سکوت مثل پتوی خفهکنندهای روی اتاق افتاده بود. رها پشتش را به دیوار چسبانده بود، نفسهایش کوتاه و بریده، طوری که هر لحظه فکر میکرد صدای تند تپش قلبش لو میدهد. نگاهش روی شکاف تاریک زیر تخت قفل شده بود. هیچچیز دیده نمیشد، فقط تاریکی مطلق. اما گوشهایش هنوز صدای خشخش را میشنیدند؛ صدایی شبیه کسی که آرام روی زمین میخزد.
دستهایش لرزیدند. با تردید به سمت گوشی روی میز دست دراز کرد. نوک انگشتش به لبهی فلزی برخورد کرد. صفحه روشن شد، نور آبی کمرنگش اتاق نیمهتاریک را کمی روشن کرد.
چشمان رها به صفحه دوخته شد. یک اعلان جدید چشمک میزد. پیام کوتاه بود:
«شنیدی. حالا نوبت توئه که بگی.»
انگار خون در رگهایش یخ زد. این جمله... دقیقاً همان چیزی بود که بارها و بارها از پشت خط اعتراف شنیده بود، وقتی تماسهای ناشناس وصل میشدند. کسی پشت آن خط همیشه با همین جمله شروع میکرد.
رها لبهای خشکیدهاش را خیس کرد. خواست گوشی را پرت کند، اما انگار دستش به فرمانش گوش نمیداد. فقط خیره شد به حروف روشن روی صفحه؛ حروفی که مدام پررنگ و محو میشدند.
در همان لحظه، صدای کوبیده شدن محکم به دیوار پشتی بلند شد. رها از جا پرید. دیوار تکان خورد، گچ ترک برداشت، و ذرات سفید مثل برف روی موهایش ریخت. با وحشت برگشت، اما چیزی ندید.
زانوهایش شل شدند. گوشی از دستش لغزید و روی زمین افتاد. نور صفحه روی کف تاریک اتاق پهن شد. رها با تردید خم شد تا گوشی را بردارد... اما پیش از آن، چیزی از زیر تخت بیرون خزید.
ابتدا فقط نوک انگشتها. سفید، باریک، با ناخنهایی دراز. بعد تمام یک دست، لاغر و استخوانی، که روی زمین کشیده شد و بهسمت او خزید. در میان انگشتان آن دست چیزی میدرخشید.
رها خشکش زد. چشمانش گرد شد. آن دست چیزی را آرام به جلو هل داد... یک نوار کاست. درست مثل همان کاستهایی که بارها در اتاق ضبط شنیده بود. همان نوارهایی که صدای اعترافهای غریبهها رویشان حک شده بود.
رها نفسش را در سینه حبس کرد. دست عقب کشید. کاست روی زمین غلتید و درست مقابل پایش ایستاد. برچسب زردرنگی رویش بود. با خط درشت و نامرتب نوشته شده بود:
«قسمت تو.»
صدای خفهای از اعماق تاریکی برخاست. اول زمزمه بود، بعد واضحتر شد؛ همان صدای مردی که پشت تماسهای ناشناس میآمد، صدایی سرد و آرام که در اعماق مغزش میپیچید:
ــ «حالا اعتراف کن... قبل از اینکه ما حرف بزنیم.»
رها جیغ نزد. نمیتوانست. گلو و زبانش خشک و سنگین شده بودند. فقط عقب عقب رفت تا به لبهی تخت خورد.
نور گوشی دوباره چشمک زد. روی صفحه نوشته ظاهر شد:
«ما همهچیز را میدانیم. فقط صدایت را میخواهیم.»
اشک بیاختیار در چشمان رها جمع شد. دستهایش بیاراده بهسمت کاست رفتند. انگشتانش آن را برداشتند. پلاستیک سرد و زبرش در دستش لرزید.
سایهای روی دیوار روبهرو جان گرفت. بلندتر از خودش، با خطوط نامشخص، انگار کسی از پشت پرده ایستاده باشد. سایه آرام سرش را خم کرد، مثل کسی که لبخند میزند.
رها حس کرد پاهایش دیگر توان ایستادن ندارند. با یک حرکت افتاد روی زمین. کاست از دستش رها شد و کنار گوشی افتاد. ناگهان صدای کلیک بلند شد؛ انگار کسی دکمهی «پخش» ضبط صوتی نامرئی را زده باشد.
از تاریکی، صدا شروع شد. نفسهای خودش. مکثی کوتاه. و بعد... صدای خودش که میگفت:
ـ من... من تقصیرکارم.
تمام تنش یخ کرد. این صدا صدای خودش بود، اما هرگز چنین جملهای نگفته بود. کاست ادامه داد. صدای خندهی کوتاه و زمزمهی ناشناس دوباره تکرار شد:
ـ دیدی؟ ما گفتیم نوبت تو میرسه.
اتاق دور سرش چرخید. اشیاء محو شدند. آخرین چیزی که دید، سایهای بود که از دیوار جدا شد و بهسمتش آمد.