رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

S.Tagizadeh

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    282
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    11

S.Tagizadeh آخرین بار در روز مهر 31 برنده شده

S.Tagizadeh یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

درباره S.Tagizadeh

  • تاریخ تولد 03/13/2005

آخرین بازدید کنندگان نمایه

3,406 بازدید کننده نمایه

دستاورد های S.Tagizadeh

Experienced

Experienced (11/14)

  • Well Followed نادر
  • Very Popular
  • Reacting Well
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

523

اعتبار در سایت

1

پاسخ های انجمن

  1. پارت چهل و چهارم: در، انگار لگد زلزله خورده باشد، از جا کنده شد و با صدایی خفه اما عمیق به دیوار کوبید. موج باد سردی توی صورت همراز خورد، اما چیزی که دید، سردتر از هر بادی بود. پشت در… بیش از پانزده نفر اماده ایستاده بودند... سیاهی‌شان مثل توده‌ای از سایه‌های زنده بود. همگی با اسلحه‌های آماده، مهمات پر، چهره‌هایی بی‌احساس؛ مثل آدم‌هایی که از دل کابوسی کهنه بیرون خزیده باشند. نوک لوله‌ها برق می‌زد، انگار دندان‌های حیوانی گرسنه باشد که منتظر دستور حمله است. لحظه‌ای هیچ‌کس تکان نخورد؛ فقط صدای خش‌خش پارچه‌ی لباس‌ها و سنگینی نفس‌ها توی هوا ماند. بعد یکهو همه‌چیز ترکید. دو نفر از سمت چپ پریده و به همراز حمله کردند؛ زمین زیر پایش لرزید. همراز توانست اسلحه‌اش را بالا بیاورد اما دست یکی‌شان مثل گیره آهنی دور مچش قفل شد. نفر دوم از پهلو ضربه زد و همراز محکم به لبه‌ی در خورد؛ درد مثل شعله از پهلویش بالا رفت. نوح فریادی از ته گلویش کشید؛ شبیه غرشی که از سینۀ یک گرگ زخمی بیرون بزند. با آرنج توی گلوی یکی کوبید، بعد لگدی محکم به زانوی دیگری زد. اما تعدادشان زیاد بود، سایه‌ها از همه‌طرف می‌ریختند رویشان، بازوی همراز می‌سوخت، نفسش سنگین شده بود؛ ولی هنوز می‌جنگید. حرکتش سریع بود، مثل بریدن هوا با چاقو. اسلحه را برگرداند، ماشه را کشید؛ گلوله‌ صدا را در سینه‌ی شب شکست اما تنها دو نفر افتادند و هنوز ده‌ها دست به سمتش دراز شده بود. یک نفر از پشت یقه‌اش را گرفت و با قدرت به عقب کشید. همراز روی زمین کشیده شد و طعم گرد و خاک و خون روی زبانش نشست. سرش گیج رفت و صداها مثل موج بلند و کوتاه می‌شدند: ـ بگیرینشون! ـ سریع! ـ نذار در برن! نوح تا نیمه در محاصره فرو رفته بود؛ عضلاتش مثل طناب‌های کشیده زیر پوست می‌لرزیدند. مشت می‌زد، ضربه می‌زد، می‌غرید؛ اما آن‌ها مثل فشاری بی‌امان رویش می‌ریختند. یکی از پشت گردنش را قفل کرد، دیگری دستانش را پیچاند. صدای ناله خفه‌ای از نوح بیرون زد اما خودش را نگه داشت. در همین لحظه صدای قدم‌های تند و هراسان در راهرو پیچید؛ اول لیزا، با موهای به‌هم‌ریخته و اسلحه در دست، از پیچ راهرو بیرون زد. ـ همراز! اما هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که سه نفر به سمتش هجوم بردند، یکی از آن‌ها با قنداق اسلحه ضربه‌ای به دنده‌هایش زد. لیزا هوا را با دهانی باز برید، اسلحه‌اش از دستش افتاد و قبل از اینکه خم شود آن را بردارد، دست‌های مردی دور بازوهایش حلقه شد و او را به دیوار چسباند. بعد گندم آمد، نفس‌نفس‌زنان، با لپ‌تاپ بسته زیر بغلش. وقتی صحنه‌ی شلوغ را دید، انگار زمین زیر پایش خالی شد. اما حتی فرصت کشیدن فریاد هم پیدا نکرد؛ دستی از تاریکی بیرون پرید، دهانش را محکم گرفت و او را مثل تکه پارچه‌ای سبک به عقب کشید. لپ‌تاپ از دستش افتاد و صدای خرد شدنش روی زمین پیچید. سِرهات خشک‌اش زده بود، ولی فقط برای یک ثانیه. اسلحه را بالا گرفت اما از چپ و راست دو نفر با چکمه زدند به دستانش، اسلحه چرخید و از دستش پرید. مشت‌ها پیاپی روی شکمش نشست و نفسش برید. زانو زد اما هنوز می‌کوشید بلند شود؛ نفر سوم آمد و با کابل محکم دستانش را پشتش بست. اورهان آخرین کسی بود که رسید. چشم‌هایش مثل دو تیغه آتشین صحنه را جست‌وجو می‌کرد. فریاد زد: - نوح، همراز! اما صدا روی دیوارهای سرد خفه شد. چهار نفر هم‌زمان به او حمله کردند، ضربه‌ها مثل باران سنگین می‌بارید. یکی زانویش را محکم پشت پای اورهان زد و او روی زمین افتاد. هنوز می‌خواست برخیزد که چیزی سرد روی گردنش نشست، تیغه‌ای براق چشمک مبزد تا زندگی‌اش را بگیرد، مجبور شد بی‌حرکت بماند. لحظه‌ای بعد…
  2. درود وقت بخیر لطفو لینک رمانتون رو ارسال کنید
  3. S.Tagizadeh

    کلیشه های رمانی

    دختر فقیررر و پسر خیلی پولدارررر و خشن🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄
  4. رنگت مبارک قشنگ@_@

    1. Taraneh

      Taraneh

      بوس بهتون بانو

  5. وقتی سلطنت بوی خون می‌دهد. هیچ پادشاهی با دعا به دنیا نیامده؛ همه‌شان با خیانت، قتل یا جادو زاده شده‌اند. در تالار تاریک قصر "اُکسیریوم"، جایی که نور از ترس به دیوارها نمی‌خورد، زنی نشسته بود بر تختی که زمان خودش را هم فراموش کرده بود. لباسش سیاه‌تر از شب، نگاهش سردتر از مرگ بود. کنارش، ببری آرام گرفته بود. نه حیوانی وحشی، بلکه سایه‌ای از نفرینی قدیمی، طلسم‌شده برای مراقبت از ملکه‌ای که نامش را نمی‌شد با صدای بلند گفت، مگر اینکه آماده‌ی مرگ باشی. مردی روبه‌رویش ایستاده بود. شوالیه‌ای سیاه‌پوش، زره‌اش زخمی از جنگ، نگاهش مردد میان اطاعت و یا پایان.. ملکه بدون آنکه نگاه از چشمانش بردارد، گفت: - شمشیری که برای من نمی‌جنگه، باید تو قلب خودش فرو بره. زانو بزن، یا بمیر. صدایش مثل زمزمه‌ی یک نفرین بود. نه فریاد، نه تهدید. فقط حقیقت. حقیقتی که در دنیای آن‌ها تنها یک معنی داشت: زنده بمان، یا فراموش شو. ببر از جایش برخاست، بی‌صدا، با نگاهی که انگار روح مرد را تراش می‌داد. صدای پنجه‌هایش روی سنگ، مثل ناقوس مرگ بود. شوالیه شمشیرش را آرام بالا آورد، نه برای نبرد، بلکه برای سوگند. اما پیش از آنکه کلمه‌ای بگوید، ملکه دوباره حرف زد، آرام‌تر، ولی سهمگین‌تر: - پادشاه‌های زیادی مقابل من سنگر انداختن. همه‌شون الآن خاک خوردن... فرق تو چیه؟ سکوت، مثل خنجری در هوا ماند... و تالار فقط یک پاسخ را پذیرفت: "هیچ."
  6. سوال اول جواب : ۴ سوال دوم: ۳ سوال سوم: ۳ سوال چهارم: ۲ سوال پنج: ۴
  7. سلام عزیزم لطفاً هرچه سریعتر تو گروهبندی هاگوارتز شرکت کنید باقی اعضا منتظر هستن تاپیک امشب قفل میشه🏞️

  8. پارت چهل و سوم: ساعت روی نمایشگر دیجیتالِ اتاق پشتیبانی، ۰۳:۱۲ را نشان می‌داد و اتاق نیمه‌تاریک بود؛ تنها نور، از مانیتورهای دیواری می‌تابید که مثل چشم‌های بی‌خواب، همه جای پادگان را زیر نظر داشتند. همراز با چشمانی سرخ‌شده از خستگی، لیوان نیمه‌خورده‌ی قهوه را کنار زد؛ پشت صندلی فنردار خم شد، اما ناگهان حرکتی در یکی از مانیتورها نگاهش را قفل کرد، دوربین شماره‌ی ۱۷، پشت سوله‌ی مهمات… یک سایه مشکی بود، نه، دو… سه… پنج تا. پلک زد. تنظیم فوکوس را بالا کشید، اما قبل از اینکه بتواند روی چهره‌ها دقیق شود، تصویر محو شد. درست مثل برق چشم گربه‌ای در تاریکی که فقط برای لحظه‌ای دیده می‌شود. آدرنالین مثل برق از پشت گردنش تا نوک انگشتانش دوید؛ بلافاصله دکمه بی‌سیم را فشار داد، صدایش لرز نداشت، اما قاطع بود: - کد قرمز. تکرار می‌کنم، کد قرمز. حرکات مشکوک پشت سوله‌ی مهمات. همگی بیدار و آماده. لیزا، گندم، اورهان، سرهات، نوح، پاسخ بدید. بلافاصله صداها یکی‌یکی برگشت. - نوحم، تو راه‌ام. -لیزام، تأیید شد. اسلحه برداشتم. -اورهانم گرفتم، دارم از تونل می‌رم. - سرهات آماده‌اس، سمت انبار میام. - گندم، مسیر دوربین‌ها رو قفل کردم، داریم تار می‌شیم. همراز درحالی‌که به‌آرامی اسلحه‌اش را از قفل دیواری کشید بیرون، عرقی سرد از ستون فقراتش پایین ریخت. چشم‌هایش برق می‌زد اما مغزش هنوز درگیر تصاویر ناقص بود و قدم‌هایش ساکت اما سنگین، مثل حیوانی که بوی خون حس کرده. پشت در فلزیِ باریک ایستاد، آن را بی‌صدا باز کرد و وارد راه‌پله‌ی منتهی به پشت‌بام شد، بوی بتن خیس خورده در هوا پخش بود و سکوت، مثل لایه‌ای ضخیم روی شب افتاده بود، اما قبل از اینکه به آخرین پله برسد، صدای نفس‌زنی‌ای آشنا آمد. - ایست. ناگهان صدایی از پشت گوشش ارام زمزمه‌ کرد: - همراز، منم نوح. نوح، با تی‌شرت مشکی و شلوار نظامی، از راهرو دوم ظاهر شد. در تاریکی، فقط برق سرد چشم‌هایش دیده می‌شد. - تو هم دیدیشون؟ نوح نگاهی به اطراف انداخت و با اندکی اخمی که میان ابرو‌هاش نشسته‌بود و جذبه مردانه‌اش را صد برابر کرده بود سری تکان داد. - آره. از راه سقف میان. بریم بالا. همراز با تکان سر تأیید کرد که هر دو همزمان به سمت در خروجی پشت‌بام رفتند، دستش روی دستگیره بود که… بوم...
  9. کیو میبینم اینجا

    1. aryana

      aryana

      اووو من کیو میبینم؟

      یعنی انقدر آشناییا فقط یه اسم بدی عشقم یادم اومدتت🥺😂❤️

    2. S.Tagizadeh

      S.Tagizadeh

      هعب اصلا قهرم

      خاکسترم 

      سانی

      سحر

      ساناز

      ملکه ارواح

      همه اینارو صدا میزدنا

  10. به گپ مربوطه اد شدید بررسی خواهد شد🌱
  11. پارت چهل و دوم: اورهان، در سکوت، موهایش را از صورت کنار زد و کُد تبلت خودش را وارد کرد. «فرمانده آموزش‌های جاسوسی و اطلاعات میدانی؛ تیم دلتا. مکان: اتاق تاریک زیرزمین غربی.» لباس او، سبک‌ترین بود، طوسیِ روشن، بدون زره، اما با جیب‌هایی مملو از ابزارهای ردیابی، شنود و دکمه‌های مخفی، مثل سایه‌ای که قدم بر زمین نمی‌گذاشت؛ فقط رد نفسش در هوا باقی می‌ماند. گندم، آرام نشسته بود، نور مانیتور روی صورتش افتاده. لپ‌تاپ را بست، و برگه‌ی خودش را خواند: «فرمانده بخش هک، شناسایی دیجیتال، ارتباطات؛ تیم اپسیلون. محل: مرکز کنترلی پشت ساختمان فرماندهی.» یونیفرمش سفید با خط‌های آبی دیجیتال روی شانه‌ها‌و دستکش‌های نازک با صفحه‌ی لمسی، و هدفونی مشکی، چشمانش از همه بیدارتر، ذهنش برق می‌زد؛ دنیای او صفر و یک بود ولی در میدان جنگ، صفر و یک یعنی مرگ یا بقا. و آخرین اتاق… لیزا. در حالی که موهای پلاتینی‌اش را بالا بسته بود، برگه را بی‌حرف در دست داشت. «فرمانده بخش مهمات و شیمی دفاعی؛ تیم زیگما. محل حضور: آزمایشگاه کنار سوله‌ی آتش.» لباس او، ضخیم و مقاوم، با ماسک نیم‌صورت و کمربند پر از کپسول و نارنجک‌های تمرینی. بوی باروت، بوی خودش شده بود، شش فرمانده از ساختمان بیرون آمدند. در هر گوشه از حیاط، بنرهایی با رنگ‌های متفاوت نصب شده بود؛ علامت تیم‌ها و در فاصله‌ای دور، سربازهای تازه‌وارد؛ حدود شصت نفر که هرکدام با لباس خاکی ساده، چشم‌هایی پر از سؤال، هیجان، ترس، یا غرور، همراز جلو رفت، روی تپه‌ی تمرین جنوبی ایستاد. - تک‌تیراندازی فقط نشونه‌گیری نیست. این‌جا یاد می‌گیرین چجوری نفس‌تون رو کنترل کنین، و هر گلوله‌ رو تبدیل به تصمیم کنین. صدایش بلند، اما سفت بود. نگاهش روی صورت تازه‌واردها لغزید؛ حس اعتماد با ترس قاطی شده بود، نوح، در حالی که در مرکز دایره‌ی تمرینات میدانی راه می‌رفت، گفت: - این‌جا با من یاد می‌گیرین چطور با دست‌هاتون، پاهاتون، و حتی با نفس‌تون بجنگین. نمی‌خوام صدای نفس‌تون از خود مشت‌هاتون بلندتر باشه. اورهان در تاریکی گوشه‌ای از دیوار ظاهر شد: - جاسوسی، یعنی دیدن بدون دیده شدن. شنیدن بدون صدا. رد شدن از مرزهای عقل این‌جا، فقط سایه‌هاتون زنده می‌مونن، گندم با تبلت در دست، ایستاده بود: - امن‌ترین جا، همون‌جاست که هیچ‌کس فکر نمی‌کنه. ما امنیت رو هک نمی‌کنیم، بازسازی‌ش می‌کنیم، یاد می‌گیرین چجوری جهان رو بخونین از پشت صفحه‌ نمایش؛ سرهات از بالا، از سکوی تمرین، فریاد زد: - ورزش نظامی، یعنی نفس کشیدن زیر فشار، ایستادن وقتی عضله‌هات فریاد می‌زنن. امروز، بدنتون رو از خودتون قوی‌تر می‌کنم؛ و لیزا، پشت میز فلزی پر از سلاح و نارنجک‌های آموزشی، گفت: - دست‌هاتون قراره چیزهایی رو لمس کنه که یک اشتباه، کل تیم‌ رو منفجر می‌کنه. ولی اگه درست یاد بگیرین… شما اون انفجار می‌شین. شش فرمانده؛ شش جبهه، و روزی که هیچ‌کس، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنه.
  12. پارت چهل‌‌و‌یکم: ساعت هنوز پنج نشده بود، اما صدای زنگ بیدارباش، مثل شلاقی در سکوت صبحگاهی، به جان پادگان کوبیده بود. آسمان، هنوز در آغوش آبیِ ساکتِ قبل از طلوع، در خواب بود اما در اتاقک‌های طبقه‌ی دوم ساختمان فرماندهی، صدای باز شدن کشوها، تق تق کفش‌ها، و نفس‌های عمیق بیداری شنیده می‌شد. شش نفر، شش اتاق جداگانه؛ شش فرمانده، در اتاق همراز، نور نارنجی کم‌رمق از میان پرده‌ی خاکستری تابیده بود و روی تخت، برگه‌ای سفید با مُهر سیاه، با دست‌های خسته اما مصمم، برگه را برداشت. با چشم‌هایی که هنوز قرمزی خواب را داشت، متن را با صدای آهسته خواند: «فرمانده بخش تک‌تیراندازی و اسلحه‌های سبک؛ مسئول آموزش مستقیم تیم آلفا. نام: همراز... تاریخ آغاز مسئولیت: امروز، ساعت شش. لباس مخصوص: مشکی با نوار نقره‌ای. محل حضور: زمین تمرین جنوبی. چشمانش از غرور برق زد؛ قوی‌ترین تیم را به او واگذار کرده بودند؛ حالا فقط منتظر بود که تک برادرش از دار دنیا و زن داداشش از مأموریت مخفی برگردند و موفقیت اورا ببیندد. کنار برگه، یونیفرم جدید تا خورده و برق‌زده‌ای بود؛ یقه‌ای ایستاده، شانه‌هایی با نوار نقره‌ای، و یک آرم تیزگلوله روی بازو بود، همراز با دقت لباس را پوشید، کمربند را سفت کرد، و موهایش را با کش مشکی پشت سر بست. نگاهش توی آینه افتاد سخت، قوی، اما با رگه‌ای از ترس پنهان، شبیه سایه‌ی تیر روی خاک روشن، در اتاق کناری، نوح در سکوت کامل، برگه‌اش را به سینه‌اش فشرده بود. - فرمانده بخش مبارزات تن‌به‌تن و بدن‌به‌بدن؛ تیم بتا. نام: نوح ر. محل حضور: محوطه‌ی شمالی، منطقه‌ی شن‌کاری. لباسش، خاکی‌رنگ با شانه‌هایی به رنگ قرمز تیره بود، بازوهایش را آرام درون آستین فرو برد، بند دستکش‌ها را سفت کرد؛ در چشم‌هایش، برخلاف همه، خبری از هیجان نبود؛ آرامشِ یک حیوان شکاری پیش از حمله بود، یک سکو، آماده‌ی انفجار. در اتاق روبه‌رو، سرهات از خواب بلند شده بود، با صورتی هنوز ژولیده، اما نگاهی مصمم داشت. - فرمانده ورزش‌های نظامی، تیم گاما. محل حضور: میدان باز تمرین شرق. یونیفرمش تیره با نوار سبز فسفری در پشت شلوار راحت و جلیقه‌ی مشکی، آماده برای دویدن، پریدن، زمین‌خوردن و فریاد زدن، او خودش تمرین بود، نفسش تمرین بود، عضلاتش قانون نظامی.
×
×
  • اضافه کردن...