رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

bhreh_rah

عضو ویژه
  • تعداد ارسال ها

    31
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3

bhreh_rah آخرین بار در روز بهمن 6 برنده شده

bhreh_rah یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

12 دنبال کننده

درباره bhreh_rah

  • تاریخ تولد 04/09/2002

آخرین بازدید کنندگان نمایه

1,280 بازدید کننده نمایه

دستاورد های bhreh_rah

Contributor

Contributor (5/14)

  • Well Followed نادر
  • Dedicated
  • Collaborator
  • First Post
  • Conversation Starter

نشان‌های اخیر

63

اعتبار در سایت

  1. آیان به رضاخان زل زده بود که بی‌حرکت در افکار عمیقش غرق شده بود. واقعاً او برای دستگاهی که اختراعِ بهار بود اینجا آمده؟ دنبال چه بود دقیقاً؟ اینکه اسم دخترش در پرونده‌ی قتلی که این روزها در کشور سر زبان‌ها افتاده آورده نشود؟ یا اینکه با بردن اسم دخترش شهرت خودش لکه‌دار نشود؟ آیان به این پرسش‌ها پوزخندی زد، بعد از بیست و اندی سال زندگی کردن با دایی‌اش نیازی به بالا و پایین کردن جواب‌ها نبود؛ معلوم بود برای چی اینجاست. ـ رضاخان! رضاخان از سفر در افکارش بیرون آمد، نفسی عمیق کشید و با آرامش بیرون داد. با لحنی که نه تهدیدآمیز بود و نه هشداردهنده، انگار فقط یک پدر درمانده است که خواهشی می‌کرد، رو به آیان گفت: ـ من اینجا نیستم که دستگاه رو بگیرم یا اینکه سرپوشی روی اسم دخترم بزارم. این جمله‌اش دروغ بود؛ این را هم آیان فهمید، هم خود رضاخان که مکثی کرد بعد حرفش را ادامه داد؛ در اصل واقعاً اینجا آمده بود که اسمی از دخترش برده نشود. اما بازهم میان دروغ‌هایش رنگی از واقعیتِ پدرانه به چشم می‌خورد که برای آیان تازگی داشت. ـ فقط اینجام که بگم با استعلام گرفتن از این دستگاه به دنبال سازنده‌اش می‌گردین. از اونجایی که سازنده‌ش ایران نیست، چون اگه بود تا حالا پیداش کرده بودم. در کل می‌خوام بگم اگه سازندش رو پیدا کردین، از جا و مکانش به من خبر بدین! بهار سربازی حرفه‌ای بود؛ زیر دست رضاخان بزرگ شده بود، پس دور از انتظار نبود که دور از چشم پدر بانفوذش جایی برای زندگی انتخاب کرده باشد که پیدا کردنش سخت باشد؛ پنهان شدن را خوب بلد بود.آیان جوابی نداد؛ چون جوابی برای گفتن نداشت و اصلاً درک نمی‌کرد چرا رضاخان شخصاً آمده بود. کسی که این‌قدر زود از دستگاه باخبر شده، بی‌شک با اعلامیه یا احضار سازنده، از آن اطلاعات هم مطلع می‌شد. خواهرزاده و دایی بدون کلمه‌ی دیگری از هم جدا شدند و رضاخان به سمت در خروجی راهی شد. ساعت‌های زیادی از امروز گذشته بود؛ آیان حتی متوجه نشده بود خورشید دیگر در اواسط آسمان نیست و نور اطراف کم شده است. خورشید سه ساعتی می‌شد که غروب کرده، جایی خود را به پرتوهای مه سپرده بود و ماه بدون دعوت به آسمان آمده بود. ابرها در آسمان می‌رقصیدند، نسیم ملایمی می‌وزید و بوی رطوبت هوا و درختان بهارنارنج همراه با بوی حوضچه‌ی خون اطرافِ نگهبان قلابی، به مشام همه می‌رسید که وجهِ خوبی نداشت. همان سرباز رنگ‌پریده که استوار و محکم صحبت کرده بود دوباره آمد، اما این‌بار رنگ‌پریده‌تر از قبل بود و حتی نای صحبت کردن هم نداشت. ـ چی‌شده احمدی؟ احمدی این‌پا و آن‌پا کرد؛ در آخر با لکنتی که سعی داشت کنترلش کند، جواب داد: ـ قربان، اوضاعِ سوشال‌مدیا اصلاً خوب نیست! دست‌های آیان از درون جیب‌هایش آزاد شد و دنبال گوشیش گشت. وقتی احمدی می‌گفت اوضاعِ سوشال‌مدیا خوب نیست، یعنی از افتضاح فراتر است؛ چون دنبال‌کننده‌های پرولق قاتلِ دونات صورتی باز به اطلاعاتی دست یافته‌اند که نباید آن‌قدر زود در اختیارشان قرار می‌گرفت. آن‌قدر که این استاکرها از جزییات پرونده خبر داشتند و زود منتشرش می‌کردند، حتی خودِ اف‌بی‌آی هم اگر این پرونده را به دست می‌گرفت، به این سرعت به اطلاعات نمی‌رسید. آیان اولین برنامه‌ای که باز کرد، توییتر بود (ایکس فعلی). بیشتر توییت‌ها درباره‌ی جسد امروز بود که جلوی کلانتری و در برابر چشمِ پلیس پیدا شده بود. توییت اول: تنها کسی که تونست ثابت کنه پلیس‌های این مملکت فقط می‌خورن و عرضه ندارن، همین قاتل دونات صورتی بود. توییت دوم: فکر کن یک قتل انجام بدی، راحت و آسوده، بدون اینکه حتی فکر کنی گیر بیفتی، بیای جلو چشمِ یک مشت پلیس سبک‌مغز، مقتول ول کنی و بری. توییت سوم: این چندمین مقتول این قاتله؟ چندتای دیگه باید مقتول داشته باشی؟ چقد دیگه باید ول بچرخه و نتونن بگیرنش؟ توییت چهارم: چرا کسی نمی‌گرده ببینه این قاتل، دونات‌صورتیش از کجا می‌خره؟ خیلی خوش‌مزه به نظر می‌رسه، دلم خواست! آیان با دیدن توییت‌ها پوزخندی زد؛ اما با خواندن توییتِ آخر، پوزخندش تبدیل به خنده‌ی عصبی شد. فکر کن آدمی کشته شده، قاتل میان همین مردم بچرخه، و تو فقط به اون دونات صورتی روی جسدها فکر کنی،‌چون خوش مزه به نظر بیاد و‌حتی فکرنکنی شاید مقتول بعدی خودِ قاتل باشی!
  2. ـ سرگرد تمدنی؟ با این صدا، توجه آیان و رضاخان هردو به سمت سرباز کم‌سن و تازه‌کار برگشت. صورت رنگ‌پریده‌ی پسرک نشان از اضطراب داشت، اما با صدایی استوار گفت: ـ ایشون سرلشکر فانی از ارتش هستن، قربان. گلوله‌ای که به جسد اصابت کرده، از کالیبریه که حدود یک ماه پیش از انبار ارتش سرقت شده. آیان دستانش را در جیب فرو برد و با لحنی جدی پرسید: ـ ارتش به کجا رسیده که از تجهیزات نظامیش دزدی می‌شه؟ رضاخان نگاهی سرد به او انداخت. ـ ستوان! قبل از اینکه آیان چیزی بگوید، همان سرباز با شتاب وسط حرف رضا خان پرید: ـ ایشون سرگرد هستن، قربان. ـ هر زهرماری که هست، وسط حرفم نپر، سرباز! سرباز با وحشت پایش را کوبید، سلام نظامی داد و سکوت کرد. آیان لبخند محوی زد، به چشم‌های رضاخان مستقیم نگاه نمی‌کرد، چون دلایل خودش را داشت، اما همین تا حالا هم روی پاهایش ایستاده بود، شاهکاری بیش نبود. ـ تغییری نکردید رضاخان، هنوز با پایین‌تر از خودتون مشکل دارید. سرباز که شنید آیان سرلشکر را با اسم کوچک صدا می‌زند، نزدیک بود چشم‌هایش از حدقه بیرون بزند. پس اوضاع را طوری دید که سریع سلامی دیگر داد و از محل دور شد. رضاخان نفسی عمیق کشید، جلو آمد و درست روبه‌روی آیان ایستاد. چشمان تیره‌اش در نگاه آیان گره خورد. لحنی تهدیدآمیز اما کنترل‌شده در صدایش جاری بود: ـ در موقعیتی نیستی، ستوان، که بخوای ارتش رو زیر سؤال ببری. این پرونده به حوزه‌ی کاری شما ربطی نداره. دزدی از ارتش، به ارتش مربوطه. آیان نفسی عمیق کشید و بلافاصله جواب نداد.‌رضاخان عمداً واژه‌ی «ستوان» را تکرار کرد تا اعصابش را تحریک کند، اما آیان دیگر مردی نبود که با یک جمله برآشفته شود. دو سال تعقیب قاتل دونات صورتی، زخمِ صبرش را عمیق کرده بود. رضاخان وقتی واکنشی ندید، ادامه داد: ـ برای کالیبر این‌جا نیستم، برای اون دستگاه اومدم. چشم‌های آیان از بالای سر رضاخان به سمت پنجره رفت، جایی که آرش و تیمش در حال بررسی بودند.بعد برگشت و مستقیم در چشمان سبز رضاخان خیره شد. ضربان قلبش بالا رفت. چشمان او، همان رنگ سبز آشنایی را داشتند؛ همان رنگی که روزی در چشمان بهار می‌دید. انگشتانش در جیب‌هایش فشرده شد، دندان‌هایش را روی هم سایید. هنوز نمی‌دانست چرا با دیدن رنگ چشمان او، دلش آن‌طور می‌لرزد، و بهم می‌ریزد. ـ با توأم، ستوان. ـ انگار خبرها زودتر از ما به ارتش می‌رسه! رضاخان کت خاکی سبزش را که همیشه در موقعیت‌های جدی و رسمی برتن داشت را روی شانه‌اش صاف کرد و گفت: ـ ما گوش زیاد این‌ور اون‌ور داریم، خبر زود می‌رسه. ـ شما که این‌همه گوش دارید، چطور از انبارتون دزدی شده و هنوز نفهمیدید کی دزدیده؟ اخم‌های رضاخان در هم رفت. از لحن تند، حاضر و جوابی آیان خوشش نیامد، اما می‌دانست بی‌راه هم نمی‌گوید. بااین‌حال، چیزی درونش را قلقلک می‌داد؛ این پرونده، این دستگاه، و نامی که نمی‌خواست دوباره شنیده شود بخصوص در این پرونده قتل؛ «دخترش» بود!
  3. «زمان حال، رشت، ایران» صدای چلیک‌چلیک دوربین از جسد پسر جوانی که با گلوله‌ی کالیبر وسط ساختمان افتاده بود، اجازه نمی‌داد آیان خاطره‌ی تلخ چند سال پیشِ مربوط به این دستگاه سیاه و کوچک را که باعث فروریختن کل ساختمان بر سرشان شده بود را درست به یاد بیاورد. تمام اعضای حاضر در ساختمان در یک بخش جمع شده و بازجویی می‌شدند، چون طبق دستور آیان، تا اطلاع ثانوی کسی حق خروج نداشت. این وضعیت عادی نبود. یک نفر با شلیک تک‌تیرانداز کشته شده بود و آیان مطمئن بود که این قتل هم کار قاتل دونات صورتی است، تا همدستش گیر نیفتاد، هرچه آدم کمتر، رازش در امان‌تر! تا همین شش ماه پیش، شاید هم یک سال، آیان باور داشت قاتل فقط یک نفر است، اما این جسد چیز دیگری می‌گفت. نفسی عمیق کشید، اما هنوز به بازدم نرسیده بود که نفس در سینه‌اش حبس شد؛ چون مردی را دید که دو سال از زمان طلاقش دیگر چهره‌اش را ندیده بود: رضاخان، دایی‌اش و پدرزن سابقش. از جا برخاست و سلام نظامی داد، اما رضاخان بدون کوچک‌ترین توجهی از کنارش گذشت؛ انگار آیان روحی بود که فقط از کنار جسم‌ها عبور می‌کند.رضاخان بالای سر جسد ایستاد، نگاهی دقیق به پیکر پسر انداخت، از بالا به چهره‌‌ی نگهبان قلابی زل زده بود، چیزی نگفت. آیان ریزبین شد؛ چهره‌ی رضاخان مثل آینه‌ای بود که حضورِ خاموشِ بهار را یادش می‌انداخت؛ گرمایی که دو سال است از او گرفته شده بود. رضاخان تغییر کرده بود، موهای شقیقه‌اش بیشتر سفید و ابهت همیشگی‌اش در قامتش فرو ریخته بود، و خطوط خستگی مثل سایه‌ای روی صورتش نشسته بودند. آیان می‌دانست چرا آمده، با اینکه این پرونده ربطی به ارتش نداشت. احتمالاً کالیبر از انبار تسلیحات ارتش دزدیده شده بود. ـ سلام، خان‌دایی. صدای آرزو هنوز از گریه‌های طولانی، گرفته بود با دیدن رضاخان در آن‌جا، تعجب در نگاهش موج می‌زد و چشم‌هایش بین آیان و رضاخان می‌چرخید.رضاخان بالاخره از جسد چشم برداشت و به او خیره شد. چند ثانیه‌ای بی‌کلام میانشان گذشت؛ بعد شانه‌های رضاخان لرزید و بدون حرف، تنها خواهرزاده‌ی دخترش را در آغوش کشید.آرزو اما رمقی برای پاسخ نداشت. دستانش بی‌حرکت کنار بدنش مانده بود. رضاخان چیزی در گوشش زمزمه کرد، چیزی که آیان را کنجکاو کرد، می‌خواست بشنود، اما صدای آژیر آمبولانس و ماشین‌های پلیس اجازه نداد.آرزو از آغوش او بیرون آمد و کنار آیان ایستاد. آیان بی‌صدا پرسید: ـ خوبی؟ او فقط سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و آرام گفت: ـ بهتر برم پیش آرش. آیان نیز «باشه‌»ی آرام در پاسخ گفت و آرزو از میان آن‌ها بدون نگاه کرد به جسد به سمت ساختمان رفت.آرش بالای سر جسد زن باردار کار می‌کرد و سعید سعی داشت با گفت‌وگو با شاهدان، سرنخی از ذهنشان بیرون بکشد.
  4. صدای تپش تند قلب آیان و نفس‌های سنگینش، برای بهار دل‌نشین‌ترین آوا بود؛ نوایی که قلب و مغزش را به آرامش دعوت می‌کرد و تمام آن آدم‌ها و مجلس را از یادش می‌برد؛اما این آرامش خیلی دوام نیاورد، همچون حبابی با صدای خشن و تند سرلشکر ترکید و از بین رفت. ـ فکرنکنم اینجا وقت این کارها باشه! رضا خان دست به سینه با اخم‌های درهم به دختر و دامادش نگاه می‌کرد، بهار نفسی عمیق کشید و خواست از آیان فاصله بگیرد، اما خواهرزاده‌ی سرلشکر، قصد چنین کاری نداشت. جلوی چشمان دایی‌اش، همسرش را محکم‌تر در آغوش کشید و در گوشش زمزمه کرد: ـ می‌دونی تا وقتی منو داری، نه لازم از کسی بترسی، نه از کسی حساب ببری. کمی فاصله گرفت تا بتواند در چشم‌های دو رنگ بهار، آن اختلال هتروکرومیای* عجیب، خیره شود. سبز و قهوه‌ای در کنار هم هیچ احساس خاصی را نشان نمی‌دادند، اما آیان خوب می‌دانست تمام وجود بهار از حضور پدرش می‌لرزد و نمی‌خواهد بین او و دایی‌اش درگیری پیش بیاید؛ برای اطمینان خاطر دادن به بهار پیشونیش را بوسید، دست‌هایش را از دور کمر او برداشت و دستانش را محکم در هم گرفت. چشمانش از نگاه به بهار پر شد، اما مخاطبش رضاخان بود، پس سعی کرد صدایش آرام و کنترل‌شده باشد: ـ فکر نکنم کار اشتباهی کرده باشیم، مگه نه قربان؟ چشمانش را از بهار گرفت و به دایی‌اش دوخت. دیگر در عمق چشمانش خبری از آن احساس آرامشِ چند ثانیه‌ی پیش نبود؛ حالا فقط خشم نهفته‌ی دیده می‌شد، چون حوصله‌ی درگیری در مراسم ختم مادر و زن‌دایی‌اش را نداشت، خشمش را خیلی بروز نداد! سرلشکر با دیدن چشمان به خون نشسته‌ی آیان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما بهار پیش‌دستی کرد. دستانش را از میان دستان آیان بیرون کشید، جلو رفت و بازوی پدرش را گرفت. سعی کرد لبخند بزند، اما لب‌هایش تکان نخورد. تنها صدای خفه‌ای بعد از سه روز سکوت از گلویش بیرون آمد: ـ می‌دونم چرا اومدین دنبالم، قربان. بریم تا به مهمونای جدید عرض ادب کنم. رضاخان بازویش را از دست دخترش بیرون کشید. چشمانش مثل گرگ درنده‌ای به آیان دوخته شد، اما باز هم مخاطب بهار بود: ـ یادت باشه، سرباز، قبل از اینکه دختر من و همسر ستوان باشی، سرباز منی و من مافوقت! بهار صاف ایستاد، با اینکه قلبش فشرده شده بود و شقیقه‌های ضربان داشت، اما محکم پاسخ داد: ـ بله قربان، یادم هست و می‌مونه. رضاخان قدمی جلو آمد، فاصله‌ی کم بین خودش و دختر را کم کرد. چشمان سبزش، اجزای صورت دخترش را یکی‌یکی از نظر گذراند: چشمان کوچک و خسته، پوست رنگ‌پریده، لب‌ها و بینی ظریف، و خالی کوچک در سمت راست صورتش که به آن چهره‌ای خاص همراه با چشم‌های دورنگش می‌داد. هنگامی که شروع به صحبت کردن کرد، آن‌قدر نزدیک بود که بوی نفسش، تند و سنگین، به صورت بهار خورد و او بی‌اختیار چشمانش را بست. ـ ولی انگار گاهی یادت می‌ره سرباز. حرفش تمام نشده بود که ناگهان نیرویی قدرتمند او را عقب راند، آیان خودش را بی‌درنگ میان رضاخان و بهار قرار داد و گفت: ـ قربان، بهتره بیشتر از این مهموناتون رو منتظر نزارین! رضاخان لحظه‌ای مهبوت ماند، بعد کت سبزخاکی پر از ستاره‌ و درجه‌اش را صاف کرد، چانه‌اش را بالا گرفت، بدون هشدار، خیلی غیرمنتظر و دور از انتظار مشتی به صورت آیان زد. بهار جیغ کشید، به سمت آیان گام برداشت. او کمی تعادلش را از دست داد و تلو خورد، اما بهار به‌موقع بازویش را گرفت تا نیفتد. ـ قربان، معلومه چیکار می‌کنید؟ اون آیانِ، پسر خواهرتونه! رضاخان بدون ذره‌ای پشیمانی و بدون ذره‌ی توجه به نگرانی در چشم دخترش بازوی او را محکم گرفت و به سمت مجلس کشاند. بهار سعی کرد خودش را آزاد کند، اما نتوانست. آیان بلافاصله واکنش نشان داد، بازوی دیگر بهار را گرفت تا مانع بردنش شود. خون دهانش را تف کرد و با لحنی خش‌دار هشدار داد: ـ قربان، بهتره نذارین منم اون روی سگم رو نشون بدم، وگرنه اون موقع پدرزن و مافوق و درجه، هیچ‌کدوم برام معنایی نخواهد داشت! رضاخان پوزخندی زد و چیزی نگفت، نزدیک‌تر شد، طوری که فقط بهار صدایش را بشنود و در گوشش زمزمه‌ی کرد که باعث شد دخترش با رضایت خودش همراهش شود؛ تا شوهرش را از خشم بی‌پروا پدرش در امان نگه دارد. با بغض توی گلویش که بخاطر تلخی ادکلن رضاخان تحریک شده بود، فقط به آیان گفت که بیخیال این ماجرا شود و به او پشت کرد، هر دو را تنها گذاشت! تمام مراسم، درست طبق برنامه‌ی رضاخان پیش رفت. او از عزاداری همسرش استفاده کرد تا دخترش را به جمع معرفی کند، ذره‌ای اهمیت نداد که بهار با ذهنی خالی در مجلس نشست و روحش همان‌جای مانده که پدرش در گوشش زمزمه کرده بود: «نذار به شوهرت بگم کی باعث مرگ مادرش شده»
  5. «دو سال پیش، فروردین ۱۴۰۱، تهران» بهار به ناکجاآباد زل زده بود. رفت‌وآمد آدم‌ها، همهمه‌ی عرض تسلیت‌ها، دست‌هایی که روی شانه‌اش می‌نشستند و او را ترحم وارانه در آغوش می‌کشیدند، برایش هیچ معنایی نداشت. اشک‌هایش نمی‌ریخت، اما درونش غوغایی بود؛ چون کسی درونش در سینه‌اش می‌خراشید و خود را به در و دیوار می‌کوبید تا جای خالی اشک‌ها را پر کند. پدرش پیش از آمدن به مجلس بارها گوشزد کرده بود: «تو دختر یک سرلشکر ارتشی. قرار نیست اشک و زاری راه بیندازی باید سر بالا و محکم باشی، چون همه چشم‌ به تو دارن.» این جمله در ذهنش همچون پتکی مدام تکرار می‌شد. او می‌دانست در این خانه‌ی قدیمیِ باغ پدربزرگ، در میان صندلی‌های چوبی چیده‌شده در حیاط، کوچک‌ترین دلسوزی دیده نمی‌شود، اما ریزترین خطایش دیده می‌شد و این از دید پدرش، یعنی لکه‌ای بر نام و جایگاهش. بهار با خود فکر کرد: بقیه چطور؟ آیا آیان هم همین حال را دارد؟ او هم زنی را از دست داده که برایش همه‌چیز بود؛ همان زنی که برای بهار چیزی بیش از عمه بود، همدم، پناه، و مادر دومش. اما هیچ‌کس از آیان نمی‌خواست «سرباز» باشد، هیچ‌کس او را وادار نکرده بود با بغض در گلویش، به جای گریستن، قامت راست کند. نگاهش در جمعیت دنبال او می‌گشت. صندلی‌ها را وارسی کرد، اما ردّی از آیان نبود. انگار نبودنش بیشتر از حضور دیگران، قلبش را فشار می‌داد. بی‌اختیار از جا برخاست. مثل رباتی خاموش، قدم‌های حساب‌شده برمی‌داشت، و بی‌توجه به کسانی که در مسیر با چشمانی بی‌روح و جملات تسلیت دارشان از کنارشان می‌گذشت. در چشمش آن‌ها، همه‌شان هاله‌های سیاهی بودند که چیزی جز سنگینی و انجماد در فضا نمی‌پراکندند. او باید قوی جلوه می‌کرد، نه برای خودش، بلکه برای نگاه سخت پدرش که هر لغزشش را چون گناهی نابخشودنی می‌دید. در ذهن بهار، این درجه‌دارها چیزی جز سنگ‌های بی‌احساس نبودند؛ سنگ‌هایی که از دختری سوگوار، دختری که هم مادر و هم بهترین رفیقش را در یک روز از دست داده، انتظار وقار داشتند. حتی امروز، حتی در دل خاکستری‌ترین روز عمرش، حق نداشت اشتباه کند. در میان این هاله‌های تاریک، ناگهان رنگی دیگر دید. در میان آن جمع تیره، تنها یک هاله سرخ می‌درخشید. نگاهش که نزدیک‌تر شد، فهمید آن سرخی تنها از یک نفر می‌تواند باشد، تنها مرد زنده در قلبش! پاهایش بی‌آنکه بفهمد چطور، او را به سمت آیان کشاند. هر قدمش صدای پرخاشگر درونش را آرام‌تر می‌کرد. آن فرد وحشی و زخم خورده‌ای در سینه‌اش، آن ضجه‌ها و صداهای در گوشش، یک‌به‌یک در سکوت فرو می‌رفتند. و وقتی درست مقابلش رسید، وقتی نگاهش در نگاه غم‌آلود او گره خورد، همه‌چیز از کار افتاد؛ زمان، صدا، نفس. آیان چیزی نگفت. فقط نگاهش را به بهار دوخت، نگاهی که انگار چیزی می‌گفت که بهار برای اولین بار نمی‌فهمید، اما وقتی او را در آغوش گرفت، احساس کرد تمام فریادهای درونی خودش و نگاه نامفهوم آیان خاموش شدند. نه اشک، نه کلام؛ فقط یک آرامش موقت، مثل آبی که روی آتش ریخته باشند. برای لحظه‌ای کوتاه، پدر، درجه‌ها، آدم‌های سنگ‌دل و همه‌ی هاله‌های سیاه محو شدند. فقط او و آیان بودند، و قلب‌هایی که در سکوت همدیگر را در آغوش گرفته بودند.
  6. آرزو با اینکه پر از تردیدهایی بود که او را میخکوب کرده بودند، بالاخره عزمش را جزم کرد. با تمام توان در را باز کرد و بی‌توجه به صدای جیغ‌ها و چشم‌های کنجکاوی که روی او زوم شده بودند همراه پرسش‌های بی‌پایانشان، به سمت خروجی دوید؛ به طرف اتاق نگهبانی که کنترل بیمارستان در دست او بود. مسیر پیش رویش هزارتویی انسانی بود. میان آدم‌ها می‌لغزید و می‌دوید؛ چنان سبک و بی‌وزن که گویی پاهایش زمین را لمس نمی‌کردند، انگار در حال پرواز بود. وقتی به اتاق کنترل رسید، بدون توجه به نگهبان شیفت صبح، با دست‌های لرزان و پرشتاب کلیدهای کوچک را یکی‌یکی خاموش می‌کرد. نگهبان که از صدای جیغ‌های وحشتناک پخش‌شده در محوطه شوکه شده بود، حتی توان پرس‌وجو نداشت، چه رسد به اینکه بفهمد دکتر دقیقاً چه می‌کند و چرا به جان تابلو برق افتاده است. هر بار که آرزو کلیدی را خاموش می‌کرد، صداها اما خاموش شدنی نبودند، صبرش به سر آمد. هوا گرم و سنگین بود، لباس‌هایش به تنش می‌چسبیدند و صدای ممتد جیغ‌ها او را به یاد خاطره‌ای می‌انداخت که گمان می‌کرد سال‌هاست دفن کرده است. لحظه‌ی عصبی شد، و با همه‌ی انگشتانش یک‌جا به سراغ کلیدها رفت و آن‌ها را خاموش کرد. ناگهان سکوت، مثل پرده‌ای خوش رنگ و سیما، بر محوطه فرود آمد. آرزو نفس عمیقی از ته دل کشید و سرش را روی تابلو برق گذاشت. این ثانیه‌های نفس‌گیر برایش تازگی نداشتند؛ اما باز هم تحملش را نداشت، چون یک بار دیگر کافی بود تا همه‌چیز از هم بپاشد. زانوهایش توان ایستادن را از دست دادن و به زمین افتاد. – دکتر! صدای پر از ترس نگهبان تازه‌وارد، توجهش را جلب کرد. سرش را اندکی بالا آورد تا چهره‌ی او را ببیند؛ غریبه‌ای بود که تا کنون او را ندیده بود، برای همین با صدایی گرفته و خفه البته پر از تعجب پرسید: – تازه‌ واردی؟ نگهبان چیزی نگفت. سکوتش سنگین بود. آرزو از جا برخاست کمی نزدیکش شد در چشم‌های مشکیش زل زد و‌ گوشزد کرد: – تاحالا ندیدمت، تازه استخدام شدی؟ ولی فکرنکنم! خودش سوال پرسید و جواب داد، اما مرد هم در جوابش لب باز کرد. لحنش خشک و جدی بود و از اینکه آرزو او را مواخذه می‌کرد هیچ‌خوشش نیامده بود: – شما همه رو توی این بیمارستان می‌شناسید؟ پرسش او بیش از حد جسورانه بود. آرزو از جوابی که گرفت کلافه شد، با کمی تندی پاسخ داد: – این بیمارستان پدرمه. فکر می‌کنم تا حدی حق داشته باشم و بدونم کارمنداش کی‌ان. واقعیت این بود که آرزو، به خاطر روحیه‌ی اجتماعی‌اش، تقریباً همه‌ی کارکنان بیمارستان را می‌شناخت؛ حتی کارگر ساده‌ای که کف زمین را تی می‌کشید. بارها از روی کنجکاوی به دفتر پدرش سر زده و پرونده‌های پرسنل را ورق زده بود. حالا مطمئن بود که این مرد ناشناس جایی در فهرست کارکنان نداشت. اما هنوز فرصت واکنش پیدا نکرده بود که نگهبان غریبه ناگهان او را هل داد و به سمت در خروجی دوید. آرزو تعادلش را از دست داد، به تابلو برق کوبیده شد و همراه درِ پلاستیکی نیمه‌کنده به زمین افتاد. درد شدیدی در کتفش پیچید و نفسش بند آمد. با وجود درد و تار شدن دیدش بخاطر اشک، دوباره برخاست و به سمت در دوید. در دلش به خودش گفت: «کتفت آسیب دیده، ولی پاهات سالمه که دختر. تو اسطوره‌ی واکنش‌های سریعی بابا.» همین جمله کافی بود تا اراده‌اش را جمع کند و به مرد برسد. اما درست همان لحظه، همه‌چیز تغییر کرد. مرد ریزجثه‌ای که با تمام توان می‌دوید، ناگهان در جا میخکوب شد. آرزو تنها گرمای مایعی را روی صورتش حس کرد، و ثانیه‌ای بعد جسد بی‌جان مرد جلوی پایش همچون فرشی قرمز پهن شد؛فرشی که تنها شباهتش با فرش واقعی، رنگ سرخ خون بود. وسط پیشانی مرد سوراخی به اندازه یازده یا شاید دوازده میلی‌متر دیده می‌شد. آرزو که تجربه‌ی کافی داشت، بی‌درنگ فهمید: این کار یک کالیبر سنگین است. پاشیدگی پشت جمجمه و دهانه‌ی وسیع زخم چیزی جز این را فریاد نمی‌زد. همه‌چیز چنان سریع رخ داده بود که حتی حوضچه‌ی خون زیر پایش فرصت نکرد ذهنش را هشدار دهد. – چرا همه‌چی شبیه اون زمانه؟ نه، این حالت را نمی‌شد شوک نامید، چون اولین‌بار نبود که چنین صحنه‌ای می‌دید. حتی دژاوو هم نبود، چون پیش‌تر یک بار تجربه‌اش کرده بود. پس باید چه نامی می‌گذاشت روی این تکرار دردناک؟ باز هم مایعی گرم روی صورتش لغزید. اما این بار خون نبود؛ اشک بود. اشک‌هایی که بی‌اختیار سرازیر شدند و او را به عقب پرتاب کردند، به خاطره‌ی دو سال پیش. به شبی که خاله‌اش را درست به همین شکل از دست داد: مادر آیان.
  7. معمای خیر و شر
  8. bhreh_rah

    کتابی که خوندی چطور بود؟

    سلام عزیزم از این‌نویسنده بخش دی رو هم بخون خیلی قشنگه
  9. جیغ‌ها به فریادهای دوگانه تبدیل شده بودند. صدای زنی و سپس، صدایی مردانه، نه، نه مرد. چیزی میان صدای انسان و شیشه، مثل ترکیب نفس و فلز. ـ جنازه بعدی هنوز نفس می‌کشه سرگرد. اگر پیداش کنی، شاید بتونی نجاتش بدی، این کادوی تولد من به تو! این صدا در فضای راهرو پیچید. از بلندگو‌های پیجر نبود، از دل همان جیغ‌ها آمده بود. نه کسی دیده می‌شد، نه دستگاهی روشن شده بود.همه از اتاق‌ها بیرون آمدند، پرستارها، دکترها، حتی نگهبان طبقه. چشم‌هایشان هراسان، گوش‌هایشان گرفته، اما قدم‌هایشان آرام و کنجکاوانه بود. سعید قدمی برداشت، چون اتاق پیجر خیلی با آن‌ها فاصله نداشت، آرزو را از جلوی در اتاق خالی از سکنه کنار زد و گفت: ـ همینجا بمون تکون‌ نخور. و شجاعتش را جمع کرد وارد اتاقی که از آن پرت شده بود، شود، اما آرزو با صورت رنگ پریده و نگاه مصمم‌، سریع‌تر واکنش نشان داد، دستگیره‌ی در را گرفت، فشار داد و با سرعت وارد همان اتاق شد. جایی که آیان و آرش، هنوز آنجا بودند.او تا لحظه‌ی آخر در چهارچوب درب مکثی کرد، اما بالاخره خودش را به داخل اتاق کشاند و داد زد: - چخبره اینجا؟ چرا صداهای عجیب و غریب از زمین و آسمون شنیده میشه؟ خفه‌ش کنید! هنوز چند قدم برنداشته بود که با دیدن صحنه پیش رویش خشکش زد. نور سفید و سوزان سیالتیک سقفی همه‌جا را مثل اتاق‌های تشریح فیلم‌های ترسناک روشن کرده بود. آیان و آرش هر دو تا آرنج در شکم زنی بی‌جان مشغول گشتن چیزی بودند؛ مایعی سبز رنگی از اطراف برش جراحی که مشخص بود آرش آن را ایجاد کرده، به بیرون نشت می‌کرد. انگار آن‌ها دنبال چیزی بودند، چیزی که از بیرون دیدن‌اش وحشتناک بود.همان لحظه صدای جیغی خفناک‌تر از بلندگوهای سقف چنان در فضا پیچید که همه چیز را بلعید. از راهرو فقط صدا شنیده می‌شد، اما حالا اینجا، صدا انگار از دل دیوارها بیرون می‌آمد، از زیر زمین، از در و پنجره. آرش، عرق‌ریزان و عصبانی، با شنیدن صدای آرزو متوجه او شده بود، داد زد: ـ برو سمت اتاق پیجینگ! ببین اونجا چخبره! آرزو قدمی جلو آمد، در حالی که هنوز چشم از صحنه شکم باز زن برنداشته بود، با صدای بلند‌تری گفت: ـ الان اونجا بودم، هیچ‌کس اونجا نیست که این بلندگوها رو روشن کنه! آرش بی‌اختیار با صورتی گرفته، نگاهش بین شکم زن و آیانی که سخت درگیر بود چرخید و فریاد کشید: ـ پس این صدا چجوری وصل شده و داره پخش میشه؟ همان لحظه نور اتاق سو سو زد، برق لحظه‌ای قطع شد، و وقتی برگشت صدای جیغ‌ها دو برابر بلندتر شد. شیشه‌ها از شدت ارتعاش به لرزه افتاده بودند، و صدای ملتمسانه‌ای از بلندگو پخش شد، این‌بار نه جیغ، بلکه التماسی از ته جان: ـ نه، نه، خواهش می‌کنم، حداقل به بچه‌م رحم کن، اشتباه از من بودش، نه! نه آخری که با داد و فریاد گفته شد، بین صدای بعدی که ربات‌گونه، سرد و بی‌احساس، با تحریف دیجیتالی بود، گم شد: ـ اینجا جنگلِ، تر و خشک باهم می‌سوزن! آیان ناگهان از جست‌وجو دست کشید، دستانش در شکم زن لرزید، چشم‌هایش گرد شد. چیزی را بیرون کشید، یک دستگاه سیاه رنگ، به اندازه‌ی کف دست، شبیه اسپیکر، اما متفاوت‌تر. این‌بار رنگ از صورت آیان پرید، لب‌هایش لرزید، انگار که دنیا روی سرش خراب شده باشد و دستپاچه نالید: ـ نه! و بعد با فریادی از دل دلشکستگی، داد زد: ـ آرزو برو برق رو قطع کن! آرزو که هنوز می‌لرزید، عقب رفت و دودلی سراغش آمد. برق همین حالا قطع و وصل شده بود و صدا با برگشت برق، شدیدتر از قبل شده بود. آیا قطع دوباره برق، همه چیز را خاموش می‌کرد؟ یا این بار بدتر از قبل می‌شد؟شیشه‌ها ترک برداشتند، صدای جیغ از فضا بیرون زد، دیگر حتی ایستادن هم اینجا سخت بود!
×
×
  • اضافه کردن...