رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

bano.z

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    112
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6

bano.z آخرین بار در روز اسفند 10 برنده شده

bano.z یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

6 دنبال کننده

درباره bano.z

  • تاریخ تولد 06/30/1998

آخرین بازدید کنندگان نمایه

309 بازدید کننده نمایه

دستاورد های bano.z

Community Regular

Community Regular (8/14)

  • Reacting Well
  • Very Popular نادر
  • First Post نادر
  • Collaborator نادر
  • Conversation Starter نادر

نشان‌های اخیر

223

اعتبار در سایت

  1. پارت نود و یک _اروین ماشینم رو به آراد و نوید پسرعموشون سپرد ، اونجا دیدمشون . نازی اهانی گفت و ادامه داد: اره نوید نمایشگاه ماشین داره. مامان گفت : خیلی دوست دارم با دختر داییت هم اشنا بشم . نازی گفت : دفعه بعد حتما اشناتون می کنم سهیلا جون ، فکر کنم خیلی باهم جور بشید. _نازی راستی گفتی باهام کار داری؟ نازنین دستاش رو تو هم گره کرد و گفت : راستش می خوام مزون خودم رو باز کنم ، به اندازه کافی از مهراوه جون کار یادگرفتم ، خودمم که طراحی دوخت خوندم . مامان لبخندی زد و گفت : این که فوق العاده اس. نازی تشکر کرد و رو به من گفت : این چند هفته که هستی ، میتونی تو کارای اولیه کمکم کنی؟ با خوشحالی گفتم : حتما ، چی از این بهتر ، هم کمک تو میشم ،هم سرم گرم میشه. نازی تشکر کرد و حدود یک ساعتی مشغول حرف زدن و مشورت کردن شدیم ، مامان هم همراهیمون می کرد ، بعد یک ساعت بهراد و بابا و اروین داخل اومدن و اروین خداحافظی کرد و رفت. _____________________ دو هفته ای از اومدنم گذشته بود و تو این چند وقت با نازی حسابی درگیر کارای مزون بودیم . البته نا گفته نماند که امیر علی و گندم هم نامزد کردن و من هم تونستم تو نامزدیشون شرکت کنم ، خیلی برای گندم خوش حال بودم ، واقعا بهم میومدن . بارانا و سارا هم که امسال کنکوری شده بودن تو این دو هفته مخ من رو خوردن ، از بس سوال کردن چی بخونیم ، کلاس کجا بریم و... ، البته منم با حوصله جوابشون رو میدادم. بلیط برگشتم برای ده روز دیگه بود ، می خواستم تو این ده روز حسابی خوش بگذرونم و با خانواده وقت بگذرونم . تو اتاقم بودم و داشتم تو لپ تاپم چرخ میزدم که تقه ای به در خورد . همون جور که نگاهم به صفحه بود گفتم : بیا تو. بهراد داخل شد و گفت : چه می کنی وروجک؟ خنده ای کردم و گفتم : هیچی دارم تو نت چرخ میزنم. بهراد شیطون گفت : سرگیجه نگیری؟ زبون دراوردم و گفتم : هه هه بی نمک. خندید و گفت : به جای نت حروم کردن بیا به من کمک کن . _ از چه بابت ؟ +پس فردا تولد نازیه کمکم کن براش مهمونی سوپرایزی بگیرم. لپ تاپم رو باهیجان بستم و گفتم : اخ جون من میمیرم برای اینجور کارا.
  2. پارت نود چشم غره ای بهش رفتم که خندید ، صورتم رو که برگردوندم با بهراد چشم تو چشم شدم ، متفکر بهم زل زده بود ، سرم رو به معنی چیه ،تکون دادم که لبخند زد و سرش بالا انداخت (یعنی هیچی) ، شونه ای بالا انداختم و مشغول شدم ، ناهار که تموم شد اروین از مامان و بابا تشکر کرد، بعد جمع کردن میز دوباره برای صرف چای به پذیرایی رفتیم . بهراد رو به اروین گفت : واقعا ممنون که دیشب صدف رو تنها نگذاشتی ، لطف کردی. اروین لبخند زد و گفت : شرمنده ام نکنید ، به خودشون هم گفتم ، فقط به یک دوست کمک کردم . بهراد خندید و چیزی نگفت ، بابا دستی رو شونش گذاشت و گفت : صدف گفت که تو المان هم هواشو داشتی ، مرسی پسرم . اروین خندید و گفت : انجام وظیفه بوده ، نفرمایید. بهراد مثل همیشه که از یکی خوشش میومد زود صمیمی میشد گفت : تعارف تیکه پاره کردن بسه. بعد رو به اروین ادامه داد اگه اوکیی بریم یک دست فوتبال دستی بزنیم . اروین سری تکون داد و پاشدن ، از اونجایی که منم خیلی دوست داشتم بازیشون رو ببینم بعد بازی کنم گفتم : منم میام. بهراد سری تکون داد ، تا اومدم بلند بشم نازی گفت: صدف اگه میشه بمون باهات کار دارم . به ناچار نشستم ؛ بهراد، بابا رو هم بلند کرد و با اروین به حیاط رفتن. بعد رفتنشون نازی گفت : اروین واقعا پسر خوبیه ، مهلا جون واقعا پسرای خوبی تربیت کرده . مامان کنجکاو پرسید : مگه اروین برادر هم داره ؟ گفتم : اره اراد ، چهرش کپی اروینه فقط رنگ چشم هاشون یکم فرق داره. نازنین ابرویی بالا انداخت و گفت : تو کجا اراد رو دیدی؟
  3. پارت هشتاد و نُه _صدف جان مامان ، یک لحظه بیا ، چشم غره ای به بهراد رفتم که در جواب لبخند دندون نمایی تحویلم داد. به سمت مامان رفتم که اروم گفت : به نظرت میز ناهار رو بچینیم ؟ ساعت رو نگاه کردم یک و نیم بود ، سری تکون دادم و همراه مامان و نازی به اشپزخونه رفتیم . مامان و نازی رفتن سراغ کشیدن غذا ها من هم مشغول مخلفات شدم ، وسط کار پرسیدم : مامان راستی سلیمه خانوم اینا کی میان ؟ مامان ظریف خندید و گفت : چی شد خسته شدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه من به کار خونه عادت کردم ، دلم براشون تنگ شده . مامان یکم قربون صدقه ام رفت و گفت : الهی قربونت بشم من ، امروز زنگ زد گفت که فردا برمیگردن ، البته فهیمه انگار دانشگاه شهر خودشون قبول شده ، میاد وسایلش رو جمع می کنه ، برمیگرده‌. خوشحال گفتم : اا خیلی براش خوشحال شدم ، خیلی استرس داشت ، خداروشکر که موفق شده . نازی و مامان لبخندی بهم زدن و باهم شروع کردیم وسایل رو بردیم رو میز ناهار خوری کنار حال ، بعد چیدن میز ، نازنین رفت که بقیه رو صدا کنه ، مامان سنگ تموم گذاشته بود ، چند مدل غذا ، سالاد و دسر روی میز خود نمایی می ‌کرد ، همه که اومدن سر میز نشستیم و مشغول شدیم . من کنار اروین نشستم که معذب نباشه ، هر چند که ماشاالله روش خوبه و فکر نکنم خجالتی باشه! چند دقیقه نگذشته بود که اروین اروم جوری که فقط من بشنوم گفت : اینا دست پخت مامانت هست؟ سری تکون دادم و پرسیدم : اره مگه چه طور ؟ با لحن بامزه ای گفت : اگه دست پختت به مامانت رفته باشه ، قول میدم برگردیم المان هر روز ناهار و شام خونت ولوام! با حرص نگاهش کردم و گفتم : نوکر بابات غلام سیاه، بگو اون بپزه برات . خندید و شیطون گفت : اونو امتحان کردم بد نبود ،ولی شاید سفیدش بهتر باشه . در جا سرخ شدم ، با حرص پاشو لگد کردم ، صورتش از درد جمع شد ولی به خاطر اینکه بقیه نفهمن ، صداش در نیومد.
  4. پارت هشتاد و هشت به اتاقم رفتم و لباسم رو با پیراهن لیمویی رنگی که استین های بلند داشت و دامنش کلوش و بلند بود عوض کردم ، به خاطر جنس لَخت پارچه با هر حرکت کوچیکی دامنم به رقص درمیومد . موهام رو باز کردم دورم ریختم بعد تمدید رژم و پوشیدن صندل هام پایین رفتم ، وقتی به پذیرایی رسیدم همه مشغول حرف زدن بودن ، با صدای بلند سلام کردم . حواس همه جلب من شد و جلو رفتم و نازی رو بغل کردم و گفتم : به به عروس خانوم ، خوبی؟ نازی خندید و گفت: مرسی عزیزم چه خوشگل شدی. چشمکی زدم و گفتم : نه به خوشگلی تو . بهراد گفت : اوه اوه کی در نوشابه ها رو جمع کنه ؟! چشمام رو تاب دادم و گفتم : چیه حسودیت شد ؟ خندید و گفت : اره والا ، بعدم خانومم رو انقدر سر پا نگه ندار خسته میشه. دست رو شونه نازی گذاشتم و نشوندمش و گفتم : بشین تا این حسود خان من رو نکشته . بعدش هم به بهراد گفتم : بفرما ، نمیدونستم انقدر زی زی(زن زلیل) هستی؟ همونجور که می خندید شیطون گفت : اره والا من زن زلیلم ، به توی وروجک باید جواب پس بدم ؟ خندیدم و رفتم لپش رو کشیدم و گفتم: نه عشقم تو زی زی بودنتم قشنگه. نازی گفت : اوه صدف صاحب داره ها . خندیدم و گفتم : خب حالا زن و شوهر چه غیرتیم هستن . همه خندیدن و بابا رو به اروین گفت : این دو تا هر موقع با هم باشن همینه ، گیر مکان و زمان هم نیستن. اروین خندید چیزی نگفت ، صندلی کنار بهراد نشستم ، یکم که گذشت ، بابا با اروین گرم صحبت راجع به ساختمان سازی بودن ، که بهراد سرش و نزدیکم کرد و گفت : شنیدم ، دیشب تصادف کردی ، خوبی؟ اروم گفتم : اره یک تصادف کوچیک بود به خیر گذشت . شیطون گفت : میبینم که از فرصت سو استفاده کردی ، به داداشمون (با ابرو اشاره به اروین کرد) زنگ زدی! اخم کردم و گفتم : نخیرم ، خودش تماس گرفت،شما هم مهمونی بودین منم به ناچار بهش گفتم. بهراد نگاهی بهم انداخت که خر خودتی توش موج میزد با حرص نیشگونی ازش گرفتم که آخش دراومد.
  5. پارت هشتادو هفت توی راه اروین کنار گل فروشی ایستاد و بی هیچ حرفی پیاده شد و بعد یک ربع با یک گلدان زیبا برگشت . _نیاز به زحمت نبود ! نگاهی بهم انداخت و گفت : زحمتی نیست ، دوست ندارم بار اول که جایی میرم دست خالی برم . لبخند زدم و تشکر کردم و به راه افتادیم ، چه قدر این پسر با ادب و جنتلمنه ، اعترافش سخته ولی واقعا هست! به خونه که رسیدیم ریموت رو زدم به اروین گفتم ماشین رو بیاره داخل ، از ماشین که پیاده شدم ماشین بهراد رو دیدم ، پس بهراد و نازی قبل ما رسیدن ، کنار پله ها ایستادم تا اروین رو راهنمایی کنم و اروین بعد پوشیدن کت اسپورت سورمه ای رنگش به سمتم اومد ، تازه فهمیدم نا خواسته با اروین ست شدم ! انصافا جزو پسر های خوشتیپ و خوش قیافه بود ، قد بلند و چهره مردونه اش ادم رو جذب می کرد ، سرم رو نا محسوس تکون دادم و تو ذهنم گفتم ، من چی دارم میگم ، مبارک مامان و باباش! صدای اروین از فکر بیرونم اورد. _اگه زل زدنت تموم شده بریم تو . پوزخند همیشگیش رو لبش خودنمایی کرد ، واقعا این پوزخند من رو به مرز دیوونگی می کشوند ، اخم کردم و گفتم : تو فکر بودم ، به جای خاصی نگاه نمی کردم . با لحن لج درارش گفت : باشه ، اگه فکر کردنتون تموم شد بریم داخل اینجوری از مهمون پزیرایی می کنی ؟ پشت چشمی نازک کردم و راه افتادم ، خودشیفته ای زیر لب نثارش کردم ، که صدای خنده اش نشون از این بود که شنیده ! وقتی رفتیم تو ،از اونجایی که به مامان پیام داده بودم رسیدیم ، مامان و بابا جلوی در منتظرمون بودن ، بعد سلام و احوالپرسی اروین گلدان رو دست مامان داد و گفت : ناقابله . مامان خندید و گفت : مرسی اروین جان ، زحمت کشیدی ، نیاز به این کار ها نبود . اروین هم لبخند زد و گفت : خواهش می کنم ، قابلتون رو نداره . بابا هم تشکر کرد و گفت : بیش از این سرپا نگهتون نداریم ، بفرمایید. بعد هم دستش رو پشت شونه اروین گذاشت و به پذیرایی هدایتش کرد . رو به مامان گفتم : من برم لباس عوض کنم برگردم . مامان لبخند زد و گفت : برو عزیزم.
  6. پارت نهم اقای نوروزی از پارچ رو میز ابی برای همسرش ریخت و گفت : بخور خانوم ، ما باید قوی تر از این حرفا باشیم ، تا اون بیشرفی که این کار رو باهاش کرده پیدا نکنیم ، نباید از پا بیوفتیم . همسرش لیوان رو گرفت ،یکم که نفسشون بالا اومد پرسیدم : انگار شب قبل فوت خانوم نوروزی تولد دختر خواهرتون (به مادرش نگاه کردم ) بوده درسته ؟ خانوم نوروزی اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت : بله ، تولد مهسا دختر خواهرم بود. _خانوم نوروزی با ایشون صمیمی بودن ؟ سری تکون داد و گفت : بله ، مهسا و بهار از بچگی با هم بودن ، خواهرم وقتی مهسا نوجوان بود فوت کرد و مهسا پیش ما بزرگ شد و مثل خواهر بود برای بهار . اقای نوروزی اضافه کرد و گفت : اون بچه تازه چند ماهه برگشته ایران ، از ما داغون تره . با کنجکاوی پرسیدم : مهسا خانوم رو میگین ؟ اقای نوروزی سری به تایید تکون داد. رو به جفتشون پرسیدم : اون شب بحثی اتفاق نیوفتاد ؟ خانوم نوروزی گفت : نه چیزی پیش نیومد . اقای نوروزی دستی تو موهای کم پشتش کشید و گفت : توی جمع بحثی پیش نیومد ولی وقتی من رفتم بالکن هوایی تازه کنم دیدم بهار و مهسا دارن بلند باهم حرف میزنن وقتی ازشون پرسیدم ،گفتن چیزی نیست و برگشتن پیش مهمان ها. _نشنیدید راجع به چی حرف میزدن ؟ _ نه متوجه نشدم .
  7. پارت هشتاد و شش در اخر من رو به اتاقی برد که تابلوی معاون بغلش خورده بود و گفت : اینجا هم که اتاق منه ، البته چون من فعلا نیستم ، یک نفر دیگه کارم رو انجام میده . ابرویی بالا انداختم و گفتم : مدیر اینجا کیه ؟ من تا الان فکر می کردم تو مدیری اخه رو کارت ویزیت هم اسم تو بود ! اروین لبخند جذابی زد و گفت : پدرم مدیره شرکت هست ، البته چند وقته برای یک پروژه رفته دبی. گفتم : اوکی ، پس به خاطر همین سعادت نداشتم ببینمشون. اروین با کنایه گفت :اوه چه لفظ قلم ! خندیدم و چیزی نگفتم . اروین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : اوه اوه یک ربع به یازده هست دیر شد ، بدو بریم سر ساختمان که مصالح جدید قرار بوده بیاد ، باید چکشون کنم‌. سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم . نیم ساعتی تو راه بودیم که به ساختمان نیمه سازی رسیدیم ، وقتی داخل شدیم اروین کلاه ایمنی بهم داد و رو سرم گذاشتم ، بعد از سلام و گزارش گرفتن از سر کارگر ، رفت تا جنس هایی که اومده بودن رو چک کنه ، یک سری توضیحات هم بهم داد و بعد یکی، دو ساعت که کارمون تموم شد ، عزم رفتن به سمت خونه رو کردیم .
  8. پارت هشت روز بعد سرباز احمدی بهم خبر رسوند که پدر و مادر مقتول اومدن و می خوان ببیننم . راستش فکر نمی کردم تا بعد مراسم سوم مرحوم بیان ، به احمدی گفتم راهنماییشون کنه. به احترامشون بلند شدم و بعد سلام و تسلیت گفتن مجدد میز رو دور زدم و روی صندلی های کنارشون نشستم . نمیدونستم چه جوری باید شروع کنم ، یکم سخت بود ، داغشون تازه بود . به سختی شروع کردم و گفتم : میدونم غم بزرگیه و قابل حضم نیست ولی باید چند تا سوال ازتون بپرسم . اقای نوروزی پدر مقتول گفت : ما حاضریم هر کمکی از دستمون برمیاد انجام بدیم جناب سرگرد ، فقط اون بی شرف رو پیدا کنید. دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : شک نکنید که اون ادم به سزای عملش میرسه ، به عنایت خداوند و کمک شما پیداش می کنیم. مادر مرحوم با صدایی که از گریه گرفته بود گفت : جناب سرگرد ، اخه بهار من انقدر مهربون بود که بد هیچ کس رو نمی خواست ، نمیدونم کی این بلا رو سر بچم اورده . صدام رو صاف کردم و گفتم : این چند وقت اخیر ، رفتار خاصی از دخترتون ندیدین ، چیزی که براتون عجیب باشه. اقای نوروزی مغموم گفت : والا جناب سرگرد ، بهار دختره ارومی بود ، خیلی چیزی بروز نمیداد ، بیس تر وقتا اگه غمی هم داشت از ما پنهان می کرد که مبادا نارحت بشیم. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید که سریع پاکش کرد .
  9. پارت هشتاد و پنج جلوی در که رسیدم اروین پشت فرمون نشسته بود ، لبخند زدم و سوار شدم و گفتم : سلام ، صبح بخیر خوبی ؟ از بالای عینک دودیش نگاهی بهم انداخت و گفت : علیک ، والا من که خوبم تو بهتری ؟ دستی به بانداژ کوچیک روی سرم کشیدم و گفتم : خداروشکر ، خوبم . اروین سری تکون داد و راه افتاد و گفت : اول میبرمت شرکت تا بخش دفتری رو ببینی ، بعد هم میریم سر یک پروژه تا بتونی ارتباط با کارگر ها و پیمانکار و ... از نزدیک تجربه کنی . با هیجان گفتم : خیلی براش هیجان دارم ، همیشه دوست داشتم با روند کار از نزدیک اشنا بشم . اروین لبخند زد و گفت : در اینده نزدیک قراره یک عالمه پروژه رو از نزدیک رهبری کنی خانوم مهندس. از شنیدن کلمه خانوم مهندس ، اونم از دهن اروین کلی ذوق کردم ، ولی سعی کردم تابلو بازی در نیارم . بعد طی کردن مسافتی اروین ماشین رو جلوی یک ساختمان بزرگ نگه داشت ، داخل که شدم سوار اسانسور شدیم و وقتی ایستاد وارد لابی شرکت شدیم دکوراسیون لابی شرکت به رنگ سفید و مشکی و طلایی بود منشی پشت میز بزرگ ال مانند نشسته بود که با دیدن اروین ایستاد و سلام کرد ، اروین هم سری تکون داد و بعد من رو به بخش های مختلف شرکت برد از بخش طراحی و مشاوره و حساب داری تا... رو بهم نشون داد ، حین نشون دادن هر بخش برام توضیحات لازم رو هم میداد
  10. پارت هفت _چشم قربان ، چیزی راجع بهش نظرتون رو جلب کرده ؟ چونم و خاروندم و متفکر گفتم : هنوز زوده برای این حرفا ، کاری که گفتم رو انجام بدین ، زمان خاکسپاری رو فهمیدی؟ _چشم، بله فردا قطعه... بهشت زهرا ساعت ده صبح . سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم . صبح به همراه سروان بابایی در مراسم ختم شرکت کردیم ، مادر و پدر مرحوم خیلی اشفته و نزار بودن ، کم غمی نیست به هر حال دختر جوانشون رو از دست دادن . اسدی غمگین به جنازه همسرش که به خاک سپرده میشد نگاه می کرد ، بیش تر پشیمونی تو چشمش موج میزد ، وسطای خاک سپاری زن جوانی که ظاهری نسبتا امروزی داشت وارد مجلس شد و خودش رو روی خاک انداخت و گفت : بهار ، پاشو ، پاشو بهار ، مثل خواهر بودی برام ، چه جوری رفتنت رو باور کنم . حرکاتش بیش تر مثل نمایش بود ولی استرس تو رفتارش موج میزد ، صداش میلرزید و مدام گره روسری توری کوتاهش رو سفت می کرد ، دستاش میلرزید . خودش رو به طرف مادر بهار کشید و مادر بهار گفت : دیدی مهسا ، دیدی بهارم پرپر شد ، خدا نگذره از کسی که بهار رو ازم گرفت ، خدا لعنتش کنه . دختره خودش رو جمع کرد و به گریه افتاد. حواسم جمع اسدی شد ، مضطرب به دخترک زل زده بود و مردمک چشمش گشاد شده بود . بعد اتمام خاکسپاری جلو رفتم و به اسدی و خانواده مرحوم تسلیت گفتم و بعد رو به بابایی گفتم : تو یک وقت مناسب با پدر و مادر مرحوم نوروزی هماهنگ کن تا به کلانتری بیان.
  11. پارت هشتادو چهار از ساعت هفت صبح بیدار شده بودم ، نمیدونم چرا برای انتخاب لباس وسواس پیدا کرده بودم هر چی میپوشیدم خوشم نمیومد ، بعد یک ساعت گشتن ، در اخر شلوار جین بوتکاتم رو پوشیدم و تاپ سفیدمم داخل شلوار کردم و روش یک شومیز خط دار راه راه ریز با رنگ ابی ملیح پوشیدم و سه دکمه بالاش رو باز گذاشتم و اون رو هم داخل شلوار گذاشتم ، کمربند سورمه ای رو هم روی جین روشنم بستم و در اخر کت بلند ابی رنگم رو پوشیدم ، موهام رو دم اسبی بستم و چتری کمی گذاشتم و شال ابی کم رنگم رو سرم انداختم ، ارایشم ساده و روزمره بود ، در اخر کتونی هام و کیفم رو برداشتم و پایین رفتم . بابا و مامان صبحانشون رو خورده بودن و تو پذیرایی بودن ، تو اشپزخانه رفتم و یک چایی ریختم ، سریع با یک کلوچه خوردمش و به پذیرایی رفتم . بلند و پر انرژی گفتم : سلاااام بر اهل منزل . مامان سرش رو از موبایلش بیرون اورد و گفت : سلام به روی ماه پرانرژیت ! لبخند زدم و بابا هم گفت : سلام بر صدف خانوم ، این انرژی رو به کی بدهکاریم؟؟؟ اخم مصنوعی کردم و گفتم : نداشتیما پدر گرام من همیشه پر انرژیم . رو دسته مبل کنار بابا نشستم و دستم و بالای مبل تکیه دادم . مامان با شیطنتی که خیلی وقت بود ازش ندیده بودم گفت : اره ولی امروز یک جور دیگه سر حالییی!! چشم هام و باریک کردم و گفتم : ای ای ، بوی توطئه زن و شوهری میاد ، الکی حرف در نیارین ، فکر کنم دوست دارین من و بی حال و شل و ول ببینین! بابا دستش رو روی دستم گذاشت و گفت : نه بابا جان ، ما با این صدای پر نشاطت سر حال میایم ، اگه انرژی تو نباشه که این خونه سوت و کوره. لبخند زدم و بغلش کردم ، همون موقع گوشیم زنگ خورد از تو کیفم درش اوردم و اسم اروین روی صفحه افتاد ، تماس رو وصل کردم و بعد سلام دادن گفت دمه دره و منتظرمه ، با مامان اینا خداحافظی کردم و تاکید کردن حتما دوست دارن موقع ناهار اروین رو ببینن .
  12. پارت ششم ابرویی بالا انداخت و گفت : ما که از مهندس بدیی ندیدیم ، سر صدایی هم ندارن ، البته دیشب خانومشون ، کمی نا خوش احوال بودن ، فکر کنم دعوا شون شده بود ،البته نه که فالگوش وایسم ها ، نه صداشون بلند بود. خداروشکر خوب کسی گیرم اومده بود ، از اون دسته ادم های خاله زنک بود که راجع به همچی اطلاع داشت و بدون دردسر به اشتراک میذاشت. گفتم : اخلاقشون با خانواده و هم سایه ها خوبه ، اخه اخلاق خیلی برای تیم ما مهم هست؟ لبخندی زد و گفت : والا ، من تا حالا درگیری یا رفتاری بد ازشون ندیدم ، دیدم یه چند باری یک خانوم که شاسی بلند داشت رسوندِشونا ، گناه مهندس و شستم نگو بنده خدا جای جدید استخدام شده ، خانوم از همکارا هستن دیگه ، نه ؟ یک خانوم با شاسی بلند ، خب مثل اینکه یک خبرایی هست ، حس می کردم اسدی تو حرف هاش چیزی رو پنهان می کنه . بیش تر از این نمیشد چیزی بپرسم شک می کرد گفتم : بله احتمالا ، ممنون از راهنماییتون . گفت : خواهش می کنم ، تو رو خدا اگه تو شرکتتون ، کاری برای ما هم داشتید دریغ نکنید ، گرفتاریم به خدا. بل اجبار شمارش رو گرفتم که مثلا معرفیش کنم ، ازش خواستم این مکالمه محرمانه بمونه ، بعد اینکه گفت : خیالتون تخت دهنم قرصه . بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم. به کلانتری که برگشتم صاف رفتم اتاق بابایی ، وقتی من رو دید از صندلی بلند شدو پا جفت کرد و گفت : چه کاری از دستم بر میاد قربان. _چند نفر رو بزار اسدی رو تعقیب کنن ، بویی نبره ها بگو حواسشون رو جمع کنن.
  13. پارت هشتاد و سه وقتی وارد پذیرایی شدم مامان و بابا نشسته بودن و حرف میزدن . من که نشستم ، بابا پرسید : چرا به ما زنگ نزدی و مزاحم این بنده خدا شدی ؟ _نمی خواستم مراسم امشب ماهان خراب بشه ، اول می خواستم زنگ بزنم بهراد که اروین خودش تماس گرفت از ناچاری بهش جریان و گفتم اونم خودش رو سریع رسوند. مامان : من دو بار باهاش هم کلام شدم ولی معلومه پسر خوبیه ، خدا حفظش کنه . گفتم : اروین دفعه اولی نیست که کمکم کرده ، تو المان هم هوام رو داشت . بابا گفت : خدا خیرش بده ، معلومه پسر عاقل و با وجدانیه ، فردا باید ازش تشکر کنم . بعد رو به مامان گفت : به بهراد و نازنین هم بگو فردا ناهار بیان . مامان گفت : اره خودمم تو نظرم بود ، بگم به هر حال فامیل نازنینه. لبم رو با زبون تر کردم و گفتم : فقط ، من فردا صبح قراره با اروین برم یک پروژه رو بهم نشون بده ، البته اگه مشکلی نیست ؟ مامان و بابا نگاهی رد و بدل کردن و بابا گفت : هر جور خودت صلاح میدونی بابا. لبخندی زدم و گفتم : اینا رو بی خیال مهمونی چه طور گذشت . مامان به پشتی مبل تکیه داد و گفت : دختره واقعا خوب و مودب بود ، حتی معصومه هم نتونست حرفی بزنه . بابا گفت : اگه مخالفت کنه اشتباهه، چون این دختر ماهان رو خوشبخت می کنه . گفتم : خب حالا نتیجه چی شد ؟ بابا گفت : والا فعلا قرار شد ، دفعه بعد ، با خانواده اش اشنا بشیم و بعدم چند وقت با هم رفت و امد کنن ببینن چی پیش میاد . ابرویی بالا انداختم و گفتم : خیره انشالله ، ببخشید من یکم خسته ام برم بخوابم . بابا گفت : مطمئنی مشکلی نداری بابا ؟ نمی خوای ببرمت دکتر ؟ مامان هم گفت : اره مامان جان اگه جاییت درد می کنه بگو . رفتم بینشون و جفتشون رو بغل کردم و گفتم : نگران نباشید ، خوبه خوبم ، بیمارستان چکاپ کامل کردن ، فقط گفتن تا سه روز زخمم اب نخوره . مامان با نگرانی نگاهی انداخت و گفت : اگه شب ،کاری داشتی حتما خبرم کن . لبخندی زدم و گفتم : به روی چشم ، شب بخیر . بعد هم به سمت اتاقم راه افتادم.
  14. پارت پنجم سری تکون دادم و گفتم : مرخصی . بعد رفتن بابایی ، نگاه دیگه ای به جزئیاتی که در دستم بود انداختم و اینکه مقتول با همسرش فقط یک تماس گرفته یکم برام عجیب اومد . ادرس خونه مقتول در پرونده بود ، نگاهی انداختم و تصمیم گرفتم یه دوری اون اطراف بزنم . از کلانتری خارج شدم و سوار ماشین شدم ، و به راه افتادم ، مجتمعی که توش زندگی می کردن ، تقریبا شرق تهران بود . جلوی مجتمع نگه داشتم ، نگهبان مجتمع تو اتاقک مخصوص نشسته بود و فوتبال نگاه می کرد . تقه ای به شیشه پنجره زدم که حواسش جمع شد و جلوی پنجره اومد و گفت : کاری داشتید؟ بدون مکث گفتم : می خوام راجع به یکی از ساکنین تحقیق کنم ، اگه میشه چند تا سوال ازتون بپرسم. نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: امر خیر دیگه نه ، بفرمایید داخل. اتاقک و دور زدم و وارد شدم نگهبان تعارف زد رو صندلی رو به رویی بشینم. تشکر کردم و نشستم ، پرسیدم : چند وقته اینجا کار می کنید؟ اب دهنش رو قورت داد و گفت : یک سالی میشه ، اگه بخاطر اشناییت میگید ، تقریبا همه رو میشناسم. ابرویی بالا انداختم و گفتم : صحیح ، جناب اسدی رو میشناسی؟ دستی به فکش کشید و گفت : بله ، بلوک بی میشینن ، ولی ایشون که متاهل هستن ! با ارامش گفتم : بله ، من هم برای امر خیر نیومدم ، ایشون به تازگی تو شرکت ما شروع به کار کردن برای استخدامشون کمی اطلاعات می خوام .
  15. پارت هشتاد و دو بابا با نگرانی گفت : چی شدی بابا؟ ماشینت کجاست ؟ با ارامش گفتم : چیزی نیست بابا جونم ، یک تصادف کوچیک کردم . به همراه حرفم دستم و بالا اوردم و انگشت شصت و اشاره ام رو با فاصله کم (به معنای کوچک) نگه داشتم . مامان بعد حرفم سریع جلو اومد و شونه هام رو به ارومی گرفت و همون جور که با نگاهش من رو وارسی می کرد گفت : ای وای ، بمیرم الهی ، بیا ببرمت بیمارستان . بغلش کردم و گفتم : الهی قربونت برم ، خدانکنه ، ببین خوبم من ، بیمارستان هم رفتم مشکلی نیست . از بغل مامان که بیرون اومدم نگاهن به بابا افتاد که یکم از نگرانیش کم شده بود و حالا تازه اروین رو دیده بود . اروین با دیدن نگاه بابا جلو اومد و سلام داد ، بابا و مامان هم هم جوابش رو دادن ، بابا رو به من گفت : معرفی نمی کنی صدف جان ؟ مامان جلو تر از من گفت : ایشون اقا اروین هم دانشگاهی صدف تو المان هست ، انگار از فامیل های نازنین هم هستن . بابا لبخندی زد و گفت : خوشبختم ، بفرمایید بریم داخل. اروین لبخند جذابی زد و گفت : همچنین ، دیر وقت هست مزاحمتون نمیشم . بعد هم رو به من کرد و گفت : اگه کار نداری ، من برم . لبخند زدم و گفتم : ببخشید مزاحمت شدم امروز . بعد رو به مامان و بابا گفتم : اگه اروین نبود ، من نمیدونستم باید چه کار کنم ، زحمت کشید هم تو بیمارستان همراهیم کرد ، هم درمورد ماشین کمکم کرد . مامان و بابا قدردان نگاهی به اروین انداختن و مامان تشکر کرد و بابا دستی رو شونه اروین گذاشت و گفت : لطف کردی پسرم ، انشالله بشه تو خوبیا جبران کنیم . اروین گفت : نفرمایید انجام وظیفه کردم . بابا لبخندی به روش پاشید و ضربه ای اروم به بازوش زد . مامان رو به اروین گفت : اروین جان ، الان که میگید دیر وقته ولی فردا ناهار دوست دارم ببینمت ، ذره ای از لطفت رو جبران نمی کنه ولی دوست دارم ناهار رو با ما باشی. اروین گفت : خیلی ممنون لطف دارید ، هر کاری کردم از روی وظیفه بوده ، دیگه مزاحمتون نمیشم. مامان گفت : شما مراحمی دوست ندارم نه بشنوم ، فردا میبینمت. بعد هم رفت و واینستاد اروین حرف دیگه ای بزنه ، بابا هم گفت : پس فردا میبینمتون انشالله فعلا خداحافظ . بعد هم سمت ماشین رفت ، بردش داخل. به سمت اروین برگشتم و اروین گفت : مثل اینکه فردا ناهار اینجام! خندیدم گفتم : دیگه سهیلا سلطان اینجوریه دیگه ، حرفی بزنه باید انجام بشه ! اروین خندید و گفت : فردا صبح اماده باش میام دنبالت . اوکیی گفتم و خداحافظی کردیم ، تا وقتی داخل خونه نشدم ، نرفت .
×
×
  • اضافه کردن...