پارت سیزدهم
اصلا سر همین جریان که نمیتوانست بی شرمی صاحب کارهایش را تحمل کند بیش از یک هفته در هرجا دوام نمیآورد، تولیدی آخری هم که به عنوان حساب دار رفته بود، آن گند را بار آورد و یک دل نه صد دل عاشق صاحب کار شد و با یک تیر خلاص بعد از هفته اول فهمید بنده خدا صاحب زن و زندگی است. ایلماه هم دلش تاب نیاورد و نه گذاشت و نه برداشت فهمید دیگر آنجا جای او نیست. البته اولین باری نبود که حس میکرد عاشق شده و قطعا آخرین بارش هم نمیشد.
خاله خانوم با کلی قر و قمبیل آمد کنارش نشست و با زدن به روی ران پایش با خنده گفت:
- حاج خانوم یه استخاره ام برای ما بگیر.
او که اصلا حوصله سربه سر گذاشتن های مرضیه را نداشت، پایش را از زیر دست سنگینش کشید و در حین جمع کردن جا نماز گفت:
- این شعبه تا اطلاع ثانوی تعطیله، خاله کلی کار دارم بخوای اذیت کنی میرم خونه خودمون تا مامان اینا بیان تنها میمونما!
- خبه، خبه! نهایت کارت چیه؟ سرت رو بکنی توی یادداشت های گوشیت و روزمره عاشقانه خیالیت رو بنویسی؟ خب باشه، باشه قهر نکن میرم نهار رو آماده کنم تا آقا از مسجد نیومده.
نفس عمیقی کشیدم و پشت بند رفتنش در اتاق شمعداتی ها را از پشت بستم.
همانجا پشت در سقوط کردم و گوشی ام را به دست گرفته، آگهی های دیوار را زیر رو کردم.
اکثرا منشی مجرد میخواستند و فروشنده با روابط عمومی بالا، از همان هایی که تا پیام میدادی اول از آدم یک عکس قدی میخواستند و در ادامه میگفتند: «دوست دارند با همکار خود راحت باشند.» این حرف ها هم اگر توی کت ایلماه میرفت تا آن سن بیکار نمیماند.
همینطور مثل مصیبت زده ها به نوشته ها نگاه میکرد که ناگهان چشمش به یک متن قابل تامل جذب شد.
- به یک خانم جهت پرستاری تمام وقت با حقوق و مزایای عالی نیازمندیم. لطفا فقط کسانی که در این زمینه تخصص یا تجربه دارند، پیام دهند.
بشکنی در هوا زد و بعد از ارسال پیام رزومه برای شماره قید شده، از سر ذوق و به سرعت لباس هایش را به تن کرد و به مقصد خانه خودشان به راه افتاد.
برای پیدا کردن شغل جدید آن قدر ذوق داشت که تا عصر در خانه تنها بتواند منتظر برادر و خواهرش بماند.
مرضیه شاکی صدایش زده بود، اما ایلماه رویا پرداز قصد ایستادن و توضیح نداشت. فقط در جواب ناراحتی اش ایستاد تا یک بشقاب غذا هم به همراه خود ببرد.
خانه آقا در خیابان اصلی و خانه آن ها در کوچه فرعی همان خیابان بود، یعنی چندان راهی برای طی کردن نداشت.
از آنجایی که آقاجان سخت مخالف تنها زندگی کردن دخترش و مادر مصر برای تشکیل زندگی مستقل خود و بچه هایش بود، دو کوچه پایین تر ساکن بودند تا هم پدر بزرگ حواسش به آنها باشد، هم مادر زندگی خودش را بسازد.
مادرش تا بعد از ظهر سرکار بود، ایلیا نیز همان وضعیت را داشت! هم مادر و هم برادرش مشغول به کار بودند و همان موضوع عزم ایلماه را برای کار کردن راسخ می کرد. مادرش در یک قالیشویی منشی تلفنی بود و ایلیا، برادر نوزده ساله اش برای در اوردن مخارج درس و دانشگاه خود، در یک مرغ و ماهی فروشی مشغول بود. قدمت کار مادر به هفت- هشت سال متوالی می رسید و الیا یک سال بود که مشغول به کار شده بود.
همان هم شده بود یک سرکوفت برای ایلماهی که سر یک کار ثابت دوام نمی آورد.
در دل دعا دعا می کرد که کاری که یافته بود، درست از آب در بیاید، یعنی صاحبکار ناتو یا محیط نا امنی نداشته باشد. هرچند که ایلماه سر نماز به خود و خدایش قول داده بود آستانه تحملش را بالا ببرد.
مرضیه پای گاز قرمز قدیمی خانه پدربزرگ ایستاده و از قابلمه روحی کوچک داشت دمپخت داخل دیس می کشید.
الیماه به ساعت دیواری نگاه انداخت و گفت:
- مرضیه سهم منو بکش ببرم خونه. کار دارم.
مرضیه دست کم ده سال از او بیشتر سن داشت اما از قضا مجرد بودن و سرزندگی اش، موجب صمیمیت میانشان بود. درحدی که گه گاهی ایلماه فراموشش می شد او را خاله خطاب کند. مرضیه اخم درهم کشید و با تمسخر ناپرورده خواهرش به حرف آمد:
- خاله امون از این کارای تو که تمومیم نداره. بشین دو لقمه بخور بعد برو، بری تک تنها بشینی تو اون قوطی کبریت که چی؟ بمون باهم دستی به سر و روی باغ بکشیم تنهایی از کت و کول افتادم. یکیم نمیاد مارو بگیره راحت شیم بخدا...
صدای زنگ پیام تلفن ایلماه، موجب شد مانند برق گرفته ها و بی توجه به غرولند های مرضیه به صفحه پیام گوشی اش خیره شود. کم مانده بود از خوشی جیغ بکشید... برای مصاحبه حضوری خواسته بودنش.
نگاهی به عکس پروفایل صاحبکار انداخت، پسری با قیافه مردانه و موهایی خرمایی که نفوذ چشم هایش بیش از همه توجه را جلب میکرد.
در خیالش فکر میکرد باید از یک پیرمرد یا زن پرستاری کند و حتما کار راحتی خواهد بود. هرچند می دانست در خانه باید دلایل قانع کننده میآورد تا اجازه چنین کاری را به او میدادند.
شاید هم مجبور میشد دروغ بگوید، هرچند این کار را هرگز نکرده بود و کلا بلد نبود چیزی را از چشم های شرقی مادر پنهان کند.
به سرعت بشقاب غذا را از دست مرضیه کشید و در حین خروج از خانه گفت:
- ایشالا عروسیتو ببینم. فعلا!
- آره، کی میاد ما دو تا بخت بسته رو بگیره...