-
تعداد ارسال ها
1,087 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
12 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Taraneh
-
امروز 15 October، روز جهانی غرغروهاست.
- 34 پاسخ
-
- 1
-
-
نقد اتاق نقد و پرسش | ماوراء نودهشتیا
Taraneh پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
نقد رمان عسل سلام عسل جان برای دیر شدن نقدت قصور از من بود @عسل نقد نام رمان: اسم زیباییه نقد ژانر: نقد خلاصه: خلاصه خوبیه ولی خب خیلی رسمیه و بهتره که راحت تر نوشته بشه تا خواننده بهتر ارتباط بگیره ولی کادر و چهارچوب و نوشتار قوی و خوبی داره نقد مقدمه: مقدمه جالب و جذابه نقد شناسنامه: بهتره برداشته بشه و مورد پسند زری نیست بهتره تو روند رمان گفته بشه راجع به شخصیت ها نقد شروع رمان: توصیفات قویای داشت کمی مشکلات ریز دیده میشد و ترجیح این بود که ترسناک شروع بشه اما در کل شروع خوبی بود- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
افسانه هیدارا: در آغاز زمان، وقتی جهان هنوز ناپایدار و پر از آشوب بود، نیرویی بزرگ و زنده به نام «هید» در عمق تاریکیها میدرخشید؛ نیرویی که نماد زندگی، انرژی خالص و جادوی ناب بود. اما «هید» نمیتوانست به تنهایی جهان را اداره کند، پس با قدرتی دیگر، «دارا» پیوست به معنی «دارنده» و «نگهبان». وقتی «هید» و «دارا» به هم رسیدند، موجودی آفریده شد که هم نماد زندگی و هم صاحب نیرویی بیکران بود؛ این موجود «هیدارا» نام گرفت. گفته میشود تنها کسانی که شایستگی واقعی دارند، میتوانند نام «هیدارا» را به خود اختصاص دهند و قدرتی فراتر از مرزهای معمول جادو به دست آورند. هیدارا، نمادی است از تعادل بین زندگی و قدرت، نوری است که میتواند تاریکیها را بزداید و در عین حال، مسئولیت بزرگی برای حفظ تعادل جهان بر دوش دارد.
- 1 پاسخ
-
- 3
-
-
من ترانه جادوگر هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو آغاز کردم
-
نام رمان: هیدارا: طلوع یک بازمانده! نویسنده: ترانه مهربان ژانر: فانتزی-تخیلی، عاشقانه و.. خلاصه داستان: خانوادهی هیدارا که حاکمان و نگهبانان جامعه جادوگران در برابر تهدید های مهر و موم شده بودند به دست مردم جادوگر سرنگون و تبعید شدند. حالا هیدارا باید راز سقوط خانوادهش را کشف و از نابودی دنیای جادو جلوگیری کند! مقدمه: در روزگاری که خورشید بر قصرهای سنگی ما غروب میکرد و سایهی اژدها بر برجهایمان میافتاد، جهان زیر فرمان نام ما بود! میگفتند ما با آتش پیمان بستهایم، که قدرتمان از نفس موجوداتی میآید که از آغاز خلقت، مرز میان تاریکی و نور را پاس میداشتند. اما هیچ شعلهای تا ابد نمیسوزد. روزی رسید که مردم بر ما شوریدند؛ همان کسانی که روزگاری زیر پرچم ما پناه میگرفتند. آتشی که ما برای محافظت افروخته بودیم، در دستان آنان بدل به نابودیمان شد. اکنون تنها من ماندهام؛ بازماندهای از خاکستر نامی که جهان از یاد برد. و اگر روزی این خونِ خاموش در رگهایم بیدار شود، شاید تعادل بازگردد…! یا شاید، جهان دوباره در آتش من بسوزد.
- 1 پاسخ
-
- 4
-
-
نقد اتاق نقد و پرسش | ماوراء نودهشتیا
Taraneh پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
نقد رمان سایه مولوی @سایه مولوی سلام سایه جان نقد نام رمان: بازگشت آلفا اسم جذابیه و من شخصا دوستش داشتم نقد خلاصه رمان: خلاصه کامل و خوبی بود اما بهتر بود که توضیحات در مورد جزییات راموس کمتر باشه اما در کل خلاصه جذب کننده و خوبی بود نقد مقدمه: مقدمهای از این رمان دریافت نکردم که خب چون اوایل رمان هست مشکلی نداره اما بهتره هرچه سریعتر به فکر یک مقدمه خاص برای رمان باشی نقد رمان: شروعش رو شخصا دوست داشتم و جذاب بود ( خیلی گوگولی بود ) این قسمت های ارسال شده از رمان مونولوگ خیلی خوبی داشتن و خیلی قشنگتر میشه اگه دیالوگ هم به اندازه مونولوگ باشه، سرعت رخ دادن اتفاق ها کمی زیاده و خواننده با حجم زیادی از مطالب و اطلاعات مواجه میشه اما زننده نیست و از جذابیت رمان کم نشده و اینکه چون فضای رمان یک فضای جادویی و فانتزیه بهتره برای ارتباط گرفتن قوی تر خواننده ها از جزییات بیشتر گفته بشه و به توصیف زمان و مکان بیشتر پرداخته بشه نتیجه کلی: رمان جذاب و دوست داشتنیای هست فقط بهتره اتفاقات زود به زود رخ ندن در کل که زری رمان شما رو دوست داشت و خیلی خوشش اومد- 7 پاسخ
-
- 4
-
-
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
Taraneh پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@هانیه پروین عزیزم!- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
-
@Mahsa_zbp4
- 14 پاسخ
-
- 3
-
-
-
@shirin_s
- 14 پاسخ
-
- 4
-
-
@عسل
- 14 پاسخ
-
- 3
-
-
سلام مهسا جان خوبی؟!
عزیزم میشه اسم و فامیل کاملتو بهم بگی؟
-
سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال میکنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقرهای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد
- 6 پاسخ
-
- 6
-
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
Taraneh پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام @عسل جان تبریک مجدد و این داستانا برای طراحی کاور دبل شخصیت متناسب با داستانت این توضیحات: اسم داستان اسم نویسنده اسم دوتا بازیگر، خواننده و یا بلاگری که چهره شخصیتهای اصلی داستانتو دارن (کاپل اصلی رمان) آیتمهای داستان (مثل جمجمه، سلاح، حلقه، مراسم عروسی، یاهرچیزی) رو کامل کن و زیر همین تاپیک ارسال کن عزیزم- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
-
فرزندان قشنگ ترا، حالتون چطوره؟! با کمی تاخیر اخبار نتایج اولین دور پارت منتخب رو به سمع و نظرتون میرسونم! در مقام و جایگاه اول دهمین پارت داستان نفس گیر به قلم جذاب بانو @عسل قرار میگیره (تبریک میگم عزیزم) در مقام دوم پارت اول داستان جان های آشفته حاصل نبوغ @shirin_s به روی سکوی قهرمانی میره! (مبارکت باشه خواهری) و در مقام سوم صد و هفدهمین پارت رمان مادمازل جیزل حاصل زحمات @Mahsa_zbp4 روی سکو قرار میگیره (مبارکه قشنگ جان) @QAZAL ممنونم از غزال بابت فعالیت و حمایت شدیدا دلگرم کنندهش؛ عشق منی بیب! هدف از این مسابقه ترغیب شما به فعالیت و پارتگذاری منظم و بالا بردن سطح نوشتههای شماست دوستان! همکاری کنید باهامون عشقای ترا از همتون سپاسگزارم و به خدای بزرگ میسپارمتون!
- 14 پاسخ
-
- 5
-
-
-
متشکرم از مشارکتتون نتیجه تا فردا اعلام خواهد شد! و بلافاصله وارد دور دوم میشیم
- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
فقط تا پایان امروز فرصت دارید خانما!
- 14 پاسخ
-
- 3
-
-
-
پارت ۶ خاطره خانه پدری زیبا بود، زیبا و مدرن، نمای بیرونیاش از جنس شیشههای رفلکس آینهای بود که از درون عمارت مثل شیشههای معمولی دیده میشد اما از بیرون تنها تصویر اطراف را بازتاب میکرد و از ورود سرما، گرما و صدا به عمارت جلوگیری میکرد. درب ورودی خانه از جنس چوب گردو بود و رویش خبری از قفل نبود بلکه با کُد امنیتی مخصوص باز میشد. داخل عمارت را از بهروزترین امکانات پُر کرده بودند. در زیر کف پارکت شده و سقف گچبری شدهاش لولههایی تعویه شده بود که هوای گرم را در زمستان با فشار زیاد منتقل میکرد و گرما از کف و سقف در کل عمارت پخش میشد. سنسورهای تهویه هوا و هواکشها در تمام روزهای سال تنفس و دما را در داخل عمارت مطبوع و دلنشین میکردند. نور پردازی داخل عمارت به گونهای بود که که هیچگاه اشعهها نور به طور مستقیم منعکس نمیشدند و نور در تمام محیط داخلی عمارت پخش میشد تا چشمی اذیت نشود. دیوارهای میان اتاقها تماماً عایق بندی شده بودند. دکور چوبی رنگ خانه با آن مبلها و کاناپههای قهوهای سوختهاش هیچگاه به دلم ننشست. آخَر هیچکدام از آن رنگهای گرم تابلوهای روی دیوار نمیتوانست از سرمای طاقت فرسای عمارت کم کند. البته دل من که مهم نیست، نظر من هم مهم نیست. چند شب پیش که خشم را در چشمهای بنیامین دیدم از خودم متنفر شدم که نمیتوانم خواهرانه آرامش کنم. ای کاش مجبورش نمیکردم که اینجا بیاید. زیبایی این خانه هر چه بیشتر باشد داغ دل من و برادرهایم هم بیشتر تازه میشود چرا که پدر میتوانست از ما مراقبت کند اما نکرد، اما نبود، وقتی به اینها فکر میکنم همان صدای مهربان در گوشم نجوا میکند « خاطره یادت باشد که اگر این اتفاقات نمیافتاد تو الان به اوج موفقیت نمیرسیدی ، الان این افتخار که یک دختر خودساختهای را نداشتی » و به جای من همان صدای تلخ جواب میدهد « خاطره خودساخته بودن و موفقیت به چه دردت میخورد وقتی نمیتواند ذرهای از عقدههای کودکی و نداشتههای جوانیات را از بین ببرد به چه دردت میخورد وقتی نمیتواند جای خالی خانواده را در خاطراتت پر کند» آن یکی میان کوبش تلخ گذشته میپرد و از من میخواهد همان نیمهی پر همیشگی را ببینم « خاطره آنها که نمیدانستند تویی هم وجود داری، و مطمئنانه اگر میدانستند پدر و مادر لایقتری بودند » و من نمیخواهم به حرف هیچکدامشان گوش کنم. من در این زمانها در خلع غوطهور هستم، جدال صداهای ذهنم هم برایم مهم نیست، اصلا هیچچیز مهم نیست. - خاطره چرا این آدم به این اندازه مسکن است؟ - جانم حامد - پرهام بیدار شده سراغت رو میگیره. - الان میام به داخل خانه بر میگردد و من هم از روی آلاچیق درون حیاط بلند میشوم. این روزها فرشهای برفی همهجا را سفید کرده و نمای درخشانی به تهران داده. حیاط این خانه هم نمایانگر یک زمستان تمام عیار است. پا تند میکنم و خودم را به داخل عمارت و اتاق پرهام میرسانم. بچهها هم راحتند. هر چه میشود تعطیلشان میکنند. برف میآید، آلودگی هوا میشود، ویروسها حمله میکنند و گویی کل کائنات دست به دست هم میدهند که این نسل درس نخوانند.
-
از ساعت ۱۸:۵۸ ماهگرفتگی شروع میشه و تا ۰۰:۲۵ ادامه داره.
- 6 پاسخ
-
- 5
-
-
-
اینم بگم که سراغ خوناشاما نرید. اونا الان ماه خونیه و رسما در اوج قدرتن. هیچ شانسی در قبالشون ندارید. مثلا به شخصه میخواستم امشب برم خونه دوستم ولی گفتم مگه دیوونم؟ فردا میرم که کمخطرتره.
- 6 پاسخ
-
- 4
-
-
-
امشب ماه گرفتگیه. سطح قدرت گرگینهها به حداقل خودش میرسه. گفتم که اگه احیانا قصد گیر انداختن یکیشونو داشتید، امشب وقتشه.
- 6 پاسخ
-
- 4
-
-
-
پارت پنج رمان فراموشی میخواهم
- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت ۵ "مجهول" به او نگاه میکند. مگر میشود یک انسان به این اندازه مرموز و ترسناک باشد. مرد زیر نگاه سنگین او دستوپایش را گُم میکند. سر به زیر و مسکوت منتظر دستور جدید ایستاده. چشمان براق و تیز او لرزه به اندامش میاندازد. قدرت تکلمش را دوست دارد و میداند اگر بیاجازه زبان به سخن بچرخاند، وای که حتی از تصورَش هم میهراسد. جز او و خودش یک محافظ تازه وارد به نام مهام هم در اتاق است. لعنت به این مهام که در این منجلابِ ترس انداختَش. او که بلند میشود انگار قلبَش از حرکت میایستد: - سرِت رو بالا بگیر! قاطعانه امر میکند و چارهای جز اطاعت نیست. مرد سرَش را بالا میآورد. مردمکهای قهوهای رنگَش از ترس میلرزد. خونسردی او باعث میشود ترس بیش از پیش احاطهش کند. - وظیفه تو چی بود حسام؟ ترس با خود لُکنت میآورد: - محافظت از اسناد دیگر خبری از نقاب خونسردی نیست. او مثل بمب منفجر میشود جوری که صدای فریادش حتی مهام همیشه خونسرد را هم میلرزاند: - و الان اسناد کجاست؟ دست پلیسها! حسام در آن لحظه واقعا آرزوی مرگ میکند. صدای شلیک گلوله در فضای بسته اتاق منعکس میشود و خون قرمز حسام دیوار پشتش را رنگی میکند. چقدر زود آرزویَش برآورده شد. زمزمه آرام ساشا باعث میشود مهام از بهت خارج شود. حتی فکرش را هم نمیکرد به این زودی مهره حسام بسوزد: - خاطره سرمدی نباید از بازی خارج بشه؛ اون یه مهره مهم برای ماست. ** بنیامین - یکی از دوستان صمیمی من و خانوادهشون برای تعطیلات کریسمس اومدن ایران و قراره فردا هم پیش ما بمونن. ازتون انتظار دارم پذیرایی در خورد خودش و خانوادهاش ارائه بدید. خدایا! من را مرگ بده از این خفت خلاص بشوم. راننده آقا بودن کم بود، حالا باید جلوی دوستانش هم خم و راست شوم. آخَر به کدامین گناه؟! چشمان آبی و ملتمس خاطره باعث میشود یادم بیاید همهی اینها به خاطر اوست.
-
. پارت ۴ - بنی حوصله ندارم بیخیال شو. یه امروز کاری به من نداشته باش. استارت میزنم، نگاه گذرایی به چهره رنگ پریدهاش میاندازم. - باشه! زمزمه میکنم و آرام لب میزند: - ممنون چه شده است یعنی؟ چهارماه از آشناییمان میگذرد ولی تا به حال خاطره را به این اندازه آرام و مسکوت ندیدهام. نه ؛ تحمل این دختر کار من نبود. دستم را به سمت صفحه لمسی میبرم ( Play music) را لمس میکنم و اینبار آهنگ (بزن باران ) از ایهام پخش میشود. شانس من ا ست دیگر مثلا خواستم حال و هوای خاطره را عوض کنم آنوقت این یارو هی میخواهد باران بزند. دست میبرم تا این موزیک غمگین را عوض کنم که با صدای آرامش متوقف میشوم: - بزار بمونه. لطفا! - باشه! پشت چراغ قرمز ترمز میزنم. چراغ قرمزهای تهران هم گاهی بازیشان میگیرد. آخَر شمارنده ۲۰۰ ؟ صبر ایوب میخواهد تا این سبز شود! « بزن باران ببار از چشم من بزن باران بزن باران بزن بزن باران که شاید گریهام پنهان بماند بزن باران که من هم ابریام بزن باران پر از بیصبریام بزن باران که این دیوانه سرگردان بماند بهانهای بده به ابر کوچک نگاه من در اوج گریه ها فقط تو میشوی پناه من به داد من برس » هق- هق آرامش را مگر میتوانم نشنوم؟ صدای ایهام را را کم میکنم و متعجب به دخترکی خیره میشوم که تا به حال اشکش را ندیدم. گریه؟ آن هم با آهنگ بزن باران ایهام ؟ این فقط یک معنی میدهد. « عاشق شده » بزاق دهانم را با صدا قورت میدهم و به چهره پژمردهاش نگاه میکنم. آرام صدایش میزنم: - خاطره؛ خاطره! به سرعت اشکهایش را با دست پاک میکند تا مثلا نفهمم گریه کرده. نکند شکست عشقی خورده باشد؟ نکند... . - جانم بنی ؟ اشکهایت را پاک کردی خواهرم. با گرفتگی صدایت چه میکنی؟ جدی میشوم: - چی شده خاطره ؟ جوابم را نمیدهد. به چراغ قرمز خیره میشود و محزون لب میزند: - مرگ چیه بنی؟ از سوالش جا میخورم اما با حوصله جواب میدهم: - مرگ به نظر من یعنی زندگی نکردن! - زندگی چیه؟ - زندگی یعنی لذت بردن از همه چیز. از هوا، از غذا، از یک رنگ شاد، از همهی چیزهای کوچیک؛ زندگی یعنی شاد بودن، یعنی امید داشتن، یعنی تلاش برای عوض کردن اوضاع بد، یعنی حال خوب، یعنی زیبا بودن و زیبا دیدن، یعنی اعتماد، زندگی یعنی خوشبینی. وقتی اینکارها رو نکنی یعنی مُردی؛ نمیر خاطره!
-
پارت ۳ بنیامین از آینه جلویی ماشین، نگاهی به صورتش میاندازم، لبهایم را با زبانم مرطوب میکنم و میگویم: - آقا؛ حامد لیست خرید رو فرستاده من باید برم فروشگاه، شما بفرمایید. نگاه مغرورش را از آینه ارزانی چشمهایم میکند، سرد لب میزند: -با ماشین برو! سر تکان میدهم و تشکر میکنم: - ممنون آقا لازم نیست، تاکسی میگیرم. کجای دنیا با مرسدس بنز s500 میروند فروشگاه؟ نمیدانم. هنوز از آینه نگاهش میکنم، در را باز میکند اما قبل از پیاده شدن از اتومبیل گرانَش، با اخم محوی که بین ابروهایَش جا خوش کرده و با لحن خشکی میگوید: - از کِی تا حالا تو لزومات رو مشخص میکنی بنیامین؟ خرید برای خونهی منِ و من میگم با چی بری خرید! از خودرو پیاده میشود، دندانهایم را محکم روی هم فشار میدهم «حیف بابامی؛ حیف به خاطره قول دادم احترامت رو نگه دارم، حیف! » ، دنده عقب از پارکینگ خارج میشوم، ریموت را از روی داشبورد بر میدارم و دکمه وسطیاش را فشار میدهم، دروازه حیاط آرام بسته میشود. فرمان را میچرخانم و از روی صفحه هوشمند کلمه ( play music ) را لمس میکنم، فرمان را صاف میکنم و از لیست موسیقیها، موزیک (ساحل) از حمید هیراد را انتخاب میکنم. هنوز از کوچه خارج نشدم که میبینمش، سر به زیر است و در فکر. کنارش ترمز میزنم اما متوجه حضورم نمیشود . هیراد ترانهاش را شروع میکند « بیآشیانتر از باد عشقت نرفته از یاد. » پنجره را پایین میدهم و اسمش را صدا میزنم: - خاطره! « دیدی چه ساده افتاد جانم به دست صیاد » آنقدر غرق در افکارش است که نه صدای من نه صدای نسبتا بلند هیراد نمیتواند او را از افکارش خارج کند، بالاجبار دستم را به سمت نمایشگر لمسی میبرم و صدای موسیقی را زیاد میکنم، انگشتم نام یک موزیک دیگر را لمس میکند و موسیقی غمگین و عاشقانه حمید هیراد جایَش را به یک آهنگ خارجی میدهد. فریاد بلند خواننده من را تا مرز سکته میبرد و خاطره را هم از جا میپراند، به سرعت موسیقی را قطع میکنم. چشمان گرد شدهام را به خاطره میدوزم. لبخند نیم بندی تحویل چهره ترسیدهاش میدهم و صلح طلبانه زمزمه میکنم: - هرچی صدات کردم جواب ندادی آخه! سرش را به طرفین تکان میدهد، اخم میکند و تقریبا داد میزند: - سکته کردم بیشعور شیطنت را جایگزین ترس در صدایم میکنم: - نه- نه توروخدا سکته نکن، اصلا من غلط کردم. تو همینجوریش کسی نمیآد بگیردت دیگه سکته هم کنی کج و کوله میشی کلا میترشی. خنده مسخرهای ضمیمه حرفم میکنم. چهره عصبانیاش در این دنیا، از هرچیزی برای من شادیآورتر است، زود قضاوت نکنید من برادر فوقالعادهای هستم اما، خاطره، شیطنتهایش گاهی سرسامآور میشود و من از هر موقعیتی برای تلافی استفاده میکنم مخصوصا این مبحث زیبای ترشیدن که روی همه دخترها مثل یک چاشنی برای انفجار یک بمب اتم عمل میکند. فرصت جواب دادن نمیدهم و می گویم: - بیا بشین بریم خرید به روبهرو و آسمان رنگی شده از غروب خیره میشوم اما صدای پاهایش را که از حرص به زمین میکوبد و درب شاگرد که باز میشود، صدای خش- خش برخورد پالتویش با چرم کرمی روکش صندلی که در فضای ماشین میپیچد را میشنوم. صورتم را آرام برمیگردانم و نگاهم را به چهره سرخ شده از خشماش میدهم، لحن برادرانه و مسخرهای را قالب صدایم میکنم و قبلا از این که حرفی بزند میگویم: - اشکال نداره حالا حرص نخور، خودم با حامد آگهی میدیم تو تلویزیون که... . صدایم را نمایشی صاف میکنم و ادامه میدهم: - به یک شوهر برای خواهر کله سیم تلفنیمان نیازمندیم. نظرت؟ موهایش فر نیست اما من، گاهی ، کله سیم تلفنی صدایش میزنم . به چشمانش نگاه میکنم آرام و پر حرص میگوید: - نظرت راجبه خفه شدن چیه؟ - نظری ندارم ولی تو خوب حال میکنیا امروز کلا مرخصی بودی.