
عسل
کاربر فعال-
تعداد ارسال ها
278 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
Donations
0.00 USD
عسل آخرین بار در روز آذر 3 برنده شده
عسل یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره عسل
- تاریخ تولد 04/28/1875
آخرین بازدید کنندگان نمایه
بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.
دستاورد های عسل
-
روزها گذشت. آلا بزرگتر میشد، اولین خندههایش خانه را پر میکرد، اولین قدمهای لرزانش زمین سرد را گرم میکرد. و درست همانوقت، چیزی در نگاه رادان تغییر میکرد. دیگر آن سردی یخزده در چشمهایش همیشه نبود. گاهی که آلا در آغوش نیلوفر میخندید، نگاه رادان نرم میشد. گاهی نیمهشب، وقتی نیلوفر در سکوت بچه را آرام میکرد، رادان در آستانهی در میایستاد و به آن صحنه خیره میماند. انگار تازه میدید، تازه حس میکرد چیزی در این زن هست که تا امروز ندیده بود. اما برای نیلوفر، این نگاهها دیگر وزنی نداشتند. زخمش عمیقتر از آن بود که با چند نگاه پر از تردید درمان شود. او هر بار که نگاه رادان را میدید، به یاد همان شبها میافتاد: شبهایی که سکوتش سنگینتر از هر فریادی بود، شبهایی که دستانش کبود شده بود، شبهایی که مجبور بود لباس کسی دیگر را بر تن کند. یک شب، وقتی آلا خوابیده بود و سکوت خانه سنگین بود، رادان آرام گفت: - خسته شدی… نه؟ صدایش نرمتر از همیشه بود، اما برای نیلوفر چیزی جز یک اعتراف دیرهنگام نبود. او لبخندی تلخ زد، بیآنکه جواب بدهد. سکوتش این بار نه از ضعف، بلکه از ناامیدی بود. رادان دستش را دراز کرد، اما نیلوفر کمی عقب کشید و روی تخت کنارش نشست. فاصلهای کوچک، اما پرمعنا. فاصلهای که سالها ساخته شده بود و حالا دیگر پر نمیشد. او میدانست شاید رادان کمکم در دلش جایی برای او پیدا کرده باشد، اما دیر بود. خیلی دیر. چون زنی که روبهرویش بود، دیگر همان دختر گذشته نبود؛ او زخمی بود که هرگز بهبود نمییافت
-
عسل شروع به دنبال کردن Mahsa_zbp4 کرد
-
سرداب قدیمی، بوی نم و خاک پوسیدهای میداد که حتی نفس کشیدن را سخت میکرد. دیوارهای سنگیاش با شیارهایی عمیق، مثل زخمهای کهنهای بودند که سالها از یاد رفتهاند. چراغهای کوچک مشعلمانندی که به فاصلههای نامنظم روی دیوار نصب شده بودند، نور ضعیفی میپاشیدند و سایهها را مثل ارواحی لرزان روی زمین میرقصاندند. قدمهایم آرام بود، اما هر بار که پایم روی سنگهای مرطوب سرداب میلغزید، صدای خفیفی در فضای بسته میپیچید و قلبم را به تپش میانداخت. در انتهای راهرو، دری نیمهباز دیده میشد که پشتش تاریکی غلیظتر از شب بود. زمزمهای مبهم از آن سوی در شنیدم، صدایی که شبیه نسیم نبود؛ بیشتر شبیه کسی بود که نامم را آهسته صدا میزد. نزدیکتر رفتم، اما در همان لحظه آیینهای کوچک و گرد را دیدم که به دیوار روبهرو تکیه داشت. سطح آیینه با غباری خاکستری پوشیده شده بود، اما تصویر من در آن واضحتر از حد طبیعی بود، گویی آیینه مرا بهتر از خودم میشناخت. صورتم رنگپریدهتر، چشمانم تاریکتر و لبخندی محو روی لبم دیده میشد که در واقعیت نزده بودم. زمزمه دوباره تکرار شد، این بار واضحتر و نزدیکتر: «برگرد… برنگرد…» نفسم را حبس کردم و در را هل دادم. هوای سرداب ناگهان مثل مه غلیظی به صورتم هجوم آورد و بوی فلزی خون، مشامم را پر کرد. روی زمین خطی از شمعهای نیمهسوخته دیده میشد که به شکل دایرهای در اطراف یک صندوقچه چوبی چیده شده بودند. کنارش جسدی بیجان افتاده بود؛ مردی با ردای سیاه و زخمی عمیق روی گردنش، طوری که انگار چیزی از درون او را دریده باشد. به عقب پریدم، اما پایم به سنگی گیر کرد و نزدیک بود بیفتم. دستم را روی دیوار گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم، و ناگهان حس کردم که چیزی سرد از کنار انگشتانم عبور کرد؛ مثل دست انسانی یخزده که فقط برای لحظهای خواسته باشد لمس شود. چراغها یکییکی خاموش شدند و تاریکی مثل موجی سهمگین روی من فروریخت. صدای زمزمه حالا از همهجا میآمد: «برو… دیر شده…» قلبم تند میزد و عرق سردی روی پیشانیام نشست. به سمت در دویدم، اما در همان لحظه جیغی گوشخراش، آنقدر بلند که انگار دیوارهای سرداب ترک برداشته باشند، فضا را شکافت. پایم از ترس سست شد و محکم به زمین خوردم. از گوشه چشم دیدم که آیینه وسط دایره شمعها ظاهر شده بود؛ نه، انگار از دل تاریکی رشد کرده بود. تصویر درون آیینه دیگر من نبود؛ مردی با چشمانی سفید، بیمژه و پوستی خاکستری، از پشت شیشه به من زل زده بود. لبهایش تکان خوردند، اما صدایی از او نیامد؛ در عوض زمزمهای که از هر گوشه سرداب شنیده میشد، حالا به زبان من سخن میگفت - تو نمیبایست اینجا میآمدی. آیینه لرزید و مثل سطح آب موج برداشت. انگشتان استخوانی از شیشه بیرون آمدند، یکییکی، و به سمت من دراز شدند. عقب کشیدم، اما دیوار پشت سرم راه فرار را بسته بود. سایهها زنده شده بودند، به دورم حلقه زدند، و سرداب به اتاقی بیانتها تبدیل شد. صدای جیغی دیگر برخاست، این بار از گلوی خودم، درحالیکه احساس کردم انگشتان سردی دور مچم حلقه زدهاند. آخرین چیزی که دیدم، قبل از آنکه تاریکی کاملم را ببلعد، لبخند مرد درون آیینه بود که حالا درست مقابلم ایستاده بود و زمزمهای با لحنی آرام و بیرحم در گوشم کرد - عبور کردی… حالا مال مایی.
- 9 پاسخ
-
- 5
-
-
-
روزها پشت هم میگذشتند؛ آرام، بیرحم، مثل آبی که سنگ را سوراخ میکند. نیلوفر هر صبح با صدای بستهشدن در خانه بیدار میشد؛ رادان بیکلام میرفت. نه خداحافظی، نه حتی نگاه. سکوتش مثل خنجری بود که هر روز در دل نیلوفر عمیقتر مینشست. لباسهایش، هنوز بوی او را میدادند؛ اویی که دیگر نبود. در کمد، پیراهنهایی آویزان بود که برای نیلوفر نبودند، برای سایهی دیگری بودند. وقتی مادرشوهرش با بیتفاوتی گفت - اینارو بپوش… اون همیشه همینارو میپوشید. نیلوفر حس کرد مثل عروسکی بیجان است. هر تار نخ آن لباسها روی پوستش مثل خار مینشست. شبها، تخت میانشان سردتر از هر برفی بود. فاصلهی تنها چیزی نبود؛ فاصلهی روحها، همهچیز بود. رادان به دیوار نگاه میکرد، به سکوتی که نیلوفر را میکُشت. او حتی وقتی میخواست چیزی بگوید، صدایش میلرزید. واژهها در گلویش گیر میکردند، چون میدانست جواب فقط سکوت خواهد بود. گاهی نگاههای کوتاه، تیزتر از هر ضربهای بودند. نگاههایی که میگفتند «تو او نیستی»، بیآنکه لبها تکان بخورند. همان نگاهها بودند که نیلوفر را شبها در آغوش گریه فرو میبرد. اما سکوت همیشه زخم نبود؛ گاهی خشم به شکل دیگری بیرون میزد. روزی که نیلوفر نتوانست لباس خواهرش را بپوشد و گفت: «این من نیستم…» رادان بیهوا مچ دستش را گرفت. فشارش آنقدر شدید بود که پوست نیلوفر کبود شد. نگاهش سنگین و پر از عصبانیت بود، و با صدای خفه و خشنی گفت - پس سعی کن بشی. درد مچش تا بازو رفت. وقتی رادان دستش را رها کرد، جای انگشتهایش مثل داغی روی پوست ماند. نیلوفر فهمید درد همیشه مشت و سیلی نیست. گاهی در لباسی است که به اجبار بر تنت مینشانند، در چنگی که روی پوستت فرو میرود، در سکوتهایی که مثل زهر آرام در جانت میچکد. هر شب، وقتی در آینه نگاه میکرد، کمتر و کمتر خودش را میشناخت. صورتش بود، اما چشمهایش خاموش میشدند. کمکم خودش محو میشد و فقط سایهای باقی میماند… سایهای که باید به جای دیگری زندگی کند.
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
اشکهایش را پاک نکرد. هنوز در آینه، سایهای بود از زنی که خودش نبود. دستش بیاختیار روی حلقهای باریک طلایی سر خورد. حلقههای آن روز بر انگشتش نشست، مثل زنجیری ظریف اما شکستناپذیر. لرزه عجیبی از نوک انگشتانش به قلبش دوید، و درست همانجا، ذهنش لغزید… و همهچیز به شب اول برگشت. سالن عقد پر از صدا بود؛ خنده ها، زمزمه ها، دعاها. اما در گوش نیلوفر هیچچیز جز تپش قلب خودش نمیپیچید. وقتی عاقد جملهها را تکرار کرد، زبانش خشک شد. به مادر نگاه کرد، که با نگاهی آمیخته از خطر و انتظار نشسته بود. به پدر، که ابرو در هم کشیده، فقط منتظر جواب بود. و او… لبهایش بیجان تکان خوردند: - … بله. صدای شادی اطرافش بلند شد، اما در دلش چیزی شکست. مثل شیشهای که ترک میخورد و هرگز یکپارچه نمیشود. شب، خانه رادان بوی غربت میداد. بوی گلی پژمرده در گلدانی فراموش شده است. دیوارها سرد، قابها خالی، پردهها نیمهکشیده. همهچیز انگار چشم به راه کسی دیگر بود. او فقط مهمانی ناخواسته در خانهای پر از خاطره بود. رادان جلوتر از او میرفت؛ بیکلام، با گامهایی سنگین. نیلوفر پشت سرش، با دستهایی که هنوز از فشار حلقه میلرزید. وقتی به اتاق رسیدند، تخت بزرگ با ملحفههای سفید چشمهایش را گرفت. سفیدِ بیروح، مثل کفنی که او را میبلعید. در پاهایش فرمان نمیبردند. نگاهش روی تخت قفل شد و حس کرد در گلویش حبس میشود. رادان برگشت. چشمهایش بر او نشستند؛ اما نه بر او. در آن نگاه چیزی جز شناسایی نبود، انگار که روحی از میان قامتش عبور کند. لبهای مرد بیصدا میلرزند: - … همونه. نیلوفر یخ کرد. حتی سایهی عشق در آن نگاه نبود، فقط مقایسه بود، فقط زندهکردن خاطرهای زنی که دیگر نبود. آن شب، در سکوتی خفهکننده، کنار مردی نشسته بود که به جای مرهم، خنجری حضور داشت. او به سقف خیره شد، با چشمانی که پر از اشکهای بیصدا بودند. رادان پشتش را کرد. فاصلهای به پهنای یک دنیا میانشان افتاد.
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
صدای گریهای آلا در اتاق پیچید، آنقدر بیقرار است که قلب نیلوفر را میزد. آرامش کرد، بوسهای به پیشانیاش زد، ولی نگاهش دوباره به آینه افتاد. باز زن همان سایه. چشمهایش تار شد و ذهنش لغزید؛ سقوط کرد به گذشته، به روزی که همه چیز رقم خورد. خانه سرد بود. پرده ها کشیده، هوا سنگین. بوی دارو از لباسهای مادر میآمد، و نگاه پدر مثل حکم دادگاهی بود که اجازه دفاع نمیداد. آن روز همه جمع بودند: مادر، پدر، چند نفر از بزرگترها، و او… دختری که هنوز صدایش میلرزید. پدر با صدای خشک و بیاحساس گفت: - رادان نمیتونه تنها بمونه. تو باید برای جبران این کار رو بکنی نیلوفر بهتزده نگاهش کرد. - من؟ من که… من خواهرشم! مادر بیحوصله، با چشمانی پر از خشم و اندوه، میان حرفش دوید: - خواهرشی، درست. اما تو باعث شد اون شب دیر کنه. اگر نگهش نمیداشتی، الان تو بیمارستان نبود. این تقصیر توئه. حالا باید جبران کنی. اشک در چشمهایش جمع شد. صدایش به زحمت بیرون آمد: - من نمیخواستم… من فقط میخواستم… پدر با دست محکم روی میز کوبید. صدای ضربه در خانه پیچید. - دیگه حرف نمیزنیم. این تنها راهه. همه نگاهها روی او قفل شد. نگاههایی که نه از سر دلسوزی بود، نه محبت روز بعد، او را نشاندند روی تخت، لباسهای خواهرش پهن بود. مادر پیراهن سفید سادهای را برداشت، آن را مثل حکم در دست گذاشتن و با لحنی خشک گفت: - بپوش. دستهایش میلرزد. اشک از گوشه چشمش چکید. زمزمه کرد: - نمیتونم… من اون نیستم… سیلی مادر روی صورتش نشست. گرمایش سوزاند، اما دردش از آنچه بر قلبش میرفت کمتر بود. مادر با صدایی که هیچ مهری نداشت، فریاد زد: - تو از امروز اون میشی. صداشو، لباساشو، نفساشو. همه چی. پاهایش بیجان شدند. لباسی که بر تن کرد مثل کفنی برای هویت خودش بود. وقتی به آینه نگاه کرد، تصویر خودش محو شده بود. تنها خواهرش مانده بود، زنده در تن او. در همان لحظه، صدای پای رادان آمد. وارد اتاق شد. نگاهش روی نیلوفر نشست. در چشمهایش چیزی برق زد، اما نه عشق… فقط شناسایی شد. فقط خاطره. لبهایش بیصدا تکان خوردند: - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در همان لحظه حس کرد ازدواج، فقط نام دیگری برای دفن شدن است. اشکهایش روی گونه لغزید و تصویر در آینه تار شد. دوباره به حال برگشت. آلا آرامتر شده بود، اما قلب نیلوفر نه. هنوز میان گذشته و اکنون، میان اجبار و واقعیت، گیر کرده بود.
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
هوا بوی باران داشت. آن شب، آسمان از اولش هم آرام نبود؛ ابری سنگین همهی ستارهها را بلعیده بود. نیلوفر هنوز صدای آن شب را میشنید: صدای زنگ تلفن، صدای عجول خواهرش، و صدای خودش که با التماس میگفت: - صبر کن، بمون یه کم… خواهرش، مانتوی نازک تیرهاش را پوشید، دست برد تا کیفش را بردارد. نگاه کوتاهی به نیلوفر انداخت و گفت: - دیرم شده، باید برم. نیلوفر انگشتانش را روی آستین او گذاشت، شاید ناخودآگاه، شاید از ترس تنهایی. با صدایی لرزان گفت: - یه کم دیگه بمون… بارون میاد، جاده خطرناکه. خواهرش اخمی کرد و خنده؛ همان خندهای که حالا فقط در قاب عکس مانده بود. - نترس. چیزی نمیشه. اما شد. همهچیز همان چند دقیقه تأخیر بود، همان چند کلمهی ملتمسانه. چند دقیقهای که وقتی بعدتر ماشین در پیچ لغزید و واژگون شد، به سودی ابدی در گلوی نیلوفر تبدیل شد. فلش چراغهای آمبولانس هنوز در ذهنش بود. مادر روی زانو افتاده بود و ضجه میزد. پدر دستش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. و او، فقط میلرزید. هیچکس به حرفهایش گوش نداد، هیچکس نخواست بشنود که باران بود، جاده بود، بدشانسی بود. همه نگاهها به او دوخته شد. وقتی پرستار گفت: «باید دعا کنین، فعلاً تو کماست…» نگاه مادر مثل تیغ در قلبش نشست. لبهای خشکیدهاش را باز کرد و زمزمه کرد: - تو مقصری… اگه نگهش نمیداشتی… پدر سکوت کرد. همان سکوت، برای او هزار بار سنگین تر از هر سیلی بود. نیلوفر همان شب فهمید که زندگیاش دیگر از آن خودش نیست. دیگر هیچ راهی برای اثبات بیگناهی وجود نداشت. از آن پس، هر نگاه، هر کلمه، هر اجبار، از همان شب ریشه گرفت. در لحظههای میان اشک و خاطره، صدای گریهای آلا او را به حال برگرداند. آینه هنوز روبهروی او بود؛ در آن تصویر زنی زنی بود با چشمانی خسته، نه خودش، نه خواهرش… چیزی میان این دو. نیلوفر کودک را در آغوش فشرد و به آرامی گفت: - اگه اون شب نگهش نمیداشتم… تو الان نبودی. من… منم دیگه نبودم. اما آلا پاسخی نداشت، فقط گریهاش در دل شب پیچید؛ مثل یادآوری تقدیری که هیچوقت از او جدا نشد.
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
بندر عباس
- 213 پاسخ
-
- 1
-
-
عسل شروع به دنبال کردن داستان نفسگیر | زهرا کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
مادر سر بلند کرد، چشمهای خسته و پر از اشکش را به او دوخت - این تقصیر تو بود. تو باعث شدی اون شب دیر برسه… تو بودی که نگهش داشتی. حالا باید تاوان بدی. کلمات مثل سنگ بر سینهاش فرود آمد. نمیتوانست نفس بکشد. میخواست بگوید تقصیر او نبود، اما نگاه سنگین پدر مجال نداد. آن نگاه چیزی جز حکم نبود. روز بعد، او را در اتاقی نشاندند. روی تخت، لباسهای خواهر را پهن کرده بودند. مادر جلو آمد، پیراهنی را برداشت و در دست گذاشت - بپوش. نیلوفر دستش لرزید. - نمیتونم… این لباس… سیلی محکم مادر بر صورتش نشست. صدا در گوشش پیچید، چشمهایش پر از اشک شد. مادر گفت - بپوش! این راه نجات همهمونه. اوگریست، اما پیراهن را پوشید. پارچه روی تنش به زیبایی تمام نشست. احساس کرد پوستش را میدَرَد. وقتی در آینه نگاه کرد، دیگر خودش نبود. خواهرش بود. همان لحظه فهمید هویت خودش را دفن کردهاند. صدای پای مرد را شنید. وارد شد. نگاهش روی او ثابت ماند. چشمهای مرد تاریک بودند، اما چیزی در آن برق زد: شناسایی، نه محبت. به لباسی که پوشیده بود نگاه کرد، نه به صورتش. زیر لب زمزمه کرد - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در دل شکست. از آن شب، آغاز شد. اجبارهای خاموش. نگاههای سنگین. صدای آرامی که در گوشش تکرار میکرد - لباسهاشو بپوش. صداشو تقلید کن. یادم نره. و حالا، سالها بعد، هنوز در همان لباسها زندگی میکرد. هنوز سایهی خواهر بود. کودکش، آلایش گریه کرد. دختر پیراهن را روی رختآویز انداخت و به سمت گهواره برگشت. آلا را بغل گرفت، محکم در آغوشش فشرد. چشمهایش بسته شدند، اشک روی صورتش لغزید. در دل زمزمه گفت - من کیَم؟ مادر تو… یا سایهی کسی دیگه؟
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
صبح که رسید، هوا مثل همیشه سنگین بود. نوری کدر از لای پردههای خاکگرفته خزید داخل اتاق، اما هیچوقت نتوانست گرما بیاورد. دختر کنار گهواره نشسته بود، با چشمانی بیخواب، گویی تمام شب میان تاریکی و خاطره گیر کرده باشد. کودک در خواب نازک و پرشکنهای غلت میزد و میخورد، انگار چیزی را زمزمه میکرد که فقط خودش میدانست. او آهسته بلند شد، رفت سمت آینهی قدیمی گوشهی اتاق. قاب چوبی آینه ترک خورده بود، مثل دل خودش. نگاه کرد: چهرهای که در آینه میدید، شبیه او نبود. بیشتر شبیه زنی بود که در عکس روی میز میخندید. خواهرش. سالها اجبار، سالها پوشیدن لباسهایی که بوی دیگری را میبرد، چهرهاش را از خودش گرفته بود. در کمد را باز کرد. لباسها جای داشتند: پیراهنهای ساده، رنگهای خفه. بوی نا، بوی قدیمی، بوی کسی که نیست. دست برد سمت یکی از آنها، همان پیراهنی است که بارها بر تنش کرده بود. انگشتانش میان پارچه لرزیدن. خاطرهها یکییکی برگشتند، مثل خنجری که در زخم فرو میرود. یادش آمد آن روز… روزی که برای اولین بار مجبورش کردند. خواهرش روی تخت بیمارستان بود، بیحرکت، با دستگاههایی که صدایشان مثل ناقوس در گوش میپیچید. مادر، صورتش را میان دستها گرفته بود و پدر نگاهش را به زمین دوخته بود. هیچکس حرفی نمیزد. اما در چشمهایشان چیزی بود: تصمیمی، سرنوشتی که به دست او افتاد. پدر بالاخره گفت - تو باید جاشو بگیری. اون نمیتونه برگرده… خانواده مرد حق دارن. نیلوفر خشکش زد. صدا در گلویش شکست - من… من خواهرشم. چطور میتونم؟
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
نفسش گرفت. صندلی کنار پنجره را کشید و نشست. بیرون تاریک بود. شیشهی پنجره خاک گرفته بود و تصویر کدر خودش را به او نشان میداد. خودش را دید، با موهای پریشان، با چشمهای گودرفته، با صورتی که دیگر شباهتی به دختری که بود نداشت. چشمهایش را بست. تاریکی درونش سنگینتر از تاریکی بیرون بود. صدای ساعت در اتاق پیچید، تیکتاکی خسته، انگار خودش هم از تکرار کلافه شده باشد. دختر آرام سرش را به شیشهی سرد پنجره تکیه داد. یادش آمد سالها پیش، وقتی دختری جوانتر بود، پنجرهها را با دستمالی سفید پاک میکرد، و خواهرش میخندید و میگفت: «تو همیشه همهچیز رو برق میندازی… حتی دل آدمها رو.» حالا دلش چیزی جز زخم نداشت. برقش سالها پیش خاموش شده بود. صدای در آمد. مرد بود. در را باز کرد، وارد شد. بوی تند سیگارش، بوی عرق تنش، فضا را پر کرد. نگاهی به او انداخت، نگاهی خسته اما پر از چیزی که دختر نمیفهمید: عشق؟ دلسوزی؟ یا فقط عادت؟ مرد نزدیک شد، ایستاد پشت سرش. دستی روی شانهاش گذاشت. دختر تکان نخورد. فقط چشمهایش را باز نکرد. میترسید اگر باز کند، دوباره همان نگاه را ببیند: نگاهی که سالها پیش به خواهرش بود، نه به او. مرد گفت - بخواب… دیر وقته. چیزی نگفت. فقط نفس کشید. کودک دوباره گریه کرد. دختر آرام بلند شد، رفت سمت گهواره. کودک را بغل گرفت. گرمای تن کوچک او در آغوشش نشست. این تنها چیزی بود که هنوز به او یادآوری میکرد زنده است. کودک آرام شد، سرش را روی سینهی مادر گذاشت و خوابید. دختر لبخندی زد، لبخندی کوچک، ضعیف، شکسته. اما زود خاموش شد. چون میدانست هیچچیز در این خانه ماندگار نیست؛ نه لبخندها، نه امیدها، نه حتی خودش. چراغ کمنور لرزید. اتاق تاریکتر شد. و او، در دل تاریکی، دوباره به یاد آورد: هیچوقت جایی برای خودش نداشت.
- 9 پاسخ
-
- 1
-