رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد

🌻سلاملکم گل دخترای نودهشتیا🌻

مرسی از پایه بودنتون، مرسی از نوشته‌های قشنگتون خب دیگه کلا مرسی ازتون😍😂

🌼بریم سراغ عکس جذاب دوم چالشمون می‌خوام که این سری کاربرها حتی شرکت کننده‌ها نوشته بقیه رو بخونن بیان اون قسمت بالا که بعداً فعال میشه رای بدن.

🌼الان من بگم به نوشته خودتون رای ندید آیا قبول می‌کنید؟!

🌼معلومه که قبول نمی‌کنید پس من هم میگم قبول نکنید اما این عکس می‌تونه خیلی نوشته‌های قشنگی رو مال خودش کنه پس ممکنه یک شرکت کننده اشکش با نوشته دوستش دربیاد و بگه نوشته من هم خوبه اما برای این کاربر فوق العاده بود و رای رو به نوشته دوستش بده. 

🌼آیا این رای‌ها تو انتخاب برنده تاثیر داره؟!

- بله پنجاه درصد تاثیر داره پس خواهشاً منطقی تصمیم بگیرید و انتخاب درستی داشته باشید. 

هرچقدر هم از مسابقات استقبال کنید جذاب‌تر میشن و کلی ایده‌های خفن‌تری به سرم میاد و میام براتون اجرا می‌کنم🤍🩷🤍

عکس👇🏻

@Kahkeshan @QAZAL @shirin_s @Amata @سایه مولوی @آتناملازاده

 

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1387-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85/
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر ارشد

c6b40c97-244a-46a7-bd41-0ec8378dad00_ckh

اتمام: پنج خرداد

🩶❤️اینم عکس خاص این قسمت🩶❤️

ویرایش شده توسط زری گل
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1387-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85/#findComment-8526
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • عضو ویژه

دیدی آخر اون چیزی که من می گفتم شد؟ 

دیدی آخر تنهام گذاشتی؟ 

چی میشد مثل بقیه پدرها دنبال کار و زندگی باشی

چی میشد... 

بارها گفتم بابا

گفتم این مواد تو رو از ما می گیره

گفتی برای فرار از زندگی تماما شکستت می خوای

گفتی برای اینکه از روی تو خجالت نکشم.. 

از روی تو دخترم که بجای من داره خرج زندگی رو در میاره خجالت نکشم می خوام

گفتم قربون صورتت برم که از فرط مواد چروک شده چه خجالتی؟ من همین که میام خونه تو رو می بینم که آروم و مهربون یک کنار نشستی خستگیم در میره

اما نتونستم بگم

کاش بلند بشی و سر یک کار معمولی بری

کاش اون مواد رو ترک کنی و بخوای مثل بقیه دنبال یک لقمه نون حلال باشی

بخوای مراقب خانواده ت باشی

مثل بقیه بعضی وقت ها جلوی خانواده ت شرمنده بشی و بعضی وقت ها سر افراز

کاش می شد ماهم مثل بقیه خانواده ها وقت شرمندگی پدرمون حمایتش کنیم و اون تلاش کنه تا برامون جبران کنه

بهرحال... دیدی همونی که من میگفتم شد بابا؟ 

راستش جای خالیت توی خونه خیلی درد می کنه

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1387-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85/#findComment-8527
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

جادوی آرزوها

روی نیمکت چوبی زیر درخت افرای پاییز زده نشسته بود و یکی از برگ‌های خشک و زرد درخت را میان انگشتان ظریفش گرفته بود. غمگین بود و دلش درددل کردن و صحبت کردن با کسی را می‌خواست، اما مثل همیشه تنهای تنها بود. آهی کشید و نگاهش را به خورشیدی که با وجود آمدن پاییز همچنان گرم و سوزان می‌تابید دوخت. حرفها و درددلهایش را برای دوست دیرینه‌اش خورشید آورده بود. از همان روزهای بچگی‌اش که برعکس‌ دیگر کودکان، دوستی برای بازی و هم‌صحبتی نداشت. خورشید را برای هم صحبتی انتخاب کرده بود. گرچه که مردم او را دیوانه می‌پنداشتند، اما او معتقد بود که خورشید حرف‌هایش را می‌شنود.
- سلام دوست خوبم، امروز هم اومدم تا با تو صحبت کنم.
با این که نور خورشید چشمانش را می‌آزرد، اما نگاهش را از او نمی‌گرفت. دیدن خورشید برایش بسیار بهتر از دیدن نگاه عجیب و غریبِ مردم حاضر در پارک بود.
- من مثل همیشه تنهام و فقط تو رو دارم که باهات حرف بزنم. گرچه که می‌دونم تو هم هیچ وقت قرار نیست جوابم رو بدی.
- از کجا میدونی که قرار نیست بهت جواب بده؟
شوکه و گیج سرش را چرخاند. چیزی که در کنارش می‌دید چشمان عسلی رنگش را از تعجب گشاد کرد. مردی روی نیمکت در کنارش نشسته بود، اما نه یک مرد عادی. مردی که هم وجود داشت و هم وجود نداشت. مردی که انگار از جنس نور بود.
- ت... تو؛ تو کی هستی؟
مرد لبخندی بر لب راند. با وجود شفاف و از جنس نور بودنش، اما مثل یک مرد عادی اعضای چهره‌ی جذابش قابل تشخیص بود.
- من دوست توام آلیسا؛ همون دوستی که از بچگی آرزوش رو داشتی.
با ناباوری دست پیش برد تا دست مرد را بگیر. نمی‌توانست وجودش را باور کند، همه چیز شبیه یک رویا و توهم بود.
- تو رویایی؟!
مرد دست او را میان دستان بزرگ و بسیار گرمش گرفت و جواب داد:
- نه کاملاً.
نگاهی به مردمی که بی‌توجه به او و مرد از کنارش می‌گذشتند کرد و گفت:
 

- ولی انگار کسی تو رو نمی‌بینه.
مرد دستش را به آرامی نوازش کرد.
- درسته فقط تویی که من رو می‌بینی، اما نه به‌خاطر این‌که من واقعی نیستم، اون‌ها من رو نمی‌بینن چون به جادوی آرزوها باور ندارن.

همینطور که از نوازش دستان مرد آرامشی وجودش را گرفته بود با لحنی آرام و متعجب پرسید:
- جادوی آرزوها؟!
مرد سرش را تکان داد.
- آره؛ اگر مردم به آرزوهاشون باور داشته باشن و برای رسیدن بهش تلاش کنن حتماً به آرزوهاشون میرسن، درست مثل تو.
آلیسا نگاهی به خورشیدی که رو به غروب می‌رفت انداخت. او جادوی آرزو را باور کرده بود و به آرزویش که داشتن یک دوست مهربان بود.
- اوه! داره دیر میشه، من دیگه باید برگردم خونه.
مرد سر تکان داد و آلیسا از روی نیمکت برخاست. وقتی از نیمکت دور میشد سر به سمت مرد چرخاند و با فریاد پرسید:
- باز هم میبینمت؟
مرد لبخند زد و در جوابش گفت:
- فقط کافیه که بخواهی و آرزوش کنی.
آلیسا با لبخند برای مرد دست تکان داد. آلیسا دیگر غمگین نبود، دیگر تنها نبود و تمام اینها را مدیون دوست دیرینه‌اش، خورشید بود.
 

ویرایش شده توسط سایه مولوی
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1387-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85/#findComment-8529
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...