رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

عسل

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    238
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط عسل

  1. با نگار تکنیک های مخ زنی
  2. عسل

    یک رمان خوب؟

    رمان های خانم مرجان فریدی هم هست واقعا قلمشون زیبا و عالیه
  3. رها جلو رفت. هنوز صدای موسیقی را پخش می‌کرد، ولی قرقره‌ها بی‌حرکت بودند. انگار صدا از جای دیگر می‌آمد، نه از نوار. با انگشت به بدنه ای فلزی دستگاه زد. خنک بود، بخاری که کنارش شعله می‌کشید. صدای موسیقی لحظه‌ای پایین آمد و همان صدای نفس‌های آرام دوباره شنیده شد. این بار کوتاه تر، نزدیک تر، درست پشت گوشش. رها چرخید، اما پشتش فقط دیوار و قفسه‌ی کتاب بود. هیچکس نبود. دستش را به پشتی صندلی گرفت، اما چوب صندلی کمی نمناک بود. وقتی دستش را برداشت، لکه‌ای تیره روی انگشتش مانده بود، زنگ‌زده و ترش. چراغ اتاق لرزید، یک چشمک کوتاه، بعد دوباره روشن ماند. ضربه‌های آهسته به شیشه نامرئی دیگر با موسیقی هماهنگ نبودند. بی‌نظم می‌شد، گاهی سریع و گاهی با فاصله، و هر ضربه‌ای که از قبل می‌خورد. رها به اتاق نگاه کرد. شک داشت، اما حس کرد، کمتر از قبل بسته است. فاصله‌ی باریکی بین لبه‌ی آن و دید می‌شد. نفسش را نگه داشت و گوش داد. صدای پا نبود، اما انگار کسی با نوک ناخن آرام روی دیوار راهرو می‌کشید. خش‌خش مداوم. دستش سمت گوشی رفت تا چراغ قوه‌اش را روشن کند. نور سفید روی دیوار افتاد. همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید، جز یک سایه باریک، عمودی، کنار کمد. انگار کسی همانجاست، ولی وقتی نور را مستقیم گرفت، سایه محو نشد، فقط کمی جابه‌جا شد. آهنگ قطع شد. صدای بخاری نکرد. حتی صدای تیک‌تاک ساعت هم نبود. فقط سکوت رها عقب‌عقب به سمت تخت رفت، اما زیر پایش جیرجیر خفیفی کرد. نگاه به کف انداخت. روی فرش رد باریکی شبیه رد کف پا بود، انگار کسی با پاهای خیس از همانجا عبور کرده باشد. رد پا درست به سمت تخت خودش میرفت. گلوش خشک شد. دوباره به ضبط نگاه کرد. این بار قرقره‌ها می‌چرخیدند، اما نوار داخلش نبود. جای کاست خالی بود، در فلزی باز، و قرقره‌ها با هوای می‌چرخیدند، از دستگاه صدای نفس‌های کوتاه و عجول می‌آمد. رها یک قدم عقب رفت و همان لحظه چیزی از پشت پرده افتاد. نه سنگین، نه سبک، شبیه چیزی که سال‌ها خاک خورده باشد. پرده آرام تکان خورد. او می خواست فریاد بزند، ولی چیزی گلویش را بسته بود... پرده هنوز موج می‌خورد، انگار کسی از آن طرف نفس می‌کشد. نه آنقدر شدید که بشود، اما برای اینکه در ذهنش تصویری شکل بگیرد، کافی است: یک دست، باریک و استخوانی، که آرام پرده را کنار می‌زند و بعد از می‌رود. پاهایش نمی‌خواستند حرکت کنند، اما قلبش محکم می‌کوبید که انگار می‌خواست راه فرار را به بدنش یاد بدهد. نگاهش به همان رد پا دوخته شده بود. حالا کم‌رنگ‌تر نبودند، تیره‌تر شده بودند... انگار چیزی از زمین به سمت بالا تراوش کرده باشد، نه اینکه از بیرون وارد شود. صدای خشک دوباره بلند شد، اما این بار از سقف. آهسته، دیره‌وار، شبیه کشیده‌شدن طناب روی فلز. رها ناخودآگاه یک قدم به عقب رفت و پاشنه‌اش به پایه‌ی تخت گیر کرد. تخت کمی جابه‌جا شد و صدای خفه‌ای تقی از زیرش آمد. از همه‌ی صداهایی که شنیده بود، این یکی طبیعی نبود. چشمهایش به سمت زیر تخت رفت. تاریک بود، حتی با نور چراغ‌قوه هم سیاهی‌اش را پس نمی‌داد. اما گوش‌هایش تشخیص داد… صدای نفس‌ها از آنجا می‌آمد. نه آهسته، نه آرام. تند، بریده‌بریده، درست مثل کسی که می‌خواهد جلوی خودش را بگیرد برای فریادزدن. انگشتش روی دکمه‌ی چراغ‌قوه می‌لرزد. نور را پایین برد. چیزی آن زیر تکان نخورد، ولی لحظه‌ای دید — دو لکه‌ی سفید، گرد و بی‌حرکت، که دقیقاً به او خیره شده بود. چراغ‌قوه خاموش شد. تاریکی همه‌چیز را بلعید. و در آن، صدای نفس‌ها تاریکی قطع شد… سکوتی آن‌قدر عمیق که گوشش شروع کرد به شنیدن صدای خودش، ضربان خودش… و بعد، آرام، از جایی خیلی نزدیک به گوشش، یک صدای زمزمه: - دیگه دیر شده.
  4. سلام دست گلت درد نکنه 

  5. رها هنوز روی تخت نشسته بود و به ضبط خیره بود. شعله‌های بخاری، سایه‌ها را روی دیوار جابه‌جا می‌کردند. آهنگ ادامه داشت، ولی دیگر حس نمی‌شد که فقط یک آهنگ باشد؛ لابه‌لای ملودی، نفس‌های آرامی می‌آمد، منظم، نه از بلندگو، انگار از نزدیک‌تر. نگاهش را به اطراف اتاق چرخاند. همه‌چیز سرجایش بود، اما اتاق کمی کوچکتر شده بود، دیوارها یک ذره جلوتر بودند. به خودش گفت این فقط توهم است، ولی قلبش تندتر می‌زد. دستش را روی بالش گذاشت تا بلند شود، اما همان لحظه صدای تق‌تق آرامی از پشت بخاری آمد. آنقدر آرام که اگر موسیقی نبود، شاید واضح تر می‌شنیدش. آهنگ کم‌کم کندتر شد. صدای سازها کشیده‌تر و نفس‌ها واضح‌تر. رها حس کرد کسی چیزی را پشت بخاری زمزمه می‌کند. گوشش را تیز کرد، ولی زبان آن صدا آشنا نبود. نه فارسی، نه زبانی که قبلاً شنیده باشد. پا شد و دو قدم به بخاری نزدیک شد. حرارت، پوست صورتش را داغ کرد، اما زمزمه همچنان ادامه داشت. خم شد گوشش را نزدیک کند، تا آهنگ یک لحظه قطع شود و صدای خش‌خش مثلی در اتاق پیچید. قلبش لرزید. عقب رفت و به سمت میز دوید تا ضبط را خاموش کند، اما قبل از اینکه دکمه را بزند، آهنگ دوباره شروع شود. این بار صدا دیگر زمزمه نبود؛ یک جمله کوتاه و شمرده، اما با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد، و مستقیم در گوشش گفته می‌شد. معنی جمله را نمی‌فهمید، ولی حس کرد بدنش سرد شد. دستهایش میلرزید. روی صندلی نشست و به خودش گفت: این فقط یک کاست قدیمی است، فقط یک آهنگ... اما همان لحظه صدای پای آرامی از راهرو شنید. انگار کسی با جوراب راه میرفت. نگاه به در اتاقش کرد. بسته بود، اما لبه‌ی نور زرد چراغ راهرو زیر آن دیده می‌شد. سایه‌ای از جلوی نور گذشت. قلبش کوبید. گوشی‌اش را برداشت، شماره‌های تماس نداشت. یک لحظه خواست به مادرش زنگ بزند، اما یادش آمد که خواب است و پایین صدای تلویزیون نمی‌آید. آهنگ همچنان ادامه داشت، اما حالا به وضوح صدای ضربه‌هایی آهسته با ریتم موسیقی هماهنگ شده بود، انگار کسی با ناخن به شیشه‌ای نامرئی می‌زد. رها نگاهش را از در برنداشت. سایه‌ای دوباره گذشت، این بار کمی مکث کرد. زمزمه از پشت بخاری، صدای پا از راهرو، و آهنگی که حالا آرام‌آرام تندتر می‌شد، همه با هم در هم پیچیدند. رها نمی‌دانست از کدام باید بترسد. دستش به آرامی به سمت کلید چراغ رفت، اما همان لحظه صدای خنده‌ی کوتاهی آمد. نه از بلندگو، نه از راهرو... از همان گوشه‌ای که چند دقیقه پیش خودش نشسته بود. رها سرش را چرخاند. صندلی خالی بود. بخاری هنوز شعله می‌کشید. ضبط هنوز میچرخید. اما یک چیز فرق کرده بود: کاست دیگر نمی‌چرخید.
  6. باد سرد کوچه را خالی‌تر نشان می‌داد. چراغ‌های خیابان، زرد و خسته روی آسفالت می‌ریختند و صدای ماشین‌ها از دور، مثل موجی کدر در هوا می‌پیچید. رها از در ساختمان که بیرون آمد، انگار بوی باران شب توی ریه‌هایش سنگینی کرد. دست‌هایش را در جیب فرو برد و به‌سمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشت. هنوز چند جمله‌ای آخر تماس آن مرد در ذهنش بود، جمله‌هایی که نمی‌خواست باورشان کند اما از سرش بیرون نمی‌رفتند. پیرمردی با کیسه های پر از نان بربری از کنارش گذشت و آرام گفت خدا به همراهت دخترم. صدای گرم و خسته‌اش، برای لحظه‌ای دلش را نرم کرد اما دوباره همان خنکی کوچه روی پوستش نشست. در ایستگاه فقط یک زن جوان نشسته بود که شال بنفش بلندی روی دوش انداخته بود و با تلفن حرف می‌زد. رها کنارش نایستاد، کمی دورتر و به شیشه‌ بسته‌ی یک مغازه‌ی لوازم صوتی خیره می‌شود. پشت شیشه، یک ضبط صوت قدیمی بود. از آن مدل‌هایی که با دکمه‌های فلزی و کاست‌های شفاف کار می‌کنند. نگاهش رویش ماند. مغازه‌دار، مردی میانسال با عینک گرد، از پشت شیشه اشاره کرد که اگر می‌خواهد، بیاید داخل. ده دقیقه بعد، ضبط صوت توی کیسه‌ی کاغذی در دستش بود و یک کاست خاک‌گرفته هم کنارش. مرد گفته بود این مال مشتری قدیمی بود. از ایستگاه تا خانه، بارها وسوسه شد کیسه را باز کند و کاست را در بیاورد، ولی هوا و نگاه‌های پراکنده‌ی رهگذرها باعث شد تا رسیدن به خانه صبر کند. خانه‌شان در طبقه سوم ساختمانی قدیمی بود. پله ها را با کفش های خیس بالا رفت و کلید را آرام در قفل چرخاند. یک‌راست به سمت اتاقش رفت چراغ کوچک را روشن کرد و ضبط را روی میز گذاشت. بخاری نفتی گوشه‌ی اتاق، با شعله‌های آبی و بی‌صدا کار می‌کرد. کاست را آرام در جای خودش جا داد. صدای خشخش کوتاهی آمد و بعد، آهنگی شروع شد. نه شاد بود، نه غمگین. چیزی بین آن دو، با ملودی آرام و کلماتی که آنقدر زمزمه‌وار گفته می‌شد که معنی‌شان را نمی‌فهمید. روی تخت، کفش‌ها را درآورد و به صدای دور موتور یک ماشین در کوچه گوش داد. صدای خنده‌ای دو جوان از پایین می‌آمد و با صدای موسیقی قاطی می‌شد. تلفن همراهش روی میز می‌لرزید. پیام از یک شماره ناشناس بود: «امشب خواب به چشمت نمی‌آید. کاست را تا آخر گوش کن.» انگشتانش برای لحظه‌های روی صفحه‌ی گوشی یخ زدند. به پنجره نگاه کرد. پرده تکان نمی‌خورد، اما سایه‌ای از پشت آن گذشت. آهنگ ادامه پخش می‌شد، و هرچه جلوتر می‌رفت، صداهای زمزمه‌وار در آن بیشتر می‌شدند. رها آرام بلند شد و به سمت پنجره رفت. کوچه خالی بود. فقط چراغ یک موتور روشن و خاموش شد و بعد از سکوت برگشت. برگشت و روی تخت نشست، اما این بار به ضبط خیره شد. حس کرد آهنگ فقط موسیقی نیست، انگار کسی داستانی را از میان نت‌ها برایش تعریف می‌کند.
  7. نام داستان: آن سوی نخل‌ها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سال‌ها به جنوب بازمی‌گردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخل‌های سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی می‌افتد که هیچ‌گاه برنگشتند. این سفر، وداعی‌ست با گذشته‌ای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستاده‌ایم. قصه‌ی زندگی من، محمد، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک شدند https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  8. عسل

    کلیشه های رمانی

    اینکه داخل رمان یک کاری رو ممنوع میکنن مثل این در رو باز نکن شخصیت اصلی به خاطر کنجکاوی در رو باز میکنه و یک اتفاقی می‌افته
  9. عسل

    کلیشه های رمانی

    مثلث عشقی دو نفر عاشق یک نفر می‌شوند و او بین آن‌ها گیر می‌افتد
  10. عسل

    کلیشه های رمانی

    دشمنی که به عشق تبدیل می‌شود دختر و پسر اول از هم متنفرند، ولی کم‌کم عاشق هم می‌شوند.
  11. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    نیلا
  12. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    نگین
  13. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    واران
  14. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آرزو
  15. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آلا
  16. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آسا
  17. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آهیا
  18. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آسنا
  19. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    سنا
  20. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    اسما
  21. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    سما
  22. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    کیمیا
  23. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    ماهک
  24. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    سُهام
×
×
  • اضافه کردن...