-
تعداد ارسال ها
23 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3
A.H.M آخرین بار در روز مهر 8 برنده شده
A.H.M یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره A.H.M
- تاریخ تولد 09/29/2000
آخرین بازدید کنندگان نمایه
دستاورد های A.H.M
-
معصومه بهرامی فرد شروع به دنبال کردن A.H.M کرد
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود، وقت بخیر نهایتا تا تاریخ ۳۰ آذر ۱۴۰۴، انجام میشه ... -
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود نهایتا تا تاریخ ۲۵ آذر ۱۴۰۴، انجام میشه -
A.H.M شروع به دنبال کردن the___speak کرد
-
the___speak شروع به دنبال کردن A.H.M کرد
-
معرفی و نقد رمان نقطه بی صدا | دیبا کاربر انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای نوشین ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
سلام، وقت بخیر در ابتدا به خاطر داستان خوب و قلم جذابتون بهتون تبریک میگم ... نقد: مشکلات نگارشی؛ نیمفاصلهها، استفاده از نقطه، ویرگول و ... بطور مثال: باد سردی از پنجره ی شکسته سمت راننده به صورتش می خورد با رعایت اصول نگارشی: باد سردی از پنجرهی شکسته سمت راننده به صورتش میخورد. بنظرم شاید بشه خیلی از جملات رو با جملات بهتر هم جایگزین کرد، بطور مثال همین جمله بالا رو میشه بصورت زیر اصلاح کرد: باد سردی، که از پنجره شکسته سمت راننده میوزید، به صورتش میخورد. یا جمله زیر رو : نفسش را حبس کرد. زیر لب گفت: میشه به این صورت هم نوشت: نفسش را حبس کرده و زیرلب گفت (یا زمزمه کرد): یا صدای قدمهاش روی پلهها، مثل پتک روی دل سام میکوبید اصلاح شده: صدای قدمهایش هنگام عبور از پلهها، به مانند پتک روی دل سام کوبیده میشد. و خیلی از جملات دیگر رو میشه بهتر و غیر تکراریتر بیان کرد. (البته به نحوی که سبک روایت و ساختار رمان هم آسیبی وارد نشه) فاصله بین پاراگرافها بنظرم زیاده. (ارتفاع) شاید بهتر باشه که بطور ناگهانی از کلمات محاورهای در جملات کتابی و رسمی استفاده نکنیم، بطور مثال: باصدای لرزون و پراز بغضش اصلاح شده: باصدای لرزان و پر از بغضش یا جمله زیر: صدای خنده و موزیک از طبقهی پایین بالا میاومد اصلاح شده: استفاده از فعل میآمد. علائم نگارشی مربوط به گفت و گوها سعی بشه که رعایت بشه، بطور مثال: مادرش را دلداری میداد.: خانم افشار اصلاح شده: مادرش را دلداری میداد :(( خانم افشار البته تو جاهایی که دیالوگهای زیادی رد و بدل میشه، میشه از علامتهایی مثل - و ... برای مشخص کردن گوینده جمله استفاده کرد. (که در بسیاری از جاهای داستان هم استفاده شده) خیلی جاها میشه به جای استفاده از ... از علائم نگارشی مثل ! و ... استفاده کرد. بطور مثال: نه ... نه برای اون اصلاح شده: نه! نه برای اون یکسری نکات ریز هم بهتره برای جملهبندی بهتر رعایت شوند، بطور مثال: حدود پنجاه و هشت ساله اصلاح: حدودا پنجاه وهشت ساله یا سریع نگاهش را به برگه برگرداند اصلاح: سریعا نگاهش را دزدید لطفا توجه داشته باشید که مواردی که بالا گفتم فقط شامل مثالها نمیشه ... از این مسائل که بگذریم؛ راجب ژانر، بنظرم عبارات با فضای احساسی. شخصیتمحور اضافی هستند (این عبارات در دسته ژانر قرار نمیگیرند، البته تا جایی که من اطلاع دارم) اما خب درام - روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی؛ مناسب هستند. راجب مقدمه باید بگم که واقعا خیلی از مقدمه لذت بردم. زیبا و احساسی بود. خلاصه هم به خوبی نوشته شده و حس کنجکاوی رو برمیانگیزه تا خواننده رمان رو بخونه و مطلب خاصی رو هم اسپویل نمیکنه. نام رمان هم که نقطهی بیصدا هستش، تا جایی که من دیدم تکراری نیست و اسم مناسبی برای رمانه (بنظرم همیشه نویسنده همون اول قبل از اینکه شروع به نوشتن رمان کنه، بهترین اسم ممکن رو براش انتخاب میکنه) ... راجب قلم هم اگر بخوایم صحبت کنیم، بطور کلی قلم خوب و مناسبی دارید ولی میتونه بهتر هم بشه ... نظر شخصی من اینه که فضاسازیها یه مقداری شتاب زده انجام میشن و همچنین توصیفات هم کم هستند که البته بنظرم با توجه به سبک نوشتاری این مورد مشکلی نداره؛ نکته بعدی روند و ریتم کند داستانه، بنظرم داستان خیلی جاها کند پیش میره و این موجب خستگی خواننده میشه ولی خب از طرفی هم به خوبی از اصل غافلگیری هم استفاده میشه (هر چند قسمت یکبار) که نکته مثبت و خوبه؛ موضوع بعدی هم که در این راستا قرار میگیره اطلاعاتیه که بصورت قطره چکانی تزریق میشه و جالبه و یکجورایی هر قسمت حرفی برای گفتن داره ولی این موضوع مثل یک شمشیر دولبه میمونه، هم خوبه و هم بد؛ بستگی به خواننده داره! انسجام هم بطور کلی اوکیه ولی خب بنظرم میتونه خیلی بهتر هم بشه ... شخصیتپردازیها هم میتوانند که خیلی بهتر شوند و ما باهاشون ارتباط بهتری گرفته و بیشتر آشناشیم ... خود من معمولا سعی میکنم بعد از نوشتن، چند روز بعد دوباره اون نوشته رو بخونم؛ این کار معمولا موجب بهتر شدن نوشته میشه ... در نهایت منتظر یک پایان زیبا و شوکه کننده در این داستان از سوی شما نویسنده گرانقدر هستیم ;) (این نقد مربوط به قبل از به اتمام رسیدن رمان میباشد) و همچنین منتظر داستانهای بعدیتون ... موفق باشید.- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
-
درخواست کاور داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
تشکرات فراوان- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
با سلام و احترام، وقت بخیر؛ درخواست ویراستاری داستان کوتاه موش قرون وسطی را دارم. با تشکر
- 82 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
با سلام و احترام، وقت بخیر درخواست کاور برای داستان کوتاه موش قرون وسطی رو داشتم. عکس پیشنهادی: با تشکر -
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
با سلام و احترام بدینوسیله پایان داستان کوتاه موش قرون وسطی اعلام میدارم. چقدر رسمی شد 😁😅 داستان کوتاه موش قرون وسطی- 27 پاسخ
-
- 1
-
-
قرون وسطی داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پایان: کریستوف و یحیی، دو روحِ در هم تنیده در طوفانِ تاریخ، پس از فروپاشی دیوارهای دروغ و جهل، گام بر جادهای نهادند که دیگر زنجیرهای سنگین ترس و تاریکی در آن نبود. سایهها، اکنون در پرتو آگاهی، بیجان و بیقدرت بر زمین میافتادند. آنها، در کنار هم، با موش سفید وفادار، که همچون نگهبانی خاموش در کنارشان میدوید، کولهباری از زخمهای مقدس شجاعت و گنجینهای از خردِ زمین و آسمان را با خود حمل میکردند. افق پیش رویشان، دیگر در آتشِ جهنم ترسناک نبود، بلکه در گرمای دستهای به هم گرهخورده، امیدی تازه میدرخشید؛ افقی که انسانیت را نه در وحشت از دوزخ، بلکه در نوازش قلبی به قلب دیگر معنا میکرد. آنها دریافته بودند که نور حقیقی، نه در بلندای برجهای سنگی، بلکه در ژرفای نگاههایی است که بیادعا، جان خود را برای دیگری میگشایند. راه همچنان در مههای تردید و رنج ادامه داشت، راهی دشوار و پرپیچوخم اما نخستین گام رهایی، چون تبری بر یخهای قرون، برداشته شده بود؛ گامی که جهان درون و بیرونشان را برای همیشه در آتش امید گداخته بود. آنها ایمان داشتند که انسان میمیرد، جسم خاکی در خاک میپوسد، اما روح انسانیت هرگز نمیمیرد؛ چرا که تا زمانی که دستی در تاریکی، دستی دیگر را بیابد و قلبی برای دیگری بتپد، زندگی در تاروپود هستی جاری خواهد ماند. و پشت سرشان، ردپای موش سفید در برف، همچون نوری خاموشنشدنی، درخششی ماندگار داشت!- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان کوتاه
- فسفلی
-
(و 8 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
قرون وسطی داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
فصل هشتم: روز نمایش صبح روز بعد، پیش از آنکه نخستین پرتوهای خورشید بتواند دیوارهای سنگی واتیکان را لمس کند، صدای زنجیرها و قدمهای سنگین نگهبانان در راهروهای زیرزمینی طنین انداخت. درِ سیاهچاله با صدایی ناهنجار باز شد، گویی دهان جهنم برای بیرون افکندن دو روح ناسازگار گشوده شده بود. کشیشی جوان با چشمانی خالی از هرگونه احساس، زنجیرهای کریستوف را گرفت و او را که به سختی نفس میکشید، از زمین بلند کرد. زخمهای کهنه روی مچهایش دوباره خونریزی کردند، گویی زنجیرها عمداً پوستش را میدریدند تا درد، هوشیاری را در او زنده نگه دارد. میدان اصلی کلیسا، محاصره شده بود توسط جمعیتی که چهرههایشان آینهای از ترس و کنجکاوی بود. برخی انگار برای تماشای یک معجزه آمده بودند، و برخی دیگر برای خندیدن به مرگ یک گناهکار. کریستوف، با بدنی که زیر بار بیماری و شکنجه فرسوده شده بود، روی سنگهای سرد میدان افتاد. نفسهایش کمعمق و نامنظم بود، گویی هر دم، آخرین نفسش محسوب میشد. پاپ، در ردایی سفید که زیر نور مهآلود صبحگاهی به رنگ خاکستری میزد، بالای سر او ایستاد. دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و شروع به خواندن دعاهایی کرد که بیشتر به طلسمهای جادویی شباهت داشتند تا کلمات مقدس. یحیی، در گوشهای دیگر از میدان، با زنجیرهایی که استخوانهایش را میفشردند، به این صحنه خیره شده بود. چشمانش، برخلاف بدن شکستهاش، همچنان مانند شهابهایی در تاریکی میدرخشیدند. زیر لب زمزمه کرد: «مرگ تنها دروازهای است، اما هنوز زمانش نرسیده.» صدایش آنقدر آرام بود که گویی بادی گذرا بر برگهای خشک پاییزی بود. پاپ، با حرکتی نمایشی، ظرف آب مقدس را برداشته و محتوایش را روی بدن کریستوف پاشاند. قطرات آب روی صورت زخمی او جاری شدند، اما هیچ معجزهای رخ نداد. سکوت سنگینی بر میدان حاکم شد. مردم، حتی جرات نفس کشیدن نداشتند. پاپ، برای آخرین ضربه، چوبدستی نقرهای نمادین را بالا برد و با تمام نیرو بر سر کریستوف کوبید. ضربهای که گویی میخواست نه تنها جسم، بلکه روح او را نیز خرد کند. کریستوف بیهوش شد و خون از شقیقهاش جاری شد. اما سپس، اتفاقی غیرمنتظره رخ داد. دستهای پاپ ناگهان به لرزه افتاد. چوبدستی از انگشتانش رها شد و با صدای بلندی روی سنگها افتاد. عرق سردی بر پیشانی او نشست و سرفهای خشک و دردناک سکوت را شکست. او که لحظاتی پیش با اطمینان از قدرت الهیاش سخن میگفت، حالا خودش در برابر چشمان حیرتزده مردم، به زانو افتاده بود. ردایش را کنار زد و لکههای سیاه طاعون، زیر نور خورشید آشکار شدند. جمعیت در سکوت مطلق فرو رفت. ترس و ناباوری در چهرههایشان موج میزد. بیماریای که از کریستوف به پاپ سرایت کرده بود، نه یک تنبیه الهی، بلکه نمادی از شکنندگی قدرتی بود که کلیسا سالها با آن بر مردم حکومت کرده بود. پاپ، با چشمانی گشاده از وحشت، به آسمان خیره شد و با صدایی لرزان نجوا کرد: «پروردگارا آیا این آزمون توست، یا انتقام جهلی که من بر جهان گستراندم؟» در گوشه میدان، یحیی سرش را آرام بالا آورد. لبخندی محو و تلخ بر لبانش نقش بست، گویی سالها انتظار این لحظه را کشیده بود. زمزمه کرد: «سرانجام، زمانه حقیقت را نشان داد...» خبر مرگ پاپ، مانند آتشی در جنگل خشک، به سرعت در سراسر اروپا پخش شد. پایان دورانی که زیر سایه جهل و ترس، روح انسانها را به اسارت گرفته شده بود اما برای کریستوف و یحیی، این پایان نبود؛ بلکه آغازی بود بر راهی که حتی تاریکترین سیاهچالهها نیز نمیتوانستند آن را بپوشانند.- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان کوتاه
- فسفلی
-
(و 8 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
قرون وسطی داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
فصل هفتم: سنگهای سرد واتیکان واتیکان، همچون هیولایی از سنگِ مرمر و وحشت، در مهِ صبحگاهی ظاهر شده بود؛ برجهایش نه زیبا، بلکه مانند چنگالهایی یخزده به آسمان چنگ انداخته بودند. حوض مرکزی آیینهای بود که ابرهای تیره را منعکس میکرد و ستونهای پیرامونش سایههایی بلند ایجاد میکردند، گویی زندانیانِ فراموششده تاریخ بودند. کریستوف را، همچون باری آلوده، از دروازههای بلند عبور دادند. نفسهایش به شماره افتاده بود و لکههای سیاه روی گردنش زیر نور خورشید همچون حفرههایی به سمت دنیای مردگان میماندند. نامهی مهرومومشده را به نگهبانی با زرهی براق سپردند؛ مردی با چشمان بیحرکت که گویی از پشت نقاب فولادیاش جهان را نمیدید، بلکه تنها از آن عبور میکرد. پاپ در تالاری به بلندی یک غار بر تختی از عاج نشسته بود. ردایش سفید بود، اما سایه تخت همچون لکهای از گناه بر آن گسترده بود. نامه را باز کرد و بیآنکه بر خطوط آن مکث کند، نگاهش را به پیکر لرزان کریستوف دوخت. لبهای نازکش به سختی تکان خوردند: «طاعون این مهمان ناخواندهی جنگل سیاه را به حریم مقدس ما آوردهاند؟» سکوتِ سنگین تالار را صدای کشیشی پیر شکست؛ پیرمردی با ریش سفید و چشمانی ریز مانند مُهره که به جلو آمده و گفت: «قداستبخش، این آزمایشی است از سوی خداوند عیسی مسیح، اگر شیطان در او باشد، در آتشِ تطهیر خواهد سوخت. اما اگر رحمت الهی شامل حالش شود، جلالِ نام شما را فریاد خواهد زد.» پاپ انگشتانش را به هم فشرد، گویی محاسباتی نادیدنی را در ذهنش تکمیل میکرد. سرانجام اشاره کرد: «به سیاهچالهی شرقی ببریدش؛ جایی که نغمهی زنجیرها، دعاهایمان را آهنگین میکند، کنار آن زندانی مسلمان.» لحنش هنگام گفتن آخرین کلمه پر از نفرت بود. سیاهچاله شرقی، شکافی نمور در دل سنگ بود؛ پر از بوی کپک و ادرار کهنه. زنجیرها همچون ریشههای فلزی جهنم از سقف آویزان بودند. کریستوف را روی زمین خیس انداختند. در تاریکی صدایی آشنا نامش را فریاد زد؛ «کریستوف؟» یحیی از گوشهای تاریک به جلو خزید، زنجیرهایش نالهای دردناک سر دادند. صورتش زیر ریشهای انبوه گم شده بود، اما چشمانش مانند شهابهایی در تاریکی میدرخشیدند. دستان زخمیاش، که ناخنهای کندهشدهشان هنوز جای زخم سرخ داشت، پیشانی سوزان کریستوف را لمس کرد. سردی آن دستان زخمی، مرهمی بر آتش درون کریستوف بود. «طاعون» زمزمهی یحیی در تاریکی پیچید. سپس با زبانی عجیب، ترکیبی از لاتین و واژگان مادریاش ادامه داد: «اما زمین هم زهر دارد، هم پادزهر» از بین پارههای ردای مندرسش مشتی برگ خشکِ بومادران و پوستِ درخت سنجد بیرون کشید و در کف دست مجروحش سایید؛ بوی گسشان، بوی تازهای به فضای آلوده سیاهچاله داد. «مادرم در کویر زخم عقرب را با این روش، درمان میکرد.» کریستوف که درد آگاهی را از سرش ربوده بود پرسید: «چرا به من کمک میکنی؟ مگر در جنگ نیستیم؟!» یحیی مرهم گیاهی را بر زخمهای سیاه گردن کریستوف گذاشت. حرکاتش آرام و پر از تمرکز بود سپس پاسخ داد: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا میفشارد، بیآنکه نامی از دین بر زبان آرد.» فردای آن شب، کشیش سفیدریش با دستمالی معطر بر بینیاش در آستانه سیاهچال ایستاد. با انزجار به کریستوف که نیمهجان بر زمین افتاده بود و یحیی که پارچهای خیس بر پیشانی او گذاشته بود، نگاه کرد: «قداستبخش دستور دادهاند که فردا پیش از طلوع آفتاب، هر دو را به میدان "تطهیر" ببرید.» نگاهش روی یحیی متمرکز شد؛ «و این کافر شاهد سوختن شیطان در بدن این پسر خواهد بود. شاید عبرت بگیرد.» در فولادی با صدایی مهیب بسته شد. کریستوف لرزید، یحیی دستش را بر شانه لرزان او گذاشت. گرمای آن دست با وجود زنجیر، نیرویی عجیب و امیدبخشی داشت: «نترس. مرگ اگر بیاید، تنها دروازهای است. اما گاهی...» به برگهای باقیمانده روی زمین اشاره کرد و ادامه داد: «گاهی زمین پیش از آسمان رحمتش را به بندگانش نشان میدهد. نیرویت را جمع کن فردا روز نمایشِ است.» کریستوف به تاریکی خیره شده بود. تصویر پدرش، الکساندر، درحالی که به او میگفت امید آخرین چیزی است که میمیرد تدائی شده بود، پدر، با نجواهایی آرامشبخش ادامه داد: «انسانیت هرگز نمیمیرد.» و این بار، نه با یأس، بلکه از اعماق قلبش پاسخ الکساندر را داد: «نه پدر، نمیمیرد.» سپیدهدم فردا، پرده آخر نمایشی بود که واتیکان برای ترساندن جهان ترتیب داده بود. اما بازیگران، نقشهای نوشته شده را نخوانده بودند.- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان کوتاه
- فسفلی
-
(و 8 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود نهایتا تا تاریخ ۱۰ تیر ۱۴۰۴، انجام میشه. -
قرون وسطی داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
فصل ششم: بیماری و نجات سایههای سنگین شب، اتاقک زیرشیروانی را در چنبره گرفته بودند. بوی نمِ گندیده چوبهای پوسیده و عطر تلخ گیاهان دارویی در هوا میپیچید. کریستوف روی تشک کهنهای از کاه، میان تب و هذیان، دستان لرزانش را بر پوستش میکشید؛ گویی میخواست لکههای سیاهی را که همچون ریشههای شیطانی در گوشتش رخنه کرده بودند، بکَند. هر لمس، دردِ آتشینی را به دنبال داشت، انگار خزههای مرگ، تاروپود وجودش را میجویدند. از پنجرهی شکسته، زوزهی باد میآمد و شعلهی شمعِ رو به مرگ، سایههایی رقصان بر دیوارهای ترکخورده میانداخت. موش سفید، همان که چشمان درخشانش یادآور ستارههای ماریا در آخرین شب زندگیاش بود، روی طاقچهی تاریک نشسته بود. دمش آرام تکان میخورد، گویی نقش نگهبانی را بازی میکرد که میدانست طاعون، این مهمان ناخواندهی کلبهی ارواح، آماده است تا میزبانش را به سرزمین سایهها ببرد. برادر ماتئوس هرشب، مانند شبحی گناهکار، از پلههای چوبیِ غرغرو بالا میخزید. ردِ چراغی که در دست داشت، روی دیوارها لرزیده و سایهاش را به هیولایی بیسر تبدیل میکرد. دستان زمخت و پینهبستهاش که روزگاری فقط برای بلند کردن شلاق و فشردن گردن گناهکاران به کار میرفت، حالا با حرکتی لرزان، مرهمی سرد از عصارهی بابونه و بومادران را روی پیشانی سوزان کریستوف مالیده و لب به سخن گشود: «کشیش دارد بوی گند مرگ را حس میکند. اگر بفهمد تو را پشت این دیوارها پنهان کردهام...» صدایش را قورت داد و نگاهش به صلیب نقرهای افتاد که روی سینهاش آویزان بود و ادامه داد: «نه فقط تو، بلکه هردویمان را به عنوان خائن، به شعلههای پاککننده میسپارد.» اما دیوارهای کلیسای ناجنز، از ترکهای ریزِ رازهای ناگفته انباشته بود. سه شب بعد، زمانی که باران تندی بیرون میغرید، صدای ضرباتِ کوبنده بر درِ اتاقک، قلب ماتئوس را منجمد کرد. قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد، کشیش پیر با ردای سیاهی که گویی بخشی از تاریکی شب بود، مشتعل به مشعل، با شانهای خمیده از خشم، وارد شد. نور زردِ شعله، صورت ژندهپوش کریستوف را روشن کرد؛ چهرهای که حالا زیر لکههای سیاه، نیمهجان بود. «طاعون!» فریادش از نفرت میلغزید و صلیبش را بالای سر کریستوف گرفت، انگار میخواست دیو درونش را بکُشد. «نفسهایش نجاست را در این مکان مقدس پخش میکند! باید پاکسازی شود... پیش از آنکه همه را به ورطهی هلاک بکشاند!» ماتئوس با صورتی رنگپریده و رگهای گردنِ برآمده از وحشت، خود را میان کشیش و تختِ کریستوف انداخت. دستانش لرزید، اما صدایش برای اولین بار، مانند فولادی سرد در فضا برید؛ «واتیکان، کشتی هدایا فردا از بندرگاه میگذرد. اگر او را به آنجا ببریم شاید پزشکانِ پاپ...» کشیش بزرگ، اجازه کامل شدن جمله را نداده و فریاد زد: «و اگر این شیطانِ ناقلِ مرگ، کشتی را نفرین کند؟!» کشیش پیر مشعل را نزدیکتر برد، تا حدی که بوی موی سوختهی کریستوف فضا را پر کرد. «تو جرأت میکنی جان دهها نفر را به خطر بیندازی؟» برادر ماتئوس با ترس و سخنان شکسته، به جای کریستوف لب به سخن گشود: «اگر بمیرد، خونِ بیگناهی بر دامانِ کلیسا خواهد ماند.» ماتئوس پافشاری کرد، انگار هر کلمه را با دندان میقاپید. «اما اگر زنده بماند... شاید این، آزمونی باشد از سوی خداوند، آزمونی برای نشان دادن رحمتی که حتی بر زشتترین گناهکاران نیز جاری میشود.» برادر ماتئوس از رموز سخن آگاه بود و به ژرفی میدانست چگونه واژگان را بچیند تا کشیش فرتوت را که سینهاش از چرکِ رذایل انباشته بود، به تسلیم وادارد. کشتیِ بادبانیِ «سنت مایکل»، با بادبانهای وصلهخورده و بدنهای خسته از امواج خروشان، بیشتر به تابوتی شناور میماند تا نجاتدهنده. کریستوف را در پارچهای آلوده پیچیدند به مانند جسد میان صندوقهای طلا و نقرهی هدیه به واتیکان انداختند. هوای نمورِ انبار، پر از بوی نمکِ گندیده و ترشحِ موشهای مرده بود. در تاریکی، تنها صدا، نالههای بریدهبریدهی کریستوف و زنجیرهای یحیی، اسیر جنگی با رداهای مندرس بود که بر کف کشیده میشد. یحیی، با حرکتی کند و دردناک، انگار که هر اینچ جابهجایی، تیغی بر زخمهای کهنهاش میکشید، خود را به کریستوف رساند. دستانش را که جای ناخنهای کندهشده، همچون دهانهای باز روی انگشتانش فریاد میزدند، به آرامی بر پیشانی تبدار کریستوف لغزاند. «طاعون...» نفسش بوی رنجِ سالها اسارت را داشت. سپس به لاتینی شکسته، زبانی که از کشیشان زندان آموخته بود، خواستهاش را فریاد زد: «آب و پارچهای پاک.» نگهبانِ کشتی، مردی با صورتی زخمخورده و دندانی شکسته، به یحیی خندید؛ «برای چه؟ این یکی هم که نیمهجان است. تو را چه به این کار؟ مگر نه اینکه خودت تا فردا شاید طعمهی ماهیها شوی؟ اصلا چه سودی برای ما دارد؟» یحیی چشمان را تنگ کرد به نحوی که نورش در تاریکی، چون شمشیری برّان بر چهرهی نگهبان افتاد: «اگر بمیرد، طاعون در این قفسِ چوبی منتشر میشود. تو و همهی خدمه، پیش از رسیدن به ساحل، قربانیِ تبِ سیاه خواهید شد. سکوت سنگینی فضای انبار را فراگرفت. حتی پارازیتِ موشها نیز قطع شد. نگهبانان به هم نگاه کردند. ترس، بر طمعِ تحویل جنازهی بیجان به مقامات کلیسا چیره شد. سطل آبی کدر و پارچهای آلوده به روغن را که بیشتر به پارهچرمی شبیه بود، به سوی یحیی پرتاب کردند. یحیی، با حرکاتی که گویی از رقصهای سرزمین مادریاش الهام گرفته بود، پیشانی کریستوف را شست. از لای زخمهای کهنهی روی ساعدش، برگهای خشکِ مریمگلی و آویشن را درآورد؛ گنجینههایی که سالها در گوشهی سلولش پنهان کرده بود. وقتی مرهم را روی زخمهای سیاه مالید، کریستوف چشمانش را که گویی از ورای مهی غلیظ میجستند باز کرد. «چرا؟» صدایش خشک و شکسته بود، مثل برگهای پاییزی زیر باران. یحیی مکثی کرده و خاطراتی از کویرهای پهناور، جایی که مادرش زیر آسمانِ پرستاره، زخمهای پدرش را با گیاهان صحرایی التیام میداد، در ذهنش موج زد. «زیرا تو هم صدایت را در این تاریکی گم کردهای» آهی کشیده و ادامه داد: «و شاید شفای تو، آغاز رهایی من باشد.» روزها گذشتند یا شاید ساعتها! در کشتیِ بیرمق، زمان مفهومی گمشده بود. تب کریستوف، همچون امواج دریا، بالا و پایین میرفت. گاهی هذیان میگفت و نام ماریا و الکساندر را فریاد میزد، گاهی ساکت بود و به داستانهای یحیی از سرزمینی گوش میداد که ستارهها آنقدر نزدیک بودند که کودکانشان را در سبدهای نور میخواباندند. یحیی از رودهای خروشان، کوههایی که سر به ابرها میکشیدند، و آوازهایی که باد از میان شنها میربود، میگفت. و کریستوف، در میان درد، برای اولین بار پس از سالها، گرمای امید را هرچند کوچک در خود احساس میکرد. اما واتیکان با دیوارهای بلند و دروازههای برنجیاش؛ آیا واقعاً پناهگاهی بود؟ یا تنها تلهای زیبا برای به دام انداختن انسانهایی که مرگ، پیگیریشان را میکرد؟ کشتی به پیش میرفت اما امواج، هر لحظه خروشانتر میشدند، گویی دریای خشمگین میخواست پیش از رسیدن به مقصد، همهچیز را در خود ببلعد.- 10 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان کوتاه
- فسفلی
-
(و 8 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :