صفحهی سیو ششم
خسته شدهام از عشق!
دلم فراموشی مطلق میخواهد.
تختی گوشهی یک اتاق خلوت از آسایشگاهی در حومهی شهر و تماشای آفتاب بعدازظهر یک روز تابستانی را میخواهم.
میخواهم اول از همه شاخهی کوچک بیدم را در محوطه و کنار پنجرهی اتاقم بکارم تا سال های بعد در کنار خورشید زیبا رقص شاخههای سر سبز درخت عزیزم را هم تماشا کنم.
به هنگامهی غروب با هماتاقیام چای بنوشیم و برای هم قصههای خیالی تعریف کنیم.
مثلا برایش بگویم در یک روز زمستانی بادی وزید، پنجره باز شد.
از جا برخاستم تا آن را ببندم، در حین بستن پنجره ناگاه گلولهای برفی به شیشه پنجره برخورد کرد.
به سمت خیابان نگاه کردم.
مردی چهارشانه و قد بلند با لبخند نگاهم میکرد، تو بودی!
برگشته بودی!
شتابزده از اتاق بیرون دویدم و درب خانه را باز کردم.
داشتی از عرض خیابان عبور میکردی و به سمتم میآمدی.
تنها چند قدم با من فاصله داشتی که درب را بستم!
آری، من درب خانه را به رویت بستم.
به ازای تمام روزهایی که درهای زندگی را به رویم بستی!
دوست داشتم با اقتدار این داستان را برای هماتاقیام تعریف کنم و او نیز تشویقم کند.
شاید میگفتم که حتی حاضر نشدم از پنجره تماشایت کنم.
حتی تو نامه و پیغام فرستادم و اعتنایی نکردم.
در واقعیت که نبودم ولی شاید آنجا میتوانستم کمی، فقط کمی در مقابلت قوی باشم!