رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

shirin_s

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    17
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

5 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.

دستاورد های shirin_s

Enthusiast

Enthusiast (6/14)

  • Collaborator
  • Conversation Starter
  • One Month Later
  • Reacting Well
  • First Post

نشان‌های اخیر

26

اعتبار در سایت

  1. صفحه‌ی سی‌و ششم خسته شده‌ام از عشق! دلم فراموشی مطلق می‌خواهد. تختی گوشه‌ی یک اتاق خلوت از آسایشگاهی در حومه‌ی شهر و تماشای آفتاب بعدازظهر یک روز تابستانی را می‌خواهم. می‌خواهم اول از همه شاخه‌ی کوچک بیدم را در محوطه و کنار پنجره‌ی اتاقم بکارم تا سال های بعد در کنار خورشید زیبا رقص شاخه‌های سر سبز درخت عزیزم را هم تماشا کنم. به هنگامه‌ی غروب با هم‌اتاقی‌ام چای بنوشیم و برای هم قصه‌های خیالی تعریف کنیم. مثلا برایش بگویم در یک روز زمستانی بادی وزید، پنجره باز شد. از جا برخاستم تا آن را ببندم، در حین بستن پنجره ناگاه گلوله‌ای برفی به شیشه پنجره برخورد کرد. به سمت خیابان نگاه کردم. مردی چهارشانه و قد بلند با لبخند نگاهم میکرد، تو بودی! برگشته بودی! شتاب‌زده از اتاق بیرون دویدم و درب خانه را باز کردم. داشتی از عرض خیابان عبور می‌کردی و به سمتم می‌آمدی. تنها چند قدم با من فاصله داشتی که درب را بستم! آری، من درب خانه را به رویت بستم. به ازای تمام روزهایی که درهای زندگی را به رویم بستی! دوست داشتم با اقتدار این داستان را برای هم‌اتاقی‌ام تعریف کنم و او نیز تشویقم‌ کند. شاید میگفتم که حتی حاضر نشدم از پنجره تماشایت کنم. حتی تو نامه و پیغام فرستادم و اعتنایی نکردم. در واقعیت که نبودم ولی شاید آنجا می‌توانستم کمی، فقط کمی در مقابلت قوی باشم!
  2. زمانی که آسمون آبی بود، زمین سبز و رنگین کمون هفت رنگ... زمانی که صدای خنده‌هامون قاطی می‌شد و نگاهم و به نگاهت گره می‌خورد.
  3. صفحه‌ی سی و چهارم فلسفه‌ی عشق را می‌دانی عزیز من؟ می‌گویند این کلمه سه حرفی خانمان سوز از نام گیاهی به نام عَشَقه گرفته شده است. گیاهی که چون پیچک دور هر پایه قابل تکیه‌ای میپیچد، گاه به دور گیاهان اطراف خود می‌پیچد. علاوه بر شاخه هایش ریشه‌هایش را نیز دور ریشه‌های همسایه اش می‌پیچد. او را در آغوش می‌گیرد. این نزدیکی، این پیچ و تاب سوژه‌ی عکاسی زیبایی می‌شود اما مدتی بعد آن تکیه گاه می‌خشکد! آن گیاه پیچک مانند کم کم شیره‌ی جانش را می‌کشد‌. عشق نیز همین گونه است. فردی می‌آید، بلای جان می‌شود و می‌رود و تو، به فصل خزان زندگی‌ات میرسی، می‌خشکی! شاعر می‌گوید: عشق و زخم از یک تبارند... من میگویم عشق و درد نیز از یک تبارند. اصلا عشق، زخم، درد، جدایی، دلتنگی، اشک؛ همگی از یک خانواده‌اند. بگویید در جای خالی مقابل هم خانواده عشق ننویسند: عاشق، عشاق، تعشق؛ بنویسند: زخم، درد، خون دل، بی‌تابی، تب شبانگاهی، اشک‌های وقت و بی‌وقت... دهخدا را بگویید لغتنامه‌اش کامل نیست.
  4. صفحه‌ی سی و هشتم محبوب من سلام. این روزها که برایت مینویسم دیدگانم تار گشته. بعضی‌ها مرا سخره گرفته و می‌گویند خود را با حضرت یعقوب و اینجا را با کنعان اشتباه گرفته‌ام. تیکه و کنایه‌ها دیگر تغییری در حالم ندارند. چند روز پیش آنقدر با برادرم صحبت کردم تا راضی شد و رفت شاخه ای از شاخه‌های چیده شده بید مجنونمان را برایم آورد. در گلدان شیشه‌ای گوشه اتاقم یار تنهایی‌ام شده اما نمی‌گذارم احساس غربت کند. او را کنار پنجره گذاشته‌ام تا دوستانش را ببیند، بیشتر اوقات هم پنجره را باز می‌گذارم تا نسیم تن ظریفش را لمس کند. این بید کوچک را باید در حیاط خانه‌مان بکاریم، او فرزند احساسات ماست. راستی امید، برادرم پریروز به اجبار مرا به کلینیک چشم پزشکی برد. شرط آوردن شاخه‌ی بید عزیز بود! از آنروز به جامعه‌ی عینکی‌ها علاوه شدم. دیگر بدون چشم جدیدم نمی‌توانم تو را به درستی ببینم و این تنها دلیلی است که باعث شد آن را بپذیرم. امید خیلی خوب بلد است چگونه مرا با میل و خواسته خود همراه کند!
  5. صفحه‌ی بیست و نهم از صفحه‌ی نخست، تا به اکنون شاهد افول قلمم بوده‌ای. متن‌هایم دیگر چون قبل رنگ و بوی احساس ندارد. تبدیل به دست‌نوشته‌هایی معمولی با جملاتی ساده شده‌اند. نه، از احساسم به تو ذره‌ای کم نشده، توانم کم شده! این روزها پرش ذهنی‌ام آنقدر زیاد شده که به سختی این جملات ساده را کنار هم سوار می‌کنم. دلم‌ می‌خواهد از عمق وجودم برایت بنویسم اما جملات زیبای ذهنم را در لحظه‌ای گم می‌کنم. احساس می‌کنم پشت پرده‌ای سفید در انتهای مغزم پنهان میشوند. مثلا همین دیشب، طوماری از احساس داشتم برای ریختن به پایت، قبل از نوشتن کسی صدایم کرد؛ بعد از صحبت با او حال هرچه فکر میکنم به یاد نمی‌آورم کلمات احساسم را! زود نیست برای این سن؟ نوشتن تنها سلاح من است، قلمم تمام دارایی منِ مجنون است. از خلع سلاح شدن واهمه دارم، این نمی‌تواند پایان من باشد.
  6. صفحه‌ی بیست و یکم امروز هم با لرزش دست برایت مینویسم. اما این‌بار کمی فرق دارد. از صفحات قبل بدخط تر و خیس تر است. آخه عزیز من، کجا بودی امروز؟ برای هرس کردن بید مجنون ما آمده بودند. می‌خواستند شاخه‌های خاطراتمان را کوتاه کنند. هرکاری کردم موفق نشدم جلوی آن مردان بایستم. پیرمرد مهربان پارکبان، از او نیز خواهش کردم، تنها به خانه زنگ زد برای بردن من! دیگر فقط پیرمرد پارکبان بود، چیزی از مهربانی درونی اش پیدا نبود. التماس کردم، اشک ریختم، با هزار دلیل توضیح دادم این درخت شاخه اضافه‌ای ندارد، وجود تک تک این شاخه‌ها دوام نفس‌های من است. زدند، با قیچی‌های بزرگ به جان بید مجنون عزیزم افتادند. مادر و برادرم نگذاشتند بیش از این آنجا بمانم اما تا زمانی که ماشین دور شود و پارک از تیررس نگاهم خارج شود دردناک ترین لحظات عمرم را به چشم دیدم. بی‌انصاف‌ها زدند. بدون حتی لحظه‌ای مکث، بدون ذره‌ای تردید... شاخه شاخه خاطراتمان بر روی زمین فرو می‌ریخت. احساس می‌کنم بندی متصل به قلبم پاره شد. به گمانم دیگر چیز زیادی باقی نمانده. اگر این پایان من نیست پس چیست؟
  7. صفحه‌ی سیزدهم؛ خسته‌ام، می‌دانم هنوز خیلی راه مانده و برای خستگی فرصت زیاد است اما آنقدر این روزها سنگین است که خسته‌ام. سلول به سلول تنم درد می‌کند به گمانم به سیم‌کشی افتاده کار منِ معتاد به وجودت! اینجا آغوش های زیادی به رویم باز است اما هیچکدام مأمنی برای اشک‌های من نیست. جای گله و شکایت هم نیست، مدعی زیاد است. کافی‌ است کلمه ای از لبانم خارج شود به مضمون تنهایی تا صدها نفر بر سرم خراب شوند که پس من چه کاره‌ام؟ کاش می‌توانستم بگویم مجسمه‌ای بیش نیستید؛ برای دیگران دوست و برای من تنها نقاب دوستی بر چهره دارید. کاش می‌توانستم بگویم از سیاه لشکر فیلم و سریال‌ها هم کمتر هستید. کاش می‌توانستم بر سرشان فریاد شوم. آه؛ درد دارد، همینجا، همین ماهيچه تپنده به علاوه اطرافیانش و هر جایی که انشعابی از آن دریافت کرده؛ درد دارد. آغوشی می‌خواهم که صورتم را در شانه‌اش پنهان کنم و این درد را به اشتراک بگذارم. آغوشی که به وقت گریه تمام کاسه کوزه ها را بر سرم خراب نکند. به گمانم تنها در آغوش خدا باید حل شوم.
  8. shirin_s

    بگو ساعت چنده

    ۵:۱ 🤝🏻
  9. بهارنارنج های تهران
  10. آدمیزاد خیلی عجیبه

    داره میخنده

    سعی میکنه لبخند بیاره رو لب اطرافیانش

    یهو دلش میگیره

    قلبش منفجر میشه

    و یه جایی از عمق وجودش احساس تنهایی میکنه!

  11. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/

    سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.

  12. مرسی جانم بابت لایک هات:)

    خوشحال میشم نظرتو بدونم درمورد رمانم

    1. shirin_s

      shirin_s

      سلام

      خیلی قشنگ و کنجکاو کننده بود.

      منتظر ادامه‌اش هستم:)

    2. _ElhaM

      _ElhaM

      مرسی جانم، حتماً 

      خوشحال میشم تا پایان رمان همراه باشید 

×
×
  • اضافه کردن...