رها جلو رفت. هنوز صدای موسیقی را پخش میکرد، ولی قرقرهها بیحرکت بودند. انگار صدا از جای دیگر میآمد، نه از نوار. با انگشت به بدنه ای فلزی دستگاه زد. خنک بود، بخاری که کنارش شعله میکشید.
صدای موسیقی لحظهای پایین آمد و همان صدای نفسهای آرام دوباره شنیده شد. این بار کوتاه تر، نزدیک تر، درست پشت گوشش. رها چرخید، اما پشتش فقط دیوار و قفسهی کتاب بود. هیچکس نبود.
دستش را به پشتی صندلی گرفت، اما چوب صندلی کمی نمناک بود. وقتی دستش را برداشت، لکهای تیره روی انگشتش مانده بود، زنگزده و ترش. چراغ اتاق لرزید، یک چشمک کوتاه، بعد دوباره روشن ماند.
ضربههای آهسته به شیشه نامرئی دیگر با موسیقی هماهنگ نبودند. بینظم میشد، گاهی سریع و گاهی با فاصله، و هر ضربهای که از قبل میخورد.
رها به اتاق نگاه کرد. شک داشت، اما حس کرد، کمتر از قبل بسته است. فاصلهی باریکی بین لبهی آن و دید میشد. نفسش را نگه داشت و گوش داد. صدای پا نبود، اما انگار کسی با نوک ناخن آرام روی دیوار راهرو میکشید. خشخش مداوم.
دستش سمت گوشی رفت تا چراغ قوهاش را روشن کند. نور سفید روی دیوار افتاد. همهچیز عادی به نظر میرسید، جز یک سایه باریک، عمودی، کنار کمد. انگار کسی همانجاست، ولی وقتی نور را مستقیم گرفت، سایه محو نشد، فقط کمی جابهجا شد.
آهنگ قطع شد. صدای بخاری نکرد. حتی صدای تیکتاک ساعت هم نبود. فقط سکوت رها عقبعقب به سمت تخت رفت، اما زیر پایش جیرجیر خفیفی کرد. نگاه به کف انداخت. روی فرش رد باریکی شبیه رد کف پا بود، انگار کسی با پاهای خیس از همانجا عبور کرده باشد. رد پا درست به سمت تخت خودش میرفت.
گلوش خشک شد. دوباره به ضبط نگاه کرد. این بار قرقرهها میچرخیدند، اما نوار داخلش نبود. جای کاست خالی بود، در فلزی باز، و قرقرهها با هوای میچرخیدند، از دستگاه صدای نفسهای کوتاه و عجول میآمد.
رها یک قدم عقب رفت و همان لحظه چیزی از پشت پرده افتاد. نه سنگین، نه سبک، شبیه چیزی که سالها خاک خورده باشد. پرده آرام تکان خورد.
او می خواست فریاد بزند، ولی چیزی گلویش را بسته بود...
پرده هنوز موج میخورد، انگار کسی از آن طرف نفس میکشد. نه آنقدر شدید که بشود، اما برای اینکه در ذهنش تصویری شکل بگیرد، کافی است: یک دست، باریک و استخوانی، که آرام پرده را کنار میزند و بعد از میرود.
پاهایش نمیخواستند حرکت کنند، اما قلبش محکم میکوبید که انگار میخواست راه فرار را به بدنش یاد بدهد. نگاهش به همان رد پا دوخته شده بود. حالا کمرنگتر نبودند، تیرهتر شده بودند... انگار چیزی از زمین به سمت بالا تراوش کرده باشد، نه اینکه از بیرون وارد شود.
صدای خشک دوباره بلند شد، اما این بار از سقف. آهسته، دیرهوار، شبیه کشیدهشدن طناب روی فلز.
رها ناخودآگاه یک قدم به عقب رفت و پاشنهاش به پایهی تخت گیر کرد. تخت کمی جابهجا شد و صدای خفهای تقی از زیرش آمد. از همهی صداهایی که شنیده بود، این یکی طبیعی نبود.
چشمهایش به سمت زیر تخت رفت. تاریک بود، حتی با نور چراغقوه هم سیاهیاش را پس نمیداد. اما گوشهایش تشخیص داد… صدای نفسها از آنجا میآمد. نه آهسته، نه آرام. تند، بریدهبریده، درست مثل کسی که میخواهد جلوی خودش را بگیرد برای فریادزدن.
انگشتش روی دکمهی چراغقوه میلرزد. نور را پایین برد. چیزی آن زیر تکان نخورد، ولی لحظهای دید — دو لکهی سفید، گرد و بیحرکت، که دقیقاً به او خیره شده بود.
چراغقوه خاموش شد. تاریکی همهچیز را بلعید. و در آن، صدای نفسها تاریکی قطع شد…
سکوتی آنقدر عمیق که گوشش شروع کرد به شنیدن صدای خودش، ضربان خودش… و بعد، آرام، از جایی خیلی نزدیک به گوشش، یک صدای زمزمه:
- دیگه دیر شده.