رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Asi

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    3
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

1 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.

دستاورد های Asi

Newbie

Newbie (1/14)

  • First Post
  • Conversation Starter

نشان‌های اخیر

1

اعتبار در سایت

  1. اتاق ۳۱ – پارت دوم از زبان مهتاب صدای در قفل شد. خشک شدم. تلفن هنوز تو دستم بود، ولی انگشتم رو دکمه تماس مونده بود. یه نفس عمیق کشیدم و آروم چرخیدم سمت در. یه پسر جوون با لباس راحتی و یه بسته چیپس تو دست، لم داده به چارچوب در. قیافه‌ش انگار نصفه‌ش بیدار بود، نصفه‌ش خواب، و یه جور خاصی بی‌اعصابی تو چشمش داشت. – با کی داشتی حرف می‌زدی؟ این یکی رو نمی‌شناختم. موهاش آشفته، ولی قیافه‌ش نه اونقدر خطرناک بود که سریع دست ببرم سمت اسلحه، نه اونقدر مطمئن که بی‌خیالش بشم. – تو کی هستی؟ – اول من پرسیدم! مشکوک میزنی رفیق... نکنه تو جاسوسی؟ – من فقط ساکن جدیدم. – عجب! منم رئیس جمهورم. اومد تو اتاق. راحت نشست روی صندلی من. چیپس رو باز کرد، یکی انداخت بالا و با دهن پر گفت: – جدی الان فک کردی این تئاتر رو باور می‌کنم؟ ساکن جدید؟ اینجا؟ این ساختمون یه آشغالدونی‌یه که حتی موش‌ها هم قهر کردن رفتن. کیو داری گول می‌زنی؟ داشتم سعی می‌کردم خونسردی‌مو حفظ کنم، ولی صبرم یه حدی داره. – برو بیرون. – اَه، لحنتم پلیسیه، خداییش! بیا بزن تو پیشونیم، راحت شو. رفتم جلو. اونم پاشد. رو در رو. هیچی نگفتم. فقط با یه حرکت تند، زدم یه لگد به... نقطه حساس! – آآآخخخ مادرررر! دو تا عقب رفت و خورد به دیوار. از درد دولا شد، ولی همون‌طور با صدای ناله گفت: – لعنت به این ماموریت... چرا من باید این مأموریت لعنتی رو قبول می‌کردم؟ مکث. چشمام ریز شد. – چی گفتی؟ – هیچی... هیچی نگفتم... فقط درد بود... رفتم سمتش. این‌بار نه با عصبانیت، با تعجب. – تو... پلیسی؟ – اوه نه نه نه... پلیس نه. فقط... یه همکار با لباس غیر رسمی که اتفاقاً امروز ناهار نخورده! قبل از اینکه بتونم بازجویی رو شروع کنم، صدای تق‌تق در اومد. یخ زدیم. صدای خفه‌ی یه مرد از پشت در: – همه‌چی اوکیه اون تو؟ صدای دعوا اومد... به رامین نگاه کردم. اونم منو نگاه کرد. هردومون فهمیدیم وقت زرنگ بازی نیست. باید یه نقشه بریزیم. رامین سریع پاشد، دستمو گرفت و یهو گفت: – عشقم! عزیزم خب چرا هر بار باید به اون نقطه بزنی؟! مگه نگفتم دیگه بازی نکنیم پلیس‌بازی رو؟! در همزمان باز شد. مرد داخل اومد. نگاهش بین من و رامین چرخید. رامین دست انداخت دور گردنم و با لحن رمانتیک اما مصنوعی گفت: – قربونت برم، این بار دیگه نمی‌ذارم ماموریت عشقمون خراب شه... منم لبخند احمقانه‌ای زدم. – عزیزم... دفعه‌ی بعد قول می‌دم فقط دستبندای مخملی بیارم. مرد چند لحظه زل زد بهمون... بعد چهره‌ش جمع شد: – اه حالم بهم خورد! این دوتا عاشق خل! در رو بست و رفت. تا صداش از راهرو محو شد، هردومون همزمان از هم فاصله گرفتیم. رامین: – خدایااااا من دارم کابوس می‌بینم یا واقعاً همین الان داشتم نقش شوهر بازی می‌کردم؟! من: – تو چرا هنوز زنده‌ای اصلاً؟ رامین: – چون خدا هنوز باحوصله‌ست... یا شاید چون قراره باهات کار کنم. سکوت. بعد از چند ثانیه، فقط گفتم: – اسم واقعی‌ت چیه؟ – رامین. مأمور واحد نفوذ. ماموریت منم همینه. اتاق ۳۱. از پنجره بیرونو نگاه کردم. بارون شروع کرده بود. انگار بازی تازه داشت جدی می‌شد….. پایان پارت دوم**
  2. اتاق 31 #پارت-اول خلاصه : یک روز نازنین با خانواده اش تصمیم میگیرن از تهران به کرمان نقل مکان کنن و تو خونه قدیمی زندگی کنن ولی وقتی نازنین پا به اون خونه میزاره متوجه میشه ……. * * * * * *از زبان نازنین* چشمامو باز کردم، اطرافمو نگاه کردم. تو ماشین بودم، با خانواده‌م. مامان – عزیزم، بیدار شدی؟ بیا، اینو بخور. به تیکه سیبی که دستش بود نگاه کردم، برداشتم و خوردم. خیلی خوشحال بودم که داشتیم می‌رفتیم کرمان، به خونه‌ی قدیمیمون. مامان می‌گه من تو اون خونه به دنیا اومدم، حالا هم بعد چند سال داریم برمی‌گردیم. به منظره‌ی بیرون از شیشه‌ی ماشین خیره شده بودم که یهو... اون خاطره‌ی لعنتی، اون تصادف کوفتی، دوباره از جلوی چشمم رد شد. لبخندم پرید، جاشو اخم گرفت. یه هفته پیش از بیمارستان (البته نمی‌شه گفت بیمارستان، یه چیزی تو مایه‌های درمانگاه بود... نمی‌دونم!) مرخص شده بودم. هیچی یادم نمیومد. بابا گفت تصادف کردم، سرم ضربه خورده، برا همین حافظه‌مو از دست دادم. با صدای بابا از فکر بیرون اومدم. بابا – دخترم، بدجور محو منظره شدیا! اصلاً نفهمیدی رسیدیم. بجنب، پیاده شو، وسایلو ببر تو. به اتاقم نگاه کردم. یه اتاق بیست‌متری با چیدمان ساده. وااای! قراره اینجا زندگی کنم؟ حالا هم باید وسایلمو بچینم. پنجره رو باز کردم، به باغچه‌ی کوچیکش نگاه کردم. یه لبخند نشست رو لبم. اون‌قدر خسته بودم که خودمو مستقیم پرت کردم رو تخت و دوباره رفتم تو فکر... به اتفاقات اخیر فکر کردم. حس می‌کنم یه جای کار میلنگه. یه چیزی این وسط اشتباهه، ولی نمی‌دونم چی. اوووف! فکر کنم دارم خل می‌شم! حتماً به خاطر فراموشیه که این فکرای مسخره سراغم اومده. کم‌کم چشمام گرم شد و خوابم برد... بی‌خبر از اینکه قراره چه اتفاقی بیفته…... *از زبان هیدرا* نور ضعیف چراغ‌خواب، سایه‌ی محوی رو روی دیوار انداخته بود. اتاق کوچیک و ساده‌ای بود، همون جایی که باند برام تعیین کرده بود. یه آپارتمان قدیمی تو یه خیابون فرعی، جایی که نه زیاد تو دید بودم، نه خیلی دور از بقیه. یه جورایی، تحت نظر بودم بدون اینکه مستقیم بگن "داریم نگات می‌کنیم." پشت میز نشستم، انگشت‌هامو تو هم قفل کردم و به صفحه‌ی خاموش گوشیم زل زدم. نباید ریسک می‌کردم، ولی باید یه چیزی به سرهنگ می‌گفتم. یه چیزی تو این پرونده لعنتی غلط بود. ماهِ پیش، وقتی اولین بار تونستم وارد سیستم شون بشم، یه اسم به چشمم خورد که نباید اونجا می‌بود. یه اسم که هیچ‌جوره به باند قاچاق اعضا نمی‌خورد. ولی هنوز مطمئن نبودم. نفسمو آهسته بیرون دادم، گوشیو برداشتم و تو مخاطب‌ها اسم "سرهنگ نگ" رو پیدا کردم. دستم روی گزینه‌ی تماس لرزید. فقط یه لحظه. اگه بفهمن؟ نه... نمی‌تونستن بفهمن. همه‌ی راه‌های ردگیری رو از بین برده بودم. از توی کشوی میز، یه سیم‌کارت دیگه درآوردم و با دقت توی گوشی جا زدم. صفحه روشن شد. یه شماره‌ی ناشناس وارد کردم. تق... تق... تق... انگشتم با بی‌قراری روی چوب میز ضرب گرفته بود. منتظر بودم که تماس وصل شه. یه لحظه مکث کردم. صدای قدم‌های آروم از راهرو میومد. نفس حبس کردم. شاید فقط یکی از بچه‌های باند بود که رد می‌شد... شاید هم... بوق چهارم. یکی جواب داد. ولی نه با صدای سرهنگ. «مدت‌ها بود منتظر این تماس بودم، هیدرا.» سکوت. قلبم یه لحظه وایستاد. برق از سرم پرید. گوشی توی دستم عرق کرد. صدای در قفل شد. پایان پارت**
  3. نام رمان: اتاق 31 نام نویسنده: Asieh Qaemi ( Asi ) ژانر رمان : ترسناک - معمایی - پلیسی خلاصه : یک روز نازنین با خانواده اش تصمیم میگیرن از تهران به کرمان نقل مکان کنن و تو خونه قدیمی زندگی کنن ولی وقتی نازنین پا به اون خونه می‌ذاره، متوجه میشه ...
×
×
  • اضافه کردن...