اتاق ۳۱ – پارت دوم
از زبان مهتاب
صدای در قفل شد. خشک شدم. تلفن هنوز تو دستم بود، ولی انگشتم رو دکمه تماس مونده بود. یه نفس عمیق کشیدم و آروم چرخیدم سمت در. یه پسر جوون با لباس راحتی و یه بسته چیپس تو دست، لم داده به چارچوب در. قیافهش انگار نصفهش بیدار بود، نصفهش خواب، و یه جور خاصی بیاعصابی تو چشمش داشت.
– با کی داشتی حرف میزدی؟
این یکی رو نمیشناختم. موهاش آشفته، ولی قیافهش نه اونقدر خطرناک بود که سریع دست ببرم سمت اسلحه، نه اونقدر مطمئن که بیخیالش بشم.
– تو کی هستی؟
– اول من پرسیدم! مشکوک میزنی رفیق... نکنه تو جاسوسی؟
– من فقط ساکن جدیدم.
– عجب! منم رئیس جمهورم.
اومد تو اتاق. راحت نشست روی صندلی من. چیپس رو باز کرد، یکی انداخت بالا و با دهن پر گفت:
– جدی الان فک کردی این تئاتر رو باور میکنم؟ ساکن جدید؟ اینجا؟ این ساختمون یه آشغالدونییه که حتی موشها هم قهر کردن رفتن. کیو داری گول میزنی؟
داشتم سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم، ولی صبرم یه حدی داره.
– برو بیرون.
– اَه، لحنتم پلیسیه، خداییش! بیا بزن تو پیشونیم، راحت شو.
رفتم جلو. اونم پاشد. رو در رو. هیچی نگفتم. فقط با یه حرکت تند، زدم یه لگد به... نقطه حساس!
– آآآخخخ مادرررر!
دو تا عقب رفت و خورد به دیوار. از درد دولا شد، ولی همونطور با صدای ناله گفت:
– لعنت به این ماموریت... چرا من باید این مأموریت لعنتی رو قبول میکردم؟
مکث.
چشمام ریز شد.
– چی گفتی؟
– هیچی... هیچی نگفتم... فقط درد بود...
رفتم سمتش. اینبار نه با عصبانیت، با تعجب.
– تو... پلیسی؟
– اوه نه نه نه... پلیس نه. فقط... یه همکار با لباس غیر رسمی که اتفاقاً امروز ناهار نخورده!
قبل از اینکه بتونم بازجویی رو شروع کنم، صدای تقتق در اومد. یخ زدیم.
صدای خفهی یه مرد از پشت در:
– همهچی اوکیه اون تو؟ صدای دعوا اومد...
به رامین نگاه کردم. اونم منو نگاه کرد. هردومون فهمیدیم وقت زرنگ بازی نیست. باید یه نقشه بریزیم.
رامین سریع پاشد، دستمو گرفت و یهو گفت:
– عشقم! عزیزم خب چرا هر بار باید به اون نقطه بزنی؟! مگه نگفتم دیگه بازی نکنیم پلیسبازی رو؟!
در همزمان باز شد.
مرد داخل اومد. نگاهش بین من و رامین چرخید. رامین دست انداخت دور گردنم و با لحن رمانتیک اما مصنوعی گفت:
– قربونت برم، این بار دیگه نمیذارم ماموریت عشقمون خراب شه...
منم لبخند احمقانهای زدم.
– عزیزم... دفعهی بعد قول میدم فقط دستبندای مخملی بیارم.
مرد چند لحظه زل زد بهمون... بعد چهرهش جمع شد:
– اه حالم بهم خورد! این دوتا عاشق خل!
در رو بست و رفت.
تا صداش از راهرو محو شد، هردومون همزمان از هم فاصله گرفتیم.
رامین:
– خدایااااا من دارم کابوس میبینم یا واقعاً همین الان داشتم نقش شوهر بازی میکردم؟!
من:
– تو چرا هنوز زندهای اصلاً؟
رامین:
– چون خدا هنوز باحوصلهست... یا شاید چون قراره باهات کار کنم.
سکوت.
بعد از چند ثانیه، فقط گفتم:
– اسم واقعیت چیه؟
– رامین. مأمور واحد نفوذ. ماموریت منم همینه. اتاق ۳۱.
از پنجره بیرونو نگاه کردم. بارون شروع کرده بود.
انگار بازی تازه داشت جدی میشد…..
پایان پارت دوم**