سکانس سوم:
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، حقیقتا یادم نمیاومد کی از ته دل خندیدم..
فلش بک به گذشته***
رژ قرمز رنگم رو زدم و یک دور، دور خودم چرخیدم.
با برداشتن کفش های پاشنه بلند قرمز رنگم بدوبدو از پلهها پائین رفتم که با صداش به طرف پذیرایی برگشتم.
_کجا میری پرنسس؟!
لبخند ملیحی رو لبهامنقش بست، با قدم های سلانهسلانه به سمتش قدم برداشتم و گفتم:
_پیش شوهر جونم که منو ببره بیرون.
به سرتا پام نگاهی کرد، تکیهاش رو از دسته مبل برداشت و گفت:
_ بدبخت منی که شوهرتم، بیا بریم تا جیبمو خالی کنی پرنسس.
مشتی به بازوش زدم و با خنده کفش هامو از روی جاکفشی برداشتم.
وقتی سوار ماشین شدیم طبق عادت همشگیش دستم رو گرفت و گذاشت زیر دست که روی دنده بود.
لبخندی اومد رو لبهام چشامو بستم و با تمام وجودم عطرش رو به ریههام مهمون کردم، متوجه شدم که آهنگ مورد علاقه دوتامون رو گذاشت و صداشو بلند تر کرد:
قصه ی این عشقی که میگم / عشقه لیلای مجنونه
با یه روایته دیگه / لیلی جای مجنونه!
مجنون سره عقل اومده/ شده آقای این خونه
تعصب و یه دندگیش کرده لیلی رو دیوونه!
اما لیلی بی مجنونش دق میکنه میمیره
با یه اخمه کوچیکه اون ، دلش ماتم میگیره
میگه باید بسازم، این مثله یک دستوره!
همین یه راه مونده واسش! ، چون عاشقه مجبوره
زوره ، عشقه تو زوره / احساس ، همیشه کوره
هرجا، خودخواهی باشه / انصاف ،از اونجا دوره
عاقبته لیلیه ما / مثله گلهای گلخونه
تو قابه سرده شیشه ای / پژمرده و دلخونه
حکایت عشقه اونا / مثله برفه زمستونه
اومدنش خیلی قشنگ / آب کردنش آسونه!
اخمه تو خالی از عشقو / بی نوره سوتو کوره!
عاشق کشی مرامته / نگات سرده و مغروره
عشق اومده توی نگاش / از کینه ی تو دوره!
یه کاری کن تو هم براش/کمه عاشقیتم زوره!
زوره ، عشقه تو زوره / احساس ، همیشه کوره
با صدا زدن اسمم توسط اورهان نگاهم به نگاهش گرهخورد، با اخم محوی پرسید:
-دوباره هوای قدیم رو کردی بچه؟
با لبخند تلخی که بدتر از قهوه تلخ بود آروم لب زدم:
-یاد قدیمکه هیچ هنوز هم میگم قوی تر از عشق دراگی نیست..
با تعجب ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:
- خب خانوم شاعرِ مجنون ادامه بده ببینم از چه لحاظه از عشق دراگی قوی تر نیست؟!
با یاد اوری چشمهای قشنگش از پنجره به بیرون خیره شدم و گفتم:
- اینکه نباشه تو هیچی، اینکه بخای اذیتش کنی وجود خودت که هیچ، روحت بیشتر از اون درد میگیره، اینکه پناهگاهی جز بغلش پیدا نمیکنی.
لب هامرو با زبون تر کردم و با صدایی که داشت کمکم میلرزید دوباره ادامه دادم:
- اینکه حاظری جون بدی ولی اون لحظهای اخم نکنه؛ اینکه حاضری به خاطر آرامشش هرکاری انجام بدی. عشق شاید ساده به نظر بیاد ولی جنونه...
جمونی از جنس شبِ دریا، حالا منظورم از شبِ دریا چیه؟ اینکه که میبنی دریا شبها سوت و کوره؛ صدای موج هاش لبخند یه لبت میاره ولی وای به حالت حواست پرت بشه، تورو میبلعه..
امان از اینکه بخاد عصبی شه با جزر و مد جوری تورو میبلعه که فقط جسدت رو پس میزنه. هم قشنگه هم به شدت ترسناک.
دستی داخل موهاش کشید و با عصبانتی که کاملا آشکار بود ادامه داد:
- تموم کن پرواز! تموم کن! خودت خواستی بکشیش، خودت خاستی بین یاشاری که خاکسپاریش بود و تویی که کلت به دست مقابلت عشقت ایستادی تا تاوان بگیری که گزینه دومیرو انتخاب کردی!
تاوان تو مهمتر از خاکسپاری یاشار بود! دوتاشم خودت خاستی.
از اولشم این عشق اشتباه بود ..
سرمو پایین انداختم و جوزی که نشنوه گفتم:
- درسته من عاشق شدم، درسته یاشار مرد، درسته عشقمو و شوهرمو با یه تیر کشتم..
اما خودمم همراه با اون تیر از جسمم خارج شدم و مُردم، من روحم مرد و کسی ندید؛ حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد که روی تخت دراز کشیدم و چشم هامو بستم و با یادآوری دیشب زخمم گزگزکرد.
فلش بک به دیشب***
وقتیرسیدم، یه کوچه بالاتر موتور رو خاموش کردم و وارد کوچه اصلی که مد نظرم بود شدم.
وارد مجتمع کناری ساختمانیکه سوژه داخلش بود شدم و اروم به طبقه اخر که طبقه بیست و هشتم بود رو هم رد کردم و وارد پشت بوم شدم، خیالم از بابت دوربین ها راحت بود چون گندم از کار انداختهبودتشون.