پارت ۲
از خاکریز که گذشتیم، آنها دیگر حرف نمیزدند. سکوت مانند پردهای سنگین بینمان افتاده بود. صدای گلولهها مثل قبل نبود. دیگر صدای تق تق نمیآمد، فقط طبل میکوبید. در سینهمان. در سرمان. قلبم داشت از دهانم بیرون می زد. دستم هنوز دفترچه را محکم گرفته بود.
مهدی جلوتر از من میرفت. همیشه همین بود. انگار مرگ را صدا میکرد، نه اینکه ازش بترسد. صدای وحشتناکی پیچید. زمین لرزید. من روی خاک افتادم. چشم که باز کردم، فقط دود بود و سکوت. صدا زدم:
-مهدی؟
اما پاسخی نیامد.
آنها جسد تکهتکهاش را صبح آوردند. هنوز صورتش را نبسته بودند. لبخند زده بود. همان لبخند همیشگیاش، که مثل خودش ساکت بود.
آن شب، تا صبح نشستم. نَخوابیدم. فقط دفترچه را ورق زدم. صدایش را میان خطها میشنیدم. نوشته بود:
-اگر من مردم، بقیه زنده بمانند.
اگر برنگشتم، این نخلها را مثل ما میسوزانند، اما ریشهشان هنوز هست.
و اگر دفترچهام به دست مادرم رسید، پسرش ترسو نبود؛ زودتر رفت.
در خط آخر با دستخطی لرزان نوشته شده بود:
-محمد، تو باید برگردی.
دو سال گذشت تا جنگ تمام شد. یا شاید، ما تمام شدیم و جنگ ادامه پیدا کرد. در ذهنهایمان. در خواب ها. در شبهایی که صدای تیر نبود، اما گوشمان میشنید.
وقتی برگشتم، کسی منتظرم نبود. نه مادرم، نه پدرم. فقط آن دفترچه، که توی کولهام مانده بود و سنگینتر از یک جنازه بود.
دو هفته بعد، آدرس خانه ای که مهدی در دفترچه اش نوشته بود را پیدا کردم خانهای ساده، دیواری گلی، حیاطی با درخت انار.در زدم، زنی لاغر در را باز کرد. نگاهش پر از انتظار بود، اما حرفی نزد. فقط آهسته گفت:
-تو دوستِ مهدیای؟
و من فقط سرم را پایین انداختم. دفترچه را با دو دست به او دادم.
او نشست روی پله. دفترچه را بغل گرفت. آرام بوسید. اشکش نریخت. گفت:
-من هر شب خوابش رو میدیدم. میگفت یکی دفترچهشو میاره.
و بعد سرش را بالا آورد. با صدایی که نرمتر از بغض بود گفت:
-تو محمدی؟
گیج شدم. پرسیدم:
-از کجا...؟
لبخند زد.
-مهدی همهش از تو مینوشت. میگفت یه دوستی داره که مثل برادره. گفت اگر خودش نتونه، تو باید کتابو تموم کنی.