رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سارابـهار

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    98
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط سارابـهار

  1. عنوان: دریچه وهمِ ماهوا ژانر: فانتزی نویسنده: سارابهار خلاصه: ماهوا در دوزخِ زندگی‌اش، جایی که نه امیدی است و نه نوری برای راهیابی؛ آن‌چنان غرق شده که حتی از نجات خود نیز ناامید می‌شود. تنها و در جستجوی قطره‌ای زندگی، ناگهان دریچه‌ای به آن‌سوی دنیاها باز می‌شود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچه‌ایست به جهانِ سحرآمیز!
  2. عنوان: رمان غریزه سیاه ژانر: جنایی نویسنده: سارابهار خلاصه: همه‌چیز در حال تغییر است. آنچه که به نظر می‌آید حقیقت باشد، می‌تواند در یک چشم به هم زدن به دروغی وحشتناک تبدیل شود. داستانی که در آن کارآگاه، خود را در دام گذشته‌ای گمشده و تهدیدی بزرگ‌تر از هر چیزی که تصور کرده بود، گرفتار می‌یابد.
  3. آلکن به جای آن‌که عزای پسرش را بگیرد، به سمتم می‌آید و من را در آغوش می‌گیرد. اشک‌هایم شدت بیشتری می‌گیرند و در آغوش آلکن که هم‌چون یک برادر همیشه کنار پدرم بوده است، از شدت اندوهِ قلبم فریاد می‌کشم که آلکن با صدایی لرزان که خبر از اندوه درونش می‌دهد می‌گوید: - گریه نکن دختر، یه فرمانروا هیچ‌وقت گریه نمی‌کنه! به چشمان پر اشکش خیره می‌شوم، اولین بار است که یک نفر به جز پدرم، مرا عجیب‌الخلقه نه و بلکه فرمانروا خطاب می‌کند. قبل از آن‌که چیزی بگویم و واکنشی نشان دهم، صدای یکی از گرگ‌ها توجهم را جلب می‌کند که با حیرت و وحشت می‌گوید: - نه...نه! لعنتی نمی‌تونم تبدیل بشم! پشت بندش صدای یکی دیگرشان می‌آید که او هم می‌گوید: - منم نمی‌تونم تبدیل بشم! غوغایی بینشان می‌پیچد و از هم‌دیگر می‌پرسند چه بر سرشان آمده است. در همین عین آلکن که مقابلم ایستاده است با کنار رفتن یک‌دفعه‌ایِ ابرهای نیلی‌فام از روی ماه، بدنش شروع به بخار کردن می‌کند. طولی نمی‌کشد که همه ومپایرها به همین حال دچار می‌شوند و وحشت به جان هر دو قبیله می‌افتد. می‌دانم کار جادوگر‌هاست، همه می‌دانیم؛ اما برای یک لحظه در نگاه الهاندرو، وقتی بخاری که از بدن ومپایرها بلند می‌شود را می‌بیند، چیزی می‌بینم که گویا لذت است. همین باعث می‌شود که به او مشکوک شوم و بروم به خاطر همین شک، به جانش بیفتم و او را سلاخی کنم، خصوصاً حالا که نمی‌تواند تبدیل شود، فقط و فقط یک موجود معمولی‌ست که یک گرگ درونش به اسارت در آمده است و با یک بشکن می‌توانم خونش را در تمام جنگل شوم منتشر کنم و جنگلم را با خونش تزئین سازم؛ اما وضع بد قبیله‌ام زیر نور مهتاب که هر لحظه بخاری که از بدنشان بلند می‌شود بیش از حد تصور می‌شود و هر آن امکان دارد با زیاد شدن نور مهتاب آتش بگیرند، برایم مهم‌تر است. باید آنان را به مکانی تاریک می‌بردم. به جایی که نور به آن‌ها برخورد نکند. باید به جای کُشت و کُشتار، اکنون حواسم به قبیله‌ام می‌بود. به پدرم قول داده بودم که از قبیله‌ام محافظت کنم، پس همین کار را می‌کردم. به وظیفه‌ام عمل می‌کردم. خشم و اندوه‌ام را در قلبم دفن می‌کنم و با فکر این‌که معلوم نیست این طلسم که روی هر دو قبیله انجام شده است، چه‌قدر طول بکشد و چه عواقبی داشته باشد، تمامی اعضای قبیله‌ام را به غاری تاریک که قبلاً یک‌بار به آن‌جا رفته‌ام، تله پورت می‌کنم. *** (زمان حال) قبل از آن‌که به طرف کلبه قدمی بردارم، درب کلبه باز می‌شود و قامت شخصی پدیدار می‌شود. شخصی که جز برای کشتنش، دیگر به هیچ دلیلی مایل نبودم چشمم به چشمش بی‌افتد.
  4. ایزابل در آن لحظه، قلب‌ها را بالا می‌گیرد و رو به همگان می‌گوید: - به همتون اخطار داده بودم که نباید هیچ وصلتی بین دو گونه‌ی شما انجام بشه. اخطارم رو جدی نگرفتین و حالا نتیجه‌اش شد این! پشت بند حرفش قلب‌ها را در دستانش می‌فشارد و تبدیل به خاکستر می‌شوند، و به دنبال قلب‌ها، جسم‌هایشان نیز به زمین می‌افتند، خشک شده، هم‌چون یک مجسمه، پودر می‌شوند. صدای وحشت زده‌ی همگان بلند می‌شود و فریاد آلکن برای از دست رفتن پسرش در هیاهوی دو قبیله گم می‌شود. پدرم که تا آن لحظه در سکوت نظاره‌گر آن فاجعه است، دیگر صبر و تحملش نمی‌تابد و از شدت عصبانیت با دندان‌های نیش بیرون زده‌ و پنجه‌های تیزش، به سمت ایزابل حمله می‌کند. ایزابل بی هیچ تردیدی با حرکت جادویی دستش، پدرم را به سمتی پرت می‌کند و بلافاصله با ایجاد پورتالی با دسته‌اش از آن‌جا می‌رود. همه این‌ها درمقابل چشمانم به وقوع می پیوندند و من در حصار آتش سفید گرفتار هستم که با رفتن ساحره‌ها، آتش سفید به صورت خودکار خاموش می‌شود و می‌توانم خود را از آن خارج کنم. سریع خود را به پدرم می‌رسانم؛ اما... اما گویا دیر کرده‌ام، خیلی دیر. پدرم موقعی که ایزابل با جادو به این سمت پرتش کرده است روی تخته‌ای چوبی افتاده و نیمی از آن تخته مستقیماً در قفسه سینه‌اش فرو رفته است. برای اولین بار قطرات اشک‌هایم را روی گونه‌هایم احساس می‌کنم و زانو می‌زنم کنار پدرم. دستانم را می‌گیرم روی قلبش و قصد دارم با جادویم چوب را از درون قلبش محو کنم و به حالت اول برگردانمش، ولی باز هم از دستانم هیچ جادویی ساطع نمی‌شود، اشک‌هایم شدت می‌گیرند و درحالی‌که به ترکیب آتش سفید و گوگرد که جادویم را موقعی که به آن بیشتر از همیشه نیاز داشته‌ام کمرنگ کرده است لعنت می‌فرستم، سر پدرم را در آغوش می‌گیرم و با حال پر اندوهی که قلبم در سینه فشرده می‌شود می‌نالم: - انتقامت رو می‌گیرم بابا، انتقامت رو می‌گیرم. درحالی‌که نفس‌های آخرش را می‌کشد، خشکی و تیرگی پوستش تا روی گردنش رسیده است، به سختی لب می‌زند: - نه آندریا... نه... تو بهم قول بده... که به جای گرفتن انتقام، از قبیله‌مون محافظت... کنی... . سرفه‌ای می‌کند و جرعه‌ای خون از گوشه دهانش سرازیر می‌شود و با حالتی که گویا دیگر آخرین توانش است بریده‌بریده‌ می‌گوید: - بهم قول... بده برای داشتن صلح و آرامش قبیله... هرکاری بکنی، قول... بده بهم... . قبل از آن که حرفش را تکمیل کند خشکی و تیرگی تمام پوست صورتش را نیز در بر می‌گیرد. تخته چوب فرو رفته در قلبش، کار خود را کرده است، اشک از چشمانم سرازیر می‌شود و قطرات اشک‌هایم از روی گونه‌هایم سُر می‌خورند و روی صورت خشک‌شده‌ی پدرم می‌غلتند. با درد و اندوه زیر لب زمزمه می‌کنم: - قول میدم بابا، قول میدم از قبیله‌مون محافظت کنم، حتی اگه لازم باشه دیگه به هیچ‌کس آسیب نمی‌رسونم و حتی اگه لازم باشه یه تپه جنازه پشت سرم باقی می‌ذارم.
  5. خشم درونم می‌جوشد. آن ایزابل لعنتی، طلسم قفل را روی همه‌شان اجرا کرده است تا نتوانند مانع کارش شوند؛ اما مانع چه کاری؟ در این لحظه‌ سؤالی که بیش از این برایم اهمیت داشت این بود که چه‌طور و چگونه من را بی حرکت و قفل نگه داشته‌اند، آن هم موقعی که قدرت جادویی من، با قدرت همه جادوگران برابری می‌کند. سعی می‌کنم مغزم را متمرکز کنم روی قدرت دورنم تا بتوانم بفهمم چه بر سرم آمده و چه‌طور می‌توانم از آن رهایی یابم. نفسم را با حرص بیرون می‌دهم و از درون قدرتم را جمع می‌کنم. مایعی گرم از چشمانم سرازیر می‌شود و بسیار خوب می‌دانم چیزی که از چشمانم سرازیر شده است، خونِ خالص است. چشمانم را باز می‌کنم و خودم را در درونم به سنگ‌های بزرگی میخ‌ شده می‌بینم. تمام توان و قدرتم را در وجودم جمع می‌کنم و در یک حرکت آنی خودم را آزاد می‌کنم، آزاد می‌شوم طوری که گویا هزاران رشته طناب آتشین و میخ‌دار مرا در خود پیچیده بودند و باز می‌شوند. سریع دستم را بالا می‌برم تا از جادویم استفاده کنم و طلسم قفل را از روی هر دو قبیله بردارم تا باهم جادوگران را بدرند و درحالی‌که تقاص قفل کردن من را پس می‌دهند، با لذت تماشایشان کنم. به دستم تکانی می‌دهم ولی هیچ جادویی از دست‌هایم ساطع نمی‌شود. با تعجب به دست‌هایم نگاه می‌کنم، وقت فکر کردن ندارم، می‌خواهم به سمتشان بروم که می‌بینم دور تا دورم را آتش فرا گرفته است تا حبسم کند. لعنتی! آتش سفید! درحالی‌که دلم می‌خواست ریشه جادوگری که از آتش سفید برای متوقف کردن من استفاده کرده است را بخشکانم، مقابل چشمانم جادوگران گرد هم جمع می‌شوند. درست مانند یک حلقه و شروع به ورد خواند می‌کنند. در همین حین نوری رعد مانند از آسمان به میان جنگل شوم سرازیر می‌شود. نوری که آسمان را از لحظات قبل، تاریک‌تر و خاک زمین را سیاه‌تر می‌کند. ایزابل سردسته‌ی جادوگران از دسته‌اش جدا می‌شود و به سمت جایگاهی که برای عروس و داماد در نظر گرفته شده است می‌رود. هنوز به آن‌ها نرسیده که با یک حرکت، قلب های هردو را در می‌آورد و با اشاره چشمانش جادوی قفل را از روی ومپایرها و گرگ‌ها بر می‌دارد. به محض برداشته شدن جادو، همگان به تکاپو می‌افتند و همهمه اوج می‌گیرد. توماس و لارا که جای خالی قلبشان را احساس می‌کنند با حیرت به هم‌دیگر نگاه می‌کنند. ولی این نگاه حیرت‌انگیز طولانی نمی‌شود چون ایزابل با حرکت جادویی انگشتانش، از همان فاصله، ابتدا چشمان توماس را در می‌آورد و سپس درحالی‌که توماس روی زمین خم‌ شده است و جای خالی چشمانش را از شدت درد می‌فشارد و به خود می‌پیچد، لارا از وحشت فریاد می‌کشد و صدای فریادش رعب‌انگیز است.
  6. با حفظ پوزخندم، بال‌هایم را باز می‌کنم و مقابلش می‌ایستم. بال‌های بزرگ و غول‌پیکرم هم‌چون دیوار‌ دورم می‌ایستند و مرا احاطه می‌کنند. عالیست، شبم ساخته شده است و یک مبارزه در راه دارم. گرچه الهاندرو لقمه‌ی دندان گیری نیست، ولی لذت دارد نوشیدن خونش، زمین زدنش و هدیه کردن باخت به رقیب، او هم اگر رقیبت الهاندرو باشد، آلفای جوان لایکنتروپ‌ها! آه از بی‌کاری که بهتر است. گرچه من بی‌کار بنشینم باز هم قاتل می‌شوم! پدرم خیره نگاهم می‌کند. او بهتر از هر کسی می‌داند که آرام و قرار ندارم و در نهایت شری به پا خواهم کرد. آخر مزه‌ی جشن، به ریختن خون و کشیدن قلب از سینه است دیگر! با نیش‌خند به‌ سمت هیبت گرگی‌ِ الهاندرو قدمی بر می‌دارم و با شدید‌ترین شیوه ممکن، با بالم به او ضربه‌ای وارد می‌کنم که با ضرب به کناری پرت می‌شود و خرت و پرت‌هایی که آن‌ها را برای تزئینات جشن عروسی، استفاده کرده اند، را واژگون می‌کند. در یک لحظه‌ی آنی از جایش بلند می‌شود و به سمتم حمله می‌کند. به بال‌هایم حرکت می‌دهم و پرواز می‌کنم. بالای سر گرگ خاکستریِ غول‌مانند، معلق در زمین و آسمان می‌ایستم. اعضای هر دو قبیله با هیجان نگاهمان می‌کنند. این‌گونه مبارزات همیشه برایشان باعث شادی و فرح است. الهاندرو روی زمین برایم گارد گرفته است و من بال‌هایم را باز می‌کنم و آماده حمله می‌شوم که ناگهان به شدت به زمین کوبیده می‌شوم. سپس قبل از آن‌که بدانم چه شده است، صدایی رعب‌انگیز در آسمان می‌پیچد و آسمان پر ستاره و نیلی‌ِ شب، جایش را با گودالی سیاه و کبود عوض می‌کند. سعی می‌کنم از جایم بلند شوم؛ اما گویا چون سنگی در جای خود چسبیده‌ام و نمی‌توانم به بدنم حرکتی بدهم. بدنم به طرز هولناکی قفل کرده است و فقط چشمان و گوش‌هایم مرا نظاره‌‌گر آن‌چه در حال وقوع می‌باشد کرده است. جادوگر ها می‌آیند، دسته‌دسته. هر یک چوب دستی و اشیاء تاریک و جادویی‌شان را که می‌دانستم منبع قدرتشان است را با خود آورده‌اند و این یعنی فقط برای تبریک گفتن ازدواج توماس و لارا به آن‌جا نیامده اند، بلکه برای نبرد پا به جنگل شوم گذاشته‌اند. خون در رگ‌هایم می‌جوشد. درحالی‌که من بی حرکت روی زمین قفل شده و افتاده‌ام، ایزابل میان همه می‌ایستد و چوب دستی‌اش را به زمین می‌کوبد، که بر اثر آن کوبش، اشعه‌ای سیاه ساطع می‌شود و مقابل دیدگانم تمامی اعضای دو قبیله در جایشان میخ‌کوب می‌شوند و از حرکت و تکاپو می‌ایستند.
  7. قبیله جادوگران به خصوص سردسته‌شان ایزابل خاله بزرگ لارا، بنابردلایلی نامشخص، مخالفت شدیدی با این وصلت دارند، ولی در نهایت آن دو آمده‌اند تا امشب باهم ازدواج کنند. درحالی‌که به آن پیوند مسخره‌ای که قرار بود بینشان بسته شود فکر می‌کردم با احساس نزدیک شدن شخصی به من، قبل از آن‌که برگردم، مُشتم را در صورتش فرود می‌آورم و صدای آخ گفتن بلند بالایش در همهمه شب گم می‌شود. صورتم را که برمی‌گردانم با الهاندرو مواجه می‌شوم. آه الهاندرو! با الهاندرو صمیمی نیستم ولی حداقل برای رقابت، حریف ماهری است. از داشتن دشمنان قوی و حریفان ماهر، همیشه خرسند می‌شوم. بیشتر اوقات باهم درگیر هستیم، در هر صورت او آلفای گرگینه‌هاست و من شاهدخت خون آشام‌ها. گرچه قبیله خودم نیز مرا به عنوان شاهدخت‌شان قبول ندارند و بیشتر مرا یک موجود عجیب‌الخلقه می‌دانند تا شاهدخت. ولی با این‌که کسی آن‌چنان که باید، به عنوان یک شاهدخت برایم احترام قائل نیست ولی مانند سگ از من می‌ترسند و همین برایم کفایت می‌کند! الهاندرو درحالی‌که با دست محکم بینی‌اش را گرفته است، با درد می‌نالد: - آندریا، صدبار بهت گفتم دستت رو بلند نکن، دست لامصبت خیلی سنگینه! به او خیره می‌شوم و با پوزخندی که حتم دارم کل صورتم را پوشانده است می‌گویم: - صد بار بهت گفتم همین‌طوری بهم نزدیک نشو، حداقل صدام بزن، تا صورتم رو برگردونم، نه مُشتم رو! قدرت بدنی و آمادگی رزمی‌ام، همیشه فعال بود. طوری که گویا حافظه عضله دارم. وقتی که احساس خطر می‌کردم قبل از صورتم، مُشتم به سمت طرف بر می‌گشت. با همان وضعی که دارد و صورتش را محکم‌ گرفته است، جلوتر می‌آید و با لحنی چندش‌آور می‌گوید: - ازت خوشم میاد. پوزخند تمام صورتم را در بر می‌گیرد و می‌گویم: - می‌دونی چیه؟ من تمام عمرم رو منتظر بودم که تو بیایی از من خوشت بیاد! چشمانش در یک لحظه‌ی آنی پر از خشم و زرد می‌شوند و بالا آمدن گرگ درونش را احساس می‌کنم. پوزخندم پر رنگ‌تر می‌شود. عصبی شده است، چه بهتر! بدم نمی‌آید با او مبارزه‌ای داشته باشم و تکه‌تکه و یا تبدیل به خاکسترش کنم و قدرتم را به رُخ همگان بکشم. اگر پدرم آن‌قدر سر اتحاد با لایکنتروپ‌ها تصمیمش محکم نبود، صد البته این لحظه دلم می‌خواست الهاندرو را کیسه بوکس خود سازم. با همان پوزخندِ روی لبم از او فاصله می‌گیرم که می‌بینم به گرگ درونش شیفت می‌دهد. نمی‌دانم از این‌که او را مورد تمسخر قرار داده‌ام آن‌قدر خشمگین شده است و یا او هم، ‌هم‌چون من، می‌خواهد قدرتش را به رُخ بکشد. گرچه من در حقیقت الزامی برای به رُخ کشیده شدنِ قدرتم نداشتم، چون همگان می‌دانستند از من قوی‌تر و هولناک‌تری، خلق نشده است.
  8. کول که دیگر نمی‌توانست دهانش را بسته نگه‌دارد و سکوت کند پرسید: - تو ایشون رو از کجا می‌شناسی؟ دخترک که گویا تازه چشمش به کول افتاده است، با تردید چشمانش را ریز می‌کند و بعد از لحظه‌ای مکث، می‌گوید: - مادربزرگم درباره ایشون بهم گفته. متعجب می‌شوم و سؤالی زمزمه می‌کنم: - مادربزرگت؟ سرش را آرام تکان می‌دهد و می‌گوید: - بله. با من بیاید، تا شما رو پیش مادربزرگم ببرم. دخترک سبز بی‌ هیچ مکثی راه می‌افتد و کول قبل از آن‌که من پاسخی بدهم به دنبالش راه می‌افتد. نگاه خیره مرا که می‌بیند آرام لب می‌زند: - بیا بریم خُب، شاید یه چیزی بارش باشه! سرم را برای خودم به حالت تأسف تکان می‌دهم. کول راست می‌گوید شاید چیزی بفهمد و راهنمایی‌ام کند. در حال حاضر به هیچ چیزی به اندازه راهنمایی، نیاز نداشتم. پس من هم به دنبالشان راه افتادم و بعد از کمی راه رفتن در جنگل سبز و گذشتن از لای‌به‌لای شاخ و برگ درختان زیبا و رنگارنگ، به کلبه‌ای چوبین رسیدیم. دخترک سبز متوقف می‌شود و می‌گوید: - مادربزرگم این‌جا زندگی می‌کنه. بفرمایید اون منتظر شماست بانوی من. *** (سی‌صد سال پیش) صدای خنده‌های همگان در گوشم می‌پیچد و کلافه‌ام می‌کند. از شادی هیچ‌کدامشان خوشحال نیستم، چون هیچ‌کدام برایم اهمیتی ندارند به جز پدرم. فقط خیالم کمی راحت است که امشب پدرم سر خوش است. برای خوشحالیِ بیشترش با جادویم در آسمان آتش را به رقص و مشعل‌ها را به آواز در آورده‌ام. نگاهی به توماس انداختم که دست در دست لارا، نشسته بود و منتظر بودند که کاهن بیاید، جشن شروع شود و آن‌ها را زن و شوهر اعلام کند. گرچه این احساسات برایم غیرقابل درک و بی‌ارزش هستند، ولی تا حدودی از آن‌که در نهایت توماس به عشقش می‌رسد خیالم راحت می‌شود. حداقل خوبی‌اش این است که دیگر پدرم لازم نیست با تمام ابهت و پادشاهی‌اش برای پسر مشاورش برود خواستگاری و جادوگران به او اهانت کنند. اگر پدرم اجازه می‌داد تمامی جادوگران را به نیستی می‌کشاندم. آن‌قدر که این اواخر، با اعمالشان روی اعصابم بوده‌اند. نفس عمیقی می‌کشم و دوباره به توماس و لارا خیره می‌شوم. توماس ومپایر خوب و قدرتمندی هست، او پسر بزرگ آلکن است که چشمان فندقی و پوست برنز و هیکل تنومندش به پدرش رفته و از او ومپایری قوی ساخته است. عشقش لارا با موهای بلوند کوتاه، چشمانی عسلی و پوستی روشن یک دو رگه گرگ و جادوگر است.
  9. گویا که مسخ آن‌ همه پاکی شده باشم. به درختی کهن بلوطی رسیدم که شاخه‌هایش آبی و شکوفه‌هایش طلایی و تنه‌اش نقره‌ایست. چشمانم با دیدنش ذوق باران شدند. دلم می‌خواست تا ابد پایین آن درخت دلرُبا و چشم نواز بنشینم. احساس آرامش داشتم، بیش از تمام عمر بی‌شمارم برای اولین بار احساس آرامش را به طور کامل داشتم، نمی‌دانم به خاطر جنگل سبز بود و یا به خاطر آن‌که از تست گوی پاکی، سربلند بیرون آمده‌ام و امیدوارم برای بهتر شدن و روشن شدن. با این‌که دلم می‌خواست تا ابد در آن جنگل و آرامشش قدم بزنم ولی باید می‌رفتم تا راهی پیدا کنم که به جنگل نامرئی برسم و به کاری که به‌خاطرش به آن‌جا آمده‌ام رسیدگی کنم. امیدوار بودم در این جنگل کسی یا چیزی را بیابم که راهنمایم کند به جنگل نامرئی وارد شوم. می‌دانم کجا قرار دارد ولی فهمیدن مکان دقیق مرز و دروازه‌اش اهمیت ندارد وقتی با چشم دیده نشود. حتی من هم با جادویم قادر به دیدن آن جنگل نیستم مگر آن‌که راهش را بیابم. کول که با ذوق روی چمن سبز جنگل پاک قدم بر‌ می‌داشت، کشان کشان به دنبالم می‌آمد. ولی قیافه‌اش نافرم بود، حدس می‌زدم خسته شده است. خطاب به او گفتم: - می‌خوای بخوابی؟ تا من راهی پیدا کنم، خستگیت در میره. خود را سرحال نشان می‌دهد و می‌گوید: - نه‌نه! اصلاً نیازی نیست. در همین حین، صدای فریاد دختری را می‌شنوم که به طرزی وحشتناک فریاد می‌کشد و تقاضای کمک می‌کند. وقتی برای مکث و تردید نبود. در یک لحظه آنی خود را به جایی که قرار داشت رساندم. لا‌به‌لای چند درخت، دو مرد و یک زن آن دخترک که موها و چشم‌ها و همچنان لباس‌های سبز داشت را به قصد کُشت، کتک می‌زدند. برایم غیرقابل تحمل بود که بگذارم یک بی گناه آسیب ببیند. نمی‌دانم از کجا ولی به طرزی غیرقابل توصیف از بی‌گناهی‌اش اطمینان داشتم. چشمم به چشمانش افتاد و معصومیت و بی‌پناهی‌اش تمام ته مانده تردیدم را بلعید. دستم را بالا بردم و در یک لحظه آنی، آن سه نفر را به کپه‌ای خاک تبدیل کردم. دخترک سبز، با حیرت نگاهی به کپه خاک و بعد نگاهی به من انداخت. جلوتر رفتم و با خیالی آسوده دختر سبز را با گرفتن دستش از جا بلند کردم. با چشمانی که سپاسگزاری در آن‌ها موج می‌زد به من خیره شد و با حالت دردمندی که از کتک‌هایی که خورده بود داشت، گفت: - ممنونم... خیلی از شما ممنونم فرمانروا اِل تایلر! ابروهایم از حرفش بالا پریدند. درست است که موهای بلند و بال‌های غول‌پیکرم خبر از عجیب‌ الخلقه بودنم می‌دادند، ولی تصور نمی‌کردم آن‌قدر سریع مرا بشناسد.
  10. پریانی که مرا احاطه کرده بودند و با ذوق و شوق رویم گل‌های خوش‌بو و خوش‌رنگ می‌پاشیدند تعدادشان 4 تا بود. هر یک به یک رنگ خاص. هر کدام که بالش هر رنگی بود، لباس و رنگ موهای کوچک و ظریفش و همان‌طور رنگ چشمانش هم به همان رنگ بود و حتی گرد جادویی و براقِ چشم‌نوازی که وقتی پرواز می‌کردند و بال‌هایشان را تکان می‌دادند از بین بال‌هایشان به پایین می‌پاشید. از تجزیه و تحلیل‌شان دست برداشتم و با لحنی که هر چه سعی می‌کردم جدی‌تر باشد، مهربان‌تر میشد، گفتم: - هی! بس کنید کوچولوها. یکی از آن پریان که رنگی یخی و زلال داشت، با لبخند گفت: - ما کوچولو نیستیم، بند انگشتی هستیم. بی اختیار خندیدم و گفتم: - این‌که گفتی یعنی از کوچولو هم کوچولوترین. آن سه پری دیگر خندیدند و پری زلال هم زد زیر خنده‌ی شیرینی. گویا که در آن جنگل، هیچ‌کس غمگین نبود و هیچ‌کس خصلت بدی نداشت که دیگری را غمگین کند. تمسخر و حسادت، گویا که به آن‌جا نرسیده باشد. در همین فکرها بودم که کول سراسیمه وارد جنگل سبز شد. با چهره‌ای ناباور به فضای تماماً سبز جنگل خیره شده بود. باز ماندن دهانش کاملاً طبیعی بود. آن‌جا واقعاً به طرز غیرقابل وصفی زیبا و آرامش‌بخش بود. جنگلی که یک‌دست و کامل سبز بود و پر بود از حس‌های پاک. کول لب زد: - این‌جا بهشته؟ سرخوشانه خندیدم و گفتم: - کم‌تر از بهشت هم نیست. با ذوق نگاهم کرد و بی اطلاع قبلی، جلو آمد و بغلم کرد. در شوک حرکتش بودم که مرا از بغلش خارج کرد و گفت: - تو تونستی آندریا! تو تونستی وارد جنگل سبز بشی. من هم با ذوقی که نمی‌دانستم چرا ول‌کنم نیست خندیدم و دستانش را فشردم و گفتم: - آره، خودم هم باورم نمی‌شه، ولی خوشحالم که برای نجات مردمت اومدم. شاید با کمک کردن به تو و مردمت، بتونم روشنایی درونم رو پیدا کنم. قبل از آن‌که کول چیزی بگوید با سرخوشی جلوتر رفتم. پریان بند انگشتی به دنبالم می‌آمدند و از من سؤالاتی از قبیل این‌که من هم مثل آن‌ها یک پری هستم و با این تفاوت که آیا یک پری سیاه هستم یا خیر، دیوانه‌ام کرده بودند ولی اولین بار بود که احساس بدی نداشتم. آسمان به طرزی توصیف نشدنی‌ای زیبا بود. گویا که تکه‌های پنبه مانند ابرها را در آن پخش کرده باشند. ابرهای صورتی و آبی زلال. آسمانی که جر پاکی چیزی در آن پیدا نبود. باز هم برای اولین بار بود که همه چیز به چشمانم زییا می‌آمد. حتم داشتم مردمک چشمانم آبی و موج‌دار شده است. با آرامش قدم می‌زدم، کول هم مانند ندید بدیدها دور خود می‌چرخید.
  11. تصویری در آن سفیدیِ گوی، شروع به پخش شدن کرد. حافظه‌ام اتفاق آن تصویر را یاری نمی‌کرد. گویا که هنوز اتفاق نیفتاده باشد. حدس زدنش سخت نبود که آن تصویری از آینده است، آینده‌ای که من در آن تصویر تمام تنم غرق خون بود. ولی آن‌ها خون من نبودند. از دستانم خون می‌چکید. موهای بلندم در باد زوزه می‌کشیدند و بال‌هایم دورم را گرفته بودند و با خشم و غضب به شخصی که چهره‌اش مشخص نبود و زیر پایم افتاده بود نگاه می‌کردم. تمام مردم دنیای انسان‌ها، دورمان جمع شده بودند. در چشمانشان تحسین و آرامش موج می‌زد. شاید هم... نه، اشتباه نمی‌کنم واقعاً تحسینم می‌کردند. ولی چرا و چگونه؟ من برایشان چه کرده بودم که لایق آن حجم از تحسین باشم؟ ندایی در سرم گفت: - هنوز کاری نکردی، ولی قراره بکنی. و قبل از آن‌که معنی حرفش را تجزیه و تحلیل کنم، ندایی دیگر در سرم طوری دیگر زمزمه کرد: - چه فایده که تحسینت کنن؟ وقتی قبیله‌ات رو ناامید کردی و تک‌تک‌شون رو به کشتن دادی! نمی‌دانستم به کدامین ندا گوش کنم. ناگهان متوجه شدم صورتم شسته شده است. من برای چه اشک‌ می‌ریختم؟ چه بر سرم آمده بود؟ قطرات اشک از چشمانم سرازیر و روی گوی، فرود می‌آمدند. در فکر اشک‌هایم بودم که گوی پاکی، تصاویر را محو کرد و زیر دستم سبز شد. باورم نمی‌شد، باورم نمی‌شد... خدای من! سبز شدنش را هنوز باور نکرده بودم که متوجه شدم ورودیِ جنگل سبز برایم باز شد. منِ سیاه و پلید... چطور ممکن است؟ یعنی امیدی به روشن شدن درونم هست؟ ولی اگر نباشد؟ نه، گوی پاکی اشتباه نمی‌کند، حتماً امیدی هست. نگاهی به سردر باز شده‌ی جنگل پاک انداختم. می‌دانستم برای لحظه‌ای باز می‌ماند و سپس بسته می‌شود، پس با آرامش و لبخند خطاب به کول گفتم: - من رد میشم کول، توام تست پاکی رو انجام بده و بیا، اون‌ور منتظرتم. در نگاه و حرکات صورتش تردید می‌دیدم ولی گفت: - باشه‌باشه، برو من هم میام. سرم را برایش تکان می‌دهم و بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای وارد جنگل سبز می‌شوم. ورودم به جنگل سبز، هماهنگ می‌شود با حمله چند زنبور به صورتم. - به جنگل سبز خوش اومدی. دورم پرواز می‌کردند و با ذوق و خوشحالی رویم گل‌های ریز و رنگی می‌پاشیدند. درست که نگاهشان کردم دیدم زنبود نیستند، بلکه پریان بند انگشتی اند. پریان بند انگشتی موجود‌های پاک و خالصی که بال‌های کوچک و رنگارنگی داشتند. آن‌ها فقط ذره‌ای از یک زنبور بزرگ‌تر بودند و وقتی که بال‌هایشان را باز می‌کردند و به پرواز در می آمدند، هم‌چون یک پروانه‌ی رنگی و کوچک، زیبا و دلرُبا می‌شدند.
  12. گوی پاکی با لمس دستم، ابتدا درونش به رنگ آتشین در می‌آید و سپس تصاویری درهم برهم از سال‌های بی‌شمار عمرم را برایم به تصویر می‌کشد. چشمم که به تصاویر می‌افتد اولین چیزی که وجودم را در بر می‌گیرد احساس ندامت و پشیمانی است. خود را می‌شناختم و می‌دانستم که اگر یک بار دیگر فرصت زندگی از نو را می‌داشتم به تک‌تک آن‌هایی که آسیب رسانده‌ام نیکی می‌کردم تا شاید در آن شرایط پدرم و قبیله‌ام را هنوز کنارم می‌داشتم. تصاویر درون گوی بسیار فجیع هستند. می‌خواهم از گوی چشم بردارم ولی نمی‌شود. گویا گوی مجبورم می‌کند نگاه کنم. نگاه کنم که با پلیدی‌ِ درونم چه بر سر جهانِ هستی، آورده‌ام. تصویر لحظه‌ای که دخترک 3 ساله‌ی اِلف با چشمان مظلوم و صورت معصومش التماسم می‌کرد ولی من پدرش را مقابل چشمانش با بی‌رحمی به یک سنگ تبدیل کردم و سپس با یک حرکت پودرش کردم. تصویر لحظه‌ای که جادوگری که تازه وضع حمل کرده بود، بی‌توجه به فریاد‌هایش، قلب کوچک نوزادش را بیرون کشیدم و بدن خشک شده‌اش را جلوی مادرش انداختم. تصویر لحظه‌ای که جنگلی پر از موجودات فرا طبیعی را با عنصر آتشم به نیستی کشاندم و با لذت صدای سوختن و جیغ‌شان را گوش دادم. تصاویری دیگر از جنایاتم، یکی پس از دیگری مقابلم پخش می‌شدند. همه و همه اعمال من بودند. پوزخندی روی لبم نقش می‌بندد. فهمیده بودم که این آخر کار است و با این دفتر اعمال سیاهی که من می‌دیدم، محال بود بدون خاکستر شدن بتوانم دستم را از روی گوی بردارم. چشمانم را بستم و خود را برای به انتها رسیدن آماده کرده بودم. بی‌شمار عمر کرده بودم. از جاودانگی‌ام لذت برده‌ بودم ولی به بدترین شیوه ممکن. پشیمان بودم، از تک‌تک پلیدی‌هایم پشیمان بودم و دلم می‌خواست می‌توانستم جبران کنم ولی آن‌جا دیگر آخرم بود. عمری جاودانه و بی‌شمار، و پایانی این‌چنین. ولی خوشحال بودم که این‌گونه در پی یک کار نیک و با شرافت کامل می‌میرم. همیشه قبل از هر نبردی با خود می‌گفتم من یا می‌برم یا می‌میرم، و این بار هم باختی در کار نبود، نمی‌بردم ولی حداقلش می‌مردم. با این فکر وجودم را سر تا سر آرامش فرا گرفت و نفس عمیقی کشیدم. آماده‌ی اتمام بودم که احساس کردم گوی زیر دستم ثانیه‌ای لرزید، خنکا و لطافتی نرم پیدا کرد و باعث شد چشمانم را باز کنم و ببینم چه شده است. تصاویر گوی این بار متفاوت بودند. این بار گوی به رنگ آتش نه و بلکه به رنگ سفید در آمده بود.
  13. بی‌ آن‌که حرف اضافه‌ای بزنم، خود را به درختان نگهبان رساندم. کول پشت سرم بود. بی‌هیچ مکث و تردیدی، کف دستانم را روی تنه‌ی یکی از درختان گذاشتم. می‌دانستم نمی‌شود، سیاهم، پلیدم. ولی چاره‌ای نداشتم. قول داده بودم و ماندن روی قولم برایم در حدی می‌ارزید که حاضر بودم خاکستر شدن را به جان بخرم. درخت که دستانم را لمس کرد، تکانی خورد و قسمتی از تنه‌اش باز شد. گوی بزرگ و سفیدی از آن قسمت درخت نگهبان به بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت. تست پاکی درون، آغاز شده بود. دست راستم را بلند کردم تا روی گوی قرار دهم که صدایی مانعم شد. - هی شماها! رویم را برگرداندم تا ببینم چه کسی صدایمان زده است، که با یک اسمُرف کوچک رو به رو شدم. دیدن قیافه‌ی جدی‌اش با این‌که فقط یک کوتوله‌ی آبی‌فام است و مانند موجودکی که سر و ته ندارد جلوی اِل تایلر ایستاده و اخم کرده است، ناخودآگاه پوزخند بر لبم می‌آورد. پوزخندم از چشمان ریز و آبی‌اش پنهان می ماند و با لحنی شگفت‌زده که گویا دارد یک چیز عجیب‌تر از خودش می‌بیند خطاب به کول می‌گوید: - وای! تو لب داری؟ و چشم! بینی هم داری! کول متعجب نگاهش بین من و آن اسمرف کوتوله می‌چرخد. کوتوله‌ی آبی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و دستان کوچکش را بر سرش می‌کوبد و کلاهش که از گیاهان و علف هرز جنگل ساخته شده به زمین می‌افتد و از هم می‌پاشد. با دیدن از هم پاشیدگیِ کلاه علفی‌اش، گویا که بیشتر برهم می‌ریزد که جیغ‌جیغ کنان می‌گوید: - اوه لعنتی! یکی به من بگه این‌جا چه خبره؟ شماها چه کوفتی هستین؟ کول که دیگر چفت و بند دهانش سرجایش باقی نمی‌ماند، می‌گوید: - کوفت چیه عه! درست صحبت کن. موجودک بی سر و ته، با حالتی حق به جانب می‌گوید: - چون چشم و بینی داری، دلیل نمی‌شه که باهات درست صحبت کنم. خنده‌ام می‌گیرد. دلم نمی‌آید بلایی سرش بیاورم. او فقط یک اسمرف کوتوله است که زیادی روی اعصاب است. احساس می‌کنم وقتش رسیده است که هر کس روی اعصابم بود را نکشم! این‌که من اعصاب تحمل وراجی ندارم، گناه دیگری نیست. پس فقط با حرکت انگشتانم اسمرف را به جایی دیگر از جنگل منتقل می‌کنم تا مدتی طول بکشد که دوباره به این نقطه برسد و وقتی که بتواند دوباره خود را به این‌جا برساند با ما رو به رو نشود. اصلاً تا برگشتنش شاید چیزی جز خاکستر از من باقی نمانده باشد. چشمان خونینم را باز و بسته می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم سپس دستم را روی گوی پاکی، قرار می‌دهم.
  14. نگاهی به چشمانش انداختم و آرام، گویا که یک موضوع بی اهمیت است گفتم: - شخصی که درونش پلید باشه، تبدیل به خاکستر میشه. در یک لحظه‌ی آنی، چشمانش از حیرت و وحشت گشاد شدند. مانده بودم که چرا کول هریسون از من نمی‌ترسد اما از هم‌چون موضوعاتی وحشت می‌کند؟ تازه او که یک انسان‌ خیرخواه هست، دلیلی هم ندارد از این مورد بترسد. سرش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان می‌دهد و می‌گوید: - نه این‌طوری نمی‌شه. بیا برگردیم. رفتارش متناقض بود. نمی‌دانستم دردش چیست که ناآرامی می‌کند. پس از او پرسیدم: - موضوع چیه کول؟ برای چی برگردیم اون هم وقتی تا این‌جا اومدیم. آب دهانش را فرو برد و احساس کردم شروع کرد به این‌که خودش را مسلط نشان دهد. آرام و با لحنی نگران گفت: - مشکل اینه که اگه تو نتونی رد بشی چی؟ گمان نمی‌کردم نگران من باشد. آخر او باور داشت من پلید نیستم که به کمک دنیایش آمده‌ام. تناقض حرف‌هایش بیشتر شده بود. چیزی در سرم تیر می‌کشید، حوصله‌ام سر و زمانم هدر می‌رفت. به چشمانش خیره شدم و با اطمینان به او گفتم: - مهم نیست چی میشه، در هر صورت باید تلاشم رو بکنم. نزدیک‌تر آمد و مقابلم ایستاد. دست راستش را آرام روی گونه‌ام کشید. لحظه‌ای فکر کردم که دارد چه غلطی می‌کند؟ سریع با کف دست به تخت سینه‌اش کوبیدم و او را به عقب راندم. داشت چه غلطی می‌کرد؟ نوازش؟ من به نوازش کسی نیاز نداشتم! آه آدمی‌زاد فانی! حتماً دلش به حالم می‌سوخت، چون لحظاتی دیگر به دلیل حجم بالای پلیدی درونم تبدیل به خاکستر می‌شدم؟ پوزخندی روی لب‌هایم نقش بست. راه افتادم و غریدم: - راه بیُفت آدمی‌زاد. به دنبالم کشیده شد و سریع گفت: - اگه گوی پاکی تو رو تبدیل به خاکستر کنه چی؟ می‌دونم نمی‌ترسی ولی نمی‌خوام به‌خاطر من و مردمم، از بین بری و پایانت این باشه. پوزخند زدم و گفتم: - درسته نمی‌ترسم، ولی حتی اگه می‌ترسیدم هم باز انجامش می‌دادم. خودم را به جلو کشیدم و نزدیک صورتش گفتم: - شجاعت یعنی بترسی؛ اما بایستی. این رو هیچ‌وقت فراموش نکن کول هریسون! با اتمام حرفم، چشمان سبزش مهربان شدند و با حسرت لب زد: - تو لایق بیشتر از این‌هایی آندریا. پوزخندم تبدیل به نیش‌خند شد. چه بلغور می‌کرد؟ یعنی گمان می‌کرد من، اِل آندریا تایلر، عجیب‌ الخلقه‌ترین و بی‌رحم‌ترین مخلوق جهان، که همیشه درحال پلیدی پراکنی و به نابودی کشیدن همگان بوده‌ام، لایق مرگی بهتر از خاکستر شدن هستم؟
  15. *** فقط چند قدم با ورودیِ جنگل سبز فاصله داشتیم. درحالی‌که آن چند قدم را طی می‌کردیم، کول ایستاد و شروع کرد به سرفه کردن. سریع ایستادم. به سمتش چرخیدم و پرسیدم: - هی! تو خوبی؟ سرفه‌هایش شدیدتر شدند. طوری که چشمانش هم‌چون شخصی که گلویش را می‌فشارند دُرشت شده بودند و کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. رنگ پوست صورتش رو به کبودی بود. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و نگران به او خیره شدم. با سرفه های شدیدی که حدس می‌زدم هر آن امکان دارد کبد، کلیه و معده‌اش به بیرون بجهد، گفت: - خوبم... خوبم. دستم را از روی شانه‌اش برداشتم و جرعه‌ای آب در کوزه‌ی کوچکی برایش ظاهر کردم و به سمتش گرفتم تا بنوشد. با رنگ و رویی پریده، کوزه کوچک را برداشت و تمامش را سر کشید. خیره به چشمان سبزش پرسیدم: - چه اتفاقی افتاده؟ نفس‌های عمیقی کشید و گفت: - نمی‌دونم، هیچی‌هیچی... یعنی فکر کنم یه حشره‌ای چیزی رفت توی گلوم یا شاید هم نه! صدایش می‌لرزید، گویا دستپاچه است. اما برای چه؟ سؤالاتم لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند. خطاب به او پرسیدم: - چیزی شده کول؟ در چشمانش چیزی بود که سر در نمی‌آوردم. با حالتی که نمی‌دانم نامش چه بود، آرام گفت: - نه‌نه، هیچی نشده. می‌دانست می‌توانم ذهنش را بخوانم و مغزش را خالی کنم و باز هم گویا چیزی را از من مخفی می‌کرد. این را احساس کرده بودم و می‌دانستم که احساسم مرا فریب نمی‌دهد. چیز دیگری نگفتم و گذاشتم هروقت خودش بخواهد درباره‌اش صحبت کند. زمانی که دید سکوت کرده‌ام، صاف ایستاد و درحالی‌که گویا حالش بهتر شده است می‌گوید: - رسیدیم انگار. سرم را تکان دادم و به جلو قدم برداشتم. به ورودی جنگل که رسیدیم، قبل از کول حرکت کردم. ورودیِ جنگل سبز، گویا یک باغ کوچک از درختان بلند و در هم تنیده، که سر به آسمان کشیده‌اند بود. نگهبانان جنگل سبز، دو درخت کهن و تنومندِ آسمان خراش بودند. درختانی که وظیفه داشتند به هیچ پلیدی‌ای اجازه ورود ندهند. کول خود را به کنارم رساند و دوباره وراجی‌اش را از سر گرفت و پرسید: - جوابم رو ندادی آندریا، اگه کسی درونش پلید باشه، با لمس گوی پاکی، چه بلایی سرش میاد؟ آه انسان‌های کنجکاو و پر پرسش! دیگر وقتش بود که بداند، فرصتی باقی نمانده بود. شاید بعداً هیچگاه نمی‌توانستم برایش توضیحی در این باب دهم و شاید هم با چیزی که قرار بود بعد از لمس گوی پاکی، سرم بیاید خودش متوجه شود که چه بر سر اشخاص سیاه و پلیدی که اراده ورود به جنگل سبز می‌کنند می‌آید.
  16. واوووو عالیه عزیزم دستت درد نکنه♡ میتونی برام توی پست اول رمانم قرارش بدی لطفاً
  17. سلام هانیه عزیز♡ 

    https://forum.98ia.net/forum/20-درخواست-تبلیغات-رمان/

    این تاپیک جریانش چیه؟ چجوری باید درخواست بدیم برای تبلیغات؟ و چجوری و کجا قراره تبلیغ بشه اثر؟ 

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام جانم

      تبلیغ اثرتون روی بستر اینستاگرام یا سایت اصلی و اینهاست. تاپیک توضیح قانونش رو میزنم به زودی🩷

    2. سارابـهار

      سارابـهار

      واووو و کی میتونیم درخواست بدیم برای تبلیغ؟ 

    3. هانیه پروین
  18. درووود و خدا قوت♡ درخواست جلد برای رمانم https://forum.98ia.net/topic/313-رمان-اِل-تایلر-سارابهار-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
  19. درووود♡ درخواست نقد برای رمان اِل تایلر https://forum.98ia.net/topic/313-رمان-اِل-تایلر-سارابهار-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
  20. سرش را تکان می‌دهد و با بی‌خیالی می‌گوید: - خب این‌که به نظر ساده میاد. تو میری و طلسم پنهان سازی رو رفع می‌کنی و بعدش طلسم اصلی رو راحت می‌بینی. اصلاً چرا همچین طلسمی روت اجرا کردن درحالی‌که به این سادگی می‌تونی رفعش کنی؟ پوزخندی به بی‌خیالی‌اش می‌زنم و می‌گویم: - به این سادگی‌ها نیست کول هریسون! برای رسیدن به راه رفع طلسم، من باید از جنگل سبز رد بشم. درحالی‌که کتش را از تن بیرون می‌کشد و با انگشت‌های دست چپش، کت را روی شانه‌اش آویزان نگه‌ می‌دارد و قدم بر‌می‌دارد، بی‌خیال‌تر از قبل می‌گوید: - خب رد میشی! نمی‌دانم شوخی‌اش گرفته است یا واقعاً مرا خدا می‌پندارد که تا این حد بی‌خیال است و تصور می‌کند هرکاری می‌توانم بکنم! نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم: - نمی‌تونم. با دست راستش شاخه‌ای از یکی از درختان می‌شکند و بی هدف آن شاخه‌ی شکسته را هم‌چون شمشیری در هوا، تکان می‌دهد و کوتاه می‌پرسد: - چرا؟ دندان‌های نیش‌ خون‌آشامی‌ام که برای کندن شاهرگش از جا و ساکت کردنش بالا می‌آیند را با آرامش و تسلط سرجایشان برمی‌گردانم و می‌گویم: - چون قبل از ورود به جنگل سبز، نگهبانانش با گوی پاکی، درون شخص رو می‌سنجد. تنها کسانی که قلب‌شون پاک باشه می‌تونن وارد جنگل سبز بشن. که هر دومون می‌دونیم من پر از سیاهی و پلیدی‌ام. لحظه‌ای احساس می‌کنم رنگش می‌پرد، من ترس را می‌فهمیدم، بسیار سریع‌! حتی سریع‌تر از جریان پمپاز خون قلب و جاری شدنش در رگ‌ها. کول هریسون ترسیده بود، ولی از چه؟ چه دلیلی داشت که بترسد؟ آب دهانش را فرو می‌برد و بعد از لحظه‌ای مکث می‌گوید: - نه آندریا، تو پلید نیستی، که اگر بودی برای نجات مردم من، این همه تلاش نمی‌کردی. سرم را بی معنی تکان می‌دهم و می‌گویم: - این لطف و خوبی نیست کول، این وظیفه‌ست. نفسش را با حرص بیرون می‌دهد و می‌گوید: - به‌ قول خودت انسان‌ها قبیله تو نیستن که وظیفه‌ات باشه نجات‌شون بدی، پس وظیفه‌ات نیست و واقعاً لطفته. من واقعاً مدیونتم که کمک‌مون می‌کنی. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: - وقتی کسی از یه ومپایر تقاضای کمک می‌کنه و اون ومپایر قبول می‌کنه و قول میده کمکش کنه، از اون لحظه به بعد ومپایر وظیفشه تا آخرین قطره خونش برای موندن روی قول و حرفش تلاش کنه. لبخند تمام صورتش را می‌پوشاند و می‌گوید: - می‌دونی اِل آندریا، تو در عین این‌که قدرت‌مندی، خیلی هم شرافت‌مندی! از تعریف و تمجید خوشم نمی‌آمد ولی به رویش لبخند می‌زنم تا در ذوقش نزده باشم که یک آن گویا که چیزی یادش آمده باشد، می‌پرسد: - گفتی اشخاص به شرطی که روحشون پاک باشه می‌تونن وارد جنگل سبز بشن، ولی نگفتی اشخاصی که روحشون پاک نباشه چی میشه؟
  21. چشمانش را دریایی از حیرت در خود فرو می‌برد و می‌گوید: - فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت چیزی از دید تو پنهان بمونه حتی با طلسم پنهان سازی و همچین چیز‌هایی. درحالی‌که به نوای بلبل سمی‌ای که در جنوب جنگل شوم سکونت دارد، گوش می‌دهم می‌گویم: - فقط همین یکیه. کول که در آن لحظه فهمیده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید ولی احساس می‌کردم خودش را به نفهمی زده است، پرسید: - اون‌وقت ترکیبش چیه که این‌طور روی تو اثر می‌ذاره؟ زبانم را ناخودآگاه روی دندان‌های نیشم کشیدم و گفتم: - ترکیب آتش سفید و گوگرد. سریع و با شگفت‌زدگی می‌پرسد: - منظورت فسفر و سولفوره؟ نمی‌دانستم چه زری می‌زند پس فقط به او گفتم: - نمی‌دونم شما انسان‌ها بهشون چی می‌گید. ولی این تنها ترکیبیه که نه تنها می‌تونه چیزی رو از چشمم مخفی نگه داره بلکه حتی می‌تونه بهم آسیب بزنه. صدای بالا رفتن تپش قلبش را از شدت هیجان می‌شنیدم. با صدایش که هیجان در آن بی‌داد می‌کرد می‌گوید: - اوه پس جادو با این‌که سلاحته، برات آسیب‌زا هم است. در یک لحظه آنی خشمم را روی سرش فرو ریختم و او را با حرکت جادوییِ چشمانم، به عقب پرت کردم و غریدم: - شانست گرفته که در صلح‌ایم، وگرنه گردنت رو خورد می‌کردم و از همین‌جا می‌فرستادمت به دنیای زیرین تا هادس تو رو برای شام سگ سه سر و جهنمیش سرو کنه. با حیرت و بامزگی می‌پرسد: - اوه! تو با هادس هم سلام علیک داری؟ پوزخندی می‌زنم و می‌گویم: - نود درصد مردم دنیاش رو من براش کادوپیچ فرستادم! نیشش به طرز بامزه‌ای باز می‌شود که با خشم می‌غُرم: - از بحث اصلی نگذریم! قبلاً بهت گفتم که جادو سلاح نیست، جادو یه موهبته، پس دفعه آخرت باشه که به جادو اهانت می‌کنی. ترسی درونش احساس نمی‌کردم، کول هریسون هیچگاه از من نمی‌ترسید. بلند شد و مقابلم ایستاد و درحالی‌که تلاش می‌کرد آرامم کند، شمرده‌شمرده می‌گوید: - باشه‌باشه، متوجه شدم. آروم باش، قصدم اهانت به جادو نبود، من فقط داشتم به خوبی و بدیِ جادو اشاره می‌کردم. حرفش را پذیرفتم. به راه می‌افتم و می‌گویم: - درسته آدمی‌زاد! افسون هم میتونه خرابی به بار بیاره و هم آبادی. باز به دنبالم راه می‌افتد و می‌گوید: - عه! باز که بهم گفتی آدمی‌زاد! حالا ولش کن علاقه‌ای به کباب شدن ندارم. فقط بگو الآن کجا می‌ریم؟ نسیم آرام باد، تار موهای پریشانم را روی صورت سفید و مُرده‌ام به رقص در می‌آورد، با آرامش و خونسردی کول را خطاب قرار می‌دهم: - می‌ریم تا این طلسم پنهان سازی رو رفع کنم تا بتونم بفهمم جادوگر، چه‌طور و از کجا قبل از ورود من به دنیای انسان‌ها، از اومدن من اطمینان داشته که به قیمت از دست دادن جونش، طلسم پنهان سازی رو اجرا کرده.
  22. به من خیره می‌شود. نفس‌های آخرش است، من می‌دانم، سی‌صدسال پیش پدرم نیز در آغوشم آخرین نفس‌هایش را که می‌کشید این‌گونه به من خیره شده بود. چوبی عمیق در گوشه‌ی قلبش جا خوش کرده است. به سختی و زحمت بریده‌بریده می‌گوید: - تو که...رفت...ی...لایکنتروپ‌ها به...ما حمله کردند، اون‌ها تصور کردند...تو می‌خوای...آدمی‌زاد رو برای شکستن نفرین خودمون... قربانی کنی...اونا... . قبل از آن‌که بتواند ادامه‌ی حرفش را بگوید. خونی سیاه و غلیظ از گوشه‌ی دهانش به بیرون سرازیر شد و پوستش شروع به تیره شدن و خشک شدن کرد. اشک در چشمانم حلقه می‌زند. موج آبیِ مردمک چشمانم خود را به بیرون می‌رهاند و روی گونه‌هایم راه می‌افتد. سیلی از اشک صورتم را در خود می‌غلتاند. خدای من! من چه‌ کار کرده بودم؟ لعنت به منی که لعنت هم از سرم زیادی است! من با قبیله‌ام چه‌ کار کرده بودم؟ منِ لعنتی برای حفظ آرامش و امنیت‌شان، جانشان را گرفته بودم! فریادم سر به آسمان می‌کشد و سقف سنگیِ غار ترک برمی‌دارد. دیوارهای غار شروع به لرزیدن می‌کنند و سقف غار شروع به فرو ریختن می‌کند. گلویم از شدت فریادم زخم می‌شود و طعم خون خودم در دهانم می‌پیچد. *** (زمان حال) صدای جاری بودنِ آب چشمه‌ی آب‌های تیره و مُرده، مرا غرق آرامش کرده بود. کول بعد از اتمام توضیحاتم مکثی طولانی می‌کند و سپس با لحنی شگفت‌زده می‌گوید: - یعنی... وای آندریا، نمی‌تونم هضمش کنم، اوه این... این فرای کلماته! به من خیره ‌می‌ماند. نمی‌دانم منتظر چه پاسخ و یا چه واکنشی از جانب من است که سکوتم دوباره او را به وراجی وا داشت و ادامه داد: - چرا ساکتی دختر؟ به نظرت شگفت‌انگیز نیست؟ دقیقاً وسط یه جریان کاملاً فوق فراطبیعی قرار داریم! باید حرفم را پس می‌گرفتم. دیگر داشت هر مزخرفی که بارش بود را بازگو می‌کرد و حوصله‌ام را سر می‌برد. توقع داشت به نظرم شگفت‌انگیز باشد؟ چه شگفتی‌ای آخر؟ آن هم موقعی که من به مدت بی‌شماری، فراتر از تمامِ شگفتی‌ها بوده‌ام. سکوتم باری دیگر باعث باز شدن دهانش شد و ادامه داد: - پس اون کتیبه آتشین، همون کتیبه‌ای بود که طلسم‌شکن بودن من رو نشون داد و این‌که من ده سال پیش قلب معتقد واقعی رو داشتم و برای همین تونستم دنیایی رو ببینم که از چشم هم‌نوعانم پنهان بوده رو از توی اون کتیبه آتشین فهمیده بودی درسته؟ اوه خدای من، تیکه‌های پازل دارن کنار هم قرار می‌گیرن! از روی تخت سنگی بلند شد و با شگفتی ادامه داد: - و وقتی به کتیبه دست زدی، متوجه شدی ویروسی که دنیام رو فرا گرفته، واقعاً یه طلسمه و... . دستم را برای ساکت کردنش بالا بردم، مانع حرفش شدم و مقابلش ایستادم. به کفش‌های مشکی و گِلی شده‌اش نگاهی انداختم و گفتم: - اگر هم که برات سؤاله که چرا ظرف مدتی که توی دنیای انسان‌ها بودم، نتونستم بفهمم این یه طلسمه، برای این بود که جادوگری به قیمت جونش، یه طلسم پنهان سازی روی طلسم اصلی ایجاد کرده که از دید من پنهان بشه و وقتی من نتونم ببینمش، نمی‌تونم که از بین ببرمش.
  23. در بین شاخ و برگ درختان سیاه، جایی که آن آدمی‌زاد توسط یک ناهنجاری‌ به دنیای ما وارد شده بود، ظاهر می‌شویم. آدمی‌زاد بی‌هیچ حرفی منتظر حرکت بعدی از جانب من است که پورتالی باز می‌کنم ولی قبل از آن‌که اجازه دهم برود از او نامش را می‌پرسم. هاج و واج نگاهم می‌کند. سردرگم است. نکند نام ندارد که به این حال دچار شده است؟ دوباره می‌پرسم گرچه این‌بار با لحنی دستوری خطاب به او می‌غُرم: - اسمت چیه آدمی‌زاد؟ گیج‌تر نگاهم می‌کند. دیگر دارد باورم می‌شود که هیچ نامی ندارد که لب می‌گشاید و آرام می‌گوید: - کول... کول هریسون. نامش هم‌چون چشمان سبز و موهای سیاهش، دلرُباست. تبسمی لب‌هایم را در بر می‌گیرد که سریع جمعش می‌کنم و می‌گویم: - از پورتال رد شو و دیگه هیچ‌وقت هم برنگرد و به هیچ‌کس هم چیزی درمورد این دنیا نگو، فهمیدی؟ سرش را با وحشت و شگفتی به معنای فهمیدن تکان می‌دهد. امیدوار هستم که به معنی واقعی کلمه فهمیده باشد، چون به او برای بار دیگر نفوذ ذهنی نکرده‌ام و اجازه داده‌ام حافظه‌اش سرجایش باقی بماند. او تا آخر عمرش ما و دنیایمان را به‌خاطر خواهد آورد. نگاهی شگفت‌زده به من می‌اندازد و وارد پورتال می‌شود. پورتال آدمی‌زاد که کول هریسون نام دارد را می‌بلعد و بسته می‌شود. چشمانم را ثانیه‌ای می‌بندم و نفس راحتی می‌کشم. باید سریع‌تر برگردم به غار و به گرگ‌ها بگویم برای فهمیدن مکانی که از آن، آدمی‌زاد وارد شده است او را با خود به آن‌جا برده‌ام و بعد از چنگم در رفته و برگشته است به دنیای خودش. درست است که این‌گونه مسخره‌ی عام و خاص ومپایرها و لایکنتروپ‌ها می‌شوم که نتوانسته‌ام جلوی یک آدمی‌زاد را بگیرم. ولی مسخره شدن من بهتر از برهم خوردن صلح و آرامش قبیله‌ام است. با خیالی آسود خود را در غار ظاهر می‌کنم ولی با چیزی که می‌بینم قلبم را تکه‌تکه شده احساس می‌کنم. جنازه روی جنازه است که تلنبار شده است. گرگ و ومپایر، همه و همه! آن‌جا چه اتفاقی افتاده است؟ صدای ضعیفی از گوشه‌ی غار به گوش تیز و خون‌آشامی‌ام می‌رسد. سریع خود را به آن طرف می‌رسانم که با جسم زخمیِ آلکن پیر رو به رو می‌شوم. خود را به او می‌رسانم و کنارش زانو می‌زنم. سرش را بلند می‌کنم و با دردمندی و غمی که تمام روحم را در بر گرفته است تنها می‌توانم لب بزنم: - آلکن، چی‌شده؟
×
×
  • اضافه کردن...