رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

A.H.M

مدیر اجرایی
  • تعداد ارسال ها

    11
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1
  • Donations

    0.00 USD 

A.H.M آخرین بار در روز تیر 2 برنده شده

A.H.M یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

6 دنبال کننده

درباره A.H.M

  • تاریخ تولد 09/29/2000

آخرین بازدید کنندگان نمایه

400 بازدید کننده نمایه

دستاورد های A.H.M

Contributor

Contributor (5/14)

  • Collaborator
  • One Month Later
  • Week One Done
  • Dedicated
  • First Post

نشان‌های اخیر

54

اعتبار در سایت

  1.  

    سلام خدا قوت.

    ادامه‌شو میخوام((: 

  2. خیلی ممنونم نظری دارید؟ 

  3. فصل پنجم: آزمایش کریستوف در آستانه بیست سالگی، کریستوف به نماد امید برای روستاییان تبدیل شده بود. شب‌ها در گوشه تاریک کلیسا، جوانانی که از ظلم کشیشان به ستوه آمده بودند، دور او جمع می‌شدند و او با زمزمه جملاتی از پدر، جرقه‌های شجاعت را در چشمانشان روشن می‌کرد. برادر ماتئوس که مدت‌ها ردای سیاهش را بر دوش ترس‌هایش می‌کشید، از پنجره اتاقک زیر شیروانی شاهد این صحنه بود. دستان لرزانش را به صلیب روی سینه فشرد و زمزمه کرد: «این آتش را باید خاموش کرد... پیش از آنکه همه چیز را بسوزاند.» فردای آن شب، هنگامی که کریستوف مشغول تقسیم نان‌های دزدیده شده از انبار کلیسا میان کودکان گرسنه بود، سایه بلند برادر ماتئوس بر دیوار افتاد. صدایش را چنان نرم کرد که گویی مارمولکی بر سنگ می‌خزد: «دستور از واتیکان رسیده... تو را به کلبه ارواح در قلب جنگل سیاه می‌فرستند. می‌گویند باید در تاریکی با شیطان روبرو شوی... یا نابود گردی.» کریستوف بی آنکه سرش را برگرداند، پاسخ داد: «شیطان را سال‌هاست که هر صبح در آینه‌های طلایی‌تان می‌بینم.» کلبه، پیکره‌ای فرسوده بود که گویی جنگل قرن‌هاست آن را در چنگال ریشه‌هایش خرد می‌کند. دیوارهای موریانه‌زده، سقفی شکسته و پنجره‌هایی شبیه چشمان هیولا. با نخستین گام‌های کریستوف به درون، موش‌ها، گویی همان موش‌های ریز و خاکستری که در کودکی هنگام گرسنگی به او پناه می‌آوردند؛ از گوشه‌های اتاق به سویش خزیدند. او نان‌های خشکیده جیبش را پیش‌کششان کرد و خندید: «گوش کنید دوستان قدیمی... این بار نوبت شما است که به من پناه دهید.» شبی که مه به پنجره‌ها چسبیده بود، موشی سفید با چشمانی ستاره‌گون، همانند چشمان ماریا در نقاشی‌های پدر؛ از لای بخارهای سمی بخاری قدیمی پدیدار شد. کریستوف انگشتانش را به آرامی روی پشتش کشید و پچ-پچ کرد: «تو را می‌شناسم... مادرت را در کودکی کنار اجاق کلبه‌مان دیده بودم.» در شب سوم، زیر ناله‌های باد، کریستوف کتابی را یافت که زمان از یاد برده‌اش بود. جلدش پوسیده بود، اما واژه‌های «انسان و طبیعت» همچون کتیبه‌ای بر سنگ بر پیکرش نقش بسته بود. برگه‌های نمناک را با نوک انگشتان ورق زد و زیر نور مهتاب جملات را زمزمه کرد: «خرد، سپری است که تاریکی را می‌شکافد... حتی اگر جهل تو را در گلویش بفشارد.» کشیشان که از سکوت بی‌هراس او خشمگین بودند، شب‌ها با نقاب هیولاها و دود گیاهان سمی، دیوارهای کلبه را پر از زمزمه‌های ترس می‌کردند. در نهایت کریستوف دریچه‌ها را بست، پارچه‌ای خیس بر دهان گذاشت و به موش سفید خیره شد: «می‌دانم... این دودها نه برای من، که برای خفه کردن حقیقتی است که از کتاب به بیرون درز کرده.» روزها گذشت. موش سفید هر شب بر سینه او می‌خزید و گرمای نگاهش را جایگزین تب‌های سوزان می‌کرد. اما در سی و سومین شب، کریستوف در دام سرفه‌های خونین افتاد. غده‌های سیاه بر گردنش جوانه زدند. موش سفید که بوی مرگ را حس کرده بود، پیش از سپیده‌دم ناپدید شد، اما نه پیش از آنکه دندان‌های ریزش را به گوشه کتاب فرو کرده و صفحاتی را پاره کند. کریستوف در حالی که درد هوش را از سرش می‌ربود، کتاب را به سینه فشرد: «خرد... سپر است...» در چهلمین شب، وقتی در کلبه را با تبر شکستند، پیکره نیمه‌جان او را در حالی یافتند که بر زمین نقش بسته و نفس‌های کندش به سمتی بود که با زغال بر دیوار نوشته بود: «شیطان، زاییده ترس شماست... و من سال‌هاست که در تاریکی، چهره انسانیت را دیده‌ام.» برادر ماتئوس زنجیرها را با دستانی لرزان باز کرد. اشک‌هایش، که برای نخستین بار نه از ترس، که از شرم می‌چکید؛ بر گونه کریستوف جاری شد: «تو... آیینه‌ای بودی که خورشید را به درون گورستان افکارمان تاباندی...» سپس، نگاهش به پیکر نیمه‌جان کریستوف افتاد که تبسمی بر لب داشت، همانند تبسم ماریا در شب مرگش و دستانش را به آرامی روی کتابی گذاشته بود که همچون میراثی از پدر، برایش به جا مانده بود. در آن لحظه، دو گزینه چون تیغی بر روح ماتئوس فرود آمد؛ یا اجازه دهد شعله‌ی این جانِ یاغی، زیر خاکسترِ سکوت خاموش گردد، یا جرئه‌ای از رحمتی را که سال‌ها در پشت نقابِ تقدس پنهان کرده بود، به او ارزانی کند. نفس‌های کریستوف، نازک‌تر از تار عنکبوت، در هوای یخ‌زده‌ی کلبه می‌رقصیدند. ماتئوس به کتاب نگاه کرد و ناگهان خاطره‌ای از کودکی‌اش زنده شد؛ روزی که مادرش، پیش از آنکه کلیسا قلبش را بفروشد، به او یاد داد چگونه زخمِ پرنده‌ی شکسته‌ای را ببندد. سپس، بی‌آنکه صدایی از دهانش بیرون آید، کریستوف را به دوش کشید. برف‌ها را کنار زد و به سوی اتاقکی در اعماق کلیسا شتافت. اتاقکی که نه قفسه‌های کتاب ممنوعه، که داروهای فراموش‌شده و برگ‌های خشکِ گیاهانِ شفابخش در آن پنهان بود. او را بر تخت‌خوابی از پوشالِ گرم گذاشت و با دستانی که برای نخستین بار نه برای نفرین، که برای نجات لرزید، جوشانده‌ای از ریشه‌های تلخ و عسلِ وحشی را به لب‌های خشکِ کریستوف چکاند. موش سفید، که گویی از میان سایه‌ها نظاره‌گر بود، از لای شکاف دیوار پدیدار شد و نگاهی به ماتئوس انداخت، نگاهی که نه قضاوت، که همراه با تأییدی سکوت‌آلود بود. کلبه شیطانی زین پس حامل پیامی در وجود خویش بود: «شیطان، زاییده ترس شماست... اما انسانیت، هرگز در تاریکی نمی‌میرد.»
  4. با سلام و احترام، وقت بخیر؛ امیدوارم حالتون خوب باشه ... نقد بر اساس ارکان انجمن؛ عنوان: ال تایلر نام خوبی برای رمانه ک مستقیما مارو به دنیای جادو و موجودات جهش یافته می‌بره، اسمی که قدیمی بودن با خودش به همراه داره؛ بنظر من شاید بشه با اضافه کردن یک زیر عنوان ارتباط بیشتری با مخاطب برقرار کرد؛ زیرعنوانی مثل روشنایی دومین نفرین، یا همچین چیزی (توصیفی از کل رمان در چند کلمه)... در کل برای رمان اسم جذابی انتخاب کردید. خلاصه و مقدمه: خلاصه و مقدمه به خوبی از پس کاری که قراره بر بیان، بر میان ولی نظر شخصی من اینه که جملات استفاده شده در مقدمه کمی پیچیده هستند و می‌شه از جملات ساده‌تری استفاده کرد تا از گیج شدن مخاطب جلوگیری بشه. ژانر: فانتزی ژانری که انتخاب کردید کاملا ژانر درستیه ولی مگه می‌شه این رمان رو فقط در یک ژانر گنجوند؟ قطعا خیر، بنظر من می‌شه ژانر تخیلی، ماجراجویی و حتی درام رو هم اضافه کرد. شروع رمان: شروع رمان به خوبی خواننده رو به ادامه‌ی مطالعه ترغیب می‌کنه، تنش‌ها و توصیفات از پس شروع به خوبی برمیان ولی شاید اگر قبل از شروع ناگهانی داستان، یک‌سری توضیحات راجب گونه‌ها و سیارات و ویژگی‌ها داشته باشیم، بهتر باشه. پیرنگ: پیرنگ داستان به طور کلی ساختار نسبتا محکمی داره اما بنظرم تا حدودی قابل پیش‌بینی جلو می‌ره، اواسط رمان هم ریتم نسبتا کند می‌شه که می‌شه با افزودن یک‌سری اتفاقات و کشمکش‌ها، روایت جذاب‌تری داشت. در کل داستان حول محور خون‌آشام قصه‌ما می‌گذره که می‌خواد نفرین انسان‌هارو بشکونه و در این بین قراره ما با کلی شخصیت آشنا شده و اتفاقات ماجراجویی با آدمی‌زاد (امیدوارم کول بدش نیاد که اینطوری خطابش کردم) رو بخونیم. قلم نویسنده: قلم روونی دارید و توصیفات به خوبی ارائه شدند. اما گاهی اوقات یک سری جملات واقعا بیش از اندازه پیچیده و طولانی میشن، شاید بشه با ساده‌تر و تاثیرگذارتر کردن برخی جملات از خستگی خواننده جلوگیری کرد. همچنین بعضی جملات نیاز به اصلاح و جایگزین شدن با جملات بهتر هستند؛ بطور مثال: کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم ———-> پشت‌سر کول به راه افتادم. به خوبی راه رفته نمی‌توانستم. ———-> نمی‌توانستم به خوبی راه روم. سنجاب را در دستم می‌گیرم و خطاب به او می‌گویم. ————-> سنجاب را در دست گرفته و به او می‌گویم. نظر من اینه که با اصلاح کردن یک‌سری از جملات، شاهد رمان روونتری خواهیم بود. راستی تا یادم نرفته، تا جایی که می‌دونم عدد بصورت نوشتار توی جملات میاد، یعنی: چهار پری نه 4 پری! توصیفات: توصیفات واقعا عالی و خوب هستند، فضاها و شخصیت‌ها به خوبی پیاده سازی شدند ولی در برخی صحنه‌ها توصیفات بیش از حد، باعث کاهش ریتم داستان میشن، یجورایی باید یک تعادل خاصی رعایت بشه. همیشه هم قرار نیست همه چیز خیلی خوب توصیف بشن، بطور مثال: اکثر جاها بجز یکی دو صحنه، هروقت تو چشم‌های کول خیره می‌شدیم، با جنگل توصیف می‌شد ولی واقعا همیشه هم نیاز نیست که به جای رنگ سبز از کلمه جنگل استفاده کنیم و همچنین همیشه نیاز نیست که حتما رنگش رو ذکر کنیم ... یجورایی بنظرم همیشه نیاز به ذکر جزئیات و توصیفات نیست. همچنین بنظرم وقتی پای مرگ و زندگی در میونه، احساسات هرکسی به اوج می‌رسه و خاطرات بیشتر مرور می‌شن، بطور مثال لحظات قبل از لمس گوی توسط ال آندریا، بنظرم نیازمند احساسی‌تر شدنه ... شخصیت پردازی‌ها هم مناسب‌اند. ( توی به تکامل رسیدن شخصیت ها عجله نکن) نسبت مونولوگ و دیالوگ: من به شخصه مونولوگ و دیالوگ‌هارو دوست داشتم و بنظرم اوکی بودند ولی از اونجایی که سلیقه‌ایه ممکنه از نظر بقیه خواننده ‌ها مونولوگ‌های درونی شخصیت‌ها یه‌خرده زیاد باشه و باعث کند شدن ضرب‌آهنگ داستان بشه. سیر داستان: سیر داستان دوست‌داشتنی و تا حدودی منطقیه، بالا و پایین‌های خوبی داره ولی بنظرم جا داره تا حدودی عناصر غافلگیری بهش اضافه کرد. همچنین برای برخی اتفاقات نیاز به زمینه‌سازی بیشتری داریم، مثلا قضیه جن‌ها ... چرا گفتم تا حدودی منطقی؟ کشته شدن خون آشام‌ها توسط گرگینه‌ها اونم در حالت انسانیشون! تا حدودی بنظرم غیر منطقیه مگراینه که طلسم باعث تضعیف شدید خون آشام‌ها شده باشه ... فلش‌بک‌ها هم خیلی خوب از عهده وظیفه‌ای که بهشون سپرده شده برمیان و به درک بهتر داستان کمک می‌کنند. (باعث بهتر شدن روند و کمک به پیشرفت داستان می‌شه) راستی منتظر یه پایان تاثیرگذار و به یادماندنی از شما نویسنده خفن هستیم ;) حالا بریم سراغ حرف دل خودم؛ رمانت منو برد به دوران جوونیم! روزهایی که هر هفته منتظر بودم تا ببینم استفن چه می‌کنه (خاطرات یک خون آشام) شخصیت اصلی داستان، شباهت خیلی خاصی به استفن هم داره مثلا هردوشون خون حیوان رو ترجیح می‌دن و همچنین قضیه نفرین‌ها شدیدا منو یاد نیکولاس مایکلسون و دورگه‌هاش (اصیل‌ها) انداخت و کلی خاطره برام زنده شد ... دنیای عجیب و قشنگی ساختی؛ وجود هادس از خدایان یونان در کنار اسمورف‌ها، گرگینه ها، جادوگران، خون آشام‌ها، پری‌ها، انسان ها و ... باعث جذابیت های زیادی شدند البته نباید فراموش کرد که هرچه دنیا گسترده تر = مدیریت سخت تر ... نگران ایرادات نگارشی، تغییر لحن نوشتاری و جمله‌بندی‌های اشتباهی که هر نویسنده‌ای وقتی برای اولین‌بار داستان رو می‌نویسه به همراه داره هم نباشید، همگی قابل اصلاح هستند؛ بنظر من مهم‌ترین بخش هر داستانی، ایده و پیامی است که قراره به خواننده برسونه، که در این مورد، شما ایده خوب و جذابی دارید ;) در نهایت بابت رمان خوب و خفنت بهت تبریک می‌گم، مطمئنا قراره که بترکونه!
  5. درود نهایتا تا تاریخ ۲۱ فروردین ۱۴۰۴، انجام می‌شه.
  6. مدیر جدید خوش اومدی ^^

    1. A.H.M

      A.H.M

      مرسی از مدیر قدیمی ;)

  7. میخوام مقامتو عوض کنم

    وقت داری مقامای مثل نقد یا مدیریت داشته باشی یا از مقامای مثل ویژه و رفیق نودهشتیا بزنم؟

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. A.H.M

      A.H.M

      بله، وقت دارم :)

    3. nastaran

      nastaran

      مدیریت تیم منتقد با تو دیگه پس://

    4. A.H.M

      A.H.M

      حله

  8. فصل چهارم: زندگی کریستوف در کلیسا (از داستان کوتاه موش قرون وسطی) پس از مرگ الکساندر، کریستوف را به اتاقک زیر شیروانیِ کلیسا بردند؛ جعبه‌ای چوبی به اندازه‌ی یک تابوت که بوی نمِ سنگ و چوب پوسیده از دیوارهایش می‌آمد. پنجره‌ی کوچکی داشت که مانند چشمی نیمه‌بسته، تنها پرتوهای مه‌آلود صبحگاهی را از خود می‌گذراند؛ نوری که گویی از میان پرده‌ی ابریشمیِ ارواح می‌لغزد. دیوارها از قفسه‌هایی پراز کتاب‌های ممنوعه انباشته شده بود؛ جلدهای چرمیِ ترک‌خورده با صفحاتی زرد و شکننده که گاه نام ستارگان را زمزمه می‌کردند، گاه رازهای بدن انسان را فاش می‌نمودند، و گاه، مانند نامه‌های فیلسوفان یونانی، کلیسا را به خشم می‌آوردند. برادر ماتئوس، کشیشی با ریش‌های سیاهِ بافته‌شده به سبک ریسمان‌های دار، نخستین بار در آن اتاقک ظاهر شد. با چشمانی که به مانند تیغه‌ی برّان، گویی از پشت پرده‌ی عبادت بیرون زده بودند، به کریستوف خیره شد: «پدرت به جنگ اعراب رفته...» صدایش خشک و بی‌روح بود، مثل صدای کشیده شدن ناخن بر سنگ قبر؛ ادامه داد: «و هرگز بازنخواهد گشت. این را به‌خاطر بسپار.» اما کریستوف دروغ را با تمام وجود حس می‌کرد. شب‌ها، زمانی که ناقوس‌ها خاموش می‌شدند و سکوتِ کلیسا شبیه پارچه‌ای سنگین، روی همه‌چیز می‌افتاد؛ زمزمه‌های پدرش را بوسیله نسیمی که صورتش را نوازش می‌کرد‌، می‌شنید: «حقیقت را در کتاب‌ها جستجو کن...». صدا آنقدر نازک بود که گویی از تار عنکبوت‌های قدیسینِ نگهبانِ کلیسا آویزان شده است. زین پس او کتاب‌ها را می‌خواند، ورق‌هایشان را با نوک انگشتان همچون پوست ممنوعه‌ی حقیقت لمس می‌کرد. شبی، صدای خش-خشِ پارچه‌ی ردای کشیش، خواب را از چشمانش ربود. برادر ماتئوس در سایه‌ی قفسه‌ها ایستاده بود و انگشتان درازش روی جلد کتابی کهنه می‌لغزیدند. کریستوف پرسید: «چرا این کتاب‌ها را نگه داشته‌اید؟ مگر کفر نیستند؟» کشیش مکثی کرد و چشمانش به در خزید؛ گویی خودِ در می‌توانست شنوا باشد. پاسخ داد: «حقیقت گاهی شمشیری دولبه است...» و آهی از روی ترس کشیده و ادامه داد: «و سوزاندنش، تنها جرقه‌ی آتش را بزرگ‌تر می‌کند.» روزها، کریستوف مجبور بود در مراسم‌هایی شرکت کند که وجهه‌ی انسانیت‌اش را هدف گرفته بودند. زنان بیوه را با طناب‌هایی که بوی خاکستر می‌دادند، به ستون‌های چوبی بسته و فریادهایشان را زیر نوای سرودهای مذهبی خفه می‌کردند. آبِ «مقدس» از چاهی کشیده می‌شد که قورباغه‌های مرده در آن شناور بودند و سکه‌های مردم، به‌جای نان، به دهانِ مجسمه‌های طلاییِ بی‌حالت ریخته می‌شدند. شبی، پس از آنکه جیغ‌های زنی بی‌گناه در شعله‌ها گم شد، برادر ماتئوس او را به گوشه‌ای کشاند. دستش روی شانه‌ی کریستوف سنگینی می‌کرد، انگار می‌خواست استخوان‌هایش را خرد کند و شروع به صحبت کرد: «اینجا حتی سایه‌ها هم زبان دارند...» نفسش بوی دود و وحشت می‌داد، ادامه داد: «باورهایت را قورت بده، وگرنه خودت را به‌جای حقیقت خواهی سوزاند.» کریستوف آموخت نقابِ تسلیم را بر چهره بچسباند: سرش را مانند گلی شکسته خم می‌کرد، دعاهایی می‌خواند که در تهِ دلش به خنده تبدیل می‌شدند؛ در خفا، میان کتاب‌ها به جستجوی «انسان و طبیعت» ی‌پرداخت؛ کتابی که پدرش از آن به عنوان «آیینه‌ای برای روح جهان» یاد کرده بود. اکنون، آن آیینه زیر خروارها کلمه‌ی ممنوعه دفن شده بود، گمگشته‌ای در جنگلی از دروغ‌ها ...
  9. فصل چهارم: زندگی کریستوف در کلیسا پس از مرگ الکساندر، کریستوف را به اتاقک زیر شیروانیِ کلیسا بردند؛ جعبه‌ای چوبی به اندازه‌ی یک تابوت که بوی نمِ سنگ و چوب پوسیده از دیوارهایش می‌آمد. پنجره‌ی کوچکی داشت که مانند چشمی نیمه‌بسته، تنها پرتوهای مه‌آلود صبحگاهی را از خود می‌گذراند؛ نوری که گویی از میان پرده‌ی ابریشمیِ ارواح می‌لغزد. دیوارها از قفسه‌هایی پراز کتاب‌های ممنوعه انباشته شده بود؛ جلدهای چرمیِ ترک‌خورده با صفحاتی زرد و شکننده که گاه نام ستارگان را زمزمه می‌کردند، گاه رازهای بدن انسان را فاش می‌نمودند، و گاه، مانند نامه‌های فیلسوفان یونانی، کلیسا را به خشم می‌آوردند. برادر ماتئوس، کشیشی با ریش‌های سیاهِ بافته‌شده به سبک ریسمان‌های دار، نخستین بار در آن اتاقک ظاهر شد. با چشمانی که به مانند تیغه‌ی برّان، گویی از پشت پرده‌ی عبادت بیرون زده بودند، به کریستوف خیره شد: «پدرت به جنگ اعراب رفته...» صدایش خشک و بی‌روح بود، مثل صدای کشیده شدن ناخن بر سنگ قبر؛ ادامه داد: «و هرگز بازنخواهد گشت. این را به‌خاطر بسپار.» اما کریستوف دروغ را با تمام وجود حس می‌کرد. شب‌ها، زمانی که ناقوس‌ها خاموش می‌شدند و سکوتِ کلیسا شبیه پارچه‌ای سنگین، روی همه‌چیز می‌افتاد؛ زمزمه‌های پدرش را بوسیله نسیمی که صورتش را نوازش می‌کرد‌، می‌شنید: «حقیقت را در کتاب‌ها جستجو کن...». صدا آنقدر نازک بود که گویی از تار عنکبوت‌های قدیسینِ نگهبانِ کلیسا آویزان شده است. زین پس او کتاب‌ها را می‌خواند، ورق‌هایشان را با نوک انگشتان، همچون پوست ممنوعه‌ی حقیقت لمس می‌کرد. شبی، صدای خش-خشِ پارچه‌ی ردای کشیش، خواب را از چشمانش ربود. برادر ماتئوس در سایه‌ی قفسه‌ها ایستاده بود و انگشتان درازش روی جلد کتابی کهنه می‌لغزیدند. کریستوف پرسید: «چرا این کتاب‌ها را نگه داشته‌اید؟ مگر کفر نیستند؟» کشیش مکثی کرد و چشمانش به در خزید؛ گویی خودِ در می‌توانست شنوا باشد. پاسخ داد: «حقیقت گاهی شمشیری دولبه است...» و آهی از روی ترس کشیده و ادامه داد: «و سوزاندنش، تنها جرقه‌ی آتش را بزرگ‌تر می‌کند.» روزها، کریستوف مجبور بود در مراسم‌هایی شرکت کند که وجهه‌ی انسانیت‌اش را هدف گرفته بودند. زنان بیوه را با طناب‌هایی که بوی خاکستر می‌دادند، به ستون‌های چوبی بسته و فریادهایشان را زیر نوای سرودهای مذهبی خفه می‌کردند. آبِ «مقدس» از چاهی کشیده می‌شد که قورباغه‌های مرده در آن شناور بودند و سکه‌های مردم، به‌جای نان، به دهانِ مجسمه‌های طلاییِ بی‌حالت ریخته می‌شدند. شبی، پس از آنکه جیغ‌های زنی بی‌گناه در شعله‌ها گم شد، برادر ماتئوس او را به گوشه‌ای کشاند. دستش روی شانه‌ی کریستوف سنگینی می‌کرد، انگار می‌خواست استخوان‌هایش را خرد کند و شروع به صحبت کرد: «اینجا حتی سایه‌ها هم زبان دارند...» نفسش بوی دود و وحشت می‌داد، ادامه داد: «باورهایت را قورت بده، وگرنه خودت را به‌جای حقیقت خواهی سوزاند.» کریستوف آموخت نقابِ تسلیم را بر چهره بچسباند؛ سرش را مانند گلی شکسته خم می‌کرد، دعاهایی می‌خواند که در تهِ دلش به خنده تبدیل می‌شدند؛ در خفا، میان کتاب‌ها به جستجوی «انسان و طبیعت» می‌پرداخت؛ کتابی که پدرش از آن به عنوان «آیینه‌ای برای روح جهان» یاد کرده بود. اکنون، آن آیینه زیر خروارها کلمه‌ی ممنوعه دفن شده بود، گمگشته‌ای در جنگلی از دروغ‌ها ...
  10. فصل سوم: طغیان الکساندر زمستانِ سوزان ۱۳۳۵ میلادی، قلمرویی از یخ و اندوه بود. برف تا زانوها انباشته و گرسنگی، خِرَدِ مردم را چون موم نرم می‌کرد. کودکانی اسکلت‌وار با چشمانی گودافتاده، بر درهای ترک‌خورده‌ی کلیسا کوبیده و با آوایی خشک التماس تکه‌نانی می‌کردند. کشیشانِ سنگ‌دل، در ازای آخرین سکه‌های پنهان‌شده در مشت‌های لرزان روستاییان، به آنان وعده‌ی «آرامشی ابدی در آغوش بهشت» می‌دادند. الکساندر دیگر تاب نیاورد. کیسه‌ی فرسوده‌ای را که سال‌ها از فروش هیزم به دوش کشیده بود، بر شانه‌هایش افکند و با گام‌هایی آهنین، به سوی کلیسا روانه شد. ناقوس‌های کلیسا در همهمه‌ای شوم با شیوَن کودکان درمی‌آمیخت. مردمِ یخ‌زده، همچون سایه‌هایی لرزان، در حیاطِ سفیدپوشِ کلیسا صف کشیده و نفس‌هایشان ابرهایی یخ‌زده می‌ساخت. الکساندر، وارد شده و بر پلکان سنگی ایستاد. فریادش، سکوت مرگبار برف را شکست: «این سکه‌ها را می‌دهم تا جهنمِ نقاب‌زدۀ شما را به آتش بکشم! هیچ انسانی نباید قربانی گرسنگی شود تا بهشتِ دروغینتان از زمزمه‌ی گرسنگان انباشته گردد!» کشیشِ پیر، با ردای سیاه‌رنگش که بوی خفقانِ کندر می‌داد، لبخندی شیطانی بر چهره نشاند و با حرکتی نمادین، جمعیت را چون گرگ‌هایی گرسنه به سوی او برانگیخت. همان مردمی که روزی از دست‌رنج الکساندر نان خورده بودند، اینَک با چوب و بیل، بر پیکر او می‌کوبیدند؛ گویی هر ضربه، تلنگری بود برای فراموشی شرم‌شان ... الکساندر زیر آوارِ خشمِ کور، نجواکنان گفت: «انسانیت... هرگز... نمی‌میرد...» و آنگاه، در میان برف‌ها به خوابی ابدی رفت. خونش بر صفحۀ سپید زمستان، گل‌های سرخی کشید که گویی بهار، حتی در خاطره‌ها نیز تاب دیدن سرخیِ آن را نداشت.
  11. فصل دوم: آموزه‌های پدر کریستوف در ده سالگی، همچون نهالی بود که ریشه در خاکِ خردِ پدر دوانده بود. یک روز، در جنگلِی پر از برگ‌های زرد پاییزی، هنگام جمع‌آوری هیزم، از پدر پرسید: «پدر، چرا ما به کلیسا نمی‌رویم؟ مگر خدا در آنجا زندگی نمی‌کند؟» لبخندی رضایت‌بخش روی چهره الکساندر نمایان شد، تبرش را زمین گذاشته و بر تنه‌ی درختی تکیه کرد. درحالی که نور خورشید از میان شاخه‌های بلوط به چهره‌ی او تابیده و سایه‌هایی از اندوه در چشمان آبی‌اش موج می‌زد، پاسخ داد: «پسرم، کلیساها سنگ‌اند... اما خداوند را می‌توان در نفسِ بادی که برگ‌ها را می‌رقصاند، گرمای آتشی که ما را از سرما نجات می‌دهد و دست‌هایی که بی‌چشم‌داشت به هم کمک می‌کنند؛ حس کرد.» دستان زخمی‌اش را باز کرده و ادامه داد: «کشیشان بهشت را می‌فروشند، اما من به چشم خود دیده‌ام که چگونه تقسیم یک نانِ گرم می‌تواند بهشتی روی زمین خلق کند.» آن روز، الکساندر برای اولین بار از «جنگ‌های صلیبی» سخن گفت؛ از پادشاهانی که روستاها را به نام خدا خاکستر کرده و کشیشانی که فقر را تقدیس می‌نمودند. کریستوف، در سکوت، به شعله‌های آتش خیره شده و بذرِ شک را در قلبش کاشت.
  12. درود بر نویسنده‌‌‌ی توانا ;) نقد اول (به سبک کامنت اول پست‌ها) ولی واقعا روشن کردن چراغ اول حس جالبیه موضوع انتخاب شده واقعا موضوع قشنگ و چالش برانگیزیه، زندگی ناهید تحت فشارهای وارده بهش، تفاوت و اهمیت زن و مرد در سبک زندگی سنتی ... شخصیت پردازی ها عمیق و باورپذیرن. فضاسازی و جزئیات به خوبی پیاده‌سازی شدن. دیالوگ‌ها به خوبی با کاراکترها سینکه. سبک نوشتاری و جملات هم باعث می‌شه تا احساسات به خوبی به خواننده منتقل بشه. همه‌چیز مثل همه نوشته‌هات پرفکته ... ولی یک‌سری سوالات هم ممکنه برای خواننده پیش بیاد؛ چه چیزی باعث شده تا حیدر اینطور بشه؟ آیا به قول روانشناس‌ها، ریشه در کودکی و تربیت خانوادگی داره ؟ یا مشکلات اقتصادی و فشارهای اجتماعی و حرف های بقیه این بلا رو سرش آورده ؟ در کل واقعا عالیه، آفرین ;)
×
×
  • اضافه کردن...