رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

raha

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    82
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    7

تمامی مطالب نوشته شده توسط raha

  1. پارت پنجاه و پنجم رمان خاص ما هم در حالی که هنوز از حرکات سریع تیام گیج و شوکه بودیم، سوار ماشین تیام شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم . تیام همون طور که گفته بود سر راه سپهر رو گذاشت آموزشگاه کنکورش. بعد به سرعت ما رو به فرودگاه رسوند. وقتی رسیدیم فرودگاه خاله اینا رو دیدیم که داشتن اطراف رو نگاه می‌کردند و دنبال ترانه می‌گشتند. رفتیم جلو و ترانه پرید بغل بابا و مامانش و بوس بارونشون کرد. بابای ترانه با یه لبخند قشنگ نگاهش کرد و به شوخی گفت: اوهوم اوهوم چه خبرته دخترم ؟ تموم کردی منو! الان مامانت از دستت شاکی میشه ها!! مامان ترانه هم با لبخند نگاه حرصی به همسرش انداخت و گفت: کوروشششش.... کوروش خانم که عاشق کلا حضور ما رو بیخیال شد و با شیفتگی خاصی نگاهش کرد و گفت: جان کوروش نفس بانو؟قربون اون نگاه حرصی و لبخندت برم من . خب دارم درست میگم دیگه بلاخره شما سهام دار عمده ی اینجانب هستی .خخخ... نفس خانوم هم با همون لبخند نگاهش کرد و گفت : کوروش جان ، بس کن بچه ها رو دوساعته سر پا نگه داشتی. زشته خب. کوروش خان هم که تا اون لحظه حواسش پرت نفس خانوم بود برگشت سمتمون و گفت: ا بچه ها سلام . شماها کی اومدین؟ چرا ندیدمتون؟ تیام که در حالی به سختی تلاش می‌کرد نخنده و پسر خوب و شیرینی به نظر بیاد با صورت سرخ شده نگاهش کرد و گفت: سلام کوروش خان. رسیدن بخیر. حتما خیلی خسته شدین از سفر متوجه ما نشدین. بفرمایید میرسونیمتون . بعد با نفس خانوم هم سلام و احوالپرسی کرد. بعد نوبت رسید به من. دویدم سمت مامان ترانه و بغلش کردم و با هیجان گفتم: سلام نفس جونم. دلم برات تنگ شده بود. چه خبرا؟ خوش گذشت؟ اصلا این چه سوالیه میپرسم معلومه که خوش میگذره کنار عشقتون و مسافرت دوتایی و بی سر .. چیزه بدون حضور ترانه و اینا... اونم با لبخند قشنگی نگاهم کرد و گفت: سلام شیطون بلا. کمتر سر به سر ما بذار. مگه هم سنت هستم بچه جان؟ چه خبرا؟ مامان اینا خوبن؟ منم با شیطنت نگاهش کردم و گفتم: شما از منم جوون تر میزنی نفس جونم. مامان اینا هم خوبن اونا هم مثل شما دوتایی پیچوندن رفتن شمال خونه ی دادا. ما رو نبردن که خلوت خالصانه ی عاشقانه اشون رو بهم نزنیم. خخخ... اینجا دیگه کوروش خان وارد صحنه شد و با یه نگاه مثلا جدی بهم گفت: تیارا خانوم کمتر این نفس منو اذیت کن. شیطون بلا خانوم.
  2. پارت پنجاه و چهارم رمان خاص و اینچنین بعد از رفتن به اتاق فکر(دست شویی) وانجام روتین شب لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم خوابیدیم. صبح با زنگ گوشی ترانه بیدار شدیم . گوشی رو از پاتختی برداشت و جواب داد: _ جانم مامان. جدی میگیییید؟!!باشه من الان میام. الان میام دنبالتون. بعد هم تماس رو قطع کرد . با چشمایی که گیج خواب بود نگاهش کردم و گفتم: _ چی شده؟ خاله جون چی گفت؟ اونم در حالی که تند تند لباساش رو می‌پوشید گفت: _ مامان اینا رسیدن. باید برم دنبالشون . منم که خواب از سرم پریده بود گفتم: _ چقدر زود!مگه همین یه هفته پیش نرفته بودن مسافرت؟ اونم در حالی که دنبال کوله اش میگشت گفت: _ منم تعجب کردم. مثل اینکه مهمون هم داریم . واسه همین زودتر دارن میان. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _ مهمون؟ کیه؟ در حالی که کوله اش رو از زیر تخت می‌کشید بیرون گفت: _ چمیدونم. مثل اینکه بابام اونجا رفیق قدیمیش که سالها بود ازش خبر نداشته دیده و برای اینکه دوباره گمش نکنه داره همراه اون ها برمیگرده تهران و دعوتشون کرده خونه امون. منم با یه لبخند ناراحت نگاهش کردم و گفتم: _ چه حیف شد! کلی برنامه چیده بودیم برای تعطیلاتمون. تو که ماشین نیاوردی چجوری میخوای بری دنبالشون؟ اونم با یه لبخند قشنگ و آرامش بخش نگاهم کرد و گفت: _ عیبی نداره خواهری. وقت بسیاره. خودت رو ناراحت نکن. بعدش هم با تاکسی میرم. در حالی که لباسم رو مرتب میپوشیدم گفتم : _ مگه من مرده باشم بزارم این وقت صبح با تاکسی بری ماه من. خودم می برمت. خواست منصرفم کنه که کارم تموم شد کیفم رو گرفتم و رفتیم پایین . پسرا داشتن صبحانه میخوردن که با دیدنمون با تعجب سلام کردن و گفتن: _ به به آفتاب از کدوم طرف در اومده خانوم های محترم سحر خیز شدین؟ منم کم نیاوردم و گفتم: _ مثل دیروز از طرف مشرق در اومده . نه که شما هر روز سحر خیزین . الانم وقت کلکل ندارم سوییچ ماشینت رو بده میخوام ترانه رو برسونم . خاله اینا فرودگاه منتظرشن. تیام هم که حالا از گیجی در اومده بود گفت : _ به رانندگی جنابعالی اعتباری نیست خودم میرسونمتون. بعد هم بدون اینکه اجازه ی مخالفت بهمون بده پاشد رفت. سریع حاضر شد و اومد و گفت سپهر هم سر راه میرسونیم آموزشگاه آخه نزدیک خونمون بود. بعد هم سریع تر از همه امون رفت تو حیاط و سمت ماشینش رفت و گفت: کجا موندین؟ بیاین دیگه دیرشد
  3. پارت پنجاه و سوم رمان خاص با همدیگه رفتیم به همون کافه ی همیشگی البته این اولین بار بود که سپهر رو می‌آوردیم و براش جالب بود.برای همین به محض ورود به کافه رو به تیام گفت : _وای عجب جایی هست داداش . چرا تا حالا اینجا نیومده بودیم؟ تیام هم در جوابش گفت: _ چون جنابعالی درگیر آموزشگاه پدرت و کنکور خودت بودی، باهامون نیومدی داداش. الان هم یکم صدات رو بیار پایین کل کافه دارن نگاهمون می‌کنند. شانس آوردم استاد تو کافه نیست الان . وگرنه همون یذره آبرو هم پیشش به باد میرفت و رسما به دیوونگیمون پی می برد. سپهر هم یه نگاه چپکی بهش انداخت و گفت: _خب حالا که نیست. پاشو بریم بشینیم یه جا که عصرونه تو همچین فضایی بد جور می‌چسبه. تیام هم دیگه چیزی نگفت و با لبخند باهامون همراه شد و با هم دور یه میز چهار نفره نشستیم. من معجون مخصوص سفارش دادم و ترانه بستنی وانیلی و تیام اسموتی هلو و سپهر شیر کاکائو و کیک سفارش دادند. بعد از تموم شدن عصرونه امون از کافه رفتیم بیرون. و یکم تو شهر دور دور کردیم و بعد رفتیم خونه.شام یه کوکو سیب زمینی دست‌پخت ترانه خانوم رو خوردیم . بعد از شام همه از ترانه تشکر کردیم . البته تیام خان هم تشکر ویژه ای به جا آورد و ترانه هم در جواب شیرین کاری هاش گفت: _حالا که انقدر از غذا خوشتون اومد بی زحمت ظرفا رو شما بشورید جهت تشکر. و در برابر چهره ی مات و گیج تیام دست منو گرفت و تا اتاقم کشوند. وقتی رسیدیم تو اتاق تازه از بهت در اومدم و نشستم یه دل سیر خندیدم. بعد در حالی که از شدت خنده از چشمام اشک میومد گفتم: _خیلی باحالی تو دختر. اگه یه نفر تو زمین باشه کهاز پس این خان داداش مغرور من بر بیاد، اون یه نفر تویی. ترانه هم با لبخند قشنگی نگاهم کرد و گفت: _ کاری نکردم که رفیق. لطف داری شما. یه تنبیه کوچولو براش لازم بود. تا یاد بگیره خواهرش ، رفیق و خط قرمز من هم هست. ولله من رو رفیقم حساسم. وقتی اینارو شنیدم رفتم بغلش کردم و محکم بوسش کردم که گفت: _آروم تر خواهر من. احساساتت رو کنترل کن لطفا. الان جدی جدی مصدوم میشیم ها! از بغلش اومدم بیرون و با لبخند گفتم: _ بس که تو ماهی رفیق نمی شد بغلت نکنم. نترس مواظبم. پاشو بریم بخوابیم که فردا یه روز دیگه است.
  4. پارت پنجاه و دوم رمان خاص با هم رفتیم سمت سالن . تیام و سپهر باهم روی مبل نشسته بودند و سرشون تو گوشی بود . تا ما رو دیدند ، گفتند : _ ا اومدین؟ منم با خنده نگاهشون کردم و گفتم: _ نه هنوز تو راهیم بعدا خدمتتون می‌رسیم . خخخخ... تیام و سپهر همزمان با صدای حرصی تقریبا فریاد کشیدند : _ تیارااااا منم با حفظ همون لبخند گفتم: _ آروم باشید عزیزان دل خواهر. هنوز مونده تا دلخوریم رو رفع کنم. خخخ.. یه نگاه مظلومانه بهم انداختند و گفتند: _ تیارا خانوم، عزیزدلم مگه ما توافق به آتش بس نکردیم؟ مگه قرار نشد دیگه نقشه نکشیم برای هم؟ منم با خونسردی نگاهشون کردم و گفتم: _ درست میگین. ولی من یادم نمیاد که قول دادم دلخوریم زود برطرف بشه. حالا حالاها باید ناز خواهر عزیز دلتون رو بکشید، برادران گرام. اونا هم با مهربونی نگاهم کردند و گفتند: _ چشم نازتون هم میکشیم خواهری . فقط لطفا ببخش ما رو تحمل قهرت رو نداریم. منم یه پشت چشمی براشون نازک کردم و گفتم: _ حالا ببینم چی میشه. اونا هم با لبخند مهربونی نگاهم کردند و گفتند: _ قربون یکی یدونه ی مهربونمون بریم که انقدر زود میبخشه. حالا هم پاشیم بریم به افتخار آشتی کنون یه عصرونه تو کافه ی همیشگی. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و پریدم بغلشون کردم و گفتم: _دمتون گرم . عاشقتونم برادران گرام. و بعد از یکم تبادل محبت خواهر برادری با ترانه که با لبخند نظاره گر دیوونه بازی های من بود رفتیم سمت اتاق من تا لباسمون رو عوض کنیم.یه مانتوی آبی آسمانی ساده پوشیدم با شال سفید و شلوار سفید و تیپ ترانه هم شامل مانتوی صورتی و شال و شلوار سفید می‌شد. تقریبا با هم ست شده بودیم.بعد از برداشتن کیفم و کوله ی ترانه از اتاق رفتیم بیرون و به سمت سالن رفتیم. تیام و سپهر حاضر و آماده منتظر ما وایستاده بو ند. با لبخند نگاهشون کردم و گفتم: _ به به داداشای خوشتیپ من چطورن؟ تیام هم با لبخند حرصی نگاهم کرد و گفت : اگه خانومای محترم یکم بجنبند خوبیم. منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: حرص نخور برادر من . به جای این غر غر ها تا عصرونه تبدیل به شام نشده و کافه تعطیل نشده پاشو بریم. و این چنین کلکل رو به پایان رسوندیم و در سکوت سوار ماشین تیام شدیم و راه افتادیم.
  5. پارت پنجاه و یکم رمان خاص با لبخند نگاهش کردم و گفتم: _ حرص نخور خواهر من، پوستت خراب میشه ها! چیز خاصی نگفت. انقدر در مورد نقشه های دادا جونم گفت و حرص خورد اصلا وقت نشد منو سوال پیچ کنه . یه چند تا سوال هم راجع به غیبت امروزم پرسید که منم با کلی سانسور امروز رو تعریف کردم. مثل اینکه دادا بدجوری دلتنگ شده و همگیمون رو فرا خونده. یه نگاه چپکی بهم انداخت و گفت: _ تا حالا فکر میکردم خاله و عمو به این معقولی و جدیت شما خواهر برادر به کی رفتید که الحمدلله جوابم رو گرفتم. خانوادگی یه دیوونگی خاص تو وجودتون دارید. که البته شیرین هم هست. با همون لبخندی که حالا بزرگ تر شده بود نگاهش کردم و گفتم: _ که اینطور. بلاخره شیرین هستیم یا دیوونه؟ ای شیطون بلا از الان داری برای خانواده ی همسر آینده ات خود شیرینی میکنی؟ خوب بلدی ها! خخخخ.... هنوز خنده ام تموم نشده بود که یه چیزی به شدت به سمتم پرتاب شد و اگه به موقع جا خالی نداده بودم الان کله ام با کوله ی ترانه خانوم مورد عنایت قرار گرفته بود. خخخ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _ چیکار میکنی دیوونه؟ اونم یه نگاه حرصی بهم انداخت و گفت: _ دیوونه منم یا تو؟با این حرفات. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: _ چشه مگه؟ حرفایی به این شیرینی تو عمرت نشنیدی؟ یه چشم غره بهم رفت که حساب کار دستم اومد و گفت: _ بلهههه ، خیلیییی شیرین بود. فقط من نگرانم مرض قند هم به امراض بیشمارت اضافه بشه الانم پاشو مرتب کنیم خودمون رو بریم بیرون . بعد هم خودش زودتر از من سر و وضعش رو مرتب و به سمت در رفت که با تعجب گفتم: _ یه وقت برای من صبر نکنی ها! راحت باش خواهر من. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: _ این اداها چیه در میاری؟ خب تو هم پشت سر من بیا دیگه. منم قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم: _ مثلا من مصدومم ها! حواست کجاست؟ مثل اینکه بدجوری عجله داری روی ماه داداشم رو ببینی . یه نگاه حرصی بهم کرد و گفت: _خودت هم داری میگی مثلا مصدومی وگرنه از من هم سالم تری . در ضمن روی داداش خود شیفته ات رو نمیخوام ببینم ولی مثل اینکه تو دوست داری اون روی منو بالا بیاری و ببینیش . اگه یکم دیگه ادامه بدی موفق میشی. منم که دیدم اوضاع خطری یه لبخند زدم و گفتم : _ حق با شماست دوست عزیز. اصلا همیشه حق با شماست. شما فقط آروم باش. بعد هم سریع خودم رو مرتب کردم و با هم از اتاقم بیرون رفتیم.
  6. پارت پنجاهم رمان خاص با همون لبخند قشنگش نگاهم کرد و گفت: نه چه ضرری؟ اتفاقا براشون فایده هم داره. تا اینا باشن برای رفیق و خواهر عزیزدلم نقشه نکشن. اصلا هر چی سرشون بیاری حقشونه. منم پایتم اساسی. این آخری ها رو یکم با حرص گفت. منم با خنده نگاهش کردم و گفتم: عصبی نشو خواهری. میدونم تو همیشه پایه ای ولی فعلا چون قول دادم نقشه کشی تعطیله. یهو یکی زدم تو پیشونیم و گفتم: وای دیدی چی شد؟ اونم گفت: نه چی شد؟ گفتم: یادم رفت به مامان اینا زنگ بزنم. مامان خانوم پوستم رو میکنه و با سلاح مخصوصش(دمپایی)تیر بارانم میکنه. واای! هیچی دیگه با گوشی ترانه زنگ زدم به مامان خانوم و امروز رو یکم براش توضیح دادم( البته با سانسور تمام اتفاقات و نقشه های تیام اینا.) اونم در آخر نقشه ی دادا رو برام تعریف کرد و اضافه کرد که یکی دو روز دیگه ما هم باید بریم خونه ی دادا. منم گفتم : چشم . بعد از سلام رسوندن به ترانه اینا خداحافظی کرد. بعد از اینکه تماس رو قطع کردم ترانه با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت: خب خاله جون چی گفت؟ متوجه نشد؟ سوتی که ندادی؟وای اگه بفهمه پیچوندیمش خیلی بد میشه. منم با خنده نگاهش کردم و گفتم: اولا: خواهر من یکم آروم تر برو منم بهت برسم؛ دوما: همه چی امن و امانه نگران نباش . اونم با یه نگاه حرصی گفت: الان وقت مسخره بازیه آخه؟ لوس نشو دیگه .دیوونه قشنگ بگو چی شد؟ منم با همون لبخند که قشنگ داشت عصبیش میکرد گفتم: من که نفهمیدم مسخره ام؟دیوونه ام؟ یا لوس؟ ولی مثل اینکه نظر مادر شوهر آینده ات خیلی برات مهمه ها نه؟ اونم در حالی که از عصبانیت چشماش قرمز شده بود نگاهم کرد و گفت: اولا :هر سه تاش توصیفات خودته تازه کم هم گفتم؛ دوما: اصلا هم این طور نیست. فقط چون من بودم که پیچوندم خاله رو عذاب وجدان گرفتم. آخه برام مهمه و دوستش دارم مثل مادرم. (آخه چقدر این بشر ماه و مهربونه که از ته قلب دوستا و اطرافیانش رو دوست داره وبهشون عشق میده .داداشم حق داشته دل بهش بده منم عاشق همین مرام و معرفت و محبتش هستم. خیلی دوست‌دارم عروسیشون رو ببینم. حیف که جفتشون گردن گیرشون خرابه.)
  7. پارت چهل و نهم رمان خاص تا این رو گفت تیام یه نگاه حرصی بهش انداخت و گفت: اولا : خودشیرینی نبود و خواستم به عنوان میزبان ادبم رو نشون بدم؛ دوما : بعضی ها یاد بگیرند و با چشم و ابرو به سپهر اشاره زد . سپهر بدبخت هم که نمیدونست دارن راجع به چی حرف میزنن گفت: خیلی خب هر دو حق دارین. فقط این وسط معده هاتون هم حق دارن. پس بحث رو تموم کنید. بیاین غذامون رو بخوریم تا سرد نشده. تیام و ترانه که تازه حواسشون جمع میز غذا شده بود گفتند: ا کی غذاها رو آوردن ما نفهمیدیم؟ منم با لبخند گفتم: همون موقع که داشتین کله هم رو میخوردین هومم کلکل میکردین. تا اینو گفتم همگی با هم زدیم زیر خنده . بعد رفتیم سراغ پیتزای خوشمزه ای که از دور هم چشمک میزد. مشغول خوردن شدیم. بعد از تموم شدن غذا و شستن دست و صورتمون رفتیم اتاق هامون تا یه چرت کوتاه بزنیم. بعد از اینکه از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتم رو شستم. وقتی از سرویس اتاق بیرون اومدم دیدم ترانه هم بیدار شده و با لبخند نگاهم میکنه. منم بهش لبخند زدم که پرسید : حالت بهتره؟ سرت که درد نمیکنه یا گیج نمیره؟ اگه موردی هست بگو بریم دکتر. همین جوری تند تند و با نگرانی داشت صحبت می‌کرد که دستام رو به حالت ایست جلوش گرفتم. و بعد از این از شدت شوک ساکت شد یه لحظه گفتم: یواش تر خواهر من . یکی یکی بگو بتونم جوابت رو بدم. من نگرانیت رو درک میکنم گلم ولی واقعا چیز خاصی نبود .یه سردرد کوچیک بود که اونم با چرت کوتاهی که زدم خوب شد. اون یکم آخ و آوخ هم برای ترسوندن تیام و سپهر انجام دادم. تا یه کوچولو تنبیه شون کنم. یکم عذاب وجدان که براشون ضرر نداره، داره؟
  8. پارت چهل و هشتم رمان خاص بعد با خنده دست ترانه رو گرفتم و با هم راه افتادیم . تو راه گولاخ خان رو دیدم که با چشماش برام خط و نشون می‌کشید. منم یه پشت چشمی براش نازک کردم و به راهم ادامه دادم. خداروشکر تیام و سپهر جلوتر بودند ادا بازیای من رو ندیدند ولی ترانه دید و پرسید : چی شده ؟ منم گفتم: چیز مهمی نیست رفیق . دستش رو گرفتم و به سمت در بیمارستان کشیدم . از در رفتیم بیرون سمت ماشین تیام که تو پارکینگ بود.(چون عروسک قشنگم رفته تعمیرگاه که البته پول تعمیرش رو برادران گرام از جیب می‌پردازند تا دیگه از این فکر ها به سرشون نزنه. خخخخ..) سوار شدیم و سمت خونه ی ما حرکت کردیم. به محض رسیدن به خونه آژیر معده ی همه امون روشن شد . در نتیجه زنگ زدیم برامون پیتزا آوردند. البته بازم به حساب تیام و سپهر. (اگه فکر کردین خودم حساب میکنم سخت در اشتباهید. گفتم تلافی نمیکنم، نگفتم تنیهشون نمیکنم که. تازه اولش هست. خخخخ..)البته ترانه می‌خواست دنگ خودشو بده اما تیام خان صرفا جهت خودشیرینی برگشت گفت: ما رو بزنید این حرفا رو نزنید خانوم. شما مهمون مایید. وظیفه ی ماست ازتون پذیرایی کنیم. امروز هم که حسابی شرمنده اتون شدیم . تو زحمت افتادین .ترانه هم پشت چشمی براشون اومد که منم حساب کار دستم اومد، چه برسه به اونا. بعد گفت: اولا : این خودشیرینی ها بهتون نمیاد پس الکی تلاش نکنید؛ دوما: بخاطر شما نکردم . بخاطر رفیق و خواهرم انجامش دادم که جونم هم بخواد بهش میدم.
  9. پارت چهل و هفتم رمان خاص بعداز تموم شدن ماجرا ترانه اول یه دل سیر بهم خندید. باحرص نگاهش کردم . خنده اش رو جمع کرد و گفت: ببخشید . آخه خیلی بامزه حرص میخوری. بعد هم خیلی خنده داره تصور اینکه یکی تونسته حرص تو رو دربیاره. ببین اون دیگه کی بوده .چون کار هر کسی نیست حرص تو رو در آوردن . منم یه نگاهی چپکی بهش انداختم و گفتم: بسه . نمیخواد زیاد بزرگش کنی. همچین شخص خاصی هم نبود. خداروشکر هم دیگه قرار نیست ببینمش و پرونده اش همین جا بسته شد . الان هم پاشو بریم الان این پت و مت(تیام وسپهر چون دوتایی برام نقشه کشیدن بهشون میگم پت و مت )میرسن. تا این رو گفتم انگار موهاشون رو آتیش زدم. (آتیش زدن موهاشون هم تلافی خوبی می‌شد . حیف که قول دادم نقشه کشی رو بیخیال شم.) در زدند و اومدند تو اتاق . به محض اومدن غر غر هاشون رو شروع کردند و گفتند: خانوم ها تشریف میارین بریم خونه یا هنوز مذاکرات مهم تون پیرامون بار گذاشتن کله پاچه ی یه بدبخت بیچاره ای مثل ما ادامه داره؟ منم خونسرد نگاهشون کردم و با جدیت گفتم: اینکه مذاکراتمون در مورد چیه به خودمون مربوطه ولی حتی اگه کله پاچه ی یکی رو بار بزاریم بهتر از اینه که مثل شما نقشه های مسخره بکشیم و مردم رو به فنا بدیم. الان هم چون حوصله‌ی کلکل نداریم بهتون افتخار میدیم تا ما رو به خونه برسونید .
  10. و بلاخره گولاخ خان وارد می‌شود.

    دوستان نظرتون راجع به شخصیت جدید قصه و ورودش چیه؟

  11. پارت چهل و ششم رمان خاص با شنیدن حرفاش عصبی شدم . میخواستم سرش داد بزنم؛ اما یه فکر بهتر اومد به ذهنم و با خون سردی نگاهش کردم . مثل خودش جدی گفتم: معذرت خواهی تون رو قبول میکنم. نه بخاطر شما. بخاطر اینکه منم کارای مهم تری دارم تا بحث کردن با کسی حتی در زدن هم بلد نیست . بخاطر پدربزرگ محترمتون که حتی ذره ای شبیهش نیستین از نظر رفتاری.(یعنی غیر مستقیم بهش گفتم تو یه گولاخ بی‌شعوری.) گولاخ خان هم که از شدت شدت عصبانیت دود از کله اش بلند می‌شد ؛گفت: بهتره دیگه بیشتر از این وقت با ارزشم رو تلف نکنم . امیدوارم که دیگه نبینمتون . منم با حرص نگاهش کردم و گفتم: با اینکه حرف های شما چندان مهم نیست برام ولی منم استثناا همین یه بار باهاتون موافقم . امیدوارم دیگه هرگز نبینمتون. الانم لطفا از اتاقم برید بیرون. اونم بعد از شنیدن این حرف هام یه نگاه عصبانی بهم کرد و از اتاق رفت بیرون. مثلا می‌خواست منو بترسونه هه..گولاخ خان تو هنوز تیارا خانوم احسانی رو نشناختی. من از پدر مادرمم نمی‌ترسم. تو که یه گولاخ بیشتر نیستی . همین طور که داشتم زیر لب غر غر میکردم و روح اون جناب گولاخ رو مستفیض میکردم؛ ترانه اومد تو و گفت: باز چی شده که تیارا خانوم داره غر غر میکنه. ببینم نقشه ی قتل کی رو داری میکشی که انقدر اخمات تو همه. منم یه نگاهی بهش کردم و گفتم: ترانه ؟ داشتیم؟ آخه نقشه ی قتل به من میخوره؟ بعد هم این گولاخی که من دیدم ، با هزار تا نقشه نمیمیره. اصلا بیخیال . ارزش فکر کردن نداره. به هر حال که دیگه نمیبینمش. ترانه هم با لبخند یه نگاهی بهم انداخت و گفت: نه جالب شد .این گولاخ خان کیه که تونسته حرص تیارا خانوم ما رو دربیاره . اونم تویی که خودت یه تنه یه عالم رو حرص میدی. تعریف کن ببینم. منم دیدم یه گوش مفت، چیزه همون شنوا پیدا کردم نشستم سیر تا پیاز ماجرا رو برای ترانه تعریف کردم.
  12. پارت چهل و پنجم رمان خاص یه نگاه حرصی بهم کردند و گفتند: حیف که مقصریم. باشه. آتش بس میکنیم ولی خیلی دیوونه ای تیارا. اون ترانه خانوم و آقای مهربان هم با خودت همراه کردی تو نقشه ات. هه .. منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: اولا: منم خواهر شماها هستم پس قطعا باید از دستتون دیوونه شده باشم ؛ دوما: ترانه عشق خواهره همیشه پشت خواهرش بر خلاف شما دوتا؛ سوما: خداروشکر مهربان هم مثل دادا جونم پایه بود وگرنه نقشه ام زودتر لو میرفت. خخخ.. دیگه با این حرف آخرم نتونستند خودشون رو کنترل کنند و همگی از خنده منفجر شدیم و بلاخره قضیه ختم بخیر شد . بعد اتمام مذاکراتمون(یه جوری میگم انگار مذاکرات برجام) سرم تموم شده بود.پرستار رو صدا زدیم اومد سرم رو جدا کرد . برادران گرام هم رفتند صندوق که ترخیصم کنند . اونجا گفتند قبلا حساب شده . با پرس و جو و اصرار کاشف به عمل اومد که گولاخ خان (همون نوه ی آقای مهربان)حساب کرده. خلاصه منو ترخیص کردند . ترانه برام لباس آورده بود داد دستم رفتند بیرون تا لباسم رو بپوشم. به محض اینکه لباسم رو پوشیدم ؛ یکی اومد داخل اتاق. (چون از اورژانس انتقالم داده بودن اتاق خصوصی تا راحت تر باشم.) اول فکر کردم ترانه است ولی با یه فرد ناشناس روبه رو شدم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: آقا شما کی هستید؟ تو اتاق من چیکار میکنید؟ در زدن هم که بلد نیستین. نمیگین شاید لباسم نامناسب بود؟ اونم یه نگاهی با اخم و جدیت بهم انداخت و گفت: یواش یواش خانوم. منم خیلی دلم نمیخواست اینجا باشم به غر غر های یه دخترک لوس بی حواس گوش بدم. وقتم با ارزشتر از این حرف هاست و کارای مهمتر از این ها دارم؛ اما به اجبار پدربزرگم اینجام. هرچند که اشتباه از خودتون بود . نباید تو خیابون یکطرفه از جهت مخالف میومدین ولی متاسفم. (پس این گولاخ خان نوه ی مهربان هست اصلا بهش نمیومد یه همچین نوه ی بی‌شعوری داشته باشه . واقعا حیف مهربان با این نوه اش. ا گولاخ رو ببین .میگه مقصر خودت بودی. لابد اون عمه ی من بود با سرعت زیاد و غیر مجاز تو جاده رانندگی میکرد. وایستا الان حسابش رو میزارم کف دستش.)
  13. روند رمان چطوره به نظرتون؟

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. raha

      raha

      مرسی از نظر لطفتون گلم منم امیدوارم که موفق باشید 

    3. nastaran

      nastaran

      عالیه گل 

      همینجور با انرژی ادامه بده

    4. raha

      raha

      مرسی از نظر قشنگت مهربونم 

  14. پارت چهل و چهارم رمان خاص تیام و سپهر هم با تموم شدن حرف های دکتر نگاهی به من کردند و با حرص گفتند: بله این مریض شما هم زیادی خوابالو هست. هم زیادی شیطون . نقشه کش خوبی هم تشریف دارند. اصلا باید ایشون میومدند به جای ادبیات نقشه کشی میخوندن. حتما موفق می‌شدند. هه.. دکتر هم که از حرفای اونا سر در نمی‌آورد یه بار دیگه پرونده ام رو چک کرد وگفت: همه چی خوبه. اون خراش سرت هم نیاز به بخیه نداره . فقط تا دو روز بهش آب نزن تا خوب بشه. اگر هم سرت گیج رفت؛ چیز خاصی نیست. اثرات شوک بعد از تصادف هست. بعد از یکی دوروز خوب میشه . برای سردرد هم میتونی استامینوفن بخوری . فقط کم چون زیادش ضرر داره . بعد رو کرد به تیام و سپهر شاکی و گفت : لطفا بیشتر مراقب این خواهر شیطونتون باشید. تا این جوری نگرانی نکشید . بعد هم همراه مهربان و اون پسره که تا حالا ساکت بود رفتند . بعد از رفتنشون تیام سپهر با چهره های شاکی برگشتند سمتم و گفتند : خب پس خواهرمون خواب بوده و بیهوش نبوده . تو چجوری همچنین کاری کردی . میدونی چقدر استرس کشیدیم. داشتیم سکته میکردیم . منم یه نگاه مظلومانه بهشون کردم و گفتم: خب خب حالم بد بوده . الآن خوب شده. اصلا دکتر نگفته که نترسین. یه چشم غره ای رفتن بهم که یعنی چرت و پرت نگو. کارت ساخته است . بعد گفتند : مظلوم بازی جواب نمیده. زود، تند ،سریع‌، مثل بچه آدم درست جوابمون رو بده. منم دیدم مظلوم بازی و این داستان ها جواب نمیده؛ زدم تو رگ دیوونه بازی خودم و گفتم: خوب کردم. اصلا حقتون بود. چیزی که عوض داره، گله نداره . یکم باید ادب میشدین تا دیگه این طوری برای من نقشه نکشین. الان دیگه یر به یر شدیم. بیاین آتش بس اعلام کنیم. تمومش کنیم بره خب؟
  15. پارت چهل و سوم رمان خاص دکتر هم با همون لبخند نگاهم کرد و گفت: از نظر منم حالتون خوبه. مشکلی ندارین . بعد از تموم شدن سرمتون میتونید مرخص بشین و تشریف ببرین خونه. با تموم شدن حرف دکتر تیام و سپهر گفتند: مطمعنین دکتر ؟نیاز نیست تحت نظر باشه؟ به هر حال خطر جدی رو رد کرده! دکتر هم با همون لبخندی که حالا بیشتر شده بود نگاهی بهشون کرد و گفت: اولا: زمان مرخصیشون بستگی به تشخیص من که دکترشون هستم داره نه برادران دلسوز و نگران؛ دوما: کدوم خطر جدی؟ اصلا خطری ایشون رو تهدید نمی‌کرد که حالا بخواد جدی هم باشه. با این حرفش سپهر و تیام نگاه گیج و متعجبی بهش انداختند و گفتند: اما دکتر به ما گفتند در خطر آسیب مغزی و رفتن به کما هست. دکتر هم با تعجب بهشون نگاه کرد و گفت: کاری با اینکه کی چنین حرفی عجیبی بهتون زده و شما هم باورش کردین ندارم؛ چون به هر حال آشفته بودین و گیج و هر چیزی رو باور میکردین؛ ولی کی رو دیدین که با چند تا خراش سطحی که دو روزه کلا ناپدید میشه بره کما که خواهر شما دومیش باشه ؟ مثل اینکه از شدت نگرانی برای خواهرتون حتی دقیق به قیافه اش دقت نکردین ! تیام و سپهر هم بهت زده پرسیدند : اگه به سرش ضربه ی خاصی نخورده پس دلیل بیهوشی طولانی مدتش چی بوده؟ دکتر هم با لبخند گفت: ضربه ی خاصی به سرشون نخورده و دلیل بیهوشی خواهرتون شوک و ترس از تصادف بوده. احتمالا که باید ظرف یکی دو ساعت بهوش میومد؛ ولی مثل اینکه این مریض ما کمی خوابالو تشریف دارند. قشنگ خواب صبحگاهیشون رو هم تکمیل کردند بعد پاشدن.
  16. پارت چهل و دوم رمان خاص خب تو هم یه چیزی بگو. تا این رو گفت؛ تیام هم اومد جلو تر و سرم رو چرخوند سمت خودشون و در حالی تو چشمام نگاه می‌کرد با جدیت گفت : درسته زلزله ای و بلا ولی بلای دوست داشتی ای هستی و نباشی یه چیزی کمه خواهر من. منم با حرفش خنده ام گرفت و گفتم: مرسی از ابراز لطفت داداش خلم. شما دوتا هم درسته خل و چلین ولی خل و چل های دوست داشتنی ای هستین. خواهشا دیگه از این دیوونه بازی ها نکنید چون دفعه بعد حتما به ملکوت اعلا میپیوندم با این کاراتون . بعد از تموم شدن حرف هام تیام و سپهر همزمان گفتند: خدا نکنه. این حرفا چیه میزنی؟ بعد هم به اندازه ی کافی معذرت خواهی و منت کشی کردیم . بازم ادامه میدیم. فقط ببخش ما رو. دیگه قهر نباش. منم یه نگاه چپکی بهشون انداختم و گفتم: چیکار کنم دیگه دلرحمم . باشه میبخشمتون ولی فقط همین یه بار . سپهر هم با خوشحالی گفت: مرسی ازت خواهر مهربونم . دیگه تکرار نمیشه. قول میدیم. منم با خنده نگاهش کردم و گفتم: امیدوارم. بعد این که مذاکرات خواهر برادریمون تموم شد؛ دکتر و آقای مهربان و یه پسره ی درب و داغون با یه اخم گنده که انگار بزور آوردنش اومدند تو اتاق . دکتر که اونم یه پیرمرد همسن مهربان بود و ظاهرا رفیقش بود با لبخند نگاهم کرد و گفت: خب حال این مریض شیطون ما چطوره؟ یه بیمارستان رو برادرات بهم ریختن بخاطرت. معلومه خیلی دوستت دارن. منم یه نگاهی به تیام و سپهر کردم که با شنیدن حرف دکتر در و دیوار رو نگاه میکردن و خودشون رو زده بودند به اون راه و با کنایه گفتم: اون که بله. معلومه که خیلی دوستم دارند .حالم بهتره دکتر. کی میتونم مرخص بشم؟
  17. پارت چهل و یکم رمان خاص تیام و سپهر هم یه نگاهی به همدیگه انداختن و بعد با ناراحتی شروع کردند به تعریف کردن ماجرا و اتفاقاتی که از نقشه ی مسخره اشون شروع شد و تا اینجا رسید. بعدش هم هر دو با نگرانی نگاهم کردند و تیام گفت: خواهر گلم لطفا دیگه منو انقدر نترسون عزیزدلم. سپهرهم باصدایی که از شدت گریه گرفته بود؛ گفت: خواهر قشنگم، رفیق بامرامم ، منو ببخش. یعنی ما رو ببخش. دیگه تکرار نمیشه . اصلا دیگه تلافی بازی تعطیل. تیام هم قول میده که دیگه نقشه کشی رو برای دانشگاه و شرکت بزاره و از این نقشه ها تو زندگی مون پیاده نکنه . مگه نه تیام؟ تیام هم با صدایی گرفته و لحن شرمنده گفت: حق با سپهره خواهر گلم. من واقعا نمیخواستم اینطور بشه و فقط میخواستم یه تلافی کوچیک باشه در حد بدخواب شدنت و یکم استرس. با این حال دیگه همچین کاری نمیکنم. (این داداش مغرور ما رو ببین . حتی الان هم نمیگه معذرت میخوام. بابا لامصب ، مثلا قراره منت کشی کنی . منم یه قیافه ی ناراحت به خودم گرفتم و گفتم: باورم نمیشه!! اصلا ازتون انتظار نداشتم. اگه بدتر از این می‌شد چی؟ یه درصد به عواقب کارتون فکر نکردین؟ حقتونه تا آخر عمرم باهاتون قهر باشم ؛ ولی چون الان حوصله ی قهر و آشتی رو ندارم ؛ به وساطتت ترانه باهاتون قهر نمیکنم . اگه یدفعه دیگه از این نقشه ها برام بکشید؛ خودم تیکه پارتون میکنم. حرفام که تموم شد با یه اخم کوچیک سرم رو چرخوندم اونور و نگاهشون نکردم. سپهر گفت: نه خواهر گلم. دفعه ی اول و آخرمون بود. دیگه بمیریم هم از این کارا نمی‌کنیم. تو که میدونی جونمون بهت بنده و اگه چیزیت بشه میمیرم. الانم تا آخر عمرمون ازت معذرت خواهی میکنیم و منت کشی میکنیم. فقط خواهشا نگاهت رو ازمون نگیر خواهری. اصلا این چند ساعتی که چشمات بسته بود بدترین عذاب بود . مگه نه تیام؟
  18. پارت چهلم رمان خاص این دفعه سپهر با صدای بغض آلود گفت: آروم باشید ترانه خانوم. براتون توضیح میدیم . بعد همراه تیام شروع کردند به تعریف نقشه های مسخره اشون. به محض تموم شدن حرف هاشون ترانه طوری که انگار اولین بارش بود میشنید با تعجب بهشون گفت: باورم نمیشه شماها همچین کاری با خواهرتون کردین اونم برای یه تلافی ساده شماها دیگه کی هستین مگه نمیگفتین جونتون وصله به خواهرتون؟ این بود اون همه ادعا؟ سپهر که در سکوت فرو رفته بود اما تیام با شنیدن حرف هاش با همون صدای گرفته گفت: خانوم محترم ما اشتباهمون رو قبول داریم و به اندازه ی کافی شرمنده ایم؛ ولی اونی که باید ازش معذرت خواهی کنیم شما نیستین تیاراست. سپهر هم اگه بهتون چیزی نمیگه به احترام اینه که ازش بزرگ ترین. در ضمن اگه تیارا رفیق خواهر شماست و براتون ارزشمنده، رفیق و خواهر من هم هست و قطعا برای ما ارزشمند تره. پس پیش داوری نکنین.(این داداش دیوونه ی ما رو ببین رو در این حالت هم نمیتونه دست از کلکل با یارش برداره. همین کارا رو میکنن به هم نمیرسن دیگه. من اینجا افتادم رو تخت بیمارستان اونوقت داداش ما داره با عشق جانش کل میندازه و براش خط و نشون میکشه. بابا برادر بزرگوار اینور رو دریاب. مثلا خواهرت داره از دست میره. هی بسوزه پدر عاشقی. خخخ..) ترانه هم بعد از تموم شدن نطق طولانی خان داداش برگشت گفت : تموم شد، خیلی تاثیر گذار بود. باید یاد آور بشم اینکه تیارا الان بالای این تخت بیمارستان رنگ پریده افتاده و وضعیتش معلوم نیست؛ تقصیر نقشه های برادران مهربان و فداکار و دلسوزش هست. پس سکوت کنید و صبر کنید بهوش بیاد. تیام هم دیگه سکوت کرد و هیچی نگفت. چند دقیقه بعد هم من که از نقش بازی کردن خسته شده بودم، آروم آروم چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم؛ سه جفت چشمی بودکه بهم خیره شده بودند . تیام و سپهر گفتند: خداروشکر بهوش اومدی. خواهرگلم! عسل اضافی خوردیم. لطفا دیگه اینجوری نباش. خب دلمون نمیاد اینجوری ببینیمت. ترانه هم با لبخند مهربونی بغلم کرد و گفت: خداروشکر بهوش اومدی . بعد با کنایه گفت: صدقه سر نقشه های بعضی ها نزدیک بود یه چیزیت بشه خواهری و با چشماش با سمتی که تیام وایستاده بود اشاره کرد. منم به سختی خنده ام رو کنترل کردم تا لو نره نقشمون و با یه حالت گیجی برگشتم سمت تیام و گفتم : داداشی من داشتم میرفتم دانشگاه. نمیدونم چی شد یهو تصادف کردم و بعدش هیچی نفهمیدم. چی شده؟ میشه به منم بگی منظور ترانه چی بود ؟ اون حرف الکی نمیزنه.
  19. پارت سی و نهم رمان خاص همون جور که خنده ام رو کنترل میکردم، تا نزنه شت و پتم کنه گفتم: ای من قربون خواهر قشنگم برم که مثل خودم دیوونه است. مثل کوه پشتمه. تو حسابشون رو نرسی هم قبولت دارم گلم. فعلا بیا بشین یه نقشه ی دیگه بکشیم براشون. بعد هم بهم بگو ؛ قضیه ی مامان اینا و عذاب وجدان چی بود؟ با یه قیافه ی حرصی نگاهم کرد و گفت: نفهمیدم اینایی که گفتی تعریف بود یا تخریب؛ ولی به نظرم همون نقشه ی فعلیت رو یکم ادامه بدیم. منم یکم شلوغش میکنم تا اون داداش خل و چلت رو یکم ادب کنیم. بعدش هم این داداش خل و چلت سر صبحی زنگ زده منو از خواب نازم بیدار کرده. با صدای سکته ای گفته بیمارستانی و به مامانت اینا بگم تو پیش منی. نمیخواد نگرانشون کنه. خاله جون هم زنگ زد بهم و گفت: یکم حال پدربزرگت ناخوش هست و مجبورند برن شمال. یه مدت هر چی بهت زنگ میزنه ، جواب نمیدی . خونه هم پیدات نمیکنه . منم گفتم: پیش منی و خوابیدی. اونم گفت: بهت قضیه رو بگم و بیدار شدی بگم بهشون زنگ بزنی. تا حرفش تموم شد همه چیز رو فراموش کردم و با نگرانی گفتم : اینا رو ولش کن ترانه تو رو خدا بگو گوشی من کجاست؟ آخ خدای من دادا چش شده؟ چیکار کنم؟ بده بهم گوشیم رو زنگ بزنم بهش. لطفا! اونم با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت: آروم باش. اون حالش خوبه. تازه خاله زنگ زده به خان داداشت و خبر داده. منم بودم و شنیدم. مثل اینکه به بابا بزرگتون رفتین چون اونم سر کار گذاشته پدر مادرت رو تا مرخصی بگیرن و برن پیشش. کلا خونوادگی دیوونه بازی های خاص خودتون رو دارین. بعد هم الان گوشیت دست تیام هست. اگه برم ازش بگیرم لو میریم؛ پس مثل بچه های خوب چشمات رو ببند و ساکت و بی صدا سرجات بخواب. الان هاست که برسن و باید خوب بریم تو نقشمون . همین هم شد به محض اینکه چشمام رو بستم و رفتم تو نقش پیداشون شد. اومدند تو اتاق اما دکتر باهاشون نبود. گفتند: دکتر یه ساعت دیگه میاد. ترانه با نگرانی و گریه ی الکی به تیام گفت: چه بلایی سر رفیقم اومده؟ چرا بهوش نیومده هنوز ها؟ تیام هم با صدای گرفته برگشت گفت : همش تقصیر منه با اون نقشه ی مزخرفم. ترانه هم که انگار به جای ادبیات کارشناسی ارشد هنر های نمایشی و تاتر داشت میخوند ؛ خیلی خوب رفته بود تو نقشش و کاملا خودش رو به بی‌خبری زد و گفت: منظورتون چیه؟کدوم نقشه؟چیکار کردین مگه که رفیقم رو به این حال و روز انداختین؟
  20. پارت سی و هشتم رمان خاص منم با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یواش یواش حرف بزن که بتونم جوابت رو بدم . خب، اولا: اینکه همش نقشه نبوده و واقعا تصادف کردم. خطر از بیخ گوشم گذشت؛ دوما: اون داداش به قول تو بدبختم حقش بوده، چون همه چی زیر سر اون بوده. حتی همینم کم بوده براش. اما چیکار کنم که دلرحمم؛ سوما: تو چرا حرص و جوش سکته کردن داداش منو میخوری؟ نکنه خبری هست بینتون که من نمیدونم ؟ ها شیطون؟ ترانه هم دستپاچه نگاهم کرد و گفت: اولا: بالاخره که یه کلکی سوار کردی؛ دوما: زود، تند، سریع، ماجرا رو کامل برام تعریف کن. کنجکاو شدم ؛ سوما: از این توهم ها نزن. خوبه خودت میبینی چه کارد و پنیری هستیم باهم. یه ثانیه بدون کلکل و دعوا نداریم. آخه چی تو ما دیدی؟ کجامون بهم میخوره که این حرف رو میزنی ؟ منم یه گلویی صاف کردم و گفتم : اولا: درست میگی ولی نتیجه ی کلک اونا بوده؛ دوما: رو بعدا برات میگم. و اما سوما :که از همه مهم تره و البته جذاب تر اینه که بله! میدونم چه خبره ولی شما هم اینو شنیدی که قشنگ ترین عشق ها از همین کلکل ها و دشمنی های الکی شروع میشه؛ حرصی نگاهم کرد و گفت : اصلا هم اینجور نیست. حالا هم بجای این چرت و پرت ها ماجرا رو تعریف کن؛ ببینم چه گلی به سرمون زدی خانوم خانوما. منم با خنده و آروم گفتم: لنگه ی همین. جفتتون گردن گیرتون خرابه. خخخ... با یه قیافه ی کنجکاو نگاهم کرد و گفت: چی گفتی؟ منم با یه لبخند گفتم: هیچی. بعد نشستم مثل بچه ی آدم همه‌چیز رو براش تعریف کردم تا با اون کیفش نزده تو فرق سرم . خخخ... (ترانه کلا آدم آرومی هست ولی امان از عصبانیتش. خدا نصیب هیچکس نکنه . یهو مثل دینامیت منفجر میشه و همه رو میزنه درب و داغون میکنه.) بعد از اینکه تموم شد تازه نگاهم به ترانه افتاد که از قیافش آتیش میبارید. آخ آخ اوضاع خیته. با همون قیافه پا شد و می‌خواست بره سمت در که دستش رو گرفتم و گفتم: کجا میری دیوونه ؟ اونم نگاهم کرد و گفت : میرم پدر این داداشات و اون پسره که زده بهت رو دربیارم. مگه الکیه دوست منو اذیت کنن؟ پس من اینجا چیکاره ام؟ الان میرم حسابشون رو میزارم کف دستشون.
  21. پارت سی و هفت رمان خاص تا این رو گفت؛ تیام با عصبانیت و صدایی که به زور کنترلش میکرد تا سر بزرگترش بلند نشه ؛ گفت: آقای محترم هزار تا ماشين فدای یه تار موی خواهرم. فقط میخوام بهوش بیاد . سپهر هم حرفای تیام رو تایید کرد و گفت: الان برای ما هیچ چیز مهم تر از بهوش اومدن خواهرمون نیست. نفس به نفس با هم بزرگ شدیم. نباشه زندگی نیست. درسته که اونم قوانین رو درست رعایت نکرده و از جاده ی یک طرفه با سرعت اومده؛ ولی نوه ی شماهم سرعتش برای اون لاین زیاد بوده و زیاد تابع قوانین نبوده و نه تنها اشتباهش رو قبول نداره، تازه الان از ما طلب کار هم شده یه عذر خواهی ساده هم نکرده؛ اگه بلایی سر خواهرمون بیاد خدایی نکرده تا تهش میریم و دست از سرش بر نمیداریم تا مجازاتش کنیم؛ پس بهتره دعا کنید خواهرمون چیزیش نشه. مهربان هم با آرامش و جدیت بهشون گفت: علاقه اتون به خواهرتون قابل تحسین هست و لحن کمی تندتون بخاطر شرایطتون قابل درکه؛ اما بهتون قول میدم فرداد هم پشیمون و دست پاچه و شوکه شده. به موقع اش برای عذر خواهی خدمتتون میرسه . خیلی خب الانم میرم دکترش رو صدا بزنم. تیام و سپهر هم با نگرانی گفتند : ما هم باهاتون میایم. به محض اینکه رفتند بیرون آروم چشمام رو باز کردم و یه نفس راحت کشیدم. تازه میخواستم بخندم که یهو در باز شد و ترانه پرید تو. انقدر سریع اومد که هل شدم و نتونستم چشمام رو ببندم . اومد پیشم اول یکی آروم زد تو سرم که گفتم : آخ! چیکار میکنی دیوونه ؟ چرا میزنی؟ نمیبینی از ناحیه ی سر مصدومم ؟ ترانه هم یه پشت چشمی برام نازک کرد .با لحنی که نگرانیش رو بیشتر از عصبانیت ساختگیش نشون میداد گفت: حقته. تازه کم هم زدم. باید محکم تر و بیشتر میزدم. در ضمن خانوم مصدوم، شما از منم سالم تری. منو دیگه نمیتونی گول بزنی. فکر نکن نفهمیدم فیلم اومدی براشون. منم با یه لبخند نگاهش کردم و گفتم : حقا که مثل خودم دیوونه ای. چجوری فهمیدی کلکم رو ؟اصلا کی بهت خبر داد؟ اونم با یه چشم غره ی مشتی (که یعنی یکی طلبت) نگاهم کرد و گفت: از اونجا که من تو رو بهتر از خودت میشناسم و بلدم . اینکه از اون لبخند مرموزت معلوم بود همش نقشه بوده. اون داداش بد بختت رو بگو که چقدر نگرانت بود. داشت سکته میکرد؛ اونوقت خانوم اینجا نشسته داره به ریش هممون میخنده . ما رو هم گیر انداختی. الان عذاب وجدان گرفتم که چرا به خاله اینا دروغ گفتم. هی خدا..... از دست این دیوونه من چیکار کنم ؟
  22. پارت سی و ششم رمان خاص میخواستم داد بزنم که یهو یه فکری به ذهنم رسید و به آقای مهربان هم گفتم. اون هم پیرمرد پایه ای بود و باهام همکاری کرد. دوباره چشمام رو بستم و تظاهر کردم بیهوشم. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که تیام و سپهر اومدن تو و پرسیدن: هنوز به هوش نیومده ؟ آقای مهربان هم کاملا جدی بهشون گفت: متاسفانه نه! دکترش گفت اگه زیادی بیهوش باشه براش خطرناکه چون ضربه به سر بوده احتمال آسیب مغزی و کما وجود داره. وقتی این رو شنیدند دوتاشون به سمت تخت دویدند و با خواهش ازم می‌خواستند که چشمام رو باز کنم و حتی سپهر گریه میکرد. در حدی که تیکه تیکه و سخت حرف می‌زد جفتشون به عسل خوردن افتاده بودند .یهو تیام با همون حالت ناراحتی بلند شد بره بیرون که سپهر دستش رو گرفت و با صدای گرفته گفت: کجا میری داداش؟ تیام هم با همون صدای گرفته که حالت عصبی به خودش گرفته بود گفت: میرم اون پسره ی راننده رو بزنم لت و پارش کنم. ولی سپهر بهش گفت : نرو داداش ما هم مقصریم. نباید اون نقشه ی مسخره رو میکشیدیم. با اینکه میدونستیم تیارا چقدر گیج خوابه اول صبح. بعدش هم منو تو قبلا دعوای حسابی کردیم باهاش. اینجا هم بیمارستان هست و جای کتک کاری نیست . (خیییییلی سخت خودمو کنترل کردم که تو همون حالت بمونم و از تعجب چشمام نزنه بیرون. آخه تیام با همه ی دیوونه بازی هاش اهل دعوای لفظی هم نبود ؛چه برسه کتک کاری . سپهر هم که بدتر ولی مگه من با این پیرمرد مهربان تصادف نکردم پس اینا درباره ی کی صحبت میکنند. وای تعجب کم بود؛ کنجکاوی هم اضافه شد. حیف که نقشه ام خراب میشه؛ وگرنه پامیشدم. خخخ...) همین حرف ها باعث شد که تیام برگرده سر جاش. همزمان پیرمرد مهربون هم بهش گفت: من نمیدونم قضیه چیه که میگین مقصرین اما من و فرداد ازتون معذرت میخواییم . خواهشی که دارم ازتون اینه که کار به پلیس و شکایت و اینا نرسونید. لطفا! با گفت و گو حلش کنید. شما هم مثل نوه های خودم میمونید. خوب نیست که درگیر کلانتری بشیم. خواهرتون هم انشالله بهتر میشه و از خودشون هم رضایت میگیریم . معذرت خواهی میکنیم. خسارت ماشين هم تمام و کمال پرداخت میکنیم.
  23. پارت سی و پنجم رمان خاص اه چه بوی گندی میاد. حتما باز تیام جوراباش رو گذاشته بالا سرم. الان پامیشم همون جوراب رو میکنم تو حلقش .خخخ... هنوز خوابم میاد.. پس بدون اینکه چشمام رو باز کنم؛ دستم رو بردم کنار تختم تا گوشیم رو بگیرم. یهو یه دردی تو دستم حس کردم که باعث شد چشمام رو باز کنم . با یه فضای ناشناس روبه رو شدم. فکر کردم حتما تیام باز منو گذاشته اتاق مهمان ولی وقتی اطرافم رو نگاه میکردم اثری از اتاق مهمان پیدا نکردم یا اتاق خودم و تیام. یکم که خواب از سرم پرید. تازه متوجه عمق فاجعه شدم که اینجا نه تنها اتاق مهمان نیست بلکه خونه امون هم نیست و اورژانس بیمارستان هست. هنوز گیج بودم و یادم نمیومد که چرا این جا هستم. خواستم یهویی بلند شم که سرم گیج رفت و مجبور شدم دوباره دراز بکشم. یکم که گذشت تازه اتفاق های صبح یادم اومد. آخرین چیزی که یادمه اینه که راننده ی ماشین جلویی که یه بنز قدیمی بود به سمت ماشینم اومد. بعدش هم که از هوش رفتم. اگه شانس منه که الان راننده یه پیرمرد همسن دادا(پدر بزرگم)در میاد. خخخخ... تو همین فکر ها بودم که یهو یه پیرمرد هم سن و سال دادا که مهربونی از چهره اش می‌بارید اومد سمتم و گفت : دخترم بهوش اومدی؟ خداروشکر. تو که خیلی نگرانمون کردی. مخصوصا خانواده ات رو. الان چند ساعته که بیهوشی. منم تا این رو شنیدم یهو یاد کلاسی که با تند خو داشتم افتادم . پس از فاتحه ای که برای خودم فرستادم با استرس از اون پیرمرد مهربون پرسیدم: ببخشید آقای محترم ساعت چنده ؟ نمیدونم شما کی هستید اما من باید برم کلاس دارم میشه به خونواده ام بگین بیان و مرخصم کنند؟ لطفا! پیرمرد مهربون هم یه نگاهی بهم انداخت و گفت: اولا: من مهربان هستم. متاسفانه باهاتون تصادف کردیم (بهه دیدین گفتم من شانس ندارم پس کجان اون راننده های جوون و خوشتیپ تو رمان ها که بعد از تصادف عاشق دختره میشن و به خوبی و خوشی زندگی میکنن .خخخ...) ؛ دوما: ساعت ۱ ظهره ؛ سوما: امروز جمعه است و فکر نکنم هیچ دانشگاهی هیچ کلاسی داشته باشه. این نکته ی آخری رو که شنیدم به شدت شوکه شدم. یعنی چی امروز جمعه است؟ پس آلارم تند خو چی؟ اونجا بود که فهمیدم کار کسی نیست جز تیام و سپهر . حساب جفتشون رو میرسم.
  24. پارت سی و چهارم رمان خاص اینجوری شب پر ماجرای ما هم به پایان رسید و بعد شب بخیر به مامان و بابا همگی به سمت بالا رفتیم. تیام رفت تو اتاق خودش که حالا تر و تمیز شده بود و تشک تختش عوض شده بود . سپهر هم رفت اتاق مهمان. منم رفتم اتاق خودم و سمت اتاق فکر (سرویس ) رفتم . بعد از انجام عملیات مربوطه و مسواک زدن و انجام دادن روتین شبم به سمت تختم پرواز کردم و به عشق اولم(خواب)رسیدم. هه.. گیج خواب بودم که یهو صدای زنگ هشدار گوشیم که مخصوص کلاس استاد تند خو بود در اومد. مثل جت بلند شدم در حالی که هنوز نصف بیشتر مغزم خواب بود. عین آدمی که تو خواب راه میره تند تند لباسم رو پوشیدم و جزوه و کوله پشتی و سوییچ ماشینم رو برداشتم و مثل میگ میگ پریدم تو ماشین و با سرعت نور به سمت دانشگاه روندم . انقدر گیج بودم اون لحظه که متوجه تابلوی جاده ی یک طرفه نشدم . فقط با سرعت زیاد حرکت میکردم که یهو یه ماشین جلوم سبز شد. انقدر دستپاچه شدم اون لحظه که هیچ حرکتی نتونستم انجام تا چند دقیقه و همون کافی بود که ماشین جلویی بهم برخورد کنه و با سر برم تو شیشه . سرم گیج میرفت و کمی درد میکرد و دیدم تار شده بود اما من داشتم به این فکر میکردم که عروسک قشنگم(ماشینم)چیزیش نشده باشه( چون معمولا زیاد به درو دیوار میخورم و خب دیگه عادی شده برام. تیام همیشه با خنده میگه در و دیوار باید چشمشون رو باز کنند تا نخورند به تیارا وگرنه خواهر قشنگم که اصلااااا سر به هوا نیست. خخخ..) تو همین فکرا بودم که دیدم راننده ی ماشین جلویی از ماشینش پیاده شد و به سمت ماشینم اومد اما نتونستم بیشتر از این کارآگاه بازی رو ادامه بدم چون چشمام بسته شد و دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
  25. پارت سی و سوم رمان خاص دیگه هر دوتا به عسل خوردن افتادن و اومدن که بغلم کنن؛ اما همین که دستام رو از صورتم برداشتن ، فهمیدن تمام مدت داشتم بهشون میخندیدم و ازم رو دست خورده بودن. هر دو همزمان گفتند: تیارااااااا منم گفتم: تا شما باشید به من نخندین . حقتون بود . خواستن بیافتن دنبالم که اشاره کردم به سالن و گفتم: اولا : مامان اینا اونجا هستند و نمیشه بدو بدو راه بندازیم؛ دوما: شما هم به من خندیدین و الان مساوی شدیم . همون موقع بود که مامان صدامون زد و گفت: تیارا ، تیام، سپهر بیاین شام . خلاصه قضیه ختم بخیر شد .خخخخ... رفتیم آشپزخونه و دور میز نشستیم . شاممون رو خوردیم . بعد از شام هم از مامان تشکر کردیم . بعد از شستن دست و صورت و جمع کردن میز توسط ما سه تا(من و تیام و سپهر) و همچنین گذاشتن ظرف ها توی ظرفشویی رفتیم تو سالن . اینبارمن کنار مامان اینا نشستم و سپهر و تیام کنار بابا اینا. مثلا برام قیافه گرفته بودند ولی هنوزم معتقدم که حقشون بود . هرکی با تیارا خانوم احسانی در افتاد بر افتاد .خخخ... هر چند الان هر سه تامون حوصله امون سر رفته ؛چون نه من علاقه ای به بحث های استادانه ی مامان اینا در مورد شیوه های تدریس جدید و شرایط دانشگاه و آموزشگاه و این داستانا دارم ؛ نه تیام و سپهر به بحث های سیاسی و اجتماعی و کاری بابا اینا علاقه ای دارند. یک ساعتی به همین منوال گذشت . در این حین با خوردن دسر و میوه سرمون رو گرم کردیم . بعد از اون عمو و خاله عزم رفتن کردند ؛ اما سپهر بر خلاف همیشه با اصرارهای تیام خونه ی ما موند و همگی با هم تا دم در سالن با خاله اینا رفتیم و باهاشون خداحافظی کردیم . البته همگی خواهش کردیم ازشون باز هم بیان خونمون. اونا هم با لبخند قول دادند که وقت آزادشون باز هم بهمون سر بزنند و ازمون خداحافظی کردند و رفتند.
×
×
  • اضافه کردن...