-
تعداد ارسال ها
212 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
6 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط ماسو
-
پارت۱۰ با شنیدن این حرفها دلم به هم میخورد. او نمیدانست که من همین الان هم هوو دارم، فقط رسمی نیست؛ مریم هنوز هم با رضا در ارتباط بود. با خودم گفتم شاید بچه بیاورم و رضا دلش به زندگی گرم شود. به هر دری میزدم تا بچهدار شوم. داروی گیاهی، چسباندن کمر با آرد نخود، بخار دادن نذر و نیازهای خودم و مادرم و هزار کوفت و زهرمار دیگر... تا اینکه با گذشت دو سال از عروسیمان، باردار شدم. تا سه ماه مدام حالم بد بود، اصلا در دنیای دیگری بودم و توجهی به رضا نداشتم. رضا هم که به قول خودش، از دستم کلافه شده بود، باز هم دنبال دختر مسلم آقا رفت و خیانت پشت خیانت. من هم هر روز دل مُردهتر از دیروز میشدم. اوایل زمستان بود و بیکاری در ده بیداد میکرد. حتی برای خرید نان هم پول نداشتیم؛ تا اینکه رضا برای کار به همان مزرعهی قبل رفت. اوضاع خیلی بدتر شد! من که به خاطر حال بدم، نمیتوانستم همراهش بروم و از طرفی هم نمیتوانستم تنها در خانه بمانم، دلِ رفتن به خانهی مادر رضا را هم نداشتم. برای اینکه تنها نباشم، به خانهی مادرم رفتم و مصیبت شروع شد! مادرم انتظار داشت دختری که به خانه شوهر میرود، فقط سالی یکبار بیاید و احوالی بپرسد و برود؛ نه اینکه حامله و بدون شوهرش بیاید.
-
پارت۹ روزها زیر درختهای گردو مینشستم و به نقطههای کور در دوردستها زل میزدم. دلم برای دهمان تنگ شده بود. درست بود که زیاد با کسی ارتباط نداشتم اما همان هم برایم غنیمت بود. بعضی روزها از فرط دلتنگی گریه میکردم، حال روحیام حسابی خراب بود. دلم داشت از غربت و دلتنگی منفجر میشد؛ تا اینکه بعد از چند وقت، یک زن و شوهر جوان دیگر هم آمدند. شاید تنها لطفی که خدا در آن زمان در حق من کرد، آمدن این دونفر بود. آنجا بود که من با معصومه آشنا شدم. او هم مثل من بود، حتی شاید بدبختتر از من. روزها با هم زیر سایهی درخت توت مینشستیم و حرف میزدیم. از غم و غصههایمان میگفتیم و شبها هم بساط شبنشینی، با یک شام ساده به راه بود. الان که فکرش را میکنم، اگر غم و غصه را فاکتور بگیریم، روزهای خوبی بود. چند ماه بعد، کار تمام شد و ما به روستا برگشتیم. بعد از چند وقت، حرفهای مادر رضا شروع شد. هرجا میرفت، میگفت: -اجاق عروسم کور است وگرنه چرا بعد از یک سال، بچه نزاییده؟ اینطور پیش برود، شوهرش سرش هوو میآورد.
-
پارت ۸ من دو جاری بزرگتر هم داشتم، به نامهای زکیه و سارا. زکیه زن عباس و سارا زن حمید بود اما آنها در شهرهای دیگر بودند و زیاد به روستا نمیآمدند. رابطهی خوبی هم با من نداشتند. رضا سه خواهر هم داشت؛ راضیه در شهر بود، مرضیه در روستای کناری و فاطمه هم در ده خودمان زندگی میکرد. خواهرهایش با من مهربان بودند. یک برادر شوهر دیگر هم داشتم که همسن خودم بود و درس میخواند، نامش محمد بود. خانوادهی رضا پرجمعیت بود و هر کدامشان دو یا سه بچه داشتند. شمار نوهها در آن سالی که من روستا بودم، ده تا بود که بعداً بیست تا شد. رضا کار درست و حسابی نداشت. سه ماه از عروسیمان گذشت تا اینکه بالاخره کارش در شهر دیگری جور شد و من هم به ناچار با او همراه شدم. در آنجا مزرعهای بود که گندم، جو و چغندرقند میکاشتند و رضا کارگر آنجا بود. یک اتاق کوچک هم برای ما بود تا آنجا زندگی کنیم. از شهر و روستاها خیلی دور بود و احساس تنهایی میکردم.
-
پارت۷ اوایل وقتی دیر به خانه میآمد، میپرسیدم کجا بودی؟ باز رفتی پیش مریم؟ آن وقت بود که حسابی قاطی میکرد و از خانه بیرون میزد. تا صبح هم برنمیگشت و من روی تشک مینشستم به گریه کردن. تا صبح گریه میکردم. روزها با کار خانه خودم را سرگرم میکردم و گاهی وقتها هم به خانهی مادرم میرفتم. آقاجان و مادرم خوشحال بودند که من سر خانه و زندگیام بودم. دو خواهرم در شهر بودند و سالی یکبار هم نمیآمدند، خیلی کم می دیدمشان. از همان اول رابطهی گرمی با خواهر و برادرهایم نداشتم. یعنی برادرهایم که کوچک بودند و غیر از شیطنت، کار دیگری بلد نبودند. خواهرهایم هم که وقتی من هفت سالم بود، ازدواج کرده بودند. خواهر بزرگم، فاطمه بود که یک دختر و پسر به اسمهای حسام و نازنین داشت، دومی هم زهرا بود که یک پسر به اسم پوریا داشت. برادرهایم هم علی و حسین بودند. دوست نداشتم زیاد به خانهی مادر رضا بروم اما یک بار در هفته را به اصرار رضا به آنجا میرفتیم. برای مادر رضا همان یک روز کافی بود تا من را بشوید و جلوی آفتاب پهن کند. هر حرفی که باعث دلشکستگی میشد به من میزد و در آخر میگفت: -بهت برنخوره ها!
-
پارت ۶ یک عروسی معمولی هم برایم گرفتند که بعداً فهمیدم تمام خرجش با رضا بوده. روزهای خوبی بود. روز عروسی با پوشیدن لباس سفید، چشمهایم برق زد. لباس پولکدوزی خیلی به تنم نشسته بود و صدبرابر زیباترم کرده بود. چند زن دف مینواختند و بقیه دست میزدند. بیشتر شبیه مولودی بود تا عروسی ولی برای من، همان مولودی هم کافی بود تا ذوق مرگ شوم. شب شد و دست در دستِ رضا به خانهی کوچکی که با نارضایتی خانوادهاش اجاره کرده بود رفتیم. روزها میگذشت. رضا آدم خوبی بود اما کمی هرز میپرید؛ انگار من برایش کافی نبودم. حتی شنیدم که در دوران نامردی، با دختر مسلم آقا، همسایهشان، تیک و تاک میزدند. بعد از عروسی هم باز با همان دختر مسلم آقا دیدار تازه میکرد و هر موقع هم که من چیزی میپرسیدم، حاشا میکرد. بالاخره دیوار حاشا بلند بود، دست من به او نمیرسید. بعضی وقتها که به خانه میآمد، اصلا اعصاب نداشت و میفهمیدم که ظاهراً مریم ردش کرده... همان دختر مسلم آقا را میگویم. بعضی وقتها هم مست به خانه میآمد و سر به سر من میگذاشت. اخلاقش خوب بود، دست بزن نداشت اما وقتی عصبانی میشد، باید لال میشدی تا خودش آرام بگیرد.
-
پارت ۵ مادر و آقا جان از خدا خواسته، قبول کردند. شب رضا به خانهی ما آمد. موقع خواب گفت که به مادرش گفته میخواهد تنها زندگی کند و او هم خیلی مخالفت کرده. مادرش گفته تقصیر آن دختر وزه است که تو را این طور پر میکند، وگرنه تو از کجا این حرفها را میآوری! از حرفهای مادرش دلم شکست؛ من حتی خبر نداشتم که رضا چنین تصمیمی دارد. از یک جهت، از خدایم بود با مادرش نباشم و از یک جهت، از آه و نفرینش هم میترسیدم. آن شب ما تا اذان صبح، فقط حرف زدیم. رضا میگفت دوست ندارد که با مادرش در یک خانه باشد و میداند که همیشه باید اوقاتمان تلخ باشد. خدا را شکر کردم که لااقل در این مورد، عاقل بود و درک میکرد. تا یک ماه به جنگ و جدال سر جدایی ما از مادرش گذشت. بعد از یک ماه، بالاخره مادر و برادرهایش راضی شدند ما جدا زندگی کنیم؛ به شرطی که دیگر کاری به کار آنها نداشته باشیم و حتی اگر رو به مرگ هم بودیم، به آنها چیزی نگوییم. ما از خدایمان بود که آنها کاری به کارمان نداشته باشند. جهیزیهام چند تکه ملامین و استیل و چند دست لحاف و تشک بود.
-
پارت ۴ یک سال به همین عذاب گذشت. اواخر بهار بود که پدر رضا فوت کرد و رضا یتیم شد. چند وقت بعد که من به خانهی آنها رفتم، مادر رضا دق و دلیاش را سر من خالی کرد و گفت تا شما را عقد کردیم، مادرم مُرد و حالا هم که شوهرم را کشتید و از این حرفها... تا مدتها مدام گریه میکردم، باورم شده بود که نحس هستم. کارم شده بود طلوع تا غروب، در خانه کار کردن؛ چون مادرم اعتقاد داشت اگر دختر نتواند کارهای خانه را انجام بدهد، تا همیشه مورد سرزنش است و نفرینهای خانوادهی داماد، پشت مادر و پدرش است، پس دختر باید استاد شود و به خانهی شوهر برود. حالا که فکر میکنم، میبینم بیراه هم نمیگفت. اگر او من را اینقدر تحت فشار قرار نمیداد، نمیتوانستم حتی یک لحظه هم در زندگی دوام بیاورم. ماهها را انگار دوخته بودند که نمیگذشت. عاشق بهار و تابستانهای ده بودم، هوا نسیم خنکی داشت که دلت را جلا میداد اما امان از پاییز و زمستان! آنقدر هوا سوز داشت که استخوانهایت ترک میخورد. بالاخره کوک فصلها هم باز شد و یک سال گذشت تا اینکه خانوادهی رضا آمدند و گفتند میخواهیم عروسمان را به خانهی خودش ببریم.
-
پارت ۳ بازهم حرفهای مادرم برای عمری در دلم ماند. بعد از عقد تازه داماد را دیدم؛ آدم خوبی به نظر میرسید، جوانی بیست ساله و تقریبا خوشچهره بود. با یکدیگر پنج سال اختلاف سنی داشتیم. قلبم تند میزد و از آنچه در انتظارم بود، میترسیدم اما حالا که فکرش را میکنم، میبینم چقدر لحظهی شیرینی بود. دوران نامزدی ما خیلی افتضاح بود. رضا به خانهی ما میآمد تا مرا ببیند؛ در عوض باید تا نصف شب، با آقاجان و مادرم مینشست و به در و دیوار نگاه میکرد. بعضی وقتها هم مادرم برای قلیان کشیدن به خانهی زری خانم میرفت و تا نصف شب نمیآمد. من در اتاق، ترکهای دیوار را میشمردم و رضا در اتاق دیگری، با آقاجان و برادرهایم چای میخورد. در اصل، رضا هم ترکهای دیوار را میشمرد چون آقاجان مردی تعصبی و خشک بود و حرف زدن با داماد را رو دادن به او میدانست. تا اینکه آخر شب مادرم میآمد و اجازه میداد ما با هم در اتاق بخوابیم ولی شرط میکرد که رضا باید قبل از اذان صبح و سفیدی روز برود.
-
پارت ۲ دو خواهر بزرگم ازدواج کرده و در سن بیست سالگی، دو شکم زاییده بودند. من دختر سوم خانواده بودم. آقاجانم همیشه اخم و تخمش به ما دخترها بود و در عوض، جانش برای دو برادر کوچکم در میرفت. مادرم از آقاجانم هم بدتر بود! انگار ما دخترها برده و کنیز بودیم؛ صبح تا شب باید بشور و بپز و آب و جارو میکردیم. آن روز تمام حرفهای مادرم، برای عمری در دلم ماند. شب خواستگارها آمدند. من در اتاق پشتی خانه بودم و اجازه نداشتم به مراسم خواستگاری خودم بروم. بعد از خواستگاری فهمیدم که حتی داماد هم در خواستگاری حضور نداشته و فقط پدر و مادرش با پدر و مادر من دوخته و به تن ما کردند. قرار عقد را برای سه روز بعد گذاشته بودند. مهریهام را یک قرآن و دویست تا تک تومانی پول نقد توافق کردند. آن سه روز هم عین برق و باد گذشت و روز عقد رسید. حاج آقا سید که روحانی و عاقد بود را آوردند تا ما را عقد کنند. چادر مادرم را که همهی خواهرهایم سر عقد به سر کرده بودند، سرم کردم. مادرم چادر را دقیقا تا روی سینهام پایین کشید و من شبیه کورها، کورمال کورمال رفتم و روی زمین نشستم. هیچ چیزی جز سفیدی چادر نمیدیدم. با نیشگون مادرم به خودم آمدم و تازه فهمیدم که عاقد از من جواب میخواهد. مادرم با خشونت در گوشم گفت: -چی کار میکنی دخترهی ورپریده؟ بله رو بگو! نکنه زیرلفظی میخوای؟
-
من که همیشه pdf میخونم رایگان😁😁😁😁
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
من نرگسم پارت ۱ روی تخت دراز کشیده بودم و به پنجرهی کدر شده نگاه میکردم. چقدر زود گذشت... انگار خاطراتم از پشت این پنجره به من نگاه میکردند؛ پیرزنی هفتاد ساله که تنهایی، مثل آغوشی دوستانه، او را در بر گرفته است. پنجاه و پنج سال پیش به نظر خیلی دور میآید اما برای من، انگار همین دیروز بود که مادرم گفت خواستگار دارم و وقت ازدواجم است. با بهت گفتم که من فقط پانزده سالم است... اما حرفم تمام نشده بود که مادرم با تشر و اخمهای درهم، صدایش را بالا برد و گفت: -خجالتم خوب چیزیه! من همسن تو بودم، یک شکم زاییده بودم؛ اون وقت تو میگی پونزده سالمه. خوبه، خوبه! زود باش برو حیاط رو آب و جارو کن! برای شب از ده پایین خواستگار داری. اشک در چشمهایم حلقه زد اما برای اینکه مادرم بیش از این، دق و دلیاش را سرِ من بختبرگشته خالی نکند، سریع چادری به کمرم بستم و روسریام را به پشت سرم گره زدم تا در دست و پا نباشد. بعد با آفتابهی مسی جهیزیهی مادرم، حیاط را آب پاشی و جارو کردم. آن روز تمام کارها به عهدهی من بود.
-
به نام خالق جان نام داستان: من نرگسم نویسنده: ماسو کاربر انجمن نودهشتیا ژانر داستان: عاشقانه، اجتماعی ویراستار: هانیه پروین خلاصه: داستان در مورد دختری هست که در پانزده سالگی ازدواج میکنه و همراه همسرش، زندگی پر پیچ و خمی داره... مقدمه: من همیشه ادعا کردم زندگی سختترین کاری هست که هر کسی باید انجام بده اما حالا که روزهای آخر عمرم رو میگذرونم، فهمیدم زندگی آسونترین کاریه که آدم انجام میده؛ در اصل فقط باید زندگی کرد. خندید، گریه کرد، عاشق شد، باید بهترین غذاها رو بپزی، بهترین فیلمها رو ببینی، بهترین آهنگها رو گوش کنی و هرچیزی رو که دوست نداری، نادیده بگیری. باید خودت باشی و برای رضایت بقیه، سرشتت رو عوض نکنی؛ فقط خودت باشی، با چاشنی کمی خنده.
-
جالبه نشنیده بودم میشه اسمشو بگین لطفا
-
بله در نظر بعضی ها خط خوردگی های ذهنی خانم مافی تو جلد خردم کن خیلی زیاد بوده من به شخصه تا کشفم کن خوندم تا الان و به نظرم کشفم کن تا الان خیلی بهتر بوده نسبت به بقیه جلد ها و داستان غنی تر شده بخصوص راجب وارنر که تو کشفم کن بیشتر شخصیتش نما پیدا کرد اما خب توصیفات خانم مافی خیلی زیاده و برای همونه که بعضی ها نمیتونن داستان اصلی رو از توصیفات جدا کنن و بخونن و کلمات گنگ هستن براشون
- 5 پاسخ
-
- 3
-
-
لطفا نظرتونو راجب مجموعه کتاب های خردم کن بگین سبک نوشتاریشو دوس دارین؟ نویسندشو چطور خانم طاهره مافی
- 5 پاسخ
-
- 3
-
-
همراهباجوایزویژه چالش دیالوگنویسی| انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
_من برای تو حوا بودم ،اما تو ادم این حرف ها نبودی!تبعید نه بگو زندانی جهنم منی،در این زندان بی میله مینشینم گوشه ای ،برای عشق نا فرجامم مرثیه میخوانم،تا هوای سیب های سرخ از سرم بپرد.- 10 پاسخ
-
- 5
-
-
-
هر کدوم بهتره همونه😁😁😁
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
تو هستی اینجا ولی دوری ازم من دلم پره خیلی ازت توهستی پیشم توی قلب منی ولی خودت میخوای که قلبمو بشکنی مگه من بد بودم حرفی نداری بگی این همه جنگیدم سر این زندگی دلت هرجا پرید جز روی من من چی کم گذاشتم واسه ی این عاشقی من دلم پره ازت دیگه گریه نمیکنه منو اروم اصن میخوام برم میخوام دور شم ازت بپرم رو شاخه ی هرکی اصن برو خوش باش توهم دیگه راحت بگیر دستاشو تو دست اصن دیگه خسته شدم از این همه جنگ بی ثمر دلم میخواد فقط دور شم ازت
- 4 پاسخ
-
- 2
-