رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

M@hta

مدیریت کل
  • تعداد ارسال ها

    91
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط M@hta

  1. پارت دوازدهم * ایلماه از پشت بام خانه مادربزرگ به پایین آویزان شده و در حین تماشای خیابان و آمد و شد ماشین ها صدای اذان ظهر به گوشش رسید. خانه مادر بزرگ با مسجد جامع شهر چندان فاصله ای نداشت، از همان پشت بام ساختمان دو طرفه هم می‌توانست گلدسته و گنبدش را ببیند. چشم هایش را بست و خسته و افسرده آرزو کرد: - الهم صل علی محمد و آل محمد، خدایا یه کار خوب برام رقم بزن! دیگه نمی‌خوام مامانمینا سرزنشم کنن. او بعد از گذراندن دوره آزاد بهیاری، گرفتن لیسانس حسابداری و گرفتن مدرک تزریقات همچنان بی کار بود و در هر شغلی یک هفته بیشتر دوام نمی‌آورد. همان لحظه برای گرفتن وضو و خواندن نماز اول وقت پله ها را پایین رفت. با خود قرار گذاشته بود بعد از نماز و نهار با دست به سر کردن خاله مجردش از نو آگهی های شغلی را چک کند. چنان در دلش لج افتاده بود که حد و حساب نداشت، لجاجت بچگانه نبود، غرور داشت! می خواست به خانواده اش اثبات کند بی دست و پا نیست، میخواست تو دهنی باشد برای برادری که بی مصرف می خواندش و هر بار مسخره اش می کرد. خانواده اش آتقدر ها هم بد نبودند اما ایلماه دلنازک بود. اگر بر فرض مثال مادرش به مزاح می گفت دیدی در فلان کار هم بیشتر از یک هفته نماندی به روی مادر می خندید، اما ته دلش احساس بی مصرف بودن می کرد، احساس پوچی! احساس آنکه هنوز به حقش از زندگی نرسیده بود... موهای نسبتا بلند فر خرمایی اش را پشت گوش زد تا در وضو مزاحمش نشود. شیر روشویی ساده و بی طرح و نقش خانه مادربزگش را باز و پس از شستش دست و صورت، مشغول وضو گرفتن شد. وضو که گرفت، درحالی که آب دستش را به اطراف می چکاند خاله اش را خطاب گرفت و پاهایش را روی فرش های دستپاف پدربزرگش خشک کرد. - خاله این چادر گل صورتیه کجاست با جانماز آقاجون؟ صدای تیز و بلند خاله مرضیه، از فاصله نچندان دور به گوش ایلماه رسید و قدم هایش را آگاه کرد: - گذاشتم روی طاقچه حسن یوسف ها، جانماز آقاجونم بالای کتابخونشه. ایلماه پذیرایی کوچک خانه را دور زد و خود را به اتاق منتهی به باغ رساند. همان اتاق محبوب آقاجون که حسابی به سر و رویش رسیده و مهمان هایش را در آنجا می نشاند. سرتاسر خانه پر بود از فرش های دستباف با طرح های سنتی قرمز و قهوه ای رنگ، تمامش هنر دست ننه الماس بود. او و دختران بزرگش... خاله های ایلماه! هوا سرد بود و کلفتی و اصالت فرش ها، به خانه شان گرمی می داد. الیماه با رسیدن به طاقچه کوتاه و سیغل نشده ای که با یک پارچه گلدوزی شده پوشیده شده بود، دستش را به برگ های حسن یوسف کشید. در حضور ننه الماس و آقاجانش نمی توانست آنطور بی پروا به برگ ها دست نوازش بکشد. اگر اینکار را می کرد ننه الماس به تندی فک بدون دندانش را به حرکت در می آورد و با لحجه غلیطش الیماه را خطاب می گرفت: - نکن، قهر میکنن ننه. الیماه با همان کنجکاوی دیرینه کودکی هایش برگ های پت و پهن حسن یوسف را بالا زد تا از وجود شته ها آگاه شود. با دیدن آن موجودات ریز سفید رنگ، با لذت خاصی مشغول به له کردنشان شد. اینکار عجیب او را خشنود می کرد، انگار آرامش می گرفت. باز هم جای ننه خالی بود که هزار غرولند سرش کند و بنالد که گل هایش تازه جان گرفته اند. به سختی دست از کارش کشید و چادر را از طاقچه برداشت. سطل ماستیِ سیاه شده پایین طاقچه را برداشت تا بعد از نماز، تفاله چای ها را درونش ریخته و به نیابت از آقاجان پای حسن یوسف ها چای بریزد تا جان بگیرند. درحالی که چادر را زیر بغلش زده بود انتهای اتاق رفت و یک دستی، در حینی که روی پا پنجه کشیده بود، سجاده آقاجان را پایین آورد. احترام خاصی نسبت به آن سجاده و تسبیح تبرک کربلا داشت. انگار هربار که سر آن سجاده قامت نماز می بست، خدا حرف دلش را می شنید. خانه مادربزرگش چندان بزرگ نبود اما چنان باغ هفت میوه ای داشت که دل الیماه را می برد. خانه شان نهایت به صد متر می رسید که پنجاه مترش به همان اتاق شعمدانی ها اختصاص داشت. کنار طاقچه گل ها، یک در فلزی که پدربزرگ قهوه ای رنگش زده بود رو به باغ باز می شد. البته از ورودی خانه هم به باغ راه بود اما آن در، در نظر نوه ها منتهی به گنج بود چرا که مستقیم به درخت های گردو و هلو وصل می شد. آقاجان همیشه در ایام کودکی اش آن در را قفل و کلیدش را دست ننه می داد. بچه ها از آن باغ و هلو های درشت شیرین شکم سیری نداشتند. مزه هلو های آب دار سرخابی رنگ، هنوز هم زیر دندان ایلماه مانده بود. چشم از باغ و درختان هرس شده در سرما گرفت و سجاده را باز کرد. چادر به سر کشید و قامت نماز بست. در طول نماز نیم ساعته اش که با عشق اقامه می کرد مدام از خدا می خواست از آن زندگی راکد تکراری نجات پیدا کند. حقیقتا ایلماه دختر شادی بود، انرژی بالایی داشت اما دست سرنوشت، او را به چنان بالاتکلیفی و سختی ای کشانده بود که خنده، با لبانش غریبی می کرد. سنی نداشت که پدرش در یک صانحه ساختمان سازی از دنیا رفته بود. پنج یا شش سالش بود، از پدر خاطره چندانی یادش نمی آمد اما در ماه، دست کم دوبار به مزارش می رفت و با گلاب قبرش را می شست. در و دل هایش هم نسیب آن قبر خاکستری بود که با خطی خوش، یک بیت شعر بختیاری رویش طرح زده بودند. الیماه با وجود مادر و برادرش خود را تنها حس می کرد و به هنگام اقامه نماز، بیشتر به این موضوع پی می برد. مادرش را دوست داشت، خیلی زیاد! قدر دانش بود که به مشقت کار کرده و آنها را بی پدر بزرگ کرده، اما به پهنای همان دوست داشتن احساس دین نسبت به او می کرد، حس می کرد باید خرج خودش را در بیاورد تا سر بار آن زن استخوانی قد بلند نباشد. الیماه به آخرین سجده رفت و در دل شروع به صحبت با خدا کرد. در مرحله اول از او کار خواست، کاری که دائمی باشد، کاری که از پسش بر آید و در مرحله دوم دلش سر و سامان گرفتن زندگی اش را می خواست. مثلا نیمه دیگرش را پیدا می کرد. او بر خلاف دیگر دختران از ازدواج و دنبال گرفتن این جریانات دوری نمی کرد، تازه خودش پیش قدم بود تا هرچه زودتر شریکش را پیدا کند. او هموراه به شاهزاده سوار بر اسب سفید اعتقاد داشت و در بین دعاهایش نه تنها به دنبال کار، بلکه به دنبال نیمه گمشده اش می‌گشت. با وجود موهای رنگ روشن و چشم های بانمک مشکی و سر و لباسی بروز هرگز به خود اجازه نمی‌داد چندان با پسر ها رابطه خوبی داشته باشد. یعنی به کل هیچ رابطه ای نداشت و از هرکس که از او تقاضای دوستی می‌کرد، درحال فرار بود. همزمان هم دلش یک عشق شیرین دیرینه می‌خواست و هم اعتقاداتش او را از این امور باز می‌داشت. خودش هم دقیقا نمی‌دانست از جان محبوب آینده اش چه می‌خواهد، چطور هم محجوب و با اصالت و معتقد بود و هم از او خوشش می‌آمد و به او عرض می‌کرد و با هم به عشق می‌رسیدند؟ همواره فکر می‌کرد پسر اگر پسر باشد هرگز به دنبال دختر راه نمی‌گیرد و اگر راه نمی‌گرفت این بخت برگشته چطور ابراز علاقه می‌کرد؟
  2. پارت یازدهم هنوز هم در مغز خیلی ها نمی‌گنجید، پسر غیور و ساکتی مثل آسا دست به چنین کاری زده باشد. حتی در زمانی که حبس می‌کشید تا حکمش مشخص شود، از زندان بان تا زندانی ها متعجب از آرامش و بی حاشیه‌ای او بودند و برای جوانی و زیبایی اش دل می‌سوزاندند. ساشا سر تکان داد تا افکار ضد و نقیصش بریزند و برای برادر عزیز تر از جانش لقمه گرفت و آن را نزدیک لبش برد. او از حرکت دستش یکه خورد و ترسیده به عقب خیز برداشت. پتو به دورش پیچید و از پشت با سر به زمین افتاد. چیزی تا گریه ساشا نمانده بود، لقمه را همان جا روی زمین انداخت و برای بلند کردنش خم شد، در بالای سرش سر آسا را بلند کرد و روی ران پایش قرار داد و با نوازش موهای نابسامانش آهسته گفت: - براروم چرا اینجوری می‌کنی؟ بخدا اگر بذارم کسی دیگه دستش بهت بخوره مرد نیسم، قول شرف دادوم! خم شد سرش را مانند مادر داغ فرزند دیده چندین و چند بار بوسید و محکم با خود فشردش. بلاخره آسا بی حرکت مانده بود و نوبت به آغوش برادرانه رسیده بود، هرچند که اگر آن پتو های مزاحم آن طور به دورش نپیچیده بودند، هرگز آن فرصت را به ساشا نمی‌داد. بلاخره با ناز و نوازش های ساشا اشتهای آسا باز شد و اینبار وقتی لقمه را به سمت دهانش آورد حرکت خارج انتظاری از خود بروز نداد. تازه پی برده بود تا چه حد گرسنه است، گویی قبل از لقمه های سخاوت مندانه، پسر هرگز نمی‌دانست او با غریزه خوردن به دنیا آمده و برای ادامه حیاط نیازمند غذا است. ساشا از خوراک با اشتهای برادر به وجد آمده بود، اما از ترس اینکه مبادا آسا از هیجان او بترسد داد و بی داد راه ننداخته و تا اتمام صبحانه حتی یک کلمه هم من باب صدا کردن خانواده از دهانش خارج نکرد. پس سیر شدن شکمش ناخودآگاه سر به زمین گذاشت خوابید، بهتر بود بگویم از هوش رفت. ساشا ابتدا کمی ترسید اما بعد از چک کردن علائم حیاطی اش به سرعت سینی را برداشته و از پله ها به حیاط دوید. نه تنها آسا بلکه همه اعضا خانواده جز او به خواب رفته بودند، رامین و آذر در اتاق مخصوص به خودشان و مادر هم در کنار آسو دختر کوچک و غشی خانواده. او و ذوقش با دیدن اعضا خواب خانواده سرکوب شدند، از سوز هوا به خود لرزید و با برداشتن دو متکا او هم به زیر زمین رفت تا کنار آسا بخوابد. کنارش دراز کشید، از ترس اینکه مبادا در خواب بترسد، بدون لمس فقط تماشایش می‌کرد. قیافه مردانه و جذاب آسا حتی در خواب و در آن وضع وخیم هم نور خود را داشت. ساشا باید به عنوان بزرگ تر خانواده فکری می‌اندیشید، به زودی هفتم و چهلم نمادین برادرش در راه بود و اگر بنا به مخفی ماندن قضیه بود باید فکر چاره می‌کرد. برادرش در شرایطی نبود که دوباره بتواند به زندان برگردد، اصلا فکر به این قضیه و اعدام دوباره اش به سطوح می‌آوردتش. کلافه موهایش را چنگ زد و با جرقه زدن مکانی در سرش بی اختیار لب زد: - کلبه آقا جون! سپس با دست به روی دهانش کوبید تا مبادا صدایش باعث بیدار شدن برادر شده باشد و ادامه فکرش را در دل از سر گرفت. فکر کرد بهتر است آسا را به مکان فراموش شده و دور از دست رسی بفرستد، اما در صورت غیبت هر کدام از اعضا خانواده و ناراحت نبودن باقی اعضا ضن بدخواه ها را روشن می‌کرد. او ابتدا خیال کرد با برادرش برود، اما بعد فکر کرد در این صورت مادرش تاب دوری دوباره پسر محبوبش را نمی‌آورد. بار دیگر ناخودآگاه زبانش زودتر از مغزش کار کرد و گفت: - پرستار! با این فکر چشم های خودش هم گرم شد و گذاشت ایده اش را بعد از استراحت کل خانواده بیان و عملی کند. اینطوری می‌توانستند از سلامت برادرش هم اطمینان حاصل کنند. در آن شرایط آوردن هر دکتر معتبری به بالین آسا خطرناک بود و باید می‌فهمیدند او مشکل جسمانی ندارد.
  3. پارت دهم - نه مادر... نه مادر حرف نزده بچم! بچم عین روح شده. دکتر خبر کنید، به داد بچم برسید یه چیزیش شده. سکته کرده زبونم لال؟ از ترس لال نشده باشه مادرش بمیره؟ بچم از دستم رفت ساشا یه کاری کن مادر... میبینی چطور نگاه میکنه؟ میبینی منو نمیشناسه؟ بچم از دیشب تا پلکش روهم میوفتاد مثل بید از جا می پرید، عین اسفند روی آتیش سرخ می شد و چشماش قرمز می شدن. بچم نکنه درد داره مادر؟ نکنه زهرش ترکیده، ها؟ ساشا سر مادرش را به سینه چسباند. از حال مادرش بغض بیخ گلویش را چسبیده بود. چشمانش را نمی توانست از برادرش جدا کند. با دیدن نگاه غریبه او، ساشا هم نگران شده بود. می ترسید که نکند به قول مادرش از آن تنگی و تاریکی سکته کرده باشد؟ نکنه زبانش از ترس بند آمده باشد؟ اما باز هم امتحان کرد. باز هم برادر شبیه به تکه یخش را خطاب گرفت تا بیشتر خودش را نگران کند: -آسا خوبی؟ حرف نمی زنی؟ نمی گی چیشد؟ نمی گی او نامردا... ورود آذر با سینی صحبانه باعث شد ساشا ناامید زبان به دهان گرفته و رویش را سمت آذر بچرخاند. مادر اما کم مانده بود همانجا از حال برود. آذر با دیدن حال آسا، کاسه چشمانش پر شد و درحالی که روی زانو نشسته بود، سینی را روی زمین گذاشت و با کوبیدن مشت به سینه خودش با بغض نالید: - الهی بمیرم براش که چی کشیده... ساشا سر مادرش را از سینه اش جدا کرده و با پیش کشیدن سینی صبحانه، آذر را خطاب گرفت: - آذر مامان رو وردار ببر یه آبی به دست روش بزنه قرصی چیزی بده بگیره بخوابه. حالش خوب نیست می ترسم خدایی نکرده کاری دستمون بده... مادر اما از درد مرگ پسرش دق کرده بود. دیگر بالا تر از دق کردن نبود که روی دستشان بی افتد... نمی خواست یک لحظه هم از آنجا جدا شود. قبل از مداخله آذر، مادر با لحن بغضدارش لب زد: - نکن ساشا اگه بخوابم بیدار شم آسام نباشه چی؟ نمیرم من، نمی خوابم مادر می خوام بشینم همینجا نگاش کنم. نمی ذارم دیگه از جلو چشمم دورش کنن. - مامان نکن خودتو اینطوری. بیا بریم بالا ساشا یه فکری می کنه. بیا بریم قربونت بشم طاقت ندارم بیشتر از این تو این حال و روز ببینمش. به قران دلم ریش می شه. هی میاد جلو چشمم اونموقع که با کت شلوار اتو کشیده اومد تو خونه و دلم کباب می شه. پاشو مادر من پاشو. توام از پا بیوفتی کی آسو رو آروم کنه، دختره یه کله از دیشب خوابه، می ترسم تو خواب فشارش افتاده باشه. پاشو که ستون این خونه تویی توام بیوفتی رو دستمون که واویلا... مادر با هق هقی که یک لحظه هم آرام نمی شد تکانی به جسمش داد. قد رشید و هیکل نسبتا چاقی داشت، البته نمیشد چاق اسمش را گذاشت، از بابِ چهار شکم زاییدن شکمش بزرگ مانده و دیگر اعضای بدنش لاغر بود. آذر درحالی که دست مادرش را برای حفظ تعادل گرفته بود، نگاهش را به سختی از برادر بیچاره اش دزدید. اتاق زیرزمینی بوی نم می داد. مدت ها بود کسی درش را باز نکرده بود، آخرین بار ها همان وقت هایی بود که خودِ آسا برای تمرین گویندگی و دکلمه خوانی به آنجا می رفت. بی سر صدا بود، مکان روح نداشت، درست مثل حال آسا. ساشا کمی خودش را جلو کشید و با کف دست پاچه شلوار خاکی اش را تکاند. چشمش به برادرش بود بلکه واکنشی از او ببیند. دستش را سمتش دراز کرد و آسا همچنان مانند یک مجسمه به یک نتطقه مبهم خیره بود. جایی نزدیک به سوراخِ آجر های دیواره زیرزمین که زمانی با ساشا، آذر و آسو پر از نقاشی اش کرده بودند. ساشا با گرفتن رد نگاه برادرش خاطرات برایش زنده شد. آن زمان هایی که نوک مداد رنگی را آنقدر در دهان فرو می بردند تا روی دیوار آجری رنگ دهد... سپس شروع به کشیدن آن خزعبلات خانه و کوه می کردند، رنگ مدادشان زود تمام می شد، اما با تلاش و پا فشاری آنقدر مداد را در دهان می کردند که زابانشان به رنگ مداد در می آمد. ساشا همواره اصرار به آبی کردن تمامیه نقاشی اش داشت و انقدر مداد های آبی کمرنگ، پرنگ و بنفش را مک می‌زد که دهانش به رنگ کبود می‌گرایید و شبیه کتک خورده ها می‌شد. آذر دهانش قرمز و دهان آسا ترکیبی از هفت رنگ رنگین کمان بود، از همان اول او در همه چیز تعادل را رعایت می‌کرد. در آن زمان ها آسو کوچیک تر از آن حرف ها بود که به رنگ خاصی علاقه داشته باشد، آسو با شیطنت از تف او هم برای خیس کردن مداد های خودش بهره می برد و به عنوان جاییزه همانی را می‌کشید که دخترک بینوا می‌خواست. ساشا از یاد آوری خاطرات گذشته آه جان کاهی کشید و با بیرون دادن نفسش مشغول لقمه گرفتن شد. او همزمان نگران مهمان هایی ام بود که هر آن ممکن بود سرنزده سر برسند. هرچند که برای یک اعدامی چندان فاتحه خوانی نمی‌آید، اما باز هم آسا اعتبار و انسانیت و رفاقت خودش را داشت.
  4. پارت نهم تا طلوع آفتاب جز آسوی از هوش رفته، خواب به چشم هیچ کدام از اعضای خانواده نیامده بود. ساشا و رامین تا خود صبح داخل قبرستان قندیل بستند و مادر، به تماشای پسرش نشسته بود. آسای از قبر درامده نیز انگار در شوک باشد یک لحظه هم پلکش روی هم نیامد و هربار که از فرط خستگی پلک هایش بی اجازه روی هم می افتاد، تصور تنگ و تاریکی قبر پشت چشمانش را میگرفت و شوک زده از جا میپرید. همان حرکت های ناگهانی کافی بود تا اشک مادرش جاری و خواب حرامش شود. آذر تا صبح از جایش تکان نخورد و چندین بار با گرفتن شماره رامین، هم از به خواب رفتن آنها ممانعت کرد و هم خودش خواب به چشمش نیامد. بالاخره از مبل پایین آمد و با شکستن قلنج های تن به خواب رفته اش، چنگی به موهای شلخته اش زد. جدا از نگرانی اش، میترسید بخوابد، صبح با بیدار شدنش بفهمد همه چیز خواب بوده و آسایی در کار نبوده... آن شب با سختی اش با قاطعیت به هرکدامشان فهمانده بود که خوابی در کار نبوده و همه چیز واقعی بود! رامین و ساشا با لرزیدن گوشه قبرستان، آذر با خشک شدن روی مبل از استرس و مادر از زور چندین ساعت گریه پیا پی فهمیده بودند آسای اعدام شده را زنده به گور کرده اند! آذر به سمت شش دری خانه شان که با تابیدن آفتاب، انعکاس آبی و زرد شیشه های پنج ضلعی اش روی فرش افتاده بود راه گرفت و از یکیشان خارج شد. دمپایی پلاستیکی حیاط را به پا کرد و به سمت آشپزخانه انتهای خانه راه گرفت تا برای خانواده ماتم زده اش صحبانه تهیه کند. سخت مشغول دم گذاشتن چایی و خورد کردن خیار و گوجه ها بو که زنگ در خانه از جا پراندش. استرس باز هم قالب وجودش شد و فکر کرد پلیس ها آمده بودند... چادر خاکستری خال خالی را از گیره داخل آشپزخانه به سر کشید و با قدم های مردد، سمت در راهی شد. قبل از باز کردن در با صدای پر استرسی پرسید: - کیه؟ - منم آذر باز کن درو. صدای برادر بزرگش دلش را قرص کرد و او سریعا در را گشود. رامین و ساشا با سر و وضع آشفته خاکی، چشمان سرخ و پای چشم گود رفته مقابل در بودند. عطسه رامین آذر را به خود آورد و به تندی از جلوی در کنار کشید. ماندن چندین ساعت در سرمای زمستان، رامین را مریض کرده بود. ساشا مستقیم سمت زیر زمین راه گرفت و رامین پس از بوسیدن پیشانی آذر، به سمت اتاقش رفت. رامین میانه راه دمپایی پلاستیکی های عیوان را با شتاب سمت قفس بزرگ مرغ ها پرت کرد و داخل اتاق خودشان شد. خانه شان نسبتا بزرگ بود، بزرگ و پر جمعیت، بزرگ و پر فروغ؛ البته فروغش تا زمانی روشن بود که آسا، گیرِ آن مخصمه نیوفتاده بود. هنوز هم هیچکس نمیدانست چه شده. هنوز هم در خاطر خانواده، دستگیری ناگهانی برادرشان مبهم بود. آسا با هیچ کس حرف نزده بود. هیچکس روحش هم از ماجرا خبر نداشت اما خوب می دانستد آسای خوش قلب و خوش دین، نمیتوانست قاتل باشد! بزرگی خانشان دست کم به هزار متر می رسید. حجره های اتاق هرکس مجزا بود و کسی در زندگی خصوصی دیگری سرک نمی کشید. باهم صمیمی بودند، بر خلاف بسیاری از زندگی کنار یکدیگر لذت می بردند و رامین با وجود داماد سر خانه بودنش هیچ وقت احساس غریبی میانشان نکرده بود. حیاط نسبتا بزرگی داشتند. یک چیز هول و هوش دویست متری میشد. حوض بزرگ وسط حیاط که به رنگ آبی منبت کاری شده بود نشان از وضع مالی خوبشان می داد. در گوشه حیاط پایین ایوان سمت راستی یک قفس بزرگ اتاق مانند برای مرغ های مادر گذاشته بودند. زن بی نوا پس از مرگ شوهرش تنها دلخوشی اش آب دانه دادن به همان پرنده ها بود. آشپزخانه انتهای حیاط بود. دور از خانه و مجزا! برای رسیدن به آشپز خانه باید کل حوض را دور میزدند و از پاگرد سرامیکی موکت شده آشپزخانه می گذشتند. برای راحتی کار، یک یخچال هم درون خانه جا داده بودند تا برای خودرن یک لیوان آب آنقدر به زحمت نیوفتند. مرغ ها سر و صدایشان از بابت ضربه ای که دمپایی رامین به آنها زده، در آمده بود. آذر اما یک جا بند نبود. شبیه مجنون ها می ماند. یک آن میخواست به اتاق رامین برود و ماجرای شب را بپرسد. تا میخواست قدم سمت اتاقش بگذارد پایش سست می شد و برای دیدن دوباره آسا میخواست به زیر زمین برود. از آنجا هم چندی نگذشته غافل و به آشپز خانه بازمیگشت. دل توی دلش نبود. نمیتوانست روی پا بند شود. کم کم داشت اتفاق رخ داده را درک میکرد. کم کم داشت غیر ممکن بودن ماجرا را کنار زده و باور میکرد برادرش از قبر برگشته بود. داشت باور میکرد دعا های سر سجاده اش برآورده شده اند. آذر یک دور دیگر به دور خود درون آشپزخانه زد و باز هم خود را به تدارک صبحانه مشغول نشان داد. ساشا گنگ بود. باورش نمی شد. اما آن قبری که با دست خودش پر کرده بود، آن لرزی که تا صبح به جانش نشسته بود که نمی توانست رویا باشد. برادر پیچیده شده درون پتو های گران قیمت مادرش که نمیتوانست توهم باشد... آسا رنگ به رو نداشت. بنده خدا تازه از قبر در آمده بود، از آخرین غذایی که خورده بود چقدر میگذشت؟ ساشا دستپاچه صدایش را در سرش انداخت: - آذر یه چیز شیرین بیار بدم بخوره داداشم رنگ به رو نداره. عین میت سفید شده میترسم خدایی نکرده از ضعف پس بیوفته... صدایش کم کم تحلیل میرفت و به آن نگاه های خیره عاری از حس نزدیک میشد. مادر آنقدر هق هق کرده بود که حتی نا نداشت برای دیدن پسر بزرگ ترش سر بلند کند. آنقدر بیحال و بیجان شده بود که حتی نمیتوانست از او سوالی بپرسد. زیر زمین با دو لامپِ صد آفتابی روشن شده بود و آن زردی، چهره آسا را رنگ پریده تر نشان میداد. به خصوص که لب هایش هم ترک ترک و دستانش بی حرکت روی پتو افتاده بود. ساشا دلِ آنطور دیدن برادرش را نداشت. کنار مادرش روی دو زانو خم شده و با همان لحن محزون خطابش گرفت: - حرف نزده از دیشب؟
  5. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  6. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  7. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  8. بخش سیزدهم ماموران کلانتری به دنبال سیاهی لشکر اضافی برای پر کردن بازداشتگاه سه در چهارشان نمی گشتند. اصلا خودشان ریش گرو گذاشته بودند تا دخترک بخت برگشته بار دیگر رنگ آزادی را بچشد. اصلا هنوز پرونده رسمی برعلیهش تشکیل نشده بود که بخواهند نگهش دارند. مامور شیفت هم می توانست ریشی گرو بگذارد و پیش از طلوع صبح و آمدن کادر اداری آن ها را از بازداتشگاه بیرون بفرستد. _ خانما چند لحظه توجه کنید! فردا نرید باز کیف بزنید و خلاف کنید، یا به رفیق هاتون بگید که هرچی بشه راحت آزادتون می کنن. این یه استثنا هست و فقط به حرمت لباس سفیدی که تن این دخترمه بهتون فرجه میدم. مرد میانسال برای تحکم بیشتر به صورتشان نگاه جدی انداخت و سپس با دست به در خروج اشاره کرد. حین پایین آمدن از پله های خروجی کلانتری، رخساره همچنان درگیر لباسش بود. نطق شوخش برگشته بود و با آب و تاب خواند:«دختری بودم به کنج خونه، آب می کشیدم من از رودخونه، آرزو داشتم که شووَر کنم!» در این حین دست محکمی به جلوی موهای خود کشید و ادامه داد: - تل بزنم و فرقم یک ور کنم، از خونه تاجر اومدند دیدندم، الحمدلله که پسندیدندم... ایران اما همچنان فکش منقبض و همچون پاسبان شب، قرص و محکم قدم بر می داشت. رخساره دامنش را از زمین بلند کرد و در حالی که همچنان ادا و قر و قمیش می آمد، با حالت خنده داری خودش را جلوی ایران انداخته و شعر مزخرفش را از با کمی تغییر از سر گرفت: - ایران جون، ایران جون، قرآنو بیار ردم کن! در خونه شووَرم کن! ذره ای نمخندید و او هم به این طبع و رفتار عادت کرده بود و توی ذوقش نمی خورد. در تاریکی به سمت ماشین می رفتند و آواز رخساره مارش نظامی رژه رفتنشان بود. ***** در کوچه پس کوچه ها ایران ماشین را زیر شاخه سار درخت چناری پارک کرده و برای خرید شام پنج دقیقه ای می شد که رخساره را تنها گذاشته بود. لباس عروسش را با یک دست لباس راحتی ایران عوض کرده و از شر آرایش مضحکش راحت شده بود. حوصله ای برایش نمانده و از آینه بغل بیرون را نظاره می کرد. دوچرخه سوار جوانی با موهای مشکی و لخت از ته کوچه می آمد و هر نیم تر رکابی به چرخ می زد. بدش نمی آمد تا سررسیدن ایران، سرگرمی برای خودش درست کند. وقتی دوچرخه کنار شیشه ماشین قرار گرفت، دستش را مثل چوب نجات غریق ها به بیرون راند و چنان لباس نخی پسرک را از پشت کشید که تعادلش را از دست داد و کمی جلوتر پخش زمین شد. از ماشین بیرون پرید و با شیطنت گفت: - ای وای آقا شما از کجا پیداتون شد؟ پسر که می دانست کرم سیب از خود میوه است، خاک لباس های ساده اش را تکاند زیر لب: «استغفرالله»خفه ای گفت. به کاه دان زده بود. این حاج آقا تقبل اللهی که می دید، عمرا کمتر توجهی به او کرده و مایه مباهاتش می شد. الکی و هول هولی روسری کوتاه و کوچکش را جلو کشید که هر چه مو داشت و نداشت بدتر از پشت سرش بیرون ریخت و دستپاچه گفت: - ای وای حاجی ماذا فازا، یعنی فازای ما ریخت توی ماذای شما، حاجی العفو! پسرک به قدری سر به زیر بود که از تای گردنش نمی شد پی به چهره درهمش برد. در حین صحبت های او به سرعت سر و وضعش را سامان داده و می خواست سوار چرخش شود که رخساره با دیدن پای خونی طفلک دلش لرزید و به سرعت یک طرف فرمان را به چنگ گرفت. دست پیش بردنش همانا و دست پس کشیدن پسر از ترس برخورد ناگهانی با نامحرم همان. - ببخشید، تروخدا ببخشید نمی خواستم آسیب ببینی! فقط یه شوخی کوچیک... کلافه دستی به گردن عرق کرده اش کشید و نالان دم زد: «طوری نیست، شما بفرمایید.» پسرک حین صحبت هرجایی را نگاه می کرد جز رخساره بلا گرفته. اما مگر دست بردار بود؟ دست پیش برد تا باز از پیرهنش بگیرد که پسر داد زد و از چرخ به زیر آمد. اصواتی که در حین پیاده شدن از دهانش در آمده بود چندان خوانا نبودند، ولی می شد فهمید او از هرگونه تماس از طرف رخساره بیذار است. - خانم ترو به خدا بذارید برم پی کارم. او ساده بود، بی آلایش و عاری از هرگونه جلب توجه. تازه وقتی سر بالا آورده و به صراحت افتاده بود؛ رخساره چشم های نفس گیرش را دید. او چشمان ترکان شمال غربی را در چهره حمل می کرد، همان قدر درشت و همان قدر زلال. رخساره لب تر کرد و گفت: - تو رو به همون خدا، بذار دینم رو جبران کنم. عصبانیت دورترین واژه با آن صورت دلنشین بود. لب تر کرد و شمرده اما کلافه گفت: - لااله الا الله... خانم ترو به خدا چه دینی؟ من بخشیدم، کشش ندید. به عنوان سرگرمی کار جالبی بود، اما روی کس دیگه تکرارش نکید. حالا بذارید من مرخص بشم! - دوباره می گیرمتا! بگیرم؟ پسر می دانست از آن دختر با آن جسارت هرکاری بر می آید. کمی که صحبتش را بی جواب گذاشت؛ رخساره با صورت در شکمش رفت. پسر با عجله چرخ را رها کرده و یک قدم بلند به عقب برداشت. گرگم به هوا بازی می کردند. رخساره جلو می رفت و او عقب تر... به محض اینکه پسر به اندازه کافی دور شد، رخساره با دو برگشت و دوچرخه را بلند و درون ون انداخت. برای چشمان متعجبش لبخند پسر کشی زد و حین اشاره دستش به درون ماشین گفت: می خواییش؟ تا ببریش پایین من چسب زخم رو برات آوردم. چشم های قهوه ترکش دو دو می زدند و دو دل مانده بود که از خیر دوچرخه بگذرد یا در ازای معصیت کوچکی آن را با خود ببرد؟ سری تکان داد و برای بردن دوچرخه سوار ون شد. صدای همهمهه شهر خوابیده بود و گه گاهی آلودگی صوتی عبور و مرور ماشینی از خیابان اصلی به گوش می رسید. رخساره زیر چشمی او را می پاید تا مبادا مرغ از قفس بپرد و تمام ساک ایران را به دنبال چسب زخم بهم ریخت. پسر زیر لب ذکر میگفت و به دکمه صلوات شمار پنهان شده در مشتش فشار ریزی می آورد. هردو گم شده بودند. رخساره در ساک و پسر در افکار بی انتهایش که مانند دود بخاری نفتی از مغزش بیرون می زد. افکار دود بخاری بودند و مغزش خود بخاری. همان قدر داغ و شرم زده از حضور نزدیکش به یک دختر غریبه. صدای غیر منتظره ای هردوی آن ها را به خود آورد: - این کیه؟ سینی فست فود به دستش بود و با صورتی برافروخته از همان کوچه خلوت به درون ون نگاه می انداخت. تنها رخساره چمباتمه زده در انتهای ماشین و پسری که در همان نزدیکی ها به سمتش خم شده بود به چشمش می آمد. چیزی که می دید با حقیقت تفاوت بسیاری داشت. خیال کرد رخساره به هرکاره بودن عادت کرده و هنوز از زنجیر خانواده اش رها نشده، به میل خود به کار بدی تن در داده.
  9. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  10. سلام عزیزم به محض تکمیل کادر خدماتی نودهشتیا درخواست های شما به نوبت پیگیری خواهد شد. پیش از آن برای شروع شما می توانید دیالوگ نویسی های مکرر و بدون توصیفات خودتون رو کم کرده و کمی به فضا سازی و جان بخشیدن به شخصیت هاتن بپردازید. برای مثال از توصیفات زمان و مکان و اشخاص بهره بگیرید. سعی کنید برای هر شخصیت یک مشخصه بگذارید تا با سایرین قابل تمایز باشند و حتما برای هر پارت هدفی درنظر بگیرید و از ابتدا بدانید پایان چیست و قرار است چگونه رقم بخورد که این کار به جمع بندی داستان کمک شایانی می کند. مهم ترین آداب نوشتن مطالعه کتاب های خوب و درس گرفتن از آن هاست. مانند نیچه که گفت: من زیاد نوشتم و کم منتشر کردم. تمرین کنید و دلسرد نشید که قطعا بهترین ها در کنار ما با کمک کادر نودهشتیا برای شما رقم می خورد. ارداتمند مهتا
  11. داری مینویسی؟

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      نه هنوز دستم درد می کنه

  12. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  13. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  14. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  15. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  16. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  17. رمان ون‌توری«اثری از فاطمه عیسی‌زاده (مهتا)»: فصل دوم:(رخساره) بخش دوازدهم او هرگز تا بحال از دیدن گشت نیروی انتظامی در این حد خوشحال نشده بود. نهایت یا در ماشین آقایان اهل دل گیر افتاده و یا دوتا پا داشته و چهار تای دیگر قرض و فرار کرده بود. ولی در آن زمان با آرامش در ماشین نشسته و با خود فکر می‌کرد برای فرار از ازدواج کذایی می‌تواند حتی سال ها بدون اعتراض در زندان بماند و به زندگی زیبای خود ادامه دهد. شهر را نگاه میکرد و امیدش به ایران بود. می‌دانست که می‌آید! لبخندی زد و با دستش لبه تور های لباس سفیدش را جر داد. با اولین قطره ای که از گوشه‌ی چشمش چکید، لبخندش بغض آلود شد و کم کم به هق_هق ریز افتاد. خانم چادری بغل دستش، به سمتش خم شد و گفت: - آروم باش! رخساره برای پاک کردن اشک های بی‌امانش هردو دست محصور شده‌اش را بالا آورد و پاسخ داد: - اشک خوشحالیه! می‌دونستم میاد و نجاتم میده! مامور خانم سرتکان داد و در راستای وظیفه‌اش دیگر سکوت کرد. همه در آن ماشین منقلب بودند و کمه کمش اگر به او حق نمی‌دادند، با دیدن وضع جلوی در خانه او را مقصر نمی‌دانستند. لباسش پف چندانی نداشت، ولی همان دامن تور دار و فون هم چرخیدن در بازداشتگاه را برای او سخت می‌کرد. با یک معتاد خمار که هوار می‌زد تا کمی به او مواد بدهند، یک جیب بر ریز نقش که با زغال پشت لبش را سبز کرده بود و یک دختر خوش پوش که مدام گریه می‌کرد در بازداشتگاه همسایه بود. تنها مورد عروس فراری آن شب خودش بود و به این مسئله افتخار می‌کرد و البته گاهی زیر لبی لبخند می‌زد. خودش هم نمی‌دانست، زمان از دستش خارج شده بود. ولی هنوز یک ساعت نشده بود که ایران بعد از دیدنش در اتاق پلیس گفته بود رضایت نمی‌دهد و باید مجزات شود. حالا دوباره درخواست کرده بود که می‌خواهد ببینتش. رخساره چادر سفیدش را جلو کشید و سر به زیر به راه افتاد. مقابل ایران روی صندلی نشست و آن ها را تنها گذاشتند. - این چه زندگیه؟ - من دزد نیستم، دیدی که همه وسایلت رو بدون کم و کسر برگردوندم! ایران رگ گردنش را ماساژ داد و گفت: -کاش بودی! کاش دزد بودی... یکی از مامورها پا در میونی کرده چون من شاکیه شخصی‌ام اگر دلم رضا شد بهت رضایت بدم که بری. چندی را هر دو به سکوت گذراندند. شبیه احترام و سوگواری برای عزیز از دست رفته و رخساره بلاخره زبان باز کرد: - راهنمایی بودم که مامانم مُرد و سه سال نشد که به خودم اومدم دیدم، بابام توی اعتیاد داره غرق می‌شه و من موندم و دوتا برادری که دیگه دیر بود براشون که از خلاف بیان بیرون. با ماشین قاچاق هرچیزی رو که تو فکر کنی می‌کردن! لب مرز بار می‌زدن و حتی یه وقتا از اون طرف مرز و هر شهری که بهشون سفارش داده بود، تحویل می‌دادن. من موندم و حوضم... دیپلمم رو تازه گرفته بودم و خبری از داداشام نبود و باید کار می‌کردم خرج خودم و یه بابای معتاد بی همه چیز رو بدم که هرشب توی خونه بساط داشت و اگر من زیاد حواسم رو جمع نمی‌کردم منم یا دود خوره می‌شدم و یا... دیگر رخساره از شدت گریه نتوانست ادامه دهد. ایران برایش آب ریخت و به دستان دست بند زده اش داد. رخساره نفس عمیقی کشیده و با لرز پاها ادامه داد: - دنیای آرزوها و دخترونگیام رو وحشیانه ازم گرفتن. جلوی چشم محرمم، جلوی چشم کسی که باید از این اتفاق بخاطر غیرت باد کردش می‌مُرد و پول گرفت... دیگه راهش رو یاد گرفته بودن و به محض اینکه من از نقشه شومشون با خبر شدم از خونه فرار کردم... خاطرات شمال نبود که به راحتی بازگویشان کند. فکر می‌کرد چطور ادامه زندگی‌اش را بگوید که زنده بماند. نه از شر تهدید های جانبی، بلکه از شدت سنگین بودن اتفاقات. نفس گرفت، دیگر سرش روی شانه ایران بود، اینگونه کمی از سنگینی روزگارش را تقسیم کرده و گفت: - رخساره من فقط یه پشت و پناه می‌خواستم، ولی هیچ جا به یه دختر بی کس و کار فراری کار نمی‌داد! آواره خیابون ها بودم که یکی از داداشام زنگ زد و گفت که برگردم. گفت دیگه بساط شیره کش خونه رو جمع کردن و غریبه‌ای تو خونه نمیاد... نگو، نگو بارشون لو رفته و همش افتاده بود دست پلیسا... اینا انقدر بی عرضه بودن که پولشون کجا باشه تا خسارت جنس از دست رفته رو بدن؟! صاحب بارم در عوضش من رو که چند باری اون اوایل جلوی در خونه دیده بود خواسته بود. این دومین باره که دارم از سر سفره عقد با اون مرتیکه فرار می‌کنم و الان اصراری ندارم که رضایت بدی... چون اینا انقدر ترسو ان که جرعت اومدن اینجا و نجات دادن من رو ندارن، ولی مطمئنم فردا صبح بپا می‌ذارن جلو در و به محض آزادیم خونم رو می‌ریزن. چون اون مرتیکه چرک تهدید کرده بود که اگه اینبارم من چموش بازی درارم دیگه منم نمی‌خواد و فقط اصل پول... ایران دستش را به روی پاهای رخساره گذاشت تا از رعشه بیوفتند و بعد از مکس کوتاهی او را به آغوش کشید. رخساره در میان اشک و گریه گفت: - میری برو، فقط قبلش مطمئن شو که من رو زندان می‌ندازن... چون من واقعا هیچ جا و سرپناهی ندارم که برم. خواهش می‌کنم تنهام نذار! شخصیت رخساره از یک دختر حرص درار بازیگوش به یک دخترک سه ساله بی سرپناه مبدل شده بود و ایران بعد از کمی تأمل آهسته در گوشش گفت: - باهم میریم! کسی نمی‌دانست، ولی شاید خدا در عزای گرفتن شخصی از زندگی او، همراه دیگری به او داده بود تا در این مسیر کمکش کند.
  18. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

    1. Nargess86

      Nargess86

      سلام مرسی می‌تونم بگم که اسم شما چیه تا با اسم صداتون بزنم؟ ممنون میشم❤

    2. M@hta

      M@hta

      مهتا هستم عزیزم

    3. Nargess86

      Nargess86

      اهان. ممنون

  19. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  20. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  21. باید 5 تا کلمه باشه. رفته بودیم با بچه ها پارک تیله بازی... یه تف انداختم توی چال تیله ها که برام شانس بیاره🤐 که یهو توپ پسر همسایه صاف اومد خورد پس کلمه من و توت از دهنم پرت شد بیرون. کلمات: رئیس مافیا، کپک پنی‌سیلین، نون بربری، خاویار، نوب سگ
  22. M@hta

    یه جمله اضافه کن

    بزای حسین کرد شبستری رو چیکار کنم؟
  23. پخش یازدهم ایران بی‌درنگ خودش را در ماشین انداخت و از آنجا دور شد. مرد طبیعی به نظر نمی‌رسید. شانه بالا انداخت و سعی کرد افکارش را به مسائلی که به او مربوط نمی‌شد، درگیر نکند. تاریکی غروب رسیده و دلش کمی ضعف می‌رفت. بهتر بود برای شام خودش آشپزی کند، یک چیز ساده و پیک‌نیکی، و از فضای سبز پارک یا بلواری لذت ببرد. بدون برنامه‌ریزی قبلی، کنار مغازه‌ای ایستاد. به دنبال کیف پولش گشت. هرچه می‌گشت، کمتر چیزی به چشمش می‌خورد. حتی نامه نخوانده هم دیگر روی داشبورد نبود. ابتدا چیزی به ذهنش نمی‌رسید، اما به محض دیدن صندلی شاگرد، به یاد رخساره افتاد. ضربه محکمی به فرمون زد و گفت: - بچه پرو! از کسی که داشت بهت کمک می‌کردم، دزدی کردی؟ حسابت رو می‌رسم. بی‌خیال شام یا عصرانه خوش پز به سمت اولین کلانتری راند. هوا کمی گرم بود و چند تار از موهای کوتاهش به صورتش چسبیده بود. موها را با تیزی ناخن از آن جدا کرده و رو به مأمور پشت میز، اظهاراتش را بیان کرد. حسابی عصبانی بود و قلبش از شدت هیجان از دست دادن نامه و بخشی از پول سفرش، مثل گنجشکی در میان مشت می‌تپید. بعد از بار دوم که مشکلش را تعریف کرد، تازه برگه آوردند تا آن‌ها را به صورت شکواییه مکتوب کند. عجب گیری بود! او عجله داشت و انگار هیچ‌کس ملتفت اضطرار او نبود. بلاخره برای بررسی و در صورت درست بودن اظهاراتش، دستگیری یک مأمور محترم در اختیار او قرار دادند. ماشین گشت پشت سر ماشین او به راه افتاد. تاریکی فضا را گرفته و حالا نوبت جنب و جوش شبانه بود که سرعت عملشان را پایین بیاورد. بلاخره به مقصد رسیدند. همه چیز عجیب و غریب به نظر می‌رسید. در فاصله زمانی چند ساعته، در را چراغانی کرده بودند و از داخل صدای کِل می‌آمد. ایران از ون پایین پرید و به سمت ماشین گشت رفته و گفت: - همین‌جاست قربان. من جلوتر می‌روم، ببینم چه خبره... - صبر کنید خانم، شما مطمئنید که این خونه... ایران در حالی که به سمت در می‌دوید، بلندتر از حد معمول گفت: - بله، بله مطمئنم! تشریف بیارید! در را با دست کوبید و داد زد: - رخساره! بیا بیرون عوضی... گفتم بیا بیرون! به یکباره صدای هیاهو از داخل قطع شد و برادرش به سرعت خود را جلوی در رساند. - باز که شومایی ضعیفه! مگه نمی‌بینی مراسم خوشحالیه؟ دنبال شر می‌گردی؟! تا چشمش به ماشین گشت و مأمور و سربازی که پیاده شده بودند افتاد، رنگ از رخش پرید و به لکنت افتاد. - چیشده؟ ایران گوشه لبش را بالا برد و بعد از به رخ کشیدن دندان کجش غرید: - صداش بزن بیاد! مرد شروع به انکار و جسه درستش را محافظ در کرد. ایران خوب بلد بود که مأمورها اجازه ورود به خانه را ندارند و اگر امید به نجاتی هم باشد، خودش باید فرصت‌سازی کند، پس صدایش را بالاتر برد و شروع به داد و بیداد کرد: - بیا بیرون! اون کیفی که زدی رو بیار گفتم! مأمور خانمی که جهت دستگیری با خود آورده بودند، ایران را به آرامش دعوت کرد و التهاب او که خوابید، صداها از داخل خانه بلند شد. صدای ضعیف رخساره می‌آمد که جیغ و داد می‌کرد و گاهی هم صدای بهم خوردن ظروف و شاید هم چندتایی از وسایل عاریه سر سفره عقد شکستند. بلاخره اندامش در لباس و چادر سفید در ورودی در خانه نمایان شد و یک دستش همچنان از داخل خانه توسط برادر دیگرش کشیده می‌شد. صدای مردک از میان دندان‌هایش به گوش می‌رسید: - رخساره می‌خوابونمت دم باغچه قلبت از جاش می‌درما! رخساره با تلنگری دستش را از دست برادرش خارج و به سمت ما دوید. رو به مأموران کرده و گفت: - جناب! من بودم! من دزدیدم. ایناها ببینید... دستش را زیر چادر داخل لباسش برد و کیف پول چرم قهوه‌ای روشن ایران را بیرون کشید. همزمان، پشت دست دیگرش را بر لبانش کشید و ماتیک قرمزش در کل صورتش پخش شد. اوضاع زمانی قمر در عقرب شد که مرد پیزوری و معتادی در لباس دامادی از در خارج شد و چشمان خمار قرمزش را به اندام رخساره انداخت و گفت: - آقا چی برای خودتون زرت و پرت می‌کنید! این زنه منه، یعنی الان قراره بشه... رخساره مضطرب سقلمه‌ای به او زد و گفت: - برو بابا پیری! حکم بازداشت من اومده! یعنی عروس و عروسی، بی‌عروسی! اون ممه رو لولو برد. باورش برای ایران دشوار بود. داماد با آن موهای چرب و ریخت نحسش جدا غیرقابل تحمل می‌نمود. پس حالا می‌فهمید ناراحتی بی‌حد و حصر رخساره هنگام تحویلش به برادرهایش بابت چه بود. نگاهی به روی مثل دست گل رخساره انداخت و آه حسرت از نهادش برخواست. با خود فکر کرد، او که اصرار به ازدواج داشت و نشد و حالا کسی که تمایل ندارد و به زور پای گور زندگی متأهلی می‌برندش. اصلاً چه چیزی سر جای خودش بود که این یکی باشد؟! نگاه رخساره به ایرانِ حامل خبر بازداشت، دقیقاً شبیه به نگاهش به فرشته نجات بود! حتی شَر هم در زمان خودش می‌توانست خیر خوبی باشد. اصلاً خیر و شر با چه نسبتی اندازه‌گیری می‌شد، جز موقعتی که در آن گیر افتاده‌ای؟ تمام مدتی که رخساره را دستبند زدند، داماد چرب و چیلی داد و هوار می‌کرد و برادرها توی صورت ایران خط و نشان می‌کشیدند؛ او به نور رنگی ماشین پلیس خیره شده و با خود فکر می‌کرد، این‌ها همه علائم این است که فصل جدیدی از زندگی‌اش آغاز شده. تا چندی پیش، او در رویای عاشقانه می‌زیست، خاطرات عاشقانه می‌ساخت و اهداف عاشقانه می‌ریخت. اصلاً این روی زشت و زمخت زندگی را ندیده بود. تکیه‌گاه داشت و حالا ناخواسته شبیه به تکیه‌گاه‌ها رفتار می‌نمود، اطرافش آدم‌های آشنا و دستگیر داشت و حالا دستگیر دختر دیگری شده بود. حقیقت همین است، از زمانی که دخترها دیگر شروع به دوست داشتن کسی نکنند؛ خودشان را دوست خواهند داشت و این شروع یک قدرت بی‌پایان است!
  24. بخش دهم رخساره دقیقه ای آرام نمی گرفت، البته نه اینکه نخواهد؛ بخاطر هیجان زیاد نمی توانست. کفش هایش را در آورد، چهارزانو شد و رو به ایران نشست. تمام شجاعتش را جمع کرده و با قورت دادن آب دهانش گفت: -ولی دمت گرم، خیلی خفن تهدیدشون کردی. وای تفنگ داری! اصلا نمی تونم باورکنم همین یه متریم یه تفنگ دو لول بزرگه! ایران حوصله توضیحات اضافی را نداشت، اما می دانست رخساره تا جواب نگیرد؛ دست بر نمی دارد. پس کاملا مختصر و مفید گفت: -پدر مرحومم بختیاری بود و این تفنگ از اون به من به ارث رسیده! رخساره متاثر شد، حداقل قیافه اش اینطور نشان داد. بردن اسم پدر از نو ایران را به گذشته ها برد. آن زمان هایی که در دنیای گلبهی با بوی توت قرنگیه دخترانه اش در کنار پدر می زیست. متاسفانه محبت داشتن مادر را خیلی پیش از پدر از دست داده بود. ولی پدر، پدر برایش نقش مهم و حیاتی یک والد محکم و مهربان را بازی می کرد. بعد از فوت مادر اصالتا شمالی اش هرگز به شهر خود بازنگشته بودند. چشم هایش از نو گرم و چونه اش از فرط بغض تکان می خورد. ناگهان صدای رخساره بلند شد:«عابر، مواظب باش...» به خودش آمد و با وجود اینکه شخصی را ندید جفت پا روی ترمز رفت. ایران در بهت و ناباوری جلوی خود را دید زد. چیزی که دستگیرش نشد، با عصبانیت به رخساره که از خنده قرمز شده بود نگاه کرد. جاده خلوت باردیگر به دادشان رسیده و با ترمز وحشتناکش کسی از پشت سوارشان نشده بود. ایران که به سطوح آمده بود، مشتش را بلند و به بازویش کوبید و گفت: -زهر...مــــــار! این دیگه چه شوخیه مسخره ایه؟! رخساره با درد و خنده بازویش را ماساژ داد و گفت: -خب حالا، فقط می خواستم از فکر در بیای! ماشین به راه انداخت. تحمل مسخره بازی نداشت و دلش می خواست هرچه سریع تر از شرش خلاص شود. کاملا جدی رو به رخساره کرده و گفت: -تهران خونه دارید؟! او که دنبال وراجی کردن بود، با همین یک سوال می توانست تا صبح فک بزند. ایرانم همین را می خواست. می دانست اگر از ابتدا بگوید، آدرس بده تا تو را به منزلت برسانم، رخساره بازیگوش هرگز این کار را نمی کرد. از در دوستی وارد شده بود و این عقلانی ترین راه بود. -آره، آره. ما یه خونه قدیمی توی جنوب غربی تهران داریم، محله اسماعیل آباد رو می شناسی؟ کوچه ی... جای بدی نیست، البته اگر این رو سانسور کنیم که الان برادرام منتظرن من سر برسم و بنشوننم سر سفره عقد با... ایران به مراد دلش رسیده بود. لبخند کجی زد و با گذاشتن انگشت سبابه اش به روی لب های رخساره به آهستگی گفت: -کافیه، متوجه شدم. او که نفهمیده بود چه کلاه بزرگی به سرش رفته، آدامسش را باد و بعد از ترکاندنش در حینی که مشخص بود شوخی می کند گفت: -می دونم، می دونم شوهر کمه داری حسودی می کنی! حالا منم همچین راغب به ازدواج نیستم. یعنی حداقل اصلا قصد ازدواج با یه مرد دوبار طلاق گرفته رو ندارم. بخدا تعارف ندارم. بیا بدمش به تو! همین زن ستیزه بیریخت چیه؟همینم بعدا پیدا نمیکنیا. کنج لب ایران کش آمد. از سنگ که نبود، از حق هم که نمی گذشتیم رخساره گاهی نمکش ته دل می نشست. **** درست جلوی در خانشان نگهداشت، رخساره از فرط وراجی خوابش برده و متوجه محله آشنا نشده بود. پیاده شد و زنگ درشان را زد. درب دو لنگه کوچک به رنگ قرمز باز و مرد شکم گنده و قدبلندی در بینش ظاهر شد. قیافه غریبه رخساره را نشناخت و به لحن تندی گفت: -فَرمُیش؟ خودش را جمع و جور و برای حفظ جدیت خود موهایش را به پشت گوش برد. روسری اش را مرتب و گفت: -رخساره رو آوردم! -رخساره کدوم خریه آبجی؟ برو خدا برکت تو نونت بندازه ما دیگه دور خلاف ملاف خیط کشیدیم. خونه تیمی کنکله! بفرما، بفرما... ایران گیج شده بود. درست بود به صحبت با او ادامه دهد؟ با فکر به اینکه رخساره ام از همان هاست شانه ای بالا انداخته و خیال کرد باز هم دروغ به هم بافته است. کنار رفت تا به سمت ماشین حرکت کند که مرد صورت به خواب رفته دختر را در ماشین دید و با صدای بلند گفت: -په اینکه فَرُخ خودمونه! در باز شد و بوی عنبر آورد... فواد بیا ببین کی اینجاست! فرخ گمگشته باز آمد به کنعان غم مخور. از صدای بلند مرد، رخساره از خواب پرید و وحشت زده به صورت ایران نگاه کرد. مرد جلو رفت در ماشین را باز و جلوی چشم های ایران او را پایین آورد و به سمت خانه برد. لحظه آخر رخساره نگاهش را به ایران دوخت و گفت:«بد کردی!» سپس هیکلش در پشت دیوار خانه گمشد. -آبجی شومام بیشتر از اینجا واینستا خوبیت نداره!
  25. بخش نهم دختر دستمال را روی لب زخمی‌اش گذاشت. انگار از حمایت ایران خوشش آمده باشد، با لبخندی نیمه‌باز و لحنی پرشیطنت گفت: – رخساره. اسم تو چیه؟ ایران بدون هیچ تغییری در چهره‌اش پاسخ داد: – ایران. ماشین را دنده داد و دوباره به راه افتادند. رخساره بعد از پاک کردن لب و گوشه چشمش، آفتاب‌گیر را پایین آورد و از آینه‌اش برای تمدید رژ لبش استفاده کرد. در همان حال، با صدایی که از بین لب‌های غنچه‌شده‌اش بیرون می‌آمد، پرسید: – می‌خوای کجا بری؟ به قیافت نمیاد مسافرکش باشی. ایران با ابروهایی درهم کشیده و صدایی که به غرش نزدیک بود، جواب داد: – این فضولی‌ها به تو نیومده. فقط ساکت بشین تا به تهران برسیم، اونجا پیادت می‌کنم. حالا بگو ببینم، چرا اون راننده‌ها می‌خواستن بکشنت؟ رخساره، که سر زبان‌دارتر از این حرف‌ها بود، کاملاً به سمت ایران چرخید، پاهایش را روی صندلی جمع کرد و با خنده‌ای شیطنت‌آمیز گفت: – الان خوبه منم بهت بگم این فضولی‌ها به تو نیومده؟ خیله خب، اخم نکن. من فقط داشتم حق خودم رو برمی‌داشتم که... اما حرفش نیمه‌تمام ماند. انگار از ادامه‌اش پشیمان شد. نمی‌خواست همان دوست الله‌بختکی و سرراهی که به دست آورده بود، از دست بدهد. مخصوصاً ایرانِ نامتعادل که رفتار پنج دقیقه بعدش هم قابل پیش‌بینی نبود. یک جور جذبه خاص در آن نگاه سیاه و عمیقش بود که رخساره را خفه می‌کرد. رخساره بدون توجه به حال و هوای ایران، عینک آفتابی روی داشبورد را برداشت و روی چشمش گذاشت. با لحنی مسخره و صدایی که به خواندن شبیه بود، شروع کرد: – عینک ریبن اصلوم هرچه داروم ماله تو، نفسُم تویی تو، دختر، همه دنیام ماله تو... ایران که اصلاً از این مسخره‌بازی‌ها خوشش نمی‌آمد، نگاه سردی به رخساره انداخت. زمانی بود که پایه ثابت همین ادا و اصول‌ها بود، اما حالا دیگر آردش را بیخته و الکش را آویخته بود. اعصابش این چیزها را نمی‌کشید. با یک حرکت عینک را از دست رخساره گرفت و با چشم‌غر‌ه‌ای سنگین نگاهش کرد. رخساره، که هنوز به بازیگوشی‌اش ادامه می‌داد، این بار به سمت پاکت نامه‌ای که روی صندلی بود، دست دراز کرد. این حرکت صدای ایران را درآورد: – به هیچی دست نزن تا برسیم. فهمیدی؟ اوکی؟
×
×
  • اضافه کردن...