وقتی سلطنت بوی خون میدهد.
هیچ پادشاهی با دعا به دنیا نیامده؛ همهشان با خیانت، قتل یا جادو زاده شدهاند.
در تالار تاریک قصر "اُکسیریوم"، جایی که نور از ترس به دیوارها نمیخورد، زنی نشسته بود بر تختی که زمان خودش را هم فراموش کرده بود. لباسش سیاهتر از شب، نگاهش سردتر از مرگ بود.
کنارش، ببری آرام گرفته بود. نه حیوانی وحشی، بلکه سایهای از نفرینی قدیمی، طلسمشده برای مراقبت از ملکهای که نامش را نمیشد با صدای بلند گفت، مگر اینکه آمادهی مرگ باشی.
مردی روبهرویش ایستاده بود. شوالیهای سیاهپوش، زرهاش زخمی از جنگ، نگاهش مردد میان اطاعت و یا پایان..
ملکه بدون آنکه نگاه از چشمانش بردارد، گفت:
- شمشیری که برای من نمیجنگه، باید تو قلب خودش فرو بره. زانو بزن، یا بمیر.
صدایش مثل زمزمهی یک نفرین بود. نه فریاد، نه تهدید. فقط حقیقت. حقیقتی که در دنیای آنها تنها یک معنی داشت: زنده بمان، یا فراموش شو.
ببر از جایش برخاست، بیصدا، با نگاهی که انگار روح مرد را تراش میداد. صدای پنجههایش روی سنگ، مثل ناقوس مرگ بود.
شوالیه شمشیرش را آرام بالا آورد، نه برای نبرد، بلکه برای سوگند. اما پیش از آنکه کلمهای بگوید، ملکه دوباره حرف زد، آرامتر، ولی سهمگینتر:
- پادشاههای زیادی مقابل من سنگر انداختن. همهشون الآن خاک خوردن... فرق تو چیه؟
سکوت، مثل خنجری در هوا ماند... و تالار فقط یک پاسخ را پذیرفت:
"هیچ."