به اطلاع کاربران میرسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شدهاند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity
عسل
کاربر فعال-
تعداد ارسال ها
393 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
6
تمامی مطالب نوشته شده توسط عسل
-
مرجان نفسش را حبس کرد و قدمش را به جلو بردش، احساس کرد زمین زیر پایش ناپایدار است. کف زیر پاش مثل سطح آبی سیال میلرزید. نورهای پراکندهای از موجودات روشنتر شدند و سایهها اطرافش حلقه زدند. سایه نزدیک شد، نیمتاجش درخشانتر از قبل بود، اما نه به شکلی زمخت — بیشتر درونی و لطیف. او گفت، صدایش آرام و مطمئن: - اینجا دنیای نیمهجانهاست، مرجان. این همان لحظهای است که خاطرات من و عسل با تو گره خورد. یکی از موجودات نورانی، پرندههای کوچک با بالهای شیشهای، به جلو آمد و گفت: - مدت هاست منتظر تو هستیم… مرجان چشم به آن موجود دوخت. بالش لرزید و سایه ادامه داد: - قانون اول این جهان ساده است: نگاه تو حقیقت را میسازد. اگر باور کنی، خیلی واقعی می شود. مرجان صدایش را گرفت: - یعنی اگر چشمم را ببندم، همه چیز ناپدید می شود؟ سایه سر تکان داد: - بله… اما وقتی بازش کنی، دوباره ساخته میشود. مرجان مکثی کرد. اطرافش، نور و سایه در هم آمیخته بودند. موجودات با حرکات آهسته مسیرهای نورانی به وجود میآورند، نقشهایی از خاطره در فضا. سایه گفت: - بخشی از اینجا، خاطرهای است که من با عسل داشتم. آن لحظه، آن احساسها، آن عشق ممنوع، همه اینها در این فضا جاریاند تا تو را برای چیزی بزرگتر آماده کنند. یک موجود سیال، با سر انسان اما بدن موجدار، آهسته به سمت مرجان آمد. مرجان لرزید، اما سایه دستش را فشرد و صدایش در ذهنش پیچید: - نترس… این موجودات تهدید نیستند؛ آینه خاطرات مَنَند. مرجان دستش را بالا برد، انگشتانش لرزیدند، و وقتی نور یکی از موجودات را لمس کرد، حس کرد نوری گرم در پوستش پخش شد. صدایی در ذهنش طنین انداخت: «تو را شناختم…» چشمهای مرجان پر از اشک شد، اما لبخند کوچکی زد. سایه گفت: - خیلی زود همه چیز برایت روشن می شود. وقتی نورها بیشتر شدند، درخت نورانیای جلوتر ظاهر شد. شاخه هایش مثل توهمی از نور کشیده شده بودند. سایه افزود: - این نگهبان خاطرات است. هر چیزی که در ذهن من حفظ شده، او محافظ آن است. مرجان نگاهش را به درخت انداخت و حس کرد دیگر در دنیایی که خواب نیست وقت میگذراند. سایه کنار او آمد و گفت: - آماده باش، مرجان... اولین برخورد با نیمهجانها آغاز شده. _________________________________________ سیّال یعنی جاری، روان، چیزی که مثل مایع حرکت میکند و شکل ثابتی ندارد. وقتی میگیم «بدن سیّال»، یعنی بدنی که مثل آب یا دود هی تغییر شکل میده و ثابت نمیمونه
- 38 پاسخ
-
- 2
-
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
مرجان نفسش را حبس کرد و پلکهایش را بست. وقتی دوباره چشمهایش را باز کرد، دیگر در اتاق خواب نبود. کف اتاق مثل آب شفاف و خنک موج میزد و هر قدمی که برمیداشت، صدای خفیف نجواهایی شبیه صداهای دوردست در گوشش پیچیده میشد. سایه کنار او بود، همان نیمتاج نورانی روی سرش، اما این بار حضورش واقعیتر و ملموستر از هر چیزی بود که مرجان در خواب دیده بود. موجودات نورانی اطراف، بالهای شفاف و بدنهای سیالشان، به آرامی دور مبل حلقه زده بودند و نگاههایی کنجکاو و نیمهپرنده به او دوخته بودند. مرجان پلک زد و زمزمه کرد: - این… اینجا واقعیه؟ سایه لبخند زد و آرام گفت: - بله، مرجان… هر چیزی که در گذشته دیدی، اکنون بخشی از اینجا شده. اینجا دنیای نیمهجانهاست، جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکستهاند. یکی از موجودات کوچک، شبیه پرندهای با بالهای نورانی، جلو آمد و با صدایی شبیه خندهی ریز گفت: - خوش آمدی… ما همه اینجا هستیم تا ببینیم تو چه کسی هستی. مرجان حس کرد قلبش تند میزند، اما سایه دستش را گرفت و زمزمه کرد: - آرام باش… هر چیزی که میبینی، بازتاب خاطرات گذشتهی من با عسل است. آنها میخواهند تو را آماده کنند، نه تهدید. مرجان قدمی برداشت، و کف موجدار زیر پایش کمی لرزید. نورهای پراکندهی موجودات، مسیر حرکت او را روشن میکردند. سایه ادامه داد: - هر نگاه تو، هر حرکتی که انجام میدهی، حقیقت را شکل میدهد… و تو بخشی از این حقیقتی. مرجان نفس عمیق کشید و حس کرد هر موجود نورانی، هر حرکت بال و هر پرتو نور، خاطرهای از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جاریست. یک موجود بزرگتر، شبیه درختی نورانی با شاخههای پیچیده، آرام شناور شد و به او اشاره کرد. سایه توضیح داد: این موجود نگهبان خاطرات است. هر چیزی که میبینی، زیر نظر او جریان دارد. نترس… او به تو آسیب نمیرساند. مرجان به اطراف نگاه کرد و دید موجودات کوچکتر، با سرهای نیمهانسان و بدنهای کشیدهی سیال، به آرامی حرکت میکنند و مسیرهای نور را باز میکنند. یکی از آنها با صدای آرام گفت: - آمادهای تا اولین برخوردت با نیمهجانها را تجربه کنی؟ سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده شو، مرجان… اینجا، همه چیز واقعی است، حتی اگر یادآور خاطرات گذشته باشد. مرجان نفس عمیق کشید و اولین قدم جدیاش را برداشت. نور پراکندهی موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی درخت نورانی، هر قدم او را به قلب دنیای نیمهجانها نزدیکتر میکرد. سایه زمزمه کرد: - قانون اول: نگاه تو حقیقت را شکل میدهد. قانون دوم: تو بخشی از این حقیقتی. مرجان پلک زد و حس کرد ترس و هیجان، شادی و خاطره، همه با هم در یک لحظه جریان دارند. موجودات نورانی اطرافش، بالها و حرکتشان، همگی به او نگاه میکردند، نه با تهدید، بلکه با انتظار و کنجکاوی. سایه لبخند زد و گفت: - همه چیز آماده است… حالا تو وارد قلب دنیای نیمهجانها شدهای، مرجان. مرجان نفس عمیق کشید و قدم دومش را برداشت. نورها و موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی کتابخانه ارواح، با هر قدم او به هم گره خوردند و پل بین گذشته و حال، بین خاطرات سایه و دنیای واقعی، برقرار شد.
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
کتابخانهای بیانتها و مهآلود. نورهای ضعیف از صفحات شناور میتابیدند، گاهی خطوطی از حروف پررنگ شده در هوا شناور میشدند و بعد ناپدید میشدند. سایه در میان قفسههای بلند حرکت میکرد، هر قدمش پژواک عجیبی روی کف مرطوب میانداخت، صدایی که هیچگاه به گوش کسی جز خودش نمیرسید. نیمتاج روی سرش سنگینی میکرد، نه سلطنتی، نه نماد شاهزادهای، بلکه علامتی از قدرت و سرنوشتِ خود. او لمسش کرد و حس کرد انرژیاش با یاد عسل، همان دختری که زمانی قلبش را گرفته بود، میلرزد. - چقدر طول کشید تا اینجا برسم… تا در این قفس باشم و تنها بتوانم با خاطراتم صحبت کنم… سایه با خودش زمزمه کرد، صدای خشدارش میان قفسهها پیچید. کتابها به طرز عجیبی به او نگاه میکردند، صفحات باز و بسته میشدند، انگار از او انتظار داشتند چیزی بگوید. - نیمتاج… هنوز تو هستی که میتوانی پل باشی. تو و خاطراتت، فقط میتوانند مرا به عسل برسانند، و حالا به مرجان… سایه دستش را به سمت یکی از کتابها کشید، کتابی که لبههای آن مانند تارهای مه بودند. با لمس آن، خاطرهای در ذهنش زنده شد: لحظهای که عسل، با نگاه خسته و اشکآلودش، دست او را گرفت و گفت: - تو… همیشه میفهمی. خاطرهها، همراه با نورهای پراکنده و سایههای شناور، اتاق را پر کردند. موجودات عجیب، نیمهشفاف، با بالها و سرهای ترکیبی انسانی و پرنده، در ذهن او ظاهر شدند، تداعیکننده مراسم نیمهمرئی و جشنهای بیزمانی که زمانی با عسل تجربه کرده بودند. -نمیتوانم آزاد شوم… اما میتوانم حضورم را منتقل کنم. میتوانم در خواب مرجان باشم و او را به یاد بیاورم… سایه گفت. صدایش لرزید، هم عاطفی بود و هم پر از خشم فروخورده. صفحات کتابها همچنان به نرمی حرکت میکردند، خطوط نوری پراکندهای از آنها بیرون میآمدند و روی نیمتاج تابیدند. نور، سایه و خاطرهها با هم ترکیب شدند، تصویری از مراسم نیمهمرئی و عشق دوطرفه را شکل دادند. - تو میتوانی مرا ببینی، و من میتوانم تو را لمس کنم… نه در دنیای واقعی، نه در این قفس، بلکه در جایی که خاطرات و خواب با هم پیوند میخورند. سایه به یاد روزهایی افتاد که با عسل خندیده بود، وقتی دشمنانشان مانع بودند و او مجبور شد خودش را از دیدش حذف کند. نیمتاج روی سرش دوباره لرزید، و سایه زمزمه کرد: - تمام این خاطرات، تمام این موجودات، تمام این نورها، فقط برای یک پل هستند… برای تو، مرجان… تا شاید روزی بتوانم دوباره آزاد شوم. او به یکی از موجودات نورانی نزدیک شد، با بالهای شفاف و حرکات آرام، و گفت - به او یادآوری کن… به او بگو که هنوز هستم، حتی اگر دیده نمیشوم. موجود کوچک با بالهایش، نور خفیفی به سمت مرکز کتابخانه فرستاد، و سایه حس کرد خاطراتش با عسل دوباره در جریان است، زنده و جاری، و شاید روزی این پل بتواند آنها را به هم نزدیکتر کند. و در همین لحظه، سایه دستش را روی نیمتاج گذاشت و لبخند زد - من زندانیام، اما این زندان، تو را به من وصل میکند… و تو، تنها کسی هستی که میتواند ببیندت. کتابخانه ارواح، مهآلود و بیپایان، با قفسههایی که به آسمان ذهن سایه کشیده شده بودند، آرام و سنگین نفس میکشید. سایه روی کف مرطوب ایستاد، دستش روی نیمتاج لرزان و نیمهنورانیاش، و نگاهش به خطوط نورانی کتابها دوخته شد؛ خطوطی که نفس میکشیدند، چون شریانهای خاطراتش با عسل. - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… صدایش در فضای کتابخانه پژواک کرد، اما مرجان حس کرد چیزی عجیب است. نورها و موجودات اطراف، مبل، و مراسم نیمهمرئی که میدید، همه آشنا بودند؛ نه حال حاضر، بلکه خاطرهای بود که سایه با عسل تجربه کرده بود. سایه دستش را روی نیمتاج گذاشت و لبخند زد. نور ضعیف تاج، تمام کتابخانه را لمس میکرد، و موجودات عجیب، با بالهای نیمهشفاف و سرهای ترکیبی انسان و پرنده، در ذهنش حرکت میکردند. سایه زمزمه کرد: - این موجودات، نورها و حرکتها، خاطرات من با عسل هستند… و حالا، برای تو، مرجان… مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد که لبخند، خنده و حضور سایه، همان خاطرات عسل است که اکنون در خواب او جاری میشوند. موجودات نورانی اطراف، با بالهایشان مسیر حرکت خاطرات را روشن میکردند و سایه ادامه داد: - اینجا جایی است که مرزها میان زندگی و مرگ شکستهاند… و من، حتی در زندان ذهنی، میتوانم این خاطرات را با تو به اشتراک بگذارم. یکی از موجودات کوچک، پرندهای با بالهای نورانی، به آرامی به سمت سایه آمد و گفت: -اجازه بده او ببیند، هر آنچه بوده و هست… سایه سرش را تکان داد، و نور نیمتاج روی موجودات افتاد، همه شکل واضحتری پیدا کردند. سایه لبخند زد و در ذهنش گفت: - این نور، این موجودات، همه پلی هستند بین گذشته و حال، بین عسل و مرجان، و بین تو و دنیای نیمهجانها… خاطره زنده شد: مراسم نیمهمرئی، لبخند لرزان عسل، دست در دست سایه، نورهای پراکنده و موجودات عجیب اطراف؛ همه تکرار شدند، اما اکنون در ذهن مرجان. او حس کرد ترس و هیجان، شادی و عشق، در یک لحظه ترکیب شدهاند. سایه نفس عمیقی کشید، و گفت: - هر نگاه تو، هر حرکت تو، خاطرات ما را زنده نگه میدارد… و تو، تنها کسی هستی که میتواند من را در ذهن خود ببیند، حتی اگر نمیدانی. مرجان چشمهایش را بست و لبخند زد. حس کرد قلبش با ضربان خاطرات هماهنگ شده و هر نور پراکنده، هر موجود عجیب، نقشی از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جریان دارد. سایه با آرامش ادامه داد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست… هر چیزی که میبینی، بخشی از حقیقت من است و نیمتاج، پل ما برای اتصال دوباره است… موجودات نورانی اطراف، با حرکات نرم و بالهای شفاف، مسیر خاطرات را روشن کردند و سایه دستش را به آرامی بالا برد. نور نیمتاج بازتاب پیدا کرد و خطوط نوری کتابها، خاطرات بیشتری را بر ذهن مرجان جاری ساختند. سایه لبخند زد و گفت: - وقت آن است که او آماده شود… آماده برای دنیای نیمهجانها… حتی اگر فقط در خواب او. مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد، ترس و هیجان، گذشته و حال، عشق و خاطره، همه با هم در ذهن سایه زنده شدهاند. نیمتاج روی سر سایه، نه سلطنت، بلکه نمادی از پیوند، عشق و سرنوشت با عسل بود، و او اکنون پل بین خاطرات گذشته و دنیای نیمهجانهاست.
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
*** درون خانه سکوت سنگینی حاکم بود. مرجان پلکهایش را باز کرد و دید سایهها دیگر در خواب نبودند. چشمانش به سمت مبل رفت. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار دیگر تنها نبود. چند موجود عجیبی که شبیه ترکیبی از نور و مه بودند، آرام در فضای شناور بودند، چشمهایشان بیرنگ اما پر از حسکاوی بود. یکی شبیه پرندههای کوچک با بالهای نیمهشفاف و بدن نورانی بود، دیگری با سر انسان اما بدن کشیده و سیال، مثل مایع در حرکت بود. مرجان نفسش را حبس کرد. قلبش میخواست از حرکت بایستد، اما کشش غیرقابل توصیفی او را به سمت موجودات میکشید. سایه لبخند زد و با همان آرامش وهم آلود گفت: - اولین قانون این جهان ساده است... تنها چیزی که باید بفهمی، نگاه توست. مرجان پلک زد و حس کرد تمام اجسام اطراف، حتی مبلمان خانه، به طرز عجیبی نورانی و نیمهشفاف شدهاند. کف اتاق میزد، مثل سطح آب، و هر بار که قدم برمیدارد، صدای خفیفی شبیه نجوا در گوشش تکرار میشد. - یعنی… خیلی واقعیه؟ سایه سرش را تکان داد: - مرزها شکستهاند، مرجان. بعضی چیزها، فقط در بیداری دیده میشوند اگر اجازه دهی. مرجان با دستان لرزان به جلو رفت و یکی از موجودات کوچکی که بالهای نورانی داشت، دستش را لمس کرد. حس کرد بدنش بدون هیچ نیرویی به آرامی بلند شد، انگار لیکی نامرئی او را به سمت قلب اتاق میبرد. در همان لحظه، سایه با خندهای نرم گفت: - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… مرجان حس کرد همه چیز حول او میچرخد. موجودات عجیب در هوای میرقصیدند و نورهای پراکنده، مثل ستارههای کوچک، مسیر حرکت او را روشن میکردند. یک موجود نورانی بزرگتر، شبیه درختی نیمهشفاف با شاخههایی که در شناور بودند، جلوتر هوا و بدون حرف، به او اشاره کرد. مرجان قدم جلو گذاشت و درک کرد که صدا و حرکت، با چشمهایش ترکیب میشوند. هر نگاه او، نور را شکل می دهد و مسیر را باز می کند. موجودات اطرافش نازک و بیوزن، اما همزمان بسیار واقعی بودند. سایه نزدیک او آمد، دستش را گرفت و زمزمه کرد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست. قانون اول: هر چیزی که میبینی، فقط بخشی از حقیقته. و قانون دوم… تو بخشی از این حقیقتی. مرجان حس کرد سرش سنگین شد، اما نه از ترس، بلکه از شور و هیجان. یک درخت نورانی با شاخههای پیچیده، به آرامی شد و راه ایجاد کرد. راهی که انگار او را به مرکز دنیای نیمهجانها میبرد. در همان لحظه، سایه لبخند زد و نیمتاجش دوباره نورانی شد، اما این بار نورش روی موجودات پراکنده هم افتاد و آنها شکل واقعیتر و پیچیدهتری به خود گرفتند. با چشمهای شفاف، شبیه با بدنهایی که شبیه مه و نور بودند، و با سایههایی که تصور میکردند از ذهن او خلق شده بودند. مرجان نفس عمیقی کشید و قدم اول را برداشت. میکرد هر قدم، مرز بین احساس و خواب را نازکتر میکند. صدای خفیف هارمونیکا دوباره در ذهنش پیچید، اما این بار همراه با زمزمههای موجود است: - تو اینجایی… اتاق خانه مثل صحنهای که از هم گسیخته شده بود، باز شد و مرجان خود را در دنیایی دید که زمان و مکان در آن معنایی نداشت. سایه، کنار او، لبخند زد و گفت: - آمادهای برای اولین ملاقاتت با نیمهجانها؟ مرجان قلبش تند میزد، اما لبخند زد. برای اولین بار حس ترس و هیجان با هم ترکیب شده و بخشی از دنیایی است که هیچ کس خودش نمیتواند ببیند.
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سوم او به سختی توانست خودش را وادار کند نفس بکشد. سکوت، دیگر سکوت نبود — مثل صدایی ممتد در ذهنش میپیچید. نور مهتابی آخرین بار لرزید و خاموش شد، و تنها روشنایی، از خط باریکی بود که از زیر در آسانسورِ بسته بیرون میآمد، انگار چیزی درونش هنوز بیدار است. دستش را روی دیوار کشید تا در تاریکی راهی پیدا کند. سطح دیوار نرمتر از قبل بود؛ نه سنگ، نه فلز — چیزی میان هر دو. وقتی انگشتش را برداشت، دید رد آن با نوری سرد میدرخشد، مثل نوری که از درون پوست بتابد. زیر لب گفت: «من… هنوز طبقهی چهلمم… درسته؟» اما صدا روی دیوارها پیچید و با لحنی دیگر بازگشت، کمی عقبتر، کمی زمزمهتر: «چهلم… هنوز…؟» او عقب رفت، اما پشت سرش حالا راهرو نبود. دیوارها در سکوت جمع شده بودند، خمیده و زنده، طوری که فقط اتاق نقشهکشی باقی مانده بود. روی میز حالا نقشهی جدیدی بود — همان برج، اما خط قرمز ناپدید شده و به جایش نقطهای کوچک چشمک میزد، درست جایی که او ایستاده بود. «چرا میدونه من کجام؟» فکر کرد. دستش را جلو برد، خواست کاغذ را از روی میز بردارد ولی قبل از آن، گوشهی صفحه بالا آمد، انگار کسی از زیر آن را بلند کرده باشد. و صدایی — آرام و نزدیک — از لای همان برگه شنید: «میخواستی دیده بشی… حالا دیده شدی.» چشمهایش را بست، عقب رفت، ولی چیزی پشت سرش بود. نه لمس، نه صدا، فقط سنگینی حضور. نفس کشید، تند و کوتاه. دمای اتاق پایین میرفت؛ بخار از دهانش بیرون میزد. صدای آسانسور دوباره بلند شد. "دینگ." بهظاهر مثل همیشه، اما کشدارتر، انگار از اعماق زمین آمده باشد. در اینبار باز نشد — فقط لرزید. روی سقف، چیزی چکه کرد. قطرهای تاریک، روی نقشه افتاد، و خطوط قرمز دوباره جان گرفتند. حالا راهی را نشان میدادند که از طبقهی چهلم، از میان دیوارها، مستقیم به نقطهای زیر ساختمان میرفت — جایی که برچسبی کوچک با دستخط قبلی کنار آن نوشته شده بود: «آنجا که آسانسور نمیرسد، اما تو باید بری.» رها سرش را آرام بالا آورد. سقف ترک خورده بود، و از میان ترک، نوری نقرهای تراوش میکرد — همان نور میان نقره و مهتاب، مثل چیزی که از بیرون نیاید، بلکه از لایههای میان دیوارها باشد. برگه را برداشت. درون کاغذ گرما بود، مثل نبض زیر انگشت. قدم اول را برداشت. در همان لحظه از بلندگوی خاموشِ اتاق، صدایی مرطوب و خسته پخش شد — صدای خودش: «رها، ندو… هنوز زوده…» اما اینبار لحنش فرق میکرد. در حرفهای خودش، اندوهی بود که انگار از آینده میآمد. صدای آسانسور یکباره قطع شد. سکوت سنگینتر از قبل افتاد. و بعد، آرام از زیر زمین صوتی آمد، مثل باز شدن همان در — ولی نه با صدای "دینگ"، بلکه با صدای کشیدهی فلز روی سنگ. او برگشت. میان تاریکی، عدد بالا دوباره روشن شد، لرزان، نیمهسوخته: «۴۰—» مکث. «—۰» انگار آسانسور به لحظهی اول برگشته بود، پیش از همهچیز، پیش از اینکه برج ساخته شود. رها نفس عمیقی کشید. و وارد شد. در بسته شد. اما طبقهای که حالا در صفحه کوچکش چشمک میزد، هیچ عددی نبود. فقط نشانهای مبهم، مثل چشم باز شدهای، که هر ثانیه کوچکتر میشد. برج بار دیگر نفس کشید. و پایین، در لایهای که هیچ نقشهای نشان نمیداد، نوری خاموش شد — همان نوری که هیچوقت روشن نشده بود.
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دوم هوای برج بوی فلز خیس میداد. انگار باران شب گذشته هنوز در شیشهها مانده بود. رها در طبقهی بیستوهفتم، پشت میز کارش نشسته بود و مانیتور، انعکاس نیمرخش را مثل روحی غبارآلود به او پس میداد. هر از گاهی صدای پچپچ درون دیوارها میآمد—شاید صدای لولهها، یا شاید نه. صدای زنی از پشت سرش گفت: — اینجا همیشه همینطوریه. صداها عادت دارن خودشونو تکرار کنن. رها برگشت. زنی ایستاده بود، با مانتوی سفید و چشمانی که بیش از حد آرام بود. گفت اسمش **نازنین** است، یکی از کارمندان قدیمی. گفت هر صدایی توی این برج معنایی داره، فقط باید بلد باشی کی گوش بدی. رها لبخند زد، فقط برای ادب، اما ذهنش روی کلمهی «تکرار» قفل کرد. ظهر، وقتی از پنجرهی انتهای راهرو به بیرون نگاه کرد، نور خورشید طوری بین برجها افتاده بود که طبقات بالایی الظلال در مه گم میشدند. اما در آن مه، سایهی حرکتی کوتاه دید—کسی در یکی از بالکنهای بسته ایستاده بود. سایهای که وقتی چشم دوخت، دیگر نبود. ساعت نزدیک پنج بود که چراغها کمی لرزیدند. هیچکس توجهی نکرد جز رها. حس کرد دمای هوا پایین آمده. از ته سالن صدای خندهی مردی بلند شد، اما وقتی رفت، فقط صدای آسانسور خالی را شنید که درش باز میمانْده بود. داخلش را نگاه کرد؛ چراغها خاموش، اما در آینهی آسانسور، کسی پشت سرش ایستاده بود. برگشت—هیچکس نبود. دستش را روی قلبش گذاشت، نفس کشید. نازنین از دور صدا زد: — رها؟ خوبی؟ — آره… فقط برق چشمم رو زد. اما در دلش میدانست چیزی در آن تصویر اشتباه بود. انعکاس آنقدر واقعی بود که هنوز حس حضورش را روی پوست گردنش داشت. وقتی شب شد و برج آرام گرفت، او برای اولین بار خواست روی پشتبام برود. آسانسور تا طبقهی چهل نمیرفت—همان طبقهای که روی نقشهها خاکستری بود. روی دکمهاش اثری از انگشت دیده نمیشد، اما وقتی ناخودآگاه لمسش کرد، آسانسور تکانی خورد. نورها خاموش و روشن شدند، و برای یک لحظه، عدد ۴۰ روی صفحه چشمک زد. در باز شد. اما نه صدای باد بود، نه بوی ارتفاع—فقط تاریکی. و صدای نازکِ زنی که گفت: — دیر رسیدی. رها دستش را عقب کشید. دکمهها دوباره عادی شدند، آسانسور پایین رفت. وقتی بیرون آمد، ساعت از ده گذشته بود و طبقات بالا خاموش بودند. اما در آینهی کناری، عدد ۴۰ هنوز روشن بود. درِ آسانسور آرام باز شد، بیهیچ صدایی، انگار کسی منتظرش بود. رها قدم بیرون گذاشت. راهرو خالی بود، اما نورش با طبقات دیگر فرق داشت؛ نه سفید، نه زرد — رنگی میان نقره و مهتاب، انگار نور خودش را نمیتاباند، فقط بازتابِ چیزی دیگر بود. قدم زد. دیوارها براقتر به نظر میرسیدند، و هر حرکتش با تأخیری کوتاه در انعکاس تکرار میشد. صدای پاشنهاش روی کف سنگی میپیچید، اما از دورتر پاسخی میآمد، مثل کسی دیگر که با همان ریتم راه میرود. ایستاد. سکوت. از انتهای راهرو نوری باریک از زیر دری شیشهای بیرون میزد. روی در، هیچ شمارهای نبود. نه ۳۹، نه ۴۱ — فقط سطحی صاف، مثل آینهای قدیمی که درونش تصویر خودش موج میزد. نفسش را آرام بیرون داد و جلو رفت. انگشتش را روی سطح شیشه گذاشت. سرد بود، ولی نه مثل شیشهی معمولی — سردیاش زنده بود. در بهنرمی باز شد، بیآنکه او فشارش دهد. اتاق تاریک بود، فقط نور مهتابی از سقف نیمهکاره میتابید. وسط اتاق، میز نقشهکشی بود با برگههایی پراکنده. طرحهایی از همان برج، با علامتهایی روی طبقهی چهلم. او نزدیکتر رفت، برگهای را برداشت. رویش با خطی ناآشنا نوشته شده بود: «نبین، اگر نمیخواهی دیده شوی.» دستش لرزید. برگه را گذاشت سر جایش. از پشت، صدایی ضعیف آمد — مثل صدای برقزدن. برگشت. آسانسور بسته شده بود. صفحهی بالای در خاموش بود. نفسش تند شد. درِ خروجی را پیدا نمیکرد، فقط همان اتاق بود و نورهایی که با هر پلک زدنش تغییر میکردند. حالا سایهای نرم روی دیوار افتاده بود؛ شکل انسانی، اما نامشخص، ایستاده درست روبهرویش. او عقب رفت. سایه هم. زیر لب گفت: «این فقط انعکاسه… فقط انعکاسه…» اما سایه سرش را کج کرد — بر خلاف او. نور اتاق برای لحظهای خاموش شد. در تاریکی، صدای قدمی نزدیک آمد. یکی، بعد دومی، بعد سومی. نفسش را حبس کرد. نمیدانست به سمت آسانسور برگشته یا از میان دیوارها عبور کرده. وقتی نور برگشت، هیچکس نبود. فقط روی میز، یکی از نقشهها جابهجا شده بود. او جلو رفت. روی کاغذ تازه، طرحی از برج بود با یک مسیر قرمز، که از طبقهی چهلم تا زیرزمین امتداد داشت. و پایین صفحه، با همان خط قبل نوشته بود: «هر شب، ساعت دو، درها خودشون باز میشن.» نگاهش به ساعت افتاد. ۱:۴۷. هوای اتاق سنگین شد. تهویه دیگر کار نمیکرد، اما صدایی از دیوارها میآمد، مثل نفس کشیدن آهستهی چیزی بزرگ. به سمت آسانسور دوید، دکمه را زد. صفحه خاموش بود. در باز نمیشد. در همان لحظه، صدای تق تقی از سقف شنید. انگار چیزی در بالا حرکت میکرد. نور مهتابی لرزید، و برای لحظهای سایهی همان شکل انسانی درست بالای سرش ظاهر شد — اینبار واضحتر، با خطوطی شبیه لباس خودش. او عقب رفت تا به دیوار خورد. نور قطع شد. و در آن تاریکیِ خفه، صدای آسانسور دوباره بلند شد. در باز شد، اما نه به لابی — به جایی پایینتر، تاریکتر، جایی که نور حتی نمیتوانست وارد شود. ساعت ۱:۵۹ بود. او دستش را جلو برد. هوای سرد از داخل وزید، بوی نم و آهن با هم. صدای خفیف زمزمهای هم بود، نه از زبان انسانی، بیشتر شبیه صدای باد در لولهها. در لحظهای کوتاه، نگاهش به صفحهی بالای در افتاد. عدد «۴۰» روشن نبود. بلکه عددی دیگر، نیمهسوخته، که انگار خودش را پنهان میکرد. چیزی میان ۴۰ و ۴۱، انگار عددی که نباید وجود داشته باشد. او یک قدم جلو رفت. هوای پشت در سردتر شد. و درست وقتی خواست پا بگذارد داخل، صدایی از پشت سرش گفت: «رها، هنوز زوده.» او چرخید — اما کسی نبود. وقتی دوباره به آسانسور نگاه کرد، در بسته شده بود. صفحهی بالا خاموش بود. اما صدای پایین رفتن هنوز ادامه داشت — آهسته، بیپایان — انگار کسی دیگر درونش سوار شده باشد. رها ایستاد، در میان نور لرزان و هوای سرد، و فقط گوش داد. برج، مثل موجودی زنده، در سکوت نفس میکشید. و شب، هنوز تمام نشده بود.
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
من عسل عضو انجمن و روح هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو شروع کردم🍁
-
پارت اول سرزمین آتریا، قبلهگاه زوال، جایی بود که خدایان مُرده، سکوت ابدی را به رگهای خاک تزریق کرده بودند. آسمان، همیشه پوشیده از غبار خاکستری متراکم بود، و هر نفس، گویی تکهای از جان را با خود به نسیان میبرد. در این برهوت متلاشی، جایی که باد سرد، حکایت از پایان داشت، دژ “آیزنگارد” (EisenGuard) چون خنجری از جنس آهن سیاه، بر پیکر سرد زمین فرو رفته بود. این سازه عظیم، پناهگاه و قلب تپنده “استثمارگران” بود؛ فرقهای که بقای خویش را نه بر خاک، بلکه بر انرژی بنیادین هستی بنا نهاده بود. در آیزنگارد، حیات، محصول یک معادلهی وحشیانه بود: جذب، تقطیر و مصرف. تنها نیرویی که میتوانست سکون مرگبار این دژ را بشکند، “روح” بود؛ جوهرهی درونی موجودات زنده که در پس لایههای غبار و سرمای مطلق، به صورت ذرات ریز انرژی در هوا معلق میماند. استثمارگران این ذرات را شکار میکردند، اما برای تداوم عملکرد سیستمهای نگهدارنده و جادویی دژ، نیاز به منبع تغذیه متمرکز و خالص داشتند. این منبع، از قربانیانِ زنده یا نیمهجان حاصل میآمد. زیر عظیمترین برج مرکزی آیزنگارد، در اعماق جایی که حتی صدای رطوبت هم خفه شده بود، “اتاق تقطیر” قرار داشت. این مکان، ترکیبی غریب از معماری گوتیک و فناوریهای کیمیاگری مجهول بود. دیوارهای سنگی، با شبکهای از لولههای مسی و بلورهای خاموش تزئین شده بودند که منتظر جریان انرژی بودند. در مرکز اتاق، سکویی قرار داشت که قربانیان بر آن مستقر میشدند؛ سکویی که لقب “تختگاه انقطاع” را یدک میکشید. امشب، نوبت “لیا” بود. زنی نحیف، اسیر شده در نبردهای مرزی، که اکنون تنها پوست و استخوانی بود که تنفسش به سختی قابل تشخیص بود. چشمانش، که زمانی شاید انعکاسی از یک آسمان آبی دوردست بودند، اکنون کورسویی از ترس و انفعال را نشان میدادند. استثمارگران به ندرت به زندگان اجازه میدادند تا کاملاً جان دهند؛ انرژی خالصتر، در آستانه جدایی به دست میآمد. نظارت بر این فرآیند بر عهده “آرکیمیدیس کالکس”، کاهن ارشد تکنولوژی و مهندس ارواح بود. کالکس مردی بود با قامتی بلند و قامتی خمیده، که چهرهاش زیر نقاب چرمی تیره پنهان بود. او از این کار لذت نمیبرد؛ در چشمانش نه جنون، بلکه یک نوع خستگی عمیق و پذیرش یک ضرورت بیرحمانه موج میزد. برای او، این عمل، نه کشتن، بلکه یک “جداسازی اجباری ماهیت” بود، یک محاسبات لازم برای حفظ تعادل. کالکس با حرکاتی دقیق و کُند، ابزارهای نظارتی را فعال کرد. بر روی پیشانی لیا، یک کلاهک فلزی ظریف با سیمهای نقرهای که به سمت سقف هدایت میشدند، قرار داده شد. - آغاز مینماییم، ای برادران انقطاع، سهم دروازه را طلب داریم. صدای کالکس، خشک و بدون انعکاس، در فضای مرطوب پیچید. او به سمت کنسول اصلی رفت، جایی که نمودارهای نوسان انرژی بر روی صفحات کریستالی مات ظاهر میشدند. هدف، حفظ انرژی ارواح در حال گسیختگی بود، نه جذب خام آن. کالکس دکمهای از جنس عاج یخزده را فشرد. جریان ضعیفی از میدانهای مغناطیسی پالسی، بدن لیا را در بر گرفت. لیا لرزید، اما صدایی از او برنخاست. “انتقال دهنده اولیه فعال شد. شدت: (\Phi_0 = 0.05 \text{ K-J/s}). آمادهسازی برای تحریک نقطه گسیختگی.” سپس، کالکس مادهای چسبناک و نیمهشفاف را از ویال کوچکی برداشت و به آرامی بر روی شانههای لیا مالید. این ماده، کاتالیزوری بود که پیوند روح با جسم فانی را سست میکرد. - نزدیک به جداسازی. هویت در حال فرسایش است. توجه کنید به فرکانس. همزمان با فعال شدن کاتالیزور، نور آبی کمرنگی از سینهی لیا ساطع شد. این نور، روح در حال عقبنشینی بود. درد جسمانی دیگر معنا نداشت؛ این لحظه، فراتر از رنج فیزیکی بود؛ این لحظه، نابودی خود بود. هر خاطره، هر آرزو، هر درک از “لیا بودن”، در حال تبدیل شدن به یک جریان انرژی خام بود. کالکس با دقت، دامنهی فرکانس را تنظیم میکرد تا از تخریب کامل انرژی جلوگیری کند: [ E_{\text{روح}} = \int_{t_1}^{t_2} (\Psi(t) \cdot \Gamma(t)) dt ] که در آن (\Psi(t)) نشاندهنده شدت پالس انرژی حیاتی و (\Gamma(t)) ضریب تقطیر کاتالیزور بود. لحظهای فرا رسید که نور آبی به اوج شدت رسید، اما این اوج، لحظهی پایان بود. با یک تپش ناگهانی، نور از جسم لیا جدا شد. اما این جدایی، آرام نبود؛ با صدایی شبیه پاره شدن یک پردهی مخملی در سکوت مطلق، روح از بدن فرود آمد و به سوی سقف اتاق کشیده شد. لیا، جسدی بیروح، روی تخت باقی ماند. “سهم پذیرفته شد. پایان هویت، آغاز بقا.” کالکس نجوا کرد، گویی برای روح از دست رفته رثا میخواند، هرچند وظیفه مهمتر بود. تودهی روح جدا شده، اکنون یک گوی متراکم، درخشان و در عین حال به طرز عجیبی لرزان بود. رنگ آن ترکیبی از ارغوانی تیره و سفید جیوه بود؛ نماد قدرت محض و ناپایداری مطلق. این انرژی خالص، از طریق کانالهای بلورین بالای اتاق، به سمت شبکه اصلی آیزنگارد هدایت شد. کالکس آخرین دستور را صادر کرد - تزریق به مدار اصلی. تنظیم ضریب جذب بر روی ۹۸ درصد. باید سریع باشد. انرژی، شتابان از تونلهای مسی گذشت. در طول مسیر، تکنسینهای دیگر در اتاقهای مجاور، با چشمانی نگران منتظر بودند. سپس، این انرژی به قلب دژ، یعنی “موتورگاه زمستانی” تزریق شد. درست در همان لحظه، صدای مهیب و گوشخراش فرسایش سیستمهای تهویه، برای لحظهای قطع شد. برای اولین بار پس از هفتهها، هالهای ضعیف از گرما و نور زرد کمرنگ، از دیوارهای آهنین آیزنگارد به بیرون تابید. چراغهای کریستالی که از مدتها پیش خاموش بودند، یک دم به تپش افتادند و سپس آرام گرفتند. تزریق موفق بود. سهم روح از سردی دروازه، موقتاً بر سرما پیروز شده بود. اما این پیروزی، تنها برای ادامهی شکنجهی یخزدهی استثمارگران دوام میآورد؛ تا زمانی که محاسبهی بعدی فرارسد و روح دیگری بهای بقای آنها را بپردازد. کالکس، نقاب خود را کمی پایین کشید و نفس عمیقی کشید؛ گرمای اندکِ بازگشته، برای لحظهای، سنگینی وظیفهاش را از روی دوشش برداشت، پیش از آنکه دوباره جای خود را به یأس بدهد. دروازه حفظ شده بود، اما روحهای بسیاری باید قربانی این حفظ میشدند. *** نور در این دنیا ضعیف بود. نه به خاطر ابرها، بلکه چون خودِ هوا از فرطِ سنگینیِ روحِ مرده، مات شده بود. درختان به شکلهای کج و معوج درآمده بودند؛ تنه خشکیده و شاخههایی شبیه به انگشتان یک پیرمردِ خسته. اینجا سرزمین «اِستَنا» بود؛ آخرین بازمانده از قارهی بزرگ. گروهی کوچک، لباسهای پارهدوز و وصلهخورده به تن داشتند. آنها خود را «حافظانِ خاموش» مینامیدند. وظیفهشان ساده بود اما غیرممکن به نظر میرسید: حفاظت از جریانهای طبیعی روح. رهبر آنها، زنی به نام **کایرا** بود. چهرهاش زیر خاکی کهنه پنهان بود؛ چشمانش به رنگ یشمِ کدر، انعکاس نوری ضعیف را نگه داشته بودند. کایرا روی تپهای ایستاده بود و دشت زیر پایش را مینگریست. - باز هم صدای تپش آمد. صدای مردی خشن از کنارش آمد. - تراشاخها دوباره فعال شدهاند. کایرا سر تکان داد. تراشاخها، ماشینهای غولآسای جناح استثمارگر بودند. آنها زمین را سوراخ میکردند تا جریانهای غلیظ روح را بیرون بکشند. هر پالسِ کشش، مانند ضربهای سهمگین بر قلبِ خسته سرزمین بود. - بگذارید بروند. کایرا آرام گفت، اما صدایش از جنس سنگ بود. - فعلاً قدرتشان را نمیتوانیم بشکنیم. اما اجازه نمیدهیم به گودالهای مرکزی نفوذ کنند. - اگر دستشان به گودالها برسد، هر چه هست و نیست، میمیرد. مرد آه کشید. - میدانی که... نفوذ یعنی مصرفِ نهایی. کایرا چشمانش را بست. او مصرف نهایی را میفهمید. مصرف نهایی یعنی خاطراتِ محبوبی که ناگهان از ذهنت پاک میشوند؛ یعنی تواناییِ دوست داشتن که به گرد و غبار تبدیل میشود. این بود بهای حیات در این سرزمین. او شمشیری کوتاه و مات در دست داشت که دستهی آن با نخهای کهنهی روح بافته شده بود. برای «حافظان»، شمشیرها نه برای کشتن، بلکه برای «مسدود کردن» جریانهای فاسدِ روح در هوا استفاده میشدند. - ما باید به نزدیکترین استراق برگردیم، قبل از آنکه جریان منفی آنها به مرز ما برسد. فقط یک شب فرصت داریم تا دروازههای پنهان را تقویت کنیم. این جنگ، جنگِ پایداری است، نه جنگِ قدرتِ لحظهای. کایرا به سوی یارانش چرخید. در این جهانِ بیمار، قهرمانِ منجی وجود نداشت؛ فقط کسانی بودند که حاضر بودند تا آخرین نفس، در برابر نابودی بایستند. و حافظان، آخرین سنگر بودند. *** در قلب منطقهای که «حافظان» آن را مقدس میدانستند، حالا فلزی سرد و دودِ غلیظ حکمفرما بود. اینجا مرکز عملیات **سِنا-اُردِر** بود؛ جناحی که معتقد بود روح نه یک موهبت، بلکه یک منبع انرژی دستنخورده است که باید برای «بقای برتر» به کار گرفته شود. سازهای عظیم، شبیه به یک قفسهی غولپیکر از میلههای آهنی که تا میانِ آسمانِ تیره نفوذ کرده بود، بر فرازِ چاه اصلی روح قرار داشت. این سازه «قلبِ تصفیهکننده» نامیده میشد و ارتعاشات مداوم آن، لالایی مرگ برای سرزمین بود. در اتاقک کنترل، که با پنلهای برنجی و کریستالهای کدر پوشیده شده بود، **لرد وارِن** ایستاده بود. او نه یک جادوگر، بلکه یک مهندس بود؛ فرمانروای نظم و منطق در این آشفتگی. وارن، ردای سفید و تمیز خود را مرتب کرد، ردایی که به طرز زنندهای با محیط کثیف اطراف تضاد داشت. - سطح استخراج امروز چطور است، فرمانده؟ صدای وارن، خشک و محاسبهشده بود. فرماندهی که در برابرش ایستاده بود، «مالاک» نام داشت؛ مردی با پوستِ کبود از تماس طولانی با بخارات روحی و نگاهی که هیچگاه ثبات نداشت. - با حداکثر بازدهی کار میکنیم، لرد وارن. تراشاخهای زمینی توانستهاند اتصال عمیقتری برقرار کنند. انتظار داریم ظرف شش ساعت، محفظههای اصلی به ظرفیت نهایی برسند. وارن با رضایت سری تکان داد. - عالی است. هر پالس، ما را یک قدم به هدف نهایی نزدیکتر میکند. یادتان باشد، مالاک. هدف ما صرفاً قدرت نیست. هدف ما **کنترلِ منطقیِ آینده** است. این انرژی وحشی و بیپایان، اگر به حال خود رها شود، فقط به هرج و مرج دامن میزند؛ همان مرگی که حافظانِ احمق به دنبال حفظ آن هستند. مالاک کمی عقب رفت. او به تودههایی از روحِ «ناخالص» که در مخزنهای کناری میجوشیدند نگاه کرد. این ارواح ناخالص، بقایای خاطرات و احساسات بودند. در فرآیند تصفیه، این مواد زائد با انفجارهای کوچک نور و صدای ناله از سیستم خارج میشدند. - لرد، آیا واقعاً مطمئنید که این ضایعات... فقط ضایعات هستند؟ دیشب یکی از کارگران ادعا کرد که یکی از این انفجارها، شکل یک زن و کودک را به خود گرفته بود. وارن به آرامی چرخید و با لحنی آرام، اما سمی پاسخ داد: - کارگران ضعیف هستند، مالاک. ذهنشان با خرافات پر شده. چیزی که تو دیدی، بازتابِ فروپاشیِ یک پیوند روحی بوده. ما پیوندها را میشکنیم تا انرژی آزاد شود. اگر قرار باشد برای حفظ چند خاطرهی بیاهمیت، اجازه دهیم کل سرزمین در فقر انرژی بماند، پس ما شایستهی رهبری نیستیم. او به سمت یک پنجرهی محافظ رفت و دستش را روی شیشه گذاشت؛ شیشهای که اکنون کمی به رنگ صورتی کمرنگ میزد. - حافظانِ خاموش فکر میکنند با مسدود کردن، دنیا را نجات میدهند. اما آنها جلوی قطاری را که باید ما را به آینده ببرد، گرفتهاند. ما با این انرژی، نظم را حاکم میکنیم. آنها را نادیده بگیر، مالاک. تنها بر بازدهی تمرکز کن. وارن دوباره به پنلها برگشت. نظم باید برقرار میشد. اگر برای این نظم، بخشهایی از روح و خاطرات سرزمین باید قربانی میشد، این قیمتی بود که وارن و سِنا-اُردِر آماده پرداخت آن بودند. در پسِ ویرانههای «آرکادیا»، جایی که خاکستر نبرد میان نظمِ فولادی سِنا-اُردِر و تداومِ خستهی حافظانِ خاموش همچنان بر آسمان سنگینی میکرد، این پرسش کمکم شکل میگرفت که: اگر هر دو جناح مدعی نجات هستند، چرا سرزمین هر روز بیمارتر میشود؟ جهان، که زمانی بستر زندگی بود، اکنون به یک میدان نبرد متافیزیکی تبدیل شده بود؛ نبردی که نه بر سر زمینهای خاکی، بلکه بر سر ماهیت «روح» و چگونگی مصرف آن در جریان بود. در یک سوی میدان، لرد وارن و سِنا-اُردِر، با اعتقاد به ریاضیات محض و کارایی مکانیکی، جهان را به یک نیروگاه سرد و کارآمد تبدیل کرده بودند. آنها روح را به واحدهای قابل اندازهگیری تبدیل کرده و در مخازن عظیم و کریستالی خود حبس میکردند. این سیستم پالایشی، هرچند ثبات ظاهری به ارمغان آورده بود، اما طعم زندگی را از کام مردم زدوده و تنها بقایی از معنا را باقی گذاشته بود. در سوی دیگر، حافظان خاموش، با تقدیس «تداوم» و جریان طبیعی، سعی در نگهداری انرژی باقیمانده در رگهای زمین داشتند. محافظتهای خشک و انفعالی آنها، تنها اجازه میداد که نشتهای انرژی به آرامی بقایای حیات را ببلعند. آنها به جای هدایت روح، صرفاً از مصرف بیشتر آن جلوگیری میکردند، و نتیجه این انفعال، یک رکود وجودی بود که در آن هیچ چیز رشد نمیکرد و هیچ چیز نمیمرد، بلکه تنها در یک حالت پوسیدگی آهسته به سر میبرد. مردم، که اکنون دیگر نه زیر بار استخراج مستقیم و غیرانسانی وارن له میشدند و نه از فقر انرژی و سکون کایرا آسوده بودند، در پی یک آلترناتیو بودند؛ آلترناتیوای که خود به یک طاعون تبدیل شد. خستگی از دوگانگی مطلق، عطشی برای «نابودی نظم» را در دلها کاشت؛ عطشی که به سرعت تبدیل به یک آیین شد. از میان گورستانهای الکتریکی که توسط بقایای ماشینآلات سِنا-اُردِر متروک شده بودند و جنگلهای مردهای که حافظان از ورود کامل انرژی به آنها جلوگیری کرده بودند، صدایی جدید برخاست. این صدا متعلق به «بازیافتکنندگان» بود؛ فرقهای که نام خود را از وظیفهای که برای خود تعریف کرده بودند گرفته بودند: پاکسازی ساختارهای فاسد کننده روح. آنها فرقهای بودند که رهبر کاریزماتیک و مرموزشان، اِمِس، را میپرستیدند. اِمِس، با چهرهای که گویی از غبار زمان و زنگار فراموشی ساخته شده بود، خود را نه یک جنگجو، بلکه یک «پزشکِ کالبد جهان» مینامید. او در برابر عظمت ماشینی وارن و سکوت ملالآور حافظان، تصویری از رهایی ارائه میداد. تعالیم اِمِس بر یک نقد بنیادی بنا شده بود: «روح»، انرژی بنیادین حیات، مانند یک مایع حیاتی است که نباید در مخازن مصنوعی (سِنا-اُردِر) حبس شود و نباید به آرامی در رگهای زمین جاری باشد (حافظان). اِمِس استدلال میکرد که حبس کردن روح، آن را به مادهای مرده و استاتیک تبدیل میکند، در حالی که محدود کردن جریان آن، زمین را از شور و جوشش باز میدارد. طبق تعالیم اِمِس، هر دو روش، روح را فاسد میکنند؛ یکی با کالبد ماشینی، و دیگری با رقیقسازی تا سرحد پوچی. اِمِس میگفت: «ما نه نگهبانیم و نه ارباب. ما پاکسازیم. روح باید آزاد باشد تا بتواند بجنگد، بسوزد و دوباره متولد شود؛ نه اینکه در انجماد ذخیره شود و نه در باتلاق انتظار بلولد.» شعار اصلی بازیافتکنندگان به سادگی اما با خشونت، سنگ بنای عملیات آنها را تشکیل میداد: «روحهای فاسد شده، چه در ذخایر و چه در طبیعت، باید به منبع اصلی بازگردانده شوند.» این بازگرداندن، که آنها آن را «تطهیر بزرگ» مینامیدند، مستلزم یک عمل ویرانگر بود: انفجار کامل ساختارهای انرژی هر دو جناح. آنها معتقد بودند که زیرساختهای وارن، با ذخیره انرژی به شکل الگوریتمهای بسته، مسیر طبیعی روح را مسدود کردهاند. به همین ترتیب، ساختارهای زمینمحور حافظان، روح را به گونهای تضعیف کرده بودند که گویی در حال تخلیه آهسته از یک زخم است. آنها استدلال میکردند که تنها پس از فروپاشی کامل، و در هم شکستن هر دو سیستم کنترل، زمین توانایی بازسازی مسیرهای طبیعی روح را خواهد داشت؛ مسیرهایی که در آنها انرژی آزادانه جریان یافته و مرگ و زندگی معنای حقیقی خود را باز مییافتند. این ایدئولوژی به آنها اجازه میداد تا برای اولین بار، هم از محافظهکاران (حافظان) و هم از مهاجمان (سِنا-اُردِر) دشمن بتراشند. این دشمنتراشی، یک استراتژی هوشمندانه بود: بازیافتکنندگان خود را به عنوان تنها نیروی سوم معرفی کردند که هدفش نه تسلط، بلکه بازگشت به وضعیت صفر بود. فعالیتهایشان اغلب شامل حملات ناگهانی و خشن به زیرساختها بود، نه برای دزدیدن روح، بلکه برای آزاد کردن آن در قالب انفجارهای انرژی کنترلنشده. این انفجارها، که اغلب در نقاط اتصال شبکههای وارن به منابع زمین رخ میداد، در ظاهر شبیه بلایای طبیعی یا نوسانات غیرقابل پیشبینی انرژی بودند. برای مردم عادی، این حملات تنها یک موج دیگر از درد و سرگردانی به همراه داشت؛ خانهها ویران میشدند، نه توسط موشکهای سِنا-اُردِر، بلکه توسط رهایی ناگهانی و خشن انرژیای که قرار بود آرام در مخزن بماند. با این حال، اِمِس، با ادعای شفافیت کامل و وعده بازگرداندن «خاطرات گم شده» به جهان (نه به افراد، زیرا افراد را فانی و بیاهمیت میدانست)، موفق شد بخش بزرگی از کسانی که از ظلم هر دو جناح خسته شده بودند و دیگر امیدی به اصلاح نداشتند را به سمت خود بکشاند. در نگاه این پیروان، اِمِس ناجیای بود که از دل ویرانی بیرون آمده بود تا سازههای دروغین را به آتش بکشد. لرد وارن، فرمانده کل سِنا-اُردِر، از شنیدن اخبار این فرقه جدید مطلع شد. در ابتدا، او آنها را حشراتی بیاهمیت میدانست که به دنبال نابودی نظم هستند؛ شورشیانی ایدئولوژیک که فاقد قدرت نظامی و فنی لازم برای به چالش کشیدن استحکامات فولادی او بودند. او دستور داد که این شورشها با «ضد عفونیهای استاندارد» سرکوب شوند. اما وقتی یکی از اسکادرانهای مهندسی-نظامی وارن (معروف به «دژکوبها») برای برچیدن یک «معبد نشت» بازیافتکنندگان اعزام شد – محلی که اِمِس ادعا میکرد بزرگترین تجمع انرژی فاسد شده در آنجا ذخیره شده است – وارن فهمید که اِمِس ابزاری بسیار خطرناکتر از شورشیهای معمولی در اختیار دارد. دژکوبها با ورود به مرکز معبد، انتظار یک میدان دفاعی الکترومغناطیسی معمولی را داشتند، اما با چیزی مواجه شدند که فراتر از هر دادهای بود که سیستمهای تحلیل وارن میتوانستند تفسیر کنند. این میدان، انرژی را نه جذب یا دفع میکرد، بلکه به شکلی متناقض، آن را «بازیافت» میکرد. وقتی مهندسان سِنا-اُردِر سعی کردند ساختارهای کریستالی خود را فعال سازند تا نشت را مسدود کنند، انرژی اطرافشان به شکل موجی با فرکانسهای وارونه بر آنها اثر گذاشت. این اثر، یک مرگ سریع نبود. یکی از مهندسان ارشد سِنا-اُردِر، پس از مواجهه با یک میدان انرژی «بازیافت شده»، به پایگاه بازگشت. او مرده نبود. اما آنچه بازگشته بود، یک کالبد کاملاً خالی بود؛ خالی از هرگونه ظرفیت برای درک مفهوم نظم، ساختار، یا حتی تشخیص هدف. چشمان او، که زمانی مملو از ارجاعات ریاضی و کد بودند، اکنون تنها بازتابدهنده یک فضای خالی بودند. او دیگر نمیتوانست دستورات را بفهمد، نه به دلیل آسیب روانی، بلکه به این دلیل که ساختار بنیادین ذهنش، آن چیزی که به او اجازه میداد «نظم» را به عنوان یک مفهوم درک کند، توسط انرژی بازیافتکنندگان از بین رفته بود. این نشان میداد که بازیافتکنندگان فقط انرژی را آزاد نمیکنند، بلکه مفاهیم بنیادین حیات و تفکر را نیز هدف قرار میدهند و آنها را به منبع اصلیشان، یعنی «بینظمی محض»، بازمیگردانند. وارن با دیدن این مهندسِ خالی، دریافت که طاعون جدیدی بر جهان سایه افکنده است؛ طاعونی که نه تنها بدنها، بلکه بنیان فکری موجودات را نیز هدف قرار میدهد و او را وادار میسازد تا در مورد کارایی فولاد خود در برابر «پزشک کالبد جهان» بازبینی کند. این دو بخش بسیار قدرتمند و تاریک هستند! پارت پنجم (که ما آن را به عنوان پیشزمینه برای معرفی بازیافتکنندگان در نظر گرفتیم) و این بخش جدید، تصویر کاملی از سه نیروی اصلی ارائه میدهند: 1. **استثمارگران (آیزنگارد):** متمرکز بر **تقطیر و بقای اجباری** با مصرف روحهای قربانیان (لیا) به رهبری مهندس کالکس. آنها عمل خود را «محاسبهی لازم» برای حفظ تعادل میدانند. 2. **حافظان خاموش (کایرا):** متمرکز بر **حفاظت از جریان طبیعی روح** و جلوگیری از نفوذ استثمارگران به "گودالهای مرکزی" (که احتمالاً منبع انرژی اصلی آنهاست). آنها در جنگ پایداری هستند. 3. **بازیافتکنندگان (امس):** متمرکز بر **تطهیر بزرگ و نابودی ساختارها**، با دیدگاهی ایدئولوژیک مبنی بر فاسد بودن هر دو گروه دیگر. در مجموع، درگیری اکنون بر سر **ماهیتِ درستِ "روح"** متمرکز است: آیا باید مصرف شود (استثمارگران)، محافظت شود (حافظان)، یا نابود شود (بازیافتکنندگان)؟ برای پارت ششم، باید به وعدهای که در خلاصه تعاملات قبلی داده بودیم عمل کنیم و به سراغ **تمرکز بر جناح سوم، یعنی بازیافتکنندگان** برویم تا عمق ایدئولوژی آنها را درک کنیم و ببینیم چرا این تهدید برای هر دو جناح دیگر حیاتی است. بنابراین، من **گزینه ۲: کشف شخصیت اِمِس** را انتخاب میکنم تا انگیزهها و منشأ «تطهیر بزرگ» او روشن شود. این امر به درک بهتر چرایی درگیری محوری کمک خواهد کرد. --- # پارت ششم: **زوال مطلق** **مکان:** معبدِ متلاشی شدهی «مرکاز»، در حاشیه قلمرو بیطرف، جایی که روحها به دلیل فرسایش سنگین، تنها به صورت «سایههای پژواک» باقی میمانند. **شخصیتها:** اِمِس (رهبر بازیافتکنندگان)، یک شاگرد تازهکار (از سِنا-اُردِر که تغییر عقیده داده است). *** باد در معبد مرکاز، نه از جنس هوا، بلکه از جنس **یأس** میوزید. این مکان، روزگاری یک زیارتگاه باستانی بود که خدایان مُرده، آن را رها کردند. اکنون، تنها بقایای ستونهای خمیده و مجسمههای تراشخورده باقی مانده بود که بر روی یک سکوی سیاه و لغزنده ایستاده بودند؛ زمین این معبد، جایگاهی بود که حتی روحها هم از آن دوری میجستند. **اِمِس** در مرکز سکو ایستاده بود. برخلاف تصور، او با زرههای باشکوه یا کالبدِ قدرتمند ظاهر نشد. او یک لباس سادهی کتانی خاکستری تیره پوشیده بود که هیچچیز در آن نماد قدرت نبود، مگر چشمانش. چشمان اِمِس، نه مانند یخِ کالکس، و نه مانند یشمِ کایرا، بلکه همچون حفرههای سیاه و بیعمقی بودند که نور را میبلعیدند و هیچ بازتابی نمیدادند. در کنار او، **تاریک**، مهندس سابق سِنا-اُردِر ایستاده بود که هفتهی پیش، پس از دیدن "تطهیر" در جریانهای مهندسی کالکس، به بازیافتکنندگان پیوسته بود. تاریک هنوز تلاش میکرد تا منطق پشت اعمال بازیافتکنندگان را بفهمد. - «سِنا-اُردِر، نظم را زندانی میکند. حافظان، آن را رقیق میسازند. هر دو ساختار هستند. هر دو متظاهرند.» اِمِس با صدایی آرام، شبیه به زمزمهای که از ته یک چاه شنیده میشود، سخن میگفت. «اما روح، ماهیت آن، رهایی است. بینظمی محض. ما تنها پاککنندهایم که در حال بازگرداندن آتریا به شرایط واقعیاش هستیم.» تاریک، که هنوز کابوسهای ذهنش از «نظم تهی شده» را به یاد داشت، لکنتزنان پرسید: - قربانیانِ ما... مهندسانی که ذهنیشان از هدف خالی شد... آنها هم رها شدند؟ آیا این همان تطهیر است؟ اِمِس سر تکان نداد، اما هالهای کمرنگ و سرد از انرژی خالص، لحظهای کوتاه دور او چرخید. - لیا، آن زنِ ضعیف، هویتش نابود شد تا ماشینهای کالکس برای یک روز دیگر تپش کنند. آیا این رهایی است؟ خیر. این زنجیری بود که با سیمهای مسی بسته شده بود. **حافظان خاموش**، روح را فریز میکنند تا طبیعت از جریان آن در دشتها سیراب شود؛ آنها هم زندانبان هستند، زندانبانی با چشمان باز. اِمِس به سمت یکی از ستونهای شکسته قدم برداشت. او دستش را به آرامی بر سنگِ سردی که انگار از جنس یک خاطرهی فراموش شده بود، گذاشت. - تمام درگیریها در آتریا، دروغین است. جنگ بر سر "چگونگی استفاده" از روح است. اما ما، بازیافتکنندگان، میگوییم: باید از بین برود. تنها در نابودی کامل ساختارهاست که روح میتواند به اصل خود، یعنی نیستیِ پربار بازگردد. هر شکلی، هر نظمی، هر خاطرهای، یک مانع است. ناگهان، اِمِس دستانش را به سمت بالا گرفت. این حرکت، کاملاً متفاوت از فعالسازیهای مهندسی کالکس یا مسدودسازیهای کایرا بود. این یک *واخواهی* بود. از شکافهای روی زمین و از درون تودههای غبار، جریانهایی از انرژی خاکستری و تیره شروع به خروج کردند. اینها ارواحی بودند که به قدری از ساختار دور شده بودند که دیگر حتی قابلیت تبدیل شدن به انرژی خالص را هم نداشتند؛ ارواحِ **فراموششدگان**. این انرژی تیره، با سرعتی وحشتناک، شروع به دور شدن از بدن اِمِس کرد و در نقطهای در بالای معبد، شروع به جمع شدن نمود. این تودهی عظیم و تاریک، با هیچیک از انرژیهای دیگر قابل مقایسه نبود؛ این **نقطه صفرِ زوال** بود. - این، انرژیای است که از زیر پای هر دوی آنها نشت میکند. انرژیای که حتی استثمارگران هم نمیتوانند آن را مصرف کنند و حافظان از لمس آن میترسند. **این سرنوشت نهایی است، تاریک.** ما آن را جمعآوری میکنیم، آن را به صورت یک موج واحد آزاد میکنیم تا تمام **نظم** و **جریان** را به یکباره خنثی سازد. تاریک، با دیدن این حجم از نیستی، وحشتزده به عقب رفت. این نه شبیه جنگ بود و نه شبیه بقا؛ این یک **خودکشی هستیشناسانه** بود. - اما... اگر همه چیز نابود شود... دیگر چه چیزی باقی میماند؟ اِمِس به آرامی چرخید و برای اولین بار، هالهای ضعیف از یک لبخند، گوشههای دهانش را لمس کرد؛ لبخندی که از درد و یقین مطلق ناشی میشد. - آزادی مطلق، تاریک آزادی از هر شکلی.
- 38 پاسخ
-
- 4
-
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
نام رمان: طبقهی فراموش شده نویسنده: زهرا | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه – ماورایی – معمایی – روانشناختی خلاصه در دل دوبی، شهری که شبهایش از نور میدرخشند و روزهایش زیر لایههای گرما و سکوت خفه میشود، برجی ایستاده که هیچوقت خاموش نمیشود. رها، زنی ایرانی، برای طراحی داخلی واحدهای متروک آن برج استفاده میشود — پروژههای ساده، در شهری که همهچیزش نو و بیگذشته به نظر میرسد. اما هرچه بیشتر در طبقات بالا کار میکند، حس عجیبی در او بیدار میشود. در نقشههای عددی وجود دارد که در خود برج دیده نمیشود؛ طبقهای که کسی از آن حرف نمیزند. با هر قدمی که برمیدارد، نور، صدا و زمان شکل دیگری پیدا میکنند، و دوبیِ شیشهای اطرافش کمکم چهرهای دیگر به خود میگیرند — شهری که زیر پوستش چیزی خاموش میشود. میان سکوت و برق، میان گذشته و آینده، میان عشق و سایه، رها به حقیقتی نزدیک میشود که نه فقط دربارهی برج، بلکه دربارهی خودش هم هست. حقیقتی که بهجای فریاد، با زمزمهای از پشت دیوارها آغاز
- 38 پاسخ
-
- 5
-
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام
اگه خودم رمان پی دی اف شده داشته باشم میتونم برای اینکه روی سایت بره پی دی اف رو بفرستم
-
سکوت مثل پتوی خفهکنندهای روی اتاق افتاده بود. رها پشتش را به دیوار چسبانده بود، نفسهایش کوتاه و بریده، طوری که هر لحظه فکر میکرد صدای تند تپش قلبش لو میدهد. نگاهش روی شکاف تاریک زیر تخت قفل شده بود. هیچچیز دیده نمیشد، فقط تاریکی مطلق. اما گوشهایش هنوز صدای خشخش را میشنیدند؛ صدایی شبیه کسی که آرام روی زمین میخزد. دستهایش لرزیدند. با تردید به سمت گوشی روی میز دست دراز کرد. نوک انگشتش به لبهی فلزی برخورد کرد. صفحه روشن شد، نور آبی کمرنگش اتاق نیمهتاریک را کمی روشن کرد. چشمان رها به صفحه دوخته شد. یک اعلان جدید چشمک میزد. پیام کوتاه بود: «شنیدی. حالا نوبت توئه که بگی.» انگار خون در رگهایش یخ زد. این جمله... دقیقاً همان چیزی بود که بارها و بارها از پشت خط اعتراف شنیده بود، وقتی تماسهای ناشناس وصل میشدند. کسی پشت آن خط همیشه با همین جمله شروع میکرد. رها لبهای خشکیدهاش را خیس کرد. خواست گوشی را پرت کند، اما انگار دستش به فرمانش گوش نمیداد. فقط خیره شد به حروف روشن روی صفحه؛ حروفی که مدام پررنگ و محو میشدند. در همان لحظه، صدای کوبیده شدن محکم به دیوار پشتی بلند شد. رها از جا پرید. دیوار تکان خورد، گچ ترک برداشت، و ذرات سفید مثل برف روی موهایش ریخت. با وحشت برگشت، اما چیزی ندید. زانوهایش شل شدند. گوشی از دستش لغزید و روی زمین افتاد. نور صفحه روی کف تاریک اتاق پهن شد. رها با تردید خم شد تا گوشی را بردارد... اما پیش از آن، چیزی از زیر تخت بیرون خزید. ابتدا فقط نوک انگشتها. سفید، باریک، با ناخنهایی دراز. بعد تمام یک دست، لاغر و استخوانی، که روی زمین کشیده شد و بهسمت او خزید. در میان انگشتان آن دست چیزی میدرخشید. رها خشکش زد. چشمانش گرد شد. آن دست چیزی را آرام به جلو هل داد... یک نوار کاست. درست مثل همان کاستهایی که بارها در اتاق ضبط شنیده بود. همان نوارهایی که صدای اعترافهای غریبهها رویشان حک شده بود. رها نفسش را در سینه حبس کرد. دست عقب کشید. کاست روی زمین غلتید و درست مقابل پایش ایستاد. برچسب زردرنگی رویش بود. با خط درشت و نامرتب نوشته شده بود: «قسمت تو.» صدای خفهای از اعماق تاریکی برخاست. اول زمزمه بود، بعد واضحتر شد؛ همان صدای مردی که پشت تماسهای ناشناس میآمد، صدایی سرد و آرام که در اعماق مغزش میپیچید: ــ «حالا اعتراف کن... قبل از اینکه ما حرف بزنیم.» رها جیغ نزد. نمیتوانست. گلو و زبانش خشک و سنگین شده بودند. فقط عقب عقب رفت تا به لبهی تخت خورد. نور گوشی دوباره چشمک زد. روی صفحه نوشته ظاهر شد: «ما همهچیز را میدانیم. فقط صدایت را میخواهیم.» اشک بیاختیار در چشمان رها جمع شد. دستهایش بیاراده بهسمت کاست رفتند. انگشتانش آن را برداشتند. پلاستیک سرد و زبرش در دستش لرزید. سایهای روی دیوار روبهرو جان گرفت. بلندتر از خودش، با خطوط نامشخص، انگار کسی از پشت پرده ایستاده باشد. سایه آرام سرش را خم کرد، مثل کسی که لبخند میزند. رها حس کرد پاهایش دیگر توان ایستادن ندارند. با یک حرکت افتاد روی زمین. کاست از دستش رها شد و کنار گوشی افتاد. ناگهان صدای کلیک بلند شد؛ انگار کسی دکمهی «پخش» ضبط صوتی نامرئی را زده باشد. از تاریکی، صدا شروع شد. نفسهای خودش. مکثی کوتاه. و بعد... صدای خودش که میگفت: ـ من... من تقصیرکارم. تمام تنش یخ کرد. این صدا صدای خودش بود، اما هرگز چنین جملهای نگفته بود. کاست ادامه داد. صدای خندهی کوتاه و زمزمهی ناشناس دوباره تکرار شد: ـ دیدی؟ ما گفتیم نوبت تو میرسه. اتاق دور سرش چرخید. اشیاء محو شدند. آخرین چیزی که دید، سایهای بود که از دیوار جدا شد و بهسمتش آمد.
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالی شد دستت درد نکنه خوشگله -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
کلی هرچیزی که هست رو کمی با رنگ ها غمگین و حس گرفتگی بدید اگه میشه دقیقتر از این نمیدونم چطور بگم- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه کلا چون یکجورایی داستان مثلا غمگینه -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
میتونید یکم حالتش رو غمگینتر بکنید؟ -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت دهم *** باران ریز و بیوقفه میبارید. صدای ضربههایش روی شیشهها مثل انگشتانی بیقرار بود که آرامش خانه را خط میزدند. بوی خاک نمخورده از پنجره نیمهباز میآمد، ولی برای نیلوفر آرامشی نداشت. آلا در گهوارهای کوچک اتاق خوابیده بود. صدای نفسهای کودکانهاش ریتمی آرام داشت، اما درون نیلوفر چیزی بیقرار میتپید. چند روزی میشد که سرگیجهها و ضعفش بیشتر بود. حتی گاهی هنگام بغل کردن آلا دستهایش میلرزد. اما به رادان چیزی نگفته بود. به رادانی که حالا با آن سکوت سنگینش، هر روز غریبهتر از قبل بود. او آهسته از تخت بلند شد. نور کمرنگ چراغ دیواری، سایهی او را روی دیوار کشیدهشده نشان میداد. میخواست برای خودش یک لیوان آب بیاورد، شاید کمی از این ضعف همیشگی کم شود. وقتی پا به سالن گذاشت، سرمای کف سنگی خانه از نوک انگشتان پایش بالا دوید. باران پشت شیشه های قدی پذیرایی سنگین تر از قبل می شود. در همین حین صدای گریهی کوتاه آلا از اتاق پیچید. نیلوفر بیاختیار برگشت. گامهایش تند شد. اما در همان لحظه، حس کرد زمین زیر پایش میچرخد. دیدش تار شد، دستش را به دیوار گرفت، اما دیر بود. پاهایش روی پلهی سنگی سر خورد. صدای برخورد بدنش با لبههای سرد پلهها در فضای خانه طنین انداخت. آخرین چیزی که دید، سایهی گهوارهای سفید آلا بود که در اتاق نور کم میلرزید. وقتی چشم باز کرد، نور سفید و تیز مهتابیها او را کور کرد. صدای بوق آرام دستگاهی که ضربان قلبش را ثبت میکرد، در گوشش میپیچید. گرمی دستی را روی انگشتانش حس کرد. سعی کرد سرش را بچرخند. رادان بود؛ چهرههای رنگپریده، نگاهش پر از ترسی که نیلوفر هیچوقت در او ندیده بود. - نیلوفر... صدایش خشدار بود، لرزان، انگار این یک کلمه از گلویش بیرون نمیآمد. لبهای نیلوفر تکان خورد، اما فقط صدای نفسش بود که به سختی از بین لبهای خشکیدهاش بیرون آمد. احساس درد شدیدی در پهلو و شانهاش داشت، مانند استخوانهایش زیر فشار میلرزیدند. پزشکی که در حال بررسی پروندهاش بود، به آرامی گفت: - ضربه شدیده... افت قند خون هم داشته. بدنش خیلی ضعیفه. سپس به پا و و گردن بانداژ شده اش اشاره کرد: - این کبودیها و زخمهای قدیمی... باید حتماً مراقبش باشید. این حجم آسیب... طبیعی نیست. نیلوفر پلکهایش را بست. صدای پزشک در گوشش محو شد. شب بعد، باران هنوز بیوقفه میبارید. در اتاق بیمارستان بوی الکل و داروهای ضدعفونی پخش بود. نیلوفر آرام به سقف خیره بود، چشمهایش خالی از هر حس. روی پهلو خوابیده بود، اما درد اجازه نمیداد تکان بخورد. رادان روی صندلی کنار تخت نشسته بود. دستش را جلو آورد تا دست نیلوفر را برد، اما او بیاختیار کمی عقب کشید. حرکتی کوچک، اما پر از فاصله. - نیلوفر... من... صدای او شکست. سکوت میانشان سنگین شد. نیلوفر لبخندی تلخ زد، لبخندی که از اشک هم دردناکتر بود. - دیگه فرقی نمیکنه... صدایش آرام بود، ولی خنجرش تا عمق جان رادان نشست. برای اولین بار در نگاه رادان ترس و پشیمانی موج میزد. اما دیر بود. خیلی دیر. زنی که روی تخت افتاده بود، دیگر همان دختر گذشته نبود. روی صورت و بازوهایش نقشهای از زخمها حک شده بود، نقشهای که از رنجهای بیصدا و شبهای طولانی خبر میداد. رادان به او نگاه میکرد و حس میکرد این فاصلهای که بینشان افتاد، هرگز کم نخواهد شد.
- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت نهم روزها گذشت. آلا بزرگتر میشد، اولین خندههایش خانه را پر میکرد، اولین قدمهای لرزانش زمین سرد را گرم میکرد. و درست همانوقت، چیزی در نگاه رادان تغییر میکرد. دیگر آن سردی یخزده در چشمهایش همیشه نبود. گاهی که آلا در آغوش نیلوفر میخندید، نگاه رادان نرم میشد. گاهی نیمهشب، وقتی نیلوفر در سکوت بچه را آرام میکرد، رادان در آستانهی در میایستاد و به آن صحنه خیره میماند. انگار تازه میدید، تازه حس میکرد چیزی در این زن هست که تا امروز ندیده بود. اما برای نیلوفر، این نگاهها دیگر وزنی نداشتند. زخمش عمیقتر از آن بود که با چند نگاه پر از تردید درمان شود. او هر بار که نگاه رادان را میدید، به یاد همان شبها میافتاد: شبهایی که سکوتش سنگینتر از هر فریادی بود، شبهایی که دستانش کبود شده بود، شبهایی که مجبور بود لباس کسی دیگر را بر تن کند. یک شب، وقتی آلا خوابیده بود و سکوت خانه سنگین بود، رادان آرام گفت: - خسته شدی… نه؟ صدایش نرمتر از همیشه بود، اما برای نیلوفر چیزی جز یک اعتراف دیرهنگام نبود. او لبخندی تلخ زد، بیآنکه جواب بدهد. سکوتش این بار نه از ضعف، بلکه از ناامیدی بود. رادان دستش را دراز کرد، اما نیلوفر کمی عقب کشید و روی تخت کنارش نشست. فاصلهای کوچک، اما پرمعنا. فاصلهای که سالها ساخته شده بود و حالا دیگر پر نمیشد. او میدانست شاید رادان کمکم در دلش جایی برای او پیدا کرده باشد، اما دیر بود. خیلی دیر. چون زنی که روبهرویش بود، دیگر همان دختر گذشته نبود؛ او زخمی بود که هرگز بهبود نمییافت
- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
-
سرداب قدیمی، بوی نم و خاک پوسیدهای میداد که حتی نفس کشیدن را سخت میکرد. دیوارهای سنگیاش با شیارهایی عمیق، مثل زخمهای کهنهای بودند که سالها از یاد رفتهاند. چراغهای کوچک مشعلمانندی که به فاصلههای نامنظم روی دیوار نصب شده بودند، نور ضعیفی میپاشیدند و سایهها را مثل ارواحی لرزان روی زمین میرقصاندند. قدمهایم آرام بود، اما هر بار که پایم روی سنگهای مرطوب سرداب میلغزید، صدای خفیفی در فضای بسته میپیچید و قلبم را به تپش میانداخت. در انتهای راهرو، دری نیمهباز دیده میشد که پشتش تاریکی غلیظتر از شب بود. زمزمهای مبهم از آن سوی در شنیدم، صدایی که شبیه نسیم نبود؛ بیشتر شبیه کسی بود که نامم را آهسته صدا میزد. نزدیکتر رفتم، اما در همان لحظه آیینهای کوچک و گرد را دیدم که به دیوار روبهرو تکیه داشت. سطح آیینه با غباری خاکستری پوشیده شده بود، اما تصویر من در آن واضحتر از حد طبیعی بود، گویی آیینه مرا بهتر از خودم میشناخت. صورتم رنگپریدهتر، چشمانم تاریکتر و لبخندی محو روی لبم دیده میشد که در واقعیت نزده بودم. زمزمه دوباره تکرار شد، این بار واضحتر و نزدیکتر: «برگرد… برنگرد…» نفسم را حبس کردم و در را هل دادم. هوای سرداب ناگهان مثل مه غلیظی به صورتم هجوم آورد و بوی فلزی خون، مشامم را پر کرد. روی زمین خطی از شمعهای نیمهسوخته دیده میشد که به شکل دایرهای در اطراف یک صندوقچه چوبی چیده شده بودند. کنارش جسدی بیجان افتاده بود؛ مردی با ردای سیاه و زخمی عمیق روی گردنش، طوری که انگار چیزی از درون او را دریده باشد. به عقب پریدم، اما پایم به سنگی گیر کرد و نزدیک بود بیفتم. دستم را روی دیوار گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم، و ناگهان حس کردم که چیزی سرد از کنار انگشتانم عبور کرد؛ مثل دست انسانی یخزده که فقط برای لحظهای خواسته باشد لمس شود. چراغها یکییکی خاموش شدند و تاریکی مثل موجی سهمگین روی من فروریخت. صدای زمزمه حالا از همهجا میآمد: «برو… دیر شده…» قلبم تند میزد و عرق سردی روی پیشانیام نشست. به سمت در دویدم، اما در همان لحظه جیغی گوشخراش، آنقدر بلند که انگار دیوارهای سرداب ترک برداشته باشند، فضا را شکافت. پایم از ترس سست شد و محکم به زمین خوردم. از گوشه چشم دیدم که آیینه وسط دایره شمعها ظاهر شده بود؛ نه، انگار از دل تاریکی رشد کرده بود. تصویر درون آیینه دیگر من نبود؛ مردی با چشمانی سفید، بیمژه و پوستی خاکستری، از پشت شیشه به من زل زده بود. لبهایش تکان خوردند، اما صدایی از او نیامد؛ در عوض زمزمهای که از هر گوشه سرداب شنیده میشد، حالا به زبان من سخن میگفت - تو نمیبایست اینجا میآمدی. آیینه لرزید و مثل سطح آب موج برداشت. انگشتان استخوانی از شیشه بیرون آمدند، یکییکی، و به سمت من دراز شدند. عقب کشیدم، اما دیوار پشت سرم راه فرار را بسته بود. سایهها زنده شده بودند، به دورم حلقه زدند، و سرداب به اتاقی بیانتها تبدیل شد. صدای جیغی دیگر برخاست، این بار از گلوی خودم، درحالیکه احساس کردم انگشتان سردی دور مچم حلقه زدهاند. آخرین چیزی که دیدم، قبل از آنکه تاریکی کاملم را ببلعد، لبخند مرد درون آیینه بود که حالا درست مقابلم ایستاده بود و زمزمهای با لحنی آرام و بیرحم در گوشم کرد - عبور کردی… حالا مال مایی.
- 13 پاسخ
-
- 5
-
-
-
پارت هشتم روزها پشت هم میگذشتند؛ آرام، بیرحم، مثل آبی که سنگ را سوراخ میکند. نیلوفر هر صبح با صدای بستهشدن در خانه بیدار میشد؛ رادان بیکلام میرفت. نه خداحافظی، نه حتی نگاه. سکوتش مثل خنجری بود که هر روز در دل نیلوفر عمیقتر مینشست. لباسهایش، هنوز بوی او را میدادند؛ اویی که دیگر نبود. در کمد، پیراهنهایی آویزان بود که برای نیلوفر نبودند، برای سایهی دیگری بودند. وقتی مادرشوهرش با بیتفاوتی گفت - اینارو بپوش… اون همیشه همینارو میپوشید. نیلوفر حس کرد مثل عروسکی بیجان است. هر تار نخ آن لباسها روی پوستش مثل خار مینشست. شبها، تخت میانشان سردتر از هر برفی بود. فاصلهی تنها چیزی نبود؛ فاصلهی روحها، همهچیز بود. رادان به دیوار نگاه میکرد، به سکوتی که نیلوفر را میکُشت. او حتی وقتی میخواست چیزی بگوید، صدایش میلرزید. واژهها در گلویش گیر میکردند، چون میدانست جواب فقط سکوت خواهد بود. گاهی نگاههای کوتاه، تیزتر از هر ضربهای بودند. نگاههایی که میگفتند «تو او نیستی»، بیآنکه لبها تکان بخورند. همان نگاهها بودند که نیلوفر را شبها در آغوش گریه فرو میبرد. اما سکوت همیشه زخم نبود؛ گاهی خشم به شکل دیگری بیرون میزد. روزی که نیلوفر نتوانست لباس خواهرش را بپوشد و گفت: «این من نیستم…» رادان بیهوا مچ دستش را گرفت. فشارش آنقدر شدید بود که پوست نیلوفر کبود شد. نگاهش سنگین و پر از عصبانیت بود، و با صدای خفه و خشنی گفت - پس سعی کن بشی. درد مچش تا بازو رفت. وقتی رادان دستش را رها کرد، جای انگشتهایش مثل داغی روی پوست ماند. نیلوفر فهمید درد همیشه مشت و سیلی نیست. گاهی در لباسی است که به اجبار بر تنت مینشانند، در چنگی که روی پوستت فرو میرود، در سکوتهایی که مثل زهر آرام در جانت میچکد. هر شب، وقتی در آینه نگاه میکرد، کمتر و کمتر خودش را میشناخت. صورتش بود، اما چشمهایش خاموش میشدند. کمکم خودش محو میشد و فقط سایهای باقی میماند… سایهای که باید به جای دیگری زندگی کند.
- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت هفتم اشکهایش را پاک نکرد. هنوز در آینه، سایهای بود از زنی که خودش نبود. دستش بیاختیار روی حلقهای باریک طلایی سر خورد. حلقههای آن روز بر انگشتش نشست، مثل زنجیری ظریف اما شکستناپذیر. لرزه عجیبی از نوک انگشتانش به قلبش دوید، و درست همانجا، ذهنش لغزید… و همهچیز به شب اول برگشت. سالن عقد پر از صدا بود؛ خنده ها، زمزمه ها، دعاها. اما در گوش نیلوفر هیچچیز جز تپش قلب خودش نمیپیچید. وقتی عاقد جملهها را تکرار کرد، زبانش خشک شد. به مادر نگاه کرد، که با نگاهی آمیخته از خطر و انتظار نشسته بود. به پدر، که ابرو در هم کشیده، فقط منتظر جواب بود. و او… لبهایش بیجان تکان خوردند: - … بله. صدای شادی اطرافش بلند شد، اما در دلش چیزی شکست. مثل شیشهای که ترک میخورد و هرگز یکپارچه نمیشود. شب، خانه رادان بوی غربت میداد. بوی گلی پژمرده در گلدانی فراموش شده است. دیوارها سرد، قابها خالی، پردهها نیمهکشیده. همهچیز انگار چشم به راه کسی دیگر بود. او فقط مهمانی ناخواسته در خانهای پر از خاطره بود. رادان جلوتر از او میرفت؛ بیکلام، با گامهایی سنگین. نیلوفر پشت سرش، با دستهایی که هنوز از فشار حلقه میلرزید. وقتی به اتاق رسیدند، تخت بزرگ با ملحفههای سفید چشمهایش را گرفت. سفیدِ بیروح، مثل کفنی که او را میبلعید. در پاهایش فرمان نمیبردند. نگاهش روی تخت قفل شد و حس کرد در گلویش حبس میشود. رادان برگشت. چشمهایش بر او نشستند؛ اما نه بر او. در آن نگاه چیزی جز شناسایی نبود، انگار که روحی از میان قامتش عبور کند. لبهای مرد بیصدا میلرزند: - … همونه. نیلوفر یخ کرد. حتی سایهی عشق در آن نگاه نبود، فقط مقایسه بود، فقط زندهکردن خاطرهای زنی که دیگر نبود. آن شب، در سکوتی خفهکننده، کنار مردی نشسته بود که به جای مرهم، خنجری حضور داشت. او به سقف خیره شد، با چشمانی که پر از اشکهای بیصدا بودند. رادان پشتش را کرد. فاصلهای به پهنای یک دنیا میانشان افتاد.
- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت ششم صدای گریهای آلا در اتاق پیچید، آنقدر بیقرار است که قلب نیلوفر را میزد. آرامش کرد، بوسهای به پیشانیاش زد، ولی نگاهش دوباره به آینه افتاد. باز زن همان سایه. چشمهایش تار شد و ذهنش لغزید؛ سقوط کرد به گذشته، به روزی که همه چیز رقم خورد. خانه سرد بود. پرده ها کشیده، هوا سنگین. بوی دارو از لباسهای مادر میآمد، و نگاه پدر مثل حکم دادگاهی بود که اجازه دفاع نمیداد. آن روز همه جمع بودند: مادر، پدر، چند نفر از بزرگترها، و او… دختری که هنوز صدایش میلرزید. پدر با صدای خشک و بیاحساس گفت: - رادان نمیتونه تنها بمونه. تو باید برای جبران این کار رو بکنی نیلوفر بهتزده نگاهش کرد. - من؟ من که… من خواهرشم! مادر بیحوصله، با چشمانی پر از خشم و اندوه، میان حرفش دوید: - خواهرشی، درست. اما تو باعث شد اون شب دیر کنه. اگر نگهش نمیداشتی، الان تو بیمارستان نبود. این تقصیر توئه. حالا باید جبران کنی. اشک در چشمهایش جمع شد. صدایش به زحمت بیرون آمد: - من نمیخواستم… من فقط میخواستم… پدر با دست محکم روی میز کوبید. صدای ضربه در خانه پیچید. - دیگه حرف نمیزنیم. این تنها راهه. همه نگاهها روی او قفل شد. نگاههایی که نه از سر دلسوزی بود، نه محبت روز بعد، او را نشاندند روی تخت، لباسهای خواهرش پهن بود. مادر پیراهن سفید سادهای را برداشت، آن را مثل حکم در دست گذاشتن و با لحنی خشک گفت: - بپوش. دستهایش میلرزد. اشک از گوشه چشمش چکید. زمزمه کرد: - نمیتونم… من اون نیستم… سیلی مادر روی صورتش نشست. گرمایش سوزاند، اما دردش از آنچه بر قلبش میرفت کمتر بود. مادر با صدایی که هیچ مهری نداشت، فریاد زد: - تو از امروز اون میشی. صداشو، لباساشو، نفساشو. همه چی. پاهایش بیجان شدند. لباسی که بر تن کرد مثل کفنی برای هویت خودش بود. وقتی به آینه نگاه کرد، تصویر خودش محو شده بود. تنها خواهرش مانده بود، زنده در تن او. در همان لحظه، صدای پای رادان آمد. وارد اتاق شد. نگاهش روی نیلوفر نشست. در چشمهایش چیزی برق زد، اما نه عشق… فقط شناسایی شد. فقط خاطره. لبهایش بیصدا تکان خوردند: - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در همان لحظه حس کرد ازدواج، فقط نام دیگری برای دفن شدن است. اشکهایش روی گونه لغزید و تصویر در آینه تار شد. دوباره به حال برگشت. آلا آرامتر شده بود، اما قلب نیلوفر نه. هنوز میان گذشته و اکنون، میان اجبار و واقعیت، گیر کرده بود.
- 13 پاسخ
-
- 2
-
-