رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

الناز سلمانی

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    103
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط الناز سلمانی

  1. درد دارد، وقتی قلب بغض کند؛ سنگین‌تر از بغضی که در گلو می‌شکند. وقتی قلب بغض کند، تمام تن درد می‌گیرد، سرم از تنهایی تیر می‌کشد، انگار هزاران فکر درونم ریشه دوانده‌اند. "خوبم" … گاهی دروغ زیبایی‌ست که از زبانم جاری می‌شود، کاش قلبم هم باورش می‌کرد.
  2. دلم گاهی به چیزی جز سکوت احتیاج داره؛ به جایی که در آن بتوانم خودم باشم، به یک فضای آرام با موزیکی لایت که درد درونم را همراهی کند. گاهی فکر می‌کنم به چیزی که در این رگ‌ها جریان داره، به خون‌هایی که شاید بی‌دلیل درونم می‌جوشند. ولی زمانی که جرات می‌کنم، صدای مادرم همه‌چیز را متوقف می‌کنه. درد بزرگ‌تر از هر چیزی این است که برای کسی زندگی کنی که ممکنه هیچ‌وقت نفهمه چه دردی داری. یاد دارم روزی از مادرم پرسیدم: «مادر، چی دردناک‌تر از همه‌چیز است؟» لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت: «دور از جونت دخترم، اما دردناک‌ترین چیز اینه که فرزند زودتر از مادرش پر بکشه.» انگار مادرم درک کرده بود که من چقدر درد در درونم دارم، و با آرامش به من یادآوری کرد که زندگی همیشه فرصتی داره. هیچ‌وقت نباید فراموش کنیم که زندگی هنوز ارزشش رو داره، حتی وقتی احساس می‌کنیم درد کشیده‌ایم.
  3. گاهی که احساس می‌کنم هیچ‌کس درکم نمی‌کنه، همه‌چیز توی ذهنم به هم ریخته میشه. تنهایی یه حس سنگین میشه، یه باری که همیشه باهامه. هیچ‌کس نمی‌دونه چقدر خسته‌ام از جنگیدن با دنیای بی‌احساس. وقتی فکر می‌کنم که شاید کسی نتونه حس من رو بفهمه، دلم یه جوری می‌شکنه که هیچ کلامی نمی‌تونه توضیحش بده. دردِ درک نشدن، یه درد عمیق‌تر از هر چیزی هست. اون لحظاتی که می‌خواهی فریاد بزنی ولی هیچ صدایی نمیاد، اون لحظاتی که حتی وقتی می‌خندی، در درونت دلی هست که شکسته. آره، دردش زیاده، گاهی از همه‌چیز فرار می‌کنی اما تهش همیشه با خودت تنها می‌مونی، و تنها بودن، همیشه دردآوره.
  4. لالا لالا، گویم گرچه خوابت نمی‌برد فرزندم، اما همین لالایی‌ها دلِ مرا گرم می‌کند. که می‌توانم با تو حرف بزنم و تو گاهی به من گوش بدهی. اخ مادر، به قربان دو چشمای زیبای شیطونت بگردد. روزی بزرگ می‌شوی و من نمی‌توانم برایت لالایی بخوانم. تو می‌روی و من یاد اولین قدم‌هایت می‌افتم، که چه ذوق و شعفی در وجودم انداختی. مرهم دل بی‌پناهم، گاهی کم می‌آوردم، اما دستان کوچکت چنان به من زندگی می‌داد که از فکری بد به دور بودم.
  5. حال دلم زار زار است، انگار این مرد هم فهمیده‌اند چیزی در من وجود دارد که بوی تو را می‌دهد. بوی عشقی که در من تنیده، و نام تو را فریاد می‌زند. مردم دلشان برای من می‌سوزد و در گوش هم می‌گویند: باز یه عشق بی‌سرانجام دیگه. اما هیچ‌کس نمی‌داند، که این عشق، نه بی‌سرانجام، که در دل من، همیشه زنده است، حتی اگر ناتمام باشد.
  6. مرهمم باش، گاهی دلم مرهمی می‌خواهد که قلب بی‌امانم کنارش آرام بگیرد. بیا، بیا و تن خسته‌ام را کمی تسکین بده. در لحظه‌های بی‌صدای شب، بغض گلویم را می‌گیرد. درد دارد، به والله درد دارد، این بغض بی‌نام و نشانم. تسکین قلب کم‌نبضم باش، بیا تا با وجودت نبض بگیرد. دلم گرمای وجودت و بوسه‌های گاه‌به‌گاهت را می‌خواهد.
  7. دلخون‌تر از من ندیدی و ندیدی... یک لحظه به چشمانم نگاهی نکردی، و حال مرا نپرسیدی... در موج غمم پا نگذاشتی، دردِ مسیرم را نفهمیدی... شب‌های پر از بغضم را نشنیدی، بی‌صدا گذشتی و ندیدی... در آینه‌ی زخم دلم، حتی یک بار مرهمی نبودی... آه، دلم در حسرت یک لحظه نگاهت سوخت، و تو باز هم ندیدی...
  8. "خداوندا، دلم دریای تاریکی‌ست… چه می‌شود اگر فقط یک قایق کوچک، با فانوسی در دست، بیاید و کمی روشنایی به دلم ببخشد؟ روشنایی‌ای از جنس تو…"
  9. باز آیا که دلم تنگ صدایت شده است دل من در پی سوی تو گرفتار شده است گفتمت کم ناز آیا تو به من گوش نکردی حال بفرما دل من مال شماست
  10. یار من دم نزنی از دردت یا که به ناکس بگوی از دردت دردها گفتن ندارد، گفتن از ما بود حال ما رو ببین و این رو به یادت بسپار
  11. دل را من ارزان ندادم که با آن بازی کنی یا که زیر پاهایت آن را لگد مالش کنی دل دادم که دلی به دل، دل دارم دهی نه مثل گدای سر میدان صدقه ام دهی
  12. "دل شکستن از کسی که اذیتت می‌کنه، هیچ وقت به این سادگی‌ها فراموش نمی‌شه. وقتی یه نفر با دروغ‌های ضایع می‌خواد دل تو رو بدست بیاره، در حالی که فقط با هر کلمه، هر رفتار، زخمش رو عمیق‌تر می‌کنه، دیگه نه می‌دونی چطور باید باورش کنی و نه می‌فهمی چطور باید از این بازی خلاص بشی. شاید یه روز، فکر می‌کنی که اگر بهش فرصت بدی، شاید چیزی تغییر کنه. شاید با یه کلمه محبت‌آمیز، با یه حرکت درست، همه‌چیز درست بشه. اما واقعیت اینه که هر بار که بهش فرصت می‌دی، زخم‌های قدیمیت بدتر می‌شن. مثل یه جراحت که هر بار بیشتر عفونت می‌کنه. اون که هر بار با دروغ‌هایش به تو می‌گه همه چیز خوب می‌شه، در واقع چیزی جز درد بیشتر نیست. جوری که هر بار که بهش نزدیک می‌شی، احساس می‌کنی بیشتر از خودت فاصله می‌گیری. دل شکسته‌تر از همیشه، توی این بازی بی‌پایان، هنوز به امید یه تغییر کوچک، هر زخمی رو دوباره می‌پذیری. اما با هر دروغی که می‌شنوی، این زخم‌ها عمق بیشتری پیدا می‌کنن و دیگه حتی به نظر نمی‌رسه که بخوای برای درمانشون امیدی داشته باشی. وقتی که کسی می‌خواهد با دروغ‌هاش دل تو رو دوباره بخواد، در واقع اون فقط زخمای تو رو عمیق‌تر می‌کنه و در نهایت هیچ چیزی جز درد و دل‌شکستگی ازش باقی نمی‌مونه."
  13. "می‌دونی زخم زبان چه طعمی داره؟" اونایی که زدنش، شاید حتی یادشون هم نمونه، اما تو... تو هنوز هر شب وقتی سرتو روی بالش می‌ذاری، توی ذهنت تکرارشون می‌کنی. بعضی کلمات، مثل تیغن، نه می‌شه ازشون فرار کرد، نه می‌شه زخم‌شونو نادیده گرفت. یه زخم روی پوست، با یه بوسه خوب می‌شه، با یه نوازش آروم می‌گیره... اما زخمی که از کلمات می‌مونه، حتی بعد از سال‌ها، وقتی که فکر می‌کنی خوب شدی، یه‌دفعه با یه یادآوری ساده، دوباره خون می‌ندازه. کاش می‌فهمیدن... کاش فقط یه لحظه حس می‌کردن که چطور یه جمله، یه جمله‌ی ساده، می‌تونه یه نفر رو از درون فرو بریزه. کاش می‌دونستن که هر بار که لبخند می‌زنم، پشتش چقدر زخما رو قایم کردم. کاش قبل از اینکه زبونشونو تیز کنن، به این فکر می‌کردن که شاید یه نفر، همین امشب، با زخم کلمه‌های اونا توی تنهایی‌ش گریه کنه... اما هیچ‌کس نمی‌دونه. هیچ‌کس نمی‌فهمه. برای اونا که می‌زنن، شاید یه شوخی ساده بوده، یه لحظه عصبانیت، ولی برای من، این کلمات مثل زنجیرهای نامرئی شدن که هر لحظه دور گردنم محکم‌تر می‌شن. یه درد که از داخل شروع می‌شه و هیچ‌وقت بیرون نمیاد. حتی وقتی می‌خندم، وقتی حرف می‌زنم، این زخم‌ها توی من باقی‌موندن، جوری که نمی‌شه فراموششون کرد. امشب هم، دوباره داشتم به همون لحظات فکر می‌کردم. به کلماتشون، به جملاتی که وقتی گفتن، هنوز صداشون توی گوشم می‌پیچه. به اینکه چطور هنوز بعد از گذشت سال‌ها، هر لحظه ممکنه یکی از این کلمات دوباره زخمی بشه توی دلم. و من هنوز مجبورم با لبخند، با چشمایی که پر از سکوته، بپوشونم این دردهای قدیمی رو. ولی یه لحظه، وقتی هیچ‌کس نمی‌دونه، می‌فهمم که تمام این دردها، به تنهایی به خودم تعلق دارن.
  14. آدم‌هایی که عوض شدن "یه زمانی، اسم تو که روی صفحه‌ی گوشیم می‌افتاد، قلبم یه جور خاصی می‌تپید. یه زمانی، تو معنای خالصِ رفاقت بودی، قسم خورده بودیم کنار هم می‌مونیم. ولی حالا چی؟ حالا وقتی تو رو یه جایی می‌بینم، فقط یه لبخند کمرنگ می‌زنم و رد می‌شم... انگار که نه تو رو می‌شناسم، نه خودم رو. آدما عوض می‌شن، و این حقیقت از هر دروغی دردناک‌تره."
  15. بی‌جواب موندن یه احساس "بعضی احساسات مثل یه شیشه‌ی شکسته‌ان... نمی‌تونی بندشون بزنی، نمی‌تونی جمع‌شون کنی، فقط می‌مونی وسطِ تیکه‌های خُرد شده‌ی احساسی که هیچ‌وقت به زبون نیومد. من نگفتم که چقدر دوستت دارم، تو هم نپرسیدی. من سکوت کردم، تو هم شنیدی و هیچی نگفتی. شاید هیچ‌چیز توی این دنیا دردناک‌تر از این نیست که یک نفر همه‌ی وجودش رو برای تو بگذاره و تو حتی نفهمی که چقدر برات مُرده..."
  16. حسرت گذشته "همیشه فکر می‌کردم بدترین درد، از دست دادن آدم‌هاست... اما نه، بدترینش اون لحظه‌ایه که بفهمی دیگه هیچ راهی برای برگشتن به روزهایی که قدرشونو ندونستی، وجود نداره. اون روزا رو یادت هست؟ روزایی که می‌خندیدیم بدون اینکه بفهمیم چقدر خوشبختیم؟ روزایی که آدم‌ها هنوز کنارمون بودن؟ اگه می‌دونستم اون لحظه‌ها قراره خاطره بشن، محکم‌تر نگهشون می‌داشتم. اما نمی‌دونستم... هیچ‌کدوممون نمی‌دونستیم."
  17. یه عشق نصفه‌نیمه "ما قصه‌ای بودیم که هیچ‌وقت نوشته نشد، شعری که قبل از سروده شدن گم شد، آهنگی که توی اوجش خاموش شد. نه به خداحافظی رسیدیم، نه به یک پایان آرام، ما جایی بین ماندن و نماندن گیر کردیم. گاهی فکر می‌کنم اگر یک‌بار دیگر همدیگر را ببینیم، شاید زمان به عقب برگردد، شاید تمام این سال‌ها فقط یک کابوس باشد. اما نه... ما هیچ‌وقت قرار نبود تمام شویم، چون از همان اول، شروع نشده بودیم."
  18. دلتنگی برای کسی که دیگه نیست "بعضی نبودن‌ها، مثل زخم نیستن که خوب بشن... مثل سایه‌ان، که هرجا بری دنبالِت میان. من یاد گرفتم با خاطراتت زندگی کنم، با عطر تنت که هنوز روی بالش جا مونده، با صدای خنده‌هات که توی گوشم تکرار می‌شه. من نبودنت رو هر روز لمس می‌کنم، توی صندلی‌ای که دیگه هیچ‌وقت عقب کشیده نشد، توی لیوانی که دست هیچ‌کس به جز تو نرفت. تو نرفتی... تو توی تک‌تکِ لحظه‌های من مُرده‌ای اما هنوز زنده‌ای."
  19. "حقیقتی که انکار شد" دروغ گاهی آن‌قدر زیبا گفته می‌شود که آدم وسوسه می‌شود آن را باور کند. اما حقیقت، هرچقدر هم زیر خاکستر کلمات پنهان شود، باز هم جایی از میان نگاه‌ها، از میان لرزش صداها، خودش را نشان می‌دهد. تو دروغ گفتی، بارها و بارها. هر بار با اطمینان بیشتری انکار کردی، هر بار محکم‌تر قسم خوردی، و من هر بار بیشتر می‌فهمیدم که حقیقت همین است، همین که داری انکارش می‌کنی. چون آدم وقتی راست می‌گوید، نیازی به جنگیدن ندارد، نیازی به پنهان شدن پشت واژه‌های خالی. حالا بگو، باز هم انکار کن، باز هم با همان لحن مطمئن قسم بخور. اما یادت باشد، من باور نکردم، فقط وانمود کردم که کردم. دردناک‌ترین بخش دروغ همین است، اینکه رازی که می‌خواهی دفن کنی، قبل از تو، در دل کسی که به او دروغ گفته‌ای، زنده شده است.
  20. "خیانتت را نبخشیدم، فقط گذاشتم که تا ابد باری روی شانه‌هایت باشد. من نرفتم، این تو بودی که سقوط کردی، تو بودی که خودت را از دنیای من بیرون انداختی. حالا بمان با همان دست‌هایی که به دروغ عادت کرده‌اند، با همان نگاهی که دیگر هیچ‌وقت نمی‌تواند پاک باشد. بمان و ببین که خیانت، همیشه بهای خودش را دارد."
  21. "به خیانتت فکر می‌کنم... نه با بغض، نه با نفرت، بلکه با یک لبخند تلخ. جوری که انگار از اول هم می‌دانستم تو روزی این بازی را به هم می‌زنی. فقط نمی‌دانستم کی. حالا که رفتی، بگذار حقیقتی را بگویم: تو مرا از دست ندادی... من، تو را بخشیدم به همان سرنوشتی که برایت رقم خورده بود."
  22. "گم شدن در چشمان شب" گاهی فکر می‌کنم که شب، نه تنها برای استراحت، بلکه برای گم شدن است. گم شدن در سکوتی که هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد، در تاریکی‌ای که هیچ‌چیز از آن نمی‌گذرد. شب به من این فرصت را می‌دهد که خودم را گم کنم، حتی از خودم هم دور شوم. در دل این تاریکی، هیچ‌کس نمی‌بیند، هیچ‌چیز نمی‌شنود، حتی ماه. آن‌قدر آرام است که گویی دنیا برای یک لحظه متوقف می‌شود. گم شدن در چشمان شب، همان‌قدر که آرامش‌بخش است، ترسناک هم می‌تواند باشد. چون وقتی در دل شب گم می‌شوی، دیگر هیچ راه برگشتی وجود ندارد. این گم شدن نه در مکان، بلکه در زمان است. در لحظاتی که همه چیز به تعلیق می‌افتد، نه گذشته‌ای هست و نه آینده‌ای. تنها یک لحظه است، یک لحظه‌ی بی‌پایان که هیچ‌کس از آن عبور نمی‌کند. شاید برای بعضی‌ها، سکوت شب یعنی سکوتی آرام و بی‌دغدغه. اما برای من، هر شب یک سفر است. سفری به دل گم‌شده‌ترین بخش‌های ذهن، جایی که حتی خودم هم نمی‌توانم پیدایم کنم. و شاید همین گم شدن است که باعث می‌شود احساس کنم زنده‌ام. در شب، در تاریکی، در سکوت، جایی که تنها خاطره‌ها و افکارم همراه من هستند.
  23. "یواشکی‌ترین وداع" در دل شب، وقتی هیچ صدایی در فضا نیست و تنها سایه‌ها با هم می‌رقصند، من برای آخرین بار به تو فکر می‌کنم. نه با کلمات، نه با اشک، فقط با یک یادآوری از آن لحظاتی که هیچ وقت گفته نشدند. ما هیچ وقت به هم نگفتیم که چقدر همدیگر را نیاز داشتیم، اما همیشه این نیاز در میان سکوت‌هایمان بود. این سکوت‌هایی که مثل یک راز نگه‌داشته شد، هیچ وقت نباید فاش می‌شدند. من از خداحافظی نمی‌ترسم. چون خداحافظی‌ها همیشه برای من یک جادوی ناتمام بوده‌اند. چیزی که در آن دروغ‌ها پنهان نیست، اما هیچ‌وقت به‌طور کامل هم فهمیده نمی‌شود. فقط حس می‌شود، در دل شب، در میان هیاهوهای پنهانی که به هیچ وجه برای دیگران قابل درک نیست. این خداحافظی برای من معنای تازه‌ای دارد. معنای این که شاید هیچ چیز برای همیشه نمی‌ماند، حتی کلمات. گاهی اوقات، یواشکی‌ترین خداحافظی‌ها همان‌هایی هستند که نه گفته می‌شوند و نه شنیده. بلکه فقط در دل‌ها جا می‌گیرند، جایی میان آن فاصله‌های نامرئی که برای هیچ‌کس توضیح داده نمی‌شود.
  24. "خداحافظی بی‌صدا" خداحافظی‌ها همیشه سنگین‌اند، حتی اگر کلمات زیادی نداشته باشیم. گاهی هیچ واژه‌ای نمی‌تواند عمق دردی را که در دل داریم، بیان کند. وقتی به لحظاتی فکر می‌کنم که با هم گذراندیم، حس می‌کنم بخشی از من همیشه با تو خواهد ماند، حتی اگر فاصله‌ها بیشتر شوند. بعضی از خداحافظی‌ها هیچ وقت تمام نمی‌شوند، چون از قلب نمی‌روند. شاید بدن از هم جدا شود، اما روح‌ها همیشه در هم پیچیده‌اند. این خداحافظی، نه یک پایان است، نه یک آغاز. تنها یک فاصله است که زمان می‌سازد. فاصله‌ای که در آن، هیچ چیزی به اندازه یاد تو در دل نمی‌نشیند. شاید هرگز نفهمم چرا باید چنین لحظاتی را پشت سر بگذارم، ولی می‌دانم که بخشی از تو همیشه در من می‌ماند. و این خاطره‌ها، در سکوت و در اعماق قلب، برای همیشه زنده خواهند ماند.
  25. "بی‌صداتر از فریاد" شب و بارون، خیابون، بی‌کسی... ردِ پاهایی که گم شد توی حسّی... یه صدایی توی سینه‌م می‌شکنه، داره از خاطره‌ها حرف می‌زنه... من همونم که تو رو از دست داد، بی‌صداتر از سکوتِ یه فریاد... رفتی و پشت سرت شب موند برام، بی‌تو این دنیا شده عینِ سراب... رو به آینه، یه تصویرِ غریبه، یه دلِ زخمی که بی‌وقفه می‌لرزه... بغضی کهنه که روی سینه سنگه، قصه‌ای که تهش انگار بی‌رنگه... شاید یه روزی، شاید یه وقتی، تو هم این حس رو تو دلت حس کردی... اون موقع شاید بفهمی که چی شد، کی توی این قصه تنهاتر می‌موند... #الناز‌سلمانی
×
×
  • اضافه کردن...