رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

عسل

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    391
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6

عسل آخرین بار در روز دی 26 برنده شده

عسل یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

8 دنبال کننده

درباره عسل

  • تاریخ تولد 05/05/2008

آخرین بازدید کنندگان نمایه

1,107 بازدید کننده نمایه

دستاورد های عسل

Proficient

Proficient (10/14)

  • Reacting Well
  • Very Popular نادر
  • First Post نادر
  • Collaborator نادر
  • Conversation Starter نادر

نشان‌های اخیر

455

اعتبار در سایت

  1. نام داستان: در حصار شب نویسنده: عسل | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: جنایی، روانشناختی، عاشقانه خلاصه: در جهانی که هیچ‌چیز مطلق نیست، یک پرونده مرموز قهرمان ما را وارد شبکه‌های رازها، وسوسه‌ها و درگیری‌های انسانی می‌کند. در هر پارت، مخاطب با پیچیدگی‌های تازه‌ای روبرو می‌شود: روابط خاکستری، تصمیمات اخلاقی، و کشمکش‌های عاشقانه‌ای که هیچ‌کس نمی‌تواند پیش‌بینی کند. هر لحظه می‌تواند حقیقتی تازه، سرخی خطرناک یا احساسی غیرمنتظره را کند، بدون اینکه پرده از راز اصلی برداشته شود مقدمه: شب، مثل حصاری نامرئی، همه چیز را در بر گرفته بود. رازها در کوچه‌ها، نگاه‌ها، و حتی سکوت‌ها پنهان بودند. قهرمان داستان ما، بی‌خبر از آنچه در انتظارش است، وارد دنیایی شد که مرز بین حقیقت و وسوسه، عشق و جنایت، هر لحظه محو می‌شود. در این جهان، هیچ چیز آن‌گونه نیست که به نظر می‌رسد و کسی به طور کامل قابل اعتماد نیست
  2. پارت سیزدهم باران آرام گرفته بود، اما صدای تیک‌تیک دستگاه هنوز در گوش نیلوفر می‌پیچید. او کنار گهواره آلا نشسته بود و نفس‌های کودک را تماشا می‌کرد. سکوت سنگینی در اتاق بود. صدای تلفن رادان، سکوت اتاق را شکست. او گوشی را برداشت و لحظه‌ای مکث کرد. - … بله… صدای مردی از پشت خط، آرام و جدی، به گوشش رسید: - رادان، ندا… او از کما بیرون آمده. شرایطش هنوز پایدار نیست، اما هوشیار است. رادان پلک زد و دستش لرزید. نگاهش به نیلوفر افتاد؛ او هنوز کنار گهواره بود، بیخبر از این اتفاق تازه رادان با گوشی در دست ایستاده بود. صورتش رنگ پریده بود و چشمانش به صفحهٔ گوشی دوخته شده بودند. صدایش آرام اما پر از شوک لرزید: - نیلوفر… باید باهات حرف بزنم. نیلوفر سرش را بالا آورد، نگاهش هنوز پر از آرامش و قدرت بود، اما حس کرد یک طوفان تازه در راه است. رادان نفس عمیقی کشید: - ندا… ندا… از کما خارج شده. نیلوفر پلک زد، قلبش لحظه‌ای ایستاد. آلا در گهواره آرام بود، اما نگاه مادر پر از شوک و سردرگمی شد. رادان ادامه داد: - دکترها گفتن حالش ثابته، اما هنوز ضعیفه. باید تصمیم بگیریم چی کار کنیم… نیلوفر لبخند تلخی زد. باران پشت پنجره دوباره شروع به باریدن کرد، و افق مه‌آلود آینده دوباره پررنگ شد. نیلوفر دستش را روی قلبش گذاشت، نگاهش به گهواره آلا و سپس به رادان دوخته شد، و ذهنش پر از تصمیم‌ها و چالش‌های پیش رو بود. داستان کوتاه اینجا به پایان رسید؛ نیمه‌باز، با یک پیچش تازه و فرصت ادامه برای رمان بلند.
  3. پارت دوازدهم باران هنوز می‌بارید و صدای قطره‌ها روی شیشه‌ها با ریتمی آرام اما مداوم می‌خورد. نیلوفر روی تخت نشسته بود و هنوز درد پهلو و شانه‌اش را حس می‌کرد، اما هر نفس او را کمی قوی‌تر می‌کرد. پرستار در اتاق بود و با آرامش گفت: - اجازه دادیم گهواره آلا اینجا باشد، می‌دانیم که برایتان مهم است او را نزدیک خود ببینید، ولی همه چیز تحت کنترل است. نیلوفر پلک زد و دستش را روی گهواره گذاشت. آلا آرام در خواب لبخند می‌زد، نفس‌هایش ریتم ملایمی داشت. نگاه نیلوفر به او پر از عشق و همزمان پر از قدرت تازه‌ای بود که در طول سال‌ها از دست داده بود. رادان کنار تخت ایستاده بود، هنوز نمی‌دانست چه بگوید. سکوت سنگین بود، اما این سکوت دیگر ترس یا اجبار نبود، سکوت انتظار و پذیرش انتخاب نیلوفر بود. نیلوفر نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. احساس می‌کرد زخمش عمیق است، دردش واقعی، اما حالا قدرتی درون خود دارد که هیچ نگاه و هیچ اجبار نمی‌تواند از او بگیرد. چند لحظه بعد، او به آرامی به رادان نگاه کرد. نگاهش نه پر از ترس، نه پر از درخواست، بلکه پر از تصمیم و آگاهی شخصی بود. رادان نفسش را حبس کرد؛ فهمید نیلوفر دیگر همان کسی نیست که قبلاً می‌شناخته است. نیلوفر دوباره به آلا نگاه کرد و لبخندی زد، لبخندی که هم از عشق بود و هم از عزم برای ساختن زندگی خودش. اما هنوز آینده نامعلوم بود؛ هنوز زخم‌ها و دردها وجود داشت، و هنوز مسیر طولانی پیش روی او بود. صدای باران بلند شد، گهواره آرام تکان خورد و پرستار از اتاق بیرون رفت. نیلوفر دستش را روی گهواره گذاشت و نفس عمیقی کشید. چشم‌هایش به پنجره دوخته شده بود، جایی که باران ادامه داشت، و افق مه‌آلودی از آینده پیش رویش بود… آینده‌ای که فقط خودش تصمیم می‌گرفت چگونه آن را طی کند.
  4. پارت یازدهم نیلوفر دستش را روی تخت فشار داد و نفس عمیقی کشید. هر نفس با درد همراه بود، اما این درد حالا دیگر او را نمی‌ترساند. نگاهش به گهواره آلا افتاد؛ کودک آرام در خواب، دست‌های کوچک و نرمش، لبخند نیمه‌باز روی صورت معصوم. قلبش فشرده شد، اما این فشردگی قدرتی جدید در او ایجاد کرد. رادان هنوز کنار تخت ایستاده بود، نمی‌دانست چه بگوید، اما نمی‌توانست از نگاه کردن به او دست بکشد. سکوت سنگین بود، اما این بار نه سکوت فاصله و ترس، بلکه سکوت انتظار برای تصمیم نیلوفر بود. نیلوفر آهسته بلند شد، پاهایش با لرز همراه بود، هر قدم که برمی‌داشت، درد پهلو و شانه‌ها را حس می‌کرد، اما هر قدم او را به خود واقعی‌اش نزدیک‌تر می‌کرد. دستش را روی گهواره گذاشت، با آرامش و قدرتی که تازه به دست آورده بود، نگاهش با نگاه آلا تلاقی کرد. صدای باران بلند شد، قطره‌ها روی شیشه می‌ریختند، تیز و سرد، اما نیلوفر دیگر نمی‌ترسید. در سکوت، صدای درونش را شنید: - بس کن… صدای خودش بود، نه ترسیده، نه عاجز. صدای کسی بود که خودش را دوباره یافته است. رادان دستش را جلو آورد، اما نیلوفر این بار تصمیم گرفت اجازه داد دستش لمس کوتاه داشته باشد، اما فاصله حفظ شد. فاصله‌ای که انتخاب خودش بود، نه ترس و اجبار. چند دقیقه طول کشید. نیلوفر روی تخت نشست، دستش روی قلبش، و برای اولین بار پس از ماه‌ها، آرام شد. نه آرامش جسمانی، بلکه آرامش روحی، آرامشی که از قدرت انتخاب و بازپس‌گیری زندگی‌اش ناشی می‌شد. باران ادامه داشت، اما این بار صدایش دیگر تهدیدکننده نبود. نیلوفر لبخند زد، لبخندی که هم از عشق به آلا بود و هم از قدرتی که هیچ کس نمی‌توانست از او بگیرد. و در همان لحظه، نگاهش با نگاه رادان قفل شد؛ او فهمید که دیگر نیلوفر قبلی نیست. زخمش عمیق بود، دردش واقعی بود، اما حالا او قادر بود خودش را دوباره بسازد. صدای پرستار از در اتاق شنیده شد: - نگران نباشید. گهواره آلا اینجا است، همه چیز تحت نظر است، شما می‌توانید آرام باشید. نیلوفر پلک زد و لبخندی زد که هم آرامش و هم عزم را نشان می‌داد: - حالا… من زنده‌ام… و زندگی من، فقط خودم هستم.
  5. پارت بیست و دوم در خانه، سکوت مثل لایه‌ای ضخیم روی همه‌چیز افتاده بود. نور عصر روی فرش افتاده بود، اما خانه بوی تهدید می‌داد؛ تهدیدی نرم، زنانه و حساب‌شده. فهیمه هنوز کنار در ایستاده بود. جای قدم‌های آرمان را نگاه می‌کرد، مثل معشوقه‌ای که رد محبوب را با چشم دنبال می‌کند. انگشتانش دور چارچوب در کشیده شد؛ لطیف، اما با مالکیتی عریان. زیر لب گفت: - برمی‌گردی… تو همیشه برمی‌گردی. اما این‌بار، لحنش فقط مادرانه نبود. چیزی بین اعتراف و ادعا بود… و مهتاب آن را فهمید. مهتاب از فاصله چند قدمی نگاهش کرد و برای اولین‌بار حس کرد که رقیب او مادرشوهرش نیست؛ یک زن است… زنی که پسرش را نه فقط بزرگ کرده، بلکه پرورده است. فهیمه آهسته به سمت آشپزخانه رفت انگار بخواهد همه‌چیز را آرام نشان دهد؛ ولی از حرکاتش معلوم بود که طوفان درونش بیدار شده. ظرفی را برداشت اما دستش لرزید صدای خفیف برخورد ظرف چینی با سینک، مثل خشم فروخورده بود. مهتاب آرام نزدیک شد. - فرصت بدید آرمان خودش فکر کنه. فهیمه بدون اینکه برگردد، گفت: - فکر؟ مردها نیازی به فکر ندارن، مرد باید حس کنه کی کنارش می‌مونه، کی براش نفس می‌کشه. بعد برگشت چشمانش آرام، اما بیمارگونه براق بود. - تو نمی‌تونی جای منو براش بگیری مهتاب. مهتاب گلویش خشک شد، اما عقب نرفت. - من نیومدم جای کسی رو بگیرم. من فقط همسرشم. فهیمه لبخند کوتاه و خطرناکی زد؛ همان لبخندی که همیشه آرمان را نرم می‌کرد. - و همین اشتباه توئه، همسر بودن ساده‌س ولی ضروری بودن… نه، من برای آرمان ضروری‌ام، چیزیه که هیچ‌وقت نمی‌تونی ازش پاکش کنی. او نزدیک‌تر شد، در حدی که مهتاب بوی عطر ملایم و سردش را حس کرد. - تو فکر می‌کنی آرمان چرا رفت بیرون؟ چون ترسید. چون هنوز بلد نیست بدون من فکر کنه و من باید بهش یادآوری کنم… جاش کجاست. مهتاب سخت نفس کشید. - می‌خواین دوباره بهش فشار بیارین؟ فهیمه با آرامش موهای کنار صورتش را کنار زد، انگار خودش را برای دیداری آماده می‌کند. — فشار؟ نه عزیزم، این‌بار… فقط احساساتش رو برمی‌گردونم اون احساس‌هایی که تو هیچ‌وقت بلد نبودی بیدارش کنی. مهتاب حس کرد پاهایش سست می‌شوند. نه از ترس، بلکه از فهم واقعیتِ این رابطه‌ی منحرف. فهیمه ادامه داد: - آرمان وقتی نمی‌فهمه چی می‌خواد… همیشه به جایی برمی‌گرده که آرامش اولین‌بار رو ازش گرفته اون‌جا منم، نه تو. او چادرش را برداشت و سمت آینه رفت. اندک رژ را روی لب زد؛ حرکتش به‌قدری آرام و مطمئن بود که انگار برای مردی می‌آراید، نه برای پسرش. - می‌رم دنبالش. باید یادش بیارم… کسی که قلبشو ساخت من بودم. ایستاد، مهتاب را از بالا تا پایین نگاه کرد. - تو فقط وارد داستان شدی… من نویسنده‌ی این داستانم. و آرام از خانه بیرون رفت. مهتاب تنها ماند؛ میان دیوارهایی که حالا خاکستری‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسیدند. او می‌دانست که باید آرمان را آرام کند، اما چطور؟ چطور وقتی عشق مادر، شکلِ عشقِ مادرانه نیست… و چطور وقتی خودش هرگز قرار نیست جایگزین باشد؟ مهتاب زیر لب گفت: - آرمان… برگرد. قبل از اینکه او بهت برسه. و داستان، از همین‌جا شروع به شعله‌کشیدن می‌کند.
  6. پارت بیست و یکم مهتاب تا لحظه‌ای که درِ حیاط بسته شد، حتی یک پلک هم نزد. صدای بسته‌شدن در، مثل ترک خوردن چیزی در عمق خانه بود؛ خانه‌ای که سال‌ها با حضور فهیمه، ریختِ قدرتی پیدا کرده بود که هیچ‌کس جرات مواجهه با آن را نداشت تا همین چند ثانیه پیش. فهیمه آهسته در را بست. صدای بسته شدن در، این‌بار نرم‌تر بود، اما تاریک‌تر. انگار که نمی‌خواست بگذارد ردِ خروج آرمان زیادی در خانه بماند. او مکث کرد، دستش هنوز روی دستگیره بود، بعد آرام برگشت. چهره‌اش دیگر هیچ شباهتی به مادر دلسوز چند لحظه قبل نداشت. لبخندش محو شده بود، چشم‌هایش خیس نبود. ولی برق سردی در آن‌ها می‌درخشید؛ برقی که مهتاب آن را شناخته بود… برقی که آرمان سال‌ها در سکوت از آن ترسیده بود. فهیمه چند قدم به سمت مهتاب برداشت؛ بی‌صدا، اما به طرز دردناکی مطمئن. مهتاب لحظه‌ای به عقب رفت، اما نه از ترس. بیشتر از این‌که نمی‌خواست یک قدم «به سمت عقب‌نشینی» تعبیر شود. فهیمه درست روبه‌رویش ایستاد. فاصله‌ای نزدیک‌تر از حد معمول، نه به خاطر صمیمیت به خاطر اعلان جنگ. - فکر می‌کنی این یعنی پیروزی؟ صدایش آرام بود، اما مثل قطره‌ای سم که در گوش چکیده شود. مهتاب نگاهش را برنداشت. فهیمه ادامه داد: - فکر کردی چون یه جمله گفت و از خونه رفت، یعنی تونستی از من جداش کنی؟ پوزخند زد. - عزیزم… تو تازه وارد شدی. من از بچگی‌ش می‌دونم چطور فکر می‌کنه. هر چی رو که تو بفهمی… من ده سال قبل فهمیدمش. مهتاب سکوت کرد. سکوتی که در نگاه فهیمه باعث شد لبخند نیم‌بندِ مادرانه‌اش بشکند. فهیمه یک قدم دیگر نزدیک شد؛ آن‌قدر نزدیک که بوی عطر سردش روی پوست مهتاب نشست. - اون پسر، با من بزرگ شده. با دست‌های من. با حرف‌های من. آرمان فقط حرف زد. هنوز کاری نکرده. چانه‌اش را کمی بالا آورد. - و من خیلی خوب بلدم چطور کاری کنم که برگرده… سالم، آروم… و دقیقاً همون پسری که همیشه بوده. مهتاب سرش را کمی کج کرد. برای اولین بار، به‌جای دفاع، فقط نگاه کرد. نگاهی آرام، پخته و عجیباً بی‌هراس. این نگاه، چیزی را در صورت فهیمه لرزاند. مهتاب آهسته گفت: - شما… فقط به این دلیل می‌تونید کنترلش کنید که خودش نمی‌فهمه چقدر از شما زخم خورده. مکثی کرد. - ولی امروز… اولین ترک رو خودش زد نه من. این جمله مثل ضربه‌ای در پوست نازک غرور فهیمه نشست. برای لحظه‌ای چشم‌هایش خشمگین شد، اما به سرعت ماسک را دوباره بالا کشید. - تو فکر می‌کنی می‌تونی اونو از من جدا کنی؟ - نه. مهتاب آرام جواب داد. - این کار من نیست. خودشه که باید جدا بشه و امروز… شروع کرد. فهیمه به شدت پلک زد. بی‌آنکه متوجه باشد، یک قدم عقب رفت. مهتاب این بار جلو رفت. آرام و بدون ترس. - شما همیشه توی فاصله‌ای که بینتون بود، زندگی کردین. توی نیازی که ازش ساختین. نفسش را آرام بیرون داد. - من توی اون فاصله زندگی نمی‌کنم. فهیمه دهان باز کرد چیزی بگوید، اما قبل از اینکه واکنشی داشته باشد، صدای زنگ گوشی‌اش در فضا پیچید. آن صدا، مثل قطع شدن یک صحنه‌ پرتنش بود؛ اما نه برای فهیمه. او گوشی را برداشت. اسم روی صفحه را مهتاب دید: آرمان. دلِ فهیمه لرزید اما نه از خوشی از وحشت. چون آرمان هیچ وقت بعد از عصبانیت… اولین نفر به فهیمه زنگ نمی‌زد. دستش لرزید. تماس را وصل کرد. - آرمان جان؟ عزیزم؟ صدایش کمی لرز داشت، اما تلاش داشت آن را صاف نگه دارد. از آن طرف خط، صدایی خسته، اما ثابت گفت: - مامان… مکث. - من امشب برنمی‌گردم خونه. فهیمه خشک شد و مهتاب نفسش را نگه داشت. - چرا؟! آرمان… این چه حرفیه؟ کجا می‌ری؟ من شام... - یه کاری دارم. با خودم. صدایش آرام بود. - فردا… صحبت می‌کنیم. تماس قطع شد. فهیمه چند لحظه به صفحه خاموش گوشی خیره ماند، انگار ذهنش نمی‌توانست قطع شدن را پردازش کند. انگار چیزی درونش چیزی قدیمی، تاریک و ازلی ترک برداشت. مهتاب آرام گفت: - این تازه شروعشه. فهیمه سرش را بالا آورد. نگاهش دیگر مادرانه نبود. خالص، خام… و وحشتناک بود. - تو… نمی‌فهمی داری با چی بازی می‌کنی. مهتاب بدون اینکه چشم بردارد گفت - شما هم نمی‌فهمید آرمان… دیگه بچه نیست. فهیمه دهانش را باز کرد، اما هیچ حرفی پیدا نکرد. برای اولین بار، در برابر مهتاب… برای اولین بار، در تمام این سال‌ها… سکوت کرد.
  7. پارت بیستم آرمان برای چند ثانیه طولانی، نگاه مهتاب را که حالا سرد و صریح بود، تحمل کرد. آن عقب‌نشینی عاطفی مهتاب، بسیار شدیدتر از فریادهای گذشته بود؛ چون مهتاب در حال تعریف دوباره‌ی هویت خود به عنوان همسر بود، هویتی که آرمان هنوز در برابر آن شجاعت نداشت. او به فهیمه نگاه کرد. مادر در گوشه‌ای ایستاده بود، با لبخندی که دیگر نیازی به پنهان کردنش نداشت، انگار که منتظر بود آرمان به سمت او بازگردد و زیر چتر امن سایه‌اش پناه بگیرد. نسیم بعدازظهر از پنجره وارد شد و موی فهیمه را به نرمی تکان داد؛ منظره‌ای که برای آرمان، همزمان آرامش‌بخش و خفه‌کننده بود. آرمان می‌دانست که اگر دست مادر را بگیرد، هرگز اجازه نخواهد داشت که به طور کامل از آن فاصله بگیرد. و اگر به مهتاب نزدیک شود، باید با ته‌مانده‌ی گناهی که مادر بر شانه‌اش گذاشته بود، روبه‌رو شود. او آهسته قدمی به عقب برداشت، دور از هر دوی آن‌ها. او به یاد حرف مهتاب افتاد: *"اگر می‌خواهی مرا برای خودت بخواهی، باید ابتدا در مورد آن فاصله با مادرت صحبت کنی."* این جمله، نه یک تهدید، بلکه یک دعوت بود؛ دعوتی به تولدی دوباره، هرچند دردناک. آرمان ناگهان به سمت در خروجی حرکت کرد. نه به سوی مهتاب، نه به سوی مادر، بلکه به سوی بیرون. این یک فرار نبود، یک گام حیاتی بود؛ قدمی برای نفس کشیدن هوای خارج از این چهاردیواری سنگین از انتظارات. فهیمه اولین کسی بود که واکنش نشان داد. ابروهایش کمی در هم رفت، آن ماسک معصومیت برای لحظه‌ای ترک خورد و حس مالکیت او نمایان شد. - آرمان! کجا می‌روی؟ شام آماده است! صدای مادر، این بار نه ملایم، بلکه دستوری بود؛ تلاشی برای بازگرداندن او به چارچوب. آرمان ایستاد، اما برنگشت. او به قاب در خیره ماند. - باید بروم بیرون، مادر. باید کمی راه بروم. - بیرون چه کار؟ اینجا همه چیز هست! تو به چه چیزی نیاز داری که اینجا نیست؟ آرمان برگشت. نگاهش، بر خلاف لحظات قبل، متزلزل نبود. او دیگر به دنبال تأیید مادر نبود، بلکه در حال تعریف مرزهای خودش بود. - من نیاز دارم که بفهمم من چه می‌خواهم، مادر. نه اینکه تو فکر می‌کنی من چه باید بخواهم. این جملات، شبیه به شلیک‌های آرامی بود که دیوارهای نمادین اتاق را می‌شکافت. فهیمه خشکش زد. او انتظار خشم یا گریه داشت، نه این منطق آرام و نافذ را. سپس آرمان به مهتاب نگاه کرد. مهتاب هنوز همان‌جا بود، اما این بار، در چشمانش ردی از امید، هرچند بسیار کمرنگ، دیده می‌شد. آرمان با لحنی که تلاش می‌کرد نرمی کند، گفت: - مهتاب، من برمی‌گردم. اما دفعه بعد که برگردم، باید با هم صحبت کنیم. بدون این فضا، بدون این نمایش‌ها. او بدون اینکه منتظر پاسخ فهیمه یا تأیید مهتاب بماند، از در خارج شد و در حیاط را پشت سر خود بست. فهیمه در آستانه در ایستاده بود و به شکافی نگاه می‌کرد که پسرش ایجاد کرده بود. این اولین بار بود که احساس می‌کرد نفوذش برای اولین بار و شاید به طور جدی، در معرض تهدید قرار گرفته است. او به مهتاب نگاه کرد، نگاهی که این بار دیگر ادعای نزدیکی نداشت، بلکه حاوی یک هشدار بود: - او همیشه به من برمی‌گردد. این فقط یک سرکشی کوچک است. اما مهتاب، دیگر در آن بازی نبود. او می‌دانست که آرمان برای اولین بار، به سوی خود واقعی‌اش قدم برداشته است، هرچند مسیرش ناهموار باشد.
  8. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    هیوا
  9. عسل

    مشاعره با اسم پسر🩵

    شاهین
×
×
  • اضافه کردن...