود، اما میلی به بیرون رفتن از اتاقش نداشت. خودش را به پنجره رساند و پردهی سفید رنگ و حریر را کنار زد. درختان پر از شکوفه و فضای با طراوت باغ لبخندی هرچند کمرنگ را به لبش آورد. سامان به دنبال احتشام رفته بود و فکر به اینکه به زودی قرار بود با احتشام روبهرو شود هم خوشحال و هم شرمندهاش میکرد. خوشحال بهخاطر آزادیاش و گرفتارهایی که از آن نجات پیدا کرده بود و شرمنده از بابت رفتارهای نامناسبی که با او داشت و کاری که مادرش در حق او کرده بود. نفسش را عمیق و آه مانند بیرون داد. به قبرستان رفته بود، با مادرش حرف زده بود و گفته بود که او را خواهد بخشید، اما مطمئن بود که هرگز این پنهانکاری و دروغها را فراموش نخواهد کرد. با دیدن ماشین غول پیکر سامان که وارد باغ شد، لبخند محوی زد. حالا وقت روبهرو شدن با احتشام بود. از پنجره فاصله گرفت و دور خودش چرخید. کمی زمان لازم داشت تا با خودش کنار بیاید. نمیخواست برود و باز با یک رفتار نسنجیده همه چیز را خراب کند. به خودش که اندکی مسلط شد دستی به سر و رویش کشید و از اتاق بیرون آمد. آرام و با تردید پلهها را یکبهیک پایین میآمد. از طبقهی پایین صدای صحبت احتشام با مهمانها را میشنید و دلش آرام میشد از صدای او که کمی سرحالتر از همیشه بود. نفسش را عمیق بیرون داد و کف دستان خیس از عرقش را به هم مالید. از آخرین پله هم پایین آمد و وارد سالن شد. عاطفه و دخترهایش احتشام را دوره کرده بودند و آنقدر سروصدای خوشحالی و تبریکاتشان زیاد بود که صدای قدمهای او را نمیشنیدند. از خوشحالیشان لبخندی به لبش آمد. اینکه بقیه حواسشان به او نبود فرصت خوبی بود تا بتواند کمی خودش را جمعوجور کند. در بین مهمانها نگاهش به سامانی که کمی دوتر ایستاده بود و با لبخند جمعیت پر شروشور را نظاره میکرد افتاد. سامان هم انگار سنگینیِ نگاهش را حس کرده بود که سرش را بلند کرد و نگاهش او را نشانه رفت. تردید و تعلل او را که دید با اطمینان چشم بست. از نگاه مطمئن و مصمم او جرأت گرفت که جلو برود. قدمی به سمتشان برداشت و سعی کرد آرام باشد و صدایش نلرزد. - سلام. با صدای او همه به سمتش برگشتند، اما نگاه او فقط در نگاه متعجب و مشتاق احتشام گره خورده بود. -
نوشین عکس نمایه خود را تغییر داد
- دیروز
-
درود با درخواست شما موافقت شد. پس از بررسی نتیجه اعلام می گردد.
- 42 پاسخ
-
- 1
-
-
سلام عزیزم خوشامدید
روی لینک زیر بزنید و وارد تاپیک رمانتون بشید. صفحه رو پایین بکشید، روی "ارسال پاسخ به موضوع" بزنید، پارتتون رو تایپ کنید و بعد دکمه ارسال رو بزنید
تمام پارتهاتونو همینطوری ارسال کنید
سوالی داشتید بپرسید
-
برترین رمان های درحال تایپ نودهشتیا درخواست انتقال رمان به تالار برتر
Khakestar پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
درود درخواست انتقال داشتم. @سادات.۸۲ -
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیستم_ پایان فصل اول نوح چند لحظهای بیحرکت ایستاد، نگاهش همچون پتکی سنگین روی من قفل شده بود، بدون هیچ کلامی، آهسته سرش را پایین انداخت. حرکتی آرام اما سنگین، مثل زنجیری که به زمین کشیده میشود و صدای خفهی گناه را به گوش میرساند. سپس، آرام دستش را در جیب پالتوی مشکیاش فرو برد و سیگاری نقرهایرنگ بیرون آورد، فندک طلایی و قدیمیاش را برداشت؛ همان تیشهی کوچک روشنایی در تاریکی که همیشه همراهش بود. با شعلهای کوتاه، سیگار را روشن کرد؛ نورِ سوسو زنِ شعله، خطوط پر از درد چهرهاش را به نمایش گذاشت، سپس در تاریکی محو شد؛ مثل شعلهای کوتاه از امید که در لحظهای فرو میسوزد و خاموش میشود. بوی تلخ دود و تنباکو، فضای اطراف را پر کرد بود، بوی گذشتهای که نمیشد از آن گریخت؛ بوی زخمهای کهنه و دردهایی پنهان هر دوی ما بود. چشمهایم خود به خود بسته شدند، موجی از خاطرات قدیمی، بیرحمانه به سراغم آمدند. فشاری گنگ و سنگین بر قلبم نشست، انگار دستی نامرئی آن را از درون مشت کرده باشد. صدای نوح در ذهنم پیچید، صدایی که سالها پیش شنیده بودم: «نوح... بارها نگفتم سیگار نکش؟ اگه یک روز از عمرت کم بشه، من سه روز از عمرم رو از دست میدم... نمیفهمی؟ من بدون تو چی کار کنم؟ اصلاً قرار نیست تو این دنیای عوضی منو محکوم به زنده موندن کنی و خودت رو محکوم به جهنم!» صدای خندهام در آن روزها پر از زندگی بود؛ دستی که سیگار را میگرفت، چشمی که پر از عشق و امید میدرخشید و نفسی که در عمق وجود هم گره خورده بود. چشمانم را باز کردم، اما آن تصویر دیگر نبود. اینجا، مردی ایستاده بود با چشمانی سرد و لبهایی بسته که دود سیگار را به آرامی از میانشان بیرون میداد. هر حلقه دود، گویی تیشهای بود که در جانم فرو میرفت. نوح سرش را بلند کرد، صدایش آرام بود اما سنگینیِ آتش و خاکستر در لابهلای کلماتش موج میزد: «همراز... من قاتل برادرت نبودم. اون شب... همهچی اونطوری که تو دیدی نبود. تو خیلی چیزها رو نمیدونی... خیلی چیزها رو فقط من میدونم.» نفس کشیدنم سخت شد. هوا انگار چگال و سنگین بود و به سینهام فشار میآورد. قلبم به تپش افتاد، چشمهایم پر از اشکهایی شد که جرأت ریزش نداشتند. با صدایی لرزان، اما پر از خشم گفتم: «چی گفتی؟ من نمیدونم؟ من نمیدونم؟» قدمهایم را جلوتر بردم، نور چراغهای بالای تراس روی موهای پراکندهام میرقصید. با دو دست یقه پالتوی سنگینش را گرفتم و فشار دادم. -تو... تو اون شب یاشار رو کشتی، داداشمو زدی، زنش، طنین رو که بهترین رفیقم بود، نوح! با چشمای خودم دیدم که اون اسلحه لعنتی رو چطور کشیدی! چشمانم شعلهور بودند، نه از اشک، بلکه از خشم و آتشی که سالها زیر خاکستر پنهان بود. صدایم مانند انفجاری در سکوت شب پیچید: -سعی نکن قاتل بودنت رو توجیه کنی نوح! بعد از اون شب لعنتی، من مرده بودم و تو هم منو دفن کردی! خودت با دست خودت زدی! با همون دستی که یه روز حلقهای توش بود. نوح خواست حرفی بزند، اما صدایم بلندتر شد: -تو منو خاک کردی، نوح! منو همراه یاشار و طنین دفن کردی؛ من زندهام چون انتقام زندهام کرده، نه عشق! حالا اومدی میگی منو نمیشناسی؟ تو منو ساختی، لعنتی! تو، اون شب، و اون خیانت! باد ناگهانی شدت گرفت، برگها در هوا چرخیدند و صداهای دور و نزدیک محو شدند. فقط نفسهای تند و سنگین ما شنیده میشد؛ صدای دود و خاطرات و قلبهایی که از هم گسسته بودند. دستهایم هنوز محکم به یقهاش چسبیده بودند. اما در لرزش انگشتانم، رد پای آن عشق قدیمی زخمی، خونین و نیمهجان دیده میشد. نوح فقط به من نگاه میکرد؛ مثل مردی که در برابر زنی ایستاده بود که از زیر آوار گذشته بیرون آمده بود؛ زنی که دیگر با اشک نبود، بلکه با آتش و خشم شعلهور شده بود. و من؟ من سایهی گذشتهاش بودم؛ زنده، اما دیگر آن زن نبودم؛ نه همسرش، نه معشوقهاش. من همراز شده بودم، همرازِ انتقام، همرازِ خشم، همرازِ حقیقتی که دیگر نمیشد انکارش کرد، همرازی که دیگر محرم هر رازش نبود. -
پارت هفتاد و هشتم رفتم سر کمد. ریسه ، پارچه های سفید همشونو جمع کردم و داخل ساک گذاشتم. سوسیس تخم مرغ درست کردیم و با عجله خوردیم و حدود ساعت دو و ربع رفتیم سمت ساحل. با کمک دو سه تا از ناخداهای اونجا ریسه ها رو تن درختای نخل وصل کردیم و پایه ها رو هم با پرده های سفید تنشون صل کردیمو سر آخر مهسان قالی دستبافت سنتی که داخلش رگه های سفید و آبی داشت و پهن کرد. یکی از ناخداها گفت: ـ آفرین. چه چیزی درست کردی! امیدوارم موفق باشین. من با لبخند رضایت بخش از منظره ای که ساختیم گفتم : ـ مرسی ، دست شما درد نکنه ، خیلی بهمون کمک کردین واقعا. اون یکی ناخدا گفت : ـ هر وقت چیزی لازم شد دخترم ما همین اطرافیم. بازم هم من هم مهسان کلی تشکر کردیم. از تم ساحل عکس گرفتم و برای مهلا فرستادم و بعد از چند دقیقه بهش زنگ زدم و در کمال تعجب گفت : ـ وااای دمتون گرم غزل. شنیدم که ترکوندین. یکی از دوستام عرشیا داشت میومد هتل از تم شما عکس گرفت بهم نشون داد. خندیدم و گفتم: ـ این بچهای جزیره هم بزارن تا ما خودمون یه خبر و بدیم دیگه. ای بابا. همزمان که داشتم حرف میزدم ، کلی مسافر برای عکس گرفتن اونجا جمع شدن و مهسان ازم خواست که سریعتر قطع کنم و بیام. مهلا گفت : ـ غزل قبل اینکه قطع کنم، من یه خبر بهت بدم که برگات بریزه. گفتم: ـ چیشده؟؟ ـ امروز صبح داشتم میرفتم هتل، با پیمان رو در رو شدم. کلی از احوال تو پرسید و ازم خواست اینروزا بیشتر حواسم بهت باشه البته که کلی ازم خواهش کرد تا بهت نگم که یه چنین چیزی گفته. خندیدم و گفتم : ـ مرسی که گفتی. داشت میرفت رستوران؟ گفت: ـ آره دیگه به احتمال زیاد. الانم چون کوهیار رفته دارن دنبال یکی میگردن که گیتار الکتریک بزنه. ـ باشه دمت گرم. میبینمت ـ میبینمت.
- 81 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و هفتم مهسان: ـ خب الان بگو که خونه ی این آقا پیمان کجاست؟؟چون از این بعد غزل و فکر کنم باید اونجا پیدا کنیم هرسه تا خنیدیدم و مهلا گفت : ـ همین خیابونو صد متر بری جلوتر دست چپ ، دومین خونه ویلایی، خونه ی اینه... پرسیدم : ـ مهلا چرا گوشی نداره ؟؟ مهلا : ـ اتفاقا این موضوعو یبار منم ازش پرسیدم میگفت دلم نمیخواد کسی بهم دسترسی داشته باشه. گفتم شاید کار ضروری باهات داشته باشیم که بهم گفت تو جزیره همه آدرس خونمو میدونن. مهسان: ـ واقعا آدم عجیبیه، غزل کارت سختهها. من با ذوق گفتم : ـ اشکال نداره ، قربونشم میرم. مهسان: ـ اه اه اه ، پیمان ذلیل. بعد سه تاییمون خندیدیم. اون شب دیگه نذاشتیم مهلا بره و ازش خواستیم بمونه و یکم بابت کارمون که قرار بود فردا استارت بزنیم حرف زدیم و اونم آیدیه پیج و رمز و بهمون داد که عکسهایی که از مسافرا میگیریمو اونجا آپلود کنیم. ساعت تقریبا شش صبح بود که خوابمون برد و بعدش من با صدای مهسان از خواب بیدار شدم که گفت: ـ بالاخره بیدار شدی زیبای خفته! پاشو باید بریم ، وسایلا رو اونجا ردیف کنیم. خمیازهایی کشیدم و گفتم: ـ بابا این مسکن هایی که میخورم همشون خواب آوره ، ساعت چنده؟ ـ یک و ربع سریع بلند شدم و گفتم: ـ اوه چقدر دیر شد. مهلا رفت ؟ گفت: ـ آره بابا. من دو ساعت پیش بیدار شدم ، رفته بود.
- 81 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
قسمت نوزدهم هوای سرد شب مثل سیلیای نامرئی روی پوست صورتم نشست. درب شیشهای تراس پشت سرمان با صدایی آرام بسته شد و ما را در حصاری از سکوت و آسمان تاریک تنها گذاشت. باد، موهای آشفتهام را با خشونتی عاشقانه به هر سو میکشاند، گویی میخواست حرفهای ناگفته را از گوشهی ذهنم بیرون بکشد و بر تاریکی فریاد بزند. نوح هنوز بازوی من را محکم در دست گرفته بود، انگار اگر رهایم کند، از لابهلای انگشتهایش مثل بخار شب ناپدید میشوم. نفسهایش تند بود، نه از دویدن، نه از خستگی... از خشمی که زیر پوستش قل میزد. سینهاش با هر نفس بالا و پایین میرفت و رگ گردنش با تپشهایی شدید، مرز جنون را فریاد میزد. لحظهای مکث کرد. چشمهایش در نور کم تراس برق زد، نه برق زندگی، برق خشم، برق زخم. با صدایی دورگه و خفه گفت: «تو... داری چیکار میکنی، همراز؟ تو دیگه کی هستی؟ من... من نمیشناسمت!» صداش لرز داشت، اما نه از ترس، نه از شک. از خشمِ لهشدهای که زیر پایم داشتم خوردش میکردم. از دیدن زنی که سالها پیش خاکش کرده بود و حالا مثل شعلهای از جهنم برگشته بود. چشمهایم را در چشمهای خستهاش دوختم. لبخندی کج روی لبم نشست. لبخندی که بیشتر بوی خون میداد تا مهربانی. بعد، بیهوا، قهقههای بلند سر دادم. صدای خندهام در تاریکی تراس پیچید، مثل نیش خنجری که در دل سکوت فرو میرود. باد، خندهام را در اطراف پخش میکرد، و شب، مثل یک شاهد خاموش، آن را ثبت میکرد. و بعد با صدایی آرام ولی مرگبار، مثل زمزمهی یک مار، گفتم: «من کیام؟ هوم؟ این سوالو باید خیلی زودتر میپرسیدی، نوح. من همون زنیام که یه روزی همسرت بود، با دلی که واسهت میتپید، با نگاهی که تو رو تا مرز پرستش برد... ولی تو چیکار کردی؟» قدم کوچیکی به سمتش برداشتم. حالا نفسهام نزدیک صورتش بود. انگشتهام مشت شده بودن کنار بدنم، و صدایم مثل تیغهی یخ روش فرود میاومد. «تو با دستای خودت کُشتیش. با بیرحمی، با خیانت، با نفسی که روی اعتماد خنجر زدی... اون زن مرد، نوح. زیر خاک رفت. و چیزی که از اون زن باقی مونده، همرازیه که روبهروته. حالا بگو، قاتل عزیز، واقعاً فکر میکنی نیاز داری دوباره خودمو بهت معرفی کنم؟» نوح نفسش را به زور فرو داد. چشمهاش بازتر شد. لبهاش لرزید. نه از ترس، از واقعیت. از زخمهایی که حالا جلوش ایستاده بودن و نگاهش میکردن. از اینکه هیولایی که خودش ساخت، حالا روبهروشه و نگاهش رو پس نمیزنه. سکوت بینمون مثل دیوار بتنی بود. فقط صدای باد، پرش نورهای محو شهر پایین دست، و زنگ ضعیف یک موسیقی دور از سالن، بینمون حرکت میکرد. انگار دنیا برای چند ثانیه ایستاده بود، فقط برای این رویارویی. این اعتراف. این افشاگری. و من... من با چشمهایی که از اشک تهی شده بودن، از عشق پُر، و از نفرت لبریز، همچنان نگاهش میکردم. مثل زنی که دیگه هیچ چیزی برای باختن نداره، جز خشمش. -
پارت هفتاد و ششم مهلا خندید و من گفتم : ـ چجوری منو میبخشه ؟ هیچ فکری نداری؟ مهلا : ـ والا راستشو بخوای من تا همین امشب فکر نمیکردم اصن پیمان بتونه کسیو اینقدر دوست داشته باشه که براش ابراز نگرانی کنه. وقتی اینقدر دوستت داره ، با گذر زمان میبخشتت نگران نباش، یکم زمان بده مهسان گفت : ـ بنظر آدم کینه ای میاد. مهلا : ـ نه اتفاقا اصلا کینه ای نیست، گفتم که بخاطر اتفاقی که براش افتاده انگار دیر اعتماد میکنه. مهسان: ـ خب تو نمیتونی از زیر زبون داییت بکشی؟ مهلا : ـ عمرا. نمیگه اما اگه با غزل دوباره اوکی بشه مطمئنا بهش میگه. من : ـ آره ولی چجوری؟ مهلا : ـ اشتباهاتی که تا الان داشتی و دیگه انجام نده. بهش نشون بده که واقعا دوسش داری. امکانش هست فکر کنه چون تفاوت سنیتونم زیاده ، زود ازش خسته بشی. من : ـ همینکارو میکنم مهلا دوباره با تعجب گفت: ـ ولی خیلی برات نگران بود غزل. امشب کل جزیره دارن راجب این حرف میزنن که پیمان چجوری بخاطر یه دختر بیمارستان و گذاشت رو سرش. باتعجب گفتم : ـ وا؟؟اینجا چقدر زود خبرا میپیچه. مهلا : ـ چون جای کوچیکیه و یکی از پرستارهای اونجا هم رفیق خودمه. اون بهم گفت.
- 81 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
فکرکنم اسم رمان حکم دل هست
- 2 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت هفتاد و پنجم مهلا نشست رو مبل و گفت : ـ خب نمیخوای تعریف کنی؟ مهسان هم اومد کنارش نشست و گفت : ـ خب چایی ها هم اومد. بصورت خلاصه وار تمام ماجرا رو از اول برای مهلا تعریف کردم. مهلا هر لحظه تعجبش بیشتر از قبل میشد و سرآخر گفت : ـ وای!!!چه اتفاقاتی افتاد!! کوهیار اصن چرا اینکار و کرده؟! فکر نکرد خب یه روزی لو میره این قضیه؟! بعدشم اینجا جای کوچیکیه. سریع خبرا میپیچه. گفتم: ـ نمیدونم والا. واقعا روانیه ، باید خودشو به یه روان پزشک نشون بده. الان بخاطر این احمق، پیمان منو نمیبخشه، تو یکم بیشتر از پیمان برام بگو. چجوری دلشو نرمتر کنم؟ مهلا یکم چاییشو خورد و خندید و گفت : ـ پس بالاخره یه دختر دل پیمان ما رو برد. والا غزل پیمان آدم خیلی توداریه، همه هم اصولا تو جزیره میشناسن ولی کلا با همون صاحب هوکولانژ و داییم صمیمیه. من خودم بارها از داییم پرسیدم که کلا چه اتفاقی براش افتاده اما متاسفانه داییم چون خیلی رازداره هیچی بهم نگفت ولی میدونم که به زن سابقش ربط داره. مهسان پرسید : ـ جدا شده درسته ؟ مهلا : ـ اوه آره بابا. اصلا تایمی که اومد جزیره ، جدا شده بود ولی یه چیزی که برای منم جالبه هیچوقت برنگشت تهران. همه ما بعد چند ماه واسه استراحت هم شده میریم به خونواده سر میزنیم اما تو این چند سالی که اینجاست ، هیچوقت ندیدم از جزیره بره بیرون حتی واسه استراحت. من گفتم : ـ خب مهلا من میخواستم جواب سوالامو بگیرم ، تو بیشتر کنجکاوم کردی.
- 81 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و چهارم با تعجب پرسید: ـ اینجا کجاست؟ ـ خونه ما. ـ چیزی شده؟ ـ آره. یه چیزایی شده که هم باید بپرسم و هم تعریف کنم. مهلا سریعا گفت: ـ آره منم باید بهت یه چیزایی رو بگم. داریم صندلیا رو جابجا میکنیم با بچها، نیم ساعت دیگه اونجام ـ میبینمت پس. وقتی قطع کردم ، مهسان گفت : ـ اینجور که معلومه امشبم قراره تا صبح بیدار باشیم رو به مهسان گفتم: ـ تو چقدر عشق خوابی! من امشب باید راجب پیمان خیلی چیزا رو بفهمم مهسان. مهسان بلند شد و گفت: ـ خیلی خب باشه پس بزار برم کتری و بزارم ، معلومه که شب طولانی قراره بشه. یکم تو اینستا و اکسپلور چرخیدم که زنگ در زده شد. مهسان درو باز کرد و مهلا با یه پاکت شیرینی اومد داخل و گفت : ـ یعنی امشب همه بخاطرت زهره ترک شدن غزل. چت شد؟ مهسان با خنده نگام کرد و گفت : ـ چیزی نبود. این بعضا این مدلی میشه. مهلا با ترس نگام کرد و گفت : ـ وای چقدر دردت وحشتناکه پس! خیلی رنگ و روت پریده بود. کتشو آویزون کرد و ادامه داد: ـ البته بیشتر از تو پیمان رنگ و روش پریده بود. داستان چیه غزل ؟ کوهیار به منو دایی میگفت شما باهمین. تو از اونور پیمان بغلت کرد و برد. الانم که دیدم علی معافی داره با کوهیار تسویه حساب میکنه. خیلیم ناراحت بود. نگاش کردم و گفتم: ـ بره به جهنم، پسره ی احمق.
- 81 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
اتمام مسابقه 🌻🤍🌻 «ممنون از انرژیتون نویسنده های عزیز نودهشتیا» نتایج شب یا نهایتا فردا اعلام میشه🌻🤍🌻 @Kahkeshan @QAZAL @سایه مولوی @shirin_s @Amata
- 8 پاسخ
-
- 5
-
-
پارت هفتاد و سوم ( غزل ) مهسان : ـ غزل بسته دیگه چرا اینجوری گریه میکنی؟؟ همونجور که رو مبل دراز کشیدم و هق هق میکردم گفتم: ـ مه...مهسا...دیگه منو نمیبخشه...دیگه مثل اون شب باهام حرف نمیزنه. مهسان رفت از توی آشپزخونه با یه لیوان آب و قرصهام برگشت و گفت : ـ بزار عصبانیتش بخوابه، میگذره ، میبخشه غزل. خیلی دوستت داره بخدا...ببین وقتی تو غش کردی کل بیمارستان و گذاشته بود رو سرش، حتی خوده دکتره هم از رفتارش تعجب کرده بود. بعد تو هم عاشقشی. بهش نشون بده تحت هیچ شرایطی ولش نمیکنی. بلند شدم و اشکام و پاک کرد و گفتم : ـ آره ، ولش نمیکنم...بخاطر اون عوضی دیگه ولش نمیکنم. بهش نشون میدم چقدر دوسش دارم و دیگه تحت هیچ شرایطی ازش دست نمیکشم. مهسان گفت: ـ آها همینه. بیا قرصاتو بخور. تاکید داشت که ازت خوب مراقبت کنم.. لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ ساعت چنده ؟ ـ سه ـ بنظرت مهلا بیداره؟؟ ـ نمیدونم، تا یک کوکولانژ برنامه داشت. میخوای چیکار؟ گفتم: _ باید بهش بگم بیاد اینجا. مهسان با چشم غره بهم نگاه کرد و گفت: ـ غزل دیوونه شدی؟؟ خب بزاریم برای فردا. الان حتی خستگی از چهرت میباره. گفتم: ـ من خوبم مهسان شلوغش نکن. میشه گوشیمو از تو کیفم بدی. مهسان گوشیمو درآورد و داد بهم و بدون هیچ معطلی شماره مهلا رو گرفتم و بعد تقریبا دو بوق جوابمو داد: -الو غزل، خوبی تو؟؟ یکم سرجام جابجا شدم و گفتم: ـ مرسی مهلا توچطوری؟ خواب نبودی که! ـ نه بابا عزیزم. تو جزیره وقتی زندگی میکنی باید شب زنده دار باشی، تو بهترشدی؟؟چت شد یهو؟ ـ تعریف میکنم برات، میتونی یهسر بیای اینجا.
- 81 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
نوشین شروع به دنبال کردن رمان نقطهی بیصدا | دیبا کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
Larryscers عضو سایت گردید
- هفته گذشته
-
Kahkeshan شروع به دنبال کردن ببین و بنویس | قسمت اول کرد
-
صدای خشخش ورق خوردن کتاب، توی سکوت اتاق پیچید. دخترک زانوهاش رو جمع کرده بود روی تخت، ماگ آبی رنگ از چای سرد شدهاش هنوز روی میز بود، اما چشمهاش درگیر صفحهی صد و نود و هشت بود. هوا، سنگین شده بود. نه از گرما؛ از اتفاقی که در راه بود. «او با بالهای زخمی، از دل آتش برخاست… نام او را کسی نمیدانست، اما نگاهش، هزار سال پیش، در دل شاهزادهای خاموش شده بود…» نفسش در سینهاش گیر کرد، پلک زد. دیوارهای اتاق، محو شد. تختش، کتاب و ماگ پر از چای… همهچیز مثل مه عقب رفت و خودش، وسط دشتی سوخته ایستاده بود، که از دل خاکش، گدازههای سرخ بیرون میزدند. آسمان ترک خورده بود و خورشید، سرختر از همیشه، به زمین نگاه میکرد. باد، موهاش رو عقب زد. لباس بلند نقرهای رنگ، مثل لباسی که دختر قهرمان داستان پوشیده بود، روی تنش افتاده بود. قدم برداشت. خاک زیر پاهاش داغ بود، ولی نمیسوزوند. از دل افق، صدای غریبی اومد. مثل غرش شیر، ولی سنگینتر. آسمون شکافت و اژدها… با بالهایی به وسعت یک شب بیستاره، پایین اومد. بدنش پوشیده از فلسهای سرخی بود که انگار با آهن داغ تراشیده بودن. نگاهش، طلایی بود و عاقل. کنارش، مردی ایستاده بود. قد بلند و باریک، با شنلی از پوست حیوانی وحشی به نام گرگ که روی شانههایش افتاده بود. چشمهاش انگار خواب صد سالهی شاهزادهای رو دیده بودن و هنوز بیدار نبودن. قدم برداشت سمت او. دخترک، خودش نبود. هم بود، هم نبود. هم خودش بود، هم قهرمان داستان. مرد گفت: - تو اومدی. شعلهی قلب من، فقط با تو دوباره روشن میشه. زبانش خشک شد. باد پیچید و اژدها آرام سر خم کرد، انگار به او تعظیم میکرد و دورشون، حلقهای از آتش شکل گرفت. اما نسوختن. آتیش، مثل آغوش مادر بود. نرم، گرم و امن. دست مرد رو گرفت. همهچیز لرزید. صداهای پیچید و اژدها به سوی آسمان اوج گرفت و درست قبل از اینکه بالهاش آسمون رو پاره کنن... *** برگشت توی اتاق، روی تختش بود با همون کتاب باز روی پاهاش، و چشمانی که برق میزد. نه از رویا بیرون اومده بود، نه کامل برگشته بود. چون هنوز… بوی آتش، توی موهاش مونده بود.
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
nsr عکس نمایه خود را تغییر داد
-
#پارت۲۲ هلیا با همون لقمه تو دستش، جدی نگاهم کرد: ــ لیان، دیگه وقتشه بری دکتر. این دندونه اگه زنده بود، الان به قتل رسیده بودی از شدت شکنجه! لبخند زورکی زدم: ــ وقت نمیکنم... اصلاً حس ندارم. کار و درس و این درد لعنتی... اون که معلوم بود مصممتر از همیشهست، دست به کمر گفت: ــ امروز، فقط امروز، هیچی مهمتر از این نیست. میری. تموم شد و رفت! درد هنوز ته فکم زقزق میکرد، ولی اون لقمه املت نمیذاشت بیخیال شم. با وجود اون درد، صبحونه رو خوردم. چای رو مزهمزه کردم و بعد، زل زدم به صفحه تلویزیون. صداش روشن بود، ولی نمیدونم چی داشت پخش میشد. انگار تصویر فقط یه چیزی بود برای پر کردن دیوار روبهروم... من اما غرق یه جور بیحوصلگی تلخ بودم. اونایی که دندوندرد کشیدن میفهمن... نه اونقدر شدید که از حال بری، نه اونقدر آروم که بتونی نادیدهش بگیری. یه درد لعنتیِ بیصدا که مغزتو چنگ میزنه و اعصابتو میخوره. دراز کشیده بودم رو کاناپه، پتو تا زیر چونهم کشیده بودم، یه دستم زیر سرم، اون یکی رو صورتم. توی اتاق یه سکوت کلافهکننده بود. صدای قلقل چایساز تو آشپزخونه، بوی املت ته ظرف، نور آفتاب که از پنجره رو فرش پخش شده بود... همهچی خوب بود، ولی من نه. همینطور که زل زده بودم به یه نقطهی نامعلوم، هی خودم رو قانع میکردم که بلند شم، برم دندونپزشکی، خلاص شم از این درد، اما تنم سنگین بود، فکرم درگیر، حال و حوصله صفر. ــ پاشو لیان... پاشو... یه روز خودتو نجات بده. زیر لب گفتم و بالاخره پتو رو کنار زدم. حس میکردم دارم میرم میدون جنگ... جنگ با دردی که قراره با یه سوزن شروع بشه و با صدای مته تموم بشه.