پارت اول:
خون از دستم چکه میکرد و رد باریک قرمزی روی زمین به جا میگذاشت. دستم را پشت شلوارم پنهان کردم، اما نگاه نافذ و سیاه او بیرحمتر از همیشه به من دوخته شده بود.
او به سمتم قدم برداشت و من تا خواستمقدمی به عقب بردارم به تخت برخورد کردم، لعنتی فرستادم داخل اتاق من بودیم و جایی برای فرار از خشم سرهات وجود نداشت؛ با زمزمهای پر از غضب گفت: "تو چی کار کردی؟"
نمیدانستم چه پاسخی باید بدهم. آیا باید از رئیسی که برایش نقشه کشیده بودم؟ یا از زخمی که حالا با هر ضربان قلبم، بیشتر باز میشد؟
به چشمهای سیاه رنگاش خیره ماندم؛ میدانستم نگران شده بود که، مبادا اتفاقی برای من بیافتد، و با دیدن دستم که زخمی هم شده بود، بیگمان اعصاب نداشتهاش را خُرد کرده بودم.
لبخندی بابت نگرانیاش روی لبهایمنقش بست، خلسه شیرینی بود که یک نفر در این جهان باشد که بودن و نبودن تو حتی به بهای سنگین برای او مهم باشد، نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرامی ادامه دادم:
- باید میرفتم یه ردی از رئیس نشونشون میدادم، مجبور بودم سرهات وگرنه دیگه بازی داشت به جاهای باریکی کشیده میشد.
همانطور بدون صحبت کردن، با چشمهایی که خستگیاش را فریاد میزد خیرهِ نگاهم ماند؛ سخنی که به او گفتم، سنگین بود...
خیلی هم سنگین بود که چندین بار لبهایش را از هم فاصله دادو بست.
با نگرانی نگاهاش کردم،حقیقتا از او میترسیدم، دیوانهتر از آن بود که همینجا یک گلوله وسط پیشانیام مهمانمکند خودم را به تخت انداختم که تکیهاش را از پنجره اتاقم گرفت، و با اخمی که مهمان چهرهاش کرده بود با قدم های محکم و استواری به سمت کاناپه قدم برداشت و روی آن روی نشست.
- اگه یاشار اینجا بود؛ جرأت اینکه این حرف رو بزنی بازم داشتی؟ جرعت اینکه همچینن غلطی بکنی و بلایی سرت بیاری رو داشتی؟ هان!
هان آخر را جوری با فریاد و تاکید گفت که چشم هایم را محکم روی هم فشار دادم، خودمرا روی تخت عقب کشیدم و به تاج تخت تکیه کردم وگوشه لبم را از اضطراب به دندان گرفتم.
ندانست که با گفتن این حرفاش زخم دلم را تازه کرد، ندانست منی که دو ساعت پیش میان دشمن بودم فقط و فقط به خاطر یک شخص بود، یاشار!
آخ، یاشار قطعاً اگر زنده بود، کنارم بود من الآن میان این وضعیت لجن زار نبودم.
کمکم اشکهایم دورتادور چشمهایم را فرا گرفت، هیچ حسی بدتر از این نبود که تنها تکیهگاه امن من، میان دستان خودم جان داد و من هیچکاری جز تماشا کردن از دستم برنمیآمد.
با حس خفگی چنگی به روتختی زدم و با کمک میز کنار تخت بلند شوم که نشد، الان وقت مردن نبود، من باید انتقامخون ریخته شده برادر بیگناهم را میگرفتم.
خسته از تلاش چندین بار با دستم بر روی قفسه سینهم مشت زدم ولی فایدهای نداشت. سرهات که تازه متوجه رفتارهای غیر عادی من شده بود، سریعا از روی کاناپه بلند شده و فریاد زد:
- اسپری لعنتیت کجاست؟!
اسپری؟! خودم هم نمیدانستم آخرین بار کجا گذاشتهام، وقت یادم آمد اورهان همیشه در همه حال یک عدد از آن اسپری را همراه خودش حمل میکرد، با ته مانده نفسم که کمکم نفس کشیدن برایم سخت میشد بریده بریده جوابش را دادم.
- دس...ت او... اورهان ی...کی دیگ...ه هس..ت!
همین حرفم کافی بود تا سرهات در اتاقم را با تمام سرعتی که داشت باز کرده و به سالن برود، صدای فریادهایش رو میشنیدم که اورهان را صدا میزد!
- اورهان! کجایی اسپری پرواز رو بیار حالش بده.
زرهزره اکسیژن به ریههام نمیرسید و چشمهایم سیاهی میرفت؛ حس میکردم قفسه سینهم به دلیل بیتنفسی خسخس افتاد، عرق های ریز سردی بر روی کمرم جا خوش کرده بودند!
با کمک دستهای لرزانِ ناتوانم، از روی تخت دوباره خواستم بلند شوم که با زانو محکم روی زمین افتادم.
همین که چشمهام بسته شدن، نمیدانستم که سرهات هست یا که اورهان، کنارم نشست و اسپری را داخل دهانم گذاشت.
بعد از چندین بار پاف کردنِ اسپری کمکم ریتم نفسهایم درست شد.
این آسم لعنتی از زمانی که برای نجات یاشار و طنین وارد ساختمانی شدم آتش همه جارا محاصره کرده بود و شعلههای خشمگیناش همه چیز را میبلعید مهمان جانم شده بود.
•خب خب درود به شما تمامی نویسندگان گرامی انجمن نودهشتیا•
من اومدم اینبار با یه چالش دیالوگ نویسی جذاب که همراه با جوایز نفیسی که میدیم بهتون🌚
حالا!
چالش از این قراره که دیالوگیکه من میدم رو ادامه بدید اما بدون مونولوگ و توصیفات قبل دیالوگ!
یعنی چی؟!
یعنی دیالوگ پشت دیالوگ بیارید.
مثال میزنم براتون:
- او آدم زندگی کردن نبود اما بیگمان از مردن نیز باکی نداشت.
- وقتی از مردن باکی نداشت؛ زندگیکردن و دیدن دیدگاههای مثبت زندگی برای او نیز بیمعنا بود!
دیدین؟! نه توصیفی نه مونولوگی فقط دیالوگ میخوام ازتون. این تمرین حتی برای بالاتر بردن سطح قلم شما و قویتر شدن دیالوگ نویسیتون هست.
دو هفته فرصت ارسال دارید بچه ها🌚✨️
بعدش برنده ها مشخص میشن
خب برسیم به بخش جوایز:
نفر اول: (نویسنده انجمن)
نفر دوم: (کاربر ویژه)
نفر سوم: ( کاربر خاص)
و حالا دیالوگیکه قراره ادامه بدین:
- بیشک تو برای من حوا بودی که با چیدن یک سیب به جهنم من تبعید شدی؛ حالا دیگر برای پشیمانی دیر است!
برید ببینم چیکارمیکنید🌚✨️