تصورِ مکیدن آخرین قطرهی خونش باعث میشود پوزخندی روی لبهایم نقش ببندد.
به بالهایم تکانی دادم و سپس روی سنگِ بزرگِ مقابلمان خم شدم و با حالتی عصبی، دوباره تکرار کردم:
- من نمیتونم!
در چشمانم که میدانستم مردمک شعلهوار درونشان خودنمایی میکند خیره شد و شمردهشمرده گفت:
- تو میتونی! تو قدرتمندی... من دیدم تو چطور میجنگی!
صدا و کلماتش طوری روی اعصابم بودند که دلم میخواست تنش را به اندازهی یک سر سبک کنم!
به سختی تلاش میکردم مانع خود شوم و با حرارت چشمانم او را به آتش نکشم.
با صدایی که آمیخته از خشم و حسرت بود غریدم:
- من اگه قدرتمند بودم قبیلهام رو نجات میدادم.
نزدیکتر آمد و با لحنی سرشار از امیدواری گفت:
- فکر نمیکنی این میتونه فرصتی باشه که جبران کنی و از شر احساسات منفیت رها بشی؟
باز نفس عمیقی کشیدم. او چه میگفت؟ چهطور باید جبران میکردم؟
شاید حرفش درست بود؛ اما انسانها قبیلهی من نبودند و برای رهایی از شر احساسِ گناه نیاز داشتم شانس نجات قبیلهام را دوباره به دست میآوردم.
بادِ سردی وزید. درختان سیاهِ جنگل شوم به تکاپو افتادند و به وزش باد سرعت بیشتری بخشیدند.
کول که پیراهنی بسیار نازُک بهتن داشت لحظهای لرزید. ولی من چون در این سرزمینِ تاریک، بیشمار زندگی کرده بودم با همچون هوایی، سرما را احساس نمیکردم، وگرنه با این اوصاف و لباسِ برگیام باید خیلی قرن پیش از سرما منجمد میگشتم.
کول که سکوت مرا دید دستهایش را زیر بغلش زد و پرسید:
- نمیخوای باهام بیایی درسته؟ و الآن داری به این فکر میکنی که چهطور منو بکشی؟
نمیدانم قیافهام چهگونه بود که همچون تصوری کرد اما در عینحال که برایم این بحث بسیار سنگین بود، دستی به پیراهنِ بلندِ ساخته شده از برگهای تیرهی درختان سیاه و نفرینشده که به تن داشتم کشیدم و با لبخندی کمرنگ، پرسیدم:
- از من میخوای برای دنیای انسانیتون چیکار کنم؟ اصلاً اول بهم بگو مشکل دنیات چیه؟
لبخندی روی لبش نشست و مانند پسربچهها ذوقزده پرسید:
- قبول کردی؟
به سؤالش پاسخی ندادم و منتظرِ جوابِ سؤالم ماندم.
باز که با سکوتم مواجه شد، دهن باز کرد:
- من رئیس جمهورِ کشورِ تریلند هستم که 108 میلیون جمعیت داره و در جنوبشرقِ قارهی ایکس قرار داره... خُب؟!
خُب را گفت و طوری مرا نگاه کرد که یعنی «متوجه شدی؟!» من هم با یک حالتی که یعنی «خنگ و خر جفتش خودتی» به او زُل زدم تا مجبور شود ادامه دهد که تأثیر گذار بود و دوباره شروع به سخنرانی کرد:
- مردمِ کشور من، نه ساله که هیچ زاد و ولدی نداشتن، از این بدتر اینکه مردمم در سنین پایین درحال پیر شدن هستن!
با حالتی متفکر، زبانم را روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم و گفتم:
- خب حالا از من چی میخوای؟ زاد و ولد نمیکنن؟ خب من چیکار میتونم بکنم؟ نکنه میخوای بیام بگم زاد و ولد کنن؟ فکر میکنی چون ترسناکم بهحرفم گوش میدن؟!