رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سارابـهار

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    98
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط سارابـهار

  1. تصورِ مکیدن آخرین قطره‌ی خونش باعث می‌شود پوزخندی روی لب‌هایم نقش ببندد. به‌ بال‌هایم تکانی دادم و سپس روی سنگِ بزرگِ مقابل‌مان خم شدم و با حالتی عصبی، دوباره تکرار کردم: - من نمی‌تونم! در چشمانم که می‌دانستم مردمک شعله‌وار درون‌شان خودنمایی می‌کند خیره شد و شمرده‌شمرده گفت: - تو می‌تونی! تو قدرتمندی... من دیدم تو چطور می‌جنگی! صدا و کلماتش طوری روی اعصابم بودند که دلم می‌خواست تنش را به اندازه‌ی یک‌ سر سبک کنم! به سختی تلاش می‌کردم مانع خود شوم و با حرارت چشمانم او را به آتش نکشم. با صدایی که آمیخته از خشم و حسرت بود غریدم: - من اگه قدرتمند بودم قبیله‌ام رو نجات می‌دادم. نزدیک‌تر آمد و با لحنی سرشار از امیدواری گفت: - فکر نمی‌کنی این می‌تونه فرصتی باشه که جبران کنی و از شر احساسات منفیت رها بشی؟ باز نفس عمیقی کشیدم. او چه می‌گفت؟ چه‌طور باید جبران می‌کردم؟ شاید حرفش درست بود؛ اما انسان‌ها قبیله‌ی من نبودند و برای رهایی از شر احساسِ گناه نیاز داشتم شانس نجات قبیله‌ام را دوباره به دست می‌آوردم. بادِ سردی وزید. درختان سیاهِ جنگل شوم به تکاپو افتادند و به وزش باد سرعت بیشتری بخشیدند. کول که پیراهنی بسیار نازُک به‌تن داشت لحظه‌ای لرزید. ولی من چون در این سرزمینِ تاریک، بی‌شمار زندگی کرده بودم با هم‌چون هوایی، سرما را احساس نمی‌کردم، وگرنه با این اوصاف و لباسِ برگی‌ام باید خیلی قرن پیش از سرما منجمد می‌گشتم. کول که سکوت مرا دید دست‌هایش را زیر بغلش زد و پرسید: - نمی‌خوای باهام بیایی درسته؟ و الآن داری به این فکر می‌کنی که چه‌طور منو بکشی؟ نمی‌دانم قیافه‌ام چه‌‌گونه بود که هم‌چون تصوری کرد اما در عین‌حال که برایم این بحث بسیار سنگین بود، دستی به پیراهنِ بلندِ ساخته شده از برگ‌های تیره‌ی درختان سیاه و نفرین‌شده که به تن داشتم کشیدم و با لبخندی کمرنگ، پرسیدم: - از من می‌خوای برای دنیای انسانی‌تون چی‌کار کنم؟ اصلاً اول بهم بگو مشکل دنیات چیه؟ لبخندی روی لبش نشست و مانند پسربچه‌ها ذوق‌زده پرسید: - قبول کردی؟ به سؤالش پاسخی ندادم و منتظرِ جوابِ سؤالم ماندم. باز که با سکوتم مواجه شد، دهن باز کرد: - من رئیس جمهورِ کشورِ تریلند هستم که 108 میلیون جمعیت داره و در جنوب‌شرقِ قاره‌ی ایکس قرار داره... خُب؟! خُب را گفت و طوری مرا نگاه کرد که یعنی «متوجه شدی؟!» من هم با یک حالتی که یعنی «خنگ و خر جفتش خودتی» به او زُل زدم تا مجبور شود ادامه دهد که تأثیر گذار بود و دوباره شروع به سخنرانی کرد: - مردمِ کشور من، نه ساله که هیچ زاد و ولدی نداشتن، از این بدتر این‌که مردمم در سنین پایین درحال پیر شدن هستن! با حالتی متفکر، زبانم را روی دندان‌های نیشِ خون‌آشامی‌ام کشیدم و گفتم: - خب حالا از من چی می‌خوای؟ زاد و ولد نمی‌کنن؟ خب من چی‌کار می‌تونم بکنم؟ نکنه می‌خوای بیام بگم زاد و ولد کنن؟ فکر می‌کنی چون ترسناکم به‌حرفم گوش میدن؟!
  2. لوکیشن: «قاره‌ی ایکس_شلیت‌لند؛ سرزمینی تاریک در آن‌ سوی اقیانوسِ شوم که از دیدِ بشر پنهان است» (7 مه 2090) *** چند تارِ موی پریشانم را که وزش شدید باد آن‌ها را از لابه‌لای موهای بلند و بافته شده‌ام به بیرون کشانده است، با پشتِ دست از روی صورت رنگ و رو پریده‌ام عقب می‌رانم و درحالی‌که با نوکِ نیزه‌ام دخلِ سنجابی که شکار کرده‌ام را می‌آورم، با بی‌ حوصلگی نق می‌زنم: - می‌دونی کول، داستانت جالبه ولی... . از روی تکه سنگی که نشسته است بلند می‌شود و به‌سمت من می‌آید. حرفم را می‌بُرد و می‌گوید: - مثل این‌که کارم زاره. بی‌‌هیچ احساسی نگاهش می‌کنم؛ اما طوری که تصور کند برایم مهم است، از او می‌پرسم: - منظورت چیه؟ - این‌که حرف‌هام و تقاضای کمکم ازت، برات به‌قول خودت یه داستان جالبه، مسلماً این رو نشون میده که اومدنم بی‌فایده بوده. نیش‌خندی تحویلش می‌دهم و فاصله‌ام را با او کم‌تر می‌کنم. درحالی‌که بال‌های بزرگم صدای رعد مانند را در هیاهوی باد، ایجاد می‌کنند، مقابلش می‌ایستم و خیره در چشمانش می‌گویم: - بعد ده سال، اومدی میگی اون دنیای مزخرف و انسانی‌تون... . لحظه‌ای مکث می‌کنم تا جمله‌ی بهتری به ذهنم برسد و بعد کلافه دهان باز می‌کنم: - چه می‌دونم... دچار نقص‌ فنی شده و از من می‌خوای بیام درستش کنم؟ از منی که توی کل عمرِ بی‌شمارم تنها انسانی که دیدم تویی! لبخندی می‌زند. نمی‌دانم چه‌طور می‌توانست در هم‌چون موقعیتی خونسرد باشد و لبخند بزند، ولی لبخند می‌زند و سپس با کفش‌ مشکیِ چرم‌مانندش به چمن زیرِ پایش فشاری وارد می‌کند، فشاری که باعث می‌شود صدای جیغِ علف‌های ریزِ چمن را بشنوم. دستانش را بی‌پروا در جیب شلوار مشکی سیاهش که هیچ نظری درمورد طرح و یا جنسش نداشتم، فرو می‌کند و می‌گوید: - اِل آندریا! لطفاً منطقی فکر کن، من و دنیام واقعاً خیلی فوری به کمکت نیاز داریم. طوری می‌ایستاد، طوری تقاضای کمک می‌کرد، طوری لبخند می‌زد و طوری اسمم را نجوا می‌کرد که گویا از قبل مطمئن بود کمکش خواهم کرد! نیزه‌ام را به سنگ‌های غول‌پیکرِ کناری تکیه می‌دهم و سنجاب را در دستم می‌گیرم و خطاب به او می‌گویم: - من نمی‌تونم کول هریسون! لحظه‌ای عصبانیت را در چشم‌های رنگِ‌جنگلش مشاهده می‌کنم. این‌بار سعی می‌کرد خونسرد باشد؛ اما گویا نمی‌توانست. زبانش را با حرص و عصبانیت روی لب‌هایش کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. از حالت چشم‌هایش مشخص بود که سعی می‌کرد راهی برای متقاعد کردنم پیدا کند. من می‌توانستم افکارش را به راحتی بخوانم؛ اما دیگر اهمیتی نداشت، چون او کاملاً رو بود! - اِل... لطفاً به حرفم گوش کن، جهانم رو به نابودیه و تو تنها کسی هستی که می‌دونم قدرت نجاتش رو داره. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را ببلعم. هربار که واژه‌ی نجات را به زبان می‌آورد خاطراتی درون مغزم رژه می‌رفتند که باعثِ بهم ریختگی و متشنج شدن اعصاب و روانم می‌شدند، طوری که همین‌جا، همین لحظه، خونش را تا آخرین قطره بمکم و خشکش کنم!
  3. مقدمه: نیازی مبهم به چیزی داشت که احساسش می‌کرد؛ اما نمی‌دانست آن چیست و دقیقاً در کدام سمت قرار دارد؟! مانند لحظه‌ای که به سیاهیِ لابه‌لای ستارگان خیره می‌شود و می‌داند در آن فضا ستاره‌ای هست که دیده نمی‌شود. تمامِ وجودش در تمنای ستاره‌ای ناپیدا بود. ستاره‌ای که فقط برای او بود؛ اما انگار هیچ‌‌ چیز نبود! شاید هم چیزی وجود داشت؛ اما آن‌ انبوهِ سیاهی که از دنیای ماوراء بر دلش سایه افکنده بود، مانع از آن می‌شد که آن را ببیند. شاید باید بال‌هایش را باز و به سمت روشنایی پرواز می‌کرد. به‌ سمتِ خورشید، به‌ سمتِ نوری کُشنده. شاید لازم بود اجازه بدهد چیزی در درونش بمیرد تا چیزی دیگری بتواند در درونش آغاز به زندگی کند... .
  4. عنوان:«اِل تایلر» نویسنده: سارابهار ژانر: فانتزی «یاارحم‌الراحمین» خلاصه: دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک و مبهم! لایکنتروپ‌هایی که در هیچ‌ یک از شب‌های ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درون‌شان نمی‌شوند و خون‌آشام‌هایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کم‌سوی مهتاب، می‌سوزند! در این بین، همه‌چیز به‌دست مخلوقی عجیب‌الخلقه از هم می‌پاشد. مخلوقی که باید ناجی باشد؛ اما ویرانگر می‌شود و نفرین نمی‌شکند هیچ که حتی نفرینی عظیم‌تر زاده می‌شود... . ویراستار @marzii79
×
×
  • اضافه کردن...