پارت چهل و چهارم:
در، انگار لگد زلزله خورده باشد، از جا کنده شد و با صدایی خفه اما عمیق به دیوار کوبید. موج باد سردی توی صورت همراز خورد، اما چیزی که دید، سردتر از هر بادی بود.
پشت در… بیش از پانزده نفر اماده ایستاده بودند...
سیاهیشان مثل تودهای از سایههای زنده بود. همگی با اسلحههای آماده، مهمات پر، چهرههایی بیاحساس؛ مثل آدمهایی که از دل کابوسی کهنه بیرون خزیده باشند.
نوک لولهها برق میزد، انگار دندانهای حیوانی گرسنه باشد که منتظر دستور حمله است.
لحظهای هیچکس تکان نخورد؛ فقط صدای خشخش پارچهی لباسها و سنگینی نفسها توی هوا ماند. بعد یکهو همهچیز ترکید.
دو نفر از سمت چپ پریده و به همراز حمله کردند؛ زمین زیر پایش لرزید. همراز توانست اسلحهاش را بالا بیاورد اما دست یکیشان مثل گیره آهنی دور مچش قفل شد.
نفر دوم از پهلو ضربه زد و همراز محکم به لبهی در خورد؛ درد مثل شعله از پهلویش بالا رفت.
نوح فریادی از ته گلویش کشید؛ شبیه غرشی که از سینۀ یک گرگ زخمی بیرون بزند. با آرنج توی گلوی یکی کوبید، بعد لگدی محکم به زانوی دیگری زد.
اما تعدادشان زیاد بود، سایهها از همهطرف میریختند رویشان، بازوی همراز میسوخت، نفسش سنگین شده بود؛ ولی هنوز میجنگید.
حرکتش سریع بود، مثل بریدن هوا با چاقو. اسلحه را برگرداند، ماشه را کشید؛ گلوله صدا را در سینهی شب شکست اما تنها دو نفر افتادند و هنوز دهها دست به سمتش دراز شده بود.
یک نفر از پشت یقهاش را گرفت و با قدرت به عقب کشید. همراز روی زمین کشیده شد و طعم گرد و خاک و خون روی زبانش نشست. سرش گیج رفت و صداها مثل موج بلند و کوتاه میشدند:
ـ بگیرینشون!
ـ سریع!
ـ نذار در برن!
نوح تا نیمه در محاصره فرو رفته بود؛ عضلاتش مثل طنابهای کشیده زیر پوست میلرزیدند. مشت میزد، ضربه میزد، میغرید؛ اما آنها مثل فشاری بیامان رویش میریختند.
یکی از پشت گردنش را قفل کرد، دیگری دستانش را پیچاند. صدای ناله خفهای از نوح بیرون زد اما خودش را نگه داشت.
در همین لحظه صدای قدمهای تند و هراسان در راهرو پیچید؛ اول لیزا، با موهای بههمریخته و اسلحه در دست، از پیچ راهرو بیرون زد.
ـ همراز!
اما هنوز جملهاش کامل نشده بود که سه نفر به سمتش هجوم بردند، یکی از آنها با قنداق اسلحه ضربهای به دندههایش زد.
لیزا هوا را با دهانی باز برید، اسلحهاش از دستش افتاد و قبل از اینکه خم شود آن را بردارد، دستهای مردی دور بازوهایش حلقه شد و او را به دیوار چسباند.
بعد گندم آمد، نفسنفسزنان، با لپتاپ بسته زیر بغلش. وقتی صحنهی شلوغ را دید، انگار زمین زیر پایش خالی شد.
اما حتی فرصت کشیدن فریاد هم پیدا نکرد؛ دستی از تاریکی بیرون پرید، دهانش را محکم گرفت و او را مثل تکه پارچهای سبک به عقب کشید. لپتاپ از دستش افتاد و صدای خرد شدنش روی زمین پیچید.
سِرهات خشکاش زده بود، ولی فقط برای یک ثانیه. اسلحه را بالا گرفت اما از چپ و راست دو نفر با چکمه زدند به دستانش، اسلحه چرخید و از دستش پرید.
مشتها پیاپی روی شکمش نشست و نفسش برید. زانو زد اما هنوز میکوشید بلند شود؛ نفر سوم آمد و با کابل محکم دستانش را پشتش بست.
اورهان آخرین کسی بود که رسید. چشمهایش مثل دو تیغه آتشین صحنه را جستوجو میکرد. فریاد زد:
- نوح، همراز!
اما صدا روی دیوارهای سرد خفه شد. چهار نفر همزمان به او حمله کردند، ضربهها مثل باران سنگین میبارید.
یکی زانویش را محکم پشت پای اورهان زد و او روی زمین افتاد. هنوز میخواست برخیزد که چیزی سرد روی گردنش نشست، تیغهای براق چشمک مبزد تا زندگیاش را بگیرد، مجبور شد بیحرکت بماند.
لحظهای بعد…