قسمت هجدهم
سکوتی سنگین بر میز بازی سایه انداخته بود. سکوتی که نه از آرامش، بلکه از بهت و ناباوری نشأت میگرفت. استریتفلاش من، بازی را یکباره دگرگون کرده بود. پنج مافیای سرسخت، با گذشتههایی خونآلود و قدرتهایی بیرحمانه، حالا با نگاهی پر از تردید، احترام، و حتی ترس، به من زل زده بودند.
موسیقی مهمانی در پسزمینه مینواخت، اما در گوش من فقط صدای ضربان قلبم طنین داشت؛ ضربانی سنگین، با ریتمی محکم مثل طبلهای جنگ.
نورهای گرم لوسترهای کریستالی بر پوست صورتم میرقصیدند، و بوی سیگار، عطر تند الکل و تنش مردانه فضا را سنگینتر کرده بود.
به آرامی از جایم برخاستم؛ دستانم را به پشت صندلی تکیه دادم و لحظهای مکث کردم، سنگینی نگاه همه بر تنم نشسته بود.
با قدمهایی حسابشده و بیشتاب از میز فاصله گرفتم. انگار هر قدمم، طنین اعلام قدرتی خاموش بود.
در همین لحظه، صدای خشدار یکی از مافیاها، همان مردی با موهای جوگندمی و کت مشکی براق، فضا را شکافت:
-صبر کن اسمتو نگفتی.
همه ایستادند. حتی آنهایی که مشغول نوشیدن یا پچپچ بودند، سکوت کردند، موسیقی دیگر تنها صدایی بود که نفسها را همراهی میکرد. من ایستادم. برگشتم.
لبخند ظریفی گوشهی لبم نشست. موهایم را به آرامی پشت گوشم زدم. نوری از لوستر درست بر چشمانم افتاد. خیره در نگاه آن مرد گفتم:
- اسمم نیست اما لقبمه... "همراز."
چند نفر زیر لب چیزی زمزمه کردند. لرزشی نامرئی در جمعیت پیچید، صدای کفزدن یک مرد عربزبان در گوشهای شنیده شد، ایتالیایی با سیگار نیمسوختهاش آرام گفت:
- همراز؟ همون همرازِ افسانهای؟
دیگری، مردی با چشمان خاکستری سرد و زخم عمیق بر گونهاش، پوزخندی زد:
-میگفتن یه شبحه... یه افسانهست... ولی حالا دارم با چشمای خودم میبینمش.
هالهای از اعتبار و ترس دورم حلقه بسته بود. برای لحظهای حس کردم زمان ایستاده. قدرت مثل خونی سوزان در رگهایم دوید.
اما ناگهان، صدای قدمهایی خشک و سنگین به گوش رسید؛ قدمهایی که زمین را با اقتدار میکوبیدند. پیش از آنکه حتی فرصت واکنش داشته باشم، صدایی سرد و خفه از پشت سرم شنیدم:
- خوب بازی کردی… ولی بازیِ من تازه شروع شده.
نوح بود، با آن کت چرمی تیره، موهای شانهزده و برق شیطانی در چشمانش، مثل شبحی از تاریکی قدم به میدان گذاشت، بوی تند ادکلن تلخش، پیش از خودش رسید.
بیدرنگ دستش را دور بازویم حلقه زد؛ انگشتانش سفت، محکم، مصمم. مثل پنجهی شکارچیای که طعمهاش را بهچنگ آورده باشد.
-شما با من میای خانوم همراز!
این جملهاش نه خواهش بود، نه دستور؛ اجبار بود. نگاهش از جنس سایه، صدایش از جنس تیغ.
اورهان به سرعت از کنار ستونها بیرون پرید، اما نوح حتی نگاهی به او نینداخت؛ صدای جمعیت در پسزمینه گم شد، همه چیز کُند شده بود.
من در مرکز نگاههایی ایستاده بودم که حالا دیگر نه بازی، بلکه قدرت را میسنجیدند.
در همین لحظه، صدای قدمهای آشنایی از پشت سر پیچید.
- دستتو بردار، نوح.
سرهات بود. با آن چشمان شعلهور، فکی قفلشده و دندانهایی که چنان روی هم میفشرد که صدای "قرچ" آن حتی از میان جمعیت هم شنیده میشد.
او مثل گرگی زخمی جلو آمد، نفسهایش تند، مشتهایش گرهشده، آماده برای انفجار.
اما من، فقط نگاهش کردم. یک لحظه و همان یک لحظه کافی بود.
با اشارهای کوتاه، با حرکت آرام دست، به او فهماندم: "نه. این جنگ من است. سر جای خودت بمان."
سرهات لحظهای ایستاد، عصبانی و در حال انفجار، اما ایستاد. دستهایش لرزید، چشمانش روی نوح قفل شد، اما به من وفادار ماند.
نوح، بیآنکه لحظهای مکث کند، مرا به سمت درب تراس کشید. صدای کفشهایم روی سنگهای سرد سالن، مثل تپش قلبی عصبی در فضای پرتنش مهمانی پیچید.
جمعیت، حالا دیگر فقط تماشا نمیکرد، آنها شاهد آغاز نبردی بودند که هیچکس پایانش را نمیدانست...