رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

عسل

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    286
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

عسل آخرین بار در روز آذر 3 برنده شده

عسل یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

6 دنبال کننده

درباره عسل

آخرین بازدید کنندگان نمایه

646 بازدید کننده نمایه

دستاورد های عسل

Proficient

Proficient (10/14)

  • قلم طلایی نادر
  • Ghosts🩶 نادر
  • One Month Later
  • Very Popular
  • Week One Done

نشان‌های اخیر

326

اعتبار در سایت

  1. سلام 

    اگه خودم رمان پی دی اف شده داشته باشم میتونم برای اینکه روی سایت بره پی دی اف رو بفرستم

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام عزیزکم

      توی تلگرام ارسال کنید ببینم به چه صورته

      Delberty

  2. سکوت مثل پتوی خفه‌کننده‌ای روی اتاق افتاده بود. رها پشتش را به دیوار چسبانده بود، نفس‌هایش کوتاه و بریده، طوری که هر لحظه فکر می‌کرد صدای تند تپش قلبش لو می‌دهد. نگاهش روی شکاف تاریک زیر تخت قفل شده بود. هیچ‌چیز دیده نمی‌شد، فقط تاریکی مطلق. اما گوش‌هایش هنوز صدای خش‌خش را می‌شنیدند؛ صدایی شبیه کسی که آرام روی زمین می‌خزد. دست‌هایش لرزیدند. با تردید به سمت گوشی روی میز دست دراز کرد. نوک انگشتش به لبه‌ی فلزی برخورد کرد. صفحه روشن شد، نور آبی کمرنگش اتاق نیمه‌تاریک را کمی روشن کرد. چشمان رها به صفحه دوخته شد. یک اعلان جدید چشمک می‌زد. پیام کوتاه بود: «شنیدی. حالا نوبت توئه که بگی.» انگار خون در رگ‌هایش یخ زد. این جمله... دقیقاً همان چیزی بود که بارها و بارها از پشت خط اعتراف شنیده بود، وقتی تماس‌های ناشناس وصل می‌شدند. کسی پشت آن خط همیشه با همین جمله شروع می‌کرد. رها لب‌های خشکیده‌اش را خیس کرد. خواست گوشی را پرت کند، اما انگار دستش به فرمانش گوش نمی‌داد. فقط خیره شد به حروف روشن روی صفحه؛ حروفی که مدام پررنگ و محو می‌شدند. در همان لحظه، صدای کوبیده شدن محکم به دیوار پشتی بلند شد. رها از جا پرید. دیوار تکان خورد، گچ ترک برداشت، و ذرات سفید مثل برف روی موهایش ریخت. با وحشت برگشت، اما چیزی ندید. زانوهایش شل شدند. گوشی از دستش لغزید و روی زمین افتاد. نور صفحه روی کف تاریک اتاق پهن شد. رها با تردید خم شد تا گوشی را بردارد... اما پیش از آن، چیزی از زیر تخت بیرون خزید. ابتدا فقط نوک انگشت‌ها. سفید، باریک، با ناخن‌هایی دراز. بعد تمام یک دست، لاغر و استخوانی، که روی زمین کشیده شد و به‌سمت او خزید. در میان انگشتان آن دست چیزی می‌درخشید. رها خشکش زد. چشمانش گرد شد. آن دست چیزی را آرام به جلو هل داد... یک نوار کاست. درست مثل همان کاست‌هایی که بارها در اتاق ضبط شنیده بود. همان نوارهایی که صدای اعتراف‌های غریبه‌ها رویشان حک شده بود. رها نفسش را در سینه حبس کرد. دست عقب کشید. کاست روی زمین غلتید و درست مقابل پایش ایستاد. برچسب زردرنگی رویش بود. با خط درشت و نامرتب نوشته شده بود: «قسمت تو.» صدای خفه‌ای از اعماق تاریکی برخاست. اول زمزمه بود، بعد واضح‌تر شد؛ همان صدای مردی که پشت تماس‌های ناشناس می‌آمد، صدایی سرد و آرام که در اعماق مغزش می‌پیچید: ــ «حالا اعتراف کن... قبل از اینکه ما حرف بزنیم.» رها جیغ نزد. نمی‌توانست. گلو و زبانش خشک و سنگین شده بودند. فقط عقب عقب رفت تا به لبه‌ی تخت خورد. نور گوشی دوباره چشمک زد. روی صفحه نوشته ظاهر شد: «ما همه‌چیز را می‌دانیم. فقط صدایت را می‌خواهیم.» اشک بی‌اختیار در چشمان رها جمع شد. دست‌هایش بی‌اراده به‌سمت کاست رفتند. انگشتانش آن را برداشتند. پلاستیک سرد و زبرش در دستش لرزید. سایه‌ای روی دیوار روبه‌رو جان گرفت. بلندتر از خودش، با خطوط نامشخص، انگار کسی از پشت پرده ایستاده باشد. سایه آرام سرش را خم کرد، مثل کسی که لبخند می‌زند. رها حس کرد پاهایش دیگر توان ایستادن ندارند. با یک حرکت افتاد روی زمین. کاست از دستش رها شد و کنار گوشی افتاد. ناگهان صدای کلیک بلند شد؛ انگار کسی دکمه‌ی «پخش» ضبط صوتی نامرئی را زده باشد. از تاریکی، صدا شروع شد. نفس‌های خودش. مکثی کوتاه. و بعد... صدای خودش که می‌گفت: ـ من... من تقصیرکارم. تمام تنش یخ کرد. این صدا صدای خودش بود، اما هرگز چنین جمله‌ای نگفته بود. کاست ادامه داد. صدای خنده‌ی کوتاه و زمزمه‌ی ناشناس دوباره تکرار شد: ـ دیدی؟ ما گفتیم نوبت تو می‌رسه. اتاق دور سرش چرخید. اشیاء محو شدند. آخرین چیزی که دید، سایه‌ای بود که از دیوار جدا شد و به‌سمتش آمد.
  3. کلی هرچیزی که هست رو کمی با رنگ ها غمگین و حس گرفتگی بدید اگه میشه دقیق‌تر از این نمیدونم چطور بگم
  4. نه کلا چون یکجورایی داستان مثلا غمگینه
  5. سلام عسل جان خوبی عزیزم؟!

    عسل جان میشه اسم و فامیلتو بگی!

    1. عسل

      عسل

      مرسی قربونت قشنگم تو خوبی

      اسمم زهراست براچی لازم میشه؟

    2. Taraneh

      Taraneh

      فامیلیتم میخوام

      برای لوح نیاز داریم

  6. عسل

    اخبار پارت منتخب انجمن

    پارت ۱۰
  7. *** باران ریز و بیوقفه می‌بارید. صدای ضربه‌هایش روی شیشه‌ها مثل انگشتانی بیقرار بود که آرامش خانه را خط می‌زدند. بوی خاک نم‌خورده از پنجره نیمه‌باز می‌آمد، ولی برای نیلوفر آرامشی نداشت. آلا در گهواره‌ای کوچک اتاق خوابیده بود. صدای نفس‌های کودکانه‌اش ریتمی آرام داشت، اما درون نیلوفر چیزی بی‌قرار می‌تپید. چند روزی می‌شد که سرگیجه‌ها و ضعفش بیشتر بود. حتی گاهی هنگام بغل کردن آلا دست‌هایش می‌لرزد. اما به رادان چیزی نگفته بود. به رادانی که حالا با آن سکوت سنگینش، هر روز غریبه‌تر از قبل بود. او آهسته از تخت بلند شد. نور کم‌رنگ چراغ دیواری، سایه‌ی او را روی دیوار کشیده‌شده نشان می‌داد. می‌خواست برای خودش یک لیوان آب بیاورد، شاید کمی از این ضعف همیشگی کم شود. وقتی پا به سالن گذاشت، سرمای کف سنگی خانه از نوک انگشتان پایش بالا دوید. باران پشت شیشه های قدی پذیرایی سنگین تر از قبل می شود. در همین حین صدای گریه‌ی کوتاه آلا از اتاق پیچید. نیلوفر بیاختیار برگشت. گامهایش تند شد. اما در همان لحظه، حس کرد زمین زیر پایش می‌چرخد. دیدش تار شد، دستش را به دیوار گرفت، اما دیر بود. پاهایش روی پله‌ی سنگی سر خورد. صدای برخورد بدنش با لبه‌های سرد پله‌ها در فضای خانه طنین انداخت. آخرین چیزی که دید، سایه‌ی گهواره‌ای سفید آلا بود که در اتاق نور کم می‌لرزید. وقتی چشم باز کرد، نور سفید و تیز مهتابی‌ها او را کور کرد. صدای بوق آرام دستگاهی که ضربان قلبش را ثبت می‌کرد، در گوشش می‌پیچید. گرمی دستی را روی انگشتانش حس کرد. سعی کرد سرش را بچرخند. رادان بود؛ چهره‌های رنگ‌پریده، نگاهش پر از ترسی که نیلوفر هیچ‌وقت در او ندیده بود. - نیلوفر... صدایش خشدار بود، لرزان، انگار این یک کلمه از گلویش بیرون نمی‌آمد. لب‌های نیلوفر تکان خورد، اما فقط صدای نفسش بود که به سختی از بین لب‌های خشکیده‌اش بیرون آمد. احساس درد شدیدی در پهلو و شانه‌اش داشت، مانند استخوان‌هایش زیر فشار می‌لرزیدند. پزشکی که در حال بررسی پرونده‌اش بود، به آرامی گفت: - ضربه شدیده... افت قند خون هم داشته. بدنش خیلی ضعیفه. سپس به پا و و گردن بانداژ شده اش اشاره کرد: - این کبودی‌ها و زخم‌های قدیمی... باید حتماً مراقبش باشید. این حجم آسیب... طبیعی نیست. نیلوفر پلکهایش را بست. صدای پزشک در گوشش محو شد. شب بعد، باران هنوز بیوقفه می‌بارید. در اتاق بیمارستان بوی الکل و داروهای ضدعفونی پخش بود. نیلوفر آرام به سقف خیره بود، چشمهایش خالی از هر حس. روی پهلو خوابیده بود، اما درد اجازه نمی‌داد تکان بخورد. رادان روی صندلی کنار تخت نشسته بود. دستش را جلو آورد تا دست نیلوفر را برد، اما او بی‌اختیار کمی عقب کشید. حرکتی کوچک، اما پر از فاصله. - نیلوفر... من... صدای او شکست. سکوت میانشان سنگین شد. نیلوفر لبخندی تلخ زد، لبخندی که از اشک هم دردناک‌تر بود. - دیگه فرقی نمیکنه... صدایش آرام بود، ولی خنجرش تا عمق جان رادان نشست. برای اولین بار در نگاه رادان ترس و پشیمانی موج میزد. اما دیر بود. خیلی دیر. زنی که روی تخت افتاده بود، دیگر همان دختر گذشته نبود. روی صورت و بازوهایش نقشه‌ای از زخم‌ها حک شده بود، نقشه‌ای که از رنج‌های بی‌صدا و شب‌های طولانی خبر می‌داد. رادان به او نگاه می‌کرد و حس می‌کرد این فاصله‌ای که بینشان افتاد، هرگز کم نخواهد شد.
  8. روزها گذشت. آلا بزرگ‌تر می‌شد، اولین خنده‌هایش خانه را پر می‌کرد، اولین قدم‌های لرزانش زمین سرد را گرم می‌کرد. و درست همان‌وقت، چیزی در نگاه رادان تغییر می‌کرد. دیگر آن سردی یخ‌زده در چشم‌هایش همیشه نبود. گاهی که آلا در آغوش نیلوفر می‌خندید، نگاه رادان نرم می‌شد. گاهی نیمه‌شب، وقتی نیلوفر در سکوت بچه را آرام می‌کرد، رادان در آستانه‌ی در می‌ایستاد و به آن صحنه خیره می‌ماند. انگار تازه می‌دید، تازه حس می‌کرد چیزی در این زن هست که تا امروز ندیده بود. اما برای نیلوفر، این نگاه‌ها دیگر وزنی نداشتند. زخمش عمیق‌تر از آن بود که با چند نگاه پر از تردید درمان شود. او هر بار که نگاه رادان را می‌دید، به یاد همان شب‌ها می‌افتاد: شب‌هایی که سکوتش سنگین‌تر از هر فریادی بود، شب‌هایی که دستانش کبود شده بود، شب‌هایی که مجبور بود لباس کسی دیگر را بر تن کند. یک شب، وقتی آلا خوابیده بود و سکوت خانه سنگین بود، رادان آرام گفت: - خسته شدی… نه؟ صدایش نرم‌تر از همیشه بود، اما برای نیلوفر چیزی جز یک اعتراف دیرهنگام نبود. او لبخندی تلخ زد، بی‌آنکه جواب بدهد. سکوتش این بار نه از ضعف، بلکه از ناامیدی بود. رادان دستش را دراز کرد، اما نیلوفر کمی عقب کشید و روی تخت کنارش نشست. فاصله‌ای کوچک، اما پرمعنا. فاصله‌ای که سال‌ها ساخته شده بود و حالا دیگر پر نمی‌شد. او می‌دانست شاید رادان کم‌کم در دلش جایی برای او پیدا کرده باشد، اما دیر بود. خیلی دیر. چون زنی که روبه‌رویش بود، دیگر همان دختر گذشته نبود؛ او زخمی بود که هرگز بهبود نمی‌یافت
  9. سرداب قدیمی، بوی نم و خاک پوسیده‌ای می‌داد که حتی نفس کشیدن را سخت می‌کرد. دیوارهای سنگی‌اش با شیارهایی عمیق، مثل زخم‌های کهنه‌ای بودند که سال‌ها از یاد رفته‌اند. چراغ‌های کوچک مشعل‌مانندی که به فاصله‌های نامنظم روی دیوار نصب شده بودند، نور ضعیفی می‌پاشیدند و سایه‌ها را مثل ارواحی لرزان روی زمین می‌رقصاندند. قدم‌هایم آرام بود، اما هر بار که پایم روی سنگ‌های مرطوب سرداب می‌لغزید، صدای خفیفی در فضای بسته می‌پیچید و قلبم را به تپش می‌انداخت. در انتهای راهرو، دری نیمه‌باز دیده می‌شد که پشتش تاریکی غلیظ‌تر از شب بود. زمزمه‌ای مبهم از آن سوی در شنیدم، صدایی که شبیه نسیم نبود؛ بیشتر شبیه کسی بود که نامم را آهسته صدا می‌زد. نزدیک‌تر رفتم، اما در همان لحظه آیینه‌ای کوچک و گرد را دیدم که به دیوار روبه‌رو تکیه داشت. سطح آیینه با غباری خاکستری پوشیده شده بود، اما تصویر من در آن واضح‌تر از حد طبیعی بود، گویی آیینه مرا بهتر از خودم می‌شناخت. صورتم رنگ‌پریده‌تر، چشمانم تاریک‌تر و لبخندی محو روی لبم دیده می‌شد که در واقعیت نزده بودم. زمزمه دوباره تکرار شد، این بار واضح‌تر و نزدیک‌تر: «برگرد… برنگرد…» نفسم را حبس کردم و در را هل دادم. هوای سرداب ناگهان مثل مه غلیظی به صورتم هجوم آورد و بوی فلزی خون، مشامم را پر کرد. روی زمین خطی از شمع‌های نیمه‌سوخته دیده می‌شد که به شکل دایره‌ای در اطراف یک صندوقچه چوبی چیده شده بودند. کنارش جسدی بی‌جان افتاده بود؛ مردی با ردای سیاه و زخمی عمیق روی گردنش، طوری که انگار چیزی از درون او را دریده باشد. به عقب پریدم، اما پایم به سنگی گیر کرد و نزدیک بود بیفتم. دستم را روی دیوار گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم، و ناگهان حس کردم که چیزی سرد از کنار انگشتانم عبور کرد؛ مثل دست انسانی یخ‌زده که فقط برای لحظه‌ای خواسته باشد لمس شود. چراغ‌ها یکی‌یکی خاموش شدند و تاریکی مثل موجی سهمگین روی من فروریخت. صدای زمزمه حالا از همه‌جا می‌آمد: «برو… دیر شده…» قلبم تند می‌زد و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. به سمت در دویدم، اما در همان لحظه جیغی گوش‌خراش، آن‌قدر بلند که انگار دیوارهای سرداب ترک برداشته باشند، فضا را شکافت. پایم از ترس سست شد و محکم به زمین خوردم. از گوشه چشم دیدم که آیینه وسط دایره شمع‌ها ظاهر شده بود؛ نه، انگار از دل تاریکی رشد کرده بود. تصویر درون آیینه دیگر من نبود؛ مردی با چشمانی سفید، بی‌مژه و پوستی خاکستری، از پشت شیشه به من زل زده بود. لب‌هایش تکان خوردند، اما صدایی از او نیامد؛ در عوض زمزمه‌ای که از هر گوشه سرداب شنیده می‌شد، حالا به زبان من سخن می‌گفت - تو نمی‌بایست این‌جا می‌آمدی. آیینه لرزید و مثل سطح آب موج برداشت. انگشتان استخوانی از شیشه بیرون آمدند، یکی‌یکی، و به سمت من دراز شدند. عقب کشیدم، اما دیوار پشت سرم راه فرار را بسته بود. سایه‌ها زنده شده بودند، به دورم حلقه زدند، و سرداب به اتاقی بی‌انتها تبدیل شد. صدای جیغی دیگر برخاست، این بار از گلوی خودم، درحالی‌که احساس کردم انگشتان سردی دور مچم حلقه زده‌اند. آخرین چیزی که دیدم، قبل از آنکه تاریکی کاملم را ببلعد، لبخند مرد درون آیینه بود که حالا درست مقابلم ایستاده بود و زمزمه‌ای با لحنی آرام و بی‌رحم در گوشم کرد - عبور کردی… حالا مال مایی.
  10. عسل

    تمرین قلم

    خانه‌ای درونم هست که شمع‌هایش یکی‌یکی خاموش می‌شود
  11. روزها پشت هم می‌گذشتند؛ آرام، بی‌رحم، مثل آبی که سنگ را سوراخ می‌کند. نیلوفر هر صبح با صدای بسته‌شدن در خانه بیدار می‌شد؛ رادان بی‌کلام می‌رفت. نه خداحافظی، نه حتی نگاه. سکوتش مثل خنجری بود که هر روز در دل نیلوفر عمیق‌تر می‌نشست. لباس‌هایش، هنوز بوی او را می‌دادند؛ اویی که دیگر نبود. در کمد، پیراهن‌هایی آویزان بود که برای نیلوفر نبودند، برای سایه‌ی دیگری بودند. وقتی مادرشوهرش با بی‌تفاوتی گفت - اینارو بپوش… اون همیشه همینارو می‌پوشید. نیلوفر حس کرد مثل عروسکی بی‌جان است. هر تار نخ آن لباس‌ها روی پوستش مثل خار می‌نشست. شب‌ها، تخت میانشان سردتر از هر برفی بود. فاصله‌ی تن‌ها چیزی نبود؛ فاصله‌ی روح‌ها، همه‌چیز بود. رادان به دیوار نگاه می‌کرد، به سکوتی که نیلوفر را می‌کُشت. او حتی وقتی می‌خواست چیزی بگوید، صدایش می‌لرزید. واژه‌ها در گلویش گیر می‌کردند، چون می‌دانست جواب فقط سکوت خواهد بود. گاهی نگاه‌های کوتاه، تیزتر از هر ضربه‌ای بودند. نگاه‌هایی که می‌گفتند «تو او نیستی»، بی‌آنکه لب‌ها تکان بخورند. همان نگاه‌ها بودند که نیلوفر را شب‌ها در آغوش گریه فرو می‌برد. اما سکوت همیشه زخم نبود؛ گاهی خشم به شکل دیگری بیرون می‌زد. روزی که نیلوفر نتوانست لباس خواهرش را بپوشد و گفت: «این من نیستم…» رادان بی‌هوا مچ دستش را گرفت. فشارش آنقدر شدید بود که پوست نیلوفر کبود شد. نگاهش سنگین و پر از عصبانیت بود، و با صدای خفه و خشنی گفت - پس سعی کن بشی. درد مچش تا بازو رفت. وقتی رادان دستش را رها کرد، جای انگشت‌هایش مثل داغی روی پوست ماند. نیلوفر فهمید درد همیشه مشت و سیلی نیست. گاهی در لباسی است که به اجبار بر تنت می‌نشانند، در چنگی که روی پوستت فرو می‌رود، در سکوت‌هایی که مثل زهر آرام در جانت می‌چکد. هر شب، وقتی در آینه نگاه می‌کرد، کمتر و کمتر خودش را می‌شناخت. صورتش بود، اما چشم‌هایش خاموش می‌شدند. کم‌کم خودش محو می‌شد و فقط سایه‌ای باقی می‌ماند… سایه‌ای که باید به جای دیگری زندگی کند.
  12. اشکهایش را پاک نکرد. هنوز در آینه، سایه‌ای بود از زنی که خودش نبود. دستش بیاختیار روی حلقه‌ای باریک طلایی سر خورد. حلقه‌های آن روز بر انگشتش نشست، مثل زنجیری ظریف اما شکست‌ناپذیر. لرزه عجیبی از نوک انگشتانش به قلبش دوید، و درست همانجا، ذهنش لغزید… و همه‌چیز به شب اول برگشت. سالن عقد پر از صدا بود؛ خنده ها، زمزمه ها، دعاها. اما در گوش نیلوفر هیچ‌چیز جز تپش قلب خودش نمی‌پیچید. وقتی عاقد جمله‌ها را تکرار کرد، زبانش خشک شد. به مادر نگاه کرد، که با نگاهی آمیخته از خطر و انتظار نشسته بود. به پدر، که ابرو در هم کشیده، فقط منتظر جواب بود. و او… لب‌هایش بیجان تکان خوردند: - … بله. صدای شادی اطرافش بلند شد، اما در دلش چیزی شکست. مثل شیشه‌ای که ترک می‌خورد و هرگز یکپارچه نمی‌شود. شب، خانه رادان بوی غربت می‌داد. بوی گلی پژمرده در گلدانی فراموش شده است. دیوارها سرد، قاب‌ها خالی، پرده‌ها نیمه‌کشیده. همه‌چیز انگار چشم به راه کسی دیگر بود. او فقط مهمانی ناخواسته در خانه‌ای پر از خاطره بود. رادان جلوتر از او می‌رفت؛ بیکلام، با گام‌هایی سنگین. نیلوفر پشت سرش، با دست‌هایی که هنوز از فشار حلقه می‌لرزید. وقتی به اتاق رسیدند، تخت بزرگ با ملحفه‌های سفید چشم‌هایش را گرفت. سفیدِ بی‌روح، مثل کفنی که او را می‌بلعید. در پاهایش فرمان نمی‌بردند. نگاهش روی تخت قفل شد و حس کرد در گلویش حبس می‌شود. رادان برگشت. چشمهایش بر او نشستند؛ اما نه بر او. در آن نگاه چیزی جز شناسایی نبود، انگار که روحی از میان قامتش عبور کند. لب‌های مرد بی‌صدا می‌لرزند: - … همونه. نیلوفر یخ کرد. حتی سایه‌ی عشق در آن نگاه نبود، فقط مقایسه بود، فقط زنده‌کردن خاطره‌ای زنی که دیگر نبود. آن شب، در سکوتی خفه‌کننده، کنار مردی نشسته بود که به جای مرهم، خنجری حضور داشت. او به سقف خیره شد، با چشمانی که پر از اشک‌های بیصدا بودند. رادان پشتش را کرد. فاصله‌ای به پهنای یک دنیا میانشان افتاد.
×
×
  • اضافه کردن...