عسل
کاربر فعال-
تعداد ارسال ها
357 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
10 -
Donations
0.00 USD
عسل آخرین بار در روز دی 23 برنده شده
عسل یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره عسل
- تاریخ تولد 04/28/1875
آخرین بازدید کنندگان نمایه
809 بازدید کننده نمایه
دستاورد های عسل
-
مهتاب هنوز کنار تخت نشسته بود، اما دیگر دست آرمان را نگه نمیداشت. او دست خود را به آرامی رها کرده بود، نه از روی ترس، بلکه از روی یک حس جدید: او دیگر در حال جنگیدن نبود، او در حال تجزیه و تحلیل یک پدیده بود. بوی عطر زنانه روی بالش، آن عطرِ سرد و داروئی که طعم دارو را با پوست داغ مخلوط میکرد، او را تا عمق خاطرات مبهمی که از مادر آرمان (فهیمه) داشت، پیش برد. خاطراتی که اغلب در حاشیه بودند، در پسزمینه مکالمات عصبی آرمان، یا در نگاههای لحظهای فهیمه در مراسمهای خانوادگی. مهتاب به آرمان نگاه کرد. او پلکهای سنگینش را بسته بود و تنفسش منظم بود، گویی از دنیای واقعی جدا شده و به مکانی امن پناه برده بود. اما این آرامش، مهتاب را مضطرب میکرد. این آرامش، آرامش کسی بود که مطمئن است محافظی قدرتمند بالای سرش ایستاده است. مهتاب آهسته از جا بلند شد، حرکاتش اکنون آگاهانه، بدون صدای اضافی بود. او به سمت کمد لباسهای آرمان رفت. نه به دنبال لباس خودش، بلکه به دنبال چیزی که آرمان شاید ناخودآگاه به آن چسبیده باشد. او لباسهای راحتی آرمان را بررسی کرد. پیراهنی خاکستری که آرمان معمولاً در خانه میپوشید. انگشتانش را روی پارچه کشید. همانجا بود؛ یک حس ضعیف، اما مشخص، از بوی فهیمه. بویی که او فکر میکرد فقط در اتاق خواب مادر باقی مانده است. مهتاب برگشت و به سمت پنجره رفت. لحظهای مکث کرد و آرمان را از نظر گذراند. ناگهان، بدون هیچ دلیلی، او همان ژست دفاعی مادر را تقلید کرد: دستهایش را روی هم قفل کرد و چانهاش را کمی بالا برد، نگاهی که بیشتر شبیه قضاوت بود تا آرامش. آرمان در خواب تکان خورد. مژههایش لرزیدند. پلکهایش باز شدند. نگاهش ابتدا تار بود، اما به محض این که روی مهتاب ثابت شد، آن حالت وحشتزدهی چند لحظه پیش، جای خود را به یک آرامش عجیب داد. او به آرامی دستش را به سمت مهتاب دراز کرد. اما این بار، مهتاب نلرزید. او هم دستش را دراز کرد، و وقتی دستشان در هم گره خورد، آرمان لبخند زد. این لبخند، تلخترین لحظه برای مهتاب بود. این لبخندی نبود که برای او باشد. این لبخندی بود که فقط برای تسکین میآمد. -آروم باش… صدای آرمان خشن و خوابآلود بود. - آروم باش… اینجا دیگه امنه. و در همان لحظه، آرمان یک کار انجام داد که قلب مهتاب را از جا کند: او دست مهتاب را به سمت صورتش برد و گونهی او را به آرامی لمس کرد. حرکت بسیار نرم بود، انگار که از شکستن شیشه میترسید. - نذار بری… آرمان نجوا کرد، صدایش حالا کمی شفافتر شده بود. - توروخدا، تو نباید این حس رو خراب کنی. مهتاب میدانست که “این حس” چه حسی است. آن حسی نبود که در لباس عروسی با او به اشتراک گذاشته بود؛ آن حسی بود که در سایه، در آن سکوت پُر از عطر مادر، به آن تکیه کرده بود. مهتاب از این سکوت آشفته بیرون آمد. او باید میفهمید که این وابستگی چقدر عمیق است. او گفت - آرمان، یکم صبر کن، زود برمیگردم. آرمان پلک زد و دستش را رها کرد. - باشه. مهتاب به سرعت به اتاقش رفت. از لباسهایی که مادرش برایش فرستاده بود (به بهانه “تطبیق سبک زندگی”) یک بلوز ابریشمی سرمهای رنگ که به یاد دارد مادر آرمان از او گرفته بود و در یکی از جشنها پوشیده بود، بیرون کشید. لباس قدیمی نبود، اما رنگ و جنسش حس یک کپی دقیق را میداد. وقتی برگشت، آرمان هنوز روی تخت نشسته بود، اما حالا کمی بیقرار به نظر میرسید، انگار که در غیاب او، آن “تسکین” در حال محو شدن بود. مهتاب به آرامی وارد اتاق شد و خود را در معرض دید او قرار داد. او منتظر یک فریاد، یک شوک، یک سوال نبود. او منتظر یک تغییر وضعیت بود. آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش روی مهتاب ثابت شد. ابتدا چشمانش گشاد شدند، سپس… آرام شدند. انگار که یک تصویر مخدوش، ناگهان وضوح خود را بازیافته بود. - تو… آرمان زمزمه کرد. نفسش بند آمده بود. - تو… او از جا بلند شد، بسیار سریعتر از حد معمول. قدمهایش محکم و هدفمند بودند، نه لرزان و مردد. او به سمت مهتاب آمد، نه با احتیاط عاشقانه، بلکه با میل تملک محض. وقتی به او رسید، دستهایش را دور کمر مهتاب حلقه کرد و او را به سمت خود کشید. مهتاب از شدت ناگهانی، پشتش به چارچوب در خورد. آرمان صورتش را در موهای مهتاب پنهان کرد و عمیق نفس کشید. این بار، عطر مهتاب نبود که او را مست کرد؛ این بار، بوی ترکیبی بود که میدانست. عطر مهتاب با آن بوی نافذِ مادر که عمداً روی لباس پاشیده بود. آرمان زمزمه کرد - همیشه… باید همینطور بمونی. من نمیتونم تو رو از دست بدم. تو… تنها کسی هستی که اجازه میده اون آرامش رو داشته باشم. این جمله، ضربه نهایی بود. مهتاب میدانست. او برای آرمان، صرفاً یک بستر امن بود تا بتواند در کنارش، عشق ممنوعهاش به مادر را توجیه کند و هرگز احساس گناه نکند. او فقط یک پردهی نازک بین آرمان و جنون مادر بود. ترس مهتاب به یک اطمینان سرد تبدیل شد. او در این بازی، تنها یک عروسک بود، یک «جایگزین خوب». او دستهایش را روی شانههای آرمان گذاشت و سعی کرد او را عقب بزند، اما آرمان مقاوم بود. - آرمان، این منم! مهتابم! او فریاد زد، صدایش حالا واقعی بود، پر از درد. آرمان سرش را بالا آورد. چشمانش دیگر تار نبودند. آنها اکنون شفاف، اما پر از یک سردی بینهایت بودند که تنها از کسی برمیآید که هویت واقعیاش را با دیگری پیوند داده است. او به مهتاب نگاه کرد، نه با عشق به او، بلکه با قدردانی از شباهتش به شخصی دیگر. گفت - میدونم تویی… و تو خیلی خوبی. خیلی بهتر از اون.
-
رمان زیر پوست عشق | زهرا عضو انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در رمان های مورد تایید مدیران
نام رمان: زیر پوست عشق نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، درام، روانشناختی خلاصه رمان: زندگی آرام و ظاهراً کامل یک زن جوان در هالهای از عشق و امنیت میگذرد. او در خانهای زندگی میکند که هر گوشهاش بوی محبت و توجه میدهد؛ اما چیزی در این میان آرام و بیصدا فشار میآورد. قصه روایتگر روزهایی است که عشق، محافظت، ترس و شک بهقدری درهم میآمیزند که مرز میان امنیت و اسارت رنگ میبازد -
(سومشخص مهتاب) در بسته شد و سکوت، همانند پردهای سنگین، فضا را پوشاند. هوا مثل آبی راکد ایستاده بود و هر نفس، سنگینی خودش را داشت. مهتاب به در خیره شد، قلبش تند میزد و دستهایش بیقرار روی لبهی تخت کوبیده میشدند. نگاهش به آرمان افتاد، هنوز چشمهایش بسته بودند و نفسهای آرامش، اما پر از علامت سؤال، در فضا پیچیده بود. او قدمی نزدیکتر رفت، بویی غریب از عطر تازه روی بالش به مشامش رسید؛ عطری زنانه، نرم اما نفوذی، بویی که نمیتوانست از آن چشمپوشی کند. مهتاب دستش را روی پتو گذاشت و لحظهای تردید کرد؛ حرکتی ساده بود، اما انگار هر حرکتش، مثل برشی کوچک در زمان، تأثیری عمیق میگذاشت. ناگهان انگشتهای آرمان، سبک اما مصمم، دستش را گرفتند. نه محکم، نه خشن، اما به اندازهای کافی که مهتاب خشکش بزند. قلبش فشرده شد و لبهایش بیاختیار گفتند: – نرو... صدایش در سکوت پیچید، پر از تردید و ترس، اما همچنین با حسی که او نمیتوانست تعریفش کند. – نرو... مثل اون نرو. مهتاب لبش را گاز گرفت و چشمهایش را بست. نمیتوانست بفهمد منظور آرمان کیست — مادرش؟ یا خودش؟ یا چیزی مبهم که نمیتوانست به نامش صدا بزند حتی نمیدانست منظورش از اون کی هست. نفسهایش کوتاه شد و قلبش به تندی میزد، هر ضربان، صدای سکوت را بیشتر میکرد. گوشهی ذهنش، خاطرهای مبهم از مادر آرمان که به آرمان نزدیک میشد، دوباره شعلهور شد، و مهتاب حس کرد چیزی خطرناک در حال شکل گرفتن است. قدمهایش آهسته به سمت تخت نزدیک شد. دستش را روی شانهی آرمان گذاشت، اما او به عقب نخورد. انگشتهایش هنوز دست او را محکم گرفته بودند، مثل اینکه میخواستند چیزی را نگه دارند — چیزی که شاید هیچ وقت نباید در دست گرفته میشد. سایهی نور از پنجرهی نیمهباز روی دیوار کشیده شد و هر جنبش کوچک، هر نفس، هر حرکت، شبیه تصویری در حرکت بود که مهتاب نمیتوانست آن را از هم جدا کند. چشمهایش از اضطراب پر شده بودند، اما هر چیزی درونش از کنجکاوی نیز لبریز بود؛ کنجکاویای که به آرامی تبدیل به ترسی نامرئی میشد. – آرمان... خوبی؟ صدایش حتی برای خودش لرزان بود. هیچ پاسخی دریافت نکرد. فقط مژههای آرمان اندکی لرزیدند و مهتاب فهمید که او چیزی را حس کرده است، اما هنوز نمیدانست چه چیزی. لحظهای نشست کنار تخت و نفس عمیقی کشید. ذهنش پر از سوالات بیجواب بود، بویی که هنوز روی بالش بود، لمس آرام دستها و حرکات نامحسوس آرمان، همه و همه در هم آمیخته بودند تا او را در دامی از احساسات مبهم گرفتار کنند. صدای آرام قوری از آشپزخانه آمد و فضا را از شدت سنگینی اندکی سبک کرد، اما نه برای مدت طولانی. مهتاب حس کرد زمان کش آمده و هر ثانیه، پر از شک و اضطراب است. نگاهش به آرمان افتاد؛ چیزی در آن چشمهای بسته موج میزد ولی او نمیدونست چی و تنها میدانست که همه چیز در این اتاق، حتی سکوتش، حالا تغییر کرده بود. هر لحظهی بعد، ذهنش به گذشته و حال پیوسته شد. خاطراتی کوچک، لبخندهای مخفی، نگاههایی که هیچوقت فراموش نشده بودند، دوباره تداعی شدند و حسادت، ترس و کنجکاوی را در هم آمیختند. مهتاب خود را درگیر یک بازی نامرئی یافت؛ بازیای که قوانینش را نمیدانست اما هر حرکت او، هر نفس و حتی سکوتش، بر نتیجه تأثیر میگذاشت. او ناگهان روی تخت نشست، دستش را روی زانوهایش گذاشت و آرام نفس کشید، سعی کرد ذهنش را آرام کند، اما هر تصویر و بویی که در اتاق بود، مثل صدای موجهای دریا، آرامش را از او میربود و قلبش را به تپش میانداخت. افکارش به اطراف چرخیدند، بین آرمان، مادرش و آن عطر، تا جایی که او دیگر نمیتوانست مرز واقعیت و حدسها را تشخیص دهد. هر لحظه که میگذشت، مهتاب عمیقتر در این احساسات غرق میشد؛ ترس و میل، کنجکاوی و شک، همه در یک ترکیب خطرناک و هیجانانگیز که ذهنش را پر کرده بود. اکنون او نه فقط ناظر، بلکه بخشی از این بازی پنهان شده بود، بازیای که هیچ کس نمیتوانست پایانش را پیشبینی کند و همه چیز به نفسها، نگاهها و لمسهای کوچک وابسته بود.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
در را که بستم، سکوت پشت سرم فرو ریخت مثل پتویی که از روی اتاق کنار کشیده شوند. نفس عمیق کشیدم. عطر سردش هنوز روی انگشتانم بود — ترکیب سردِ دارو و پوست داغ، بوی پسرم، بوی آنچه نباید ادامه پیدا کند. لبخند زدم. لبخند همیشه کلید است، همیشه. با لبخند میشود مهر را جا زد، شک را پنهان کرد، زهر را قند کرد. از پلهها پایین آمدم، آهسته، تا صدای کفشهایم نلرزد. زن نباید صدا داشته باشد وقتی فکر می کند. صدای پشت تلفن آرام گفت: – الو؟ گفتم: – وقتشه. مکثی کرد و پاسخ داد: – فهمیدم. قطع کردم. همیشه همینقدر کوتاه. همیشه همینقدر کافی. میدانستم مهتاب از بالا نگاهم میکند. حس نگاهش را روی گردنم میفهمیدم. باید این حس را نگه دارد، همین ترس ملایم، همین کنجکاوی. ترسی که عشق را میکند. آرمان اما... هنوز خیلی درگیر دل بود. زیادی “باور” داشت. مردها باور دارند، خطرناک تر می شوند. وقتی خیال میکنند در امنیتاند، درست همان موقعی که میشود تار را دورشان کشید. فهیمه آرامتر پیش برو. نه تند، نه با کلمات، بلکه با «رفتارهای طبیعی» با همان نگاهی که مادران دارند وقتی میخواهند چیزی را از فرزندشان بگیرند، بدون اینکه بفهمند. رفتم سمت پنجره. بیرون، سایهها کشیدهشده بودند. دستم را روی شیشه گذاشتم و آرام گفتم: – تا خودش بخواهد، ازش جداش نمیکنم... صدای درِ کوچک حیاط آمد. یکی داخل شد. صدای قدمهای آهسته، مطمئن است. وقتی برگشتم، چهرهای آشنا مقابلم بود — لبخند خسته، اما مطیع. نگاهش پایین بود. – گفتی بیام... – آره... دیر نکن. فقط باید حرف بزنی. خیلی ساده. سکوت کرد. دستش را فشردم. – اون فقط فکر میکنه خواهرته... ولی تو باید یادش بندازی که همیشه یه “فاصله” هست، حتی بین خواهرها. چشمهایش بالا آمد. سرد و خیس. – نمیخوام آزارش بدم... – نمیدی. فقط کمکش میکنی واقعیتو ببینه. خم شدم نزدیک گوشش. – و یادت نره... هر چی شنیدی، هر چی حس کردی... بین خودمون میمونه. در را باز گذاشتم تا نور بیاد تو و همهچیز طبیعی بهنظر برسه مثل همیشه
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
هوا خاک و شکوفه میداد. نیمه جانها روی زمین نشسته بودند و دستهایشان را روی خاک گذاشته بودند، سعی میکردند جریان گرمای را حس کنند. هر نفس باد، هر حرکت نورهای ریز، مثل موجی بود که از زمین به سمت قلبشان میآمد و میرفت. حس عجیبی بود هم ترسناک و هم آرامبخش، اما هیچکدامشان نمیتوانست آن را دقیق توضیح دهد. پاندورا کنارشان بود، اما مثل گذشته نگاه قدرتمندش را تحمیل نمیکرد. انگار فقط مسیر را نشان میداد و اجازه میداد هر کس خودش را انتخاب کند. ایلاریس از دور صدایش را رساند، آرام و محکم: -هر جریان، حتی کوچکترینش، اثر خودش را روی جهان میگذارد. امروز شما فقط دیدید، فردا می توانید بسازید. اما فراموش نکنید: جریان، مثل آینه است؛ اگر شما را گم کنید، او هم شما را گم خواهد کرد. دختری دستش را روی قلبش گذاشت و چشمهایش را بست. نورهای ریز شکوفه ها روی پوستش نشسته و میرقصیدند. زمزمههای آرام در هوای پیچید، انگار جریان خودش را معرفی میکند. نه با فرمان، نه با زور، بلکه با دعوتییم: «بیایید، ملا دهید، و سپس عمل کنید». یکی از نیمهجانها جلو، دستش را روی خاک گذاشت و از نور زیر انگشتانش جهید. نور کوچک و لرزان بود، اما به سرعت پراکنده شد و مانند ریشههایی که از خاک بیرون میآید، به اطراف یافت میشوند. نیمه جان نفسش بریده بود، انگار تازه متوجه قدرت خودش شده بود: -این… من شروع کردم؟ ایلاریس سرش را تکان داد: - آری. و حالا انتخاب با توست: رشدش میدهی یا رهایش میکنی. باد دوباره وزید، اما این بار نه برای ترساندن، بلکه برای همنوا کردن جریانها. هر نور، هر رگه، انگار موسیقی خودش را داشت. نیمه جانها شروع کردند به شنیدن و دیدن، هر کس تصویری تازه از گذشته، حال و آینده خود در نور و خاک میدید. تصویری که نمیشد آن را به آسانی توضیح داد، اما حسش میکردند. پاندورا لبخند زد و گفت: - هیچچیز تصادفی نیست. هر جریان، هر نغمه، هر نور، پیامی دارد. و هر کس که گوش دهد، بخشی از آن پیام میشود. زمین زیرشان لرزید، اما نه به عنوان خطر، بلکه نشانهای از آغاز است. آغاز نیمهجانها، آغاز جهان تازهای که حالا در قلب هر یک از آنها زنده بود، و این جهان تازه، نفس میکشید و منتظر تصمیمها و حرکتهای آنها بود.
- 38 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
من به یک نقد دیگه احتیاج دارم ولی فعلا باید منتظر نقد رمانهای بقیه باشم
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
-
*** (سوم شخص طرف مادر آرمان) در را که بست، نفسی آرام کشید. هوا هنوز بوی او را داشت... بوی اتاقش، بوی نفسش. عطر ملایمی که روی پوست پسرش مانده بود، در ذهنش چرخید. نه، این عطر از آنِ او نبود. لبهایش تکان خوردند، بیصدا. - نباید اینقدر نزدیکش باشه. نباید اون فاصلهی بینشون کمتر بشه. قدم به سمت سالن برداشت. هر قدمش حساب شده بود. نه با خشم، نه با حسادت — فقط با یک اطمینان خاموش. مثل مادری که میداند برای محافظت از فرزندش، باید هر کاری بکند. چای نیمهسرد را برداشت، روی میز نشست. چشمهایش در خلأِ روبهرو خیره ماندند. در ذهنش تصویر مهتاب زنده شد آن نگاه خسته، آن صدای لرزان وقتی گفت - حالش بهتره؟ دلش گرفت — نه از دلسوزی، از حسِ بیجایی. - این دختر نمیفهمه... چطور باید بهش عشق بورزه، چطور باید نگهش داره. فکرش مثل موجی نرم بالا آمد. نه تصمیمی روشن، نه نقشهای شفاف — فقط حسی بود که خودش را درونش جا میداد. - کاش کسی بود که مهتاب رو راه بندازه، کمکش کنه بفهمه چی درسته و چی نه... شاید مادرش... اون که حرف منو بهتر میفهمه. یا شاید اون یکی دختر، اون که ساده تره... در ذهنش چیزی جابهجا شد، مثل سنگ کوچکی که در آب افتاده باشد. لبخند زد. نه از رضایت، از آرامش. همهچیز را به سرنوشت تصمیم کرد — یا دستکم وانمود کرد که کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. - فقط میخواهم اینبار بتونم دوستش داشته باشم، بدون ترس، بدون گناه... فقط همین. نور، کمکم محو شد. درونش اما روشنتر بود — با نوری که خودش هم نمیدانست از عشق آمده، یا از آتش.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
نور از پنجرهی نیمهپوشیده روی فرش افتاده بود. مهتاب هنوز مات نگاهشان بود؛ مادر کنار آرمان، آرمان ساکت، و آن سکوتی که حالا نفسگیرتر از هر صدایی شده بود. مادر به آرامی گفت: – باید استراحت کنی، آرمان... حالت خوب نیست، پسرم. صدایش نرم بود، اما چیزی در عمقش میلرزید. مهربانیاش طبیعی بود، ولی نه بیدلیل سنگین. آرمان چشمهایش را بست. مادر خم شد، موی افتادهای را از پیشانیاش کنار زد — طولانیتر از آنکه یک حرکت سادهی مادری باشد. انگشتش لحظهای مکث کرد، درست روی گونهاش. مهتاب لبش را گاز گرفت. قلبش بیدلیل فشرده شد، انگار چیزی را میدید که نباید. سعی کرد نگاهش را بدزدد. سعی کرد باور کند این فقط عادت یا مهر مادری است. اما آن عطر ملایم، همان بویی که هیچوقت روی لباس آرمان نبود، حالا در هوا پخش شده بود — بویی تازه، غریب، و زنانه. – خانم جان... حالش بهتره؟ صدایش آرام و لرزان بود. مادر نگاه کوتاهی به او کرد. لبخندش محو بود، بیتأکید، اما معنادار. – بهتر میشه... فقط نباید تنهاتر از این بمونه. مهتاب ابرو درهم کشید. – فکر کردم هنوز بیمارستانید... – حالم بهتر شد. آرمان سرش را بالا نیاورد. لبهایش تکان خوردند، کلمهای نامفهوم، مثل اعترافی که در گلو مانده باشد. سکوت دوباره برگشت. سکوتی که حالا بوی سنگینی داشت. مادر بوسهای روی پیشونی آرمان کاشت و آرام از جا برخاست. لحظهای دستش را روی شانهی آرمان گذاشت، انگشتهایش کمی بیشتر از حد معمول ماندند. بعد به سمت در رفت. در آستانه، برای لحظهای برگشت و نگاهش از مهتاب گذشت — نگاهی خنثی، اما سرد، انگار چیزی را هشدار میداد. در بسته شد. مهتاب مانده بود با نفسهای سنگین آرمان و عطر غریبی که هنوز در هوا شناور بود. ذهنش تکرار میکرد: – بینشون... یه چیزی هست... ولی چی؟
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
نیمهجانها هنوز روی خاک زانو زده بودند، اما نگاهشان دیگر پر از شک نبود؛ پر از کنجکاوی و آمادهگی بود. نورهایی که از شکوفهها میپاشید، روی پوستشان مینشست و هر بار که چشمشان را میبستند، تصویری تازه از جهان در ذهنشان نقش میبست. یکی از نیمهجانها، دختری با موهای شبیه تار شب، دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: - حس میکنم… قلب جهان با قلب من یکی شده. پاندورا لبخند زد، اما این بار لبخندش پر از آرامش و تردید بود، نه قدرت مطلق: - هر کس که خودش را با جریان یکی کند، به جهان خدمت میکند و جهان هم به او. اما این یکی شدن، نیازمند توجه و صبر است. ایلاریس دستش را بالا برد و شکوفهای را به آرامی از شاخه جدا کرد. نورش آرام گرفت و روی دست نیمهجانها نشست، انگار که پیام جهان را منتقل میکند: - این، اولین درس است. جریان بدون کنترل، خطرناک است. اما وقتی با قلبت هماهنگ شود، نجاتبخش است. باد دوباره وزید، اما این بار نه تند و ترسناک، بلکه نرم و نوازشگر بود. نیمهجانها بلند شدند و به اطراف نگاه کردند. هرکدامشان تصویر تازهای از خودش در نور و خاک دیده بود، تصویری که نمیشد به راحتی توضیح داد، اما حسش میکردند. پاندورا و ایلاریس کنار هم ایستادند، به نیمهجانها نگاه کردند و سکوت کردند. سکوتی که پر از معنا بود، سکوتی که میگفت: «حالا آغاز واقعی است.» پسر جوان که قبلاً شجاعتش را نشان داده بود، به سمت درخت نقرهای رفت و دستش را روی تنه گذاشت. نوری خفیف از درون تنه به دستش منتقل شد و انگار چیزی در او زنده شد که همیشه خوابیده بود: - پس… ما هم میتوانیم بسازیم؟ ایلاریس سرش را تکان داد: - نه فقط بسازیم، بلکه مسئولش هم باشیم. هر شکوفه، هر جریان، هر نغمه… همه با تصمیم ما شکل میگیرند. پاندورا نفس عمیقی کشید و گفت: - و هر تصمیم، حتی کوچک، مسیر جهان را تغییر میدهد. امروز، شما اولین گام را برداشتید. فردا، جهان به شما نگاه خواهد کرد و میبیند که چه کردهاید. نورهای درخشان شکوفهها، حالا مثل ستارههای کوچکی در هوا شناور بودند و هر نیمهجان، بخشی از آنها را در قلبش حس میکرد. جهان دوباره نفس میکشید، و این نفس، دیگر تنها یک جریان نبود؛ زندگی بود، امید بود و آغاز یک مسیر جدید. ایلاریس آرام گفت، گویی با خود جهان حرف میزند: - حالا، جهان ماست… و ما، مسئولشیم. پاندورا لبخند زد و نورهای شکوفهها در چشمهایش درخشیدند، نه به عنوان قدرت، بلکه به عنوان راهنمایی برای نیمهجانها. و در سکوتی که فقط با تپش قلبها و زمزمههای جریان پر شده بود، هر کس خودش را در جایگاه تازهای یافت؛ نه پیرو، نه رهبر، بلکه بخشی از جریان بزرگ جهان، که تازه بیدار شده بود.
- 38 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
*** نور کمرمق لامپ روی دیوار افتاده بود و سایهی مهتاب روی ملحفه میرقصید. نفسش هنوز سنگین بود و قلبش در قفسهی سینه، مثل پرندهای بیقرار میتپید. صدای قدمها آرام و نرم از راهرو آمد، اما نه آن صدای همیشگی، نه صدای کسی که انتظارش را داشت. مهتاب حس کرد همهی جهان لحظهای مکث کرده است. در به آرامی باز شد. آرمان وارد شد، اما چیزی در نگاهش بود که مهتاب را بیحرکت کرد؛ چشمهایی که محکم روی هم فشار داده شده بودند، لبها کمی لرزان و نفسش کشدار. هیچ کلمهای بیرون نیامد. تنها حضور او، سنگینیای را روی قلب مهتاب انداخته بود که نمیتوانست با چیزی توضیح دهد. او کنار پنجره ایستاد، دستش روی قاب شیشه، نفسهایش کشدار و طولانی، هر بار که هوا را بیرون میداد، حس میشد فشار عاطفیای از گذشته و حال با هم در جریان است. مهتاب نگاهش را از او برنداشت، و با هر نفس، هر حرکت آرام، شوکی در وجودش ایجاد میشد. لحظهای بعد، سایهای دیگر وارد شد—مادر آرمان. بدون گفتن هیچ کلمهای، کنار آرمان نشست. لباس راحتیاش ساده بود، اما حضورش، قدرتی غیرقابل توضیح و تسلطآمیز داشت. سرش را آرام روی شانهی آرمان گذاشت، و با این حرکت، فضا سنگینتر شد. نگاه آرمان به سمت مهتاب رفت -مامان وقتی خواب بودی اومد آرمان سعی کرد نگاهش را پایین بیندازد، اما نفسهای کشدار و کنترلنشدهاش، کشمکش روانیای را به مهتاب منتقل کرد که قلبش را فشرد. مهتاب ناگهان به یاد آورد که مادر آرمان قرار بود در بیمارستان باشد. شوکی ناگهانی در وجودش پیچید. نمیتوانست چیزی بگوید، نمیتوانست نفسش را تنظیم کند. همه چیز در سکوت جریان داشت، اما این سکوت از هر فریاد یا کلمهای تاریکتر و سنگینتر بود. مهتاب تنها نگاه میکرد، و ذهنش درگیر شد: حضور مادر، نگاه کشدار آرمان، و آن سکوت عجیب و نفسهای طولانی. همه چیز نشان میداد که گذشته، حال و رازهای پنهان با هم در این اتاق جمع شدهاند. چراغ کمنور خاموش شد و تنها چیزی که باقی ماند، نفسهای کشدار آرمان و حس سنگینی حضور مادر بود، که مهتاب را در شوک و سردرگمی عمیقی فرو برد.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
نور کمرمق لامپ روی دیوار، سایهی مبهمی از چهرهی مهتاب روی ملحفه انداخته بود. او هنوز کنار در ایستاده بود، دستانش بیاختیار روی دستگیره سرد مانده بود. صدای بسته شدن قفل مدتی پیش در فضا پیچیده و بعد ناپدید شده بود، اما حس سنگینی آن هنوز در اتاق میچرخید. چند دقیقهای نگذشته بود که صدای قدمهایی آرام در راهرو شنیده شد. مهتاب نفسش را حبس کرد. در به نرمی باز شد، و آرمان وارد شد. کت چرمیاش هنوز بر تنش بود و هوای سرد شب با او به اتاق آمد. چشمهایش سایهدار و خسته به نظر میرسیدند، اما برق عجیبی در عمق آنها بود؛ نوری که مهتاب را لحظهای در جا خشک کرد. – برگشتی…؟ صدایش آرام بود، بیشتر شبیه نجوا. آرمان نگاه کوتاهی به او انداخت و چیزی نگفت. در را بست و چراغ را کمی پایین کشید. نور زرد روی چهرهاش افتاد؛ خونسرد، اما ناآشنا. او جلو رفت، بیآنکه بنشیند یا چیزی بگوید. فقط گفت: – خستهام. مهتاب لحظهای مکث کرد. – میذاشتی صبح میرفتیم. لبهای آرمان کمی لرزید. – نتونستم صبر کنم. باید میرفتم… باید میدیدمش. کلماتش سرد بودند، بیاحساس، اما انگار چیزی پشتشان پنهان بود. مهتاب نگاهش را از او گرفت و آرام نشست. سکوتی میانشان افتاد که از هر گفتوگویی سنگینتر بود. آرمان کنار پنجره ایستاد و پرده را کمی کنار زد. هوای بیرون نمناک بود، بوی باران میآمد. در انعکاس شیشه، مهتاب فقط نیمرخ او را میدید — مردی که بهنظر میرسید چیزی در وجودش تغییر کرده باشد، چیزی نامعلوم. – بهتر شدی؟ پرسید، بیآنکه منتظر جواب بماند. آرمان لبخند کوتاهی زد؛ لبخندی که بیشتر به یک انکار شبیه بود تا آرامش. – آره. چشمانش را بست، گویی خودش هم میخواست چیزی را از ذهنش پاک کند. مهتاب حس کرد فضا سردتر شده است. نه از سرمای هوا، بلکه از فاصلهای که ناگهان میانشان شکل گرفته بود. او خواست چیزی بگوید، اما در نگاه آرمان، خستگیای بود که هر حرفی را بیفایده میکرد. – بخواب، مهتاب. فردا حرف میزنیم. صدایش آرام و خسته بود. کتش را روی صندلی انداخت، به سمت تخت خودش رفت و نشست. مهتاب چند لحظه فقط نگاهش کرد. نگاهش مثل کسی بود که برگشته، اما بخشی از وجودش هنوز در جایی مانده که نباید میماند. با اینهمه، او چیزی نگفت. نه از ترس، بلکه چون نمیخواست باور کند چیزی تغییر کرده. چراغ خاموش شد. در تاریکی، صدای نفسهای سنگین آرمان در اتاق پیچید. مهتاب به سقف خیره شد، در دلش فقط یک جمله تکرار میشد
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
نفسم سنگین و بیوقفه بود. همه چیز در اتاق غرق در سکوت و نور زرد چراغ بود، اما حضورش هنوز سنگینی میکرد. هر باری که به چهرهاش نگاه میکردم، حس میکردم از دستم خارج میشود. چیزی در درونم میلرزید، چیزی که نمیتوانم اسمش را ببرم. – بس است… صدای خودم می لرزید، اما قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، فشار ذهنی و وسوسه، بدنم را به جلو کشاند. مثل کسی که وسط طوفان میخزد، نمیدانستم راه بازگشت به کجاست. او لبخند زد، آرام و مرموز، انگار میدانست من چه چیزی را از خود پنهان کردهام. اما من نمیتوانم بمانم. دستهای روی در اتاق گشت، قلبم تند میزد، بیرون تصمیم گرفتم که باید بروم . در را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. هوای شب مثل سیلی خنک روی صورتم نشست، و هر چه در اتاق بود، حتی وسوسه و گناه، کمی عقب رفت. قدمهایم سنگین بود، اما هر قدم، آزادی کوتاه را بیشتر حس میکردم. – باید برگردم… صدای خودم آرام بود، اما پر از نگرانی. نه از بیرون، نه از مهتاب، نه حتی از مادر... بلکه از چیزی که در درونم زنده شده بود و نمیخواستم دوباره آن را ببینم. چراغهای خیابان مثل ستارههای خسته چشمک میزدند و باد، صدای همیشگی درختان را با خود آورده بود. نفس نفسی کشیدم و احساس کردم کمی از وزن شب سبک شدم. اما میدانستم، آنچه درونم اتفاق افتاده، هنوز آنجاست. یک چیز شکسته، یک کشاکش پنهان… چیزی که حتی روزها و ماهها بعد هم آرام نمیگیرند. و من… من باید راهی پیدا کنم که با این زندگی سنگین، قبل از اینکه دوباره بر آن تأثیر بگذارم.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
خیابان سنگین بود. ماشین بیصدا میان مه میلغزید، و هر بار که باد از شاخهها گذر میکرد، حس میکردم انگار چیزی در تاریکی صدایم میزند. مهتاب پشت آن در قفلشده مانده بود… چشمانش، درست پیش از آنکه بیرون بیایم، چیزی میان التماس و ناباوری داشت — شبیه همان نگاهی که او همیشه به من میکرد، وقتی میخواستم بروم. انگار زمانه بود و من دوباره همان پسر بیست سالهای بودم که نمیدانست عشق یعنی چه، فقط میدانست بدون آن زن نمیتواند نفس بکشد. دروغ گفتم، همه چیز را، هیچ پسر برادری در کار نبود. هیچ عشقی میان دو نفرِ ممنوع وجود نداشت، مگر من و او . من فقط داستان را عوض کردم تا مهتاب نترسد، تا نبیند من چه چیزی را درون خودم پنهان کرده ام. چطور میتوانستم بگویم زنی که حالا در تخت بیمارستان نفس میکشد، مادر من است — و تنها زنی که تا ابد دوستش خواهم داشت؟ مهتاب شبیه اوست. نه فقط در چهره، در صدا، در طرز خندیدن، حتی در سکوتهایش. وقتی برای اولین بار دیدمش، احساس نکردم عاشق شدم. برگشتم. شاید برای همین با او ازدواج کردم. نه از عشق، بلکه از جای خالیِ او . اما حالا دیگر مهتاب هم میفهمد. میفهمد چرا وقتی صدایش میزنم، گاهی به نام دیگری روی زبانم میلغزد. میفهمد چرا در آغوشش، چشمانم را میبندم تا چهرهی دیگری را ببینم. نفس نفسی کشیدم و فرمان را سفت گرفتم. جاده به سمت شمال میرفت — همان مسیر همیشگی. خانه مادرم در آنجا بود، زخمی که هیچوقت نمیبندد. وقتی رسیدم، چراغ بالا روشن بود و پنجره نیمهباز، در را باز کردم. همان بوی کهنهی عطرش... بوی مرگ و وسوسه، پله ها را بالا رفتم. قلبم سنگین بود، اما آشنا. در اتاق نیمهباز بود. او روی تخت نشسته بود، با لباسی سپید و لبخندی که خطرناک بود، نامه های در دست داشت. – بالاخره اومدی، آرمان... صداش آرام، اما پر از تمسخر بود. – هنوزم ازش فرار میکنی؟ – از چی؟ – از خودت... از من. نفس کشیدم، اما هوا سنگین بود. – تو نباید همچین چیزهایی بگی، مامان... - "مامان؟" خندید. با صدای آرام، اما پر از زهر. – هنوز نقش بازی میکنی؟ تو که همیشه از این کلمه بیزار بودی. سکوت تمام تنم لرزید. او از جا بلند شد. چشمانش درست مثل نگاه مهتاب بود، وقتی دروغ را حس میکرد. – اون دختره... شبیه منه، نه؟ هیچ نگفتم. فقط نگاهش کردم. لبخند زد، آرام و خطرناک. – فکر کردی اگر خودم رو توی اون ببینی، شاید اینبار بتونی دوستم داشته باشی بدون اینکه گناهکار بشی؟ دستم را بالا بردم، اما صدام بیرون نیامد. – بس کن... – یا شاید فکر کردی اگر با سایهم ازدواج کنی، من میمیرم؟ قدم برداشت. تا نزدیک صورتم آمد. دست سردش روی گونهام نشست. – اشتباه کردی، آرمان. من هنوز اینجام... توی چشمای اون دختر. چشمانم را بستم. بوی تنش مثل گذشته بود. نه عشق بود، نه نفرت — فقط وسوسهای که نمیخواست بمیرد. – تو منو دوست داری، آرمان؟ – نمیدونم... – پس چرا برگشتی؟ لبهاش نزدیک آمدند. فقط چند سانتیمتر فاصله بود. – چون اون هیچوقت نمیتونه من باشه. بغضی در گلویم شکست. – من فقط میخواستم تمومش کنم. – عشق تموم نمیشه، فقط شکل عوض میکنه، دفعهی قبل مادر بودم...ولی دیگه نمیتونم. چیزی درونم فرو ریخت. دستم را کشیدم، اما دیر شده بود. بوسهای کوتاه، سرد، و مرگبار میانمان افتاد — مثل مُهری از گناه. در آینهای پشت سر، دو سایه یکی شدند. و من فهمیدم هیچ دروغی، هیچ ازدواجی، هیچ فاصلهای من نمیتواند این گناه را از جدا کند. در را به روی مهتاب قفل کردم تا نبیند من به کجا برمیگردم. به آغازِ همهچیز. به زنی که هنوز در من زنده است.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
ساعت از دو گذشته بود. چراغ هنوز روشن بود، اما نورش کمرمقتر از همیشه به نظر میرسید. آرمان مدتی بود حرفی نمیزد. فقط کنار پنجره بود و به بیرون نگاه میکرد. مهتاب از روی تخت او را تماشا میکرد؛ پشتش سایه انداخته بود و خطوط شانهاش در نور نارنجی میزدند. مهتاب پرسید: - به چی فکر میکنی؟ آرمان جواب نداد. فقط گفت: - نمیتونم صبر کنم. باید برم. مهتاب از جا بلند شد. - الان؟ نصف شب، آرمان… -میدونم. صدایش آرام بود، اما چیزی در لحنش سرد و مصمم به گوش میرسید. - اگه صبر کنم شاید دیگه دیر بشه. مهتاب نزدیک رفت. - گفتی حالت بهتر شده، گفتی آروم شده... چی عوض شده؟ آرمان لبخند کجی زد، از آن لبخندهایی که بیشتر برای پنهان کردن دردها تا اطمینان دارند. - یه حس. انگار یه چیزی بیدار شده. هم توی اون، هم توی من. مهتاب گفت: -بذاری صبح باهم بریم. تنها نرو. اما آرمان نگاهش نکرد. به آرامی رفت سمت کمد، کت چرمیاش را بیرون آورد. حرکتهایش حسابشده بود، مثل کسانی که از قبل تصمیم گرفتند. - آرمان... - فقط یه دیداره، مهتاب. ببینمش، قبل از اینکه اتفاقی بیفته که پشیمون شم. مهتاب جلو رفت، دستش را روی بازوی او گذاشت. - یه دیدار؟ یا یه بازگشت؟ آرمان سکوت کرد. دستش روی دست او ماند، اما فشاری ندارد. - نمیفهمی... چیزها تموم نمیشن تا وقتی خودت باهاش روبهرو نشی. مهتاب زمزمه کرد: - و اگه اون "چیز" دوباره تو رو ببلعه چی؟ آرمان لحظهای نگاهش کرد. نگاهی خسته و پر از ترس. - شاید همینو میخوام بدونم. بعد، بیصدا از کنارش گذشت. مهتاب احساس کرد هوا سرد شد، مثل وقتی که پنجرهای به سمت شب باز میشود. او صدای خشخش کلیدها را شنید. - داری چیکار میکنی؟ - نگران نباش... فقط یه شب طول میکشه. - آرمان، در رو باز بذار. اما صدایی نیامد. تنها صدای فلز بود — صدای بسته شدن قفل. مهتاب دوید سمت در. دستگیره را چرخاند، اما باز نشد. - آرمان! صدایش میان دیوارها گم شد. از پشت در، صدای نفس کشیدن او را شنید. آرام و سنگین. - فقط بخواب، مهتاب. تا صبح برمیگردم. قول میدم. سکوت بعد از صدای قدمهایش، که در راهرو دور میشدند. مهتاب به در تکیه داد. قلبش تند میزد. نور چراغ لرزید.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
سایه مولوی شروع به دنبال کردن عسل کرد
-
صدای زنگ تلفن مثل شکستن شیشه در دل تاریکی پیچید. مهتاب از جا نپرید، اما بدنش منقبض شد؛ تصور موجی نامرئی از میان خواب و بیداریاش گذشت. آرمان آرام سر بلند کرد، چشمانش هنوز نیمهباز و پر از سایه بود. نور چراغ کمرمق کنار تخت روی پوستش میلغزید، نرم، ولی سنگین مثل رازی که نمیخواهد فاش شود. او بیآنکه نگاهش را از تلفن بردارد، گفت: - دیر وقت... اما تلفن باز زنگ زد، مصرانهتر، مثل کسی که نمیخواهد را تحمل کند. مهتاب به لبهایش نگاه کرد، به آن انقباض کوتاه گوشه دهانش، که مثل ردّی از خشم فروخورده بود. آرمان گوشی را برداشت. صدای زنی آمد — صدایی آرام، ولی لرزان، که در میان نفسها گم میشد: - آرمان؟ هنوز بیداری؟ مهتاب بیاختیار نفسی در سینهاش حبس کرد. صدای زن، گرم نبود، اما بیروح هم نبود. در آن صدای خسته چیزی از نیاز و التماس پنهان بود. آرمان لحظهای سکوت کرد، بعد با صدایی گرفته گفت: - گفتم شب تماس نگیر... بهت گفته بودم. - میدونم، اما نمیتونستم صبر کنم. اون دوباره حالش بد شد… مدام اسمش رو تکرار میکنه. میگه نباید باشی رفت. آرمان، تو باید یه کاری بکنی، قبل از اینکه... آرمان میان حرفش پرید: - کافیه، نگاش نکنین. فقط کی بگذار آروم باشه، من خودم تصمیم میگیرم برگردم. مهتاب به خطوط چهرهاش خیره ماند. آن سکوتهای کوتاه، تیک خفیف گوشه چشم، بگوش خفیف شانهها… همه چیزهایی بودند که نمیخواستند. زن در آن سوی خط هنوز حرف میزد، صدایش حالا بغضآلود بود: - نمیفهمی... اون هنوز فکر میکنه اشتباه نکرده است. هنوز باور داره عشقش پاک بوده. هنوز... هنوز اون نامه رو نگه داشته. آرمان بهناگاه سرش را پایین انداخت. دندانهایش را به هم فشرد. - دیگه بسّه. صدایش مثل برشی سرد در تاریکی پیچید. بعد، بیدرنگ تماس را قطع کرد. برای چند لحظه، هیچکدام چیزی نگفتند. فقط صدای تیکتاک ساعت بود و سنگین آرمان. مهتاب به او نگاه میکرد، اما نمیدانست از کجا شروع کند. - کی بود؟ صدایش آرام بود، اما درونش طوفان داشت. آرمان گوشی را پایین گذاشت، لبخندی محو زد، از آن لبخندهایی که بیشتر از درد میآیند تا آرامش. - یه آشنا… از بیمارستان. - بیمارستان؟ - مادرم… حالش ناپایدار. یه مدت بود آرومتر بود، ولی دوباره شروع کرد. مهتاب بهآهستگی گفت: - چی شروع کرده؟ آرمان لحظهای سکوت کرد، بعد آه کشید. - حرف زدن از گذشته. از چیزی که نباید وجود داشته باشد. از عشقی که نباید به زبون میامد. نور چراغ روی صورتش افتاد و مهتاب دید نگاهش تاریکتر از قبل شد. - میدونی مهتاب، عشقها مثل بیماری میمونن. درمان نمیشن، فقط پنهان میمونن تا وقتی یه چیز کوچیک دوباره بیدارشون کنه. مهتاب بیصدا گوش میداد. انگار میترسید هر کلمهاش، دروازههای جدید از حقیقت را باز کند. آرمان ادامه داد: - مادرم عاشق کسی شد که هیچوقت نباید حتی بهش نگاه کند… پسرِ برادرش. از خودش بیست سال کوچیکتر بود. جوون، بیپروا، با اون نگاههایی که انگار میتونستن قلب هرکسی رو به نگاه بنازن. او لحظهای سکوت کرد، انگار تصویر آن دو نفر هنوز در ذهنش زنده بود. - اون موقع کسی نمیفهمید. فقط بعد از مرگ پدرم، همه چیز لو رفت. نامهها، عکسها… و آن حس وحشتناک میدانستند که مادرم عاشق یک نفر بوده که باید براش مثل پسر میبود. مهتاب حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده. نه از قضاوت، بلکه از عمق اندوهی که در صدای آرمان موج میزد. - و اون پسر… چی شد؟ آرمان نگاهش را از سقف گرفت، مستقیم در چشمان او خیره شد. - رفت. یا شاید فرار کرد. هیچکس نمیدونه. فقط یه بار، سالها بعد، برگشت… برای چند ساعت. اون شب، مادرم دوباره خودش رو برید، درست همونجایی که نامه ها رو پنهون کرده بود. مهتاب لرزید. حس کرد هوا سنگین شده. نور کمرنگ چراغ روی دیوارها مثل اشباح میرقصید. او نمیدانست باید دلسوزی کند یا بترسد. آرمان ادامه داد، بیآنکه نگاهش را از او بردارد: - میدونی مهتاب… اون عشق لعنتی هنوز تموم نشده. چون اون پسر برگشته. همین حالا، همین چند روز پیش. زنگ زد، گفت میخواهم مادرم رو ببینه. گفت نمیتونه تا ابد گناه رو با خودش بکشه. مهتاب بیاختیار گفت: - و تو… چی گفتی؟ آرمان لبخند زد، اما نگاهش بینور شد. - گفتم عشق گناهآلود رو نمیشه با دیدار پاک کرد. فقط با فراموشی. او از جا بلند شد و سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. بیرون، خیابان خالی بود. چراغها مثل ستارههای خسته چشمک میزدند. - گاهی فکر میکنم اون عشق هنوز تو خون ماست. تو نگاه من، تو ترس من از نزدیک شدن به کسی… حتی توی تو. مهتاب نفسش را بند آورد. آرمان برگشت، با نگاهی که میان طلب و ترس میلرزید. - میفهمی؟ من از عشق میترسم، چون میدونم چطور میتونه آدم رو ویران کنه. مثل کاری که با مادرم کرد. مهتاب چیزی نگفت. فقط پتو را دور خودش پیچید و به صدای باد گوش داد که حالا از لای پنجره میگذشت. در دلش احساس دوگانههای میجوشید: دلسوزی و هشیاری. او میدانست پشت این آرامش ظاهری، زخمی قدیمی هنوز باز است. آرمان به آرامی گفت: - ببخش که اینو گفتم. نمیخواستم سنگینی گذشتهای من بیاد سراغ تو. مهتاب سرش را تکان داد. - شاید باید میگفتی. چون حالا میفهمم اون سکوتت از چی بود. اون نگاه سنگینت… از ترس نبود، از خاطره بود. برای لحظهای، سکوتی میانشان نشست، نه از سردی، بلکه از درک. اما زیر آن درک، مهتاب حس کرد چیزی خطرناکتر جریان دارد — انگار داستان هنوز تمام نشده، تازه شروع شده است. در چشمان آرمان، چیزی از گذشته میدرخشید. نه فقط درد، بلکه نوعی ادامه. مهتاب حس کرد فردا، شاید صدای آن پسر در زندگیشان طنین بیندازد… و عشق ممنوعهای که سالها پیش رفت، دوباره از میان خاک زمان بیرون خواهد رفت. او در دل گفت: - اگر این عشق هنوز زنده است… پس هیچکدوم از ما در امان نیستیم.
- 16 پاسخ
-
- 1
-