رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Khakestar

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    255
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    10
  • Donations

    0.00 USD 

Khakestar آخرین بار در روز مرداد 30 برنده شده

Khakestar یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

درباره Khakestar

  • تاریخ تولد 03/13/2005

آخرین بازدید کنندگان نمایه

2,110 بازدید کننده نمایه

دستاورد های Khakestar

Proficient

Proficient (10/14)

  • Well Followed
  • Very Popular
  • Reacting Well
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

433

اعتبار در سایت

1

پاسخ های انجمن

  1. نوسینده گرامی بخش نظارت درخواست نظارت بدین

    1. سارینا

      سارینا

      ممنونم حتما 

    2. سارینا

      سارینا

      برای چی بخش نظارت باید درخواست بدم؟ چون گفتن بهم که توی بخش تاپیک درخواست بدم 

    3. Khakestar

      Khakestar

       رمانتون مشکلاتی داره باید اصلاح شه تا وقتی تموم شد رفت برای انتشار به مشکل برنخوره

      شما توی تاپیک درخواست نظارت درخواست بدین

  2. پارت بیست‌وپنجم باد داغ لس‌آنجلس از لابه‌لای درختان خشک و دیوارهای بتنی میدان تمرین عبور می‌کرد و خاک نرم کف زمین را مثل مه در هوا پخش می‌کرد. آفتاب، مستقیم از آسمان بی‌ابر می‌تابید و سایه‌ای کوتاه از هرکدام‌مان بر زمین انداخته بود. سومین مسابقه اعلام شده و سخت‌ترینشان بود‌؛ مبارزه‌ی تن‌به‌تن. همراز، با قدم‌هایی شمرده وارد میدان شد، موهایش را بسته بود، چهره‌اش بی‌حالت اما چشمانش خشمگین بودند؛ لب پایینش را به آرامی می‌گزید، انگار آماده بود برای نبردی بی‌رحم، بی‌توقف. از آن‌طرف، نوح وارد شد؛ لباس مشکی چسبان نظامی به تن داشت، با شانه‌هایی باز و چشمانی آرام، مثل دریا در شب‌های بی‌باد بود اما چیزی در نگاهش موج می‌زد... چیزی شبیه تردید. صدای داور مثل پتک کوبیده شد روی میدان: – «شماره‌ی هفت، نوح... در برابر شماره‌ی بیست و یکم همراز.» همراز نفسش را بیرون داد، خودش را در وضعیت آماده قرار داد؛ مشت‌های گره‌کرده‌اش را بالا آورد و قدمی جلو رفت، او منتظر بود. اما نوح، با چشمانی آرام فقط نگاه می‌کرد، دفاع می‌کرد، اما حمله نه. اولین ضربه را همراز زد؛ مشت محکمی به سمت قفسه‌ی سینه‌اش، که با انحراف کمرش جاخالی داد. ضربه‌ی دوم، از چپ، نوح عقب رفت، یک بار، دو بار... اما باز هم دفاعی نکرد و نه عکس‌العملی نشان داد و نه ضربه‌ای زد. – چته؟ چرا حمله نمی‌کنی؟ صدایش بلند شد اما نوح فقط آرام نگاهش کرد، در یک لحظه، همراز با یک فن سریع، زانوی نوح را نشانه گرفت و او افتاد روی زمین، اما بلافاصله بلند نشد. نشسته، به او نگاه می‌کرد. باد، باز هم خاک را بلند کرد، سکوتی افتاد میان نفس‌های بریده و زمینِ گرم. – دست‌کم نگیرم نوح. فکر نکن چون زنم، نمی‌تونم خوردت کنم. صدایش خش داشت. نه از خشم، که از انتظار؛ از زخم غرور، نوح بالاخره حرف زد اما صدایش آرام بود، با ته‌مایه‌ای از چیزی خاموش‌شده: – همراز... من باهات نمی‌جنگم چون نمی‌خوام توی این مسیر، اولین چیزی که می‌شکنی خودت باشی. ابروهای همراز بالا رفتند و نگاهش تیز شد. – چی؟ نوح به‌آرامی از جایش بلند شد، نگاهش حالا نرم‌تر بود، اما آن مه درونش هنوز جا داشت. – تو ضریفی، همراز. نه چون ضعیفی، بلکه چون زلالی؛ قلبت هنوز مثل شیشه‌ست. اگه ترک بخوره... دیگه نمی‌درخشه. لحظه‌ای سکوت همه‌چیز را در خود گرفت؛، انگار حتی خورشید هم ایستاده بود تا این دیالوگ شنیده شود. همراز تکان نخورد اما مشت‌هایش هنوز بسته بودند؛ ادر چشمانش، برق خشم با درخششی دیگر جایگزین شد. نفسش را آرام بیرون داد. و عقب رفت، چند قدم بعد، پشت کرد و از میدان بیرون رفت. نوح همان‌جا بی‌حرکت ماند، و داور، با صدایی که چیزی از معنای واقعی مسابقه نمی‌فهمید، فریاد زد: – «برنده: شماره‌ی هفت، نوح.» اما هیچ‌کس واقعاً برنده نبود، نه وقتی دل‌ها هنوز از هم بی‌خبر بودند. نه وقتی تازه داشتند به هم نزدیک می‌شدند...
  3. پارت بیست‌وچهارم هوا بوی فلز می‌داد، بوی زنگ‌زده‌ی درهایی که به‌سختی باز می‌شدند و دیوارهایی که چیزی را در خود پنهان کرده بودند. آسمان صاف بود اما زمینی که زیر پا داشتیم، وحشی بود. مسیرِ پیش‌رو، چیزی فراتر از یک بازی بود این، یک آزمون از جنس زنده‌ماندن بود. در حیاط پادگان، همه جمع شده بودند. نگاه‌ها سنگین، بی‌کلام بود، مرد و زن، مافیاهای تازه‌کار از سراسر دنیا، منتظر اعلام آغاز مسابقه دوم بودند. هرکدام از ما، عددی به لباس چسبانده بودند. نوح، با شماره‌ی هفتم من، شماره‌ی بیست و یکم. فقط ده نفر قرار بود از این جهنم پیروز شوند. مأمور داوری جلو آمد، صدایش خشن و بی‌روح بود. – مسابقه دوم، هزارتوی تاکتیکی، از میان شماها تنها کسایی برنده‌ محسوب میشن که در کمتر از سی دقیقه مسیر خروج رو پیدا کنند. اما مراقب باشید، این فقط یک راه‌پیمایی نیست. پشتش را چرخاند و دستش را به‌سمت درهای عظیمی در دیوار جنوبی محوطه گرفت. درهای فلزی با صدای جیغ‌مانندی باز شدند، پشتشان تاریکی غلیظی لانه کرده بود، دیوارهای بلند و پیچ‌درپیچ خاموش هزارتویی که گویا نفس می‌کشید. نوح قبل از ورود، یک لحظه ایستاد، صورتش جدی بود، اما نه از ترس، نگاهش محکم بود، نفس عمیق کشید، مثل کسی که بوی آدرنالین را می‌شناسد. من و او فقط برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم. چیزی در نگاهش بود، چیزی مثل خاطره، یا شاید، ترس پنهان. بعد، بدون گفتن هیچ حرفی، وارد شد و بعد از او، بقیه رفتند من هم چند لحظه بعد، وارد شدم. داخل هزارتو، دیوارها آن‌قدر بلند بودند که آسمان فقط نوار باریکی از بالا دیده می‌شد، نور کم بود و هوا مرطوب، بوی سیمان خیس‌خورده، و سکوت ترکیبی که روان را می‌خورد. هزارتو زنده بود، حس می‌کردم راه‌ها تغییر می‌کنند، صداها می‌پیچند، قدم‌هایم را به سخره می‌گیرند. دو بار اشتباه پیچیدم، یک بار تقریباً با یکی از شرکت‌کننده‌ها برخورد کردم که برق چاقو در دستش روشنم کرد که این فقط یک مسابقه نبود بازیِ بقا بود. اما نوح او مثل کسی حرکت می‌کرد که نقشه را از پیش در ذهن دارد، رد دیوارها را می‌خواند؛ انگار با هر پیچ، با هر صدای خفیف، اطلاعات را در ذهنش پردازش می‌کرد او نمی‌دوید، او شکار می‌کرد. یک‌بار در گوشه‌ای از هزارتو، سایه‌اش را دیدم، آرام و دقیق و بی‌صدا، از کنار تله‌ای عبور کرد که دو نفر دیگر را گیر انداخته بود. با پا، سنگریزه‌ای انداخت تا سطح لغزنده‌ای را تست کند، هر حرکتش مثل پازل بود، قطعه‌به‌قطعه درست. زمان داشت می‌گذشت، عرق سرد از کنار شقیقه‌ام می‌چکید و صدای شمارش معکوس از بلندگوها پخش شد: – ده دقیقه باقی‌ست. پیش خودم گفتم: - حتماً این‌بار هم من برنده‌ام، اما همین که به پیچ نهایی رسیدم، صدای سوت بُریده‌ی داور آمد: – برنده، شماره‌ی هفت! پاهایم سست شد و نفسم برید، نوح پیش از همه، راه را پیدا کرده بود. وقتی بیرون رفتم، با تیشرت خیس از عرق، لب سکوی سیمانی نشسته بود نفسش آرام بود، انگار نه از ترس، نه از رقابت، فقط از شوقِ کنترل کردن این بازی. نگاهم کرد، نگاهش نه غرور داشت، نه تحقیر فقط یک جمله گفت: – تو دفعه‌ی بعد نمی‌بازی کوچولو. و برای اولین‌بار، لبخند زد اما در دلم چیزی قل خورد. تلخ، سنگین، زهرآلود. دفعه‌ی بعد، یا می‌بردم یا تمامشان را با خود پایین می‌کشیدم.
  4. پارت بیست‌وسوم اتاق رئیس بزرگ سرد بود، اما نه به‌خاطر دمای هوا اینجا سرمایش از جنس حرف‌های ناگفته، تصمیم‌های کشنده و پرونده‌هایی بود که هر کدام، سرنوشت یک آدم را عوض می‌کرد. همراز هنوز روی صندلی روبه‌رو نشسته بود، بدون اینکه حتی یک پلک اضافه بزند، نگاهش با نگاه پیرمرد گره خورده بود. سکوت اتاق، مثل بازویی نادیدنی گردنش را فشار می‌داد. پیرمرد بالاخره لب باز کرد: - تا حالا شنیدی بعضی آدما رو از آتیش بیرون می‌کشن، اما اون آتیش رو با خودشون حمل می‌کنن؟ تو یکی از اونایی...! لبخند محوی زد، و قبل از آن‌که همراز جوابی بدهد، صدای تقه‌ای روی در بلند شد. پیرمرد گفت: - بیا تو. در باز شد. مردی قدبلند، با پالتوی چرمی مشکی، موهایی آشفته و چشمانی خاکستری آرام وارد شد. راه رفتنش، محکم اما بی‌تظاهر بود. مثل کسی که بارها وارد میدان جنگ شده، زنده برگشته، اما هیچ‌وقت بی‌زخم نبوده است. همراز بی‌اختیار صاف نشست، چشم‌هایش روی آن غریبه قفل شد؛ پیرمرد دستش را به سوی تازه‌وارد بلند کرد: - نوح، این همراز... از امروز، هم‌مسیر شمایید. هر دو برای ده‌تای نهایی. نوح نگاهی کوتاه به همراز انداخت، سرش را کمی تکان داد بی‌حرف، اما سنگین بود سنگینی از جنس تستسرون! همراز پوزخند زد آرام اما همراه با زهر، هم‌مسیر؟ تا وقتی بتونی هم‌قدم بمونی. پیرمرد مثل کسی که از دعوا خوشش بیاید، خندید: - ببینم همین طعنه‌هات، پشت اسلحه‌ات هم هست یا فقط تو زبونت شجاعی؟ چشم‌های هر دو نفر جرقه زد، پیرمرد ادامه داد: - بیاین پایین اولین مسابقه‌تون میدان تیر هست. ده دقیقه بعد – میدان تیراندازی آفتاب در اوج خود بود. میدان تیر پادگان مثل دهلیزی بی‌روح، زیر سایه‌ی دیوارهای بلند، ردیف شده بود. هر نفر یک سکو. روبه‌روشان هدف‌هایی از چوب، برخی ثابت، برخی متحرک فاصله‌ها زیاد و باو متناوب بود. همراز دست‌هایش را مشت و باز می‌کرد، انگشتانش داغ شده بودند، کنار نوح ایستاد؛ نفسش را آهسته بیرون داد. نوح، با تفنگ مخصوص خود روی سکو ایستاده بود؛ خونسرد، بدون ذره‌ای استرس، آرامش این مرد عجیب تحریک‌کننده بود. رئیس از پشت بلندگو گفت: - این مرحله فقط برای شما دو نفره. چون سابقه‌تون فرق داره، چون چشمام دوتاتون رو گرفته هدف‌ها ده‌تاست؛ بعضیا حرکت می‌کنن و شلیک فقط به هدف‌های مشخص‌شده مجازه، سه ثانیه برای فرصت هر شلیک. سکوت و بعد شمارش، سه... دو... یک... شلیک! همراز اولین تیر را با دقت شلیک کرد. اصابت درست به مرکز بود نوح نیز همزمان شلیک کردو او هم مرکز را زده بود. هدف دوم، متحرک. همراز شلیک کرد، کمی انحراف... فقط حاشیه‌ی دایره. اخم روی پیشانی‌اش نشست. نوح اما شلیکش دوباره دقیق بود! رقابت بالا گرفته بود‌ از هر ده شلیک، نوح هفت تای کامل را زده بود، اما همراز شش و نیم بود فشار نفس‌ها بالا رفت، نوح برای یک لحظه نگاهی به همراز انداخت؛ همراز برگشت، نگاه را گرفت، و لبخندی مغرور زد. آخرین هدف، حرکتی سریع و فاصله دورترین هدف متحرف بودو زمان فقط سه ثانیه. همراز چشم بست، تصویر را در ذهنش نشاند، تفنگ را بالا آورد، صدای اصابت در فضا پیچید و بعد، سکوت. پیرمرد لبخند زد و گفت: - مرکز کامل... همراز، برنده‌ای. نوح تفنگ را پایین آورد، اخمی نداشت اما نگاهی آرام انداخت به همراز که با غرور ایستاده بود، نفس‌زنان، اما محکم چشمانش برق می‌زدند؛ برق زنی که ثابت کرده بود از جنس سایه نیست؛ از جنس آتش است. پیرمرد خندید. - جفت‌تون خطرناکین. اما همرار... یه ذره بیشتر. همراز بی‌صدا پالتوی خود را برداشت ، در ذهنش اما چیزی فرو رفت. نام این مرد و چشمانش.. حس عجیبی داشت. چیزی میان آشنایی و تهدید. این، فقط آغاز بود، اما همان لحظه چیزی در سرنوشت هر دو، برای همیشه قفل شد.
  5. فصل دوم – سایه‌های تاریک گذشته پارت بیست‌ودوم فلش بک به شش سال قبل *** باد گرم لس‌آنجلس مثل پوست مار روی گونه‌های همراز می‌خزید. خورشید با وقار بر آسمان مسلط بود و خیابان‌های عریض شهر در هیاهویی نامرئی نفس می‌کشیدند. مأموریتش ساعتی پیش تمام شده بود؛ مأموریتی بی‌نقص، بی‌صدا، با ردپایی محو، درست همان‌طور که همیشه انجام می‌داد. لبه‌ی عینک آفتابی‌اش را کمی بالا زد، پشت صندلی چرمی کافه‌ای کوچک در مرکز شهر لم داد و قهوه‌ی نیم‌سردش را مزه‌مزه کرد. سکوت دل‌پذیری بود، با طعمی از پیروزی و کمی خستگی. اما آن سکوت چند ثانیه بیشتر دوام نیاورد. تلفنش با لرزشی بی‌صدا روشن شد، صفحه‌نمایش نور کم‌رنگی پخش کرد. فرستنده فقط یک اسم داشت: (رئیس بزرگ) چشم‌های همراز تنگ شد، دستی در موهایش کشید، قهوه را نیمه‌کاره رها کرد و سریع از جا برخاست. پیام فقط یک جمله بود: آدرس رو دنبال کن و بیا پادگان. زمان انتخاب نزدیک هست. زیر آن، مختصاتی نوشته شده بود که روی نقشه، به جایی میان بیابان‌های حومه‌ی لس‌آنجلس اشاره داشت. جایی بی‌نام، بی‌نشانی، در دل شن و خورشید. راه طولانی بود. ماشین، جاده‌ی آسفالته را به پشت سر گذاشت و وارد خاکی باریک و پرپیچ‌وخمی شد که هر لحظه احتمال می‌رفت به هیچ جا ختم شود. دو طرفش را تپه‌های خشک و بوته‌های تیز پر کرده بودند. آسمان آبی بالا سر، مثل نقابی ساکت، شاهد سفر او بود. همراز پشت فرمان، با نگاهی خونسرد اما دقیق رانندگی می‌کرد، سایه‌ی باند مشکی پشت گوشش هنوز از مأموریت قبلی مانده بود. چشمان نافذش برق می‌زدند؛ زن جوانی با اندامی چابک، پوستی گندم‌گون و رفتاری خونسرد که در عین آرامش، آماده‌ی مرگ و کشتن بود. ماشین بعد از حدود یک ساعت به دروازه‌ای عظیم رسید؛ فلزی، خاک‌گرفته، با دوربین‌هایی کوچک در بالا و حسگرهایی در اطراف. وقتی به آن نزدیک شد، در بی‌صدا باز شد، جاده ادامه یافت تا اینکه بالاخره پادگان آشکار شد... در دل صخره‌ها و بوته‌های داغ، پادگان چیزی میان یک قلعه‌ی نظامی و یک زندان مدرن بود. حصارهای بلند با سیم‌های خاردار، برج‌های نگهبانی، دوربین‌های حرارتی، و پشت آن‌ها... آموزشگاه سایه‌ها. محوطه وسیع بود. زمین‌های تمرینی متعدد، کلاس‌های سربازان، میدان تیر، و حتی استخرهای مخصوص تحمل فشار فیزیکی، اما چیزی که بیشتر از همه چشم‌گیر بود، حضور ده‌ها زن و مرد از سراسر دنیا بود. از چشم‌های کشیده‌ی شرق تا موهای فرِ غرب، از پوست‌های تیره تا سفیدِ نقره‌ای. هر یک یونیفورم خاکی به تن داشتند و حرکات‌شان دقیق و هماهنگ بود. همراز آهسته از ماشین پیاده شد، و قدم‌زنان به سمت ساختمان اصلی رفت، همه به او نگاه کردند، اما هیچ‌کس چیزی نگفت؛ در این پادگان سکوت احترام بود. و ترس. پشت یکی از شیشه‌های مشبک، بنر بزرگی با جمله‌ای بلند شده بود: - از صد نفر، تنها ده نفر انتخاب می‌شوند... و آنان، وارثان جهان خواهند بود. همراز لبخند کجی زد و با خودش زمزمه کرد: - من از اون ده نفر باید اول شم! ساختمان مرکزی، بنایی آجری و سرد بود. راهروها طوسی، نورها سفیدِ مرده، و در انتهای سالن، یک در چوبی با کتیبه‌ای کوچک: مدیر کل؛ اجازه ورود الزامی‌ست. سه ضربه‌ی محکم زد. صدایی بم و پیر از درون گفت: - بیا تو. همراز دستگیره را چرخاند. در باز شد. و آن‌جا، پشت میزی از چوب گردوی سیاه، پیرمردی نشسته بود با صورتی تراشیده، ریش سفید کوتاه، و چشمانی که جهان را دیده بودند. چشمانی خاکستری که می‌توانستند از ورای لبخندت، دروغ را بو بکشند؛ او رئیس بزرگ بود. مردی حدود شصت ساله، که پشت چهره‌ی مهربانش، شمشیرِ سرنوشت پنهان بود. همراز پا به داخل گذاشت. سکوت کرد. دست روی سینه گذاشت. با صدایی محکم اما خونسرد گفت: - در خدمت‌م، قربان. پیرمرد به صندلی روبه‌رویش اشاره کرد و لبخند زد؛ لبخندی که بوی آزمایش می‌داد، نه مهر. - بشین... وقتشه تو رو از سایه بیرون بیارم، دختر.
  6. نویسنده عزیز لطفا درخواست ناظر بدین

    و بخش نقد رمانتون رو ایجاد کنید

    1. HADIS

      HADIS

      چطوری درخواست بدم؟

    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

      روی لینک پایین بزنید:

      https://forum.98ia.net/forum/17-درخواست-ناظر-رمان/?do=add

      توی کادر اول بنویسید:

      درخواست ناظر برای رمان بازی مرگ | حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا

      توی کادر بزرگتر بنویسین برای رمانتون درخوایت ناظر دارین و بعد، دکمه آبی ارسال رو بزنید. تمام

  7. Khakestar

    دنبال به رمان میگردم

    فکر کنم رمان خراش دل باشه
  8. @Alen

    @سایه مولوی

    بچه ها مت شخصیت چالش مرگ رو کشتم لطفا زندش نکنید تاپیک اولی ک نوشتم رو چک کنید طبق اون باید میش برین رمان قراره تخیلی بشه 

    1. Alen

      Alen

      من پس از مرگش رو نوشته بودم زمانی که روح از بدنش جدا میشه😂

    2. Khakestar

      Khakestar

      همینجوری باید ادامه بدیم پس 

      سایه جان هست دوباره زندش کرده که باید ویر بزنه

  9. تق‌ تق‌... یه صدای خفیف، انگار از پشت شیشه می‌اومد. اول فکر کردم توهمه، اما تکرار شد... تق‌ تق‌ تق. پلک‌هام سنگین بودن ولی با زور بازشون کردم و سرم رو از روی فرمون بلند کردم. نور چراغ خیابون به سختی می‌تابید، اما چیزی که دیدم خون رو توی رگ‌هام یخ کرد. چندتا مرد، ساکت و بی‌حرکت، ماشینم رو دوره کرده بودن. صورت‌هاشون توی تاریکی گم بود، ولی نگاه‌هاشون... حس می‌کردم از شیشه رد می‌شن. دستم شروع کرد به لرزیدن. با وحشت قفل درها رو چک کردم، یکی‌یکی... قفل بودن، ولی بازم حس امنیت نداشتم. نفس‌هام تند شده بود، یه‌جور نفس‌کشیدن شبیه خفگی. سریع سوییچ رو چرخوندم و استارت زدم. ماشین یه ناله‌ی ضعیف کرد و روشن شد. پام رو محکم کوبیدم روی گاز و ماشین با جیغ لاستیک‌هاش از اون کوچه‌ی لعنتی بیرون پرید. وقتی رسیدم به خیابون اصلی، یه لحظه برگشتم و از توی آینه‌ی عقب نگاهی انداختم؛ نبودن؟ بودن؟ نمی‌دونم، فقط یه سایه دیدم که محو شد. صدای بوق کش‌داری یه‌هو از روبه‌رو بلند شد. سریع سرم رو برگردوندم، ولی... دیر بود. نور کورکننده‌ی چراغ‌های یه کامیون، مثل مرگ، تمام جلوی ماشینم رو گرفت. ثانیه‌ای بعد، ضربه... سنگین، دردناک، تاریک. همه‌چی توی یه لحظه، تموم شد.
  10. @.-. خانم تیموری هستن عزیزم از خودشون بپرس
  11. آشنا میزنی شما.

×
×
  • اضافه کردن...