-
تعداد ارسال ها
225 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
8
shirin_s آخرین بار در روز بهمن 27 برنده شده
shirin_s یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره shirin_s
- تاریخ تولد 10/02/2006
آخرین بازدید کنندگان نمایه
1,254 بازدید کننده نمایه
دستاورد های shirin_s
-
همه گویند، چرا سر به هوایی هر شب؟ به که گویم که در ماه، تو را می بینم...
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و هشتم اندکی بعد همه در سالن تشریفات جمع شده بودند. گونتر کنار مارکوس ایستاده بود و والریوس بالای سر آن دو. هر دو جلوی پای مارکوس زانو زده و گونتر تمام ماجرا را شرح داده بود، هم از زبان خودش و هم از زبان آرچر و آبراهوس... گم کردن سنگ نشان و پیدا کردنش توسط آرچر را نیز از قلم نیداخته بود. اصلا اگر میخواست ام نمیشد چون بزرگترین تکهی این پازل بود. آرچر و آبراهوس به واسطهی آن سنگ آنجا بودند. گونتر سر به زیر انداخته و به قصور خود اعتراف کرده بود و حالا همگی منتظر واکنش مارکوس بودند. مارکوس تنها در سکوت به آرچر نگاه میکرد. پسرک و دراز و لاغر و ضعیف و نادانی که به خود جرعت داده بود پا به جنگل بگذارد و توانسته بود آبراهوس را نیز با خود همراه کند. چه شده بود پسری که معلوم بود در راه رفتن احتیاط میکند مبادا بر زمین بیفتد و زانویش خراش بردارد این طور دل به دریا زده بود. احساس میکرد خود در برابر او خلع سلاح شده است! آن پسر با این حال کوچکش توانسته بود به مارکوس احساس ضعف را تحمیل کند. مغزش تهی شده بود. دقایق طولانی در سکوت میگذرد. آرچر سنگینی نگاه مارکوس را احساس میکرد. عرق سرد بر تنش نشسته بود. تا قبل از آن نمیدانست خوناشام چیست. وقتی در مسیر آبراهوس برایش گفت لحظهای از آمدن پشیمان شد. اما چهرهی مهربان رزا مشت چشمانش نقش بست. اگر نمیآمد در برابر او احساس گناه میکرد. رزا تنها کسی بود که برای او شخصیت قائل بود. دیگران او را تنها فردی دست و پا چلفتی میدیدند. در زندگی تنها دو نفر دست او را گرفته بودند. یکی دوست صمیمی و قدیمی پدرش که پس از فوت پدرش بلندش کرد و او را روزنامهرسان محل کرد و دیگری رزا، که همیشه مشوق او بود. مارکوس پس از سکوتی طولانی با سر به گونتر اشاره میکند. گونتر سریع جلو میرود. مارکوس آهسته زمزمه میکند: - فعلا ببرشون تا بعد. گونتر اندکی مکث میکند، به نگاه مارکوس سریع خود را جمع کرده و اطاعت میکند. آرچر و آبراهوس را به دژ پشتی برده و در یک اتاق تاریک و نمور زندانی میکنند. گونتر پس از آن دوباره به سالن تشریفات باز میگردد. علت این تعلل مارکوس را نمیفهمید. احساس میکرد پس از شرح ماوقع حال و هوای مارکوس جور دیگری شده. یک جورهایی انگار در خود فرو رفته و وارفته بود! وقتی کنار مارکوس میایستد او را در فکر مییابد. به سنگهای زیر پایش خیره شده و آنقدر در فکر و خیال غوطهور بود که متوجه آمدن گونتر نشده بود. گونتر نیز اندکی صبر میکند. وقتی سکوت مارکوس طولانی میشود گونتر گلویی صاف میکند تا او را متوجه حضور خود کند. مارکوس با صدای گونتر به ناگاه رشتهی افکارش پاره شده و به سالن تشریفات باز میگردد. ابتدا نگاه گیج و سردرگمی به گونتر میاندازد و سپس صاف در جایش مینشیند و سعی میکند حواسش را جمع حال حاضر کند. سوالی از ابتدا در ذهنش جان گرفته بود که صلاح ندیده بود در حضور آن دو از گونتر بپرسد. به سمت گونتر میچرخد و میگوید: - گونتر، گفتی مدتی رزا رو زیر نظر گرفتید. بعد از اون براش طعمه چیدین تا به این قسمت از جنگل بیاد و با پای خودش از دروازه زد بشه و بعد از اون همون جلوی دروازه اونها رو گرفتید درسته؟ گونتر سر تکان داده و پاسخ میدهد: - بله عالیجناب همینطوره. مارکوس نیز به تاییدش سری تکان میدهد و ادامه میدهد: - خب پس خونهی رزا چیکار میکردید؟ چرا رفتین اونجا؟!
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و هفتم رزا و دوروتی هر دو متحیر به او نگاه میکردند. منظور حرفهایش را نمیفهمیدند. چه انرژیای میتوانست از آنها ساتع شود؟ اصلا در آن وضعیت انرژیاش کجا بود؟ اگر انرژی داشتند که آن را صرف نجات یافتن از آن دیوانه خانه میکردند. لوکا وقتی سکوت آن دو را میبیند جلو میرود و میگوید: - نمیخواید حرفی بزنید؟ رزا میتوانست قسم بخورد موقع حرف زدنش دو دندان نیش بلند و تیز دیده است! باورش نمیشد. یک خوناشام شانه به شانهی گرگینهها؟ این یعنی خیانت... چطور میتوانست به هم نوع خود، آن هم کسی چون مارکوس خیانت کند و به گرگینهها پناه ببرد؟ - کدوم یکی از شما صاحب روح پاکه؟ رزا و دوروتی هر دو به فرهد نگاه میکنند. صاحب روح پاک؟ کلمهی آشنایی بود. نمیفهمید این روح پاک چیست که همه به دنبال آن میدوند و برای دست یافتن به آن از روی یکدیگر رد میشوند. دیگر حوصلهی فرهد داشت سر میرفت. بر دستهی تختش ضرب میگیرد و رو به کُنراد میگوید: - مسئلهای نیست، خیلی وقته یه تفریح درست حسابی نداشتیم. لبخندی شیطانی بر صورت مینشاند و ادامه میدهد: - بگو میدون رو آماده کنن! کُنراد با تردید نگاهش را بین فرهد و آن دو نفر جابهجا میکند. ناچار سر تکان داده و فرمان آلفا را اطاعت میکند. از مواقعی که فرهد به تب و تاب میافتاد میترسید. در این مواقع دست به کارهایی میزد که گاه جبران ناشدنی بودند. کاملا هم غیرقابل پیشبینی عمل میکرد. به هیچ عنوان نمیشد او را متوقف کرد و حالا هم یکی از همان زمانها بود. فرهد عزمش را جزم کرده بود یا مارکوس را سرنگون کرده و خود تاجش و قدرتش را صاحب شود و یا در این راه دودمان خود را به باد دهد! غافل از این که باسیلیوس سایهی مارکوس بود و او را لحظهای تنها نمیگذاشت. و اما در میان درختهای سر به فلک کشیدهی جنگل گونتر، آبراهوس و آرچر را در بند کرده و با خود به سمت کاخ میبرد. سنگ نشان را اینبار سفت و محکم در دست گرفته بود. بعد از روشن کردن تکلیف آن دو نفر بلافاصله پیش وُلاند آهنگر میرفت و شمشیر و نشان را به او میسپارد. تصمیمش را گرفته بود. آنها را به خدمت مارکوس میبرد تا او در موردشان قضاوت کرده و حکم دهد. اگر میخواست علت آمدن آنها را توضیح دهد گم شدن سنگ نشان هم لو میرفت اما او فکرهایش را کرده بود. میدانست ماه هرگز پشت ابر نمیماند و روزی رازش برملا خواهد شد. پس چه بهتر که خودش اعتراف کند. در ضمن اکنون وضعیت بسیار متفاوت بود. در زمان تاج گذاری حمل بر بیمسئولیتی و عدم وفاداری او میشد. اما اکنون مارکوس به دور از حرفهای دیگران قطعا در مورد او چنین فکری نمیکرد. از این بابن پس از سالها زندگی در کنار او مطمئن بود. مارکوس هرگز تند خو و مستبد نبود. در تمام عمر یک بار قصد کرده بود چنین رویهای را پیش بگیرد که آن هم ناکام ماند و قبل از آن که رزا را قربانی خود کند او را از دست داد.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و ششم فرهد سمت تختش رفته و مینشیند. دوباره صدای باز شدن درب سالن به گوش میرسد. اینبار مردی شنل پوش جلو میآید و سمت دیگر فرهد میایستد. حالا راوِنر سمت رزا و آن مرد شنل پوش سمت دوروتی ایستاده بود و فرهد میان آن دو بر صندلی تکیه زده بود. کُنراد به سمت پنجرهها رفته و مسیر عبور نور خورشید را کور میکند. مرد شنل پوش کلاهش را پس میزند و چهرهاش نمایان میشود. رزا تا به حال او را ندیده بود اما از چهرهی رنگ پریده و قد و قامتش به نظر نمیرسید گرگینه باشد. به خوناشامها شبیهتر بود اما یک خوناشام آنجا، میان قبیله گرگینهها، ایستاده کنار یک آلفا چه میکرد؟ - خب، خودتون بگید! رزا و دوروتی سوالی به یکدیگر نگاه میکنند. از آنها میخواست چه بگویند؟ گفتنی هم اگر بود او باید میگفت که آنها را در بند کرده بود. فرهد که سکوت آنها را میبیند میگوید: - مثل این که قصد ندارید چیزی بگید. سپس نگاهش را به راونر داده و ادامه میدهد: - پس بذارید اول راونر حرف بزنه. راونر قدمی جلو میگذارد و با صدایی خشدار و گرفته میگوید: - یه روز غروب تو جنگل داشتم میگشتم که یه انرژی عجیبی احساس کردم. دنبالش رفتم. هر چی نزدیکتر میشدم قویتر میشد. یه جور عجیبی بود. داشت مغزم رو داغون میکرد! چند لحظه سکوت بر سالن حاکم میشود. نگاه راونر به گوشهای خیره شده بود. گویی جای دیگری سیر میکرد. جایی میان درختان سر به فلک کشیدهی اعماق جنگل. - راوِنر؟! راونر با صدای فرهد از خیالات خود بیرون میآید. نفس عمیقی میکشد و به آن دو نگاه میکند. عصا زنان جلو میرود و میان آن دو میایستد. نگاهش را بین آنها میچرخاند و میگوید: - شما دو تا بودین، نمیدونم اون انرژی از کدومتون بود که نمیگذاشت جلوی غریزهی گرگ درونم مقاومت کنم ولی مطمئنم از یکی از شما دو نفر بود.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و پنجم و اما در آن سوی مرزها، در جایی که پوششهای گیاهی تغییر میکند و مکان زندگی گرگینههاست در بزرگترین و قدیمیترین خانهی چوبی آن اطراف، فرهَد بر تخت خود تکیه زده و منتظر کُنراد است. میخواست خودش با آن آدمیزادها صحبت کند. باید از موضع آنها باخبر میشد. درهای چوبی با صدای برهم سابیده شدن چوبها باز میشود و کُنراد همراه آن دو موجود ضعیف وارد میشود. کنراد سمت فرهد میرود و کنار او میایستد. رزا و دوروتی با دستهایی بسته وسط سالن میایستند. رزا برخلاف دیداری که با مارکوس داشت اصلا احساس خوبی نسبت به این دیدار نداشت. حس خوبی از فرهد دریافت نمیکرد. احساس میکرد تمام دور و اطراف او را سیاه و دودی میبیند. فرهد از جا بلند میشود و به سمت آنها میرود. دوروتی آرام خود را رزا نزدیکتر میکند. فرهد چرخی دور آنها میزند و سر تا پایشان را برانداز میکند. پس از آن کنار دوروتی میرود و در فاصلهای نزدیک از او میگوید: - اسم تو چیه؟ دوروتی لبانش را بر هم میفشارد و با مکث زبان باز میکند و آرام لب میزند: - دوروتی. فرهد از همانجا رو مبچرخاند و این بار نگاهش را به رزا میدهد: - و تو؟ رزا خیره و مات در چشمهای آبی تیرهی او زمزمه میکند: - رزا. دوروتی سرش را پایین انداخته و چشمانش را بسته بود و در دل خدا خدا میکرد تا او هر چه زودتر عقبتر رفته و از دوروتی فاصله بگیرد اما گویی فرهد تصمیمی برای عقب رفتن نداشت. فرهد بوی ترس دوروتی را میشنید و به مذاقش خوش آمده بود. سالها بود که نتوانسته بود به دل دهکدهای بزند و این بوی دلپذیری ترس را استشمام کند. اما رزا جور دیگری بود. بی پروا در چشمانش نگاه کرده بود. او نیز در چشمان سبزش نگاه کرده بود. در آن دو تیلهی جنگلی هیچ حسی دیده نمیشد. کاملا تهی بود! صدای باز درب به گوش میرسد و بعد صدای چوبی که بر زمین میخورد. فرهد چشم از رزا میگیرد و عقب میرود. دوروتی نفس حبس شدهاس را رها کرده چشمهایش را باز میکند. رزا بوی آشنایی را احساس میکرد اما نمیخواست سر برگرداند. در ذهنش حدسهایی داشت که نمیخواست به هیچ کدام فکر کند. راوِنر به لطف ضرب نیروی مارکوس و بارها کوبیده شدن به درخت و زمین با تکیه بر چوبی به سمت فرهد قدم برمیداشت. از کنار آن دو نفر رد میشود و کنار فرهد میرود. دست بر سینه میگذارد و به ادای احترام کرده و سپس به آن دو نگاه میکند. رزا زیر چشمی به او نگاه میکند. با دیدن آن گرگ زخمی نگاهش را پایین میاندازد. با آن زخمها چهرهی کریهش درب و داغونتر شده بود. هر سهی آنها مثل دیگر گرگینههایی که تا به حال دیده بودند تنها یک شلوار چرم مشکی به تن داشتند و عضلات بزرگ و ورزیدهی آنها ترسناکترشان کرده بود. دوروتی به این میاندیشید که با این بازوهای پر قدرت میتواند با یک اشاره او را بر زمین بکوبد. حتی آن گرگ زخمی نیز بسیار بزرگ و قوی به نظر میرسید. نمیدانست مارکوس چطور آن روز به تنهایی او را بلند کرده و زمین میزد.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و چهارم باید یه فکری به حال این مغز آشفتهاش میکرد. در نزدیکی دروازه، زیر یک درخت تنومند اتاقکی زیر زمینی و پنهان ار دید ساخته شده بود که آنها را به آنجا برده بودند. یک نفر اطراف درخت پرسه میزد و اطراف را میپایید. وقتی گونتر و والریوس را دید خود را به آنها رساند و به احترام سر هم کرده و آنها را به آن سمت هدایت میکند. گونتر جلوتر از والریوس پا به سراشیبی میگذارد. دست به خاک اطراف میگیرد و آرام از سراشیبی پایین میرود. وقتی وارد زیر زمین میشود دو نفر را بسته شده با طناب و زانو زده بر زمین میبیند با یک سرباز که بالای سرشان ایستاده. سرباز به دیدن آنها احترام گذاشته کنار میرود. آن دو نیز با صدای پا سر بلند کرده به گونتر نگاه میکنند. گونتر بالای سر آنها میایستد و به چهرههایشان مینگرد. نگاهش روی چهرهی پیرمرد متوقف میشود. او را میشناخت. آبراهوس پیر بود. همان که به سراغش رفته بودند اما جز گربه کثیفش چیزی نیافتند. همراهش پسری لاغر اندام و ضعیف بود. احساس میکرد انرژی سنگ را حس میکند. با سر به بیرون اشاره کرده و آن سرباز را مرخص میکند. والریوس نیز نزدیک ورودی میایستد تا هم حواسش به بیرون باشد و هم در جریان اتفاقات داخل باشد. گونتر کلاه شنلش را عقب میزند و بر سنگی گوشهی زیر زمین مینشیند. دستانش را بر هم گره میکند و نفس عمیقی میکشد و میگوید: - خب آبراهوس، خودت حرف بزن. آبراهوس سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید: - چی بگم؟ با همین یک جمله خشم گونتر را برافروخته میکند. گونتر به سمتش خیز میدارد و با دو گام بلند خود را به او میرساند. چانهاش را در دست میگیرد و در صورتش میغرد: - خودت رو به اون راه نزن آبراهوس، یه کاری نکن همینجا تیکه تیکهات کنم. حرف بزن، چیکارش کردی؟ چی تو رو کشونده اینجا؟ پیرمرد از فشار دستان قدرتمند گونتر اخمهایش در هم میرود و "آخ" از لبانش خارج میشود. احساس میکرد میخواهد استخوانش را خورد کند. قبل از آن که آبراهوس پاسخی بدهد آرچر که از حملهی ناگهانی گونتر ترسیده بود و به عقب افتاده بود به سختی خود را از زمین بلند کرده و با ترس و گریه فریاد میزند: - دست منه! ولش کن، اون دست منه!
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و سوم چندباری خواسته بود این مسئله را با پدرش درمیان بگذارد اما نتوانسته بود. فرهد کتابها را پنهان میکرد و مدت زیادی کنار خود نگه نمیداشت. مارکوس و گونتر مشغول چیدن یک برنامه و نقشهی موثر بودند. کُنراد نیز وقتی از رفتن گونتر مطمئن شد به قبیله خود بازگشت. گونتر سپاه را به دست والریوس سپرده بود و خیالش راحت بود. تمام شب را همراه مارکوس و چند تن از سردارهای ریش سفید در اتاق جنگ بود. پیش از طلوع آفتاب هر کس به سوی کاشانهی خود رفت و کار را به شب بعد موکول کردند. گونتر اما در اتاق جنگ مانده بود. پشت میز نشسته و به نقشهی پهن شده بر روی میز می نگریست. راه نفوذ کم نبود. از بابت نیروهایش هم خیالش راحت بود. در این سالها تمام توانش را به کار گرفته بود و حالا مطمئن بود قدرت کافی را در دست دارد. اما مسئله فرهد بود! او بسیار خطرناک و بیکله بود. علاوه بر عهدنامه صلح، جان رزا و دوروتی هم در خطر بود. در خطر بودن جان آن دو نفر هم یعنی در خطر بودن سلطنت مارکوس! از درون خود نیز نباید غافل میشد. قطعا یک خائن میان آنها نفس میکشید که او باید ریشههایش را قطع میکرد. در خیالات خود به دنبال رد و نشانی از مسیر نفوذ آنها میگشت. با صدای باز شدن درب چوبی اتاق و برخوردش به دیوار رشتهی افکارش پاره شد و از جا پرید. قامتی شنل پوش را مقابل خود دید که وارد اتاق شده و درب را هم پشت سر خود بست! پس از بستن درب اتاق کلاه شنلش را عقب کشید و چهرهاش نمایان شد. او والریوس بود! گونتر میز را دور میزند و به سما والریوس میرود: - تو اینجا چی کار میکنی؟ گونتر متعجب به او مینگریست و منتظر پاسخ قانع کنندهای بود. او تمام سپاه را یه دست والریوس سپرده بود. آن وقت والریوس سپاه را رها کرده و بازگشته بود؟ آن هم در ابتدای روز! والریوس که نفس نفس میزد دم عمیقی میگیرد و میگوید: - باید شما رو میدیدم عالیجناب. گونتر عصبی میخندد و دستانش را در هوا تکان میدهد و میگوید: - منظورت چیه؟ چی مهمتر از مسئولیتی که بهت سپردم؟ چرا پیک نفرستادی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ فرهد کاری کرده؟ - نگران نباشید، سپاه رو به برادرم سپردم. اتفاقی هم برای سپاه نیوفتاده. مسئله مربوط به سنگ نشانه عالیجناب! در یک لحظه خشم گونتر فروکش میکند. قدمی عقب میرود و زمزمه میکند: - سنگ نشان؟ - بله عالیجناب، به چند نفری سپرده بودم مواظب دروازه و گرد جادو باشن. امروز پیکی از طرف اونها اومد و گفت دیدن که دو نفر در اطراف دروازه پرسه میزنن و انگار قصد ورود دارن. اونها هم دستگیرشون کردن. بلافاصله گونتر شنلش را برمیدارد و با والریوس همراه میشود. در میانهی راه رو به والریوس میکند و میپرسد: - گفتی دو نفر؟ والریوس سر تکان میدهد و میگوید: - بله، یک پسر جوان و یک پیرمرد که از شکل و لباسش به نظر میرسه جادوگر باشه. انگار قصد داشتن با استفاده از ورد و جادو از دروازه عبور کنن. این طور که معلومه مدتی هست که درگیر پیدا کردن یه راه ورود بودن. اون گرد جادو هم که ما دیده بودیم از این بابت بوده. اون داشته سعی میکرده راهی پیدا کنه. - برای چی قصد ورود داشته؟ - در این مورد چیزی نمیدونم. - سنگ نشان هم همراهشونه؟ والریوس مکث میکند. گونتر از حرکت میایستد و به او نگاه میکند. چهرهاش از زیر شنل نیمه پیدا بود و چشمهایش را نمیدید. والریوس کمی این پا و آن پا میکند و در نهایت میگوید: - راستش، نمیدونم. من به اونها چیزی درمورد سنگ نشان نگفتم. گونتر که با جملهی اول والریوس ناامید شده بود با ادامهی حرفش در دل به هوشیاری او آفرین میگوید. راست میگفت. هیچکس نباید از این مسئله با خبر میشد. جدیدا حواس پرت شده بود و این اصلا خوب نبود.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و دوم گونتر نامه را برای مارکوس میبرد. به تالار تشریفات وارد شده و زانو میزند و نامه را مقابلش میگیرد. مارکوس با هر بند از نامه بیش از پیش اخمهایش در هم میرود. گونتر چشم دوخته بود به مارکوس و واکنش های او را زیر نظر گرفته بود. ناگهان مارکوس خشمگین بر دستهی سنگی تخت میکوبد و از جای برمیخیزد و پر حرص میگوید: - احمق! نامه را مچاله کرده و به گوشهای پرتاب میکند و عصبی طول و عرض تالار را طی میکند. گونتر از جا برمیخیزد. به سمتی که مارکوس کاغذ را پرتاب کرده بود و میرود و آن را برمیدارد. کاغذ مچاله شده را باز میکند و میخواند. این طور که معلوم بود فرهد قصد تسلیم شدن نداشت و برای مارکوس پنجه کشیده بود! مارکوس زیر لب غر میزد و فرهد خیالی دعوا میکرد. میدانست فرهد سالهاست که به دنبال فرصتی برای نقض سوگندنامه است. البته برای او برهم زدن چنین قول و قراری هیچ اهمیتی نداشت اما از دیگر قبایل حساب میبرد. این عهدنامه شامل ارواح و جادوان نیز میشد. نمیتوانست به تنهایی با هر سه گروه مقابله کند که اگر توانایی اش را داشت لحظهای درنگ نمیکرد. در نوجوانی در زمانی که پدرش با پدر او ارتباط خوبی داشت چندباری با او همکلام شده بود. فرهد به هیچ اصولی اعتقاد نداشت. دوست داشت آزاد باشد. نظر باسیلیوس در عهدنامه بر این بود که همهی موجودات روی زمین حق زندگی کردن دارند. نظر فرهد کاملا برعکس بود. در نظرش برابری جایگاهی نداشت. او یک گرگینه بود، طبیعت او را نیرو بخشیده و قدرت داده بود. فرهد نقطهی مقابل پدرش بود. چند باری از زبان پدر خود شنیده بود که آلفا نگران فرهد است. همیشه مستأصل و آشفته بود و نگران آیندهی فرزندش... نمیدانست سرچشمهی این افکار کجاست و چگونه باید پاسخگو باشد. دو سه باری فرهد چند کتاب که در اتاق خود پنهان کرده بود را به مارکوس نشان داده بود. آن کتاب ها و محتویاتش در تظر مارکوس همچون زهر تلخ بود و در نظر فرهد میوهی بالای درخت! نمیدانست این کتابها را چه کسی به او میدهد.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و یکم گویی از دریچهی چشمانش اجدادش نیز به او نگاه میکردند. آنجا فهمید که آن آدمیزادها موجودات عادی نیستند. از مداخلهی خود مارکوس و برخورد شدید او فهمید که مسئله بسیار جدی و مهم است. به سختی نفس میکشید و خونی برایش نمانده بود اما باید حرف میزد. وقتی دلایل و استدلالهای خود را برای فرهد گفت او نیز قانع شد. نه تنها قانع شد بلکه درصدد یافتن اطلاعات بیشتری بود. چند گرگینه را مامور کرد و فهمید که این روزها در قلمروی مارکوس تحرکات عجیبی در جریان است. به طرز بیسابقهای حواسها از بیرون قلمرو پرت و همه مشغول مسائل داخلی شده بودند و این بهترین فرصت برای نفوذ بود. تصمیم میگیرد پاسخ مارکوس را مانند خودش بدهد. کینراد کاغذ و قلم فراهم میکند. فرهد کنار پنجره میایستد و میگوید: - بنویس کُنراد، بنویس از فرهد به مارکوس؛ نامهی شما رو دریافت کرده و خوندم. گویا فرزند خلف باسیلیوس برخلاف اون مرد بزرگ علاقهی زیادی به خونریزی و جنگ داره. اگر ومپایرها پیمان رو نقض کنن گرگینهها هم دیگه به هیچ پیمانی پایبند نخواهند بود و این شامل قرارداد و سوگند باسیلیوس هم میشه! کُنراد لحظهای مکث میکند. قرارداد و سوگند باسیلیوس این بود که آنها و آدمیزادها در یک صلح نسبی زندگی کنند. نقض آن یعنی حمله به دهکدههای اطراف و شهرها، یعنی دریایی از خون! با تردید به فرهد نگاه میکند، میخواهد زبان به اعتراض بگشاید که فرهد زودتر از او میگوید: - همین که گفتم. کُنراد نامه را مهر و موم میکند. میخواهد سالن را ترک کند اما دلش طاقت نمیآورد. در نهایت دل به دریا میزند و میگوید: - عالیجناب، دنیای ما تازه به تعادل رسیده. فرهد خشمگین از پنجره فاصله میگیرد و پاسخ میگوید: - منظورت چیه؟ تعادل؟ این تعادله؟ یه نگاه به پنجههات بنداز! این تعادله؟ تعادل اینه که این پنجهها آغشته به خون باشه کُنراد! همون طور که در زمان اجداد ما بود. کُنراد سه به زیر و آرام ادامه میدهد: - اگر درست بود پس چرا تغییر کرد؟ چرا کسی مخالفت نکرد؟ فرهد عصبی به سمت او پا تند میکند و میگوید: - همهاش تقصیر باسیلیوس بود. دخترش عاشق یه آدمیزاد شد و ترکش کرد! اون هم برای حفاظت از دخترش گفت به جوانمردی سوگند بخورید و دست از وحشیگری بردارید. زورش زیاد بود همه مجبور شدن قبول کنن وگرنه که ما رو چه به جوانمردی! اصلا این با ذات وجودی ما در تضاده! کُنراد این ماجرا را برای اولین بار بود که میشنید! یعنی باسیلیوس علاوه بر پسرش که همان پدر مارکوس است فرزند دیگری نیز داشته؟! او یک دختر داشته که دل به یک آدمیزاد داده و پشت پا زده به تمام موجودیت خود؟ بیش از این نمیتواند مقابل فرهد بایستد. سالن را ترک کرده و صحبت در مورد این مسئله را به زمان دیگری واگذار میکند. همانطور که گونتر با یک سپاه خوناشام نامه را آورده بود او نیز با لشکری از گرگینههایش رهسپار میشود. باید نامه را به گونتر میرساند و همانجا میماند. تا زمانی که گونتر در میدان بود نباید میدان را ترک میکرد.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود جسمش آنجا و فکر و ذهنش جایی دورتر بود. آن شب، زمانی که به او خبر رسید مارکوس به مرزها نزدیک میشود باورش نمیشد. سریعا خود را به آنجا رسانده تا با چشمهای خودش ببیند. وقتی مارکوس آن پیکر نیمه جان را مقابلش انداخت آنقدر متحیر بود که متوجه هیچ چیز دیگری نشد. انتظار چنین چیزی را نداشت. میخواست با طعنه مارکوس را ریشخند کند غافل از آن که او در دستهایش خنجر دارد! مارکوس شمشیر را از رو بسته بود. وقتی به خود آمد دیگر اثری از مارکوس و گونتر نبود. چند امگا آن جنازه را تا قصر کشیده بودند. از شدت خشم میخواست خرخرهاش را بجود اما کُنراد مانعش شده بود. آن گرگ یاغی بارها او را مقابل دیگران خجالت زده کرده بود. این بار هم که او را مقابل مارکوس سرافکنده کرده بود. به ناگاه چهرهی جدیمترکوس در نظرش زنده شده و کلامش را به یاد آورده و میخواست تنش را بدرد و در آتش بسوزاند. اگر کُنراد نبود کاری میکرد از یاد تاریخ نرود. کُنراد راضیاش کرده بود به اعدام در میدان وسط قبیله رضایت دهد. در همین بین از آن جسم نیمه جان صدایی ضعیف و پردرد برخواست: - من رو نکشید، من به کارتون میام. فرهد با این حرف بیشت از پیش خشمگین شده بود. او ادعا میکرد چیزهایی دیده که مهم و حیاتی است: - مارکوس بخاطر رفتن من تو قلمروش این کار رو نکرد! او با همین یک جمله توانست نظر فرهد را جلب کند تا پای صحبت او بنشیند. او خود را راوِنر معرفی کرد. فرهد معنی نامش را میشناخت. راوِنر نامی بود که دوستانش به او نسبت داده بودند. این نام به معنای ویرانگر و غارتگر بود. فرهد به این میاندیشید که او تا به حال که واقعا ویرانگر بوده است. اما از این جا به بعد شاید میتوانست زندگی خود را تغییر دهد. راوِنر برای فرهد از دو آدمیزادی که در جنگل دیده بود گفت. از انرژی عجیبی که از آنها ساتع میشد... اصلا به همین علت به دنبال آنها افتاده بود. قصد حمله نداشت اما انرژی عجیب و غریبی که از آنها میتراوید گرگ درونش را قلقلک میداد. اصلا نفهمید چه شد که به آنها حمله ور شد. تنها زمانی به خود آمد که به درختی کوفته شد و وقتی نگاه چرخاند با دو گوی آتشین مواجه شد. تا قبل از آن مارکوس را ملاقات نکرده بود اما وصف چشمهایش را شنیده بود. به نظرش از آنچه شنیده بود خوفناکتر بود.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و نهم با اکراه صدایش میزند: - خیلیخوب، بمون. لوکا از حرکت میایستد اما باز نمیگردد. دلش رضا نمیداد به همین راحتی بپذیرد. فرهد روز به روز مغرورتر میشد. فرهد که مکث او را میبیند کلافه به پنجره نگاه میکند، نفس عمیقی میکشد و سعی میکند آرام باشد و این بار با لحنی ملایمتر صدایش میزند: - لوکا. لوکا با مکث میچرخد و مسیر رفته را بازمیگردد. مقابل فرهد میایستد و بیهیچ مقدمهای سراغ اصل مطلب میرود: - چرا اونها رو دزدیدی؟ فرهد هیچ دوست نداشت به او جواب پس دهد. ابرو در هم میکشد. - برای همین اومدی؟ لوکا جلوتر میرود و مچگیرانه میگوید: - پس از چیزی خبر نداری! دستهای فرهد ناخودآگاه مشت میشود. هیچ از این موقعیت خوشش نمیآمد. دوست نداشت به ضعف و بیاطلاعی خود در مقابل لوکا اعتراف کند و حالا لوکا متوجه آن شده بود. بیحرف به لوکا نگاه میکند. چشمانش برق میزد. پس از یک ارتباط چشمی کوتاه با فرهد لب میگشاید: - امروز تاج گذاری مارکوس بود! فرهد دیگر نمیتواند خوددار باشد و متحیر از جا برمیخیزد: - چی؟ به گوشهای تیز گرگینهاش اعتماد نداشت. چه میشنید؟ تاج گذاری مارکوس؟ چطور ممکن بود! لوکا خندهی کوتاهی سر میدهد: - بهت که گفته بودم باید ببینمت، گفتم خبرهای مهمی دارم ولی گفتی خودت میدونی و نمیخوای من رو ببینی! به یاد داشت. اصلا حوصلهی دیدار با او را نداشت و دست به سرش کرده بود. در دل بر خود لعنت میفرستد و از لوکا میخواهد ادامه دهد. لوکا نیز از فرصت استفاده کرده و طعنه میزند: - عالیجناب مطمئن هستن که میخوان بشنون؟ تکراری نیست براشون؟ فرهد پر حرص دستهی صندلی را میفشارد و از میان دندانهای چفت شدهاش میغرد: - حرف بزن لوکا. لوکا که به اندازهی کافی او را اذیت کرده بود با نیشخندی ادامه میدهد: - اون موقع که گفتم بیام میخواستم بگم مارکوس روح پاک رو پیدا کرده. - چطوری؟ لوکا شانهای بالا میاندازد و میگوید: - نمیدونم، گونتر پیداش کرده. چقدر گفتم این گونتر رو حذف کن، گوش ندادی. فرهد به سمت لوکا خیز برمیدارد. لبههای شنلش را در دست میگیرد و تکانش میدهد: - آنقدر به حاشیه نزن. حرف میزنی یا نه؟ لوکا دست بر دستان فرهد میگذارد و شنلش را از مشتهای او آزاد میکند. - خیلی خب، آروم باش. امروز روز تاج گذاری بود. روح قربانی میشد و مارکوس به تخت مینشست اما با دزدیده شدن روح پاک همه چیز به هم ریخته. فرهد به دور خود میچرخد. اگر مارکوس به تخت مینشست دیگر نمیشد هیچ کاری کرد. تعجب کرده بود که چطور گرگهایش به راحتی پا با قلمرو مارکوس گذاشته و آنها را آورده بودند. ورود به آن قسمت از جنگل با وجود فرمانده هوشیاری چون گونتر سالها بود که برای آنها آرزو شده بود. - حالا تو بگو، چرا اونها رو دزدیدی؟ به سمت لوکا میچرخد. با اکراه میگوید: - یکی از گرگها اونها رو تو جنگل دیده بود. لوکا باورش نمیشد. فرهد بی آنکه بداند شاهکار کرده بود! لوکا چندین بار به فرهد گوشزد میکند که آنها را به راحتی به مارکوس تحویل ندهد و این بهترین فرصت است و سپس سالن را ترک میکند. فرهد بر صندلی مینشیند و به نقطهای خیره میشود.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
shirin_s شروع به دنبال کردن رمان رز وحشی | shirin_s عضو هاگوارتز نودهشتیا کرد
-
پارت هشتاد و هشتم فرهد در تالار تشریفات نشسته بود و منتظر اولین واکنش مارکوس بود. ناگهان درب سالم باز میشود. یک امگا جلو میآید و مقابلش سر خم کرده طوماری که بر دندان گرفته را مقابل پایش میگذارد و عقب میرود. نفسهای تندش نشان میدهد از راه دوری با عجله خود را رسانده. وقتی طومار را میگشاید اول از همه مهر سرخ پایین نامه توجهش را جلب میکند. مهری با طرح یک خفاش و امضایی با خون! پس مارکوس برای او نامه فرستاده بود. از ابتدای نامه شروع به خواندن میکند. مارکوس مبادی آداب نامه را بیهیچ تشریفاتی نوشته و مستقیم سراغ اصل مطلب رفته بود! اخمهایش در هم میرود. همانطور که انتظار داشت مارکوس برایش خط و نشان کشیده او را تهدید کرده بود. میدانست این کار را خواهد کرد اما نگاه از بالا به پایین مارکوس خشم او را برافروخته بود. در همین بین کُنراد، بتای همیشه همراهش وارد میشود. فرهد بیهیچ حرفی با اخم نگاهش میکند تا حرفش را بزند. - عالیجناب، لوکا به اینجا اومده و میخواد شما رو ملاقات کنه. فرهد ابرو بالا میاندازد و متعجب به او نگاه میکند. سری تکان میدهد و میگوید: - بگو بیاد ببینم با چه دلی اومده اینجا! کُنراد اندکی همراه مرد بلند قامت و شمل پوشی وارد میشود. به سمت پنجرهها رفته و پردهها را میکشد. وقتی سالن تاریک شده و عاری از نور خورشید میشود، مرد کلاه شنلش را عقب میزند. فرهد پوزخندی بر لب مینشاند و میگوید: - تو زمانی که مارکوس با لشکرش پشت در وایساده چطور اومدی اینجا؟ لوکا بیتوجه به سوال فرهد میپرسد: - خبر کاری که کردین بین تمام قبایل پیچیده. من باید بگم چطور تونستی؟ فرهد به پشتی صندلیاش تکیه میدهد و طومار در دستش را جمع میکند و همزمان میگوید: - قرار بود دم به دقیقه نیای اینجا، اگه تو از زندگی سیر شدی من هنوز قصد ادامه دادن دارم. بهت گفته بودم نمیخوام مارکوس بفهمه من تو قلمروش جاسوس دارم! لوکا ابرو در هم میکشد با لحنی جدی پاسخ میدهد: - من جاسوس تو نیستم. ما با هم شریکیم. در ضمن تو میخواستی بدون درگیری با مارکوس کارش رو تموم کنی. حالا که درگیر شدین دیگه چه فرقی میکنه؟ فرهد به سمت او خم میشود و با مشت بر دستهی صندلی میکوبد و فریاد میزند: - فرق میکنه. لوکا قدمی عقب میرود. - خیلیخوب، باشه. سپس به سمت درب سالن حرکت میکند. فرهد میدانست او حتما اطلاعات مهمی دارد. دست خودش نبود که هر بار او را میدید خشم بر او تسلط مییافت. جدای از خوناشام بودنش، از خائنین هم متنفر بود.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و هفتم دوروتی به رزا نگاه میکند و با لحنی دلخور میگوید: - برای چی؟ هیچی، چیزی نشده! سپس از او رو میگیرد و آرام هق هق میکند. رزا به او حق میداد. احساس میکرد خودش نیز نیاز به گریه کردن و سبک گردن دلش دارد اما حالا وقت آن نبود. اشکهایی که تا پشت پلکش آمده بود را به سختی نگه میدارد و آرام زمزمه میکند: - دوروتی ما تنها نیستیم. من تو رو دارم. تو هم من رو داری. کمی جا به جا میشود و سعی میکند خود را به دوروتی برساند اما زنجیرها مانع میشوند. پایش را کنار پای دوروتی میکشد. با پا ضربهای آرام به پای دوروتی میزند و زمزمه میکند: - من کنارتم. دوروتی از گوشهی چشم به پای رزا نگاه میکند. کم کم سرش را میچرخاند و به رزا نگاه میکند. اشکهای او نیز بر صورتش جاری شده بود. در میان اشکهایش به دوروتی لبخند میزند. دوروتی نیز سعی میکند لبخندی بر صورتش بنشاند. گرمای نگاه رزا را همیشه داشت. احساس میکرد با همهی آدمها فرق دارد. جنس نگاهش جور دیگری بود. گاهی احساس میکرد درون چشمانش شعلهای زبانه میکشد گرمتر از مشعل دیواری غار... مارکوس بلافاصله به گونتر دستور داده بود با تمام سربازانش آمادهی حمله به گرگینهها شوند. گونتر نیز در کوتاهترین زمان ممکن سربازانش را به خط کرده بود. حال عجیبی داشت. از یک طرف رد پای گرگینهها بر خاک قلمرویشان خونش را له جوش آورده بود. از طرف دیگر دزدیده شدن شدت رزا و عقب افتادن تاج گذاری مارکوس بر خشمش میافزود. و از طرف دیگر مسئلهی نشانش بود! او از یک رسوایی بزرگ جان سالم به در برده بود. چیزی تا سقوطش نمانده بود. هرگز فکرش را نمیکرد این طور همه چیز تغییر کند. به همراهی لشکرش خود را کنار مرزهای قبیلهی گرگها میرساند. در نزدیکی مرز تعدادی از گرگینهها سد راه میشوند. یکی از آنها جلو میآید و رو به گونتر صدا بلند میکند: - پاتون رو از این جلوتر بگذارید یعنی به ما اعلام جنگ کردید. گونتر از اسب سیاهش پیاده میشود و مقابل او میایستد و میگوید: - این شمایید که به ما اعلام جنگ کردید. سپس نامهی مارکوس را از درون زره خود درمیآورد و سمت او میگیرد: - به آلفاتون بگو یا چیزی که برداشته رو پس میده، یا ما پا میزاریم رو تمام بندهای اون پیمان صلحی که بین ما بود.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و ششم مردی که خنجر بر کمر خود بسته و بازوبندی آهنین بر دست داشت به افرادی که آنها را آورده بودند اشاره میکند و خود به راه میافتد. آن دو نفر دوباره رزا و دوروتی را بلند میکنند و به جلو هل میدهند. آنها را به سمت پشت درختها هدایت میکند. به سمت مکانی غار مانند میروند. یکی از آن دو یک مشعل بر میدارد و پا به داخل غار میگذارند. به انتهای غار میروند، درآنجا آن مردی که خنجر بر کمرش بسته بود انتظارشان را میکشید. به نظر میرسید او جایگاهی همچون سردار مارکوس داشت. به یاد دارد یک بار مارکوس او را گونتر خطاب کرده بود. البته که گونتر بهتر به نظر میرسید. حداقل سر و شکلی شبیه به یک فرمانده داشت. در قسمت انتهای غار با چوب قسمتی را مانند زندان محصور ساخته بودند. آنها را به آنجا برده دست هایشان را به زنجیر های آویزان از دیوار بسته و رهایشان میکنند. وقتی درب چوبی را با قفلی آهنین میبندند و قصد رفتن میکنند رزا صدا بلند میکند: - صبر کنید، ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ میخواین با ما چیکار کنید؟ اما آنها بیتوجه به رزا غار را ترک میکنند. تنها قبل از رفت با مشعل خود مشعلی که به دیوار آن قسمت متصل بود را روشن میکنند. رزا مات به مسیر رفتن آنها نگاه میکند تا زمانی که از تیراس دیدش خارج میشوند. نگاهش کم کم سنت مشعل دیوار کشیده میشود. شعله میسوخت و کم و زیاد میشد و سایه نورش بر دیوار غار حرکت میکرد. صدای گریهی آرامی او را از آن حال بیرون میکشد. به دنبال صدا رو برمیگرداند. دوروتی به مسیر ورودی غار نگاه میکرد و اشک میریخت. - دوروتی؟ دوروتی با صدای رزا گریهاش بیشتر میشود و این بار با صدایی بلند گریه میکند. رزا به سمت او متمایل میشود تا او را در آغوش بگیرد اما زنجیرهایی که بر دستش بسته بود مانع میشود. تازه نگاهش به بالا کشیده میشود. زنجیرهایی قطور و کوتاه بود که به دیوار سفت و سنگی غار میخ شده بود. نگاهش را به دوروتی میدهد و سعی میکند مهرش را در کلماتش بریزد: - دوروتی عزیزم؟ برای چی گریه میکنی؟
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و پنجم پارچه دور چشمانش کشیده شد و نور به چشمانش بازگشت. وقتی چشم گشود دور تادورش پر از آدم بود. آدمهایی تنها یک شلوار چرم مشکی بر تن داشتند و همه دست به سینه و از بالای سر نگاهشان میکردند. نمیفهمید به کجا رسیده. در کاخ دو گرگ به آنها حمله کرد و حالا خود را میان جمعیتی از انسانها یافته بود. نمیدانست به ساحل امن آرامش رسیده یا خطری جدید در انتظار اوست. نگاهش را دور تا دور میچرخاند و جمعیت را از نظر می گذراند. ناگهان نگاهش به فردی میرسد که درست مقابلش بر روی یک صندلی نشسته بود و چند نفر مانند بادیگارد دورش را گرفته بودند. چهرهی آشنایی داشت. آن شب قدرت نمایی مارکوس در ذهنش تداعی میشود. او همانی بود که مارکوس تهدیدش میکرد. همان فرهَد نامی که گویا رئیس گرگینهها بود! گویی چراغی در تاریکی مغزش روشن میشود. آنها آدمیزاد نبودند، گرگینه بودند! احساس میکرد جنگل دور سرش میچرخد. از دام خوناشامها درآمده و در دام گرگینهها افتاده بودند؟ فرهَد به مردی که دست راستش ایستاده بود اشاره میکند و میگوید: - همینها بودن؟ مرد سر بلند کرده و به آنها نگاه میکند. رزا با دیدن سر و صورتش برای لحظهای نفس در سینهاش حبس میشود. صورتش تماما زخمی بود. تمام بدنش هم پر از رد زخم بود. ناخودآگاه به چشمانش خیره میشود. چشمان آشنایی داشت. ناگهان تصویر دیگری را مقابل خود میبیند. چشمانی آبی، در دل تاریکی شب، صدای خس خس نفسهایش و آبی که از دهانش میچکید؛ دستش را بلند میکند تا پنجه بر صورت او بکشد... خودش بود! همان گرگی که آن شب به آنها حمله کرد و نقشهی فرارش را بر هم زد. دنیای کوچکی بود. نه تنها کوچک که دیگر مضحک شده بود. روزی در بند مارکوس و روزی در چنگال فرهَد! فردا چه اتفاقی میافتاد؟ لابد این بار به دست تیره اژدهایان اسیر میشدند. آن مرد خیره در چشمان رزا سر تکان میدهد و با صدایی گرفته میگوید: - بله خودشونن عالیجناب. فرهَد با رضایت سر تکان میدهد و رو به مرد قوی هیکل کنارش میگوید: - ببرشون.
- 98 پاسخ
-
- 1
-