رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سارابـهار

کاربر حرفه ای
  • تعداد ارسال ها

    156
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    7

تمامی مطالب نوشته شده توسط سارابـهار

  1. سپس تماس را قطع می‌کند و موبایلش را به طرف من می‌گیرد و می‌گوید: - ببخشید. یه مشکلی پیش اومده باید سریع برم. میشه لطفاً شماره‌ت رو برام سیو کنی؟ نمی‌دانم چه بگویم و چه کنم. چیزی درون مغزم زمزمه می‌کند عجیب است که هم‌دیگر را می‌شناسید، اصلاً شاید خطری در پی داشته باشد. با شماره خواستن، یعنی دارد به من پیشنهاد می‌دهد؟ کسی که در اولین دیدار آن‌قدر زود برای یک تماس می‌خواهد برود، همراه خوبی برایم نمی‌شود، نه قبول نکن همه چیز عجیب است! و چیز دیگری درون مغزم زمزمه اول را سرکوب می‌کند و می‌گوید خب همه چیز این دنیای جدیدی که در آن قرار گرفته‌ای عجیب است دیگر. و راست می‌گوید واقعاً. روز اولی که در خانه‌ی خانواده جدیدم بیدار شدم به طرزی عجیب دلوین را به نامش صدا زدم! اصلاً من که مثلاً از آن خانواده نبودم دلوین را از کجا می‌شناختم؟ یا حتی جای لوازم خانه را و ظروف درون کابینت را از کجا می‌دانستم یا این‌که مادر مهربانم همیشه کجا شیرینی‌جات را از چشم پدرجان، پنهان می‌کند تا مبادا دور از چشمش برود سراغشان و خدای نکرده قندخونش بالا برود و سلامتی‌اش به خطر بیفتد. این مدت همه‌ی زندگیِ من عجیب گذشت، از فوت پدرم دیگر رنگ هیچ چیز آرامشی را ندیدم. گرچه هیچ‌گاه رنگ طبیعیِ آرامش را ندیده بودم. هیچ‌گاه حق آرامش داشتن، نداشتم. چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم خاطرات زندگی‌ای که از سر گذرانده‌ام و حالا اثری از آن نیست را پس بزنم. حالا دیگر این‌جا هستم. پس باید زندگی را ادامه دهم. نمی‌دانم دیگر چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. فقط به چشمان قهوه‌ای‌اش خیره می‌شوم و موبایل را از دستش می‌گیرم و شماره‌ام را با نامم ذخیره می‌کنم و موبایل را به سمتش می‌گیرم. نگاهی به صفحه‌ی موبایل می‌اندازد و گوشه‌ی لبش بالا می‌رود. با چشمانش، چشمانم را شکار می‌کند و با تبسمِ روی لبش می‌گوید: - به امید دیدار ماهوا خانم. و پیش از آن‌که فرصت کنم پاسخش را بدهم، با رفیقش از رستوران خارج می‌شوند. دلوین دستانش را درهم گره می‌کند و می‌گوید: - بیا! دیدی تا اومدی بیرون، یکی افتاد توی تورت؟ ساحل که دیگر خیالش از آن‌که سالاد برای خودش است راحت شده است، ظرف سالاد را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: - خدای شانسی دختر! سپس به جای خوردن غذایشان، مغزم را با حرف‌های دخترانه‌یشان خوردند و در نهایت نیمه‌شب ساحل به خانه‌اش رفت و ماهم به خانه بازگشتیم و من بی هیچ مکثی به تخت خوابم پناه بردم و از خستگی خوابم برد.
  2. ساحل بی‌فکر می‌گوید: - شاید توهم زدی! همه تیز نگاهش می‌کنند که آرام می‌خندد و حرفش را تصحیح می‌کند: - چیزه... قصد بی‌احترام نداشتم. دلوین بلافاصله می‌گوید: - حدست هم اشتباهه؛ چون اگه قرار به توهم زدن باشه، یکی‌شون توهم می‌زد نه هردو هم‌زمان! امیر صندلی را کنار می‌کشد و بی‌تعارف می‌نشیند و سپس با لحنی شگفت‌زده می‌گوید: - اگه توهم نیست، پس یعنی می‌تونه مثل پرنس چارمینگ و سفید برفی، دچار طلسم فراموشی شده باشین؟ دلوین بی‌توجه به آن‌که آن‌ها غریبه هستند و هیچ صنمی با آن‌ها نداریم، به امیر چشم غره رفت و گفت: - مگه سریال یکی بود یکی نبود و تمِ دیزنی لنده؟ امیر شانه‌ای بالا انداخت و به ظرف سالاد ناخنک زد و و گفت: - چه می‌دونم خب... گفتم شاید اگه مثل چارمینگ و برفی هم رو ببوسن، همه چی یادشون بیاد. ساحل پشت چشمی نازک می‌کند و می‌گوید: - والا آقا امیر، توی ایران زندگی می‌کنیم نه جنگل سحرآمیز! امیر گیج‌ نگاهش می‌کند که ساحل ظرف سالاد را از مقابلش بر می‌دارد و دو دستی نگهش می‌دارد و می‌گوید: - سوءتفاهم نشه ها... صرفاً برای این‌که لوکیشن فعلی رو بگیری گفتم! دلوین پیازداغش را بیشتر می‌کند و می‌گوید: - حیف شد واقعاً... اگه توی جنگل سحرآمیز بودیم صددرصد با بوسه عشق حقیقی همه چی یادتون می‌اومد! وای دیگر نمی‌توانستم ساکت بمانم. کلافه نفسم را بیرون دادم و خطاب به هر سه شان می‌غرم: - حالا کی گفته چیزی یادمون رفته که شما سه تا دنبال راهش می‌گردین که یادمون بیارین؟ هر سه مظلوم نگاهم می‌کنند و چیزی نمی‌گویند. سپس نگاهی به او انداختم که در آرامش به من خیره بود. نمی‌دانم از کجا و چطور؛ ولی گویا که نه جسماً، بلکه روحاً هم را می‌شناختیم. چیزهایی درباره‌ی علایقش می‌دانستم که برای خودم هم عجیب بودند. ناخودآگاه گفتم: - شما عاشق فلسفه‌ هستین! با حیرت نگاهم کرد و گفت: - توام عاشق کتاب، فیلم و موسیقی هستی! از لحن صمیمانه‌اش که مرا تو خطاب کرده بود تعجبم بیشتر شد و خواستم چیزی بگویم که با شگفتی پرسید: - چطور ممکنه وقتی هیچ خاطره‌ای از هم توی ذهنمون نداریم، ان‌قدر عمیقاً هم رو بشناسیم؟ با همان شگفتی لبخند زد و پیش از آن‌که چیزی بگوید موبایلش زنگ خورد. سریع از جیبش بیرونش آورد و دمِ گوشش گذاشت: - جانم بابا جان؟ نمی‌دانم آن‌طرف خط پدرش چه به او گفت که چهره‌اش کمی درهم رفت و گفت: - چشم‌چشم. الآن می‌رسم خدمتتون.
  3. بدون آن‌که بدانم چه می‌کنم، از جایم بلند می‌شوم و می‌ایستم. در خط مستقیم نگاهم، آن مرد نیز از روی صندلی‌اش بلند می‌شود. برعکس من، او سرجایش میخکوب نمی‌شود و بلکه به سمت من می‌آید، بی‌ آن‌که تماس چشمی را لحظه‌ای متوقف کند. دلوین که شاهد آمدنش است، آرام می‌پرسد: - ماهوا شما هم رو می‌شناسین؟ و پیش از آن‌که فرصت کنم جوابی بدهم، او به میز ما می‌رسد. خوب نگاهش می‌کنم. قدی نسبتاً بلند، چهره‌ای کشیده، پوستی روشن، دماغی قلمی، ته ریشی مرتب، موهای کوتاهِ سیاه که تارهایی از سفیدی درونشان چشم را می‌نوازند و چشمانی قهوه‌ای سوخته، آن‌قدر سوخته که با نگاه به آن‌ها من نیز لحظه‌ای قلبم می‌سوزد. هنوز در سکوت خیره به من است. سرتاپایش را از نظر می‌گذرانم تا بتوانم تشخیص دهم این احساس آشنا از کجا سرچشمه می‌گیرد. تی‌شرت آبی نفتیِ آستین کوتاهش که به خوبی ورزیدگیِ بازوهایش را به نمایش گذاشته با شلوار جین مشکی و حتی کفش‌های ورزشیِ آبی‌فامش. نه! هرچقدر بیشتر نگاهش می‌کنم کم‌تر به این نتیجه می‌رسم که چطور می‌شناسمش؟ نمی‌دانم در آن لحظه در ذهن مرد مقابلم چه می‌گذرد؛ ولی با صدای پسری که همراهش است هردو به خود می‌آییم. - مازیار! چت شد داداش؟ مردِ آشنا که حالا فهمیده بودم نامش مازیار است به جای آن‌که پاسخ پسر را که نمی‌دانم نسبت‌شان چیست را بدهد، خطاب به من می‌گوید: - ببخشید، شما برام خیلی آشنایید! می‌خواهم چیزی نگویم؛ ولی زبانم بی‌اطاعت از من، می‌گوید: - شما هم برام خیلی آشنا به نظر می‌رسید؛ اما هرچی به ذهنم فشار میارم، به جا نمیارمتون. بی‌توجه به بقیه، قدمی نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید: - عجیبه از لحظه‌ای که دیدمتون، حس کردم کامل و دقیق می‌شناسمتون. با این‌که حتی اسمتون توی ذهنم نیست. نمی‌دانستم منِ آرام، چطور یک آن زبان باز کرده بودم که بلافاصله پاسخ دادم: - منم همین احساس رو دارم و اسمتون رو هم نمی‌دونستم تا این‌که برادرتون به اسم صداتون زدند. با این حرف نگاهی به آن پسر انداختم. تیپی سر تا پا اسپرت زده بود و تماماً سفید پوشیده بود. موهای بلوندش با گوشواره‌ای که آویزان یکی از گوش‌هایش بود با چشمان آبی‌اش و صورت اصلاح شده‌اش او را جوان‌تر از مرد آشنا، نشان می‌داد. نمی‌دانستم چرا به آن پسر به عنوان برادرش اشاره کرده بودم. لحظه‌ای از این حرفم معذب شدم؛ ولی او لبخندی بر لب‌هایش نشست و دست گذاشت روی بازوی آن پسر و گفت: - امیر داداشم نیست، رفیقمه. پسر مو بلوند که حالا فهمیده بودم نامش امیر است، کج خندی به لب دارد و معترضانه می‌گوید: - عه مازیار! حالا لازم بود جلوی خانم‌های محترم منو از برادری عزل کنی؟ باز هم مازیار بی‌توجه به امیر، خطاب به من می‌گوید: - اما من واقعاً شما رو می‌شناسم و این‌که نمی‌دونم از کجا برام عجیبه.
  4. *** شب خوبی بود. احساس خوبی داشتم. برعکس تمام عمرم که در زندگی قبلی‌ام زجرکُش شده بودم. در این زندگی که هنوز هم بعد از گذشت این مدت، برایم به یک‌باره شکل گرفتنش، مجهول است. هنوز در این فکرم که چطور یک آن از جهنمی به آن سوزانی، پرت شده‌ام در زندگی‌ای جدید و تر و تمیز. زندگی‌ای که خوشبختی‌ام در تک‌تک لحظاتش موج می‌زند. احساس فوق‌العاده‌ای داشتم. ابتدا با دلوین و ساحل به سینما رفته بودیم و فیلمی معرکه و هیجان‌انگیزی را دیده بودیم و سپس به رستورانی ساحلی آمده بودیم تا غذای دریایی بخوریم. جایی که پاتوق همیشگیِ دلوین و ساحل بود و دلوین به آن‌جا می‌گفت «دنیای شکم!». مشغول صرف شام بودیم. دلوین مُدام شیرین‌زبانی می‌کرد و با موهای ماهاگونی‌اش که به تازگی آن رنگ را جز ناخن‌هایش، برای تمام لوازم آرایشش برگزیده‌ است، می‌درخشید. ساحل هم با موهای بلوند زیتونی‌اش که هارمونی زیبایی با چشمان سبز گربه‌ای‌اش دارند، تماماً زیبا به نظر می‌رسید. در مقابل آن دو نفر که آن‌قدر به خود رسیده بودند، احساس می‌کردم ساده‌ترینِ عالمم؛ چون من یک مانتو و شلوار بسیار ساده به رنگ چشمانم پوشیده بودم. موهایم تا آخرین درصد زیر شالم خزیده بودند و هیچ آرایشی نداشتم. در همین حین که داشتم ظاهر خود را با آنان مقایسه می‌کردم، ساحل درحالی‌که مانند قحطی‌زده‌ها تکه‌ای ماهی با چنگالش در دهانش می‌چپاند، گفت: - میگم دخترا تابلو نکنیدا؛ ولی اون پسر خوشتیپه داره میز ما رو دید می‌زنه؟ دلوین سریع‌ پرسید: - کدوم پسر خوشتیپه؟ و گردنش را صد و هشتاد درجه چرخاند تا ببیند که ساحل یک پس گردنی‌ِ جانانه نثارش کرد و گفت: - خاک برسرت دختره‌ی تابلو! سپس خطاب به من پرسید: - ماهوا این خواهر خل و چلت از اولش تابلو بود، بعد دست و پا در آورد؟ نگاهی به قیافه درهم برهم دلوین انداختم و گفتم: - نه، اولش دست و پا بود، بعدش تابلو شد! با ساحل زدیم زیر خنده و دلوین به جفتمان چشم غره رفت که ساکت شدیم. این‌بار دلوین که گویا دیده بود چه کسی دارد میز ما را دید می‌زند خطاب به من می‌پرسد: - ماه! ببین می‌شناسیش؟ آخه یارو زومه روی تو! ساحل چنگالش را محکم می‌گیرد و با ظرف سالاد درگیر می‌شود و اضافه می‌کند: - یارو بد سوزنش گیر کرده. با حرف‌های آن‌ها توجهم به سمتی که اشاره کرده بودند جلب شد. صورتم را برگرداندم و با مردی چشم در چشم شدم که گویا قرن‌هاست می‌شناسمش. یک احساس غریب، شبیهِ آشنا بودن با کسی که تازه دیدی‌اش؛ اما مطمئنی یک روزی، یک جایی، با او نفس کشیده‌ای!
  5. - ماه... هی! با توام ماهوا! در همین حین با صدای دلوین که نامم را نجوا می‌کند به خود می‌آیم و می‌بینم دلوین جلوی درب اتاق دفترکارم ایستاده و با چشمانی نگران به من که روی صندلیِ میزکارم نشسته‌ام، خیره شده است. لحظه‌ای پلک می‌زنم تا بفهمم چه برسرم آمده است. دلوین سرجای خودش است و اصلاً به من نزدیک نشده است. دقیق نگاهش می‌کنم. صورتش، دستانش، همه‌شان طبیعی هستند و من واقعاً در امنیتم! بی‌توجه به حضور دلوین، نفس راحتی می‌کشم و زیرلب خدا را شکر می‌کنم که دلوین جلو می‌آید و نگران می‌پرسد: - خوبی ماهـوا؟ گلویم خشک است و به سختی لب می‌زنم: - آره‌آره... خوبم. کیف دستی کوچک و خوش فرم قهوه‌ای فامش که با کت و شال هم‌رنگش هارمونی قشنگی ایجاد کرده‌اند را روی میز می‌گذارد و روی صندلی جلوی میزم می‌نشیند و می‌گوید: - پس چرا خشکت زده؟ سؤالی نگاهش می‌کنم که می‌گوید: - آخه چرا هر چی صدات می‌زنم جواب نمی‌دی؟ فکر کردم تسخیری چیزی شدی! چشمانش را ریز می‌کند و دقیق نگاهم می‌کند. - قیافتم که... نه اصلاً به این جن‌زده‌ها هم نمی‌مونی، برای جن‌زده بودن، زیادی خوشگلی! آرام می‌خندم و می‌گویم: - مگه جن‌زده‌ها خوشگل نیستن؟ سپس بدون آن‌که منتظر پاسخش بمانم سعی می‌کنم لحنم اطمینان بخش باشد و پاسخ سؤالش را می‌دهم. - آخه یهویی اومدی، شوکه شدم. خودت چطوری دلی؟ لبخندی می‌زند و می‌گوید: - آها، منم خوبم. میگم نظرت چیه زنگ بزنم ساحل بیاد، باهم بریم بیرون؟ باهم خیلی صمیمی بودیم و برایم خواهری که هیچ‌گاه نداشتمش، شده بود. ساحل هم دوست دلوین و دختر بسیار خونگرمی بود. ریز نگاهش کردم و گفتم: - بیرون؟ کجای بیرون؟ با لطافت و ظرافت از جایش بلند شد و درحالی‌که کیفش را برمی‌داشت گفت: - اصلاً قیافت رو دیدی؟ شبیه قحطی‌زده‌هاست قیافت، پاشو بردار کیفت رو که بریم. با لحنی معترض و آمیخته با شوخی می‌گویم: - دلوین امروز کلاً گیرت روی قیافه منه ها! چشمانش را برایم کج می‌کند و می‌خندد و می‌گوید: - پاشو آبجی کوچیکه، پاشو خودت رو لوس نکن، سه تایی می‌ریم دنیای شکم، یه دلی از عزای قحطی در بیاریم. با تردید از جایم بلند شدم. هنوز ترس درونم موج می‌زد. هنوز احساس می‌کردم صحنه‌ای که دلوین گلویم را با سر و صورت سوخته و چروکیده‌اش فشرد را واقعاً به چشم سر دیده‌ام و تجربه کرده‌ام. ناخودآگاه دستم را به سمت گلویم بردم و لمسش کردم. دردی نبود و احساس راحتی، آرامم کرد. صدای برخورد کفش‌های پاشنه بلند دلوین با کف اتاق که درحال بیرون رفتن بود، باعث شد به خود بیایم و سریع کیف و موبایلم را چنگ بزنم و به دنبالش راه بیفتم.
  6. عنوان رمان: بوم خامُد ژانر: سیاسی، درام، اجتماعی نویسنده: سارابهار خلاصه: زندگی آرام و ساده بود… تا روزی که سرکوب‌گران با وعده‌ی عدالت و جهلِ مقدس آمدند و آزادی به خاطره‌ای دور تبدیل شد. «بومِ خامُد» قصه سرزمینی است که از ترس عبور می‌کند، از سکوت بیرون می‌آید و یاد می‌گیرد که آزادی، ارث هر انسانی است. *بومِ خامُد به معنی خاکِ خاموش
  7. درووود♡ پایان اِل تایلر https://forum.98ia.net/topic/313-رمان-اِل-تایلر-سارابهار-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
  8. *** جهان نجات یافته؛ اما نه به شکل کامل مثل زخمی که بسته شده؛ اما هنوز می‌سوزد. هیچ صدایی نبود. نه باد، نه حتی نسیم. فقط آرامشی بی‌انتها که مثل مه میان روحم پیچیده بود. چشم‌هایم را باز کردم، یا شاید خیال کردم باز می‌کنم. جهانی نقره‌ای مقابلم بود، بی‌مرز، بی‌زمان. جایی میان است و نیست. قدم برداشتم؛ اما زمین نبود. تنها موجی از نور زیر پاهایم پخش شد و آن‌جا، در دوردست، صدایی بود. صدای کسانی که هنوز در جهان نفس می‌کشیدند. کودکی که خندید. زنی که گریست. مردی که نفس راحتی کشید. صدای شیرین کودکی به گوشم رسید که می‌پرسید: - مادر! ما رو یه هیولا نجات داد؟ و چهره مهربان مادرش در ذهنم نقش بست که اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: - بله یک هیولا... هیولایی که از هر انسانی، انسان‌تر بود. سپس کودکش را در آغوش کشید و زیر لب زمزمه کرد: - ما انسان‌ها باید یاد بگیریم که خیر لزوماً از جنس نور نیست و گاهی از دل تاریکی زاده می‌شود. لبخند زدم. نه از غرور، نه از پیروزی، بلکه از فهمیدن چیزی که هزاران سال دنبالش بودم. نجات، نابودیِ شر نیست. نجات، بخشیدنِ آن چیزی‌ست که درونِ خودت از آن می‌ترسی. و من بالآخره، خودم را بخشیدم. نور اطرافم لرزید. در میان آن نور، سایه‌ای دیدم. بال‌هایی بزرگ و سیاه؛ اما در لبه‌هایشان رگه‌هایی از طلا می‌درخشید. قدم جلو گذاشتم، و سایه هم قدم برداشت با من. صدا از جایی درون مه گفت: - تا زمانی که انسان‌ها میان نور و تاریکی در نوسان‌اند، نام تو زنده است اِل تایلر. باد نرم و نامرئی از میان بال‌هایم گذشت. احساس سبکی کردم. سپس بال‌هایم را گشودم یک بال، نقره‌ای چون سپیده‌دم و دیگری، سیاه چون نیمه‌شب. و در سکوتی ابدی، از میان نور گذشتم... به جایی که پایان، تنها آغاز دیگری بود. پایان. 29 مهر 1404
  9. به ساختمان ‌های نیمه سوخته نگاه کردم، به مردمی که بعضی ایستاده و بعضی افتاده، درحال رنج کشیدن بودند. آسمان تکه‌ای سیاه بود، سیاهی‌ای که به آسانی نور را قبول نمی‌کرد. لبخند کمرنگی می‌زنم. بال‌هایم باز می‌شوند؛ اما حالا از نور ساخته شده‌اند، نه از سایه و سیاهی. من هم آماده بودم. بال‌هایم را گشودم، پرهای نیمه‌سوخته‌ام در نور خودشان برق زدند. احساس کردم نیرویی در درونم زنده شده که حتی خودم هم فراموش کرده بودم. باد موهای بلندم را به عقب راند. دستم را بالا آوردم و به سمت قلب کول گرفتم. بی‌آن‌که به او فرصت کاری بدهم، اشعه‌ای طلایی از کف دستم به قلبش متصل می‌کنم. از دردی که به قفسه‌ی سینه‌اش وارد می‌شود لحظه‌ای نفسش بند می‌آید و با چشمانی متعجب و خشمگین می‌غرد: - داری چه غلطی می‌کنی؟! حتی یک درصد هم آمادگی این حرکت مرا نداشت. تصور می‌کرد برای نجات مردم بی گناه، خودم را فدا می‌کنم و سپس او می‌ماند و مردمی که قرار بود برایشان خدایی کند. نمی‌دانست که اگر قرار است بمیرم، حداقل در آخرین لحظه‌ی عمر بی‌شمارم، یک اشتباه را دو بار تکرار نمی‌کنم و دوباره به حرف یک آدمیزاد اعتماد نمی‌کنم. سعی کرد دست‌هایش را بالا ببرد تا با استفاده از قدرتش اتصال را برهم بزند؛ ولی وقتی نتوانست دست‌هایش را تکان دهد متوجه شد که اِل تایلر از جادوی تاریکی هم قدرت‌مندتر است. نور درون رگ‌هایم زنده شد، مثل هزاران آذرخش که در بدنم می‌دوید. بال‌هایم باز بودند و هم‌چون پر‌هایی آتشین و نورانی، احاطه‌ام کرده بودند. از دل تاریکی، نوری نقره‌ای سوسو زد، نه نوری از این جهان. کول که فهمیده بود آخر کار است، وحشت‌زده گفت: - داری چیکار می‌کنی؟ اِل! اگه این کار رو بک... . پیش از آن‌که حرفش را کامل کند زبانش را با جادویم قفل کردم. دیگر بس بود آن‌قدر که در تمام این ماجرا، به حرف‌هایش گوش دادم. لبخند زدم. آرام، درست مانند روزی که برای اولین‌باری که فهمیدم می‌توانم پرواز کنم. نزدیکش شدم. هر قدمم زمین را لرزاند. هر نفس، قدرتی که هزاران سال درونم زندانی شده بود را آزاد می‌کرد. یادم رفته بود چرا زنده‌ام و امروز به معنی واقعی زندگی رسیدم. نور از بدنم فوران کرد. گرما تمام استخوان‌هایم را سوزاند؛ اما در آن سوزش، آرامش بود. نور از بال‌هایم به آسمان پرید، به میان ابرهای آلوده، باد شدیدتر شد. خاک و خاکستر در هوا چرخید. در یک لحظه، جهان در سفیدی غرق شد و نور وجودم، تاریکی را بلعید و در خود حل کرد. من به قولم عمل کردم و در همین لحظه، من فهمیدم نبرد واقعی نه تنها برای نجات دنیا، بلکه برای نجات معنای انسانیت بود. دنیا به مرگ من نیاز داشت. نه فقط برای نجات مردم، بلکه برای نجات چیزی که بیشتر از همه اهمیت دارد «معنای زندگی، بخشش و انسانیت» من اِل آندریا تایلر، عجیب الخلقه و قدرتمندترین مخلوق جهان؛ هیچ نیرویی، هیچ خیانتی، هیچ انسانی نمی‌تواند وادارم کند تا از شرافت دست بکشم.
  10. با لحنی شگفت‌زده مقابلم ایستاد و گفت: - این فراتر از تصورت بود. تو همیشه همه چیز رو می‌دونستی مگه نه اِل تایلر؟ هم‌چون وزش باد، او هم اطرفم می‌چرخید و نطق می‌کرد. - وقتی پیش تلورای پیر رفتی و بهت حقیقت رو نشون داد تو فقط مادرت رو دیدی و الهاندرو رو که مسبب این طلسم و توطئه هستن! درحالی‌که مادرت اول بازی حذف شد و کسی رو که توی جنگل سبز ملاقات کردی و سعی در گمراه کردنت داشت، قدرت من بود! قدرت من! باز پوزخند زد و ادامه داد: - الهاندرو هم کمی بعدتر از بازی حذف شد. خبر خوب برای تو، این‌که الهاندرو رو خودم کشتم و خبر بد برای تو، این‌که الهاندرو بود که 10 سال پیش کمکم کرد جادوی تاریکی رو از شلیت‌لند بدزدم! پیش از آن‌که به من اجازه حیرت و تعجب بدهد، ادامه داد: - ولی جادوگری که جادوی سفید و گوگرد رو برای طلسم پنهان سازی، به قیمت مرگش اجرا کرد، اون مادرت بود! جادوگر سیاه! برای نابودی دخترش، دختری که قرن‌ها پیش رهاش کرده بود و باز در نهایت با مرگش، نابودیت رو امضا کرد! از شدت درد، خشم و تنفر شعله‌ی آتش از چشمانم کم مانده بود که بیرون بزند و تریلند را به آتش بکشد. این‌بار درست مقابلم ایستاد. او واقعاً آن کول هریسونی که برای کمکش آمده بودم نبود. چقدر انسان‌ها می‌توانند پست باشند. تمام عمرم، خود را نماد سیاهی و پلیدی تصور می‌کردم، نمی‌دانستم انسان‌ها از منِ هیولا هم هیولاتر اند! - ولی خب تمسخر آمیزه با این‌که می‌دونستی، مادرت بهت ظلم کرده، بازم جنگل سبزی که وجود نداشت رو از نو خلق کردی برای نجاتش! چیزی نگفتم، من برای نجات مادرم نه، بلکه برای ادای قولم جنگل سبز را از نو خلق کردم؛ ولی کسی مانند کول هریسون که هیچ‌وقت شانس این را نخواهد داشت که بفهمد قول و شرافت چیست! پس دلیلی نداشت دهانم را باز کنم. سرم تیری کشید. کولِ لعنتی تصور می‌کرد جادوی تاریکی‌ای که درونش است فقط قدرت خودش است، احمق نمی‌دانست که وسیله‌ای شده بود برای بازگشت و خیزش «تاریکی» تاریکی‌ای که از آخرین باری که دنیا را به نیستی کشانده بود، مهروموم شده در اعماق زمین شوم دفن شده بود تا دیگر نتواند به دنیا چیره شود؛ اما کول، کول عوضی و لعنتی آن را بیرون کشید و با خود همراه کرد و در درونش آن را پرورش داد. طوری که مردمش از همان نیروی تاریکی درونش، به این حال دچار شدند. به او نزدیک شدم، در حالی که زمین زیر پایم ترک می‌خورد. باد به شدت می‌وزید، صدای فریادهای مردم در دور و اطراف شنیده میشد. تنها یک راه وجود داشت تا چرخه آن تاریکی برای همیشه از بین برود و زنجیره‌اش بشکند، آن هم نابودی کاملش بود، کول انسان بود و با مرگش تاریکی به جای نابودی، منتشر میشد. در سرم هزاران فکر بود، می‌دانستم وقتش رسیده است، وقتش رسیده بود که برای بشریتی که به دست یک هم‌نوع خودشان درحال زوال بود، کاری می‌کردم، کاری که هرچند به قیمت تمام شدنم، تمام میشد؛ ولی ارزش شرافتش را داشت.
  11. من به دست هیچکس و با هیچ چیز کشته نمی‌شدم به جز از اراده خودم، من می‌بایست می‌خواستم که بمیرم، تا بمیرم! تا قبل از ملاقات با تلورا نمی‌دانستم مرگ برایم وجود دارد. این را تلورا به من گفته بود که جز به دست و اراده خودم با هیچ چیزی در این دنیا نخواهم مرد! کول این را از قبل می‌دانست، لعنتی! حالا هدف کول برایم روشن شده بود. برای همین مردم را به این حال دچار کرده بود. دلسوزی‌ام برای خودش وقتی 10 سال پیش بی‌گناه بود و نجاتش دادم را تبدیل به نقطه‌ی ضعفم کرده بود. از مردم بی گناه استفاده می‌کرد تا من خودم دست به خود نابودی، بزنم! می‌دانست با این روش نیازی نیست با من بجنگد! کول می‌خواست من بمیرم تا به جادوگر سیاه دستور بدهد طلسم را خنثی کند، ولی من هیچ اعتمادی دیگر به نسل بشر نداشتم، از کجا معلوم که کول بعد از مرگم مردم بی گناهش را آرام می‌گذاشت؟ اگر بنا بر مردنم بود، پس باید طوری می‌مردم که خیالم از بابت نجات مردم تریلند، راحت باشد.« انسان‌ها قبیله‌ی من نیستند...» چیزی درون مغزم این را زمزمه کرد؛ ولی بلافاصله خفه شد. انسان‌ها قبیله من نیستند؛ ولی آن‌ها بی گناه هستند. اگر برای منی که هزاران سال جاودانه زیسته‌ام مرگی است پس حداقل با شرافت و با وجدانی آسوده، مرگ را می‌پذیرم. در چشمان سیاه‌تر از شب کول خیره می‌شوم و می‌غرم: - کول هریسون! تو هیچی نیستی جز تجسمِ غرور بشری! لبخندش تماماً شیطانی می‌شود و می‌گوید: - نه اِل تایلر! تو اشتباه میکنی. در چشمان غیرانسانی‌اش هیچ حسی پدیدار نمی‌شود وقتی می‌گوید: - من خدای این مردمم! و این رو وقتی تو قبول کنی بمیری، با نجات دادن مردم از شر دردی که می‌کشن، بهشون ثابت میکنم و اون‌ها به من ایمان میارن! هنوز گوشه‌ای از ذهنم منتظر ظاهر شدن جادوگر سیاه و الهاندرو بود. نترسیده بودم؛ ولی احساسی شدیداً بد داشتم. به من خیانت شده بود آن هم از طرف کسی که دستش را گرفته بودم به نیت کمک. مانع چکیدن قطره اشکم شدم و خودم را نباختم. پوزخندی صدا دار حواله‌اش کردم و غریدم: - کول هریسون! تو می‌خوای خدا باشی؟ تو حتی درحد یه انسان هم نیستی! باد شدیدتر شده بود. اعصابم تشنجش روی هزار بود. کول دوباره شروع به سخنرانی کرد: - تصور می‌کنی حرف‌هایی که 10 سال پیش گفتم حقیقت داشتن؟ من با قلب یک معتقد واقعی؛ ولی با نیت‌های منحصر به فرد خودم، به شلیت‌لند وارد شدم. نزدیکم می‌آید، پوزخندی می‌زند و دورم می‌چرخد. - جادو رو از اعماق زمین شوم، استخراج کردم. می‌خواستم اون رو به دنیای خودم بیارم؛ ولی اون به من منتقل شد. بعداً فهمیدم که اون جادوی تاریکی بوده، اون در من رشد کرد، و من جادوگر تاریکی شدم!
  12. شهر نیمه‌ویران. آسمان مه‌‌آلود از طلسم، دود و تاریکی پر شده است. مردم یکی پس از دیگری به میدان شهر آمدند. با حالی زار و دردمند. آن‌ها از شدت رنج طلسم مرگبار در حال تبدیل شدن به سایه‌هایی از خودشان هستند. و کول رو به رویم قرار دارد. در حالی که درخشش سردی دورش حلقه زده است. برعکس همه این مدت که او را دوست خود می‌پنداشتم، او حالا مانند خدایی مصنوعی شده که در لباس سفید؛ اما چشمانی سیاه‌تر از شب، مقابلم قد علم کرده است. این امکان ندارد که کول از دار و دسته‌ی مادرم و الهاندرو باشد، نه! این ناممکن است؛ ولی نگاه تاریکش چیز دیگری را به من هشدار می‌داد. - بالآخره مقابل هم قرار گرفتیم اِل آندریا تایلر! نه نمی‌توانستم باور کنم؛ ولی گویا دیگر چاره‌ای نداشتم. - امروز من جهان رو از ضعف پاک می‌کنم. صدایش دو رگه و غیرانسانی بود. - وقتی تو نابود بشی، دیگه هیچ سایه‌ای روی نور نمی‌افته! نابودی مرا می‌خواست؟ اما من که فقط برای کمکش آمده بودم. چشم‌هایش برق شیطانی داشت؛ اما در نگاهش هیچ ترسی نبود، هیچ تردیدی. او برای اولین بار آشکارا نشان داد که تمام مسیرش حساب شده و برنامه‌ریزی شده بود. هر قدمش، هر حرکتش، حتی لبخندش، سلاحی بود. این بار نیازی نبود به ذهنش نفوذ کنم، بلکه در نگاهش حقیقت را دیدم. نه نفرت، نه جنایت، بلکه باوری کور به خیر، بدون فهمیدن معنایش! صدایش رعدگون بود وقتی غرید: - من دنیا رو از شر تو نجات میدم اِل تایلر! او خودش را نجات‌دهنده می‌دانست؛ اما فقط به خودش ایمان داشت. چقدر آشنا بود این غرور... من هم زمانی فکر می‌کردم می‌توانم همه چیز را نجات دهم. قبیله‌ام. پدرم. خودم و همه را از دست دادم. اشک در چشمانم حلقه زد. من کول هریسون را دوست انسانی‌ِ خود می‌پنداشتم و برای کمکش آمده بودم. با لحن محکم و پر غروری که هیچ‌گاه از او ندیده بودم، گفت: - می‌دونی اِل! تو نماد شر و بدی هستی، حتی اگه کارهای خوبی انجام بدی! قدمی به جلو برداشت و اضافه کرد: - من طلسم رو در قالب یه ویروس پخش کردم تا تو رو از دنیات بکشم بیرون و به همه هم‌نوع‌های خودم که همیشه وقتی به مشکل برمی‌خورن، منتظرن معجزه‌ای رخ بده و اونا رو نجات بده، بفهمونم که یه موجود غیرانسانی هیچ‌وقت منجی نمی‌شه! در چشمان شعله‌ور و اشک‌آلودم خیره شد و بی هیچ هراسی ادامه داد: - که انسان‌ها بفهمن که فقط و فقط خود انسان‌ها حق نجات خودشون رو دارن! باورم نمی‌شود، باورم نمی‌شود کول هریسون آن‌قدر پست باشد که برای پایین کشیدن من، با مردم بی گناه خودش این‌چنین کند. صدای عذاب مردم گوشم را می‌خراشید. مردم سرزمین تریلند، یکصدا از شدت درد روحی و جسمی فریاد می‌کشیدند، طلسم به لحظه انفجار رسیده بود.
  13. *** نسیم باد بوی مرگ می‌داد، خاکستر و برگ‌های سوخته در هوا می‌رقصیدند. بعد از مدتی طولانی بالآخره دوباره پا به دنیای انسان‌ها گذاشتم. دوباره با جادو ظاهرم را انسانی و معمولی کرده‌ام. از لحظه‌ی ورود به پورتال و رسیدنم به تریلند به بعد کول را ندیده‌ام. آن‌قدر خسته‌ بودم که حوصله به دنبالش گشتن و دیدنش را هم نداشتم. در شهر تریلند راه افتادم. در ذهنم هزاران فکر غوطه‌ور بود. چشمانم به هر گوشه‌ای می‌چرخید، به دنبال جادوگر سیاه و الهاندرو. هر نشانه‌ای، هر فاجعه‌ای که دیده بودم، به آن دو اشاره کردند. احساس غیرقابل درکی داشتم. نمی‌دانستم چه در انتظارم است و دیگر چه چیزهایی قرار است رو به رویم قرار بگیرند. آن‌قدر که این مدت که پا گذاشته‌ام در دنیای انسان‌ها و وسط این ماجرا، اتفاقات شوم افتاده است؛ اما از یک بابت خوشحالم، هیچ‌گاه بعد از مرگ پدرم یا حتی در تمام زندگی‌ام هیچ نوع احساسی شبیه این احساس کنونی‌ام نداشته‌ام... گویا در این ماجراجویی خود را یافته بودم، حقیقت وجودم را. آرامش درونی داشتم. آرامشی که قرن‌ها آن را در خون و خون‌ریزی جستجو می‌کردم. غرق در افکارم هستم که صدای شیون و ناله‌ی انسانی را می‌شنوم، ابتدا صدای ناله‌ی چند نفر محدود؛ ولی سپس گویا صدای تمام مردم زنده‌ی سرزمین تریلند بلند می‌شود. نمی‌دانم چه شده است. به ناگهان فرم آسمان تغییر می‌کند، شهر در یک لحظه تبدیل به یک شهر خاکستری می‌شود. لعنتی! حتماً کار جادوگر سیاه است. سریعاً جادویم را از روی ظاهرم برمی‌دارم تا بال‌هایم ظاهر شوند. به هرطرفی که صدای ناله مردم بیشتر است می‌روم. باد از میان برج‌های سوخته‌ی شهر عبور می‌کند. آسمان، زرد و سرخ است، مثل زخمی باز که گویا هیچ‌گاه بسته نمی‌شود. ابرهایی سیاه و زنده بالای شهر می‌چرخند و نورهای تیره تر از سیاهی از میان‌شان می‌تابد. نه این امکان ندارد! طلسم مرگبار در هوا مثل گرد طلا معلق است، زیبا؛ اما کشنده! به میدان اصلی شهر که می‌رسم ناگهان بی‌هیچ کنترلی روی بدنم روی زمین زانو می‌زنم. پوستم از تماس با هوا می‌سوزد. بال‌هایم که زمانی سیاه بودند، حالا نیمه‌سوخته‌اند و پرهایشان می‌ریزند. لعنتی مادرم دارد چه بلایی سرم می‌آورد؟! چشمانم شعله‌ور می‌شوند. زمین زیر پاهایم می‌لرزد. صدای فریادهای مردم در دوردست شنیده می‌شود؛ اما در میان باد گم می‌شود. سرم تیر می‌کشد. سعی می‌کنم از جایم بلند شوم، دستانم را روی زمین سرد و سوزان می‌گذارم و موفق می‌شوم که روی پاهایم بایستم. تا بلند می‌شوم با کول چشم در چشم می‌شوم. در فاصله‌ی نزدیکی از من، ایستاده است. لباسی هم‌چون یک ردای سفید به تن دارد و با حالتی غیردوستانه نگاهم می‌کند. لبخند می‌زند. لبخندی بی‌احساس، شبیه لبخند خدا بر گناه‌کاران.
  14. جنگل سبز برگشت، خود واقعیِ جنگل سبز! نمی‌توانستم بگویم باورم نمی‌شود که با پلیدی‌های درونم، اکنون چطور توانسته‌ام خالق جنگل سبز باشم، نه در صورتی که می‌دانم جادوگر سیاه و الهاندروی لعنتی که نمی‌دانم چطور از آن معرکه‌ی 10 سال قبل زنده مانده است، طلسمی روی انسان‌های بی‌گناه و بی‌دفاع یک سرزمین انجام دادند، آن هم فقط برای گرفتن انتقام از من! دیگر آن‌قدر دور و برم پلیدی دیده‌ام که پلیدی‌هایی خودم که قرن‌ها پیش انجام داده‌ام به چشم نمی‌آیند. من قرن‌هاست دست کشیده‌ام و آنان هنوز هم به مردمی بی دفاع حمله ور می‌شوند، آه یاد بلوف‌هایش درباره‌ی ماهیت و خلقتم می‌افتم و خشمم زبانه می‌کشد. - مـامان! صدای دخترک سبز توجهم را جلب می‌کند و چشمم به زن سبز می‌افتد که با لبخند از لابه‌لای شاخ و برگ درختان درخشان و پر آرامش جنگل سبز، به طرفمان می‌آید. پوست سفید و طرح پارچه‌ی لباس گلدارش با موها و چشم‌های سبزش، ترکیبی خارق‌العاده ایجاد کرده است. به ما که می‌رسد ابتدا دخترکش را به آغوش و عطرش را از دلتنگی به مشام می‌کشد. و سپس سری به نشانه‌ی سلام برای کول تکان می‌دهد و به سمت من می‌آید. مقابلم می‌ایستد و با لحنی سرشار از شگفتی می‌گوید: - ممنونم که زندگی رو به ما برگردوندی. با این‌که می‌دانم اصلاً موفق نیستم سعی می‌کنم لبخند بزنم. بی اتلاف وقت بطری را از جیبم بیرون می‌کشم و به طرفش می‌گیرم. ناباور به بطری نگاه می‌کند و می‌گوید: - تو با این‌که فهمیده بودی همه‌اش وهمیه که جادوگر سیاه ایجاد کرده، بازم آب آوردی؟... چرا؟ سرم را به آرامی تکان می‌دهم و می‌گویم: - چون بهت قول داده بودم. بی آن‌که مهلت بدهد جلوتر آمد و مرا به آغوش کشید. - با این‌که طبق وهمِ جادوگر سیاه، ما خواهر نیستیم؛ ولی خوشحال می‌شدم خواهر تو می‌بودم، عضوی از خانواده‌ی تو! وقتی برای غریبه‌ها هرکاری می‌کنی که بتونی به قولت عمل کنی، نمیشه توصیف کرد برای خانواده و عزیزانت چه کارهایی می‌کنی. با آن‌که حرف‌هایش تماماً پر از شوق و مهربانی بودند؛ ولی یک آن دلم گرفت، او از خانواده می‌گفت، از خانواده‌ای که من به خاطرشان هرکاری می‌کردم، نمی‌دانست خانواده و قبیله‌ی من، دقیقاً به خاطر بی‌فکری خودِ من، 10 سال پیش از بین رفته بودند. با این فکر خونم برای رو به رو شدن با الهاندرو به جوش آمد و مردمک شعله‌ور در آتش از چشمانم آن‌چنان خودنمایی کرد که نیلگون قدمی به عقب گذاشت و آب دهانش را از ترس فرو برد.
  15. چیزی درونم لرزید. سعی کردم قدمی بردارم، اما زمین نرم شد، مثل حافظه‌ای که زیر فشار زمان فراموش می‌شود. جرقه‌ای در ذهنم زده شد. جنگل سبز یعنی معنای زندگی، حس، باور، و معنا. جنگل نامرئی یعنی جهان حقیقت، آگاهی، و دیدن بدون فریب. وقتی من از جنگل نامرئی عبور کردم و به تلورا رسیدم، حقیقت را دیدم؛ اما آگاهی، مثل آتش، می‌سوزاند. جنگل سبز در نتیجه‌ی این دانستن نابود شد، چون دیگر نمی‌توانست صرفاً با این‌که فقط یک وهم بود، زیبا به نظر برسد؛ اما اگر من بتوانم بین دانایی و ایمان تعادل برقرار کنم، یعنی هم حقیقت را بدانم، هم دوباره بتوانم باور کنم، آن وقت می‌توانم جنگل سبز را بازآفرینی کنم، این بار نه با چشمانم، بلکه با اعماق وجودم! صدا ادامه داد: - هر درختی در این‌جا، بخشی از چیزی‌ست که از خودت پنهان کردی. نگاه کن! و آن‌گاه، برای نخستین‌بار، دیدم. نه با چشم، بلکه با آن چیزی که نامش را عقل و منطق گذاشته‌اند. جنگل شروع به شکل گرفتن کرد. درختانی از نور و سایه، تنه‌هایی از خاطره و حسرت. بعضی می‌درخشیدند، بعضی پوسیده بودند، و در میان آن‌ها، چهره‌هایی بود که زمانی می‌شناختم، چهره‌هایی که از خاطرم رفته بودند؛ اما در این‌جا ریشه دوانده بودند. فهمیدم جنگل سبز، پناهگاهی نیست که کسی در آن پنهان شود، بلکه گورستانی‌ست از چیزهایی که از دیدنشان ترسیده‌ام و درونم پنهان کرده‌ام! آخرین زمزمه‌ی تلورا در ذهنم نقش بست: - تو دوباره باید رؤیا ببینی؛ اما این بار آگاهانه! زمین خاموش بود؛ اما زیر پوست خاک چیزی می‌تپید، ضربانی کند، مثل قلبی که هنوز تصمیم نگرفته بمیرد. زانو زدم. کف دستم را روی خاک گذاشتم. گفتم: - من دیدم، و از دیدن سوختم؛ اما حالا می‌خوام با دونستن، باور کنم. سکوتی سنگین فضا را پر کرد. بعد، از زیر انگشتانم گرمایی برخاست؛ نرم، زنده، مثل بازدم طبیعت بکر! زمزمه‌ای شنیدم. نه از بیرون، بلکه از درونم: - سبزی از باور زاده می‌شود، نه از خاک! چشمانم را بستم و ناگهان، زمین نفس کشید. بوی باران بالا آمد، و نقطه‌ای سبز، درست میان دستانم جوانه زد. نوری از میان زمین برخاست، نه از خورشید، بلکه از پاکی. درختی کوچک سر برآورد. بعد دیگری و دیگری. فهمیدم که جنگل سبز با بازگشت من زنده نمی‌شود، بلکه با بازگشت ایمانم به زندگی. و آن‌گاه که نخستین باد بر شاخه‌ها وزید، صدایی از دل زمین آمد: - خوش آمدی، اِل تایلر. تو پلیدی هایی که در حقت شده است و تو را برای هزاران سال به موجودی پلید تبدیل کرده بود، دیدی و با این حال هنوز می‌خواهی پاکی را باور کنی. تو سزاوار سبزی هستی.
  16. نفسی عمیق کشیدم. چشمانم را بستم. در تاریکی، هنوز ردّی از سبزی و پاکی می‌درخشید. نه بیرون، که درون من. جایی میان قلب و حافظه. چیزی آن‌جا بود، گویا جنگل سبز نمرده و درونم ریشه دوانده بود، در جایی که هیچ نوری نمی‌رسد؛ اما زندگی ادامه دارد. فهمیدم که هرچه دیده‌ام، از من زاده شده و هرچه از بین رفته، به من بازگشته، و در آن لحظه، دانستم که سفرم تازه آغاز شده است! برای لحظه‌ی کوتاهی لبخندی روی لبم نشست و زود محو شد. ایستاده بودم میان چیزی که میشد نامش را زندگیِ از‌دست‌رفته‌ام گذاشت. درونم، درخت‌ها نفس می‌کشیدند. هر دم‌شان، بخشی از من را بیرون می‌کشید و در هوا پخش می‌کرد. درون روحم برگ‌ها می‌لرزیدند با صدای کسانی که در تمام عمر، به آن‌ها ظلم کرده بودم و جانشان را بی هیچ دلیلی گرفته بودم. صدای تلورا در ذهنم بازگشت، آرام‌تر، مثل نسیمی که از لابه‌لای آینه‌ها می‌گذرد: - می‌خوای بدونی کی هستی؟ به تو هشدار می‌دم ال تایلر، اگه بمونی، همه‌چیز رو خواهی دید. حتی اون‌چه رو که از خودت پنهان کردی؛ اما این رو بدون که هیچ دیگه هیچ راه بازگشتی نخواهی داشت! درونم چیزی کشیده شد. مثل طنابی که میان دو جهان بسته باشند. در دوردست، نوری پدیدار شد. نه روشن، بلکه صادق. نوری که بی‌راهه را نشان می‌داد، نه راه را. باز گفتگویم با تلورا در ذهنم نقش می‌بندد: - شاید دیدن، دردناک‌تر از فراموشی باشه. تلورا پاسخ داد: - همیشه همین بوده؛ اما فقط اونایی که درد رو پذیرفته‌اند، از پیش من و جنگل نامرئی زنده بیرون می‌رن! باد وزید. شاخه‌ای از میان مه بیرون آمد و بر شانه‌ام نشست. پوستش سرد بود، مثل لمس یک حقیقت قدیمی. و من فهمیدم که باید انتخاب کنم، نه میان ماندن و رفتن، بلکه میان دیدن و نادیدن. به یاد آوردم لحظه‌ای را که دستم را از روی تنه‌ی تلورا برداشتم و دروازه‌ای برایم پدیدار شد این دروازه به نظر می‌رسد که از تاریکی و نور به هم پیچیده باشد. جایی که هیچ چیز مشخص نیست، نه سایه‌ها و نه نورها. ممکن است هوای اطرافت پر از احساساتی بی‌کلام باشد، انگار که صدای سکوت فضا به خودی خود یک زبان است. من انتخاب کردم که واردش شوم... ببینم و اکنون من با دیدن و دانستنم مسبب اشک‌های دخترک سبز هستم، من مسبب آن‌که خانه و خانواده‌اش را گم کند هستم، من... باید کاری می‌کردم باید. ناگهان، از میان مهی که دیده نمی‌شد؛ اما حس میشد، صدایی برخاست. نه از بیرون، بلکه از درون سرم: - چرا برگشتی ال تایلر؟ ایستادم. نمی‌دانستم جواب بدهم یا فقط گوش بدهم. صدا خندید. خنده‌اش مثل شکستگی شاخه‌ای خشک در ذهنم پیچید. نکند جنگل باشد که با من سخن می‌گوید! - من جنگل نیستم، اِل تایلر. من توأم!
  17. باد هنوز می‌وزید؛ اما چیزی برای حرکت دادن نداشت. صدایش بی‌مقصد در فضا می‌چرخید. قولم... من باید به قولم عمل می‌کردم حتی به قیمت جانم، لعنتی قولم! دلم لرزید. من نمی‌توانستم بدون عمل به قولم از آن‌جا بروم. زمزمه کردم: - جنگل سبز...؟ هیچ پاسخی نیامد. فقط پژواک صدای خودم برگشت، چند لحظه بعد، کمرنگ‌تر، خسته‌تر. خم شدم و زمین را لمس کردم. خاک سرد بود، اما حس زنده‌ای داشت، مثل زخمی که تازه بسته شده باشد. می‌دانستم که جنگل سبز نابود نشده، جنگل سبز فقط تا وقتی وجود داشت که من هنوز نمی‌دانستم حقیقت چیست و حالا که دیده بودم، دیگر هیچ‌چیز وهم آلودی باقی نمانده بود. در دل آن خلأ، برای نخستین‌بار فهمیدم که گاهی دانستن و درک کردن، بزرگ‌ترین درد جهان است. نشستم بر زمین، در همان جایی که زمانی سایه‌ی درختی بر زمین سبز جنگل می‌افتاد. حالا سایه‌ای نبود. فقط آفتابی بی‌احساس که بر چیزی نمی‌تابید. به یاد آوردم... آن روز که از میانش گذشتم، چقدر همه‌چیز روشن بود. برگ‌ها مثل نفسِ زمین می‌درخشیدند، و من باور داشتم که زندگی همین است: کاشتن، رشد، درخشیدن؛ اما حالا که بازگشته بودم، می‌دیدم آن سبزی فقط پرده‌ای بوده که حقیقت را می‌پوشانده است. جنگل سبز، با همه‌ی زیبایی‌اش، وابسته به نادانی من بود. وقتی دانستم که در اصل جنگل سبز قرن‌ها پیش نابود شده است و جنگل سبزی که از آن گذشتم همه‌اش وهمی بود که جادوگر سیاه برای گمراه کردنم ساخته بود، آن وهم نابود شد. مثل رؤیایی که وقتی نامش را به زبان بیاوری، محو می‌شود.باد سردی از سمتی وزید. سمتی که با از بین رفتن جنگل سبز، دیگر جهاتش مشخص نبود. صدای تلورا در ذهنم نشست: - تو می‌خوای حقیقت رو ببینی اِل تایلر. دیدن، همیشه بهایی داره... بهایی که باید با خودت عملش کنی تا ابد! من همان لحظه می‌دانستم که بهای سنگینی را خواهم پرداخت؛ ولی کاش به قیمت بدقولی‌ام تمام نمی‌شد. من باید نیلگون را پیدا می‌کردم، دیگر برایم اهمیت نداشت که آبی که از دریاچه‌ی آب‌های مرده آورده‌ام را به جادوگر سیاهِ مکار می‌دهد یا دور می‌ریزد. من فقط می‌خواستم به قولم عمل کنم. به نیلگون قول داده بودم که از دریاچه آب بیاورم، و این بی‌شرافتی برای اِل تایلر چیز کمی نبود که بدقولی کند! دوباره نگاهی به نیروانا که هنوز روی زمین گریه می‌کرد انداختم. اگر دخترک سبز جدای وهمِ ساخته دست جادوگر سیاه، واقعی و هنوز این‌جا بود، پس زن سبز نیز واقعی‌ست و با از بین رفتن وهم، او از بین نرفته‌ است. باید پیدایش کنم، باید به قولم عمل کنم.
  18. داشتم نفس کم می‌آوردم، نه این نمی‌توانست درست باشد! درخشش درختان را به خاطر داشتم؛ آن‌ها که به مانند نگهبانانی دوست داشتنی با برگ‌های سبزرنگ و سایه‌های آرامش‌بخش بر زمین جنگل پاک سایه می‌افکندند. ولی حالا تنها درختان سیاه و تلخ، مانند شبح‌هایی بی‌احساس، دور و برم ایستاده بودند. قطعاً این‌جا همان جایی نیست که باید باشد. - اِل... این‌جا که جنگل سبز نیست...اوه خدای من، چه بلایی سر مادرم اومده؟ اون کجاست؟! صدای دخترک سبز گوشم را می‌خراشد. از صدایش کاملاً می‌شود نگرانی‌اش را تشخیص داد. من نیز نگرانم، نه نگران زنی که مادرم باشد، نه نگران بلوف‌هایی که درباره‌ی من و خلقتم تحویلم داده باشد، نه، من فقط نگران قولی هستم که به نیلگون داده‌ام و حالا احتمال این‌که نتوانم به قولم عمل کنم هم‌چون یک موریانه‌ی غول‌پیکر مغزم را می‌جود. «این نمی‌تونه درست باشه...» به خودم گفتم، صدایم ضعیف و به صورت بی‌صدا به بافت سنگین هوای جنگل گم شد. «این جنگل باید این‌جا می‌بود... این ناممکنه!» در دلم این کلمات به طرز ناامیدی تکرار می‌شدند. هر دو قدمی که برمی‌داشتم، احساس می‌کردم که انگار در دنیای واقعی گام نمی‌زنم؛ بلکه در جایی نامشخص، بین دو زمان، یا بین دو دنیا، در حال عبور هستم. با هر قضيّه، ضیافتی از ترک‌خوردگی و زوال به چشم می‌خورد و دلهره‌ام گیراتر میشد. تدریجاً در من می‌پیچید، گویا روح جنگل به من می‌گفت که زندگی‌اش، نشانه‌هایش و تمام پاکی‌اش آب شده و رفته است زیر زمین. چرا؟ چرا... چون من بالآخره دیده‌ام؟ فهمیده‌ام؟ حقیقت برایم روشن شده است؟ همه‌اش تقصیر من است. دخترک سبز روی زمین زانو زده و انگشت‌های ظریفش را در خاک خالی فرو برده و اشک می‌ریزد. اشک‌ها هم‌چون مرواریدانی غلتان از چشمان سبزش جاری می‌شوند و بر صورت معصومش سرازیر می‌شوند. کول بی‌حرکت ایستاده و حرفی برای گفتن ندارد و من... من از درون درحال فروپاشی هستم، منی که با سیاهی و پلیدی‌ام، با تصمیم اشتباه و ورودم، جنگل سبز را از بین بردم... من با فهمیدن و دانستن حقیقت، من... من مسببش هستم! مسبب اشک‌های دخترک سبز معصوم. اگر نخواسته بودم که تلورا حقیقت همه چیز را برایم آشکار کند، اکنون شاهد اشک‌های نیروانا و عدم حضور جنگل سبز نبودم... .
  19. *** -اِل آندریا! اجازه میدی من بطری رو آب کنم؟ سرم را بی‌هیچ حسی برای نیروانا تکان می‌دهم و کنار دریاچه آب‌های مُرده، در کنار کول می‌ایستم. از لحظه‌ای که در جنگل نامرئی با تلورا ملاقات کرده‌ام و حقیقت را دیدم، دیگر نتوانستم آن اِل آندریای مهربان باشم، گویا خلق و خوی خوبم در جنگل نامرئی، نامرئی گشت و یا جا ماند. قلبم تماماً از کینه می‌سوخت و تنها چیزی که سر پا نگهم داشته، این بود که می‌خواستم به قول‌هایم عمل کنم و سپس گورم را از کنار هر موجود زنده‌ای که در دنیا است، گم کنم. نگاهی به کول می‌اندازم. او هم در طول این مسیر از جنگل نامرئی تا دریاچه آب‌های مُرده که در فاصله‌ی کمی از جنگل نامرئی قرار دارد، سکوت کرده است. در چهره‌اش ترس و اضطراب دیده می‌شود. دلم می‌خواهد ذهنش را بخوانم؛ ولی چه فایده، او فقط کول هست با طرز تفکر مزخرف و وراجی‌های اعصاب خوردکُنش. نیروانا درب بطری کوچک را می‌بندد و با لبخند از کنار دریاچه که زانو زده است، بلند می‌شود و به سمتم می‌آید و می‌گوید: - خب اینم از این! بطری را برای احتیاط از او می‌گیرم و در جیب لباس‌ برگی‌ام که بعد از بازگشت به دنیای خودم، به صورت جادویی لباس دنیای انسان‌ها از تنم محو شد و لباس برگی‌ و جادویی‌ام به تنم برگشت، می‌گذارم. و خطاب به هردویشان می‌گویم: - مایلین کمی استراحت کنید یا برگردیم به جنگل سبز؟ هردو موافقتشان را برای بازگشت به جنگل سبز اعلام می‌کنند و مسیر را دور می‌زنیم برای بازگشت. *** نمی‌دانم چقدر گذشت. شاید دقیقه‌ای، شاید قرنی. وقتی از مه بیرون آمدم، انتظار داشتم بوی برگ‌های خیس و خاک باران‌خورده جنگل سبز به استقبالم بیاید. همان جایی که پیش‌تر از آن عبور کرده بودم تا به نامرئی‌ها برسم؛ اما هوا خالی بود. خاموش. مثل جایی که تازه از رؤیایی پاک شده باشد. چشم‌هایم را به دقت گرداندم و مناطق آشنا را جستجو کردم؛ اما هرچه بیشتر دقت می‌کردم، بیشتر احساس می‌کردم که جنگل سبز به آرامی محو شده است. جایی که روزی با صدای پرندگان زنده و شادی‌بخش پر شده بود، اکنون به یک دشت بی‌پایان و خشک تبدیل شده بود. این‌جا گویا هیچ نشانه‌ای از زندگی وجود نداشت، فقط حس سرمایی غیرقابل تحمل در فضا جاری بود که چون دستان سرد یک غریبه به دورش حلقه می‌زَد. بادی ملایم آواره‌ای به دورم می‌چرخید و زوزه‌های غمگینی را از متنابذ خورشید یا شاید همان نور بی‌رحمانه‌ای که در آسمان می‌درخشید و به آنجا نمی‌رسید می‌آورد. داشتم به لعنت کردن خودم رو می‌آوردم، کم‌کم داشتم متوجه می‌شدم اوضاع از چه قرار است؛ اما عمیقاً دلم می‌خواست که این‌طور نباشد! قلبم به شدت در سینه‌ام تپید. یادم می‌آمد که این‌جا، در میان درختان سرسبز و آواز پرندگان، لحظات خوشی را سپری کرده بودم. بوی تند و شیرین گیاهان بالا آمده از خاک، آخرین باری که این‌جا بودم احساس آرامش و امنیت را به من می‌داد؛ اما اکنون با هر گام که برمی‌داشتم، تاریکی و سکوتی ناملا‌یم را در اطراف احساس می‌کردم.
  20. در همین حین صدایی شنیدم که تا آن لحظه از شنیدنش عاجز بودم. گویا که صدای تپیدن یک قلب بود، می‌دانستم نزدیک شده‌ام، می‌دانستم آن‌جاست. لبخند روی لبم نشست و صدایش زدم: - تلورا! سکوت محض همه جا را فرا گرفت. می‌دانستم آن‌جاست، باید آن‌جا می‌بود؛ چون من باور داشتم به حضورش. صدای نفس‌هایی به گوشم رسید. نفس‌هایی که بی‌شباهت به تپش نبودند، آری تپش قلب؛ اما از کجا؟ به دور و برم نگاهی انداختم، من بودم و مکانی تاریک‌تر از تاریک، حتی اثری از کول و نیروانای دوست داشتنی‌ هم نبود. نقطه‌ای که بودم فقط درخت بود و درخت. درختانی تنومند و زنده! دور خود چرخیدم، نگاهشان کردم و سعی کردم بشناسمش. درختان این جنگل شاید در نگاه اول ساکت به نظر برسند؛ اما در حقیقت زندگی پنهانی در آن‌ها جریان دارد که برای همه قابل درک نیست. در نهایت، وجودشان در این جنگل مانند یک راز عظیم است که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را کاملاً درک کند، ولی همیشه احساس می‌شود که چیزی بزرگ‌تر از آنچه می‌بینیم در بینشان در حال رخ دادن است. و دیدمش، تلورا چشمانش را باز کرد و به من لبخندی عمیق زد، لبخندی که باعث شد شاخه‌های تاریکش تکان بخورند و برگ‌هایش به زمین سقوط کنند، برگ‌هایی که هیچ‌گاه نروییده بودند روی زمینی که هیچ‌گاه وجود نداشت! در آن لحظه هر نسیم خنکی که می‌گذشت، افکارم را مختل می‌کرد و من را به دل تردید و بحران‌های نامفهومی می‌کشاند، گویا این نقطه از جنگل نامرئی مرا به سمت جنبه‌های تاریکیِ خود وامی‌داشت. چشمانم را بستم و پیش از آن‌که دیر شود، با چشمان بسته جلوتر رفتم دستم را روی تنه آن درخت که گذاشتم. زمانی که دستم به تنه‌ی درخت برخورد کرد، احساس کردم که آوای جادویی در زیر پوستم در حال جاری شدن است و در همین حین صدای خودش بعد از قرن‌ها در گوشم طنین‌انداز شد: - اِل آندریا تایلر...می‌بینم قبل از این‌که به یکی از موجودات نامرئیِ جنگل تبدیل بشی، من رو پیدا کردی! با تعجب به چشمان عمودی و سیاهش که از لای تنه‌ی درختی که گویا صورت و تمام بدنش است، خیره می‌شوم. تعجبم را که می‌بیند توضیح می‌دهد: - توی این جنگل، با هر قدمی که برمی‌داری، باید مراقب باشی که تو هم به یک موجود نامرئی تبدیل نشی اِل تایلر! جنگل نامرئی، جاییه که حتی نور هم جرات نفوذ بهش رو نداره، تو برای چی هم‌چون خطری رو به جون خریدی و به این‌جا اومدی؟ می‌دانستم نیاز به گفتن نیست و کافیست به موضوع در ذهنم فکر کنم. تمام سؤالات و مجهولات ذهنم را یکی‌یکی در ذهنم مرور کردم و از شدت زیادیشان واقعاً بلافاصله کلافه شدم. من به دنبال جواب بودم، آری جواب.
  21. ایستادم. در این جنگل گویا که نور هم نامرئی بود، در آن سیاهیِ جنگل نامرئی نگاهی به مچ دست و ساعتش انداختم و غریدم: - گیرم که دیدم، خب که چی؟! چشمان سبزش درخشید و شگفت‌زده‌تر از قبل گفت: - از لحظه‌ای که وارد جنگل نامرئی شدیم ساعتم وایستاده...این‌جا زمان متوقف میشه، این فوق‌العاده‌ست اِل آندریا! مگه نه؟ سرم را برایش به نشانه تأسف تکان دادم و راه افتادم. هردوی این موارد را پیش از این می‌دانستم، هم این‌که برای کول همه چیز دنیای من، عجیب و شگفت‌انگیز است و هم این‌که در این جنگل همه چیز به طور متفاوتی جریان دارد، زمان و مکان به طریقی پیچیده و به هم گره خورده‌اند. آهی کشیدم. من همه چیز را می‌دانستم، جز چیزهایی که در این اواخر اتفاق افتاده بودند و من می‌بایست آن‌ها را برای خود رمزگشایی می‌کردم. پس من اِل آندریا تایلر، قدم به جنگلی گذاشتم که دیده نمی‌شد؛ اما حضورش مثل بوی خاک باران‌خورده در هوا پخش بود. برگ‌ها صدایی داشتند که شنیده نمی‌شد؛ اما لرزش‌شان در استخوان‌هایم احساس میشد. درخت‌ها سایه نداشتند، چون نوری نبود که به آن‌ها معنا بدهد. من از میان سکوتی گذشتم که سنگین‌تر از هر فریادی بود، و فهمیدم که نامرئی بودن این جنگل نه از نادیدنی بودنش، بلکه از فراموشی‌اش است؛ جایی که چیزها فقط وقتی دیده می‌شوند که کسی به آن‌ها باور داشته باشد. خیلی خوب می‌دانستم که برای ملاقات با تلورا باید باور می‌کردم و خود را به حضورش می‌سپردم و سپس می‌دیدمش و از او می‌خواستم کمکم کند طلسم پنهان سازی را از روی خودم بردارم. نمی‌دانستم چقدر پیش رفته‌ام، فقط می‌دانستم در اعماق جنگل می‌توانم او را ابتدا باور و سپس ملاقات کنم. قرن‌ها پیش تلورا فرمانروای جن‌های جنگل نامرئی بود، که اکنون همه چیز برایش تغییر کرده است. گوش‌هایم تیز می‌شوند، زمزمه‌های نامفهومی از دوردست‌ها به گوش می‌رسید، مانند این‌که جنگل به زبانی ناشناخته با خودش صحبت می‌کند. جلوتر که رفتم با نوعی ابرهای غبارآلود رو در رو شدم. می‌دانستم آن‌ها یک نوع خاص از موجودات جنگل نامرئی که به شکل ابرهای غبارآلود در جنگل ظاهر می‌شوند هستند. نیروانا با ذوق دستانش را بالا می‌برد تا از بین غبار ابرها را لمس کند و وقتی این تلاشش بی‌نتیجه می‌ماند با لب و لوچه‌ای آویزان دست از تلاش می‌کشید و آرام راه می‌آمد. نگاهی به ابرها انداختم. ابرها به آرامی در هوا شناور بودند. نزدیکشان شدم. از درون آن‌ها می‌توانستم صدای ملودی‌ای کمرنگ را بشنوم؛ اما زمانی که به آن‌ها نگاه می‌کردم، چیزی جز ریزش غبار نمی‌دیدم.
  22. کول بلافاصله خودش را وسط می‌اندازد و می‌گوید: - وقتی سرکار خانم سبز پری... لحظه‌ای حرفش را قطع می‌کند و با ترسی مصنوعی به نیروانا چپ‌چپ نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: - هان چیز ببخشید! خانم پریِ سبز، برای نجات جنگلش میاد، معلومه که منم برای نجات کشورم و مردمم میام و از اولشم به همین قصد باهات راه افتادم. سرم را تکان می‌دهم و چیزی نمی‌گویم، فقط به جلو قدم می‌گذارم. باید زودتر پیدایش کنم یا بهتر است بگویم باید زودتر پیدایشان کنم؛ چون من برای انجام دو ماموریت به این‌جا آمده‌ام. *** نمی‌دانم از کجا شروع شد. شاید از جایی میان نفس آخر شب و اولین نگاه سحر. من فقط می‌دانم که پاهایم بی‌آن‌که فرمانی بدهم، مرا به جایی کشاندند که در هیچ نقشه‌‌ای نبود. جنگل... اگر بشود نامش را جنگل گذاشت. نه نوری بود، نه سایه‌ای، و نه درختی که بتوانم ببینم. با این حال، حضورشان را احساس می‌کردم، حضور بسیاری از چیزها را... مثل این‌که باد از لابه‌لای چیزی می‌گذشت که دیگران نمی‌دیدند. شاخه‌هایی بودند که پوست روحم را می‌خراشیدند بی‌آن‌که بر پوستم ردّی بگذارند. وقتی قدم بر زمین می‌گذاشتم، صداهایی در ذهنم می‌پیچید، صداهایی از برگ‌هایی که شاید هیچ‌وقت نروییده بودند. بوی خاکی که نبود، بوی تاریکی و سیاهی‌ای که گویا همه چیز را در آن جنگل بلعیده بود. هرچه پیش‌تر می‌رفتم، احساس می‌کردم جهان از مرزها عبور می‌کند. دیگر من در جنگل نبودم، بلکه جنگل در من قدم می‌زد. در همین حین کول پا پرهنه پرید روی افکارم و پرسید: - ورودی جنگل نامرئی، مثل خود جنگل، کاملاً نامرئی بود؟ آخه من اونجا هم مثل این‌جا چیزی ندیدم. سپس با لحنی درمانده خطاب به نیروانا پرسید: - ببینم تو چیزی دیدی سبز پری جون؟ آخه من هیچی ندیدم! نیروانا به او چشم غره‌ای رفت و گفت: - تو از اولشم کور بودی آدمیزاد جون! دیگر نیاز نبود جواب چرندیات گهگاهی‌ِ کول هریسون را بدهم، نیروانا خوب از پسش برمی‌آمد. لبخند روی لب‌هایم جا خوش می‌کند و می‌گویم: - ورودی جنگل نامرئی مثل یه دروازهٔ مخفی هستش که فقط کسانی که درک عمیقی از دنیای اطراف دارن می‌تونن اون رو احساس کنن. درحالی‌که نگاهم را از چشمان متعجب هردو می‌گرفتم لب زدم: - این جنگل جای احساس کردنه، نه جای دیدن! سپس بی‌توجه به آن دو قدم برداشتم. هر قدمی که برمی‌داشتم گویا که رد قدمم محو میشد. قدم‌هایم به آرامی و بی‌صدا بر روی خاک نرم جنگل می‌افتند، گویا که هیچ اثری از حرکتم باقی نمی‌ماند. کول که مخاطبش نیروانا بود، گفت: - وای سبز پری جون! ساعت رو نگاه کن. نیروانا کلافه پرسید: - چی... ساعت چیه دیگه؟! کول که فهمید نیروانا در طول عمر نوجوانانه‌اش اولین انسانی که دیده خود کول و اولین ساعتی که دیده ساعت کول است، پس سریع خود را به من رساند و سکوت را شکست و مچ دستش را به طرفم گرفت و با لحنی شگفت‌زده گفت: - ببین ساعت رو!
  23. نیش‌خندی به حرکتِ نیروانا می‌زنم و بی‌توجه به قیافه‌ی آویزان کول، به راهم ادامه می‌دهم. در همین حین چیزی احساس می‌کنم، چیزی که بوی نزدیک شدن، بوی رسیدن می‌دهد. نگاهی به اطراف و مسیری که درحال طی کردن آن هستم می‌اندازم و جنگلی را احساس می‌کنم که فقط با احساس می‌توان لمسش کرد نه با چشم. فضای اطراف به ناگهان سنگین می‌شود و زیر لب برای آن دو که بی‌خبر به دنبالم در حرکت هستند نجوا می‌کنم: - رسیدیم! آن‌قدر محو جنگل نامرئی می‌شوم که نمی‌شنوم کول و نیروانا بعد از شنیدن حرفم، چه واکنشی نشان می‌دهند. جلو می‌روم، احساسش می‌کنم، گویا جنگل نامرئی تنها جای جهان است که برای دیدنش، هیچ موجودی نیاز به چشم ندارد. قدم به جلو گذاشتم، گویا یک ملودیِ آرام که هیچ منبعی نداشت، درحال نوازش گوش‌هایم بود، چشمانم را بستم و خود را به ملودی سپردم. یک دروازه دایره مانند را احساس کردم، واردش شدم، خنکای جنگل لحظه‌ای تنم را لرزاند. شروع به قدم برداشتن کردم. گویا کفش‌هایم محو شده بودند، کف پاهای برهنه‌ام به سطح آب برخورد کردند، رگ‌های پاهایم لحظه‌ای از خنکی آب، از جریان خون دست کشیدند و دوباره شروع به کار کردند. می‌توانستم هم‌زمان با ملودی‌ای که درحال نوازش گوش‌هایم بود و لطافت آب که درحال لمس پاهایم بود، ریزش ریز به ریز برگ‌های درختان را احساس کنم که با برخورد آرامشان به سطح آب، آرام‌آرام احساسی فراتر از آرامش را به وجودم القا می‌کرد. - آندریا! نجوای نامم کنار گوشم، مرا وادار به باز کردن چشمانم می‌کند. با باز کردن چشمانم یک آن با محیطی رو به رو می‌شوم که نه در آن آبی درحال جاری شدن است و نه ملودی‌ای و نه حتی درختی که برگی از آن فرو بریزد. کول و نیروانا نزدیکم می‌شوند و کول می‌گوید: - خوبی آندریا؟ چرا هرچی صدات می‌زنم جواب نمیدی خب؟ فکر کردم تسخیر شدی! نمی‌گی ما آدمیزادیم، خوف می‌کنیم همچین جاهایی! نیروانا که بعد از مشاجره‌ی کوتاهی که با کول داشت، هنوز هم روی همان مود است، حرفش را اصلاح می‌کند: - فقط تو آدمیزادی! کول نگاه کجی به او می‌اندازد و با چشمانی منتظر به من خیره می‌شود. هنوز احساس لحظات پیش را در وجودم دارم و گوشه‌ای از قلبم خواهان تکرار دوباره‌ی آن آرامش است. - با جفتتون هستم، این‌ جنگل هولناکه، می‌تونین بیرون جنگل نامرئی منتظر من بمونین تا برگردم. نیروانا بلافاصله مخالفت می‌کند و می‌گوید: - من باهاتون میام، می‌خوام منم سهمی توی بیدار کردن مادربزرگم و زنده کردن دوباره‌ی جنگل سبزم، داشته باشم! او دخترکی کوچک و ریزنقش است که با این حال، مسئولیت‌ پذیری و شجاعتش مرا به یاد خودم می‌اندازد.
×
×
  • اضافه کردن...