با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیمخیز شدم، به پنجرهی اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم را چرخاندم متوجه هالهای آبیرنگ شدم که مثل دود نرم روی زمین میرقصید. هوا پر از بوی علفهای مرموز و رطوبت شب بود و سکوتی عجیب فضا را پر کرده بود.
صدای زمزمهای نرم و مالامال از جادو به گوشم رسید، انگار خود دیوارها حرف میزدند: «تو بیداری… و این تنها آغاز است.»
دستی از تاریکی بیرون آمد، درخشان و نیمه شفاف، انگار از نور و مه ساخته شده بود. لمسش به صورتم که رسید، حس کردم انرژی در رگهایم میچرخد، بیآنکه بخواهم. جرقههای کوچک نور روی کف اتاق پریدند و سایهها را به رقص واداشتند.
یک کتاب پر از غبار و خطوطی نامفهوم روی میز نزدیک پنجره لرزید و ورق خورد، صفحهها خودشان صدا کردند، حروفشان برق زدند و پیامی شبیه هشدار در ذهنم حک شد: «قدرتی که در توست، نظم این جهان را خواهد لرزاند… آیا آمادهای؟»
نفسم تند شد و قلبم آوازی جادویی زد، انگار روح من با جادوی آزاد پیوند خورد. حالا دیگر نمیشد از اتاق فرار کرد؛ باید انتخاب میکردم: تسلط بر جادوی خودم یا ادامهی خواب بیاحساسی دیگران.
هالهی آبی آرام بالا رفت و درونش تصویری از آیندهی آلکیمورا شکل گرفت: شهری که جادو، خون و امید را به توازن میرساند یا میسوزاند… و من وسط این پیشگویی بودم، تنها با قدرتی که نه میتوانستم نادیده بگیرم، نه بفروشم.