به اطلاع کاربران میرسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شدهاند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity
تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/29/2025 در پست ها
-
📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: رز وحشــــــی 🖋 نویسنده: @shirin_s از کادر مدیریت انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، فانتــــــزی، خونآشامی، درام 🌸 خلاصه داستان: نهان از دید انسانها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خونآشام قرنهاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنتهای خونین حکمرانی میکنند... 📖 برشی از رمان: مه چیز مثل همیشه بود اما… امروز کسی پردههای پنجرهی اتاقک زیرشیروانی آن کلبهی چوبی سفید را کنار نزده بود. 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/29/دانلود-رمان-رز-وحشی-از-فاطمه-صداقت-زاده/2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
@لبخند زمستان عزیزم یه نمونه برات با عکسهایی که فرستادین زدم1 امتیاز
-
ولیعهد مغموم سری تکان داد. - پس من و جفری و دیانا فردا صبح به سرزمینمون برمیگردیم. اینبار جفری بود که گفت: - نه، منم میخوام بمونم. با تعجب به جفری نگاه دوختم؛ با خودش چه فکر کرده بود که در این شرایط خطرناک میخواست کنار ما بماند؟! - چی داری میگی جف؟! جنگه شوخی که نیست! جفری با لحنی قاطع و جدی که تابحال از او ندیده بودم جواب داد: - خودم میدونم که جنگه و خطرناکه، اما من میخوام بمونم و از شاهدخت سرزمینم محافظت کنم. شاهدخت به روی جفری لبخندی زد؛ برایم اینهمه خوشروییِ شاهدخت با جفری کمی عجیب میآمد. - ممنونم جفری، اما لازم نیست به خاطر من خودت رو به خطر بندازی. جفری سرش را به طرفین تکان داد. - خواهش میکنم بذارید کنارتون بمونم بانو، من تنها در کنار شماست که احساس مفید بودن میکنم. شاهدخت پلک روی هم گذاشت. - باشه، هر طور میلته. خسته و کلافه از جای برخاستم، وقتی خودش میخواست بماند من کار دیگری از دستم برنمیآمد. - بهتره دیگه بریم و استراحت کنیم، فردا روز سختی در پیش داریم. *** بالاخره روز حمله فرا رسید من و تمام گرگینهها برای حمله به لشکر خونآشامها آماده شده بودیم و درحالی که جمعیتمان یک پنجم لشکر خونآشامها هم نمیشد و تمام شمشیرها، کمانها و زرههایمان ساختهی دست خودمان بود از این جنگ هیچ هراسی نداشتیم و برای باز پس گرفتن سرزمینمان مُصر بودیم. - بریم جناب آلفا؟ تموم مردم منتظرن تا صحبتهای شما رو بشنون. کلافه نفس عمیقی کشیدم؛ هر چه میکردم لونا نه قبول میکرد که از این جنگ کنار بکشد و نه قبول میکرد تا من را مثل سابق صدا کند و این من را عصبی کرده بود. - بریم. چند قدمی برداشتیم و پیش روی گرگینههای زرهپوش ایستادیم. از بعد از آن شب که آنها شکسته شدن طلسم را با چشمان خود دیدند رفتارشان با من طور دیگری شده بود و اعتمادشان به من بیشتر از قبل شده بود انگار.1 امتیاز
-
پارت صد و پانزدهم قرصهامو خوردم و یکم با کتابهایی که توی کتابخونه بود ور رفتم که در اتاقم زده شد و گفتم: ـ بفرمایید تو! در باز شد و دیدم که عفت خانوم با یه سینی از غذا و روی خوش وارد اتاق شده. با خوشرویی سینی رو ازش گرفتم و گفتم: ـ چرا زحمت کشیدین؟! ـ چه زحمتی دخترم؟! باید جون بگیری. بعدش نگاهش به در بالکن خورد که باز بود و سریع رفت در و بست و گفت: ـ دخترجون، سرمات بدتر میشه...پوریا بهم گفت چهار چشمی حواسم بهت باشه. باز اگه حالت بدتر بشه از چشم من میبینه! با یه لبخندی گفتم: ـ پوریا بهتون گفته؟! عفت خانوم متوجه ذوق چشمام شد و اونم با شیطنت گفت: ـ میبینم که وقتی راجب پوریا حرف میزنی، دیگه عصبانی نمیشی!! سریع خودمو جمع کردم و گفتم: ـ وا!! این حرفا چیه عفت خانوم؟! اصلنم اینجوری نیست...من فقط... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ خیلی خب! نمیخواد توضیح بدی دخترم. ولی من از همون اولشم بهت گفتم که پوریا اونجوری که بنظر میاد نیست و پشت اون چهره، یه قلبی از طلا داره. فکر کنم میتونستم از زیرزبون عفت خانوم حرف بکشم چون واقعا راجب شخصیتش کنجکاو بودم. یه قاشق از غذامو خوردم و گفتم: ـ راستی عفت خانوم، این آقا پوریای شما کسی تو زندگیش نیست؟! چمیدونم دوست دختری، نامزدی... عفت خانوم بازم با شیطنت لبخند زد اما سریع خودشو جمع کرد و گفت: ـ نه والا، من پوریا رو از نوجوونی میشناسم و تا به امروز تو اولین دختری هستی که دیدم اینقدر براش مهمه و بهش اهمیت میده1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت صد و چهاردهم پوریا با اینکه میدونست عموش بابت اینکار کلی سرزنشش میکنه اما جلوش درومد و دوبار منو از مرگ نجات داد...تنها کسی بود که حرفمو باور کرد و نذاشت من توی توهماتم باقی بمونم و حقیقت و بهم گفت...برای خوشحالیم تلاش میکرد و حتی حواسش بیشتر از خودم به من بود. شاید بهش نمیومد اما واقعا با چشم دیدم که قلبش چقدر مهربونه و تمام اینکارا رو از صمیم قلبش انجام میده ولی اون یه مافیا بود. تو کار خلاف بود...چجوری میتونستم عاشق آدمی باشم که توی اینکاره؟! این حس اشتباهه اما حتی نمیتونستم اینو به دلم بقبولونم و اصلا چشمم این موضوع رو نمیدید...دفترمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن: اول از همه باید با اون آرون آشغال خداحافظی میکردم و برای همیشه از شر اون و خاطراتش خلاص میشدم. نوشتم: دیگه حتی ازت متنفر هم نیستم...تو فقط برای من یه تجربه بد بودی! بهم کمک کردی تا چشممو بیشتر روی حقیقت باز کنم. که بفهمم هر آدمی که فقط حرف میزنه، عاشقم نیست و آدما از روی عمل نشون میدن که چقدر یکیو دوست دارن و براش ارزش قائلن و بخاطرش رو به همه وایمیستن. جالبه اما از کسی خوشم اومده که منو بعنوان یه اسیر گرفت و تو یه ویلا محکوم کرده تا بقیه زندگیم و اینجا بگذرونم...باورم نمیشه که اینو مینویسم اما الان واقعا خوشحالم که اون روز باهات عروسی نکردم و قالم گذاشتی و باعث شد تا با پوریا آشنا بشم. اگه یه هفته قبل ازم میپرسیدن قطعا نظرم چیزه دیگهایی بود و میخواستم هرجوری که بود از اینجا فرار کنم اما الان امیدوارم دیگه سر و کلهات پیدا نشه تا من اینجا پیش پوریا بمونم... دفتر و بستم...هر چیزی که حس کردم و نوشتم و این نوشته ها حتی برای خودمم جالب و عجیب بود! اما دیگه سردرگم نبودم. پوریا بدجوری توی ذهن و قلبم جا باز کرده بود و حرکاتش با وجود سرد بودنش به دلم نشسته بود. تو سخت ترین لحظات و زمان ناراحتیم، تنها کسی که کنارم بود و منو تو آغوشش فشرد، پوریا بود...با اینکه بهش به اشتباه شلیک کردم منو مقصر نکرد و بازم مثل یه ناجی اومد دنبالم که نجاتم بده. اینا برام خیلی با ارزش بود.1 امتیاز
-
پارت صد و سیزدهم بعدش رو به من با جدیت گفت: ـ وقتی یه چیزی بهت میگم به حرفام گوش بده دختر که این اتفاقا نیفته. کم مونده بود تصادف کنیم! چیزی نگفتم و محوش شده بودم. حس میکنم اونم متوجه شد اما اصلا به روی خودش نیورد. اصلا نفهمیدم که چجوری یه آدمی که اینقدر رو مخم بود و ازش متنفر بودم، تو دلم جا باز کرده بود...اما هر چی که بود آرون و توی ذهنم خیلی کمرنگ کرده بود. بعد نیم ساعت رسیدیم ویلا و رو بهش گفتم: ـ ممنونم بابت امروز! خیلی بهم خوش گذشت. لبخند ریزی زد و گفت: ـ خواهش میکنم. بعدش از ماشین پیاده شدیم و از پنجره بالا دیدم که عموش با چشمایی پر از خشم و عصبانیت داره بهمون نگاه میکنه...همون قدر که به پوریا اعتماد داشتم از این مرده چندشم میشد و واقعا ازش میترسیدم. آدمی بود که بدون هیچ درنگی میتونست خیلی راحت یکیو بکشه و ککش هم نگزه و واقعا آدم خطرناکی بود. پوریا هم عموش رو از بالای پنجره دید و رو به من گفت: ـ برو تو اتاقت...ده دقیقه دیگه هم باید قرصهاتو بخوری. از اینکه اینقدر حواسش بهم بود، دلم غنج میرفت...اما مجبور بودم که عادی رفتار کنم چون از پوریا اصلا مطمئن نبودم. رفتم داخل اتاقم و دفتری که آرزو بهم داده بود و از توی کیفم درآوردم...به امروز فکر کردم. باید با احساساتم مواجه میشدم! یعنی واقعا من از پوریا خوشم اومده بود؟! یا فقط دنبال این بودم که بعد آرون، توی دلم یه جایگزین پیدا کنم که تنها نباشم و یجوری بخوام با اینکار ازش انتقام بگیرم...رفتم تو بالکن اتاق وایستادم و به منظره روبرو خیره شدم..1 امتیاز
-
براتون تو صفحه ی دلنوشته عکس رو گذاشتم1 امتیاز
-
اطلاع ندارم از مدیرا بپرسین1 امتیاز
-
فقط من نتونستم توی دلنوشته م تصویر رو به اشتراک بزارم. مشکل از کجاست؟؟1 امتیاز
-
ممنون دستتون درد نکنه.🙏1 امتیاز
-
*** - اینطور که من توی این مدت از نگهبانهای زندان شنیدم خونآشامها دو تا لشکر بزرگ دارن که توی هر کدوم از اون لشکرها چندین نفر از اشباح هم وجود دارن. با دقت به مرد میانسالی که داشت این اطلاعات را به ما میداد نگاه میکردم؛ با اینکه پس از شکسته شدن طلسم به حالت عادی برگشته بودم، ولی هنوز هم انرژی و قدرت بدنی فراوانی داشتم. مرد همچنان توضیح میداد و من میدانستم که کار آسانی در مقابله با خونآشامها و اشباح نداریم، اما به خودمان بسیار امیدوار بودم. تمام ما انگیزهی بالایی برای نجات سرزمینمان داشتیم و این انگیزه پشتوانهای بود تا تمام تلاشمان را برای نجات سرزمین گرگها به کار ببریم. - پس با این حساب باید یه فکری هم برای مقابله با اشباح داشته باشیم، اگه نتونیم متوجهی حضور اونها بشیم باز هم شکست میخوریم. ولیعهد که سمت راستم نشسته بود گفت: - نگران اونها نباشید، ما با جادوی سیاه خیلی راحت میتونیم جلوی اونها رو بگیریم. سرم را در رد حرف او تکان دادم؛ این جنگ، جنگ ما بود و نمیخواستم آنها را در این جنگ دخالت بدهم. - نه جناب ولیعهد، شما و شاهدخت بهتره از همین جا به سرزمینتون برگردین. ولیعهد با ناراحتی نالید: - اما من میخوام کمک کنم! اینبار لونا بود که جواب داد: - حق با راموسه؛ شما پادشاه آیندهی سرزمینتون هستین و نباید خودتون رو به خطر بندازین. ولیعهد با غصه سر پایین انداخت؛ میتوانستم بفهمم که او هنوز هم در آن طلسم خودش را مقصر میدانست و با اینکار میخواست کمی از بار عذاب وجدانش را کم کند. - باشه، پس من میمونم و کمکتون میکنم. با تعجب به شاهدخت که این حرف را گفته بود نگاه کردم؛ یعنی پس از آنهمه مدت اسیر بودن حالا میخواست باز هم خودش را به خطر بیاندازد؟! - اما… شاهدخت میان حرفم پرید: - اما نداره جناب الفا؛ درسته که شما حالا بسیار قدرتمند هستین، ولی برای شکستن دادن اشباح به کمک جادوی ما نیاز دارید. نفسم را کلافه بیرون دادم؛ دلم نمیخواست شاهدخت به خاطر ما خودش را به خطر بیاندازد، اما انگار چارهای جز این نبود. - پس من میتونم وقتی به سرزمینمون برگشتم از پدرم بخوام که برای شما نیرو بفرسته تا کارتون راحتتر باشه. با لبخندی محو به ولیعهد نگاه کردم؛ حالا دیگر داشت کمکم باورم میشد که این پسر یک موجود خوب بود و از اتفاقات گذشته بسیار پشیمان بود. - نه جناب ولیعهد؛ ممنونم از کمکهاتون، اما ما نمیتونیم اینهمه مدت صبر کنیم. حالا نگهبانها حواسشون سرجاشون اومده و احتمالاً دارن دنبال ما میگردن پس باید تا قبل از اینکه اونها پیدامون کنن ما بهاونها حمله کنیم.1 امتیاز
-
در همین حین جفری با ترس کمی به من نزدیک شد و گفت: - وای خدایا تو چقدر بزرگ و خفن شدی؟! خواستم به این حرف جفری بخندم، اما تنها صدایی که از گلویم بیرون آمد صدای خرخر و خرناس مانندی بود که دندانهای بزرگ و بُرندهام را به نمایش گذاشت. - ب… بینم تو حالت خوبه راموس؟ ا… احساس گیجی نداری؟! متعجب به چهرهی نگران لونا خیره ماندم؛ چرا باید احساس گیجی میکردم؟! آنهمه درحالی که داشتم از آن قدرت بدنی و انرژی نهفته در تنم لذت مییردم؟! پیش از آنکه من بخواهم حرفی بزنم شاهدخت گفت: - نگران نباشید، ایشون هم قدرتهای گرگینهها رو دارن و هم قدرت جادوگرها رو؛ به همین خاطر تسلط و کنترل زیادی روی قدرت و رفتارهاشون دارن. لونا همچنان که اشک شوق در چشمانش برق انداخته بود لبخندی زد و با سر انگشتانش بازوی عضلانی و قدرتمندم را نوازش کرد. - این… این خیلی خوبه! سر چرخاندم و اینبار نگاهم را به مردم سرزمینم دوختم؛ از اینکه میدیدم طرز نگاهشان با قبل متفاوت شده حالم را خوب میکرد. لونا که متوجهی نگاهم به گرگینهها شده بود قدمی به سمت آنها برداشت و گفت: - چیشد؟! حالا قبول کردین که ایشون آلفای سرزمین ماست؟! مردم نگاهشان را لحظهای به من دوختند و باز به سمت لونا که منظر نگاهشان میکرد برگشتند. - ی… یعنی میگید ایشون میتونن سرزمین ما رو نجات بدن؟! من هم قدمی به سمتم گرگینهها برداشتم، با آن جثهی بزرگ و پر از عضله عجیب احساس قدرت میکردم و همین باعث شده بود تا مقتدر و محکم قدم بردارم. پیش روی مردم ایستادم و خیره به چهرههای مرددشان گفتم: - هیچ چیزی توی این دنیا اثبات شده نیست، اما من میتونم بهتون قول بدم که تمام تلاشم رو برای نجات سرزمینم از دست خونآشامها بکنم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه؛ حالا تصمیمش با شماست که یا بمونید و همراه با من برای نجات سرزمینمون بجنگید یا برید و جایی امن برای زندگیتون پیدا کنید. باز هم همهمهای میان گرگینهها به راه افتاد؛ همهمهای که اینبار بر سر ماندن یا رفتن بود. - من میمونم و همراه با شما میجنگم. نگاه رضایتمندی سمت مرد جوان انداختم. - من هم میمونم. - من هم میخوام برای نجات سرزمینمون بجنگم. و پس از آن دستان گرگینههای دیگر هم به نشانهی موافقت با من بالا رفت و من خوشحال بودم از اینکه همه چیز برای جنگیدن با خونآشامها آماده بود.1 امتیاز
-
- آمادهاید جناب راموس؟! به تأیید حرفش سری تکان دادم و شاهدخت قدمی جلوتر آمد و با فاصلهی کمی از من ایستاد. - لطفاً چشمهاتون رو ببندید و روی قدرت درونیتون تمرکز کنید. دَم عمیقی گرفته، آرام پلک بر روی هم گذاشتم و سعی کردم اضطرابم را پس بزنم و ذهنم را متمرکز نگه دارم. پس از چند لحظه گرمای دستان ظریف شاهدخت را بر روی قفسهی سینهام احساس کردم؛ نمیدانستم میخواهد چه کار کند، اما نسبت به او حس بدی نداشتم و رفتارهایش من را نمیترساند. - آروم باشید و نفسهای عمیق بکشید. طبق گفتهی شاهدخت نفسهای عمیق میکشیدم؛ احساس میکردم که دستان شاهدخت گرم و گرمتر میشوند و فشار وارد شده به قفسهی سینهام دم به دم بیشتر میشود به حدی که حتی نفس کشیدن هم برایم سختتر میشد. در تنم احساس داغی میکردم و ضربان قلبم بالا و بالاتر میرفت؛ احساس میکردم نیروی عجیبی دارد به سرتاسر بدنم وارد میشود و تمام تنم را حس داغی در برمیگرفت. از آن فشار مضاعف به نفسنفس افتاده بودم و ضربان قلبم را در سرم میشنیدم؛ صدای ضربان قلبم به حدی زیاد شده بود که دیگر صدای هیچ چیزی را نمیشنیدم و تنها حواسم به نیرویی بود که به تنم وارد میشد. حس عجیبی بود، انگار که قلبم خونی داغ و پر از انرژی را به رگهایم سرازیر میکرد و تک تک ماهیچههای بدنم از آن خون انرژی میگرفت و رشد میکرد. در یک لحظه درد و انرژی وحشتناکی در تمام بدنم پیچید؛ به طوری که انگار تک تک استخوانهای بدنم شکسته و باز جوش میخورد و بند بند وجودم به طرز وحشتناکی کشیده میشد. از شدت درد نعرهای سر دادم؛ نعرهای که حتی خودم هم بلند و بَم بودنش را متوجه شدم و انگار در وجودم تحولی عظیم رخ داده بود. - میتونید چشمهاتون رو باز کنید. پس از چند لحظه درد به پایان رسید و انرژی ماند و من درحالی که با همان چشمان بسته هم تغییر شکل دادن تنم را متوجه شده بودم به آرامی چشم گشودم. اولین چیزی که دیدم لبخند محو شاهدخت، چشمان خیس از شوق و اشک لونایی که پشت سر شاهدخت ایستاده بود و پس از آن چهرههای مات و مبهوت ماندهی دیگر گرگینهها بود. سر پایین انداختم و اینبار به خودم نگاه کردم؛ هیبت گرگمانندی که داشتم برایم آشنا نبود، اما به شکل و شیوهای عجیب از آن هیبت بزرگ و پر قدرت خوشم آمده بود. - وای! احساس قدرت عجیبی میکنم؛ انگار میتونم همه چیز رو توی چشم بهم زدن نابود کنم!1 امتیاز
-
و لونا هم انگار منظورم را فهمیده بود که گفت: - ناراحت نباش راموس؛ تو که میدونی حرفهای اونها حقیقت نداره، تو که میدونی توی اتفاقات گذشته هیچ تقصیری نداشتی! لبخند تلخی به حرف لونا زدم؛ من میدانستم اما مشکل اینجا بود که این مردم نمیدانستند و من در نظرشان باعث سقوط سرزمینمان بودم. - من میدونم، اما اونها که نمیدونن. لونا به رویم لبخندی زد و دستش را سر شانهام گذاشت. - اونها هم به زودی میفهمن راموس؛ این طلسم که بشکنه همه آلفای واقعی رو میبینن، فقط کافیه که یکم صبر داشته باشی. سر چرخاندم و به چهرهی مهربان لونا و آن لبخند خاصش خیره شدم. - ببینم اگه تو… یعنی اگه من نتونم به یه آلفای واقعی تبدیل بشم یا… اصلاً تغییری نکنم بازم باهام میمونی؟! لونا اخم محوی به رویم پاشید. - اولاً اینقدر ناامید نباش، من مطمئنم که همه چیز درست میشه؛ دوماً مگه من اینهمه مدت با تو همراه نبودم که حالا بخوام به خاطر تغییر نکردن رهات کنم؟! ولی به خاطر راحت بودن خیالت میگم… دستش را از روی شانه به سمت دستم سوق داد و دست مشت شدهام را میان دستان ظریفش گرفت و ادامه داد: - هر چی هم که بشه من کنارت میمونم! لبخندی به رویش زدم؛ جوابش عجیب دلم را گرم کرده بود! - جناب راموس آمادهاید تا فرایند شکسته شدن طلسم رو اجرا کنیم؟ سر برگرداندم و نگاهم را به شاهدختی که از زمان رسیدنمان به کوهستان غیبش زده و بساط حرفهای بیشتر گرگینهها را فراهم کرده بود دوختم. حالا وقت شکستن طلسم بود و من عجیب ته دلم ترس داشتم؛ ترس از اینکه من پس از شکسته شدن طلسم هم نتوانم آلفای قدرتمندی باشم و در پیش روی مردم سرافکنده شوم. - آروم باش راموس؛ من مطمئنم که اینبار همه چیز درست میشه. لحن قاطع لونا باعث شد تا به ترس و تردیدم غلبه کنم و از جایم برخیزم؛ دیگر نمیخواستم به موضوعات منفی فکر کنم، این طلسم شکسته میشد و من میتوانستم سرزمینم را باز پس بگیرم و این تنها چیزی بود که در فکرم نکرارش میکردم. پیش روی شاهدخت ایستادم و نگاهم را به چشمان قاطع و مصمم او دوختم؛ در همان شرایط هم میتوانستم سنگینی نگاه گرگینهها را بر روی خودم حس کنم و این موضوع کمی باعث بهم ریختن تمرکزم میشد، اما نباید اهمیتی میدادم. باید به خودم مساط میبودم و با شکستن این طلسم به آنها ثابت میکردم که در گذشته و اتفاقاتی که بر سرشان آمده مقصر نبودهام.1 امتیاز
-
ولیعهد نیم نگاهی به سمت من انداخت و با صدایی رسا که به گوش تمام گرگینهها برسد جواب داد: - مادر راموس و ملکهی شما، شاهدخت سرزمین جادوگرها بود، اون عاشق یک گرگینه شده بود و در سرزمین جادوگرها ازدواج با گرگینهها خلاف قانون بود چون فرزند یک جادوگر و گرگینه دارای قدرتهای شگفتآور و خطرناکی بود؛ وقتی که خانوادهی شاهدخت موفق نشدن تا اون رو از تصمیم ازدواجش با ولیعهد گرگینهها منصرف کنن تصمیم گرفتن فرزند اونها رو طلسم کنن تا برای سرزمینشون خطری نداشته باشه. گرگینهی جوان که انگار حرفهای ولیعهد را باور نکرده بود پرسید: - چرا ما باید حرفهای تو رو باور کنیم؟! اصلاً تو کی هستی که داری این حرفها رو میزنی؟! ولیعهد دم عمیقی گرفت و گفت: - من نوهی همون جادوگریام که راموس رو طلسم کرد و راه باطل کردن این طلسم حالا به دست خواهر منه. و با دستش به شاهدخت که کمی عقبتر ایستاده بود اشارهای کرد و من همچنان از دفاع و حرفهای او از خودم مات و متعجب مانده بودم. - اگه راست میگی به خواهرت بگو که اون طلسم رو بشکنه تا ما قدرتهای آلفا رو ببینیم. لونا که اخمهایش به خاطر حرفهای آنها درهم شده بود گفت: - نمیشه، الان هم راموس و هم شاهدخت خستهان. آن مرد عصبانی با پرخاش گفت: - بهتر نیست جای بهونه آوردن اعتراف کنین که دروغ گفتین؟! شاهدخت که آن وضعیت را دید قدمی پیش گذاشت و با لحنی جدی و مقتدرانه جواب داد: - مشکلی نیست من اینکار رو میکنم، اما قبل از اون لطفاً بیاید از اینجا دور بشیم تا دوباره اسیر دست خونآشامها نشدیم. *** دستانم را بر روی آتش گرفته بودم تا گرم شوم و همانطور هم نگاهم را به شعلههای زرد و سرخ آتش دوخته بودم؛ خسته بودم و ذهنم درگیر بود. درگیر گذشتهای که با شنیدن حرفهای مردم باز در ذهنم بساط پهن کرده بود و از سرم بیرون نمیرفت؛ گذشتهای که به لطف آن طلسم لعنتی برایم پر از خاطرات بد و وحشتناک شده بود. - حالت خوبه راموس؟! جای جواب دادن به لونا نیم نگاهی به سمت مردمی که گوشهای دور هم جمع شده و در گوش یکدیگر پچپچ میکردند انداختم.1 امتیاز
-
- بس کنید؛ شما دارید اشتباه میکنید! یکی دیگر از گرگینهها که مردی میانسال بود در جواب لونا فریاد زد: - چی رو داریم اشتباه میکنیم؟! این پسر همونیه که باعث شد این بلا سر سرزمینمون بیاد، همونیه که باعث شد ما اینهمه سال از عمرمون رو توی زندان سر کنیم. حالا میگید ما اشتباه میکنیم؟! کلافه دستم را مشت کرده و فشردم؛ حق با این مردم بود من باعث تمام این اتفاقات شده بودم، اما آنها هم نمیدانستند که من درگیر چه طلسمی شده بودم. - آره دارید اشتباه میکنید؛ راموس هیچ نقشی توی اون اتفاقات نداشت. اون یه بچهی کوچیک بود و حتی نمیتونست از خودش محافظت کنه چه برسه به یه سرزمین. آن مرد گرگینه پوزخندی زد و گفت: - باشه تموم حرفهات قبوله، اما تو گفتی که اون اومده تا سرزمینمون رو نجات بده؛ میشه بگی کسی که نمیتونه حتی از خودش محافظت کنه چطوری قراره یه سرزمین رو از اون خونآشامهای شرور پس بگیره؟! نفسم را با کلافگی بیرون دادم؛ کاش کسی هم بود که در آن شرایط کمی من را درک کند. لونا که سکوت کرد همان مرد ادامه داد: - دیدی گفتم، اون یه پسر ناقصالخلقهاس که حتی خود پادشاه هم از داشتنش خجالت میکشید حالا تو از ما میخواهی که به اون کمک کنیم تا سرزمین گرگها رو پس بگیره؟! باز در میان گرگینهها همهمهای به راه افتاد و من همچنان با سری به زیر افتاده ایستاده بودم و به حرفهای تلخ گرگینهها گوش میکردم که حضور کسی را در کنارم احساس کردم؛ کمی سر برگرداندم و نگاهم که به ولیعهد خورد اخم درهم کشیدم. لابد او هم آمده بود تا حرفهای گرگینهها را گوش کند و از شکستن من لذت ببرد. - میشه چند لحظه به حرفهای من گوش کنید؟! گرگینهها با شنیدن این حرف لحظهای سکوت کردند و نگاه متعجبشان را به ولیعهد دوختند. ولیعهد با دیدن سکوت و توجه گرگینهها نفسی گرفت و ادامه داد: - راموس یه ناقصالخلقهی ضعیف نیست، برعکس اون یه آلفای قدرتمنده که به یه طلسم دچار شده. اینبار یکی دیگر از گرگینهها که مردی نسبتاً جوان بود پرسید: - تو از کدوم طلسم حرف میزنی؟! چرا یه نفر باید اون رو طلسم کرده باشه؟!1 امتیاز
-
- حالا باید کجا بریم؟! نگاهی به دور و اطرافمان که پر از کوه و تپه بود انداختم؛ تنها راهی که میتوانستیم خودمان را پنهان کنیم این بود که از این تپهها بگذریم و پشت آن کوه بزرگ پنهان شویم، اما پیش از آن باید میدانستیم که این مردم هم با ما همراه خواهند شد یا نه؟! - به نظرت اونها همراه ما میان؟ لونا همانطور که مثل من نگاهش به جمعیت بسیار گرگینهها خیره بود آرام لب زد: - باید همه چیز رو براشون توضیح بدیم، شاید حاضر شدن همراه با ما به جنگ خونآشامها برن. در تأیید حرف لونا سری تکان دادم؛ ما به تنهایی و بدون لشکر قادر به جنگیدن با خونآشامها نبودیم و اگر آنها حاضر به همکاری با ما میشدند عالی میشد! - باشه، پس لطفاً تو براشون توضیح بده چون مشخصه که تو رو بهتر از من میشناسن. لونا «باشهای» زیر لب گفت و چند قدم به سمت گرگینهها برداشت. - گرگینههای عزیز من خیلی از آزادی شما خوشحالم. یکی از گرگینهها در جواب لونا گفت: - شماها ما رو نجات دادین؛ ما آزادیمون رو مدیون شما و اون مرد جوان هستیم. اینبار من قدمی به سمت آنها برداشتم؛ من انقدر خودم را به این مردم مدیون میدانستم که حتی دلم نمیخواست آنها برای آزادیشان از من متشکر باشند. - این حرف رو نزنید؛ من فقط وظیفهام رو انجام دادم. لونا به روی من لبخندی زد و رو به مردم گفت: - من اومدم تا بهتون یه خبر خوب بدم. اشارهای به من کرد و ادامه داد: - این مرد جوان ولیعهد سرزمین ماست؛ اون آلفاست و برگشته تا سرزمین گرگها رو از خونآشامها پس بگیره. با شنیدن این حرف در بین گرگینهها همهمهای رخ داد و من در آن بین میتوانستم صدای آنهایی که از من بد میگفتند را بشنوم. - یعنی این همون پسر ناقصالخلقهی پادشاهه؟! - آره میگن اون باعث مرگ پادشاه و همسرش شده! - اون لعنتی با چه رویی برگشته اینجا؟! با ناراحتی سر به زیر انداختم؛ زمانی که قصد برگشتن به سرزمین گرگها را کردم انتظار شنیدن این حرفها را هم داشتم، اما حالا در پیش روی لونا از خودم خجالت میکشیدم.1 امتیاز
-
با اینکارِ جفری فضایی شیشهای شکل و کُروی به دور شاهدخت نمایان شد، نوری متشکل از رنگهای زرد و قرمز درست مثل شعلههای آتش شروع به چرخیدن به دور آن فضای کروی کرد؛ در یک لحظه انگار فشار مضاعفی به شیشه وارد و صدای درهم شکستن آن فضای شیشهای شکل در تمام قلعه پیچید. - انگار واقعاً حصار جادویی از بین رفت! جفری با شنیدن این حرف از زبان ولیعهد چشمانش را باز کرد و با بهت به شاهدختی که روبهرویش ایستاده بود خیره شد. - م… من، من تونستم؛ من واقعاً تونستم! از شنیدن لحن پر از شوق و هیجان جفری لبخندی بر لبم نشست؛ جفری اعتماد بنفس پایینی داشت و انگار با اینکار بالاخره خودش را باور کرده بود! شاهدخت هم در جوابش لبخندی زد. - ازت ممنونم مرد جوان! جفری با احترام برای شاهدخت سری خم کرد و گفت: - جفری هستم بانوی من! پیش از آنکه شاهدخت چیزی بگوید صدای هیجانزدهی دیانا بلند شد: - نگهبانها دارن بیدار میشن؛ باید فوراً از اینجا بریم! با شنیدن صدای دیانا همه به هول و ولا افتادند و به سمت پلههای سنگی رفتند و ما هم پشت سر دیگر گرگینهها به راه افتادیم؛ خوشحال بودم از اینکه توانسته بودیم شاهدخت و گرگینههای زندانی را نجات دهیم و این برایمان موفقیت بزرگی به حساب میآمد. - از اینطرف بیاید. سه طبقه را با بیشترین سرعت پایین آمدیم و به ورودی قلعه که رسیدیم با دو نگهبانی که بیدار شده و گیج و منگ نگاهمان میکردند مواجه شدیم. - هی شماها کجا دارید میرید؟! - لعنتی الان موقعهی بیدار شدن بود؟! پوزخندی به حرف ولیعهد که در کنارم قدم برمیداشت زدم؛ واقعاً خیال میکرد این دو نگهبان که گیج و حیران بودند میتوانند جلوی اینهمه گرگینه را بگیرند؟! پیش از آنکه ولیعهد و دیانا بخواهند دست به شمشیر ببرند گرگینههایی که جلوتر از همه قدم برمیداشتند با چند ضربه توانستند نگهبانان را از پای در آورند و همه با هم از قلعه بیرون زدیم. کمی که از قلعه فاصله گرفتیم ایستادیم تا با هم هماهنگ کنیم و بدانیم به کجا باید برویم چون احتمالاً نگهبانان مدت زیادی خواب نمیماندند و پس از بیدار شدنشان به دنبال ما میآمدند و ما با این جمعیت نمیتوانستیم خودمان را مدت طولانی از دید آنها پنهان کنیم.1 امتیاز
-
پارت صد و سوم با همون نگاه گفت : اها یعنی الان منتظر بهرادی که خودت قراره بهش خبر بدی بیاد؟ مونده بودم چی بگم که ماهان و نامزدش وارد شدن ، یعنی اون دقیقه دوست داشتم بپرم شالاپ شالاپ ماچشون کنم ، سریع رفتم سمتشون و سلام کردم ، با خوش رویی جوابم رو دادن و ماهان رو به رزا گفت : عزیزم ایشون صدف خانوم دختر دایی بنده هستن . بعد هم رو به من گفت : ایشونم رزا ، خانوم من هستن. لبخندی زدم و دستم جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم : خوشبختم عزیزم . لبخند دل نشینی بهم زد و گفت : همچنین . بعد هم با مامان احوال پرسی کردن و به پذیرایی رفتن . رزا دختر ریز میزه و تو دل برویی بود ، من ازش خوشم اومد انشالله دل عمه معصومم باهاشون یار بشه و بهم برسن . داشتم به جمع نگاه می کردم که آیفون به صدا درومد ، تپش قلب گرفتم ، واقعا علتش رو نمی فهمیدم به سمت ایفون رفتم و با دیدن چهره اروین درو باز کردم ، اخرین بار دو هفته پیش دیده بودمش که ماشینم رو برام اورد ، از پنجره دیدمشون هر چی نزدیک تر میشدن قلب منم بی قرار تر می شد ، فکر کنم باید برم دکتر این اصلا عادی نیست ، تا حالا اینجوری نشدم . به عادت میزبانی جلوی در رفتم که خوش امد بگم ، انقدر قلبم تند میزد که فکر می کردم همه دارن صداش رو میشنون ! مهلا خانوم اولین نفر بود که وارد شد و پشت سرش اراد و اروین هم داخل شدن ، مهلا جون با دیدنم لبخندی زد و گفت : سلام صدف جان ، ماشالله مثل ماه شدی عزیزم . لبخند خجولی زدم و گفتم : سلام ممنونم لطف دارید ، بفرمایید. صورتم و بوسید ، همون موقع مامان هم پیشمون اومد و بعد سلام علیک با هم به پذیرایی رفتن . اراد جلو اومد و سلام داد ، با لبخند جوابش رو دادم و گفتم : به به اقا اراد ، خوش اومدی ، خوشحالم میبینمت . با لحن شیطون سرش و جلو اورد و گفت : بین خودمون باشه ، ولی مهلا سلطان با تهدید اوردتم ، وگرنه با دوستام قرار داشتم . خندیدم و گفتم : قول میدم اینجا هم بهت اندازه وقتی با دوستاتی خوش بگذره . خندیدو چیزی نگفت ، اروین هم جلو اومد گفت : به به صدف خانوم ، پارسال دوست ، امسال اشنا . با دیدنش یه حس نا اشنا تو دلم جوانه زد ، یه حس خوشایند دلیلش رو نمیدونستم ، قلبم هنوز تند میتپید لبخندی از استرس زدم و گفتم : سلام ، خوبی ، با زحمتای ما . _نفرمایید ، بانو ، انجام وظیفه کردیم . لبخند زدم و برای خلاصی از اون تنش درونیم به سمت پذیرایی راهنماییشون کردم. مامان سمتم اومد و گفت : به بهراد خبر دادی ؟ با کف دست تو پیشونیم زدم و گفتم : اخ داشت یادم میرفت الان پیام میدم . پیامی به بهراد دادم و بهش گفتم نزدیک شد خبر بده ، بیست دقیقه که گذشت ، پیام داد دم دره ، نور خونه رو لایت کردم و از همه خواهش کردم ساکت باشن ، انصافا همکاریشون خوب بود ، به بارانا سپرده بودم وقتی اومدن تو لامپ ها رو روشن کنه ، بعد پنج دقیقه داخل شدن ، لامپ ها روشن شدو همه با هم گفتیم تولدت مبارک و ماهان رو سرشون برف شادی زد .1 امتیاز
-
اسم دلنوشته هم فرورجای خاموشی هست نه فراموشی🙏1 امتیاز
-
عزیزم shahrokhاسم مستعارم توی سایته بی زحمت (ر.م.م)رو هم کنارش بزنید.ممنون1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت صد و دوم نمیدونم چرا انقدر هیجان داشتم ، تولد نازیه ، اون قراره سوپرایز بشه ولی من اشتیاق داشتم! با مامان منتظر مهمون ها بودیم و اولین کسایی که اومدن بنفشه و ماهرخ دوست های نازی بودن ، باهاشون گرم سلام کردم و به سمت اتاق مهمان راهنماییشون کردم که لباساشون رو عوض کنن، بعد اون ها هم خاله لاله و عمو ناصر(مامان و بابای نازی) اومدن و از مامان حسابی تشکر کردن ،خلاصه با مامان کلی تعارف تیکه پاره کردن ! بهراد قرار بود نازی رو به بهونه اینکه امشب مامان شام دعوتشون کرده اینجا بیاره ، قرار شد وقتی همه مهمون ها اومدن بهش خبر بدم . از خودمون خانواده عمه و عمو بهروز دعوت بودن ، گندم با امیر علی اومده بود و یک دقیقه هم ازش جدا نمیشد ، نگاهش که بهم افتاد ،براش چشمک زدم و لبخند شیطانی تحویلش دادم که قشنگ منظورم رو فهمید و پشت چشمی برام نازک کرد ، از فامیل های نازی هم فقط فامیل درجه یکش دعوت بودن و دوستاش به اضافه آروین اینا ، از خانواده اونا هم تقریبا همه اومده بودن ، به جز اروین و خانوادش ، نمیدونم چرا مضطرب بودم ، این رو مامان و بابا هم از رفتارام فهمیده بودن ، اروم و قرار نداشتم و مدام در حال قدم زدن بودم ، ایفون که به صدا درومد تندی دوییدم دم در که دیدم ، ماهان و رزا هستن ، در و براشون باز کردم ولی نمیدونم چرا بادم خالی شد ، از پشت سر صدای مامان رو شنیدم که گفت : نگران نباش دیر نکردن میان . با استرس سمتش برگشتم و با لبخند گفتم : کی بهراد اینا ؟ نگاهی بهم انداخت که یعنی خودت رو نزن کوچه علی چپ !1 امتیاز
-
هر کدوم با کیفیت تره. ممنون1 امتیاز
-
@لبخند زمستان عزیزم عکس های مد نظرتونو برای جلد ارسال کنین @Pegah با شما گلم1 امتیاز
-
من خیالباف نیستم ولی باور کن تو در تمام شهرها زندگی میکنی. به هر کجا سفر میکنم، درست یک نفر شبیه تو مقابلم سبز میشود. شک ندارم که پرنور ترین ستاره آسمان دارد به من فکر میکند. تردید ندارم که درخت پشت پنجره تمام شب سایه وجودش را وقف من میکند. یقین دارم که در دنیای بعدی همین که مرا ببینی، دلت میلرزد ولی هیچ به یاد نمیآوری که مرا کجا دیده بودی و هنگامی که کنار عصر پنج شنبه و چای تازه دم بنشینیم ، آرام میگویم: میدانستم که به من بازمیگردی...تو بسیار تعجب میکنی از این حرف نامفهوم و من زیاد لذت میبرم از تعجب و بودن تو! چگونه بگویم که تو کیستی؟! آه ای بهانه باریدن دو چشم و تفسیر هر چه بغض... تو شیرین ترین غمی هستی که به جانم نشسته... ای بی تو هیچِ هیچ....ای با تو اوج عشق.... معنای هر چه که هست. وقتی ندارمت، وا ماندهام به خویش. وقتی که با منی...من باشم و تو باشی و یک کهکشان اُمید... حتی خیال اینکه تو هستی مرا بس است. با من بمان...بمان که بی تو تمام است کارِ من. یک صدهزار او اما تنها مهربان من تو هستی. من بی تو بسیار غریب در خویش مردهام.1 امتیاز