رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Khakestar

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    238
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    8
  • Donations

    0.00 USD 

Khakestar آخرین بار در روز مرداد 5 برنده شده

Khakestar یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

درباره Khakestar

  • تاریخ تولد 03/13/2005

آخرین بازدید کنندگان نمایه

1,474 بازدید کننده نمایه

دستاورد های Khakestar

Proficient

Proficient (10/14)

  • Well Followed
  • Very Popular
  • Reacting Well
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

405

اعتبار در سایت

  1. قسمت هجدهم سکوتی سنگین بر میز بازی سایه انداخته بود. سکوتی که نه از آرامش، بلکه از بهت و ناباوری نشأت می‌گرفت. استریت‌فلاش من، بازی را یک‌باره دگرگون کرده بود. پنج مافیای سرسخت، با گذشته‌هایی خون‌آلود و قدرت‌هایی بی‌رحمانه، حالا با نگاهی پر از تردید، احترام، و حتی ترس، به من زل زده بودند. موسیقی مهمانی در پس‌زمینه می‌نواخت، اما در گوش من فقط صدای ضربان قلبم طنین داشت؛ ضربانی سنگین، با ریتمی محکم مثل طبل‌های جنگ. نورهای گرم لوسترهای کریستالی بر پوست صورتم می‌رقصیدند، و بوی سیگار، عطر تند الکل و تنش مردانه فضا را سنگین‌تر کرده بود. به‌ آرامی از جایم برخاستم؛ دستانم را به پشت صندلی تکیه دادم و لحظه‌ای مکث کردم، سنگینی نگاه همه بر تنم نشسته بود. با قدم‌هایی حساب‌شده و بی‌شتاب از میز فاصله گرفتم. انگار هر قدمم، طنین اعلام قدرتی خاموش بود. در همین لحظه، صدای خش‌دار یکی از مافیاها، همان مردی با موهای جوگندمی و کت مشکی براق، فضا را شکافت: -صبر کن اسمتو نگفتی. همه ایستادند. حتی آن‌هایی که مشغول نوشیدن یا پچ‌پچ بودند، سکوت کردند، موسیقی دیگر تنها صدایی بود که نفس‌ها را همراهی می‌کرد. من ایستادم. برگشتم. لبخند ظریفی گوشه‌ی لبم نشست. موهایم را به‌ آرامی پشت گوشم زدم. نوری از لوستر درست بر چشمانم افتاد. خیره در نگاه آن مرد گفتم: - اسمم نیست اما لقبمه... "همراز." چند نفر زیر لب چیزی زمزمه کردند. لرزشی نامرئی در جمعیت پیچید، صدای کف‌زدن یک مرد عرب‌زبان در گوشه‌ای شنیده شد، ایتالیایی با سیگار نیم‌سوخته‌اش آرام گفت: - همراز؟ همون همرازِ افسانه‌ای؟ دیگری، مردی با چشمان خاکستری سرد و زخم عمیق بر گونه‌اش، پوزخندی زد: -می‌گفتن یه شبحه... یه افسانه‌ست... ولی حالا دارم با چشمای خودم می‌بینمش. هاله‌ای از اعتبار و ترس دورم حلقه بسته بود. برای لحظه‌ای حس کردم زمان ایستاده. قدرت مثل خونی سوزان در رگ‌هایم دوید. اما ناگهان، صدای قدم‌هایی خشک و سنگین به گوش رسید؛ قدم‌هایی که زمین را با اقتدار می‌کوبیدند. پیش از آن‌که حتی فرصت واکنش داشته باشم، صدایی سرد و خفه از پشت سرم شنیدم: - خوب بازی کردی… ولی بازیِ من تازه شروع شده. نوح بود، با آن کت چرمی تیره، موهای شانه‌زده و برق شیطانی در چشمانش، مثل شبحی از تاریکی قدم به میدان گذاشت، بوی تند ادکلن تلخش، پیش از خودش رسید. بی‌درنگ دستش را دور بازویم حلقه زد؛ انگشتانش سفت، محکم، مصمم. مثل پنجه‌ی شکارچی‌ای که طعمه‌اش را به‌چنگ آورده باشد. -شما با من میای خانوم همراز! این جمله‌اش نه خواهش بود، نه دستور؛ اجبار بود. نگاهش از جنس سایه، صدایش از جنس تیغ. اورهان به‌ سرعت از کنار ستون‌ها بیرون پرید، اما نوح حتی نگاهی به او نینداخت؛ صدای جمعیت در پس‌زمینه گم شد، همه چیز کُند شده بود. من در مرکز نگاه‌هایی ایستاده بودم که حالا دیگر نه بازی، بلکه قدرت را می‌سنجیدند. در همین لحظه، صدای قدم‌های آشنایی از پشت سر پیچید. - دستتو بردار، نوح. سرهات بود. با آن چشمان شعله‌ور، فکی قفل‌شده و دندان‌هایی که چنان روی هم می‌فشرد که صدای "قرچ" آن حتی از میان جمعیت هم شنیده می‌شد. او مثل گرگی زخمی جلو آمد، نفس‌هایش تند، مشت‌هایش گره‌شده، آماده برای انفجار. اما من، فقط نگاهش کردم. یک لحظه و همان یک لحظه کافی بود. با اشاره‌ای کوتاه، با حرکت آرام دست، به او فهماندم: "نه. این جنگ من است. سر جای خودت بمان." سرهات لحظه‌ای ایستاد، عصبانی و در حال انفجار، اما ایستاد. دست‌هایش لرزید، چشمانش روی نوح قفل شد، اما به من وفادار ماند. نوح، بی‌آنکه لحظه‌ای مکث کند، مرا به سمت درب تراس کشید. صدای کفش‌هایم روی سنگ‌های سرد سالن، مثل تپش قلبی عصبی در فضای پرتنش مهمانی پیچید. جمعیت، حالا دیگر فقط تماشا نمی‌کرد، آن‌ها شاهد آغاز نبردی بودند که هیچ‌کس پایانش را نمی‌دانست...
  2. پارت سوم سوارا قدم‌های محکمی بر می‌داشت. در حالی که از سالن خارج می‌شد، صدای شلیک‌ها هنوز در گوشش زنگ می‌زد. دنیای مافیا همیشه همین‌ بود. یک لحظه همه چیز آرام است، اما در کسری از ثانیه ممکن است تبدیل به جهنم شود. برای او این چیزی غیر از روزمرگی نبود، او یاد گرفته بود که به احساساتش اهمیت ندهد؛ برای سوارا، هر شلیک، هر تصمیم و هر حرکت، فقط یک مرحله از بازی بود. بازی‌ای که هیچ‌وقت پایان نمی‌یافت. به محض اینکه از ساختمان بیرون آمد، درخت‌های خشک و سیاه شب، سایه‌هایی سنگین بر خیابان انداخته بودند. خودروی سیاه رنگش در گوشه‌ای پارک شده بود، در این ساعت شب، خیابان‌ها تقریباً خلوت بودند و هر صدای پای کسی، مانند یک تهدید در این سکوت مطلق می‌ریخت. سوارا در حالی که دستش را به شانه‌اش می‌زد، به سمت ماشین حرکت کرد. همان‌طور که وارد خودرو می‌شد، گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد. پیامی از فردی که هیچ وقت نباید در چنین زمانی تماس می‌گرفت، روی صفحه ظاهر شد: "ما باید صحبت کنیم." لبخند کم‌رنگی روی لبان سوارا نشست. پیام از کیان بود. کیان، همان کسی که در دنیای مافیا برای همه، حتی برای سوارا، یک علامت سوال بزرگ بود. او نه دوست بود و نه دشمن، اما در طول این سال‌ها، همواره به نوعی سایه‌ای برادرانه در زندگی سوارا به حساب می‌آمد. همیشه در موقعیت‌هایی ظاهر می‌شد که هیچ‌وقت نمی‌توانستی پیش‌بینی کنی که چه هدفی از آن دارد. سوارا بلافاصله شماره او را دایل کرد. صدای سرد کیان در آن سوی خط به گوش رسید. - کار تموم شد؟ - تموم شد، مثل همیشه. سوارا لحظه‌ای مکث کرد. - من هیچ‌وقت از بازی بیرون نمی‌روم. حتی وقتی همه فکر می‌کنند که بازی تموم شده. صدای کیان از آن طرف خط خشک‌تر شد. - خیلی خب، پس آماده باش. اتفاقات بزرگتری در راهه. هیچ‌چیزی که به این دنیای لعنتی مربوط باشه، هیچ‌وقت تموم نمی‌شه. از طرف من، یه جلسه ترتیب داده شده که باید توش حضور داشته باشی. "کجا؟" سوارا با لحنی که بیش از حد آرام به نظر می‌رسید، پرسید. - محل آشنایی. فقط به یاد داشته باش، این‌جا دیگه همه چیز فرق می‌کنه. دنیای مافیا همیشه یه قانون داره، ولی به نظر می‌رسه قوانین جدیدی دارن می‌نویسن. سوارا به تلفن نگاه کرد. تصمیم داشت در این جلسه حضور پیدا کند، اما می‌دانست که همه چیز در این دنیای پر از دروغ و فریب به‌سرعت می‌تواند تغییر کند. کسی که به نظر می‌رسید دوست یا همکار باشد، ممکن است در لحظه‌ای که least expect it، تبدیل به دشمن شود؛ او تجربه کرده بود، در این بازی، هیچ‌چیزی واقعی نبود جز قدرت و توانایی در بازی. وقتی ماشین را به سمت مقصد جدید به حرکت درآورد، سکوت اتاق، در ذهنش به هم ریخت، در درون او هیچ‌چیز به اندازه‌ی آینده نامعلوم و خطرات غیرقابل پیش‌بینی‌ای که در پیش بود، نگرانی ایجاد نمی‌کرد. این دنیای مافیا بود، و سوارا در این دنیای بی‌رحم، درک کرده بود که هیچ‌وقت نباید به کسی اعتماد کرد؛ حتی کیان! او با سرعت به مقصد رسید، آنجا یک ساختمان بزرگ و متروکه قرار داشت، جایی که پیش از این هم بارها با دشمنان یا همکارانش قرار ملاقات داشت. سوارا از ماشین پیاده شد و وارد ساختمان شد. داخل تاریک بود، اما با چشم‌های تیز و ذکاوتش، سایه‌هایی از کسانی که منتظرش بودند، به وضوح قابل تشخیص بود. - خیلی وقت پیش گفته بودم، اگه خواستی بازی رو شروع کنی، باید با من بازی کنی. کیان در وسط اتاق ایستاده بود و به سوارا نگاه می‌کرد. چهره‌اش هیچ چیزی از احساسات را نشان نمی‌داد. سوارا قدمی جلوتر برداشت و در حالی که به او نزدیک می‌شد، گفت: - این‌طور که معلومه، بازی از همون اول برای من بود. کیان با لبخندی که بیشتر شبیه یک لبخند مرگبار بود، پاسخ داد: - درسته. ولی هنوز یه چیزی کم داریم. این بازی هنوز یه نفر دیگه رو می‌خواد. این جمله برای سوارا معنای خاصی داشت. چون می‌دانست که بازی در حال پیچیده‌تر شدن است. باید آماده می‌بود. بازی هرگز ساده نبود. - چی می‌خوای بگی؟ کیان جواب داد و چشم‌هایش را به اطراف سالن چرخاند. - این‌که شما دیگه تنها نیستید. . این جمله به وضوح تهدیدی بود، ولی سوارا تنها لبخندی زد. او همیشه از تهدیدات نمی‌ترسید؛ برای او این تنها یک بازی دیگر بود که باید از آن پیروز بیرون می‌آمد.
  3. Khakestar

    چالش لحظه مرگ| انجمن نودهشتیا

    خب بچه ها واقعا نمی‌دونم چرا ولی این ایده اومد به ذهنم که یه چیز تخیلی و لحظه مرگ باشه بنویسیم امیدوارم که مثل همیشه پایه باشیدا و با توجه به اینکه نویسنده قبلی شما چی‌نوشته باید ادامه‌ش بدین و یه جورایی یه داستان کوتاهی باشه حتی می‌تونید اسم و مکان های خاص برای شخصیت هاتون خلق کنید... برید ببینم چه می‌کنید:)
  4. بانو لطفا تا پیام تایید فرستاده نشده ادامه رو ننویسید و پارت هاتون بین ۷۰ خط یاشه کمتر نمیشه ویرایش کنید 

    1. QAZAL

      QAZAL

      باشه ممنون

  5. درود عزیزان وقت بخیر لطفا به سوالات پاسخ دهید ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از سال ۹۶ ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! همیشه عاشقانه، اجتماعی، تاریخی و تخیلی نوشتم ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! اینکه خدای دنیای خودم باشم. حس قدرت عجیبی میده که یک دنیا و کلی شخصیت بسازی و بهشون غم یا خوشبختی عطا کنی ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! من بی‌شمار رمان عاشقانه خونده بودم اما هیچ وقت به نوشتن یکی از اون‌ها فکر نمی‌کردم. قرار گرفتن در نودهشتیا و اون جو صمیمانه‌اش بود که این بخش از من رو بهم نشون داد. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. دارم دیر می‌شوم، هارمونیکا، نیل در آتش، غوغای نوش، دل‌ریزه، پیچیده در روزمرگی، یورا بالرین آبی، تینار، نیکی و نارنج، یارالی یامور... ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی می‌خوانید؟! رمان‌های تاریخی، عاشقانه و صدالبته که طرفدار رمان‌های زن محور هستم. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! من هنوز در حال آزمون و خطا هستم، باور دارم تا لحظه مرگ هم همین خواهد بود. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! زیاد پیش اومده. مهم نیست چقدر ازش فاصله بگیرم، ایده‌ها راهشونو پیدا می‌کنن و یه جایی بالاخره یقه‌مو می‌چسبن! ضمنا جایی خونده بودم که قلم‌های کمرنگ ماندگارتر از ذهن‌های پربار هستن. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! من نویسندگی رو انتخاب نکردم. فقط یه دختربچه رویاپرداز و خوش زبان بودم، اون خودش سراغم اومد. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟ ندارم. امیدوارم برزخ‌های سوزان برای شخصیت‌هاشون خلق کنن و از پس هزار و یک مانع سرراهشون بربیان. باتشکر از نویسنده گرامی: @هانیه پروین
  6. پارت دوم سوارا هنوز در دل شب ایستاده بود، اما این شب دیگر شب او بود. در حالی که تیرهای فلزی فضا را شکافت و دود از لوله تفنگ‌ها بیرون می‌زد، او به‌طور کاملاً بی‌احساس از میان اجساد و خون‌ریزی‌ها گذشت. هیچ‌چیزی در این دنیای کثیف نمی‌توانست او را متوقف کند. هر کدام از مردان در زمین افتاده بودند، بخشی از دنیای بی‌رحم او بودند. زندگی‌شان به همین‌جا ختم شده بود، و سوارا با گام‌های استوار، به سمت درب خروجی حرکت کرد. چشمانش هنوز برقی از خشم و قدرت داشت، اما برای خود او این‌ها فقط واکنش‌های لحظه‌ای بودند. بازی همیشه شروع می‌شد، اما پایان آن در دستان کسی بود که در کنترل هر لحظه از آن قرار داشت. او هرگز نمی‌گذارد بازی از دستش خارج شود. در همین لحظه، یکی از مردان که خود را پشت میز پنهان کرده بود و هنوز جان به تن داشت، آهسته از جایش برخاست. چشمانش پر از ترس و سردرگمی بود. - چطور جرأت می‌کنی این‌طور همه رو از پا دربیاری؟ صدایش لرزان بود، انگار به چیزی که خود می‌دانستند ایمان نداشت. سوارا بدون اینکه به او نگاه کند، آرام گفت: - من این‌جا برای داد و ستد اومدم. شماها تصمیم گرفتید که زندگی‌تون رو توی این بازی بذارید. اما دیگه کاری نمی‌تونید بکنید. مرد که نفسش به شماره افتاده بود، با وحشت به او نزدیک‌تر شد. - اما تو نمی‌فهمی! اینجا مافیا حرف اول رو می‌زنه، نه تو! سوارا ناگهان چرخید و نگاهش به او برقی سرد و محکم زد. - فکر کردی این‌جا مافیا به نفع شما می‌چرخه؟ نه، مافیا توی این دنیا همیشه اون کسی رو می‌بینه که می‌تونه بهترین بازی رو انجام بده. سوارا که حالا دستش رو به آرامی به طرف کمرش برده بود، اسلحه‌اش را بیرون کشید و با حرکت سریع، لوله‌اش را به سوی مرد چرخاند. او که هنوز در حال تلاش برای درک شرایط بود، تنها توانست یک قدم به عقب بردارد قبل از اینکه صدای شلیک گلوله در اتاق طنین‌انداز شود. مردی که هنوز زنده مانده بود، با دلهره فریاد زد: - اگه همین‌طور بری جلو، هیچ‌کسی نمی‌تونه جلوت رو بگیره! سوارا به آرامی اسلحه‌اش را پایین آورد و با لبخندی سرد پاسخ داد: - هیچ‌کسی نمی‌تونه جلوی من رو بگیره، چون من خودم این بازی رو شروع می‌کنم و خودم تمومش می‌کنم. با گام‌هایی محکم، سوارا از اتاق بیرون رفت. هوای شب سردتر از همیشه شده بود، اما برای او این سرما دیگر هیچ تاثیری نداشت. دنیای اطرافش همانطور که باید، بی‌رحم و در عین حال در اختیار او بود. بازی تمام شده بود، اما داستان سوارا تازه شروع شده بود.
  7. شوهرمم

    یه بخش تیزر و  گالری و عکس های شخصیت های رمان هارو بزن

  8. شروع رمان هوای شب، سرد و بی‌رحم بود. سوارا دستش را روی شانه‌اش کشید تا گرم شود، اما سرمای شب هیچ‌وقت نمی‌توانست چیزی را که در دلش بود، لمس کند. خودش خوب می‌دانست که در این دنیا، همه چیز ، بازی بیش نیست اما در این بازی، هر اشتباه می‌توانست آدم را به خاک بزند. اما او هرگز اشتباه نمی‌کرد. در مرکز سالن، مردانی ایستاده بودند، مردانی که در سایه‌ها محو شده بودند، و چشم‌هایشان همیشه با دقت حرکات اطرافشان رو زیر نظر داشتند. سوارا با گام‌های آرام جلو رفت، نگاهش از هر طرف می‌گذشت. پشت میز، مردی با قیافه‌ای که انگار سال‌ها در این دنیای خاکی منتظر بوداست؛ خیره او با صدای زمختی گفت: - وقت رو هدر نده، بیا کار رو راه بندازیم. سوارا نگاهش را به چشم‌های مرد دوخت. به آرامی گفت: - کار راه می‌افته، اگه شما هم دنبال همین باشین. صدایِ آرامش مثل پتکی بود که به دیوار برخورد می‌کرد. هیچ‌چیز نمی‌توانست این لحظه را به تأخیر بی‌اندازد. یکی از مردها که روی صندلی چرخ‌دار نشسته بود، سیگاری از جیبش بیرون آورد و دودش را به هوا فرستاد. به محض اینکه دود از دهنش بیرون اومد، سوارا دستش رو از جیب بیرون کشید و ناگهان صدای شلیک گلوله‌ای بلند شد. هوا مثل همیشه سنگین و بوی دود و خون در فضا پیچید. "چی شد؟!" یکی از مردها که شوکه شده بود، با ترس فریاد زد. ولی سوارا به سرعت پشت میز پرید و با حرکتی بی‌رحمانه یکی دیگه از مردها رو به زمین انداخت. - این تنها راهیه که می‌شه به شما فهموند، ما از این راه نمیریم. خون داغ از دهان مرد جاری شد و در همین لحظه، یکی از مردها که از ترس هنوز ایستاده بود، با لرزشی که ابهت مردانه‌اش را زیر سوال می‌برد گفت: - مگه دیوونه‌ای؟ اینجا دیگه برای کسی جا نیست! سوارا به او نگاه کرد. این نگاه، نگاه کسی بود که هیچ‌چیز نمی‌تواند او را از مسیرش منحرفش کند. - - - شماها برید، فقط یه گوشه بنشینید، ممکنه زنده بمونید. سوارا در دل جنگیدن با هر کلمه‌ای که بهش می‌زدند، آرام بود، سرد بود، و آماده، همان طور که صدای تیراندازی‌ها خاموش می‌شد، یکی یکی از مردها رو از پا درمی‌آورد. همه چیز پایان رسید. سوارا ایستاد، به اطراف نگاه کرد، و با همان آرامش، گام به گام از سالن بیرون رفت.
  9. <پادکست سریالی تاسیان – قسمت اول> زبونم لال اگه بگم از دوست داشتنت دست برداشتم... نه، من فقط خستم. اون‌قدری خسته که حتی الان... حتی اسم خودمم یادم نمیاد، من فقط غمگینم. چون از تو، از تویی که یه روزی تموم "هستی" و "نیستی" من بودی، انتظار شکسته شدن نداشتم. انگار بچه بودم و نفهمیدم که اون آخرین باریه که با دوستام بازی می‌کنم... انگار سریال مورد علاقه‌مو خوابم برد و ندیدم... انگار همه شادن، و من... من فقط گریه‌ام گرفته. همه می‌خندن، فقط منم که چشمام بارونیه. خستم عزیزم، خیلی خسته‌م، اشتباه نکن... دوست داشتنت هیچ‌وقت تموم نشده، اما... تو هیچ‌وقت نفهمیدی چقدر دوست داشتنم باارزشه. هر کاری کردی، هر چی گفتی، حتی یه نگاه هم به دلِ هزار و پونصد تکه‌شده‌م ننداختی. و تهش فقط گفتی: «اون دوسم داره.» آره... هنوزم دوستت دارم. ولی تو نفهمیدی. و منم دیگه... فقط سکوت کردم و تماشا. ببین، هیچ‌کس نفهمید... هیچ‌کس ندید که چه دردی رو دارم تحمل می‌کنم. نه مادرم، نه دوستم، نه آینه... فقط تو می‌تونستی بفهمی، و تو هم ندیدی. راستش رو بخوای، من خودمو گم نکردم... تو منو گم کردی. دوست داشتنمو، احساسات نابمو، تو همه رو گم کردی. تو منو از دست دادی، عزیزم... تو منو سمت مرگ هل دادی. ولی... گله‌ای نیست. نویسنده؟! سحر تقی‌زاده گیرنده؟! بماند در دل نویسنده.
  10. _زخم جدید_ پاره شد گره زدم؛ بازم پاره شد بازم گره زدم... دوباره پاره شد بی‌خیال شدم؛ زوری که نمیشه نویسنده: حنا وفادار گوینده: سحر تقی‌زاده
  11. پایان دلنوشته، ویراستاری شده هست بازم مشکلی بود می‌شنوم
  12. به به عضو قدیمی میبینم خوش اومدی نگین@_@

    البته اسمتو درست گفته باشم*

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. Khakestar

      Khakestar

      فدای توو

      اره سحرم

    3. Gemma

      Gemma

      خانوم خوش صدا♡

    4. Khakestar

      Khakestar

      فداتشم://

×
×
  • اضافه کردن...