رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

M@hta

مدیریت کل
  • تعداد ارسال ها

    91
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط M@hta

  1. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  2. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

    1. Paradise

      Paradise

      اینا چیه میفرستی؟

  3. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  4. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  5. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  6. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  7. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  8. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  9. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  10. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  11. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  12. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  13. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

    1. fateme

      fateme

      سلام مرسیییی عزیزدلم

  14. بخش چهاردهم از آنچه می ترسید بر سرش آمده بود. آبرو...! هول کرد و چرخ از دستش افتاد. تمام صندلی های ون به جز یکی دو تا باز شده و وسایل و جای خواب برای سفر طولانی گذاشته بودند. پسر به سرعت سیخ ایستاد که یرس محکم به طاق خورد. با دو دست سرش را گرفت و از درد کمی چشم هایش جمع شد. پیش از به هلاکت رسیدن پسر، رخساره خودش را از ته ون مقابل ایران رساند. از در بیخیالی وارد شد و گفت: - خورد زمین خواستم کمکش کنم؟ غذا ها را با عصبانیت روی صندلی شاگرد رها کرده و گفت: - مگه تو پترس فداکاری؟ در آن لحظه پسر موفق به پیاده کردن دوچرخه دردسر سازش شده بود. سرش را پایین گرفته و تن صدایششرم داشت: - معذرت می خوام. اون طور که شما فکر می کنید نیست. لطفا سرزنشش نکنید. از قصد جوری ایستاده که ایران وضعیت زخم زانویش را ببیند و ادامه داد: «من دیگه رفع زحمت می کنم. لطفا دیگه بحث نکنید.» هنوز یک قدم برنداشته بود که رخساره با حرکتی داوطلبانه و با صدای بلند گفت: - ایران چطوره تا خونش برسونیمش؟ دیگر به خود زحمت نداده بود جوابش را بدهد. با یک چشم غره کار را جمع کرد و به سمت صندلی راننده رفت. رخساره همان طور زیر لب مور مور می کرد و پسر زیر چراغ های تیر برق دور و دور تر می شد. - ایران! ایران... ایران با توام! بخدا پسر خوبی بود. - پسر خوب، پسر مردست! چندتا سیب زمینی گوشه لپش انداخت و همچنان اخم کنج پیشانی اش جا خشک کرده بود. رخساره سینی غذا را به بغل گرفته و همان طور که شکم خودش را سیر می کرد، دست از تلاش برای متقاعد کردنش بر نمی داشت. یک جور احساس عذاب وجدان نسبت به پسر چشم ترک داشت و می خواست هر طور شده جبران کند. کمی از فیله سوخاری گاز زد و قاطع گفت: - به ارواح خاک مامانم حاضرم شرط ببندم اگر آدم بدی بود، تا بیست و چهار ساعت دهنم رو می بندم و یک کلمه هم حرف نمی زنم. قصد ایران ساکت نگهداشتنش نبود. او می خواست درس هایی که خودش به بهای جانش پرداخته؛ کاملا رایگان به او بدهد. پس بدون حرف اضافه سوییچ را چرخواند و لحظه آخر وقتی پسر از کوچه می پیچید به دنبالش راه گرفت. رخساره از ذوق بالا پرید و باعث شد سیب زمینی ها مثل برف شادی در هوا پخش شوند. - آفرین شوماخر، برو برو! پسر تنومند کنار خیابان های خلوت دلی دل پیش می رفت و ایران بی حوصله هم به دنبالش. می دانست نتیجه چیست. او مرد ها را خوب می شناخت! موجوداتی از خود راضی که اگر با توجه و محبت تو قد می کشیدند، آنقدر به آسمان می رفتند که دیگر دست خودت هم بهشان نمی رسید. ولگردی با دوچرخه، در آن ساعت شب... کسی که به راحتی سوار ماشین دختر جوان می شد! می توانست به خوبی حدس بزند که چکاره حسن است؟! کوچه ها تنگ و تاریک تر می شدند و شهر در بهبهه ی شب نیمه جان تر. رخساره سیب زمینی ها را از رویش جمع کرده و به دهانش می گذاشت. و وقتی ایران حواسش نبود، چندتایی از آن ها را به خورد او هم داد. در دلش به کار خود ریز ریز می خندید و هیچ نمی گفت. بیست دقیقه گذشت و پسر بلاخره انتهای یک کوچه ناشناخته ایستاد. خانه های ویلایی با در های دو لنگه دو طرف کوچه را تصاحب کرده و تنها نور چراغ های سر در کوچه را کمی روشن می کرد.
  15. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  16. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  17. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  18. طومار یکم؛ درخت نور آبی دست خط اول خبر شوک بر انگیز این بود؛ «روز گذشته در محله داهایمان درختی رشد کرد که از خود نور ساطع می‌کرد.» این خبر برای اهالی حیرت انگیز و برای اعضای گروه ناراحت کننده بود. هر قربانی که از گروه می گرفتند با خود اثرات مثبتی داشت؛ زیرا عوام روز های روشن را به خاطر می‌آوردند و گاهی ته دلشان امید کوچکی سو سو می‌زد که هنوز صلح زنده است. هنوز هستند کسانی که انسانی زندگی می کنند. بلافاصله امنیه چی ها درخت را از تنه با تبر می‌زدند و می گفتند:« این نور، تجمل کفر است! اهریمن برای جلب نظر کردن، پوستینی زیبا برای زشتی ها تعبیه می‌کند.» همان جرقه های کم جان امید را به خاموشی می‌سپردند. هر کس در لاک خود فرو می رفت و سایه های ترس وادارشان می کرد به زندگی که سیستم برایشان مقرر کرده، ادامه دهند. اما گروه یک عضو خالص دیگر را از دست داده بود. او به خوبی در سیستم نفوذ کرده و در آینده گروه تاثیر بسزایی داشت. راه های چاره همگی بن بست بودند. در آن خفقان از الگو هایی امتحان پس داده شبیه به الگوی طبیعت استفاده می‌کردند. مثلا؛ وقتی جایی ماندگار می‌شدند، کودک ها را در وسط جمعیت و بعد به ترتیب تجربه و سن لایه_ لایه اطراف آن ها را می‌گرفتند تا تهاجم ذهنی به عضو های شکننده جامعه کوچکشان نرسد. درست مانند پنگوئن‌ها در سرمای استخوان سوز قطب... و در حین حرکت در ابتدا و انتهای سطون افراد باتجربه بودند و «اساطیر» رهبر گروه در انتهای همه. مانند گرگ آلفا حضور داشت. برای اساطیر دو رکن حیاطی تر از هر چیزی بود. یک امنیت و حفظ جان گروه کوچکش و دوم احیای سنت و ارزش های روشنایی در عصر تاریکی. عصر تاریکی، عصر به کار گیری نهایت تکنولوژی و در آخر شکستی بزرگ بود. شکستی که مردم را باز به دوران حجر باز گردانده بود. طبیعت تحملش طاق شده و داشمندان فهمیده بودند که اگر به این قبیل رفتار های عناد ورزانه ادامه دهند، زمین آن ها را در خود می بلعد. صفحات زلزله خیز، دریا ها مستعد سونامی و آتش فشان ها نیمه فعال و منتظر بهانه کوچکی برای فوران بودند. دراین بین کفر کاملا سیستماتیک شد. این سیستم حساب شده عمل می کرد. از عوام بچه ای به دنیا نمی آمد، مگر در این سیستم رشد کند و انسان هایی تحویل دهد که کفر را می زیتند و بویی از روشنایی نبردند. انسان شریعت مدار نماند، مگر گروهی کوچک که کافر ها خود آن ها را کافر می نمامیدند. میانه گرایی معنایی نداشت، مردم در شریعت یا صفر_ صفر بودند و جزو سیستم بزرگ و یا صد_ صد و عضو گروه کوچک. ***** برزگان گروه به دور تنه بریده شده درخت نورانی جمع شدند. خلوتیه شب بود و سرمای هوا از نفس های مرطوبشان شبنم یخ زده می ساخت. باید پیش از آنکه توجه امنیه چی ها را به خود جلب می کردند، دعایشان را می خواندند و برای عزیزشان طلب بخشش و مغفرت می کردند. عضو مهمی از گروه را شناسایی و زده بودند، اما اساطیر رو به مردها این طور نطق کرد: «هر چه از ما بکشند، ما زنده تر می شویم. روحیه جوانمردی ما هرگز از پا در نمی آید. میمیریم و از ما بچه هایی باقی می مانند که باز هم برای آمدن روشنایی میل به از خودگذشتگی دارند. این دنیا زمین بازی خداست و او خودش بهتر می داند چطور از شریعتش محافظت کند. ما همه مهره ای هستیم که در اجرای وظایف خود در این بازی باید کوشا باشیم.» همواره کوتاه سخن می گفت، کوتاه و تاثیر گذار. مرد بلند قامت و قوی جمعیت کم دور درخت را شکافت و در مقابل تنه به روی دو زانو افتاد. تا به حال کسی او را ندیده بود و این غریبگی اعضاء را می ترساند. دستش را به رگه های تنه کشید و برای تبرک روی صورت مالید. با صدای بلند گفت: «من شب ها و روز ها شریعتم را در دلم نگهداشتم. به سختی زنده ماندم تا به شما بپوندم و حالا به آرزویم رسیده ام.» همهمه ای در جمع افتاد. اظهار نظر ها متفاوت بود. درنهایت وقتی به نتیجه نرسیدند، من جمله ساکت شده و به دهان اساطیر چشم دوختند. ریشش را لمس کرد و بعد از کمی تامل گفت: «اسمت را بگو.» قامت ورزیده و تنومندش را راست کرد و با صدایی رسا گفت: «نیرم!» اساطیر جلو آمد، دستش را بر سر پسر کشید و با وجود پچ پچ های مخالف گفت:«ما صاحب شریعتی هستیم که بر ما امر شده، گرسنه را سیر، یتیم را نوازش و اسیر را رهایی بخشیم و به وا مانده مسکن دهیم. در میان شما کسی به نیرم جا میدهد؟» عضوی یک شبه مگر می شد؟ اگر جاسوس بود چه؟ احتمالش قطع به یقین زیاد بود. حتما خیال می کردند اساطیر بخاطر پیری دلرهم تر شده و شاید آن ها را بلاخره به بی راهی بکشد.
  19. به نام نور آسمان ها و زمین وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ ٱللَّهُۖ وَٱللَّهُ خَيرُ ٱللمكِرِينَ يهود با خدا مكر كردند و خدا هم در مقابل با آنها مكر كرد، و خدا از همه بهتر تواند مكر كند نام کتاب: کوفتی نام نویسنده: فاطمه عیسی زاده(مهتا) ژانر: فلسفی، اجتماعی، درام خلاصه: خیلی سال بود که برای بهره‌برداری از انسان، با روش های باستانی آن ها را می‌کاشتند و از جوهره آن ها چیز ها سبز می‌شد که باید دید. ملت پنجاه_ شصت سالی با آبرو زندگی می‌کردند و بعد از مرگ زود هنگامشان زیر خاک مانند دانه رشد می‌کردند و به اشکالی در می‌آمدند که در طول زندگی در خود پنهان کرده بودند. همین هفته گذشته بود که بعد از دفن یک جاسوس درخت او میوه تفنگ داد و از شهد تنه اش خون چکید... پی.نوشت: تمام اتفاقات استعاره ای است که اگر خوب دقت کنید به حقیقت آن پی خواهید برد. در دل تمثیل ها نکاتی است که تنها اهل خرد درکش می کنند، ولا غیر داستانیت تخیلی_ روانشناختی که هرگز اتفاق نیوفتاده!
  20. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  21. پارت نوزدهم همان جا پشت به در روی زمین نشست. با انگشت روی خاک نم گرفته را طرح می می زد که به ناگاه خاطرش آمد که ساشا گفته: «مریض در کلبه است» خدا خدا می کرد، مریض آن قدر ها هم وضعش وخیم نباشد و بتواند در را برایش بگشاید. به طبع کسی که کوه را تا این کلبه بالا اماده بود؛ نمی توانست زمین گیر باشد. با عقل جور در نمی آمد. همان طور که وزنش را روی در انداخته بود و صورتش به آن به آن چسبیده، مشتش را بالا آورد و متدد به در می کوفت. یک ربعی از این در زدن های بی ثمر می گذشت و او کم کم به فکر راه چاره دیگری بود. ناگهان سنگینی اش از ری در معلق پس از سپری شدن در هوا روی سینه تخت و ستبری افتاد. البته پس از آنکه سر بلند کرد متوجه شد که گوشش دیگر روی در نیست و در باز شده و سینه مردیست قطور و قد بلند. هر دو هاج و واج یکدیگر را نظاره می کردند. برای اینکه نپذیرد، ایلماه تن تنومند آسا را به کناری راند و در جست و جوی مریض پیرش به داخل کلبه سرک کشید. همه اتاق ها را می گشت و آسا مانند جوجه اردک به دنبال مادر خود، به دنبال ایلماه همه جا را از پا در می اورد. ایلماه تا کشو های میز کنسول را گشته و خبری از پیرزن هاف هافوی در تصوراتش نبود. موهای فرفری گره خوده در همش را به پشت راند و خیره در گوی سیاه به خون نشسته آسا کلافه گفت: - دم منی؟ کجا هی هرجا میرم میای؟ این پیرزنه کوش؟ کمی با دقت تر به پسر مسکوت جلویش چشم دوخت. چقدر آشنا به نظرش می آمد. بیشتر فکر کرد و زل زد. پسری با موهای پر پشت و مجعد خرمایی. درست مانند صاحب کارش. پوستی سفید و چشم و ابرویی بلند و هم تراز با رنگ موهایش.مشخصه اش لب های مردانه و قرصی بود که ریش های پری اطرافش را احاطه کرده و خشک و تبدار بودند. حالا یادش می آمد... اعلامیه! همان اعلامیه ای که روز مصاحبه اش در خانه صاحب کارش دیده بود. حالا می فهمید آن حقوق بالا چه توجهی داشت. آن ها برای روح مُرده اشان پرستار گرفته بودند. ایلماه می فهمید، اما قدرت تجزیه و تحیلیل نداشت. هردو همچنان بدون پلک زدن، صورت یکدیگر را برانداز می کردند. ایلماه انگشت لرزانش را بالا آورد و می خواست به تن روح رو به رویش بزند. اگر رد می شد، روح بود و اگر نه؟ اگر نه چه کوفتی بود؟ روی نوک پا ایستاد، انکشت لرزانش را به طرف صورت مهتابی و زخم برداشته آسا برد. یک میلی متری اش که رسید، روح خدش دست به کار شد و با یک گاز محکم و طلبکارانه جیغش را در آورد. ایلماه از ترس روح وحشی جیغ می زد و آسا به طبعیت از صدای او می ترسید و محکم تر گاز می گرفت. رنگ از رخ هر دو پریده و هیچ کدام دست از کارش بر نمی داشت. ایلماه که عقل و کله درست و حسابی تری داشت، با دست دیگرش یکی محکم به بازوی آسا کوفت به سرعت نور از او دور شد. حالا آسا پشت مبل های از دم چوب گردو پناه گرفته بود و ایلماه به سرسرا رفته و رعشه می رفت و به دنبال تلفنش می گشت. او را که بدون شارژ یافت، درون جیبش فرو کرده و به سرعت به طرف پایین کوه دوید. اصلا به فکرش نمی رسید خودش در کیفش شارژر دارد. حتی اگر می رسید هم می خواست به این بهانه از آن کلبه منحوص بیرون بزند. همان طور لرزان و آشفته، درحالی که بار دیگر از پشت تا سر گلی شده بود به روستا رسید. از آن دور هم می توانست عمارت کلبه ایه تک و تنها مانده بالای کوه را ببیند. خودش را داخل اولین دکه انداخته و همان زمان اذان صلات ظهردر آن جا طنین انداز شد. دلش می خواست بمیرد، به عمرش روح به آن خوش ترکیبی ندیده بود. همیشه خیال می کرد روح ها با روی سیاه، موی بلند، ناخن دراز واه و واه واه... - می تونم کمتون کنم؟ کیه خورد و از افکار عجیب و غریبش سر باز زد. پوست ور آمده لبش را کند و با ضعفی که در پاهایش حس می کرد، گوشی اش را نشان داد گفت: - غریب موندم. اینجا شارژ دارید؟ همان لحظه زن هیکل درشتی وارد دکه شد. ر.سری بلند طرح دارش را به دور سر پیچیده بود و موهای گیس بافت سیاهش از دو طرف تا روی سینه اش آویزان بودند. به زبان محلی چیزی به پسر مغاره دار گفت. او برای آوردن جنس مورد نظر دور شد و زن با لحجه بختیاری از من پرسید: - دَدِه تازه می بینمت، مالگت این حوالیه؟ به طور کلی می شد فهمید چه می گوید، برای اینکه مشکوک و بی کس بنظر نرسم با انگشت راه کلبه بالا دست ها را نشانه رفتم. نظری چند آن طرف را نگاه و صورتش را چنگ گرفت. پسر که برگشت با خود تخم مرغ و کمی پنیر آورده بود. گوشی را بی هوا از دست من گرفت و در ازای واکنش ناگهانی من، شارژ را با دست دیگر نشانم داد. زن اما خیال دق مرگ کردنم را داشت. خیلی جدی به من نزدیک شد و دم گوشم گفت: - قدیمیا میگن ان خونه تسخیر شدست! ارواح درون رفت و آمد دارن گیانم. مراقب خودت باش... این رو گفت و با گرفتن خریدش از در شیشه ای بیرون رفت. دلم می خواست جیغ بزنم و بگویم: «مرض و روح داره...» آن لحظه جدا باید این ها را می گفت و می رفت؟ آن هم درست وقتی که من یکی از آن خوشگل هاش را آن بالا دیده بودم و از او فراری بودم؟ حداقل راه چاره می داد. چمیدانم خنجری، قرآنِ شاید هم نمک سنگ عقیقی.
  22. پارت هجدهم تلفنی به مادر و برادرش اعلام صحت کرد و خیره به جاده، خانه های با سقف کوتاه را زیر نظر گرفت. شبیه شهر نبود، سادگی از دیوار های آجری و کوچه های خاکی اش می چکید. با توقف ماشین، ایلماه به راننده خیره شد. - رسیدیم؟ - والا خواهر از این جا به بعد مسیر رفت ماشین نداره. اون کوهو میبنی؟ ایلماه با چشمان ریز شده مسیر دست راننده را پیش گرفت، کوه نسبتا بلندی را نشان می داد که از انتهای کوچه شروع می شد. سر تکان داد. مرد دستش را بالاتر کشید و گفت: - آدرسی که دادن درست سر همین کوهه. چاره ای نبود، ماشین نمی رفت، هرچند خسته بود تشکر کرد و پس از حساب کردن کرایه ماشین، منتظر ماند تا چمدانش را از صندوق خارج کند. کمی بعد ایلماهی بود که با اعصاب آشفته خیره به گلِ زیر پایش و کفش های سفید کثیف شده اش مانده بود. دلش میخواست با حرص پا به زمین بکوبد و بانی اش که از قضا خودِ دم دمی اش بود را لعنت بفرستد. تلفنش را دست گرفت و شماره ساشا که در گوشی اش (کار22) سیو کرده بود را وصل کرد. گوشی به گوش چسباند و منتظر شد آن بوق ها به سر انجام برسد. امیدوار بود قبل از او، آنها رسیده باشند و مجبور نباشد منتظرشان وسط کوچه ملت لنگر بی اندازد. - سلام خوب هستید؟ سلامت رسیدید؟ ایلماه نفس حبص شده اش را بیرون داد و با ذوق گفت: - سلام ممنون به خوبی شما. بله دقیقا همین الان رسیدم. توی اون کوچه ای هستم که تپه جلوشه... پیاده باید مسیرو بالا بیام؟ بار دستمه. - اگه سختتونه تماس بگیرم کسی کمکتون بیاد. اما اگر خودتون بتونید بیاید خیلی بهتره. ایلماه فهمید که به عمل، قصد کمک به او را نداشتند و حسابی پکر شد. ارتفاع کوه را در نظر می گرفت و در دل غرولند به جانِ عاشق کارش می زد. نیامده سختی کار داشت چشمش را می ترساند. قرار بود راه و بی راه آن کوه را بالا پایین کند تا به وسایل استمرار زندگی دسترسی داشته باشد. پس الکی هم آن حقوق بالا را نمی گرفت... فکر می کرد با پیرزن یا پیرمرد فرتوتی طرف است که اکثر مواقع خواب و ایلماه درحالی که روی کاناپه پا روی پا انداخته بود چای می نوشید. به نظر از آن خبر ها نبود... راه افتاد و چمدانش را دنبال خود کشید. نمیخواست به خیس و گلی شدن کفش هایش نگاه کند... به چه مشقتی از کوه بالا می رفت. هرکس او را در آن وضعیت می دید فکر می کرد خود درگیری مزمن دارد. با دو دست چمدان را بلند کرده بود تا دست پا گیرش نباشد. پاچه های شلوارش را تا زانو تا زده بود و شالش را دور گردنش مانند ننه های عهد قجر، خفت انداخته بود. بالاخره بلندی را طی کرد و با دیدن کلبه قهوه ای رنگ سر کوه که دورش با حصار های چوبی قاب شده بود، نفس نفس زنان چمدان را جلوتر از پایش گذاشت. با فضولی اطراف را نگاه کرد. مگس پر نمی زد. از پایین سر کوه یک نقطه دیده می شد، اما او پیش رویش یک زمین پست می دید... بیشتر از کوه، شبیه به یک تپه با ارتعاع خیلی زیاد بود. سریع سر و وضعش را درست کرد و با ساشا تماس گرفت. حسابی خسته بود و می خواست هر چه سریع تر مستقر شود. تا تماس وصل شد به حرف آمد: - سلام جلوی کلبه ام. میاید بیرون ببینم درست اومدم یا نه؟ میخواست اوضاع را بسنجد، با چشم کوتاهی تلفن قطع شد و اندکی بعد ساشا با پیراهن آستین بلند مشکی و چهره در هم و اخم آلود از در چوبی کلبه بیرون آمد. کلبه با مصالح ساختمانی ساخته شده بود اما به طرح چوپ، رنگش زده بودند. با دیدن ساشا کمی خیالش راحت شد و دسته چمدانش را به دست فشرد. از وردی حصار رد شد و با قرار گرفتن مقابل ساشا، برای بار سوم سلام کرد. - سلام... - سلام. بفرمایید داخل. با دست و محترمانه داخل کلبه را نشان می داد. اول ساشا و پشت سرش ایلماه پس از کندن کفش های سرشار از کثافش، وارد شد. آنقدر آب گل به خورد کفش هایش رفته بود که جوراب های سفیدش هم قهوه ای شده بودند. قدم اول را داخل نشده بود صدای تماس تلفن ساشا جفتشان را وادار به توقف کرد. ته دل ایلماه شور می زد. ساشا با دیدن شماره آذر، نیم نگاهی به دختر مسکوت کنج در کلبه انداخت و تماس را وصل کرد. - ساشا خودتو برسون که در به در شدیم... ساشا مامان... ساشا بیا که داغ مامان داره به دامنون میوفته... سکته کرده... خودتو برسون آذر بمیره... خودتو برسون... پسرک بلند قامت اخمالو، خشکش زده بود. نفهمید چه شد، فقط دوید، دوید و ایلماه ترسیده از تهاجم فرد پیش رویش جیغ کشید. ساشا خودش را از در کلبه بیرون انداخت، بدون کفش حتی! ایلماه ضربان قلبش از صد گذشته بود و با وحشت دنبال مرد بیرن دوید. خودش هم نمی دانست چرا اما دنبالش راه افتاد، او هم پاه برهنه... نزدیکی ارتفاع کوه که به سمت پایین راه داشت رسیده بودند که ساشا، با پرخاش به دخترکی که دنبالش راه گرفته بود گفت: - کجا خانم کجا؟ مریض توی خونه امانت دستتون یه تار مو ازش کم شه... نفس کم آورده بود. داشت زیر بار فشار جان می داد و استرس تکلمش را دچار اختلال کرده بود. - بعد حرف می زنیم. حواست بهش باشه... باید برم... ایلماه خشکش زده بود و با تکان سر سعی میکرد به ساشا اطمینان دهد. او بیشتر وقت تلف نکرد و همانطور پا برهنه و ترسیده، از کوه پایین رفت. طفلی ایلماه از بالای کوه جان به لب شد تا مردی که چند روز بود دیده بودش و به نوعی صاحب کارش محسوب می شد، در آن گل لغزنده سالم برسد. از دیدش که محو شد دست به سینه گذاشت. از شدت تپش داشت متوقف می شد! زیر لب زمزمه کرد: - این چی بود دیگه برگام ریخت رسما... فکر کردم طرف داره سمت من حمله می کنه یجور با اخم برگشت طرفم... سمت کلبه برگشت، پاهایش از استرس بی جان شده بود. دست به زانو گذاشت و نفس زنان باز هم خودش را خطاب گرفت: - تو چه مرگته اسکل افتادی دنبالش پا برهنه؟ انگشت هایش را مقابل چشم، درون جوراب های پر از گل تکان داد. به حال روز خودش داشت خنده اش می گرفت! تجربه اش از اولین ساعت کاری در نظرش عجیب و تکان دهنده بود. از حصار کلبه که گذشت، با در بسته مواجه شد. به پیشانی اش دست کشید. کلید نداشت... دست به جیب مانتو اش کشید. نبود... تلفنش را درست روی چمدانش گذاشته بود و به گریز با ساشا پرداخته بود. چرخی دور خودش زد و خیره به آسمان گفت: - خدایا؟ چه خبره؟
  23. پارت هفدهم ایلماه مردد دست به سینه شد و خیره به خاله مشکوکش، برای راحت کردن خیال او لب به دروغ گشود: - آره بابا باید از یه پیرزن نگهداری کنم. چیزی نمی شه که خودمم و خودش. جای خوابم که هست... همچینم دروغ نگفتیم به بابابزرگ مثل عمه فرحنازمه دیگه. انگار رفتم مهمونی. کی به کیه؟ تازه ثوابم می کنم کمک حال اون بنده خدا بشم. مرضیه باز هم چشم در کاسه چرخاند و مانند هر زمانی، پیش از زبانش دستش کار کرد. روی بازوی لاغر ایلماه زد و با صدای کنترل شده ای گفت: - نهار نخورید چیزی میارم براتون. قشنگ بشینیم حرف بزنیم. برم تا بابام شک نکرده. ایلماه سر تکان داد و بدو بدو مسیر رسیدن به خانه خودشان را طی کرد. ریزه میزه بود و هرزچندی خودش هم باور نمی کرد از دوران کودکی گذر کرده است. به پدربزرگ دروغ گفته بودند... با مرضیه و مادرش فکر روی هم گذاشته و گفتند مدتی برای مراقبت از عمه پیرش، به قم می رفت. بهترین کار از نظرشان همان بود چرا که پدربزرگ اگر نه می آورد، از حرفش برنمیگشت. همان هم با اکراه قبول کرده بود. به خانه وارد شد و با دیدن مادر و ایلیای منتظر پشت پنجره، لب زد: - قبول کرد اقاجون. ایلیا اخم در هم کشید و با چشم غره ای به خواهرش لب زد: - هنوزم مطمعن نیستم من. چرا باید به یه پرستار الکی اینهمه پول بدن؟ دهن کجی ای به برادرش کرد. پالتو اش را روی اپن پرت کرد و با لجبازی او را خطاب گرفت: - مردم پول دارن. پول میدن. حرص اینم ما بخوریم که چرا پول میدن؟ کاره دیگه، خارج از خونه کار می کنم تمام وقت در اختیارشونم تازه کمم هست. با تلفنش یک پیک ردیف کرد و در پیامی به آن پسر خشک دم صبحی، رضایت خودش و خانواده اش را اعلام کرد. چند دقیقه ای از رفتن پیک گذاشته بود که مرضیه، قابلمه به دست در خانه شان را زد. خاله فضولش را خوب می شناخت. تا اطلاعات کامل نمی گرفت، ول کن قضیه نبود. مادر سفره انداخت و پس از جمع شدن همگی دور سفره، مرضیه به حرف آمد: - خب؟ نگفتن پیرزنه چند سالشه؟ پوشکیه یا خودش میره؟ ایلماه در کاسه چشم چرخاند و قبل از جواب دادن او، مادر پرسید: - عه گفتن پیرزنه؟ خوبه بازم خیالم یکم راحت شد. ایلماه چشمش را میان جمع چرخاند. هرچند خودش هم هنوز اطلاعی از وضعیت بیمارش نداشت اما چاره ای جز دروغ نداشت، خیال خوانواده اش که راحت می شد انگار خودش هم راحت می شد. به آنها گفت در پیامی به او علام کردند شخص نیازمند به مراقبت، یک پیزرن شصت ساله است و خانواده اش تا حدی آرام گرفتند. او هم از آرامی آنها آرام شد. دلش قرص بود که با آن پول، وضعیت خانه بهتر می شد و ایلیا به جای کار کردن تمام تمرکزش را روی درسش می گذاشت. *** چرخ چمدانش را سمت تاکسی کشید. دیشب را نخوابیده بود. ته دلش می لرزید، نرفته، دلش برای مادر و برادرش تنگ شده بود. به سختی جلوی بغضش را می گرفت. ایلماه همیشه خدا دختر احساسی ای بود. سفر طولانی ای در پیش داشت. حداقل اندازه چندین شهر بزرگ از خانه دور می شد و دلش آنجا می ماند. مدام خودش را نهیب می زد که تکنولوژی پیشرفت کرده و هر روزش را با تماس تصویری رد می کند، اما باز هم حس خوبی نداشت. دلتنگی چیزی نبود که با تلقین بگذرد... سوار تاکسی شد و از پشت شیشه های کثیفش به مادر و ایلیا که همراه مرضیه برای راهی کردنش ایستاده بودند چشم دوخت. سعی کرد لبخند بزند. مادرش نباید می فهمید که در دلش چه خبر بود وگرنه بی تاب می شد. ایلماه سعی می کرد خودش را خیلی راضی و خوشحال نشان دهد اما نگرانی عظیمی در دلش وجود داشت. نگران هویت بیمار مورد نظرش! نگران نامساعد بودن کار برایش و هزاران چیز دیگر. ماشین که راه افتاد از شیشه عقب به کاسه آب خالی شده پشت سرش و مرضیه که دست تکان می داد لبخند زد. سریع رویش را گرفت و آخرش چشمانش پر شد. به تندی دست روی چشم کشید و به خودش اعتراف کرد زیادی داشت گنده اش می کرد. یک کار ساده بود دیگر... با آن افکار کمی خودش را آرام کرد و با تکیه سرش به همان شیشه خاک گرفته که رد انگشتان کودکانه رویش مانده بود چشم بست. مسیر طولانی بود و می توانست با خوابیدن، گذر زمان را سریع تر کند. با تکان های تند ماشین چشم باز کرد. راننده با چشمان سرخ از بیخوابی به اویی که هرسان اطراف را می پایید گفت: - نترس خانم جاده کپ و گودال زیاد داره، بارون زده گل شده بدتر... الان ردش می کنیم. سری به نشان تایید تکان داد و با دست خمیازه اش را مهار کرد. روستا واقع در یکی از شهرستان های خوزستان بود. مشخص بود، بختیاری بودند. ایلماه از لحجه ساشا متوجه شده بود و همینطور روستای ذکر شده. ایلماه هم پدرش از اقوام بختیاری بود و اگر ساشا مجال پر چانگی به او می داد، به حتم یک رگ و نسبت دور فامیلی می یافت، البته به کمک حافظه بلند و قوی مادربرگش. دلش با یادشان گرفت، یک روز از دوری نکشیده بود و آن چنان دلتنگ بود.
  24. پارت شانزدهم بوی حلوا زیر دماغش پیچیده بود و با دقت به تصویر آشنای درون علامیه ها نگاه می کرد. حس می کرد قبلا دیده بودش اما به یاد نمی آورد. درحالی که زیر لب فاتحه می خواند از خانه خارج شد. دستی به موهای فر ریخته بر پیشانی اش کشید و زمزمه وار با خود گفت: - این کار که به نظر ردیف شد فقط قول آخر مونده. مامان! او خوب می دانست مادرش آدمی نبود که بگذارد او از خانه برود، حتی اگر به بهانه کار باشد. مادر را که فاکتور می کرد، قانع کردن پدربزرگ صبر ایوب می خواست و البته دست حمایت دیگر بزرگ تر ها! برگه سه صفحه ای قرارداد را در دست می فشرد. انگشت های خشک شده در اثر سرمایش رابه برگه ها کشید و تند تند خط ها را رد می کرد تا به مبلغ حقوق برسد. باید با خودش دو دوتا چهارتا می کرد که اصلا چنین کاری برایش صرف دارد یا نه. با رسیدن به بند حقوق قرارداد، دهانش باز ماند. انتظارش را نداشت، مبلغ یک چیز حدود دو برابر چیزی بود که با خودش فکر می کرد. دندان طمعش بیدار شد و مصمم به امضای قرارداد شده بود. کل مسیر رسیدن به خانه را با خود فکر میکرد. به احتمال های سامورایی که در ذهنش رشد می کرد کمی دهن کجی می کرد و لحظه ای بعد باز هم با خودش می گفت نکند درگیر کار غیر قانونی ای شود؟ نکند از او جز پرستاری انتظارات دیگری داشته باشند؟ نکند... باز هم خودش پاسخ خودش را می داد که در قرن بیست و یکم بودند و چنین احتمالاتی درصد وقوعش از پنج هم کمتر می مانست. پشت در خانه که رسید ابتدا نفسی عمیق و سپس با لبخند در را کوبید. مادر در را برایش باز کرد و ایلماه با سلام پرشوری او را قافلگیر کرد. دلش می خواست از گردن مادرش آویزان شود و او را ببوسد، اما گذاشته بود برای آخر کار. برای وقتی که رضایش را گرفت... کتونی هایش را همانجا کنار در پرت کرد و حین باز کردن دکمه های پالتو اش مادر را خطاب گرفت: - مامان کارو گرفتم. خیلی خانواده خوب و محترمی بودن. حقوقشونم خیلی بالاعه. مادر با چشمان همیشه آرام مهربانش سمت آشپزخانه رفت. در همین حین گوشش را به ایلماه داد و گفت: - خب؟ از کی باید پرستاری کنی؟ ساعت کاریش چطوره؟ ایلماه لبش را گاز گرفت. سختی کار دقیقا همانجا بود! ساعت کاری... و البته هویت بیماری که هنوز خودش هم نمی دانست... به نظر عاقلانه نمی آمد که بی اطلاع از هویت بیمار و کار های انجامی، قبول به امضای قرارداد می کرد اما آن حقوق... به آن پول نیاز داشت. خانواده اش به آن پول نیاز داشتند. در جواب مادر پس از کمی سکوت با تردید به حرف آمد: - مامان خونه ای که باید برم خارج از شهره... تمام وقت؛ جای خواب داره البته. اتاق جدا. مادر از اپن کوتاهشان به ایلماهی که با چشم های منتظر به او خیره شده بود نگاهی انداخت. چین کوتاهی میان ابرو هایش افتاد و با تر کردن لب هایش با جدیت و قاطع گفت: - پس به درد نمیخوره مامان. کار قحط نیست که. یکی دیگه پیدا می کنی. ایلماه چشم هایش را بهم فشرد. سعی کرد از همان شگردی که چشم خودش را بسته بود استفاده کند. قرارداد به دست سمت مادر راه گرفت و قراداد را روی اپن جلوی دید مادر گذاشت. سرش را تا گلو در برگه ها خم کرد و با دست کشیدن زیر بند ها با صدای بلند برای مادر خواند: - بنا بر ماده پنجم قرداد هرگونه امنیت و مراقبت از کارمند وظیفه کارفرما بوده و در صورت بروز هرگونه مشکل احتمالی تمام مسعولیت به عهده کارفرما می باشد. مادر اما هنوز هم با چشم های چین افتاده نگاهش می کرد. ایلماه به تندی صفحه ها را رد کرد و درحالی که دنبال بند حقوق قرارداد می گشت مادر را خطاب گرفت: - تازه حقوقشم خیلی خوبه. مامان دوره زمونه عوض شده الان کسی جرات نداره به یکی نگاه چپ بندازه که. بعدم میگم آدم های محترمی بودن. اگه نبودن من قبول می کردم به نظرت؟ اما خودش هم به حرف هایش ایمان نداشت. خوب می دانست که تنها دلیل اصرارش برای رفتن به آن کار، حقوق بالایش بود! دستش را روی حقوق گذاشت و گفت: - نگاه کن آخه. هرچقدرم بگردم مثل این پیدا نمی کنم دیگه بخدا. مادر هم چشمش به رقم مانده بود. از یخچال خالی خانه و جیب خالی اش خبر داشت. از بالا رفتن نرخ صعودی نرخ محصولات نیز آگاه بود. اما باز هم دلش راضی نمی شد. با بی میلی دختر هیجانزده اش را خطاب گرفت: - منم هیچی نگم آقاجونت نمی ذاره ایلماه. ایلماه که به نظر تایید را گرفته بود عقب کشید و با زدن بشکنی در هوا گفت: - یه فکری برای اون می کنیم. تو راضی باشی بسه. برم امضا کنم براشون بفرستم. یا نه بذار چند ساعت دیگه می فرستم فکر نکنن خیلی محتاجم. در دل با خودش ادامه داد که البته بسیار هم محتاجم! با دقت قرارداد را امضا زد و تمام تمرکزش را گذاشت که خط های امضایش صاف و مساوی در بیاید. ایلماه قرارداد را روی میز آینه اش گذاشت نفس راحتی کشید که مادر، با سرک کشیدن از لای اتاق زمزمه کرد: - بازم صبر کن نفرست براشون چیزی. داداشتم بیاد نظر اونم ببینیم چی میشه... آقاجونت راضی نمی شه. من می شناسم اونو. ایلماه لپ هایش را باد کرد. دست به کمر زد و با مظلوم نشان دادن خودش لحن آرامی را پیش گرفت تا مادرش راضی شود: - مامان چند روز میرم بد بود اصلا نمی مونم. نگران نباش تو! خودم همه جوره حواسم هست. مادر بی حرف سر تکان داد و سمت پذیرایی راه گرفت. صدایش ایلماه را وادار کرد از قرارداد چشم بگیرد: - چای دم کردم بیا دوتا استکان بریز بخوریم. *** از خانه پدربزرگ خارج شد. نفسش را به سرمای هوا بخار کرد که مرضیه، به تندی آستینش را کشید و سمت خود چرخاند: - هوش دختر وایستا. به بابام دروغ گفتیم ولی من ته دل خودم یه جوریه. مطمئنی آدم قابل اعتمادی بود؟
  25. پارت پانزدهم همان لحظه صدای ضمختی توجه اش را از پشت سر جلب کرد، او که بیش از پیش هول شده بود، به سرعتی روی پاشنه پا چرخید و گوش به حرف رو به قامت بلند پسر ایستاد: - خوش آمدین، تشریف بیارید داخل! شما با من صحبت کردین! قیافه پسر در سه کلمه خلاصه می شد، جدی، عبوس، بانمک اما از همه این ها بیشتر هارمونی رنگ سیاه چشم هایش با مژه های کشیده بود که توجه را به خود جلب می کرد، آنقدری که بینی عقابی اش چندان نقش مهمی در صورتش ایفا نمی کرد. خانم ها که با تسلیت ایلماه چشم هایشان خیس شده بود، گویی از پسر حساب می بردند که بی هیچ پرسشی به هم زدن آرد درحال سوختنشان ادامه دادند و همچنان برای دختر سوال بود: - این دیگه چه مدل عذاییه که داغش انقدر سبکه؟! زیر لب در حالی که با خود کلنجار می رفت، برای آخرین بار نگاهش را به سمت قیافه های یخ زده خانم ها کشید و سپس پشتبند قامت بلند مردی که قبل تر عکسش را داخل پروفایلش دیده بود، رفت. درون اتاق ساده با دیوار های سفید دو صندلی نه چندان راحتی قرار داده بودند، پسر پیش از تعارف خودش روی یکی از آن ها نشست و کاملا جدی هیکل ایستاده ایلماه را وارسی کرد. قد بلند و کشیده بود، بنظر نمی آمد بتواند حریف آسا شود، اما خودش هم می دانست نباید کوچک ترین فرصتی را از دست بدهد. تا کی می توانست صبر کند تا یک دختر چاغ تر بیابد؟ اگر تا آن زمان آسا با آن احوالش موفق به خروج ناگهانی از در خانه می شد چه؟! با فکری که کرد، ناامید سرش را تکان داد و این باعث افت ته مانده امید ایلماه شد. دخترک بیچاره فاتحه خودش را هم خواند و با خود انگارید با آن سری که پسر تکان داده، قطعا قبول نشده. روی صندلی ننشست، بلکه با اشاره پسر تقریبا وا رفت و آماده شنیدن توجیه های او برای رد شدنش، ماند. - شما قبلا پرستار بودین؟! - خیر! چشم های قلقلی ایلماه لحظه ای پلک نمی زدند، از استرس لحظه به لحظه مردمکشان گشاد تر و نفسش تند تر می شد. ساشا همان طور خونسرد و کاملا مبادی آداب ادامه داد: - اگر کسی که ازش پرستاری می کنید به حرفتون گوش نده، می تونید به آرامش ترقیبش کنید؟ - خیر! ایلماه لب هایش را با زبان تر و همچنان خیره به دهان ساشا بود، اینبار او بیرحمانه تر پرسید: - تاحالا بیش از شش ماه جایی کار کردین؟ - خیر! او دیگر داشت تحقیر می شد و از همین باب مشغول تکان داد عصبی پایش شده و در حین ور رفتن با نخ اضافی پایین مانتویش گفت: - ولی ما قبلا هم داخل پیام راجب همه این ها صحبت کرده بودیم، من فکر می کردم اهمیتی ندارن براتون که گفتید بیام. به هر حال اگر می گفتید وقت شما و من گرفته نمی شد. من درس این کار رو خوندم و اگر مشغول به کار نشدم، اول بابت اینه که پارتی نداشتم و دوم اینکه عقایدم به من این اجازه رو نمیدن که هرجایی مشغول به کار بشم. دیگر نفسش از سر بغض گیر کرده در ته گلویش بالا نمی آمد، عادت به حاضر جوابی نداشت و تا همان جا هم ناپرهیزی کرده بود. می خواست از جایش بلند شود تا قبل از اینکه گریه کند از اتاق خارج شود که صدای پسر نگهش داشت: - من حرفی از اینکه با این شرایط استخدامتون نمی کنم زدم؟! باز هم ایلماه معصومانه سرش را به سمت بالا انداخت و جواب تکراری اش را با بغض داد: «خیر!» این بار ساشا لب تر کرد و کلافه موهایش را چندباری چنگ زد. روحیه این دختر برای سر و کله زدن با لجبازی مثل آسا وحشتناک بود. به هر حال او می خواست شانسش را امتحان کند. صاف نشست و با صاف کردن صدایش گفت: - ببین قراره از مهم ترین شخص زندگی همه افراد این خانواده مراقبت کنی. اون دچار تنش های روحیه و ممکنه حالا_ حالاها حرف نزنه، یا پرخاش کنه، یا بخواد غذا نخوره، حتی شاید توی گرما سردش باشه و بلعکس... هرچیزی ازش بعیده و ما می خاییم بفرستیمش کلبه روستاییمون تا اونجا توی طبیعت هرچه سریعتر بهبودیش حاصل بشه! شما مشکلی با اینکه بخوایید داخل روستا کار کنید و همونجا زندگی کنید ندارید؟ - خیر! ایلماه مگر می توانست جوابی جز این دهد؟! او با تمام نقاط ضعفش داشت استخدام می شد و هیچ چیز جلودارش نبود. ابروی ساشا با جواب صریحش بالا پرید و کاملا متعجب پرسید: - یعنی در این باره نمی خواید با خانواده مشورت کنید؟ - نه... یعنی چرا، چرا! من جواب خودم به شخصه رو گفتم که با این قضیه مشکلی ندارم! ساشا به اضطراب ایلماه لبخند زد و حرفش را از سر گرفت: - برای ما چندتا قانون ضروری و حیاتی هست! یک ما نمی خواییم هیچ کدوم از افراد ده به کلبه بیان، یا شما با هیچ کدومشون در رابطه با شخصی که درون کلبه از اون مراقبت می کنید، چیزی بگید. دوم اینکه نباید بذارید تنهایی جایی بره و سوم که از همه مهم تره توی این مدتی که در کنارش هستید نباید هیچ آسیبی بهش وارد بشه. تفهیمه؟ - بله! - خیله خب باقیه موارد رو هم داخل قرارداد ذکر کردم، با خودتون ببرید خونه! بعد از اینکه با خانواده مشورت کردین، اگر مشکلی نداشتین امضا کنیدش و بفرستید پیک بیارتش! دیگه نمی خوام جلوی در این خونه ببینمتون و ضمن اینکه وقتی داشتید از حیاط خارج می شدین کاملا طبیعی به خانم ها بگید ازم مدارک جلسه شرکت رو می خواستید. ایلماه متحیر مانده بود، وقتی نگاه منتظر پسر برای خروجش را دید، یکه خورد و با خداحافظی ریزی از اتاق خارج شد. خانم ها مشغول ریختن نارگیل و خلال بادادم و پسته به روی خرما و حلوا بودند. لبخند زورکی به آن ها زد و با بالا گرفتن برگه های قرارداد به سختی جان کندن لب زد: - دیگه رفع زحمت می کنم، برای گرفتن مدارک شرکت اومده بودم.
×
×
  • اضافه کردن...