رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

bhreh_rah

عضو ویژه
  • تعداد ارسال ها

    23
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

11 دنبال کننده

درباره bhreh_rah

  • تاریخ تولد 04/09/2002

آخرین بازدید کنندگان نمایه

1,184 بازدید کننده نمایه

دستاورد های bhreh_rah

Contributor

Contributor (5/14)

  • Well Followed
  • Dedicated
  • Collaborator
  • First Post
  • Conversation Starter

نشان‌های اخیر

33

اعتبار در سایت

  1. «دو سال پیش، فروردین ۱۴۰۱، تهران» بهار به ناکجاآباد زل زده بود. رفت‌وآمد آدم‌ها، همهمه‌ی عرض تسلیت‌ها، دست‌هایی که روی شانه‌اش می‌نشستند و او را ترحم وارانه در آغوش می‌کشیدند، برایش هیچ معنایی نداشت. اشک‌هایش نمی‌ریخت، اما درونش غوغایی بود؛ چون کسی درونش در سینه‌اش می‌خراشید و خود را به در و دیوار می‌کوبید تا جای خالی اشک‌ها را پر کند. پدرش پیش از آمدن به مجلس بارها گوشزد کرده بود: «تو دختر یک سرلشکر ارتشی. قرار نیست اشک و زاری راه بیندازی باید سر بالا و محکم باشی، چون همه چشم‌ به تو دارن.» این جمله در ذهنش همچون پتکی مدام تکرار می‌شد. او می‌دانست در این خانه‌ی قدیمیِ باغ پدربزرگ، در میان صندلی‌های چوبی چیده‌شده در حیاط، کوچک‌ترین دلسوزی دیده نمی‌شود، اما ریزترین خطایش دیده می‌شد و این از دید پدرش، یعنی لکه‌ای بر نام و جایگاهش. بهار با خود فکر کرد: بقیه چطور؟ آیا آیان هم همین حال را دارد؟ او هم زنی را از دست داده که برایش همه‌چیز بود؛ همان زنی که برای بهار چیزی بیش از عمه بود، همدم، پناه، و مادر دومش. اما هیچ‌کس از آیان نمی‌خواست «سرباز» باشد، هیچ‌کس او را وادار نکرده بود با بغض در گلویش، به جای گریستن، قامت راست کند. نگاهش در جمعیت دنبال او می‌گشت. صندلی‌ها را وارسی کرد، اما ردّی از آیان نبود. انگار نبودنش بیشتر از حضور دیگران، قلبش را فشار می‌داد. بی‌اختیار از جا برخاست. مثل رباتی خاموش، قدم‌های حساب‌شده برمی‌داشت، و بی‌توجه به کسانی که در مسیر با چشمانی بی‌روح و جملات تسلیت دارشان از کنارشان می‌گذشت. در چشمش آن‌ها، همه‌شان هاله‌های سیاهی بودند که چیزی جز سنگینی و انجماد در فضا نمی‌پراکندند. او باید قوی جلوه می‌کرد، نه برای خودش، بلکه برای نگاه سخت پدرش که هر لغزشش را چون گناهی نابخشودنی می‌دید. در ذهن بهار، این درجه‌دارها چیزی جز سنگ‌های بی‌احساس نبودند؛ سنگ‌هایی که از دختری سوگوار، دختری که هم مادر و هم بهترین رفیقش را در یک روز از دست داده، انتظار وقار داشتند. حتی امروز، حتی در دل خاکستری‌ترین روز عمرش، حق نداشت اشتباه کند. در میان این هاله‌های تاریک، ناگهان رنگی دیگر دید. در میان آن جمع تیره، تنها یک هاله سرخ می‌درخشید. نگاهش که نزدیک‌تر شد، فهمید آن سرخی تنها از یک نفر می‌تواند باشد، تنها مرد زنده در قلبش! پاهایش بی‌آنکه بفهمد چطور، او را به سمت آیان کشاند. هر قدمش صدای پرخاشگر درونش را آرام‌تر می‌کرد. آن فرد وحشی و زخم خورده‌ای در سینه‌اش، آن ضجه‌ها و صداهای در گوشش، یک‌به‌یک در سکوت فرو می‌رفتند. و وقتی درست مقابلش رسید، وقتی نگاهش در نگاه غم‌آلود او گره خورد، همه‌چیز از کار افتاد؛ زمان، صدا، نفس. آیان چیزی نگفت. فقط نگاهش را به بهار دوخت، نگاهی که انگار چیزی می‌گفت که بهار برای اولین بار نمی‌فهمید، اما وقتی او را در آغوش گرفت، احساس کرد تمام فریادهای درونی خودش و نگاه نامفهوم آیان خاموش شدند. نه اشک، نه کلام؛ فقط یک آرامش موقت، مثل آبی که روی آتش ریخته باشند. برای لحظه‌ای کوتاه، پدر، درجه‌ها، آدم‌های سنگ‌دل و همه‌ی هاله‌های سیاه محو شدند. فقط او و آیان بودند، و قلب‌هایی که در سکوت همدیگر را در آغوش گرفته بودند.
  2. آرزو با اینکه پر از تردیدهایی بود که او را میخکوب کرده بودند، بالاخره عزمش را جزم کرد. با تمام توان در را باز کرد و بی‌توجه به صدای جیغ‌ها و چشم‌های کنجکاوی که روی او زوم شده بودند همراه پرسش‌های بی‌پایانشان، به سمت خروجی دوید؛ به طرف اتاق نگهبانی که کنترل بیمارستان در دست او بود. مسیر پیش رویش هزارتویی انسانی بود. میان آدم‌ها می‌لغزید و می‌دوید؛ چنان سبک و بی‌وزن که گویی پاهایش زمین را لمس نمی‌کردند، انگار در حال پرواز بود. وقتی به اتاق کنترل رسید، بدون توجه به نگهبان شیفت صبح، با دست‌های لرزان و پرشتاب کلیدهای کوچک را یکی‌یکی خاموش می‌کرد. نگهبان که از صدای جیغ‌های وحشتناک پخش‌شده در محوطه شوکه شده بود، حتی توان پرس‌وجو نداشت، چه رسد به اینکه بفهمد دکتر دقیقاً چه می‌کند و چرا به جان تابلو برق افتاده است. هر بار که آرزو کلیدی را خاموش می‌کرد، صداها اما خاموش شدنی نبودند، صبرش به سر آمد. هوا گرم و سنگین بود، لباس‌هایش به تنش می‌چسبیدند و صدای ممتد جیغ‌ها او را به یاد خاطره‌ای می‌انداخت که گمان می‌کرد سال‌هاست دفن کرده است. لحظه‌ی عصبی شد، و با همه‌ی انگشتانش یک‌جا به سراغ کلیدها رفت و آن‌ها را خاموش کرد. ناگهان سکوت، مثل پرده‌ای خوش رنگ و سیما، بر محوطه فرود آمد. آرزو نفس عمیقی از ته دل کشید و سرش را روی تابلو برق گذاشت. این ثانیه‌های نفس‌گیر برایش تازگی نداشتند؛ اما باز هم تحملش را نداشت. حتی یک بار دیگر، کافی بود تا همه‌چیز از هم بپاشد. زانوهایش توان ایستادن را از دست دادن و به زمین افتاد. – دکتر! صدای پر از ترس نگهبان تازه‌وارد، توجهش را جلب کرد. سرش را اندکی بالا آورد تا چهره‌ی او را ببیند؛ غریبه‌ای بود که تا کنون او را ندیده بود، برای همین با صدایی گرفته و خفه البته پر از تعجب پرسید: – تازه‌ واردی؟ نگهبان چیزی نگفت. سکوتش سنگین بود. آرزو از جا برخاست کمی نزدیک‌ش شد در چشم‌های مشکیش زل زد و‌ گوشزد کرد: – تاحالا ندیدمت، تازه استخدام شدی؟ ولی فکرنکنم! این بار مرد لب باز کرد. لحنش خشک و جدی بود از اینکه آرزو او را مواخذه می‌کرد هیچ‌خوشش نیامده بود: – شما همه رو توی این بیمارستان می‌شناسید؟ پرسش او بیش از حد جسورانه بود. آرزو که از جواب نگرفتن کلافه شده بود، با کمی تندی پاسخ داد: – این بیمارستان پدرمه. فکر می‌کنم تا حدی حق داشته باشم و بدونم کارمنداش کی‌ان. واقعیت این بود که آرزو، به خاطر روحیه‌ی اجتماعی‌اش، تقریباً همه‌ی کارکنان بیمارستان را می‌شناخت؛ حتی کارگر ساده‌ای که کف زمین را تی می‌کشید. بارها از روی کنجکاوی به دفتر پدرش سر زده و پرونده‌های پرسنل را ورق زده بود. حالا مطمئن بود که این مرد ناشناس جایی در فهرست کارکنان نداشت. اما هنوز فرصت واکنش پیدا نکرده بود که نگهبان غریبه ناگهان او را هل داد و به سمت در خروجی دوید. آرزو تعادلش را از دست داد، به تابلو برق کوبیده شد و همراه درِ پلاستیکی نیمه‌کنده به زمین افتاد. درد شدیدی در کتفش پیچید و نفسش بند آمد. با وجود درد و تار شدن دیدش بخاطر اشک، دوباره برخاست و به سمت در دوید. در دلش به خودش گفت: «کتفت آسیب دیده، ولی پاهات سالمه که دختر. تو اسطوره‌ی واکنش‌های سریعی بابا.» همین جمله کافی بود تا اراده‌اش را جمع کند و به مرد برسد. اما درست همان لحظه، همه‌چیز تغییر کرد. مرد ریزجثه‌ای که با تمام توان می‌دوید، ناگهان در جا میخکوب شد. آرزو تنها گرمای مایعی را روی صورتش حس کرد، و ثانیه‌ای بعد جسد بی‌جان مرد جلوی پایش همچون فرشی قرمز پهن شد؛فرشی که تنها شباهتش با فرش واقعی، رنگ سرخ خون بود. وسط پیشانی مرد سوراخی به اندازه یازده یا شاید دوازده میلی‌متر دیده می‌شد. آرزو که تجربه‌ی کافی داشت، بی‌درنگ فهمید: این کار یک کالیبر سنگین است. پاشیدگی پشت جمجمه و دهانه‌ی وسیع زخم چیزی جز این را فریاد نمی‌زد. همه‌چیز چنان سریع رخ داده بود که حتی حوضچه‌ی خون زیر پایش فرصت نکرد ذهنش را هشدار دهد. – چرا همه‌چی شبیه اون زمانه؟ نه، این حالت را نمی‌شد شوک نامید، چون اولین‌بار نبود که چنین صحنه‌ای می‌دید. حتی دژاوو هم نبود، چون پیش‌تر یک بار تجربه‌اش کرده بود. پس باید چه نامی می‌گذاشت روی این تکرار دردناک؟ باز هم مایعی گرم روی صورتش لغزید. اما این بار خون نبود؛ اشک بود. اشک‌هایی که بی‌اختیار سرازیر شدند و او را به عقب پرتاب کردند، به خاطره‌ی دو سال پیش. به شبی که خاله‌اش را درست به همین شکل از دست داد: مادر آیان.
  3. معمای خیر و شر
  4. bhreh_rah

    کتابی که خوندی چطور بود؟

    سلام عزیزم از این‌نویسنده بخش دی رو هم بخون خیلی قشنگه
  5. جیغ‌ها به فریادهای دوگانه تبدیل شده بودند. صدای زنی و سپس، صدایی مردانه، نه، نه مرد. چیزی میان صدای انسان و شیشه، مثل ترکیب نفس و فلز. ـ جنازه بعدی هنوز نفس می‌کشه سرگرد. اگر پیداش کنی، شاید بتونی نجاتش بدی، این کادوی تولد من به تو! این صدا در فضای راهرو پیچید. از بلندگو‌های پیجر نبود، از دل همان جیغ‌ها آمده بود. نه کسی دیده می‌شد، نه دستگاهی روشن شده بود.همه از اتاق‌ها بیرون آمدند، پرستارها، دکترها، حتی نگهبان طبقه. چشم‌هایشان هراسان، گوش‌هایشان گرفته، اما قدم‌هایشان آرام و کنجکاوانه بود. سعید قدمی برداشت، چون اتاق پیجر خیلی با آن‌ها فاصله نداشت، آرزو را از جلوی در اتاق خالی از سکنه کنار زد و گفت: ـ همینجا بمون تکون‌ نخور. و شجاعتش را جمع کرد وارد اتاقی که از آن پرت شده بود، شود، اما آرزو با صورت رنگ پریده و نگاه مصمم‌، سریع‌تر واکنش نشان داد، دستگیره‌ی در را گرفت، فشار داد و با سرعت وارد همان اتاق شد. جایی که آیان و آرش، هنوز آنجا بودند.او تا لحظه‌ی آخر در چهارچوب درب مکثی کرد، اما بالاخره خودش را به داخل اتاق کشاند و داد زد: - چخبره اینجا؟ چرا صداهای عجیب و غریب از زمین و آسمون شنیده میشه؟ خفه‌ش کنید! هنوز چند قدم برنداشته بود که با دیدن صحنه پیش رویش خشکش زد. نور سفید و سوزان سیالتیک سقفی همه‌جا را مثل اتاق‌های تشریح فیلم‌های ترسناک روشن کرده بود. آیان و آرش هر دو تا آرنج در شکم زنی بی‌جان مشغول گشتن چیزی بودند؛ مایعی سبز رنگی از اطراف برش جراحی که مشخص بود آرش آن را ایجاد کرده، به بیرون نشت می‌کرد. انگار آن‌ها دنبال چیزی بودند، چیزی که از بیرون دیدن‌اش وحشتناک بود.همان لحظه صدای جیغی خفناک‌تر از بلندگوهای سقف چنان در فضا پیچید که همه چیز را بلعید. از راهرو فقط صدا شنیده می‌شد، اما حالا اینجا، صدا انگار از دل دیوارها بیرون می‌آمد، از زیر زمین، از در و پنجره. آرش، عرق‌ریزان و عصبانی، با شنیدن صدای آرزو متوجه او شده بود، داد زد: ـ برو سمت اتاق پیجینگ! ببین اونجا چخبره! آرزو قدمی جلو آمد، در حالی که هنوز چشم از صحنه شکم باز زن برنداشته بود، با صدای بلند‌تری گفت: ـ الان اونجا بودم، هیچ‌کس اونجا نیست که این بلندگوها رو روشن کنه! آرش بی‌اختیار با صورتی گرفته، نگاهش بین شکم زن و آیانی که سخت درگیر بود چرخید و فریاد کشید: ـ پس این صدا چجوری وصل شده و داره پخش میشه؟ همان لحظه نور اتاق سو سو زد، برق لحظه‌ای قطع شد، و وقتی برگشت صدای جیغ‌ها دو برابر بلندتر شد. شیشه‌ها از شدت ارتعاش به لرزه افتاده بودند، و صدای ملتمسانه‌ای از بلندگو پخش شد، این‌بار نه جیغ، بلکه التماسی از ته جان: ـ نه، نه، خواهش می‌کنم، حداقل به بچه‌م رحم کن، اشتباه از من بودش، نه! نه آخری که با داد و فریاد گفته شد، بین صدای بعدی که ربات‌گونه، سرد و بی‌احساس، با تحریف دیجیتالی بود، گم شد: ـ اینجا جنگلِ، تر و خشک باهم می‌سوزن! آیان ناگهان از جست‌وجو دست کشید، دستانش در شکم زن لرزید، چشم‌هایش گرد شد. چیزی را بیرون کشید، یک دستگاه سیاه رنگ، به اندازه‌ی کف دست، شبیه اسپیکر، اما متفاوت‌تر. این‌بار رنگ از صورت آیان پرید، لب‌هایش لرزید، انگار که دنیا روی سرش خراب شده باشد و دستپاچه نالید: ـ نه! و بعد با فریادی از دل دلشکستگی، داد زد: ـ آرزو برو برق رو قطع کن! آرزو که هنوز می‌لرزید، عقب رفت و دودلی سراغش آمد. برق همین حالا قطع و وصل شده بود و صدا با برگشت برق، شدیدتر از قبل شده بود. آیا قطع دوباره برق، همه چیز را خاموش می‌کرد؟ یا این بار بدتر از قبل می‌شد؟شیشه‌ها ترک برداشتند، صدای جیغ از فضا بیرون زد، دیگر حتی ایستادن هم اینجا سخت بود!
  6. ••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادی‌ست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بی‌رحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف می‌شوند، دونات صورتی‌ای که روی سینه‌ی بریده‌ی زن‌ها جا خوش می‌کند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خون‌خوار است؛و چهره‌ای که پشت سکوت و عقربه‌ها پنهان مانده، به‌نظرتان این‌ها نشانه‌ی چیست؟هر آن‌چه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحی‌ست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطع‌شده، با لب‌های دوخته‌شده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمی‌زند، کامل می‌کند.آیان، مردی برخاسته از زخم‌ها، حالا میان جنازه‌هایی به صف شده، دنبال منطق می‌گردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمی‌آید، می‌کشد و جان می‌گیرد؟چگونه می‌توان او را فهمید؟ و سؤال همین‌جاست: اگر نقشه‌ای که با خون رسم می‌شود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی‌ از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب می‌شد.
  7. نام رمان: طرح ناتمام نام نویسنده: بهاره رهدار(یامور) ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه ••خلاصه•• وقتی قتل‌ها فقط قتل نیستند، نشانه‌ها یکی پس از دیگری تکرار می‌شوند، و آرامش در هیچ الگویی از مقتول‌ها یافت نمی‌شود. قاتلی در سایه‌ها حرکت می‌کند، با ساعتی در دست و نقشه‌ای که تنها خودش از آن خبر دارد؛پنج جسد، پنج شهر، پنج ساعت متفاوت، اما انگاری این پایان ماجرا نیست! جسدهایی با نشانِ دونات صورتی، کابوس رسانه‌ها شده‌اند و توییتر زیر هشتگ "قاتل دونات صورتی" در التهاب می‌سوزد.این بازی بی‌قانون قاتل را فقط ذهنی خسته، اما نترس و بی‌نقص می‌تواند تاب بیاورد؛ ذهنی که مرز وهم و واقعیت را می‌شناسد.آیان باید پیش از آن‌که خیلی دیر شود، طرح‌ناتمام را بخواند و به پایان برساند، آیا می‌تواند؟ یا در بازی قاتل گم می‌شود؟ *** « شاید بخشی از این داستان‌ برحسب واقعیت باشد!» «هرگونه شباهت به اسامی افراد و رخداد‌های واقعی و مکان‌های نام برده شده تصادفی است!»
  8. سعید برای لحظه‌ای حس کرد دارد نفس راحت‌تری می‌کشد. خواست چیزی بگوید، دهان باز کرد، اما ذهنش؛ ذهنش پرتاب شد به هفت سال قبل، به محوطه‌ی دانشگاه علوم پزشکی، همان‌جا که برای اولین بار، صدای بلند خنده‌ی دختری از نیمکت کناری باعث شد او از کتاب «آسیب‌شناسی سلولی» دل بکند. آرزو، پرانرژی‌ترین دختر دانشگاه بود. با موهای خرمایی که همیشه نیمی از صورتش را می‌پوشاند، و صدایش گاهی بلندتر از هر مکالمه‌ای به گوش می‌رسید؛ عادت داشت با نان لواش لای غذای رزرو دانشگاه ساندویچ درست کند، وسط سکوت کتابخانه خمیازه بکشد و بعد در چشمان همه بخندد. سعید؟ او درست نقطه‌ مقابل آرزو بود. همیشه با یک لیوان چای تلخ پشت ستون سمت چپ سلف می‌نشست، با هندزفری‌هایی که شاید صدا پخش نمی‌کردند، فقط برای بریدن از دنیا در عالم خود غرق می‌شد. جزوه‌هایش بوی تمیزی می‌داد، خط‌کش کنارش همیشه صاف و گوشی‌اش همیشه سایلنت بود. بارها شده بود آرزو از دور برایش دست تکان بدهد و او فقط با سر، خفیف، پاسخ بدهد. اما یک روز، آرزو وسط راهرو اصلی، جلوی چشم همه، با اعتماد به نفسی که فقط خودش داشت، روی صندلی چرخ‌داری نشست که مخصوص حمل تجهیزات بود. با صدای بلند گفت: «بچه‌ها، اورژانسِ! یکی باید من رو برسونه اتاق عمل!» همه خندیدند. سعید مثل همیشه از دور نگاه می‌کرد، بی‌صدا، بی‌حس. وقتی صندلی چرخ‌دار از کنترل آرزو خارج شد و با سرعت به سمت پله‌ها رفت، تنها کسی که پیش از بقیه حرکت کرد، او بود. آرام اما قاطع، از گوشه‌ای پرید و دسته‌ی صندلی را گرفت. لحظه‌ای مکث، سکوت و بعد صدای خنده‌ی آرزو: «نجاتم دادی دکتر بی‌صدا!» و جمله‌ی آخرآرزو که باعث شد آن‌ها سال‌ها رفاقت کنن: «تو آدمی هستی که بی‌صدا، سروصدا راه می‌ندازه‌ی ها کلک.» لبخندی کمرنگ به لب سعید آمد. حالا هم همان آرزو روبه‌رویش ایستاده بود، با همان سرزندگی لعنتی که بلد بود از مرگ، خنده بیرون بکشد؛ خواست چیزی بگوید که ناگهان، صدای جیغی تیز و نفس بُر از انتهای راهرو بلند شد؛ جیغی زنانه، دریده، انگار از گلویی پاره شده بیرون زده باشد.هر دو با هم صاف ایستادند، اما بعد آن صدای تکان دهنده ناگهان سکوتی سنگین همه چیز را گرفت و بعد فریادها دوباره اوج‌گرفتند؛ صدا از اتاق کالبدشکافی می‌آمد، اما برای سعید و آرزو بخاطر بلندی صدا این مشخص نبود. جیغ ادامه پیدا کرد، تودرتو، با فریادهایی که معلوم نبود نفر اول دارد فریاد می‌زند یا کسی دیگر هم به او پیوسته. لحظه‌ای بعد نور لامپ‌های مهتابی راهرو شروع به چشمک زدن کرد. ـ این دیگه چیه؟! آرزو زمزمه کرد، اما صدایش ‌می‌لرزید. دستی بر گوش‌هایش گذاشت، چشم‌هایش گشاد شد، ولی به سرعت واکنش نشان داد به سمت پیجر ساختمان دوید، با این که ساختمان کالبدشکافی بود، اما پیجر برای پخش چندتا موسیقی روزانه استفاده می‌شد!
  9. آیان به‌خاطر تصمیم ناگهانی که گرفته بود، پوزخند تلخی زد، سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. سکوت سنگینی بین‌شان نشست. فقط گاهی صدای نوک‌زدن کفش سعید از بیرون اتاق، ضعیف شنیده می‌شد. ـ خب پس تا تیمت میان و کارای قانونی رو شروع می‌کنین، من برم کلانتری محل کشف جسد و برگردم. هرچی شد، اول منو خبر کن! آرش خمیازه‌ای کشید، چپ‌چپ نگاهش کرد و به سمت در رفت. اما ناگهان ایستاد. برگشت و با تعجب پرسید: ـ تو از اول می‌دونستی جسد کجا پیدا شده، بعد اینجا واسه من نقش بازی می‌کردی؟ پیش از آنکه آیان پاسخی بدهد، صدایی از دل سکوت، فضای اتاق را درید؛ صدایی خفه، عجیب، مثل فریاد کسی که از ته چاه صدایش را بیرون می‌کشد: ـ یک، یک، دو...سه. هر دو مرد میخکوب شدند. در اتاق جز آیان و آرش کسی نبود. سعید هم بیرون بود. پس ممکن نبود صدایش اینجا پخش شده باشد. آیان به آرش نگاه کرد؛ رنگ از صورت دکتر پریده بود. او هم چیزی نگفته بود.‌ پس آن صدا از کجا آمده بود؟ «بیرون اتاق» ساعت از ده صبح گذشته بود و خورشید با بی‌رحمی تمام نور داغش را مستقیم بر ساختمان بتنی بیمارستان می‌کوبید. رطوبت نشسته بر دیوارها، بوی کپک زده‌ی گچ و الکل را در هوا پخش کرده بود. محوطه، جایی بین زیستن و مردن، زیر نور آفتاب چروک خورده بود. از پنجره‌های بلند و خاک گرفته، کورسوی روشنی به درون راهرو نفوذ می‌کرد، اما آنقدر ضعیف بود که تنها رد سایه‌های درهم ریخته‌ی پرستاران و پزشکان را نشان می‌داد؛ گویی این ساختمان نه محل درمان، که هزارتویی به ناکجاست. سعید به دیوار تکیه داده بود، قامتش کمی خمیده، نگاهش خیره به کفپوش‌های چرک مرده و رفت وآمد بی‌وقفه‌ی آدم‌هایی با روپوش سفید بود. چیزی در نگاه آن‌ها او را به هم می‌ریخت؛ نوعی بی‌تفاوتی سرد، شبیه ماشین‌هایی که سال‌هاست بدون روغن کار می‌کنند. حس می‌کرد خودش را در چهره‌ی بی‌رنگشان گم کرده، دست‌هایش را مشت کرد، با کفش اسپرت نایک سفیدش که برق می‌زد بی‌هدف به سنگی فرضی ضربه می‌زد. در مغزش صداهایی زمزمه می‌کردند، سرزنش‌هایی تلخ که مثل زخمی کهنه مدام تیر می‌کشیدند. فقط دو دقیقه گذشت که صدایی آشنا او را از دل تاریکی بیرون کشید. ـ سلام تراپیست جنایی از این ورا؟ سعید سرش را بالا آورد، ابروهای‌گره خورده‌اش از هم باز شد. ـ آرزو! دختری با روپوش سفید و چشمان کهربایی‌اش جلو آمد که چیزی در چهره‌اش همانند همیشه برق می‌زد؛ شادابی‌ای که انگار در این فضای پُر از مرگ، فقط به او تعلق داشت. با لبخند شیطنت آمیزی که چال گونه‌اش را عمیق‌تر می‌کرد، نوک کفشش را به پای سعید زد و‌ گفت: ـ خب سلام نکردن که خوب نیست آقای دکتر! حداقل آدم رو می‌بینی یک سر تکون بده، به خصوص که باید در برابر خانم‌ها ادب به خرج بدی ها، این‌ها رو که من نباید هی بهت یادآوری کنم ! سعید با نیم لبخندی کمرنگ شانه بالا انداخت. ـ سلام! چه انرژی داری دختر سر صبح تو این جهنم دره. آرزو لبخندی زد، از آن تبسم‌هایی که انگار حریف سخت‌ترین شب را برده باشد. ـ محض اطلاعات بهشت از دل جهنم ساخته شده سعید جان، اوه، حالا مگه اینجا کجا هست که قیافه‌ت یک جوریه که آدم دلش می‌خواد لنگر بندازه کشتیات رو نجات بده!
  10. «جنازه‌ی اول، ساعت یک شب، زیر پل طبیعت تهران، بهمن ۱۴۰۱» «دومین جنازه، دو بعدازظهر، اطراف کرج، آذر ۱۴۰۲» «سومین، سه صبح، بازار نادری اهواز، خرداد ۱۴۰۳» «چهارمی، چهار صبح، گرگان، مرداد ۱۴۰۳؛ همین زنی که حالا روی تخت فلزیِ سرد و بی‌روح، خاموش افتاده بود.» آیان زیر لب زمزمه کرد: ـ ترتیب زمانی داره، ولی نه شب و روزش مشخصه، نه مکانش قابل پیش‌بینی! ذهنش به شدت درگیر بود. او داشت سعی می‌کرد پازل هزار تکه‌ی این پرونده را کنار هم بچیند، اما هر تکه به‌جای آنکه چیزی را کامل کند، سؤال تازه‌ای پیش رویش می‌گذاشت. تکه‌هایی که بیش از آن‌که جواب دهند، بیشتر آزارش می‌دادند. نفسی عمیق کشید. قفسه‌ی سینه‌اش به‌سرعت بالا رفت، اما با آرامی پایین آمد. چشم‌هایش را بست؛ در ذهنش ساعت‌ها، شهرها و جنازه‌ها را ردیف کرد، تلاش کرد الگویی از دل این آشفته‌بازار بیرون بکشد، اما فقط بیشتر در آن فرو رفت؛ در سردرگمی، در بی‌نظمی، در خشمِ بی‌صدا. قاتل دونات صورتی همه‌ی قواعد را زیر پا گذاشته بود. او نمی‌گذاشت آیان پیش‌بینی کند قربانی بعدی کی و کجا ظاهر خواهد شد؛ یک‌بار شب، یک‌بار روز، یک‌بار پایتخت، یک‌بار بازار جنوب، و حالا جسدی وسط گرگان. سرگرد دوباره آهی کشید، دستی به صورتش کشید و پارچه‌ی سفید را آرام روی جسد کشید. اما وقتی برجستگی محل دهان زن روی پارچه نقش بست، آن‌هم به خاطر دستی که از آرنج قطع شده بود، بلافاصله بی‌اختیار پارچه را تا ناف پایین آورد و با صدایی عصبی گفت: ـ اگه سعید اینو می‌دید، بی‌شک باز بالا می‌آورد. دست‌هایش را با آن دفترچه‌ای که هنوز در بین انگشتانش بود، در جیب فرو برد و کنار تخت فلزی نشست. تختی که سطحش پر از سوراخ‌های ریز برای تخلیه‌ی خون و آلودگی بود؛ زبر، سرد و بی‌جان. ـ آرش! قبل از اینکه غر بزنی، یه چیز میگم. برای یک بار هم شده، بلند شو انجامش بده، چون به نظرم این جسد حرف برای زدن، زیاد داره! آرش، که نیمه‌خواب و نیمه‌بیدار بود، غرغرکنان فحش‌هایی زیر لب نثار آیان کرد. آیان با بقیه مثل فرمانده‌ای سخت‌گیر رفتار می‌کرد، حتی آرش که رفیق چندساله‌ و پسرخاله‌اش بود، به همین دلیل او را کم‌کم به مرز انفجار رسانده بود. اما او این‌بار، آرامشش را حفظ کرد، سرش را دوباره روی میز گذاشت و با صدای خواب‌آلودش نالید: ـ چی؟ آیان از فرصت استفاده کرد، بی‌درنگ و با لحنی کاملاً جدی و مطمئن گفت: ـ قبل اینکه تیمت بیان، شکم مادر رو باز کن! آرش ناگهان سرش را بالا آورد. چشم‌های کهربایی‌اش چند ثانیه در چشم‌های مشکی آیان زل زد؛ می‌خواست مطمئن شود که این اطمینان در لحنش جدی‌ست، چون سابقه نداشت این رفیق سرسختش حتی یک‌بار قانون را زیر پا بگذارد؛ یعنی آن‌قدر تحت فشار بود. ************** قاعده‌ی قاتل دونات صورتی(در دفتر یادداشت آیان): 1. تمام مقتول‌ها او زن هستند و سن و سال خاصی برای آنها قائل نیست! 2. نشان کار او یک دونات با تزیین شکلات صورتی و پیراهن تابستانی سورمه‌ای رنگ است! 3. تاکنون دلیل متفاوت بودن مکان‌ اجساد مشخص نشده! 4. تاکنون دلیل اینکه چرا اجساد ساعت پیدا شدنشان با شماره آن‌ها یکی است، مشخص نشده( مثال: جسد شماره یک ساعت یک شب، جسد شماره دو ساعت دو بعدازظهر پیدا شدند.)
  11. چی خلق کردی دختر 😶‍🌫️

    طرح ناتمام اگه همینقدر خفن پیش بره، حیفه چاپ نشه. هوش و قلم و دیالوگ‌های بی‌نظیرت به وجدم آورد

    1. bhreh_rah

      bhreh_rah

      🥺🥺🥺🥺🥺ای قربونت برممم لطف دارییی عزیزم🥺❤️

      ان شاءالله بتونن تا آخرش خوب پیش برم 

    2. ماسو

      ماسو

      واقعا ها من اصلا نمیتونم بخونمش دیگه تا همینجا اینقد روم اثر گذاشته اصلا هی تصورش میکنم🫠🫠

    3. bhreh_rah

      bhreh_rah

      عزیزممم🥲😂سعی میکنممم لطفیترشش کنم

  12. آیان آن زمان در دایرهٔ جنایی تازه کار بود، اما به دلیل سرعت و دقتش در کارها باعث شد خیلی زود پرونده به او سپرده شود، اما او هرگز فکر نمی‌کرد که این قاتل، با همین شیوه‌ها، دو سال تمام با او بازی کند و زندگیش را به آسانی از او بگیرد! زنانی در سن و سال‌های مختلف، لباس‌های سورمه‌ای، دونات‌های صورتی،‌ نشان‌گذاری‌هایی که بیشتر به معما شباهت داشت تا به قتل. آیان دوباره به جسد نگاهی کرد. مژه‌هایش یکی یکی به هم می‌خورد، و زیر لب زمزمه کرد: _ توجه کردی آرش؟ این حرو*مزاده تنها کسیه که تونسته غیر از شیوه‌ی قتل، با نظم لعنتی و حال به همزنش، روی اعصاب من رژه بره؟ آرش ‌که در حال چرت زدن بود، با صدایی گرفته فقط «ها»یی کشدار گفت، اما آیان بی توجه به او ادامه داد، چون دیگر برای خودش‌،‌ نه دکتر حرف می‌زد. _ نمی‌فهمم چی نصیبش میشه از اینکه ساعت‌ها رو دقیق، با شماره مقتول هماهنگ‌ کنه و به ترتیب تو مکان‌های عجیب و غیرقابل پیشبینی رهاکنه، یک نظم مشمئزکننده که انگار داره یک جدول حل می‌کنه، نه اینکه آدم می‌کشه! آیان به صفحه‌ی یادداشت‌هایش خیره شده بود؛ همان‌هایی که با خودکار آبی، مرتب و با وسواس زیاد، ساعت و مکانِ قربانی‌ها را ثبت کرده بود. مثل آیینی قدیمی، همیشه قبل از هر چیز، دفترچه‌اش را از جیب بغلِ کتش بیرون می‌کشید. جلد چرمی مشکی و کهنه‌ای داشت با گوشه‌هایی ساییده‌شده که نشان از سال‌ها همراهی می‌داد. صفحاتش بوی کاغذ مرطوب و اندکی نم گرفته می‌دادند؛ بویی که آیان را به دالان‌های خاطره و فشار ذهنی‌اش می‌برد. با انگشت شست، صفحات را یکی‌یکی ورق زد تا رسید به صفحه‌ای که بالای آن، با دستخطی درشت و نستعلیق نوشته شده بود: «قتل‌های دونات صورتی». این توصیفات حالا مثل طلسمی قدیمی مقابل چشمانش قرار گرفته بودند؛ طلسمی که هرچقدر بیشتر به آن نگاه می‌کرد، بیشتر از معنا فاصله می‌گرفت و نامفهموم تر می‌شد. پازل ازهم‌پاشیده‌ای بود که نه کنار هم می‌نشست، نه به چیزی ختم می‌شد. تنها چیزی که برایش باقی می‌ماند، حس وجود یک «نظم پنهان» بود یا شاید هم فقط دیوانگی محض یک ذهن بیمار؟
  13. آیان در این افکار بود که آرش با پاهایش صندلی‌اش را هل داد تا به او نزدیک‌تر شود. هنوز حرفی به زبان نیاورده بود، اما از نگاه و لبخند گوشه لبش معلوم بود که می‌خواست چیزی نیمه‌تمسخرآمیز بپرسد: - تو واقعاً مسئول این پرونده‌ای جناب سرگرد؟ آیان منتظر نماند، از جایش بدون هیچ کلمه‌ای برخاست‌‌، به سمت جنازه رفت، پارچه را به آرامی و تا انتها کنار زد. برای لحظه‌ای ایستاد و فقط تماشا کرد؛و حالا، در میان سیاهی چشم‌هایش، اندک ترحمی دیده می‌شد. نه برای مقتول، بلکه برای حقیقتی که با تأخیر در آغوشش افتاده بود. _ آرش، به نظرت بچه‌ش دختره یا پسر؟ دکتر صندلی‌اش را یک دور کامل چرخاند، پاسخی نداد. چون واقعاً چیزی بیشتر از آیان نمی‌دانست. تنها منتظر بود، تا تیمش بیاید و آن سؤال را پاسخ دهد. چهارمین جنازه! چهارمین لباس سورمه‌ای بلند، بدون آستین، با دکمه‌های سفید تا ناف و دامنی گشاد و چین‌دار؛ چهارمین دونات صورتی، چهارمین دستانی بریده! آرش پوفی کشید. از روی صندلی بلند شد، عینکش را از روی بینی برداشت و چشم‌های بی‌خواب و قرمزش را با انگشتانش کمی فشاری داد و نالید: _ به نظر تو قاتل زنِ یا مرد؟ آیان آرام برگشت. فقط نگاهی انداخت؛ سنگین و تلخ، ولی جواب‌دار. دکتر عینکش را دوباره به چشم زد، شانه‌هایش را بالا انداخت و طعنه‌ی به زبان نیاورده‌ی آیان را جواب داد: _ پس چرا از من می‌پرسی بچه دختره یا پسر؟ _ تو همیشه زودتر از ما یه چیزایی می‌فهمی. آرش دوباره نشست. آرنجش را به میز تکیه داد، سرش را در کف دستش گذاشت و بی‌ رمق گفت: _ از تعریفت خوشم اومد، اما بزار منم ازت تعریف کنم رفتی یک لول بالاتر، چون خودت سوال میپرسی و خودتم جواب میدی. سرگرد بی‌صدا نگاهی تند زد، نه برای لحن آرش، بلکه از شدت فکرهایی که دیگر توی ذهنش جا نمی‌شد، اما ناگهان یک دستش را از جیب بیرون آورد، رفت سمت آرش و به رسم قدم گوشش را با تمام قدرت پیچاند. دکتر ناخودآگاه صاف نشست، ابروهایش از درد درهم رفت و خواب از چشمانش پرید. _ آیان ولم کن، باشه! غلط کردم، دیگه ازت تعریف نمی‌کنم بی جنبه! آیان برای لحظه‌ای با دیدن دست و پا زدن آرش مثل قدیم‌ها از دنیای پرونده‌ بیرون آمد، برای لحظه‌ای، حرص‌ها و سؤال‌های بی پاسخ، جایشان را به یک مکث کوتاهی دادند؛ تا اینکه چشمانش دوباره روی جسد افتاد، و لبخند به همین سرعت ناپیدا و محو شد. درونش کشیده شد به گذشته، به همان شب دو سال پیش، حوالی ساعت دو! تماسی که گفت جسدی در اطراف پل طبیعت پیدا شده، با وضعیتی وحشتناک، آن شب‌ هوا بارانی بود، آیان‌به‌خوبی به یاد دارد که بوی جنازه با بوی باران چگونه در هم تلقی شده بود!
×
×
  • اضافه کردن...