یک پایش را زیر تنش جمع کرده و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده و تکان میداد. هوا سرد بود و به شدت سوز داشت. ژاکت بافت گلبهیرنگش را بیشتر دور خودش پیچید؛ بافتهای درشتش جلوی نفوذ سرما را نمیگرفت. دستانش را روی سینه چلیپا کرد و نگاهش را دور تا دور باغ چرخاند. درختان ل*خت و عور و آلاچیقها و تختهای خالی اصلاً منظره زیبایی برای تماشا نبود.
اخمی کرد و با بدخلقی سرش را برگرداند. نشستن روی تختهای بیرون از رستوران واقعاً ایده مزخرفی بود!
بیحوصله رو به سودی که خودش را با منو مشغول کرده بود، گفت:
- خب؟!
سودی خیره به منو تکرار کرد:
- خب که خب.
هوفی کشید، از خانه کشانده بودش بیرون تا حرف بزنند و حالا همه کاری کرده بودند جز حرف زدن.
- مگه نگفتی میخوای باهام حرف بزنی، چیشد پس؟
سودی منو را بست و درحالی که دستش را برای فراخواندن پیشخدمت در هوا تکانتکان میداد گفت:
- چرا، ولی میدونی که من تا شکمم پر نشه مخم کار نمیکنه.
اخم در هم کشید و با غیض زیر ل*ب گفت:
- ای کارد بخوره به اون شیکم!
سودی انگار که حرفش را شنیده باشد، با پرخاش پرسید:
- چی گفتی؟
بیحوصله جواب داد:
- هیچی بابا.
سودی ماهرانه گوشت و نخود لوبیای آبگوشت را میکوبید و هر از گاهی به نخود و لوبیاها ناخنک میزد، رفتارش گاهی از بچههای پایین شهر، یا به قول خودشان ل*بخط، هم لوتیمنشانهتر بود؛ آنقدری که یادش میرفت سودی در یک خانواده پولدار و متمول بزرگ شده و حالا از سر ناچاریست که با آدمهای این منطقه دمخور است. سودی گوشتکوب را از ظرف بیرون کشید و غذای مانده دور گوشتکوب را لیسی زد، با چندش نگاهش کرد. باید خدا را شکر میکرد که کسی دور و برشان ننشسته بود؛ وگرنه آبرو و حیثیتشان با رفتارهای سودی میرفت.
- بیا بخور، ببین چی ساختم.
سینی خالی شده را به عقب هل داد، میلی به خوردن غذا نداشت؛ اما سودی به جای او، همه غذا را تمام کرده بود. کمی عقب رفت و به پشتی تخت تکیه داد.
- خب دیگه، حالا که شکمت پر شد حرفت رو بزن.
سودی خلالی از گوشه سینی برداشت و بین دندانهایش کشید و در همان حال گفت:
- ماجرای فردا شب رو رزی بهت نگفت؟
اخمهایش را در هم کشید و پرسید:
- نه، فردا شب چه خبر هست؟
سودی با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت:
- خبرای خوب خوب!
کلافه به سودی نگاه کرد. میدانست از این تکهتکه حرف زدن متنفر است و باز هم همین کار را میکرد. با حرص غرید:
- دِ جونت بالا بیاد، درست حرف بزن ببینم چی میگی!
سودی غشغش خندید و در میان خنده گفت:
- وای، خیلی باحال حرص میخوری، جون تو!
از میان دندانهای بهم کلید شدهاش غرید:
- جون خودت نکبت، بنال ببینم چه خبره فرداشب؟
سودی با چند سرفه قهقه بلندش را به پایان رساند و چهره جدی به خودش گرفت و گفت:
- مهمونیه.
نام مهمانی که به میان میآمد، تن و بدنش میلرزید، مهمانیها برایش تداعیگر تمام چیزهایی بود که از آنها وحشت داشت. از تخت پایین آمد و گفت:
- نه.
سودی جا خورده نگاهش کرد.
- چی؟ واسه چی نه؟
نمیخواست، رفتن به آن مهمانی و سروکله زدن با مردان مسـ*ت و لایعقل را نمیخواست و سودی این را نمیفهمید.
کفشهایش را به پا کرد و خم شد تا بند کتانیهایش را ببندد و در همان حال گفت:
- واسه اینکه قرارمون همین بود یادت رفته؟ قرار بود دیگه از این لقمهها واسمون نگیری.
سودی هم از روی تخت پایین پرید و کنارش ایستاد.
- ولی این مهمونی با قبلیا فرق داره، تو این مهمونی پر از آدمهای مایهدار و قماربازهای حرفهایه، میدونی چه پولی میشه به جیب زد؟
نام پول که به میان آمد پاهایش را به زمین میخ کردند انگار. سودی که تردید او را دید دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد:
- این مهمونیه مثل قبلیا نیست، آمارش رو گرفتم قراره کل این پولدارهای بالا شهری بریزن اونجا.
با استیصال به سودی نگاه کرد، دلش نمیخواست به آن مهمانی برود و از آنطرف عقلش نهیب میزد که به پول نیاز دارد. سودی گفت:
- چیکار میکنی، میای؟