رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

SaharNaz

مدیر اجرایی
  • تعداد ارسال ها

    105
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1
  • Donations

    0.00 USD 

SaharNaz آخرین بار در روز دی 13 برنده شده

SaharNaz یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

9 دنبال کننده

درباره SaharNaz

  • تاریخ تولد ۲۳ اسفند ۱۳۸۳

آخرین بازدید کنندگان نمایه

883 بازدید کننده نمایه

دستاورد های SaharNaz

Community Regular

Community Regular (8/14)

  • Very Popular
  • One Month Later
  • Collaborator
  • Week One Done
  • Dedicated

نشان‌های اخیر

159

اعتبار در سایت

  1.  

    خوشحال میشم بخونی💜

     

     

  2. درود وقت بخیر‌نویسنده عزیز لطفا با بنده خصوصی بزنید
  3. <نخ‌کش>

    به خودم آمدم و دیدم دیر شده بود، خودم را سنگ پای کسانی کرده بودم‌ که حتی ارزش یک لحظه بد اوقاتی مرا نداشتند.

    دیر شده بود برای بازگشتن به منی که دیگر شوق چیزی را نداشت، به یاد دارم هنگامی که کودکی خردسال و بی‌گناهی بودیم، بی‌بی جان همیشه مارا در ایوان خانه کاه‌گلی‌اش میهمان می‌کرد و قشنگ‌ترین سخنان را به زبان می‌اورد که حال به این نتیجه رسیده‌ام‌که منظور بی‌بی چه بوده است..

    "می‌دونی روله جان، این آدم هایی که می‌بینی، هیچ‌ کدامشان قرار نیست همیشه پیشت باشن ننه، سعی کن هیچ وقت به موندن کسی دل نبدی که ویرون میشی ننه، اگه بره انگار قلبت یه تکه پارچه کهنه شده که گیر می‌کنه به دکمه پیرهنش و با دور شدن اون از تو، کم‌کم قلبت نخ‌کش میشه و به یک تار نخ می‌رسه که نمی‌دونی اون‌ نخ رو خودت ببری یا بزاری همینجوری آخرین چیزی باشه که تورو به اون وصل می‌کنه..."

    حال می‌دانم که اگر اخرین‌ تل نازک نخ را ببرم، نفس خودم را نیز همراه با آن نخ به خاک سردی خواهم‌برد که حتی آمدنت نیز فایده‌ای برای زنده شدنم‌نخواهد داشت...

    اما این را نیز‌ می‌دانم که اگر آن را نبُرَم، از درد فراق و دوری خودش کهنه و پوسیده و در آخر قطع خواهد شد.

    حال که نیز‌ نمی‌دانم آن یک تکه نخ را ببرم یا نبرم، تمامی عکس های سیاه سفیدمان را آتش می‌زنم که هیچ‌گاه هوس خیره شدن به چشمانتان و لبخند عمیقی که بر روی لب‌هایم نقش دارد بر سرم نزنم تا ویران تر از آن چیزی که هستم نشوم.

    تمامی خاطراتمان که گویی یک‌کتاب پوسیده قدیمی ارزشمند هست را نابود خواهم کرد؛ زیرا که با هربار مرور ان کتاب، کلفت تر می‌شود، گویی که تمام احساس جهان در میان تکه‌های کاغذ و واژه ها مانده است.

    به راستی عکس و خاطراتمان را نیز وصل آن یک تکه نخ می‌کنم، ببرم نابود خواهد شد، نبرم نابود خواهم شد...

     

    _از دلدار به دلشکن

    تاریخ؟!

    *یک هزارم‌و چهارصد و سوم برج یازدهم روز پنجم یک بامداد*

    1. SaharNaz

      SaharNaz

      بداهه شد👩‍🦯

  4. خوش اومدی بچه://

  5. خب خب بریم برای اعلان نفرات مگه نه؟! شیطونه میگه همه جوایز رو بگیرم واسه خودم ولی خب چون دختر گلی هستم‌، میدم به شما عشق کنید نفر اول: @shirin_s نفر دوم: @Kahkeshan نفر سوم: @Teimouri.Z بچه ها توجه کنید که من‌گفتم ادامه دیالوگی که من میگم رو ادامه بدید! اما شما از دیالوگ؛ دیالوگ های دیگه در اوردین... برای همین از این‌جهت بررسی شده و ممنونم از همه شماها که شرکت کردین باید بگم به این زودی ها دوباره یه چالش دیگه ای برگذار خواهد شد. تا اون موقعه بوس به چشم های زیباتون با تشکر از تمامی نویسندگان و مدیریت سایت: @nastaran
  6. درود وقت بخیر بانو بخش نظارت درخواست ناظر بدین‌شما بی زحمت برای رمانتون

  7. خب خب بچه ها تاپیک بسته شد منتظر اعلام بنده ها باشید🌱😃
  8. پارت پنجم: گلوله‌های اسلحه را چک کردم و دوباره خشاب را سر جای خود قرار دادم؛ بی توجه به حرف گندم و غر زدنش، روی پنجره نشستم و و به عقب چرخیدم! همین که یکی از چشم هایم را بستم، حرف رئیس بزرگ داخل ذهنم تداعی شد. " وقتی این‌ ماشه لعنتی، انگشتت روش لغزید و درنگ کردی بدون باختی! چشمتو ببند و شلیک کن، که اگه تو نکنی طرف مقابلت برای کشتن تو امتیاز می‌گیره!" سخت بود؛ اینکه هم گلوله را به هدف بزنم و خودم ر روی یک تکه فلزی ثابت نگه دارم. با هرتکانی که ما‌شین می‌خورد و یا گلوله‌ای شلیک می‌شد سعی می‌کردم که حواسم را هیچ گونه پرت نکنم. نفس عمیقی کشیدم که از سوز سرما زخم دستم گز‌گز کرد، اخمی کردم و دندان قرچه‌ای رفتم، عوضی ها درست با دستی که نشانه و شلیک می‌کردم گلوله زده بودند. همین که خواستم شلیک کنم گندم ماشین را به سمت دیگری هدایت کرد که کفرم در آمد. - گندم! لعنتی به خودت بیا تو همونی هستی که مسابقات رالی رو با کمترین تلتشش می‌بره! سعی کن بدون اینکه این ور اوت ور بری مستقیم برونی نیوفتم. تلنگری برای او که می‌دانستم آدم‌مظطربی هست نیاز بود که به خودش بی‌آید. دوباره هدف کردم سعی کردم با در نظر گرفتن لرزش ماشین و چراغ های روشن اوتوبان خیس که حاصل باران شدید یک ساعت گذشته بود، که با سرعت یکی پس از دیگری گذر می‌کردیم و باعث سرگیجه‌ام شده بود، به لاستیک‌های ماشین‌ها که دنبالمان بودند شلیک کنیم. دم عمیقی از هوای خاعک باران خورده میهمان ریه‌هایم کردگ و با ارامشی خالص ،پوزخندی زدم و با شلیک کردن و خودن گلوله به هدف ماشین به سمت دره منحرف شد، این از اولین شکار! نوبت ماشین بعدی بود که گلوله‌ای از نزدیکی گوش‌م رد شد، فقط برای لحظه‌ای نفس در سینه‌ام تنگ شد. وقتی فاصله ماشین ها با ما کم شد، گندم مجبور شد ماشین را زیگ‌زاگی براند که گلوله‌ای به لاستیک‌ها برخورد نکند نخوره، همین که دوباره هدف گرفتم و خواستم شلیک کنم؛ با احساس درد و خیسی لزجی در بازو‌یم که حدس می‌زدم خون باشد؛ کمربند ایمنی ماشین را گرفتم تا از پنجره به بیرون پرت نشوم. چشن هام رو بستم تا صدای فریادم گندم را نترساند، بریده بریده نفس می‌کشیدم و عرق سردی بر کمرم جاخوش کرده بود، شک ندارم که اگر آیینه‌ای رو‌به‌رویم بود رنگ زرد صورتم را به نمایش می‌گذاشت، اما من مهم نبودم، من حتی اگر اینجا می‌مردم مهم نبودم ولی گندم اینجا بود. بی توجه به دردی که داشتم دوباره فقط با شلیک یک‌گلوله دیگر به لاستیک تنها ماشینی که دنبالمان می‌آمد را نیز جاده منحرف کردم‌. از پنجره که به سختی به داخل ماشین برگشتم اشک در چشمانم حلقه بسته بود، از یک طرف گلوله‌ای که در بازویم بود و از طرف دیگر زخم عمیق کف دستم که موقعه درگیری با ان دو شخص به وسیله چاقو بریده شده بود حس می‌کردم توان باز نگه‌ داشتن چشمانم را ندارم اما دم نزدم که مبادا گندم نگران نشود. همین که گندم از آیینه دید رد کا کسی پشت سرمان هست یا نیست با خوشحالی دنده را عوض و خنده‌ای کرد و گفت : - ایول داری رفیق ایول. لبخند بی‌جانی زدم و سرم را به صندلی تکیه دادم و تا راه مخفی‌گاه هیچ صحبتی میانمان رد و بدل نشد. و وقتی هم که رسیدیم ویلا تا الان مورد بازخواست سرهات و بقیه بودم تا این دقیقه.‌.. پوفی کشیدم و با برداشتن موبایلم، ایمیلی با محتوای : - بازی جور کن برام! سودش قشنگ باشه. به آرون فرستادم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم چشمانم را بستم و خوابیدم‌. صبح بعد از اینکه بیدار شدم؛ به سرویسی که داخل اتاقم بود رفتم و بعد از اتمام کارم شانه‌ای که روی میز آرایشم بود را برداشتم. موهایم ر اشانه کردم، تقریبا تا پایین تر از باسنم قدشان رسیده بودند؛ با اینکه دست و پاگیر بودن اما دلم نمی‌آمد که که حتی یک‌ ثانتی از آنها را کوتاه کنم‌. بعد از زدن مرطوب کننده و ویتامینه لب از پله‌ها راهی طبقه پایین شدم که دیدم بچه ها سر میز در حال مشغول صحبت کردن و خوردن هستن. اولین نفر اورهان بود که متوجه نزدیک شدنم به میز مشکی رنگی که بی شک سلیقه من بود شد و با صدای تقریبا بلندی گفت: -خوبی قلب اورهان؟ لبخندی به حرفش زدم‌؛ نزدکیش شدم و با اینکه می‌دانستم خوشش نمی‌اید، موهایش را بهم ریختم و کنارش جای گرفتم و گفتم: - خوبم، خوبی؟ با اخم مصنوعی که روی صورتش به خاطر بهم ریختن موهایش ایجاد شده بود، دستش را نزدیک صورتم کرد و تا من خواستم عقب بکشم دیر شده بود، بینی‌ام را طبق عادت همیشگی‌اش گرفت و فشار داد و گفت: -خوبم فرفری..
  9. چرا با تصور بوسه این دوتا نیش‌من وا شد 🗿🤣

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      🤭🤣🌻بس کن سینگلعلی

    2. SaharNaz

      SaharNaz

      نهههه 

      کات بای قهر شدم اصلا🗿💔

  10. نسترن🗿🤌

    پارت اول پرتقال کال 

    دختررر حواس پرتی کردیا بعضی جاها رو جک کن

    از تو بعیده از نسترن بعیدههه

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. SaharNaz

      SaharNaz

      یه جاهایی اره

      یه جاهایی کلا اضافی بود

      حریمم چسبونده بودی

    3. nastaran

      nastaran

      چک میکنم توی جمع نوشتم تمرکز نداشتم

    4. SaharNaz

      SaharNaz

      اره ی‌‌نگاهی بکن

  11. نویسنده عزیز در صورت پاسخگو نبودن درخواست شما رد خواهد شد🌱 @QAZAL
  12. درود وقت بخیر‌نویسنده عزیز با بنده خصوصی بزنید
×
×
  • اضافه کردن...