پارت بیستوپنجم
باد داغ لسآنجلس از لابهلای درختان خشک و دیوارهای بتنی میدان تمرین عبور میکرد و خاک نرم کف زمین را مثل مه در هوا پخش میکرد. آفتاب، مستقیم از آسمان بیابر میتابید و سایهای کوتاه از هرکداممان بر زمین انداخته بود.
سومین مسابقه اعلام شده و سختترینشان بود؛ مبارزهی تنبهتن.
همراز، با قدمهایی شمرده وارد میدان شد، موهایش را بسته بود، چهرهاش بیحالت اما چشمانش خشمگین بودند؛ لب پایینش را به آرامی میگزید، انگار آماده بود برای نبردی بیرحم، بیتوقف.
از آنطرف، نوح وارد شد؛ لباس مشکی چسبان نظامی به تن داشت، با شانههایی باز و چشمانی آرام، مثل دریا در شبهای بیباد بود اما چیزی در نگاهش موج میزد... چیزی شبیه تردید.
صدای داور مثل پتک کوبیده شد روی میدان:
– «شمارهی هفت، نوح... در برابر شمارهی بیست و یکم همراز.»
همراز نفسش را بیرون داد، خودش را در وضعیت آماده قرار داد؛ مشتهای گرهکردهاش را بالا آورد و قدمی جلو رفت، او منتظر بود.
اما نوح، با چشمانی آرام فقط نگاه میکرد، دفاع میکرد، اما حمله نه. اولین ضربه را همراز زد؛ مشت محکمی به سمت قفسهی سینهاش، که با انحراف کمرش جاخالی داد.
ضربهی دوم، از چپ، نوح عقب رفت، یک بار، دو بار... اما باز هم دفاعی نکرد و نه عکسالعملی نشان داد و نه ضربهای زد.
– چته؟ چرا حمله نمیکنی؟
صدایش بلند شد اما نوح فقط آرام نگاهش کرد، در یک لحظه، همراز با یک فن سریع، زانوی نوح را نشانه گرفت و او افتاد روی زمین، اما بلافاصله بلند نشد. نشسته، به او نگاه میکرد.
باد، باز هم خاک را بلند کرد، سکوتی افتاد میان نفسهای بریده و زمینِ گرم.
– دستکم نگیرم نوح. فکر نکن چون زنم، نمیتونم خوردت کنم.
صدایش خش داشت. نه از خشم، که از انتظار؛ از زخم غرور، نوح بالاخره حرف زد اما صدایش آرام بود، با تهمایهای از چیزی خاموششده:
– همراز... من باهات نمیجنگم چون نمیخوام توی این مسیر، اولین چیزی که میشکنی خودت باشی.
ابروهای همراز بالا رفتند و نگاهش تیز شد.
– چی؟
نوح بهآرامی از جایش بلند شد، نگاهش حالا نرمتر بود، اما آن مه درونش هنوز جا داشت.
– تو ضریفی، همراز. نه چون ضعیفی، بلکه چون زلالی؛ قلبت هنوز مثل شیشهست. اگه ترک بخوره... دیگه نمیدرخشه.
لحظهای سکوت همهچیز را در خود گرفت؛، انگار حتی خورشید هم ایستاده بود تا این دیالوگ شنیده شود.
همراز تکان نخورد اما مشتهایش هنوز بسته بودند؛ ادر چشمانش، برق خشم با درخششی دیگر جایگزین شد.
نفسش را آرام بیرون داد. و عقب رفت، چند قدم بعد، پشت کرد و از میدان بیرون رفت.
نوح همانجا بیحرکت ماند، و داور، با صدایی که چیزی از معنای واقعی مسابقه نمیفهمید، فریاد زد:
– «برنده: شمارهی هفت، نوح.»
اما هیچکس واقعاً برنده نبود، نه وقتی دلها هنوز از هم بیخبر بودند. نه وقتی تازه داشتند به هم نزدیک میشدند...