پارت دوازدهم
*
ایلماه از پشت بام خانه مادربزرگ به پایین آویزان شده و در حین تماشای خیابان و آمد و شد ماشین ها صدای اذان ظهر به گوشش رسید. خانه مادر بزرگ با مسجد جامع شهر چندان فاصله ای نداشت، از همان پشت بام ساختمان دو طرفه هم میتوانست گلدسته و گنبدش را ببیند.
چشم هایش را بست و خسته و افسرده آرزو کرد:
- الهم صل علی محمد و آل محمد، خدایا یه کار خوب برام رقم بزن! دیگه نمیخوام مامانمینا سرزنشم کنن.
او بعد از گذراندن دوره آزاد بهیاری، گرفتن لیسانس حسابداری و گرفتن مدرک تزریقات همچنان بی کار بود و در هر شغلی یک هفته بیشتر دوام نمیآورد.
همان لحظه برای گرفتن وضو و خواندن نماز اول وقت پله ها را پایین رفت.
با خود قرار گذاشته بود بعد از نماز و نهار با دست به سر کردن خاله مجردش از نو آگهی های شغلی را چک کند.
چنان در دلش لج افتاده بود که حد و حساب نداشت، لجاجت بچگانه نبود، غرور داشت! می خواست به خانواده اش اثبات کند بی دست و پا نیست، میخواست تو دهنی باشد برای برادری که بی مصرف می خواندش و هر بار مسخره اش می کرد. خانواده اش آتقدر ها هم بد نبودند اما ایلماه دلنازک بود. اگر بر فرض مثال مادرش به مزاح می گفت دیدی در فلان کار هم بیشتر از یک هفته نماندی به روی مادر می خندید، اما ته دلش احساس بی مصرف بودن می کرد، احساس پوچی! احساس آنکه هنوز به حقش از زندگی نرسیده بود...
موهای نسبتا بلند فر خرمایی اش را پشت گوش زد تا در وضو مزاحمش نشود. شیر روشویی ساده و بی طرح و نقش خانه مادربزگش را باز و پس از شستش دست و صورت، مشغول وضو گرفتن شد.
وضو که گرفت، درحالی که آب دستش را به اطراف می چکاند خاله اش را خطاب گرفت و پاهایش را روی فرش های دستپاف پدربزرگش خشک کرد.
- خاله این چادر گل صورتیه کجاست با جانماز آقاجون؟
صدای تیز و بلند خاله مرضیه، از فاصله نچندان دور به گوش ایلماه رسید و قدم هایش را آگاه کرد:
- گذاشتم روی طاقچه حسن یوسف ها، جانماز آقاجونم بالای کتابخونشه.
ایلماه پذیرایی کوچک خانه را دور زد و خود را به اتاق منتهی به باغ رساند. همان اتاق محبوب آقاجون که حسابی به سر و رویش رسیده و مهمان هایش را در آنجا می نشاند.
سرتاسر خانه پر بود از فرش های دستباف با طرح های سنتی قرمز و قهوه ای رنگ، تمامش هنر دست ننه الماس بود. او و دختران بزرگش... خاله های ایلماه!
هوا سرد بود و کلفتی و اصالت فرش ها، به خانه شان گرمی می داد.
الیماه با رسیدن به طاقچه کوتاه و سیغل نشده ای که با یک پارچه گلدوزی شده پوشیده شده بود، دستش را به برگ های حسن یوسف کشید. در حضور ننه الماس و آقاجانش نمی توانست آنطور بی پروا به برگ ها دست نوازش بکشد. اگر اینکار را می کرد ننه الماس به تندی فک بدون دندانش را به حرکت در می آورد و با لحجه غلیطش الیماه را خطاب می گرفت:
- نکن، قهر میکنن ننه.
الیماه با همان کنجکاوی دیرینه کودکی هایش برگ های پت و پهن حسن یوسف را بالا زد تا از وجود شته ها آگاه شود. با دیدن آن موجودات ریز سفید رنگ، با لذت خاصی مشغول به له کردنشان شد. اینکار عجیب او را خشنود می کرد، انگار آرامش می گرفت. باز هم جای ننه خالی بود که هزار غرولند سرش کند و بنالد که گل هایش تازه جان گرفته اند.
به سختی دست از کارش کشید و چادر را از طاقچه برداشت. سطل ماستیِ سیاه شده پایین طاقچه را برداشت تا بعد از نماز، تفاله چای ها را درونش ریخته و به نیابت از آقاجان پای حسن یوسف ها چای بریزد تا جان بگیرند.
درحالی که چادر را زیر بغلش زده بود انتهای اتاق رفت و یک دستی، در حینی که روی پا پنجه کشیده بود، سجاده آقاجان را پایین آورد. احترام خاصی نسبت به آن سجاده و تسبیح تبرک کربلا داشت. انگار هربار که سر آن سجاده قامت نماز می بست، خدا حرف دلش را می شنید.
خانه مادربزرگش چندان بزرگ نبود اما چنان باغ هفت میوه ای داشت که دل الیماه را می برد. خانه شان نهایت به صد متر می رسید که پنجاه مترش به همان اتاق شعمدانی ها اختصاص داشت. کنار طاقچه گل ها، یک در فلزی که پدربزرگ قهوه ای رنگش زده بود رو به باغ باز می شد. البته از ورودی خانه هم به باغ راه بود اما آن در، در نظر نوه ها منتهی به گنج بود چرا که مستقیم به درخت های گردو و هلو وصل می شد. آقاجان همیشه در ایام کودکی اش آن در را قفل و کلیدش را دست ننه می داد. بچه ها از آن باغ و هلو های درشت شیرین شکم سیری نداشتند. مزه هلو های آب دار سرخابی رنگ، هنوز هم زیر دندان ایلماه مانده بود.
چشم از باغ و درختان هرس شده در سرما گرفت و سجاده را باز کرد. چادر به سر کشید و قامت نماز بست. در طول نماز نیم ساعته اش که با عشق اقامه می کرد مدام از خدا می خواست از آن زندگی راکد تکراری نجات پیدا کند. حقیقتا ایلماه دختر شادی بود، انرژی بالایی داشت اما دست سرنوشت، او را به چنان بالاتکلیفی و سختی ای کشانده بود که خنده، با لبانش غریبی می کرد.
سنی نداشت که پدرش در یک صانحه ساختمان سازی از دنیا رفته بود. پنج یا شش سالش بود، از پدر خاطره چندانی یادش نمی آمد اما در ماه، دست کم دوبار به مزارش می رفت و با گلاب قبرش را می شست. در و دل هایش هم نسیب آن قبر خاکستری بود که با خطی خوش، یک بیت شعر بختیاری رویش طرح زده بودند.
الیماه با وجود مادر و برادرش خود را تنها حس می کرد و به هنگام اقامه نماز، بیشتر به این موضوع پی می برد.
مادرش را دوست داشت، خیلی زیاد! قدر دانش بود که به مشقت کار کرده و آنها را بی پدر بزرگ کرده، اما به پهنای همان دوست داشتن احساس دین نسبت به او می کرد، حس می کرد باید خرج خودش را در بیاورد تا سر بار آن زن استخوانی قد بلند نباشد.
الیماه به آخرین سجده رفت و در دل شروع به صحبت با خدا کرد. در مرحله اول از او کار خواست، کاری که دائمی باشد، کاری که از پسش بر آید و در مرحله دوم دلش سر و سامان گرفتن زندگی اش را می خواست. مثلا نیمه دیگرش را پیدا می کرد. او بر خلاف دیگر دختران از ازدواج و دنبال گرفتن این جریانات دوری نمی کرد، تازه خودش پیش قدم بود تا هرچه زودتر شریکش را پیدا کند.
او هموراه به شاهزاده سوار بر اسب سفید اعتقاد داشت و در بین دعاهایش نه تنها به دنبال کار، بلکه به دنبال نیمه گمشده اش میگشت. با وجود موهای رنگ روشن و چشم های بانمک مشکی و سر و لباسی بروز هرگز به خود اجازه نمیداد چندان با پسر ها رابطه خوبی داشته باشد. یعنی به کل هیچ رابطه ای نداشت و از هرکس که از او تقاضای دوستی میکرد، درحال فرار بود. همزمان هم دلش یک عشق شیرین دیرینه میخواست و هم اعتقاداتش او را از این امور باز میداشت.
خودش هم دقیقا نمیدانست از جان محبوب آینده اش چه میخواهد، چطور هم محجوب و با اصالت و معتقد بود و هم از او خوشش میآمد و به او عرض میکرد و با هم به عشق میرسیدند؟ همواره فکر میکرد پسر اگر پسر باشد هرگز به دنبال دختر راه نمیگیرد و اگر راه نمیگرفت این بخت برگشته چطور ابراز علاقه میکرد؟