رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Trodi

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    355
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Trodi

  1. Trodi

    بیوگرافی| مجید رضوی

    ایشان در سال ۱۳۹۸ با محمد رضا خانزاده، مدیر شرکت اکسیر نوین آشنا شدند. در آن زمان ایده‌ای در ذهن خود داشت، او ایده‌اش را با محمدرضا خانزاده مطرح کرده و بر همین اساس تصمیم گرفته شد که شرکت اکسیر نوین روی طرح و ایده مجید رضوی سرمایه‌گذاری کند.
  2. Trodi

    بیوگرافی| مجید رضوی

    زندگی هنری مجید رضوی از همان دوران نوجوانی علاقه شدیدی به خوانندگی و موسیقی داشت و علاقه و استعداد فوق العاده ایشان باعث شد تا خوانندگی را از سن ۲۰ سالگی آغاز کنند و به همین دلیل جزو جوان‌ترین و کم سن و سال‌ترین خواننده‌های موفق عرصه پاپ کشورمان محسوب می‌شوند.
  3. Trodi

    بیوگرافی| مجید رضوی

    ازدواج وی در تاریخ ۷ تیرماه سال ۱۴۰۲ ازدواج کرده و نام همسرشان نیلوفر نادری می‌باشد.
  4. Trodi

    بیوگرافی| مجید رضوی

    زندگی شخصی: مجید رضوی در ۲۸ اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۶ در کرمانشاه به دنیا آمد، ایشان هم اکنون ساکن تهران بوده و در این شهر زندگی می‌کنند.
  5. Trodi

    بیوگرافی| مجید رضوی

    مدرک تحصیلی: لیسانس موسیقی زمینه فعالیت: موسیقی سال‌های فعالیت: ۱۳۹۹ تاکنون ژانر: پاپ شغل: خواننده، ترانه سرا، آهنگساز منتشر کننده: اکسیر نوین
  6. Trodi

    بیوگرافی| مجید رضوی

    خلاصه زندگینامه تولد: ۲۸ اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۶ (۲۷ سال) محل تولد: کرمانشاه، ایران قد: ۱۷۸ سانتی ‌متر
  7. Trodi

    بیوگرافی| مجید رضوی

    بیوگرافی مجید رضوی مجید رضوی در حوزه موسیقی بسیار فعال و پرتلاش بوده و جالب است بدانید ایشان علاوه بر اینکه خواننده پرطرفداری هستند، ترانه سرا و آهنگساز بسیار موفقی نیز می‌باشند. ایشان در حوزه موسیقی پاپ ایرانی فعالیت کرده و در سال ۱۴۰۲ توانستند در کنار بهنام بانی عنوان بهترین خواننده پاپ ایران را در جشن حافظ از آن خود کنند.
  8. آن دختر سارا که حالا اسمش را فهمیدم، به آن پسر که برادرش بود گفت یک دختر دیده اما آن پسر باور نکرد. سارا همه‌جا را گشت تا شاید آن دختری که دیده را پیدا کند اما چیزی دست گیرش نشد. سارا رفت و من منتظر ماندم یکم دیرتر بروم از این‌جا. ساعاتی منتظر ماندم‌‌ و بعد به‌سختی از آن لانه (آکواریوم) درآمدم و تبدیل شدم. سرم را چرخاندم که بروم ولی با قامت سارا مواجه شدم که مات مرا نگاه می‌کرد. به‌گمانم تبدیل شدنم را دیده است. سارا بر روی زمین افتاد، خواستم از فرصت استفاده کنم و بروم، اما وجدانم مانع شد. درست است که مرا گرفته و زندانی کرده، ولی آسیبی به من نرسانده. جنگی درونم در گرفت دلم می‌گفت: «بمانم و از حالش مطمئن بشم»، ولی مغزم می‌گفت: « تو نمی‌دانی انسان‌ها چه قدرت‌هایی دارند، و چقدر می‌توانند خطرناک باشند، پس همین الان فرار کن و از این‌جا دورشو. دلم پیروز شد و من ماندم بالای سر سارا تا بهوش بیاید. بهوش که آمد، گیج اطرافش را نگاه کرد، مرا که دید چندین بار پلک زد و بعد با لکنت گفت: ـ تو مار بودی، بعد انسان شدی. تک‌تک کلماتش را با لکنت و ناباوری می‌گفت. می‌خواستم آرامش کنم ولی شروع کرد به‌گریه کردن و جیغ کشیدن، مطمئناً آن پسر با شنیدن جیغ‌هایش سریع این‌جا می‌آمد، پس زود تبدیل شدم و از آنجا خارج شدم. هنوز صدای جیغ‌هایش را می‌شنیدم. تبدیل به مار شدم و رفتم داخل یک چیزی شبیه به‌کوزه ولی با این تفاوت که یک گیاه بزرگ و پر برگ داخلش بود همان‌جا مخفی شدم؛ به‌خاطر آن حجم از برگ‌ها کسی قادر به‌دیدنم نبود. صدای‌شان را می‌شنیدم. (سارا) با انگشتم جایی که آن دختر وایستاده بود را نشان دادم و گفتم: - ارشیا اون دقیقاً این‌جا بود، اون یک هیولا و یا جادوگر بود، نمیدونم چی بود ولی تبدیل به یک دختر شد! ارشیا که به‌خاطر گریه‌هایم هُل کرده بود، گفت: ـ چی؟ کی تبدیل شد؟ درست بگو بدونم. نمی‌دانستم قضیه آن مار را بگم یا نه، پس گفتم: ـ این‌جا کسی نبود یهو یک دختر ظاهر شد مثل همونی که ظهر دیده‌بودم. دلم نمی‌خواست حتی یک دقیقه‌ی دیگر هم این‌جا بمانم، پس دست ارشیا را گرفتم و از زیرزمین بیرون آوردم. ارشیا: تو حالت خوبه سارا؟ چطور ممکنه آخه. مطمئنم توهّم و یا هم‌چنین چیزی نزدم، او واقعی بود. من چه موجودی را آوردم؟ اگر آسیبی به‌خانواده‌ام می‌زد چه؟ ـ ارشیا باور کن راست میگم اون موجود تو زیرزمین بود و من توهّم نزدم! از چهره ارشیا مشخص بود حرفم را باور نکرده‌‌. می‌ترسیدم، خیلی هم می‌ترسیدم که آن موجود آسیبی به‌خانواده‌ام بزند، او هنوز در این خانه‌است. ترسیده به‌اتاقم پناه بردم و یک گوشه نشستم. با فکر این‌که چه بلایی می‌توانست بر سر خانواده‌ام بیاورد‌ اشک‌هایم سرازیر شد. شب که همه آمدند دوباره همان حرف‌ها را گفتم ولی کسی باور نکرد. طوری نگاهم می‌کردند که انگار به‌یک دیوانه نگاه می‌کنند.
  9. همان ماری که آورده‌بودم، جلوی چشم‌هایم تبدیل به یک دختر زیبا شد، همان دختری که ظهر دیدم ولی ارشیا گفت توهّم زدم. این چه موجودی است؟ که جلویم تبدیل به یک دختر شد. مات ماندم و چشم‌هایم روی تن و بدن دختر در گردش بود. کم‌کم چشم‌هایم سیاهی رفت، نفهمیدم چه شد فقط یادم است افتادم. (لاریس) دنیای انسان‌ها جالب و پر از رنگ است. صدای بچه‌ها و پرنده‌ها از هر طرف به گوش می‌رسید. کمی گشت‌و‌گذار کردم، برایم جالب بود بدانم انسان‌ها چه موجوداتی هستند. چهره‌های مختلفی دیدم که برایم تازگی داشت، در مارشیا هرگز چنین چهره‌هایی ندیده‌بودم. البته من حق نداشتم با کسی جز افراد قصر در ارتباط باشم، و در بین مردم برم‌، دلیلش را نمی‌دانم ولی پادشاه (پدرم) این‌طور خواسته بود. فقط چهره انسانی هارون برادرم و پادشاه را دیده‌بودم. بعد گشت‌وگذار هر چه در ذهنم تصور کردم که داخل قصر و اتاق خودم هستم نشد، بارها تلاش کردم ولی نتیجه نداد. ولی من شنیده بودم اگر بخواهم می‌توانم برگردم به دنیای خودم، یعنی چه؟! چرا نشد، حالا چه کنم؟ وای اگر پادشاه بفهمد من چنین حماقتی کردم چه می‌شود؟ نشدکه‌نشد آخر زیر یک بوته رفتم و داخل خودم جمع شدم. اعتراف می‌کنم می‌ترسم و نباید می‌آمدم در این دنیای ناشناخته.‌ دلم همان قصر را می‌خواهد، دلم برادرم هارون را می‌خواهد. کمی بعد خوابم برد. با برخورد چیزی به سرم از خواب بیدار شدم. آن چیزی که به سرم خورد یک گردوله بود. (توپ) کمی بعد یک دختر آمد و توپ را برداشت؛ انگار مرا هم دید که بعد از مکثی آمد و مرا در دست خود گرفت، به‌سرعت سرم را بالا آوردم که آن دختر صورتش را برگرداند، دوباره مرا نگاه کرد و جیغی کشید و پرتابم کرد. من از آن ترسیده بودم و آن از من. کمی مکث کرد و آمد مرا بلند کرد. افراد دیگری هم آمدند، آن‌قدر زل زدند به تن و بدنم که دلم می‌خواست همه‌شان را نیش بزنم درجا بمیرند. اما حیف، حیف که اجازه نداشتم به انسانی آسیب برسانم. مرا برد پیش چند انسان دیگر و نشانم داد، می‌فهمیدم چه می‌گویند. گویا دخترک می‌خواهد مرا ببرد به خانه‌اش ولی آن دو انسان راضی نیستند. همان‌طور که آن دو انسان خواستند دخترک مرا رها کرد. خواستم از آن‌جا دور شوم که گیر کردم داخل چیزی، هر چه تلاش کردم نتوانستم خود را خلاص کنم. کمی بعد یک پسر آمد و آن گردوله که به سرم برخورد کرده بود را انداخت داخل چیزی من داخلش گیر کرده بودم. همراه آن چیزی که داخلش گیر کرده بودم مرا هم برد داخل یک اتاقک تاریک و کوچک(صندوق عقب ماشین) یعنی این‌ها برایم نقشه دارند؟‌ فهمیدند دختر پادشاه مارشیا هستم و می‌خواهند مرا به قتل برسانند؟ و یا مرا شکنجه کنند؟ این فکرها رهایم نمی‌کرد، کز کرده یک گوشه در خودم جمع شدم. بعد مدتی اتاقک از حرکت ایستاد. از بیرون صداهایی می‌آمد، صداها آرام شد. درِ اتاقک باز شد و یکی مرا همراه آن گردوله برداشت. همه‌جا تاریک بود، و من صورت آن فرد را ندیدم. چند قدم از آن اتاقک فاصله گرفت و بعد جیغی کشید، گردوله را پرت کرد، و من همراه آن گردوله روی زمین قل می‌خوردم. صدای جیغ آشنا بود برایم، کمی فکر کردم که یادم آمد این صدا متعلق به آن دخترک است. همه‌جا تاریک و روشن می‌شد. انگار یک نفر شمع هارا خاموش و روشن می‌کرد. دخترک آمد و مرا بلند کرد، و بعد مرا به‌داخل خانه‌اش برد. مرا گذاشت داخل یک لانه شیشه‌ای (آکواریوم) و بعد خودش رفت. همان‌جا خوابیدم و صبح تبدیل شدم. دخترک مرا دید و پرسید آن‌جا چه می‌کنم اما من خشکم زده بود، و قادر به حرکت نبودم. خدا را شکر یک پسر آمد، او مشغول صحبت با او شد و من زود تبدیل شدم و رفتم داخل آن لانه شیشه‌ای
  10. Trodi

    بیوگرافی غمگین| انجمن نودهشتیا

    گل سرخم چرا پژمرده حالی بیا قسمت کنیم دردی که داری بیا قسمت کنیم پیشش به من ده که تو کوچک دلی طاقت نداری - بابا طاهر
  11. Trodi

    بیوگرافی انگیزشی| انجمن نودهشتیا

    فراموش نکن که خودت رو دوست داشته باشی.
  12. Trodi

    بیوگرافی انگیزشی| انجمن نودهشتیا

    شاید سخت اما امیدی است به پایان زیبا..
  13. Trodi

    بیوگرافی غمگین| انجمن نودهشتیا

    من چه باشم چه نباشم! کار دنیا لنگ نیست من بمانم یا نمانم... هیچ کس دلتنگت نیست🖤
  14. Trodi

    بیوگرافی غمگین| انجمن نودهشتیا

    روزی میرسه که خاک؛قدر بارونو میدونه ولی اون روز دیگه بارون نمی‌باره، میگیری که؟🙂🖤
  15. Trodi

    بیوگرافی غمگین| انجمن نودهشتیا

    میخندی اما خودت میدونی چقد غم داری دورت شلوغه اما خودت میدونی چقد تنهایی..!
  16. Trodi

    بیوگرافی غمگین| انجمن نودهشتیا

    ی روز پایان همه چی میرسه! عشقو عاشقی رفاقت و دوستی حتی احترامو ادب .. دوست داشتنی ها به پایان میرسه...! همه چی بی ارزش میشه:)
  17. Trodi

    بیوگرافی غمگین| انجمن نودهشتیا

    دنیا بدیه ی روز می‌بینی رفیقت شده رقیبت!
  18. Trodi

    بیوگرافی غمگین| انجمن نودهشتیا

    از نَفَسم نَزدیک تَره مَرگ.
  19. Trodi

    بیوگرافی غمگین| انجمن نودهشتیا

    مشتی خیلی وقته خنده ها مُرده..
  20. Trodi

    بیوگرافی غمگین| انجمن نودهشتیا

    هی میکشم دردامو مثله سیگآر... ‌
  21. سِلول به سِلولِ تَنَم بَند بَندِ وُجودَم میخوادِت نفسِ من🫀
  22. Trodi

    بیوگرافی غمگین| انجمن نودهشتیا

    ما پُر از دردو دلیم توان گفتن نیست:)
  23. سلام درخواست انتقال رمان از خِطه مارها به تالار برتر و یا دو تالار دیگه رو دارم.😊
  24. درِ خانه را باز کردم و وارد پذیرایی شدم، تنها بابا و عمویم نشسته بودند و خبری از بقیه نبود؛ آرام «سلام» کردم و رفتم به اتاق خودم؛ درب را هرچه هُل دادم باز نشد، انگار چیزی پشت درب بود که مانع می‌شد درب باز شود. کمی بعد صدای خواب‌آلود ارشیا آمد که می‌گفت: - آخ نکن با حرص گفتم: -تَن لشتو جمع کن! تو چیکار داری تو اتاق من؟ ارشیا که صدایش به خاطر خواب بم شده بود گفت: - خیر سرم اومدم بخوابم. - خوب چرا نرفتی اتاق خودت؟ ارشیا: من و آرش اومدیم این‌جا بخوابیم چون اتاق خودمون اِشغاله! اتاق من نرگس و ترلان، اتاق آرش هم عمو و زن‌عمو قراره بخوابن ـ پس منه فلک‌زده کجا بخوابم؟ ارشیا: من چه می‌دونم برو یه قبرستونی بخواب دیگه اَه. بدون حرفی رفتم اتاقِ خودم که نرگس روی زمین، تُشک انداخته‌بود و یک تُشک هم کنارش پهن بود. ترلان هم روی تخت خوابیده‌بود. روی تُشک دراز کشیدم و بعد کُلی فکر و خیال خوابم برد. صبح با صدایِ بقیه از خواب بیدار شدم. والله، من نمی‌دانم چرا این‌قدر بلند حرف می‌زنند. بلند شدم و تُشک را جمع کردم خبری از ترلان و نرگس نبود. همه داشتند صبحانه می‌خوردند، مامانم که مرا دید گفت: ـ سارا بیا صبحانه بخور ـ باشه، صورتم رو بشورم میام. رفتم تو سینک ظرفشویی صورتم را شستم و کنار مامان نشستم. بعد صبحانه هرچقدر مامان اصرار کرد که عمو اینا بمانن ولی قبول نکردند. فرصت نشد برم و سری به اون مار بزنم. عمو اینا رفتند، بعد از اینکه ظرف‌ها را شستم، به زیرزمین رفتم؛ ابتدا ملحفه‌ها را مرتب کردم، سپس آکواریوم را تمیز کردم و مار را داخلش گذاشتم. به طبقه‌ی بالا رفتم، اما جز عرشیا کسی در خانه نبود. رفتم آشپزخانه که صدای عرشیا آمد: ـ سارا گشنمه. ـ خودت مگه دست نداری؟ بیا درست کن بخور. سرم را چرخاندم و ارشیا را در چهارچوبِ در دیدم. هینی کشیدم که گفت: ـ کوفت. ـ چرا مثل روح میای؟‌ ارشیا: سارا گشنمه. ـ به من چه گراز. ارشیا: تو چی گفتی؟ آرام‌آرام به‌سمتِ در رفتم و گفتم: ـ گفتم گراز وحشی. و بعد فرار کردم به سمت حیاط‌. راهی جز رفتن به زیرزمین نداشتم پس فرار کردم به‌سمتِ زیرزمین رفتم و در را بستم. به‌خاطرِ دویدن، نفس‌نفس می‌زدم. سرم را چرخاندم که یک دختر را دیدم، موهای سفید و بلندی داشت یک ملحفه هم دورش بود انگار جز همان چیزی برای پوشاندن تن خود نداشت. - تو کی هستی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ فقط زل زده بهم و تکانی نمی‌خورد، انگار خشک شده بود. صدایِ ارشیا می‌آمد که تهدیدم می‌کرد، اگر گیرم بیاورد چه بلایی به سرم می‌آورد. ـ لالی؟ چرا جواب نمیدی میگم تو خونه‌ی ما چیکار می‌کنی ؟ باز هم جوابی نداد. رویم را به‌سمتِ درِ زیرزمین چرخاندم که بازش کنم. شاید ارشیا بداند این دختر کیست؟ ارشیا: باکی حرف میزدی؟ به پشت سرم اشاره کردم و گفتم: ـ ببین این دخترو میشنا... . با دیدن جای خالی‌ آن دختر حرفم نصفه ماند. ارشیا با یکم اخم گفت: کدوم دختر؟! اینجا جز منو تو کسی نیست! ـ ارشیا همین الان اینجا یک دختر بود. ارشیا: خُل شدی بابا اینجا کسی نیست. بیا بریم گشنمه یک چیزی درست کن بخورم. ارشیا رفت. ولی من خوب زیرزمین را گشتم اما کسی نبود، فقط آن ملحفه همانجا افتاده بود. مطمئنم توهّم نزدم، اما آن دختر کی بود؟ چرا غیب شد؟ رفتم طبقه بالا و نیمرو درست کردم برای ارشیا. هرچه گفتم که من آن دختر را دیدم، باور نکرد و گفت: «حتماً توهّم زده‌ام.» دیگر اصرار نکردم. و دوباره به زیرزمین رفتم. چیزی دیدم که حتی فراتر از تصوراتم بود.
  25. سلام. مدیریت و ناظر رمان رو میتونم.‌ ویراستار هم درخواست دادم.
×
×
  • اضافه کردن...