رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

raha

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    79
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    7
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط raha

  1. پارت ششم رمان خاص یهو بابا چرخید سمت آشپز خونه که مامان خانوم هم کم نیاورد و گفت دوباره این دختر گلت شلوغش کرده وگرنه من چیزی نگفتم که یکم ناز قاطی صداش کرد و گفت آقای من عزیزدلم آخه من از صبح وایستادم پای گاز غذای مورد علاقه اش رو درست کردم اونوقت ازش خواستم میز و بچینه خواسته ی زیادیه عشق دلم؟؟؟؟ بابا هم که عاشق کلا منو تیام رو یادش رفت و همونجوری که سمت خانومش میرفت تا بغلش کنه گفت :حق با شماست خانومم همیشه حق با شماست عشقم اصلا خودم برات میز رو میچینم تازه ظرف ها رو هم میشورم شما فقط بشین و خانومی کن قربون ناز صدات بشم من عزیزدلم بابا که حسابی غرق نگاه و عشقولانه هاش با خانومش شده بود مامانم که از بابا محو تر منو تیام هم که دیدیم اگه همینجوری پیش بره کار به جاهای باریک میکشه همزمان با هم صداشون کردیم و گفتیم:اوهوم اوهوم ببخشید بد موقع مزاحمتون میشیم راحت باشید ما عادت کردیم فقط اینکه غذا داره سرد میشه و زحمت گرم کردنش میوفته گردنتون خخخخ.... بابا که کلا تو افق محو شد هوا چطوره ها و اینا ولی مامان با یه عصبانیتی که اگه سر غذا نبودیم حسابم با دمپایی معروفش بود گفت..بجای خندیدن پاشو کاری که از اول باید انجام میدادی رو بکن تا غذا سرد نشده و اون روی منو ندیدی سلاح سرد دمپایی و اینا در جریانی که دختررررم منم دیگه وقت رو تلف نکردم و رفتم مثل یه بچه ی حرف گوش کن میز رو چیدم و بلاخره این ناهار مورد علاقه ی پر ماجرا به پایان رسید و بعد از شستن ظرف ها که تنبیه شیطنت منو تیام بود با یه روز بخیر همه رو خوشحال کردم و به سمت تخت قشنگم به مقصد یه رویای شیرین پرواز کردم و بلاخره به عشق ا‌ولم (خواب)رسیدم بعد از یه دیدار رویایی با عشق اولم (خواااب) به سختی و به اجبار از تخت قشنگمممم دل کندم چون وضعیت قرمز بود و به سمت اتاق فکر (دست شویی)پرواز کردم و پس از انجام عملیات مورد نظر و شستن دست و صورتم برگشتم تو اتاق و به سمت گوشیم رفتم تا ببینم اوضاع چجوریه و دنیا دست کیه؟ خخخ شوخی کردم رفتم چک کنم ببینم کسی یادی از من بدبخت بی نوا کرده یا نه دیدم که بلههه سه تا پیام دارم از ماه قشنگم و پسر گربه ای(رفیقام) و خل چل دوست داشتنی (تیام)دارم
  2. پارت پنجم رمان خاص گفتم : واقعا به به یعنی من عاشقتم مامان خانومی که غذای مورد علاقه ام رو درست کرده خورش انار با رب انار ترش در کنار ماست و سیب زمینی وای از این ترکیب بهشتی همون طور که که زیر گاز رو خاموش میکرد با ملاقه ی تو دستش یه نگاهی بهم کرد و گفت:خوبه خوبه زبون بازی رو بس کن بچه دستات رو بشور برو میزو بچین غذا خوردن که مجانی نمیشه باید کمک هم بکنی به مامانت دختر گلم یه هوف کلافه ای کشیدم و گفتم :وای مامانی نمیشه خودت بچینی خیلی گشنمه جون نور چشمی تون تیام مامان با یه چشم غره ی اساسی گفت: اون بیچاره رو چیکار داری خسته اس پسرم قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم:خدا شانس بده هییی نکنه منو از سر راه آوردین بگین من طاقتش رو دارم ها همون لحظه مامان با تحکم گفت دخترررم یعنی غیر مستقیم گفت دهان مبارکت رو می بندی یا با دمپایی های معروف بیام کمکت خخخخخخ.... تو فکر دمپایی بودم که این نور چشمی خان(تیام)اومدو همزمان با نشستنش پشت میز ناهار خوری گفت: بسه دیگه خاله سوسکه چقدر حرف میزنی سرمون رفت یه کمک انقدر تبصره و ماده نداره که خواهر من یه پشت چشمی براش نازک کردم که بیشتر شبیه چپ شدن چشمام بودو کلی بهم خندید اما کم نیاوردم و گفتم تو حرف نزن که نور چشمی بودنت از اسمت مشخص خودت از همه تنبل تری اصلا کمک نمیکنی تازه بالای چشم مامان خانوم جا داری بعد من میگم از سر راه چیزه از بیرون آوردین منو مامان خانوم خشم اژدها میشه و از سلاح سرد محبوبش ( دمپایی) جهت تهدید استفاده میکنه هی روزگار نامناسب ... تنها گیر آوردن مادر پسر هی... و یدفعه صدای پدر عزیز تر از جانم که طرفدار همیشگی منه اومد که گفت کی دختر خوشگل منو تنها گیر آورده منم پریدم بغلش و گفتم به موقع اومدی پدر مهربونم این ها منو تنها گیر آوردن
  3. پارت چهارم رمان خاص خب دیگه بهتره برم تا اوضاعم از این بدتر نشده آخ آخ داره حضور غیاب میکنه دیگه بدتر همون طور که دارم خودمو برای یه توبیخ اساسی آماده میکنم یهو چشمش به من میوفته اااا چشام داره اشتباه میبینه این داره میخنده آخر الزمان شده ولله فکر کنم آرامش قبل از طوفانه توی همین فکر ها بودم که یهو صداش رو شنیدم که گفت :خانوم احسانی نمیشینید از تعجب دهنم اندازه ی غار علیصدر باز مونده بود اما گفتم برم بشینم تا پشیمون نشده معلوم نیست کدوم تخته سنگی امروز خورده تو مخ استاد سخت گیر ما که منو راه دادبه هر حال من از جناب سنگ عزیز کمال تشکر را دارم که امروز به یاری من آمد وای همین جوری که دارم در و گوهر میریزم براتون نشستم سر جام و میخ تخته شدم بهتره دیگه واقعا حواسم رو جمع کنم و مثل بچه ی آدم به درس دقت کنم تا رگ سخت گیری استاد گل نکرده و دوباره با یک حرکت نینجایی پرتم نکرده بیرون خخخخ... آخییییش...آزادی یعنی اینکه دیگه کلاس ندارم و میتونم برم خونه دست‌پخت مامان گل رو نوش جان کنم و سپس به سمت تخت قشنگم به مقصد یه خواب عااالی پرواز کنم همین جوری که داشتم باهاتون حرف میزدم از کلاس به پارکینگ دانشگاه رسیدم سوار عروسک قشنگم (ماشینم) شدم و یه آهنگ شاد گذاشتم (چون اگه آروم میزاشتم خوابم می‌گرفت و قطع به یقین با عروسک قشنگم به فنا میرفتیم )و به سمت خونه امون حرکت کردم وقتی رسیدم طبق قوانین همیشگی خونه امون که توسط مادر محترم تصویب شده اول رفتم دست و صورتم رو شستم و خشک کردم و لباسم رو با لباس خونگی عوض کردم و بعد وسایلم رو سرجاش گذاشتم و سپس با شنیدن آژیر معده ی عزیزم به سمت آشپزخونه دویدم و دیدم که به به مامان خانوم چه کرده همه رو دیوونه کرده
  4. پارت سوم رمان خاص قربون بابای مهربونم برم که برای هر دومون هر ماه به اندازه ی کافی پول میریزه . حتی برای جفتمون ماشین گرفته اما چون تیام به استقلال مالیش حساس هست، در قبال ماشین و حتی پول تو جیبیش وقتای آزادش تو نمایشگاه کار میکنه و بهش کمک میکنه . یه جورایی اون پول رو تبدیل به حقوقش میکنه. بله دیگه داداشم سرش شلوغه. اصلا پیشنهاد نمیپذیره. گفته باشم! نگین نگفتم. در ضمن من رو داداشم غیرت دارم. شاید همدیگه رو اذیت میکنیم، اما به دیگران حق اینو نمیدیم بگن بالای چشمش ابرو. خلاصه بد جور هوای هم رو داریم.من بر خلاف تیام بیشتر شبیه مامانم هستم. در واقع یه جورایی ترکیب چهره ی مامان و بابام هستم. موهام مثل بابام لخت و خرمایی هست و چشمام مثل مامانم قهوه ای مایل به مشکی. البته مامانم معتقده مدل چشمام مثل بابام تیله ای هست و بالباسای مختلف تغییر رنگ میده. مثلا گاهی سرمه ای یا عسلی نشون میده مثل بابام . ابرو هامم کمونی و دخترونه است. یه چیز جالب توی چهره ام چال زیر چشمام هست که چشمام رو به حالت خمار نشون میده . لبم معمولی و بانمکه و دماغ متناسب با چهره ام دارم. اما تیام همیشه به شوخی بهم میگه دماغ گنده ام و باید برم عملش کنم .خودم همچین نظری ندارم . ِا دیدی چیشد؟ انقدر حرف زدم که نفهمیدم کی لباس پوشیدم و سوار ۲۰۶ آلبالوییم شدم ؟کی راه افتادم که الان رسیدم دم در دانشگاه و بهش زل زدم . وای! دیرم شد. استاد تند خو منو میکشه. به نظرم فامیلیش خیلی بهش میاد. بس که این استاد سخت گیر و عصبانیه. البته شاید بخاطر سن زیادش باشه. هی! کجان اون استادای خوشتیپ و خوش قیافه و خوش اخلاق و جوون داخل رمان ها ؟ ولله ما که هر چی دیدیم همسن و سالای دادا بودند. البته دور از جونش اگه یه درصد هم شبیه اینا باشه. انقدر که این موجود ماه و مهربون اصلا تو خونه صداش میکنم جیگر من. البته با چشم غره ی مامان و هشدار بابا و نگاه چپکی تیام روبه رو میشم .خود دادا ومامان ملی عشقن. هر دوتا شون می‌خندن و هر دفعه بهم میگن: _ خانوم بلا شیطونی نکن . خلاصه اونا هم از شیطونی های من بی نصیب نیستن .ولی دیگه به دیوونه بازی های من عادت کردند .خب رسیدم در کلاس. وای استاد هم که تو کلاسه. خب همون طور که آروم فاتحه ی خودم رو میخوندم، در زدم و بعد از بفرمایید استاد وارد کلاس شدم . خب جوون خوبی بودم. آروم و مظلوم و بی آزااااار. (آره جون خودم .) خدا رحمتم کنه و به باز ماندگان صبر عنایت کنه. بخصوص مامان و بابام. بهشون بگید در راه علم فدا شدم .شما شاهد باشید اگر منو کشت، انتقام منو ازش بگیرید.
  5. پارت دوم رمان خاص بابام از یه خونواده ی کشاورزه. در واقع شغل اصلی بابابزرگم کشاورزی بوده . زمان اون ها اینجوری بود که هر زمینی رو آباد می‌کردند به نام خودشون میشد. به این ترتیب با تلاش زیاد کلی زمین کشاورزی وباغ بدست آورد . بعدا که دیگه به میان سالی رسید و توان کشاورزی و باغداری رو نداشت، زمین ها رو فروخت .با پولشون زمین های مسکونی در مناطق در حال توسعه خرید و ساخت و ساز رو شروع کرد.از سود اون کار به پدرم برای راه اندازی اولین شعبه از نمایشگاه موتور و ماشینش کمک کرد . در حال حاضر یه شرکت ساختمانی داره که داداشم تیام به صورت پاره وقت اونجا کار میکنه .قراره بعد از اینکه درسش تموم شد پدر بزرگم کناره گیری کنه و شرکت رو به تیام واگذار کنه . بابام علاقه ای به این کار نداره و بیشتر به کار خودش (نمایشگاه موتور و ماشین ) علاقه داره .از ۱۳ سالگی چون علاقه ای به درس نداشت رفت تو کار خرید و فروش موتور و ماشین و تا زمان ازدواجش کسب تجربه کرد .بعد از اون با کمک بابابزرگم و سرمایه ی اولیه ای که خودش به دست آورده بود اولین نمایشگاه کوچیکش رو افتتاح کرد. کم کم با کار و تلاش شبانه روزی کارش رو توسعه داد. طوری که امسال تو تهران نمایشگاه ماشین و موتور های لوکس رو افتتاح کرد. اما مادرم عاشق درس خوندن بود .با هوش بالا و تلاش زیادش تونست تو ۱۶ سالگی دیپلم بگیره. پدرم هم کمکش کرد بره دانشگاه و الان دکترای ادبیات داره و استاد دانشگاه هست. هرچند با وجود دوتا بچه سخت بود ولی اون تونست موفق بشه. البته تو این راه علاوه بر بابام ،مامان بزرگام و حتی دادا هم کمکش کردند. منم که معرف حضورتون هستم. تیارا خانوم گل که دو سال بعد از تیام خان نور چشمی بدنیا اومدم . الان تیام ۲۲ سالشه و مهندسی عمران میخونه. هم زمان تو شرکت دادا کار میکنه و درآمد مستقل داره. همیشه هم منو اذیت میکنه میگه : _من مثل توی وروجک بیکار نیستم که هنوز از جیب پدر جان پول بگیرم. مستقلم. منم پس از نثار ضربه ی بالشتی به کله اش میگم : _عوضش جنابعالی هم از دادا پول میگیری این به اون در هه. یه نگاه عصبی بهم میکنه و میگه: _حداقل من یه کاری انجام میدم تو شرکت جنابعالی چیکار میکنی ؟ آها ! بخور و بخواب و یذره درس خوندن و این چنین نصف روزمون تو دعوا میگذره ولی جدا از این ها عاشق هم دیگه ایم و برای هم جون میدیم.
  6. به نام خالق عشق پارت اول رمان خاص باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم. اخه یکی نیست به من خنگول بگه : _ نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ ترم تابستونه برداشتنت چی بود؟ ولله! الان همه ی هم سن و سالای من دارن میرن گردش و تفریح و استراحت. اونوقت من بیچاره باید برم دانشگاه. ای خدا! خب خیلی حرف زدم سرتون رو درد آوردم. برم اتاق فکر(دست شویی) تا بعد از انجام عملیات سری و مرتب سازی این جنگل آمازون(موهام) و شستن دست و صورتم، کاملا خانومانه و به قول مامان خانوم مثل دسته ی گل برای دانشگاه حاضر بشم.خب پس از انجام عملیات مذکور اومدم بیرون . موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم . یه گیره هم زدم که کاملا محکم کاری کرده باشم . بلاخره رسیدم به بخش حساس و سخت ماجرا که اون سوال (چی بپوشم؟) هست . به نظرم این یکی از اساسی ترین بحران های هر دختریه . هر وقت این سوال رو از خودم پرسیدم ، در نهایت من بودم و یه کوه لباس. تنها فرق الانم اینه که وقت ندارم. از بد شانسی زیادم امروز با یه استاد خیلی سخت گیر کلاس دارم. اگه از جلسه ی اول تاخیر داشته باشم، این ترم کلا منو حذف میکنه. اونوقت یه قدم از هدفم دور می افتم. به نظرم زندگی با همین هدف هاست که قشنگه. هرچیزی تو دنیا ارزش اینو نداره که آدم رو از هدف هاش دور کنه.خب این همه حرف زدم هنوز خودم رو معرفی نکردم. .من تیارا احسانی هستم. ۲۰ سالم هست. دانشجوی کارشناسی ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی تهرانم. ما اهل رامسر هستیم. چند سالی هست که برای گسترش کار پدرم و همچنین کار تدریس مادرم اومدیم تهران زندگی میکنیم. اسم پدرم تیرداد احسانی هست. اون خیلی خوشتیپ و مقتدر و مهربونه. چشمای عسلی تیره مایل به خرمایی داره و موها ی لخت مشکی که تو نور رنگشون به خرمایی تغییر میکنه. قد بلند و هیکلی هست چون یه زمانی بدنسازی کار می‌کرده . جالب ترین نکته درباره ی اون اینه که فقط ۳۹ سالشه و خیلی جوون هست . بخاطر اینه که اونقدر عاشق مامان تارا بوده که نتونسته صبر کنه . تو ۱۶ سالگی دادا(بابا بزرگم که اسمشم داریوش و ما میگیم دادا)ومامان ملی(مامان بزرگم که اسمش ملکه است)رو متقاعد کرد که براش برن خواستگاری و همون سال هم باهم عروسی کردند. سال بعدش داداش گلم تیام به دنیا اومد اون خیلی شبیه باباست بخاطر همین حس میکنم مامان اونو بیشتر از من دوست داره .
  7. رمان خاص raha طنز و عاشقانه سرگرمی ۱۲ تا ۱۳ به نام خالق عشق خلاصه: یه داستان پر از شیطنت و هیجان و کلکل و ماجراهای خواهر برادری تیارا و برادر هاش ودوستانی که شیرینی داستان اند . قصه ای که قراره باهاش کلی بخندیم. اگه کنجکاوید که آخر قصه چجوریه لطفا تا انتها همراه تیارای شیطون و ماجراجوی قصه باشید . مقدمه:زندگی پروانه ای دور شمع دنیایی است ، زندگی پرواز بی پروایی است.زندگی پرنده ای آزاد است ، زندگی آرزویی نهفته است.زندگی دریایی متلاطم است ، زندگی خاطرات پر دغدغه است.زندگی شرح تقسیم خوبی هاست ، زندگی شرح حال چگونه زیستن است.زندگی تنبیه آدم و حوا نیست ، زندگی ،زندگی است.چه مانند دریا خروشان باشد، چه مانند نسیم با طراوت وآرام.بله زندگی تفسیر روشنی دارد. آنچه پیچیده اش میکند ضمیر ما انسان ها و نوع نگاه مان به زندگی است .نویسنده ها زندگی ها را از دید تخیل و احساس و اندیشه خودشان روایت میکنند.چه کسی میداند؟ شاید فردایی دیگر یا حتی همین امروز نویسنده ای در حال نوشتن زندگی ما باشد.
  8. raha

    نحوه ی نوشتن رمان در سایت

    سلام وقتتون بخیر چطوری میتونم رمانم رو تو سایت بنویسم
×
×
  • اضافه کردن...