رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تخته امتیازات

  1. _MAHSA_

    _MAHSA_

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      46

    • تعداد ارسال ها

      245


  2. Mahdieh Taheri

    Mahdieh Taheri

    کاربر فعال


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      260


  3. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      355


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      1,899


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/23/2025 در پست ها

  1. *** یونا اشک‌هام تند تند با سرعت از چشم‌هام می‌ریخت، میون گیاهام دنبال یه ترکیب بودم اون دردی که به روح می افته رو درمان کنم. ملکه سایورا چرا این کار رو کردی؟ ارباب خیلی ترسناک شده، شما هم یک ساعته دارید درد می‌کشید. صدای جیغ‌های ملکه سایورا ذهنم رو به هم می‌ریخت و اشک‌هام بیشتر در می‌اومد. من به دستور ارباب اون زهر رو درست کردم تا بتونه درد رو تجربه کنه. کاش هیچ وقت درست نمی‌کردم. کاش حداقل وقتی ملکه سایورا سوال پرسید ارباب جوابش رو می‌داد. اولین بار بود می‌دیدم ارباب این جوری ترسیده. داشت خودخوری می‌کرد. با چشم های تار از اشک اکسیر درست کردم. ولی تا کی؟ برای من صد سال زمان برد تا بتونم اون فرمول زهر شکنجه الهی رو بسازم. حالا چطور تو چند ساعت یه پادزهر بسازم؟ ارباب تو آزمایشگاه اومد و با چشم‌هایی که سرخ شده بود و سبزی نگاهش درخشان جنون زده غرش کرد: - یونا؟ وحشت کردم و شیشه از دستم افتاد و هزار تکیه شد. ترسیده به ارباب نگاه کردم. نیمه‌اژدها و انسان شده بود. بخاطر خشمش نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه. با ترس جواب دادم: - ب... بله ارباب؟ کف دستش رو به دیوار زد. - حالش بدتر شده، داری چه غلطی می‌کنی پس؟ با جارو شیشه‌ها رو جارو زدم. هول کرده نالیدم: - دارم درست می‌کنم ارباب. با جیغ‌های ملکه سایورا که عجیب شده بود. جارو از دستم افتاد. ارباب وحشت زده رفت. من هم دویدم و دنبالش رفتم. با دیدن ملکه سایورا که غرق تو خون بود شوکه شدم. ارباب کنار تخت زانو زد و ناباور به ملکه که چهار بال در اورده بود خیره شد. چهار بال طلایی که چندتا خرابی مشکی داشت. کمرش و لباسش شکافت خورده بود و زخمی بود‌، خون همین‌جوری داشت از بدنش می‌رفت‌‌. سریع روی تخت پر از خون رفتم. قدرت شفابخشیم رو روی کمرش گرفتم‌. نور سبز از دست‌هام بیرون زد و شروع کردم خوب کردنش. نفس‌های سخت کشید و لرزون گفت: - یه چیزی... چیزی داره... داره تو بدنم خیلی داغ راه میره. ارباب دست روی شکم ملکه سایورا گذاشت و گفت: - طلسمت ضعیف‌تر شده. ملکه مظلوم سرش رو روی تخت گذاشت و زمزمه کرد: - دیگه درد ندارم. قطره اشکم روی زخم ملکه افتاد. چشم‌هام رو با دست‌های خونیم پاک کردم. احساساتی نبودم، اصلا نبودم ولی نمی‌دونم چرا ملکه سایورا انقدر برای من عزیز شده بود. ارباب آروم شد و پیشونیش رو روی دست‌های کوچیک و ظریف ملکه گذاشت. سرد زمزمه کرد: - دیگه این کار رو نکن سرورم. ملکه بی‌حال چشم بست. ارباب پنجه‌ای کلافه تو موهای خودش کشید و ادامه داد: - دیگه مجازات شدم، همین قدر بسمه، فهمیدم نباید از دستورت سر پیچی کنم باید می‌گفتم. دهنم باز موند! ارباب داره از احساساتش حرف می‌زنه! ملکه بی‌حال بلند شد. با بال‌های خونی و بدنی خونی از تخت پایین اومد. رنگش خیلی پریده بود، اما محکم با صدای بی‌رقم گفت: - خوشحالم متوجه شدی. چون کسی که محافظ منه، خودش هم می‌تونه با یه کار کوچیکش منو بکشه. چشم‌هام گشاد شد. ملکه خیلی خاص بود! بال‌های طلاییش بخاطر خونی بودمش جمع و خیس بود. تو هر قدمش قطره‌ها خونش زمین رو رنگ می‌کرد و علامت می‌گذاشت. بال‌هاش بزرگ بود و روی زمین کشیده می‌شد ارباب با غم عجیبی بلند شد. پشت سر ملکه تا وقتی از دید خارج شد خم شد و احترام گذاشت‌. من هم کار ارباب رو انجام دادم. نمی‌دونم چرا ولی ته دلم چیزی لرزید‌‌. یه حس قدرت که قراره ملکه بزرگ‌ترین ملکه جهان بشه. حتی غار هم واکنش نشون داد و طرح‌هاش از درخشان به نورانی تبدیل شد. ارباب روی تخت نشست. با صدای خش دار لب زد: - برو بیرون یونا. بی حرف احترام گذاشتم و رفتم. به دست‌های خونیم و زمین خونی که غار داشت خون ملکه رو می‌بلعید نگاه کردم. هرچی غار خون رو می‌خورد سنگ‌های کریستالی بیشتر می‌داد و غار رو زیبا‌تر و طراحی‌های با شکوه‌تر می‌کرد. داشتم مجذوب شده به غار نگاه می‌کردم که دیدم روی دیوار سیاه غار با رنگی آبی و طلایی تصویر ملکه رو غار کشیده می‌کشه. وحشت کردم و فریاد زنان دنبال ارباب رفتم که تو سینه‌اش فرو رفتم. ارباب هم داشت به تصویر ملکه که روی غار شکل می‌گرفت نگاه کرد. چشم‌هاش رو بست و زمزمه کرد: - فهمیدم، پس ازش محافظت کن، اجازه میدم. بعد حرفش برگشت و وارد اتاقش شد. دهنم باز موند. می‌دونستم غار جون داره و یه موجود زنده‌است ولی نمی‌دونستم این جوریه! به تصویر ملکه سایورا روی دیوار نگاه کردم. خیلی زیبا بود! لبخند و احترامی به تصویرش هم گذاشتم. به دست‌هام نگاه کردم و وحشت کردم‌، دستم دیگه خونی نبود! لرزیدم و سریع تو آزمایشگاهم رفتم‌. من قول دادم پیش ارباب باشم و اصلا کنجکاوی نکنم، هرچی هم دیدم و شنیدم فقط تو غار باشه و بیرون غار باید فراموشش کنم. در این صورت ارباب می‌ذاره کنارش باشم. من هم خانواده ندارم و ارباب بزرگم کرده پس هیچ وقت نمی‌خوام قانون‌هاش رو زیر پا بذارم. به آزمایش‌هام رسیدگی کردم و تلاش کردم به هیچی فکر نکنم.
    3 امتیاز
  2. نام دلنوشته: فرورجای خاموشی اثر: م.م.ر(shahrokh) ژانر:فلسفی، عاشقانه مقدمه: با خوردن به شیشه‌ی اندوه، زندگیِ سربریده‌ام در من شکست. کولاکِ دردها به جانم هجوم آورد و مرا به اعماقِ توهمی پرتاب کرد که سال‌ها در کمایِ حرمان و نیستی فرو رفتم، تا آن‌جا که هر رجایی از من، قطعِ رحم کرد. در سایه‌سارِ خستگی، نفسم بویِ خاموشی می‌داد. زمان، همان طنابِ پوسیده‌ای بود، که میانِ من و فردا آویخته مانده بود. هر صدا، پژواکی از فراموشی بود و هر رؤیا، دهانی دوخته بر حقیقت. در خویش خزیدم، همچون پرنده‌ای که از پرواز شرم دارد، و در بی‌هواییِ خویش به مرزِ ناپیدای نیستی سلام کردم. اما از دور، نوری لرزان بر شانه‌ی تاریکی لغزید، و صدایی درونم گفت: «شاید هنوز، ذره‌ای از تو، زنده مانده باشد.»
    2 امتیاز
  3. *** سایورا امروز تریستان گفت لازم به تمرین ندارم می‌تونم برای خودم باشم. خودش هم بیرون رفته بود. بی‌حوصله و خسته با کمر درد روی تخت لم دادم. بال‌هام خیلی بزرگ و سنگین بود و خسته می‌شدم، بدنم تحمل وزنش رو نداشت و راه رفتنم کند شده بود. انگار داشتم یه موجود دیگه رو پشتم حمل می‌کردم؛ اما اصلا غریب نبودم با این که اولین باره بال‌هام رو می‌بینم تعجبم اون چنان نبود، شاید چون دیگه به دیدن چیز‌های عجیب عادت کردم. بلد هم نبودم باهاش پرواز کنم. اصلا انقدر سنگین بود که جونم در می‌اومد تکونش بدم. مثل عضلات گرفته بود که سالیان ساله ازش استفاده نمی‌کنی. بعد یهو می‌خوای استفاده کنی، حس و عصب کامل توش نیست. یونا می‌گفت مشکل نداره بال‌هام فقط باید بیشتر حرکتشون بدم. بال‌هام تو شوک بودن، چون با اجبار بیرون زدن نه با خواسته خودم. داشتم بی‌حوصله به همه جا نگاه می کردم چشمم خورد زیر میز آینه‌! فلوت اونجا بود. اصلا فلوت رو یادم رفته بود. بلند شدم و هن هن کنان با بال‌هایی که روی زمین کشیده می‌شد، سمت میز آینه رفتم که خودمم دیدم. بدنم جواهر دار و موهای بلند طلاییم دورم ریخته بود. بال‌های چهارتاییم که بالا کتفی‌هام پهن و بزرگ‌تر بود و پایین کتف و کمریم باریک‌تر، طلایی طلایی بود ولی تو بال‌هام تک و تیک پر‌های سیاه وجود داشت، لباس سفیدم با طلایی بودنم بیشتر تو چشم اومده. خم شدم و فلوتم رو از زیر میز آینه بیرون اوردم. همونجا روی صندلی میز آینه نشستم. یادم اومد یه چیزی تو فلوت بود. با گیره سر آروم درش اوردم. یه طومار کوچیک بود! همین که کاملا بیرون کشیدمش طومار بزرگ شد‌. فلوت رو روی میز آینه گذاشتم و به طومار خیره شدم. کاهی رنگ بود، تو دست‌هام به آرومی درخشید و باز شد. نوشته‌هایی به رنگ آبی درخشان درونش بود با چند نت موسیقی. « بنام آنکه تاریکی و نور رو با هم آفرید تا دنیا از عشقان رنگی شود.» چقدر عجیب! مگه نور و تاریکی با هم می‌تونند؟ از عشق رنگی بشه؟ از هم الان یه جوری شدم با خوندن متن آبی چون یه جوری بود. استعاره جالبی نبود یا شاید من دنیا رو مثل کسی که طومار رو نوشته درک نکردم. بی‌خیالی گفتم و ادامه‌اش رو خوندم. « دنیا به من آموخت در هر نوری، تاریکی هست؛ و در هر تاریکی، نوری... می‌خواهم نتی از جنس تاریکی و نور بنوازم، اما نمی‌شود چون من خالصانه نور هستم، دختری از جنس تبارزادگان نور.» اخم کردم نت تاریکی و نور! همچین چیزی مگه امکان داره؟ صدایی که هم با نور بدرخشه هم با تاریکی بنوازه؟! به طومار خیره شدم روی طومار قطره‌های خشک شده و اشک بود. « به سرزمین تاریکی پا نهادم، عاشق مردی با چشمان تیره شدم. من نور بودم و او تاریکی. برایش فلوتم را به صدا در آوردم. آری برای یک تاریکی زاده فلوتم راه به صدا در آوردم. شب را تا روز و روز را تا شب با هم سپری کردیم. بعد از سه شبانه متوجه موضوعی شدم؛ او ایزد تاریکی بود کسی که تاریکی را حکم‌رانی می‌کرد.» دهنم باز موند! یه ایزد؟ این دیگه داره بلوف میاد! خندیدم ولی بدنم مور مور شده بود. طومار رو بیشتر باز کردم. خیلی تیکه تیکه حرف می‌زد. می‌خواستم بقیه داستانش رو بشنوم. روی آخر طومار خونی بود! « من از ایزد تاریکی نطفه‌ای داشتم‌‌. ایزد تاریکی برای آمدن بچه‌اش آمده. همه از رابطه ما خبر دار شدن. دنیای تبارزادگان با دستان من دارد از بین می‌رود. فرزند ما عجیب و نورانی با سایه‌ای تاریک و سهمگین است. او با این که درون شکم من است نورش کور کننده بود. دستانش وقتی از داخل شکمم روی شکم من قرار می‌گرفت تمام پنجه کوچکش معلوم بود.» چشم‌هام گشاد شد و نفس نفس زدم. صدای غمگین فلوت تو گوشم زنگ خورد! انگار یکی داشت تو گوشم و تو مغزم فلوت غم می‌زد. مثل کسی که سردشه ولی نیست مورمور شدم و پایین تر اومدم ولی هیچی نبود! دیگه نوشته‌ای نبود به جز دو خط... « نور و تاریکی با هم می‌تواند باشد و زمانی که این اتفاق بیفتد چی می‌شود؟ کسی می‌تواند نغمه نور و تاریکی مرا ادامه دهد؟» دندون‌هام نمی‌دونم از چی روی هم می‌خورد. لرز کرده خودم رو بغل کردم و گوشم رو فشار دادم. صدای فلوت تو سرم قطع شده بود ولی گوشم هنوز گرمی داشت. به طوماری که به آرومی داشت می‌سوخت و خاکستر می‌شد نگاه کردم. پاهام رو جمع کردم تو دلم و تو صندلی کز کردم. همچین چیزی نمی‌تونه وجود داشته باشه. یاد نامه‌ای که تو مدراکم بود افتادم: « سایورا فرزند نور و تاریکی زندگی کن، دنبال گذشته خودت نگرد چون تو مسیرش کشته میشی.» لرزشم بیشتر شد. از ترس نبود از چیزی که درونم به شکل عجیبی، حتی زیر پوستم موج می‌زد فکر کنم داشتم می‌لرزیدم. به خودم تو آینه نگاه کردم رنگم پریده شده بود. چشم‌هام گشاد شده بود و لب‌هام از هم باز. با دست لرزون فلوت رو برداشتم. چشم‌هام رو بستم و اون صدای تو ذهنم رو سعی کردم تو فلوت پیدا کنم. توی فلوت دمیدم‌. صدای تیزش آزارم داد. بال‌های سنگینم بی‌اراده دورم مثل یه آغوش گرم پیچید. صدای لطیفی زمزمه کرد: - می‌خوای من یادت بدم؟ ترسیدم و دو متر تو هوا پریدم که با صندلی چپه شدم.
    2 امتیاز
  4. نام رمان: محرمِ قلبم نویسنده: مهدیه طاهری | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، ماجراجویانه، رمزآلود خلاصه: داستان دختری که بعد از فوت پدر و مادرش برای دانشگاه به تهران آمده عاشق همکلاسی‌اش (سهراب) می‌شود که هیچ علاقه‌ای به او ندارد و به صورت اتفاقی با نامزد سهراب دوست می‌شود و پا به خانه‌یشان می‌گذارد و در پی یافتن حقیقت درگیر دردسرهای تلخ و شیرین می‌شود. مقدمه: هر داستانی از رازی شروع می‌شود که کسی جرأت بیانش را ندارد. در آوار خانه‌ی قدیمی، خاطراتی زندگی می‌کند که کسی نامشان را به زبان نمی‌آورد، گویی گذشته هنوز میان خاکسترها نفس می‌کشد، چشم به راه کسی که حقیقت را از میان غبار سال‌ها بیرون بکشد. در میان این تاریکی جرقه‌ی عشق روشن می‌شود، عشقی که مرز میان گذشته و حال را می‌شکند و قلب‌ها را به مسیری می‌کشاند که گاهی از سرنوشت فراترند. سفری آغاز می‌شود، سفری میان شهرها و یادها تا پرده از رازی برداشته شود که سالها سایه‌اش بر خانه‌ای سنگینی کرده است. و شاید تنها در لحظه‌ای که عشق و حقیقت روبه‌رو می‌شوند، معنای واقعی خانواده آشکار می‌شود.
    1 امتیاز
  5. به نام خدا نام رمان: یه مشت گیلاس ژانر: عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده مقدمه: اگر قرار باشه که نشه، خودت رو بکشی هم نمیشه. اگر هم که قرار باشه بشه، دنیا هم بسیج بشن نمیتونن جلوش رو بگیرن. یه وقت‌هایی هم هست که همه چیز دست به دست داده تا نشه. ولی خب ما انسان ها یه چیزی داریم به اسم "اراده" که کوه رو میتونه جا به جا کنه. قهرمان‌ها همه جا هستن. اونا بین ما آدم‌های عادی زندگی میکنن فقط یه تفاوت بزرگ دارن که همون باعث میشه اونا قهرمان بشن اما ما نه! قهرمان‌ها طرز فکرشون متفاوته، اونا فقط به فکر خودشون نیستن، راه ساده و پیش پا افتاده رو دوست ندارن. قهرمان‌ها حاضرن سختی بکشن و فداکاری کنن تا مسیر برای هم‌نوع هاشون هموار بشه. اون‌ها دنبال یه زندگی آروم و بی سر و صدا نیستن. بزرگترین ویژگی این آدم‌ها "از خود گذشتگی" نام داره. خلاصه: همه چیز با یه نگاه شروع شد... نگاهی که اکر کسی می‌دید حکم زنده به گور شدنمون رو امضا می‌کرد! اما نگاه تو انقدر رنگ زندگی داشت که نتونم ازش چشم بگیرم. تو روستایی که دور تا دورش تا چشم کار می‌کنه فقط کوه و درخت و جنگله و خان نعوذبالله جای خدا برای جان و مال و ناموس مردم حکم می‌کنه؛ کسی حق نداره بی‌اجازه‌ی خان نفس بکشه. وقتی خان بگه عشق و عاشقی ممنوعه صرف کردن فعل "دوست داشتن" از موهبت الهی تبدیل میشه به مصیبت، به بلا... اینجا "دوستت دارم" خطرناک ترین جمله‌ایه که میتونی به زبون بیاری! اما من از هیچ چیز نمی‌ترسم. مخصوصا وقتی که نگاهم که به چشم‌های تو باشه.
    1 امتیاز
  6. نام داستان: در حصار شب نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: جنایی، روانشناختی، عاشقانه خلاصه: در جهانی که هیچ‌چیز مطلق نیست، یک پرونده مرموز قهرمان ما را وارد شبکه‌های رازها، وسوسه‌ها و درگیری‌های انسانی می‌کند. در هر پارت، مخاطب با پیچیدگی‌های تازه‌ای روبرو می‌شود: روابط خاکستری، تصمیمات اخلاقی، و کشمکش‌های عاشقانه‌ای که هیچ‌کس نمی‌تواند پیش‌بینی کند. هر لحظه می‌تواند حقیقتی تازه، سرخی خطرناک یا احساسی غیرمنتظره را کند، بدون اینکه پرده از راز اصلی برداشته شود مقدمه: شب، مثل حصاری نامرئی، همه چیز را در بر گرفته بود. رازها در کوچه‌ها، نگاه‌ها، و حتی سکوت‌ها پنهان بودند. قهرمان داستان ما، بی‌خبر از آنچه در انتظارش است، وارد دنیایی شد که مرز بین حقیقت و وسوسه، عشق و جنایت، هر لحظه محو می‌شود. در این جهان، هیچ چیز آن‌گونه نیست که به نظر می‌رسد و کسی به طور کامل قابل اعتماد نیست
    1 امتیاز
  7. به دختره نگاهی انداختم که سرش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داده بود و خوابش برده بود، هم از اینکه سرش داد زدم پشیمون بودم و هم نمی‌تونستم تحمل کنم کسی درباره‌ی چیزی که متعلق به رویاست نظر بده. از تو پاکت سیگاری بیرون آوردم و همون‌طور که بین لب‌هام قرار می‌دادم فندکم رو روشن کردم و سیگار رو به آتیش کشیدم، نفس عمیقی کشیدم و کام عمیقی از سیگار گرفتم که یه لحظه قلبم تیر کشید؛ اما بعد عادی شد و به سیگار کشیدنم ادامه دادم، دختره تکون ریزی خورد که باعث شد بهش نگاه کنم و ثانیه‌ی بعد باهاش چشم تو چشم بشم. سریع به خودم اومدم و حواسم رو به رانندگیم دادم و خون‌سرد دستم رو به درب که شیشه‌ش رو کاملاً پایین کشیده بودم تا هوام عوض بشه و ازش هوای سردی به داخل می‌اومد تکیه دادم، دنبال ماشین فربد که از ما عقب‌تر بود گشتم؛ اما انگار جا مونده بودن؛ پس ماشینو کنار زدم تا فربد هم بهمون رسید و گذاشتم که جلو بیوفته و بعد حرکت کردم. تا رسیدن به مقصد حتی نگاهش هم نکردم و دقایقی بعد ماشین رو توی حیاط پارک کردم، هوای اینجا فرق داشت و حتی یه جورایی فقط کمی خنک بود. نه گرم و نه سرد، اتاقی رو انتخاب کرده بودم که به ساحل دید داشت و جدا از بزرگ بودن اتاق، تنها اتاقی بود که هم تراس داشت و هم یه جورایی قشنگ‌ترین اتاق محصوب می‌شد. دخترک توی تراس وایساده بود و چونه‌ش رو روی نرده گذاشته و به منظره خیره شده بود.
    1 امتیاز
  8. 1 امتیاز
  9. سلام وقت بخیر نویسنده محترم دلنوشته و داستان شامل ناظر نمیشن جانم
    1 امتیاز
  10. پارت نودم تو فکرم بود که یه روانشناس بیارم تا باهاش حرف بزنه و بتونه آروم بشه، نمی‌تونستم نسبت به حسش بی‌تفاوت باشم. عفت خانوم و صدا زدم و سریع اومد پیشم. ازش پرسیدم: ـ عفت خانوم غذای باوان و بردین براش؟! عفت خانوم با ناراحتی گفت: ـ بردم پسرم ولی بعید می‌دونم چیزی خورده باشه! خودمم بهش اصرار کردم تا بهش غذا بدم اما متأسفانه اصلا قبول نکرد. یه اوفی کردم و گفتم: ـ اشکالی نداره، بدین من خودم براش میبرم! عفت خانوم زیر پوستی خوشحال شد و گفت: ـ حتما پسرم، الان میرم میارم.. یکی دو دقیقه بعد سینی غذا رو برام آورد و منم بردم تو اتاق باوان. درو که باز کردم با صحنه عجیبی مواجه شدم...کلی مو روی زمین ریخته بود و جلوی آینه اتاق نشسته بود و داشت موهاشو قیچی می‌کرد و تقریبا نصف موهاشو زده بود...سینی رو گذاشتم رو تختش و با تعجب به زمین نگاه کردم و گفتم: ـ باوان داری چیکار می‌کنی؟ بازم همون‌جوری که اشک می‌ریخت، گفت: ـ بهم می‌گفت که عاشق موهای بلندمه! موهامو میبینم یاد حرفاش میفتم! می‌خوام از ذهنم بره بیرون!
    1 امتیاز
  11. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
    1 امتیاز
  12. پارت هشتاد و نهم عمو رفت پشت میزش نشسته و گفت: ـ فقط حواست باشه که این دختر هم زندگیتو به باد نده! پوریا تو زندگی ما، جایی برای عشق و عاشقی نیست. با اینکه درون قلبم چیزایی شده بود که اصلا نمی‌دونستم اسم این احساسم و چی بذارم ولی سینه‌امو دادم جلو و با اعتماد بنفس گفتم: ـ من عاشق نمیشم عمو! خیالت راحت... عمو پرونده ها رو از تو کشوش درآورد و رو بهم گفت: ـ خیالم که راحت نیست ولی جوری باشه که خودت میگی! ـ پس من میرم شرکت! ـ جلسه‌های این هفته رو کنسل کن تا ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم! ـ نگران نباش عمو، لازم باشه خودم با تک تک شرکا حرف میزنم و ازشون می‌خوام بهمون وقت بیشتری بدن! اینقدر اعتبار که پیششون داریم. ـ اگه قانع نشدن، همین کارو میکنم. بلند شدم و گفتم: ـ با اجازه! از اتاقش اومدم بیرون و به ساعتم نگاه کردم. وقت داروهاش رسیده بود و موقع حرف زدن با عمو، همش ذهنم پیشش بود. راستش حرفای عمو ذهنمو درگیر کرد و خودمم از این موضوع می‌ترسیدم که نکنه یه وقت بیفتم تو مسیر عاشقی! اما نه...حسم فقط بهش یه حس شرمندگی و عذاب وجدان بود بابت غلطی که کردم.
    1 امتیاز
  13. پارت هشتاد و هشتم عمو چشماشو ریز کرد و من رفتم جلو و واسه اولین بار با جسارت مقابلش وایستادم و گفتم: ـ لطفا دیگه بدون هماهنگی کردن، با من به اون دختر کاری نداشته باشین! اگه یکم دیرتر می‌رسیدم به سورتینگ شاید مرده بود. شما هم متوجه شدین که بی‌گناهه؛ از این به بعدش و به من بسپارین لطفا! عمو با تعجب رو بهم گفت: ـ ببینم پوریا، تو داری منو تهدید میکنی؟! گفتم: ـ تهدید نمی‌کنم! هشدار میدم فقط. بعدشم الان که من بالا سرشم، نگران نباشین؛ پیش پلیس نمیره و لو نمیده! عمو این‌بار اومد نزدیکم تر و رو بهم گفت: ـ نکنه عاشقش شدی!؟ پوزخندی زدم و گفتم: ـ چه ربطی داره؟! ـ اولین باره که میبینم بابت یه دختر جلوی من وایمیستی! گفتم: ـ چون می‌دونم اون بیگناهه و شما اصرار دارین که یه بیگناه و بکشیم! من فقط...فقط حوصله عذاب وجدان بعد از اینکار و ندارم. همین!
    1 امتیاز
  14. پارت هشتاد و هفتم عمو با حرص دندوناش و رو هم سایید و گفت: ـ کار خوبی می‌کنی؛ وگرنه اصلا بهت رحم نمی‌کنم پوریا! یه اشتباهت گند زده به کل کارمون! ـ حق با شماست عمو! معذرت می‌خوام! عمو از پشت میزش رفت سمت میز کنار پنجره و به لیوان نوشیدنی برای خودش ریخت و گفت: ـ چرا نجاتش دادی پوریا؟ با تعجب گفتم: ـ متوجه نشدم! یه قلپ از لیوانش نوشید و برگشت سمت من و گفت؛ ـ اون دختره رو چرا دوباره نجات دادی؟! حالا که خودش میخواست خودشو بکشه،چرا جلوشو گرفتی؟! این‌بار من تن صدامو بردم بالا و گفتم: ـ عمو، من جون هیچ بیگناهی رو نمی‌گیرم و به اون آدمم اجازه نمیدم که زندگیش و حروم کنه! عمو پوزخندی زد و گفت: ـ یجوری حرف میزنی که انگار تابحال آدم نکشتی! گفتم: ـ اون آدمایی که کشتم حقشون بوده عمو! یه قدم رفتم نزدیکش و تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ اما راجب باوان.
    1 امتیاز
  15. پارت هشتاد و ششم دستم و محکم گرفته بود و آروم اشک می‌ریخت. روانش واقعا بهم ریخته بود؛ از یه طرف اینکه پیش کسایی مونده بود که هر لحظه امکان داشت بکشنش و از طرف دیگه مردی که دوسش داشت، ولش کرده بود و فهمید که زندگیش بر مبنای دروغ بوده. هر کس دیگه‌ایی بود کم میورد...همینجور محو چهرش بودم که کم کم خوابش برد. آروم از اتاقش اومدم بیرون که همین لحظه یکی از بچها اومد بالا و گفت: ـ آقا پوریا، آقا مازیار کارتون داره! خب باید آماده جواب پس دادن می‌شدم. رفتم تو اتاق کار عمو و در زدم. عمو گفت: ـ بیا داخل! رفتم داخل و عمو ازم پرسید: ـ چیشد پوریا؟! سفارش‌ها رو گرفتی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ عمو آرون... عمو یهو بلند شد و با ترس گفت: ـ نکنه اونا رو هم اون عوضی برداشته؟! با ناراحتی سرمو تکون دادم که محکم دستاشو کوبید رو میز و با عصبانیت گفت: ـ پس تو این همه مدت، تو چه غلطی می‌کردی پوریا؟! کاملا حق داشت. با حالت ناراحتی گفتم: ـ خیلی متاسفم عمو، ولی مطمئن باش هر سوراخ موشی که رفته باشه بالاخره پیداش می‌کنم.
    1 امتیاز
  16. پارت نود چشم غره ای بهش رفتم که خندید ، صورتم رو که برگردوندم با بهراد چشم تو چشم شدم ، متفکر بهم زل زده بود ، سرم رو به معنی چیه ،تکون دادم که لبخند زد و سرش بالا انداخت (یعنی هیچی) ، شونه ای بالا انداختم و مشغول شدم ، ناهار که تموم شد اروین از مامان و بابا تشکر کرد، بعد جمع کردن میز دوباره برای صرف چای به پذیرایی رفتیم . بهراد رو به اروین گفت : واقعا ممنون که دیشب صدف رو تنها نگذاشتی ، لطف کردی. اروین لبخند زد و گفت : شرمنده ام نکنید ، به خودشون هم گفتم ، فقط به یک دوست کمک کردم . بهراد خندید و چیزی نگفت ، بابا دستی رو شونش گذاشت و گفت : صدف گفت که تو المان هم هواشو داشتی ، مرسی پسرم . اروین خندید و گفت : انجام وظیفه بوده ، نفرمایید. بهراد مثل همیشه که از یکی خوشش میومد زود صمیمی میشد گفت : تعارف تیکه پاره کردن بسه. بعد رو به اروین ادامه داد اگه اوکیی بریم یک دست فوتبال دستی بزنیم . اروین سری تکون داد و پاشدن ، از اونجایی که منم خیلی دوست داشتم بازیشون رو ببینم بعد بازی کنم گفتم : منم میام. بهراد سری تکون داد ، تا اومدم بلند بشم نازی گفت: صدف اگه میشه بمون باهات کار دارم . به ناچار نشستم ؛ بهراد، بابا رو هم بلند کرد و با اروین به حیاط رفتن. بعد رفتنشون نازی گفت : اروین واقعا پسر خوبیه ، مهلا جون واقعا پسرای خوبی تربیت کرده . مامان کنجکاو پرسید : مگه اروین برادر هم داره ؟ گفتم : اره اراد ، چهرش کپی اروینه فقط رنگ چشم هاشون یکم فرق داره. نازنین ابرویی بالا انداخت و گفت : تو کجا اراد رو دیدی؟
    1 امتیاز
  17. نام رمان : کوهستان نویسنده: ARiEell | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، رمزآلود خلاصه: مردی از تبار کورد، خانزاده ای اصیل که مجبور به ازدواج با عشق برادرش که به طرز مشکوکی به قتل رسیده میشه... ازدواجی شبیه به خونخواهی که تنها قربانیش دختری قوی و خودساخته است. مقدمه: چهارشانه بود؛ صورتی گندم گون و کشیده داشت،اما چشم هاش کوهستان بود... تاریک، سرد و همینطور مرموز. بالاخره چشم از صفحه مانیتور گرفت و به دختری که بوی عطرش، گره ابروهاش رو هرلحظه کور تر میکرد داد: _ خوب ازم چی میخوای دخترجون؟ _ راوی هستم، اهیرخان، فکر میکنم تفاوت سنیمون کمتر از ده سال باشه، به اسم صدام کنین لطفا. _ هشت سال. _ متوجه نشدم؟ _ تفاوت سنی من با تو هشت ساله بچه جون. و مثل اینکه دلیل اومدنت به اینجا اونقدر مهم نبوده که از فرصتت استفاده نمیکنی و برای بیانش پیش قدم نمیشی... میخوای من شروع کنم؟ کمی روی صندلی چرم مشکی رنگ جابه جا شد و بعد درحالی که تلاش میکرد جمله اش رو بدون لرزش صداش بگه جواب داد: _ میخواستم ازتون خواهش کنم با این ازدواج مخالفت کنین، اگه شما مخالفت کنین هیچکس رو حرفتون حرف نمیزنه،آهیرخان.
    1 امتیاز
  18. *بخش دوم* #پارت هفت... تو ساندویچی منتظر سفارشم بودم صندلی روبروم کشیده شد و یک نفر نشست. خیلی برایم عجیب بود که او کیست؟ اینجا چه می‌کند؟ حرفی نزدم فقط نگاه کردم گفت_ سلام خانم شریفی من کوروش فلاحم، پسر عموی امیر همکلاسیتون، ببخشید که بی اجازه نشستم فقط می‌خواستم باهاتون صحبت کنم. پسر خوبی به نظر می‌رسید، شبیه به امیر ولی کمی تپل‌تر بود. گفتم+ شما منو از کجا می‌شناسین؟. یه لبخند بامزه زد و گفت_ خب من شما رو چند وقت پیش، همراه امیر و بهار خانم توی پارک دیدم راستش ازتون خیلی خوشم اومد و تو این مدت دنبالتون بودم تا بتونم باهاتون صحبت کنم البته اگه اجازه بدین. منظورش را خوب نمی‌فهمیدم یعنی چی که از من خوشش آمده؟ پس چرا آن کسی که من ازش خوشم میاید ازم فرار می‌کند؟. سعی کردم بهش اهمیت ندهم و به بیرون نگاه کنم البته که خیلی خجالت کشیدم تاحالا تو این شرایط نبودم گفت_ مهتا خانم اجازه آشنایی بیشتر میدین؟. نمی‌دانستم چی بگویم ولی بدم نیامد فرصتی به او دهم شاید می‌توانستم با او جور شوم و قید ان سهراب لعنتی را بزنم ولی من می‌خواستم او را به زندگی برگردانم، تو دو راهی گیر کرده بودم نمی‌دانستم بروم سمت کوروش؟ یا سهراب؟. با خجالت نگاهش کردم و سرش را پایین انداخت نمی‌دانستم چه بگویم یا چیکار کنم دوباره نگاهم کرد و گفت_ من منتظر جوابتونم. کیفم را در بغل گرفتم و گفتم+ دلم نمی‌خواد تو راهی قدم بذارم که آخرش ندونم چی میشه. بلند شدم و بیرون رفتم صدایش را شنیدم که داشت دنبالم می‌آمد گفت_ مهتا خانم من قصد مزاحمت ندارم تنها هدفم از هم صحبتی با شما ازدواجه. حس می‌کردم صورتم سرخ شده بدنم داغ شد خیلی خجالت کشیدم روبروم وایستاد و سرش را پایین انداخت و گفت_ البته با اجازه‌ی شما. برگشتم سمت دانشگاه رفتم، برای این‌که دنبالم نیاید دویدم. نفسم بالا نمی‌آمد خسته شده بودم، حالا معنی حرف‌های بهار را می‌فهمیدم که چرا دائم می‌خواست مرا از سهراب دور کند،یا چرا مدام می‌خواست باهم بیرون بریم، فقط بخاطر این پسرک لعنتی بود. با عجله در کلاس را باز کردم استاد و همه بچه‌ها به من نگاه کردن از خستگی نفسم بالا نمی‌آمد که بخواهم حرفی بزنم، استاد محمدی ازم خواست بشینم نزدیک بهار جا نبود مجبور شدم ردیف اول بنشینم همان موقع بهار پیام داد_ ۰ته؟ سگ دنبالت کرده؟ اصلا کجا بودی؟. برگشتم و با اخم نگاهش کردم و پیام دادم+ بعدا به حسابت می‌رسم. دست بردار نبود دائم پیام می‌داد که چیشده؟ چرا عصبانی‌ام؟. ولی جواب ندادم سعی کردم بیخیالش باشم تا بعدا بتوانم با او حرف بزنم، نگاهم افتاد به سهراب که در آرامش به حرفای استاد گوش می‌کرد انگار از غم دنیا فارغ بود وقتی نگاهش کردم آرامش گرفتم من هرگز اجازه نمی‌دادم که کسی مثل کوروش بین من و سهراب قرار بگیرد. بعد از کلاس با عجله سمت بوفه رفتم، صدای بهار می‌آمد که هی صدایم میزد ایستادم و گفتم+ بله چی می‌خوای؟ چرا هی صدا میزنی؟. نفس نفس میزد گفت_ چته چرا گوش نمی‌کنی ، چه اتفاقی افتاده؟. + از من می‌پرسی؟ اون پسره کیه که جلو راهم سبز شد؟ تو از همه چی خبر داشتی نه؟.
    1 امتیاز
  19. #پارت شش... باز هم روی نیمکت نشسته بود پیراهن سرمه‌ای که به تن داشت خیلی برازنده‌اش کرده بود مخصوصا با آن دکمه‌هایی که از عمد باز گذاشته بود بی‌نظیر شده بود یک لبخند کجکی بامزه هم روی لبش بود نزدیکش شدم و سلام دادم جواب نداد با فاصله روی نیمکت نشستم. یک بيسکوئيت دستش بود که برای گربه‌ها ریز می‌کرد، انتظار محبت نداشتم مخصوصا حالا که می‌دانستم آزار دیده است، نفس عمیق کشیدم و گفتم+ حالت خوبه؟. بدون این‌که نگاهم کند یا لبخندش را جمع کند گفت_ برو نمی‌خوام آزار ببینی. یکم به او نزدیک‌تر شدم و گفتم+ تو خیلی خوب و مهربونی، چرا باید آزارم بدی؟. قهقه زد و نگاهم کرد، حواسم رفت سمت دانشجویانی که با تعجب نگاه می‌کردند برای همه، خندیدن سهراب جالب بود. گفت_ من مهربون نیستم اتفاقا خیلی هم سنگ‌دل... حرفش را قطع کردم و گفتم+ همین که به گربه‌ها غذا میدی نشون میده که مهربونی، من نمی‌دونم چه اتفاقی برات افتاده که انقدر ساکت و غمگینی، فقط می‌خوام یکم از غم دلت کم کنم. رویش را از من گرفت و گفت_ برو داری مزاحمم میشی. نمی‌خواستم کم بیاورم گفتم+ من کاری نمی‌کنم که مزاحمت شم فقط نشستم. داشتم نگاهش می‌کردم که با آرامش و بی‌اهمیت به من، به گربه‌ها نگاه می‌کرد ولی یکم که نگاهم طولانی شد، حس می‌کردم عصبی شد، دستش را مشت کرد نفسش تند شد. نگاهم کرد و با‌عصبانیت گفت_ ازت خواهش می‌کنم برو، تو دختر خوبی هستی و من نمی‌خوام بهت آسیب برسه. بلند شد و رفت منظورش را نمی‌فهمیدم. همان موقع بهار و امیر نزدیک آمدن ، بهار گفت_ مهتا چی شد؟ چرا رفت؟ چی بهم گفتین؟. دلم گرفت نگاهش کردم ناخداگاه اشک‌هایم جاری شد، بهار بغلم کرد امیر گفت_ذمهتا خانم چیز بدی بهت گفت بگو تا پدرش و دربیارم. سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم و گفتم+ اون به اندازه‌ی کافی عذاب کشیده نمی‌خوام بیشتر اذیت بشه. بهار گفت_ تو از کجا می‌دونی؟. هیچی نگفتم بلند شدم و به خانه پناه بردم. باید کاری می‌کردم حالش خوب شود ولی من نه خوشگل بودم نه دلبری کردن بلد بودم و نه... تو کافه نشسته بودم و به زوج‌هایی نگاه می‌کردم که باهم مشغول صحبت بودند دعا کردم منم روزی همراه سهراب به اینجا بیایم با هم بگویم و بخندیم ولی حیف.....
    1 امتیاز
  20. #پارت پنج... نمی‌فهمیدم چرا این‌طوری رفتار می‌کرد با زنده‌ها سر سنگین بود و درعوض با افراد فوت شده صحبت می‌کرد. یک درختی بالای قبر بود بهش تکیه زد نیم رخش را می‌دیدم با آرامش گفت_ زندگیم رو سیاه کردی و خودت راحت توی اون گورِ لعنتیت خوابیدی، باید بیدار شی، باید تقاص همه کارهایی که با منو مادرم کردی و بدی. هزاران هزار سوال تو ذهنم بود، چه کسی آنجا دفن شده که در حق سهراب و مادرش بدی کرده بود؟ اصلا چه بدی؟. سهراب دست مشت شده‌اش را محکم روی قبر کوبید و با رگِ گردنی که بیرون زده بود فریاد زد_ لعنت به تو بی‌شرف، من فقط شش سالم بود مادر طفل معصومم فقط بیست سالش بود چطور دلت اومد؟ چطور راضی شدی که زنت و زندگی تو آتش بزنی؟ اسم خودتو گذاشتی مرد؟. باورم نمی‌شد یعنی کسی که آنجا دفن شده مادر سهراب را آتش زده، آخه چطور؟ فکرش هم وحشتناک بود چه برسد به این که بفهمی واقعی باشد. آرام شده بود و گفت_ خیلی خوشحالم که مردی، خیلی خوشحالم که دیگه نیستی که بخوای بهم زور بگی و بخوای اون دوستای عوضی‌تر از خودت و بیاری خونه، مادرم هم مطمئنا خیلی خوشحاله از این اتفاق، روزی که می‌خواستن دفنت کنن خودم بالای سرت بودم با لبخند دفن شدنت و نگاه می‌کردم اولین روزی بود که تو زندگیم خوشحال بودم ولی کاش انقد وجود داشتی که بگی مادرم و کجا بردی؟. نیشخندی زد و گفت_ یادته همین امروز بود که مردی، دقیقا روز تولدم، دیگه هیچی برام لذت نداره، من بهترین کادو رو با مرگ تو گرفتم. بلند شد و پشتش را به قبر کرد و گفت_ ازت راضی نیستم ولی کاش الان زنده بودی تا تقاص کاراتو پس می‌دادی. راه افتاد تا از قبرستان خارج شود روی قبر را خواندم که نوشته بود_ هوشنگ همتی فرزند فرهاد. با توجه به تاریخ فوتی که روی سنگ قبر زده بود و حرف سهراب که گفت من فقط شش سالم بود با یک حساب و کتاب ذهنی، میشد فهمید که سهراب الان بیست و چهار ساله است یعنی سه سال از من بزرگتر بود. این مرد به احتمال زیاد پدرش بود که در حق خانواده‌اش نامردی کرده. برگشتم و به سهراب نگاه کردم که سوار ماشين شد و رفت. دلم برایش سوخت او خیلی گناه داشت پس بخاطر آزارهای پدرش است که آنقدر آرام و تنهاست، آنقدر برایش غصه خوردم که کم مانده بود اشک‌هایم بریزند. روی تخت یک نفره‌ی چوبی دراز کشیدم آنا چند وقت پیش به مشهد برگشته بود و من باز تنها بودم. پتو را روی سرم کشیدم و با صدای بلند گریه کردم از فکر اینکه سهراب چقد سختی کشیده که الان بی‌ذوق شده. باید یک کاری می‌کردم که از غم دلش کم کنم ولی چه کار؟ نمی‌دانم. باید به او نزدیک می‌شدم تا بتواند دردِ دلش را برایم بگوید تا شاید از غم دلش کم شود، آره بهترین کار بود باید انجامش می‌دادم
    1 امتیاز
  21. #پارت چهار... تمام تلاشم را می‌کردم تا به چشم سهراب بیایم ولی اون بی‌اهمیت بود حتی سر ساخت ماکت هم تنها انجام داد حتی از من نظر نخواست سعی می‌کردم من هم دیگر به او اهمیت ندهم ولی سخت بود درعوض بهار و امیر خیلی با هم جور شده بودند و موجب حسادت من می‌شد. امیر و بهار متوجه همه چیز شده بودند ولی من همچنان انکار می‌کردم تا روزی که امیر فلاح به من و بهار گفت_ تولد سهراب دو روز دیگه است و نظرتون چیه براش یه تولد کوچیک بگیریم تا شاید با ما یکم مهربون‌تر بشه. نمی‌دانم از کجا تاریخ تولدش را فهمیده بود ولی من که از خدایم بود قبول کردم با بهار به بازار رفتیم و کادو گرفتیم روز تولدش تو کافه منتظر بودیم، امیر با سهراب هماهنگ کرده بود که بیاید انجا، تا شاید سورپرایزش کنیم ولی بیشتر خودمان سورپرایز شدیم چون اون خیلی طبیعی رفتار کرد انگار نه انگار که برای او تولد گرفتیم طبق معمول چای سفارش داد و ما هم بخاطر پیروی از صاحب تولد چای گرفتیم جدیدا از چای خوشم امده بود شاید بخاطر سهراب بود. کلی گفتیم و خندیدیم ولی سهراب در سکوت فقط نگاه میکرد و اوج خنده‌اش فقط یه لبخند ملیح بود که اولین بار بود می‌دیدم، خیلی تو ذوق میزد. کادو ها را باز نکرد، تشکر کردن هم مطمئنا بلد نبود. حتی به خودش زحمت نداد شمع‌ها را فوت کند فقط دستش را روی شمع می‌چرخاند انگار می‌خواست به آنها دستور دهد که خاموش شوند در آخر آتش را بین انگشت اشاره و شصتش فشار داد و شمع را خاموش کرد. لعنتی خیلی بی‌ذوق بود چاقو رو برداشت تا کیک را ببرد ولی مثل قاتل‌های سریالی با یک لبخند عمیق به چاقو نگاه می‌کرد و در نهایت چاقو را محکم وسط کیک فرو کرد و رو به ما گفت_ شما خیلی زحمت کشیدین ولی ازم فاصله بگیرین نمی‌خوام تو دردسر بندازمتون. بلند شد و رفت حتی کیک هم نخورد کادو ها را هم نبرد سه تایی با تعجب به هم نگاه می‌کردیم نمی‌دانستم منظورش چی بود؟ چرا انقد بی‌ذوق بود؟ چرا با هیچ کس معاشرت نمی‌کرد؟ دلم می‌خواست به زندگی برگردانمش دلم می‌خواست بیشتر از کارش سردر بیاورم. دیگر آن کیک برایم هیچ لذتی نداشت بلند شدم و از کافه خارج شدم. او هنوز دور نشده بود چند متر بالاتر کنار جدول نشسته بود و با یک گربه بازی می‌کرد هرچند که با انسان‌ها نامهربون بود درعوض با گربه‌ها مهربون بود. بلند شد و به آنطرف خیابان رفت، وقتش بود که از کارش سر دربیاورم بدون اینکه متوجه من شود پشت سرش راه افتادم یک تاکسی گرفت و رفت من هم کم نیاوردم و بلافاصله یک تاکسی گرفتم و دنباش رفتم ولی انگار جای خاصی قرار نداشت جز قبرستان. از تاکسی پیاده شد و وارد قبرستان شد، انگار دنبال کسی بود که جایش را از حفظ بود بدون اینکه سر بچرخاند یا اشتباه برود، کنار یک قبر ایستاد خیلی دلم می‌خواست بدانم قبر کیست؟. پشت بوته‌های شمشاد قایم شدم سهراب بعد از چند دقیقه زل زدن به قبر، نشست و چند بار محکم روی قبر زد و گفت_ صدام و می‌شنوی؟. بعد قهقه زد، واقعا عجیب بود از کسی که زورش میامد حتی یک لبخند بزند. خنده‌اش قطع شد دوباره روی قبر زد و گفت_ منم احمقمااا، تو مُردی چطور می‌خوای صدام و بشنوی؟ ولی مجبوری بشنوی چون من می‌خوام، حتی باید زنده بشی و جواب بدی وقتی که من بگم.
    1 امتیاز
  22. #پارت سه... سرکلاس دوباره با تیپ مخصوص به خودش و جای مختص به خودش نشسته بود من هم در ردیف او چند صندلی دورتر نشسته بودم یکی از دختران نزدیک سهراب رفت و گفت_ آقای همتی امروز قرار بود هم‌گروهی‌مون و معرفی کنیم ممکنه من با شما تو یه گروه باشم؟. سهراب زل زده بود به زمین و حرف نمیزد تا اینکه سرش را برداشت بالا و دخترک را از بالا تا پایین ورانداز کرد طوری که دخترک هم وادار شد به لباس‌های خود نگاه کند تا شاید چیزی کم نپوشیده باشد یا کثیف نباشد. دخترک گفت_ آآآآم، نیازی نیست جواب بدین، ترجیح میدم با خانم نجفی هم گروه بشم. و سریع از آنجا دور شد. دلم می‌خواست با سهراب هم‌گروه شوم ولی بهار نمی‌گذاشت و می‌خواست با هم باشیم من هم نمی‌توانستم حرفی بزنم چون بهارِ لعنتی باز سوال پیچم می‌کرد شاید اگر به عشق سهراب اعتراف می‌کردم بهار دست از سر کچلم برمیداشت ولی بعدها مسخره‌ام می‌کرد ترجیح می‌دادم فعلا سکوت کنم. وسط‌های کلاس بود که استاد صباغ خواست تا گروه‌ها رو معرفی کنیم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید بتوانم هم‌گروه سهراب باشم بچه ها یکی یکی گروه‌هایشان را تعیین کردند. فقط چهار نفر مانده بودیم بهار بلند شد و در کمال تعجب بجای من، یه پسر هیکلی و خوش قیافه که اسمش امیر فلاح بود را انتخاب کرد می‌دانستم هم بهار از پسره خوشش میاید و هم امیر از بهار، و چه فرصتی بهتر از این که بیشتر با هم آشنا شوند به بهار نگاه کردم یواش گفت_ من خر نیستم می‌دونم تو از سهراب همتی خوشت میاد الان بهترین موقع است که بتونی مخش و بزنی. به سهراب نگاه کردم انگار از همه‌ی دنیا فارغ بود حتی برایش مهم نبود که با من هم‌گروه شود یا هرکس دیگر. استاد صباغ گفت_ خب آقای همتی و خانم شریفی، شما تنها کسایی هستین که موندین و باید هم‌گروه بشین. بعد خطاب به همه‌ی بچه‌ها گفت_ می‌خوام بزرگترین ماکت برای یک برج اداری و بسازین و فقط دو هفته فرصت دارین. ساخت ماکت با سهراب ؟ خیلی لذت بخش میشد، البته که اگه او اهمیت می‌داد، بعد از اینکه استاد صباغ رفت، خجالت را کنار گذاشتم و پیش سهراب رفتم و گفتم+ ما هم‌گروه شدیم نظرت درمورد ساخت ماکت چیه؟ چه پیشنهادی داری؟. در سکوت لوازمش را جمع کرد و بلند شد و گفت_ خودت رو بکش کنار، من نیازی به تو ندارم. از کنارم گذشت و رفت. تعجب کردم از حرفش، منظورش چه بود؟ می‌خواست تنها کار کند؟ این دیگر کار گروهی نبود ولی خوشحال بودم که بعد از این همه مدت با من صحبت کرد هرچند تلخ ولی برای من خیلی ارزش داشت.
    1 امتیاز
  23. #پارت دو... استاد بعد از دادن درس شروع کرد به حضور غیاب، هر دفعه که می‌گفت_ آقای سهراب همتی. پسرک بدون گفتن حرفی، فقط دست خود را بالا می‌گرفت تمام کارهایش را دوست داشتم حتی سعی می‌کردم که من هم تقلید کنم استاد گفت_ خانم مهتا شریفی. منم در سکوت فقط دستم را بالا بردم پسرک متوجه تقلید من شد و برگشت و نگاهم کرد و نیشخندی زد و از جا بلند شد و بیرون رفت. بهار، (دوست جون جونی و خوشگل و محجبه‌ی من) متوجه علاقه‌ی من به سهراب شده بود و هرموقع می‌گفت من طفره می‌رفتم ولی این تقلید کردن من، دوباره شاخک‌های بهار را تیز کرده بود طوری که با لبخند ژکوند نگاهم می‌کرد و گفت_ بازم می‌خوای انکار کنی؟. بلند شدم و بی توجه به او سمت بوفه رفتم و دوتا قهوه و کیک گرفتم و روی نیمکت نشستم و منتظر بهار بودم می‌دانستم می‌آید مخصوصا الان که شاخک‌هایش فعال شده. چشم چرخاندم تا باز پسرک را ببینم، نبود. سر میز مخصوصی که همیشه می‌نشست دو تا پسر نشسته بودن دلم می‌خواست بروم و بگویم+ بلند شین اینجا جای کسی است که من دوستش دارم. ولی چی میشد؟ جز آبرو ریزی. بهار آمد و قهوه اش را سمت خودش کشید و گفت_ خب اعتراف کن. اعتراف به عشق سهراب ؟ نه هرگز. نمی‌خواستم چهار روز دیگر بازنده من باشم حتی شده تا ابد این حرف و این اعتراف و تو دلم نگه دارم و با خودم دفن‌اش کنم حتما انجام می‌دادم. گفتم+ بهار نمی‌خوای بی‌خیال بشی من هیچ علاقه‌ای به اون پسره‌ی از خود راضی ندارم. ولی انگار باور نکرد مثل قبل. بهار با یه لبخند بی نمک به پشت سرم نگاه میکرد و گفت_ اومد. دلم می‌خواست نگاه کنم ولی می‌ترسیدم باز بهار سوژه‌ام کند شونه‌ای از سر بی‌تفاوتی بالا انداختم و گفتم+ خب، که چی؟. از من گذشت و رفت طبق عادت همیشگی چای گرفت خیلی‌ها او را دِمده یا اُمل خطاب می‌کردند، چرا؟ فقط به این خاطر که در دنیای امروزی چای را به قهوه ترجیح می‌داد. رفت سر میز مختص به خودش، آن دو پسر نگاهش کردند یکی گفت_ گورتو گم کن ما زودتر اینجا نشستیم. سهراب حرفی نمیزد فقط نگاه می‌کرد عمیق و پر حرف، انگار که می‌خواست با چشم‌هایش حرف بزند، پسرک بعدی گفت_ اینجا رو نخریدی که هر دفعه اینجا می‌شینی، برو سر میز دیگه بشین. سهراب روی نیمکت نشست و بی‌تفاوت به بقیه، به چای توی دستش خیره شد پسر اولی گفت_ پسره ی اُملِ لعنتی، داشتیم دونفره صحبت میَکردیما، اومدی گند زدی به خلوتمون. بعد به پسره‌ی روبروش گفت_ بلند شو بریم حسام، این پسره فرهنگ نداره که مزاحم بقیه نشه. بلند شدند و رفتند انگار خوشش نمی‌آمد بحث بیخود کند. مشغول خوردن و بوییدن چای شد چنان با لذت این کار را می‌کرد که آدم هوس چای خوردن می‌کرد بعد از تمام شدن چای یه نگاهی به ساعت‌اش انداخت و از جا بلند شد و رفت.
    1 امتیاز
  24. *بخش اول * #پارت یک... در خانه بوی املت پیچیده بود دلم ضعف رفت زیاد طول نکشید که یادم آمد من اینجا تنها زندگی می‌کنم و قرار نيست کسی برایم املت درست کند با زحمت چشم‌هایم را باز کردم ولی توهم نبود هنوز بویش می‌آمد شالم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم تلویزیون روشن بود مطمئنم که قبل از خواب خاموشش کرده بودم به آشپزخانه رفتم ، ماهیتابه املت روی گاز بود ولی کسی نبود چاقو را برداشتم و وارد پذیرایی شدم در دستشویی باز شد کسی بیرون آمد با دیدنم گفت_ وا این دیگه چه قیافه‌ایه؟. خشک شدم تا چاقو را دید گفت_ چه استقبال پرشوری . با تعجب گفتم+ تو چجوری اومدی تو؟. _ یادت رفته من کلید دارمااا. با لبخند نگاهش کردم چون او خواهر عزیزم بود که بعد از چند ماه آمده تا به خواهر کوچکش سر بزند بغلش کردم و تمام دل تنگی‌هایم را در آغوشش خالی کردم چند دقیقه‌ای گذشت گفت_ تو شهر شما رسم ندارین که به مهمون صبحانه بدین من که ضعف کردم. خندیدم و گفتم+ چرا خواهرکم بیا بریم صبحانه بخوریم با این بویی که راه انداختی منم ضعف کردم. دست‌پخت آنا عالی بود با اینکه چیز خاصی درست نکرده بود ولی دل من برای یک غذای گرم و خانگی تنگ شده بود چنان با اشتها می‌خوردم که چند بار نزدیک بود خفه شوم البته که اگه آنا زودتر آب را نمی‌‌رساند. باید دانشگاه می‌رفتم، از آنا قول گرفتم که برای ناهار قرمه‌سبزی درست کند چون خیلی هوس کرده بودم. ... از تاکسی پیاده شدم و چادرم را روی سرم مرتب کردم از دانشگاه و درس متنفر بودم ولی مجبور بودم که درس بخوانم تا بتوانم مدرک بگیرم و کار کنم دیگر به اندازه‌ی کافی سختی کشیده بودم از زمانی که خانواده‌ام در تصادف فوت شدند تنها پناهم آنا بود که زندگی خودش را داشت ولی خدابیامرزد پدر و مادرِ شوهرش را که همه جوره هوایم را داشت با اینکه مشهد بودند وقتی فهمید دانشگاه روزانه تهران قبول شدم یک خانه اجاره کرد تا اینجا بیایم، می‌خواست مثلا از حال و هوای سوگ خانواده‌ام بیرون بیایم من هم که از خدایم بود از شهری که خاطره بد دارم خارج شوم قبول کردم و به تهران پناه آوردم. به سمت ساختمان دانشگاه قدم برداشتم باز هم دیدمش همان جای همیشگی با همان تیپ منحصر به فرد‌‌ش نشسته بود. ایستادم و نگاه کردم انگار عادت داشت که روی نیمکتِ کنار درختان بنشیند و به بچه گربه‌هایی که جمع می‌شدند تا خرده نان‌هایی که روی زمین می‌ریخت را بخورند نگاه کند، چنان عمیق نگاه می‌کرد که انگار بچه‌های خودش غذا می‌خوردند. زیبا نبود ولی مردانه بود یه چهره گرم و شیرین که مرا جذب خودش می‌کرد. می‌خواستم با او صحبت کنم ولی خجالت می‌کشیدم پسرک سر چرخاند تا کسی را پیدا کند ولی کسی را ندید جز من که عین ندید_بدید‌ها به او زل زده بودم، با آن چشم‌های گیرا نگاهم کرد، ولی انگار از نگاه من خوشش نمی‌آمد بلند شد و به سمت ساختمان رفت، من هم پشت سرش رفتم زودتر از من وارد کلاس شده بود و طبق عادت صندلی زیر پنجره را گرفته بود انگار سند شش دانگ داشت و کسی حق نشستن روی اون صندلی را نداشت. ردیف آخر نشستم و حرکاتش را زیر نظر گرفتم نه دوستی داشت و نه هم صحبتی، آرام می‌نشست حتی اگه کسی به او از عمد هم طعنه می‌زد با یک نیشخند از کنارش می‌گذشت کم پیدا میشد چنین پسری.
    1 امتیاز
  25. دلنوشته: دوشیزه‌گان آفتاب ندیده دلنویس: کهکشان ژانر: اجتماعی، تراژدی دیباچه: در سرزمینی که اشراقِ آفتاب را در حصارِ ظلمت به زنجیر کشیده‌اند، دختران، با پیکری از گل‌های پرپر و روانی زخم‌خورده، در سایه‌سارِ دیوارهای رطوبت‌زده، رویاهای خویش را با نُقلِ اشک تسبیح می‌کنند. زنانِ خاموشِ این خاک، در قابِ شب‌های بی‌ستاره، نه قصه می‌گویند، نه لالایی، بلکه ناله‌ای بی‌تصدیق‌اند، که در میان طاق‌های شکسته‌ی وطن، پژواک می‌شود. لبانشان را به نذرِ نجابت دوخته‌اند و حنجره‌شان در گلوگاهِ تاریخ، با وزنه‌ی هراس ممهور شده است. اینان، دخترانی‌اند که خورشید را نه در بیداری، که در خلوتِ خواب‌های مجروح دیده‌اند. در خواب‌هایی که به خنجرِ تعصّب، نیمه‌جان از رؤیا برخاسته‌اند و من، با مرکّبِ اندوه و قلمی از استخوانِ خاطره، آمده‌ام تا رسالتِ نگارشِ مکتوباتِ محذوفِ آنانی باشم که به جرمِ زن بودن، میان سطرهای جهان، حاشیه‌نشین مانده‌اند.
    1 امتیاز
  26. *** اکنون، ما مانده‌ایم و آواری از واژگان بریده، ما مانده‌ایم و خاکستری از رؤیاهای نیم‌سوخته، ما، دخترانی که نه با گناه، که با جنسیت خود محکوم شدیم، در دیاری که آفتابش نیز نذر مردان است و سایه‌اش سهم ما نیست. بر جبین‌مان مهر سکوت کوبیدند و در گلوی‌مان بغضی هزار ساله کاشتند. لبخند را از ما ستاندند و صدایمان را در دهلیزهای شرم دفن کردند. ما، که کودک بودیم و عروس شدیم، ما، که پناه می‌خواستیم و زخم یافتیم، ما، که آرزوی تحصیل داشتیم و نصیبمان طعنه شد. قلم را از انگشتانمان ربودند و دفتر را با تازیانه پاره کردند. هر شب، رؤیاهایمان را پیش از طلوع به دار کشیدند و هر سحر، ناممان را از دفتر انسانیت خط زدند. در سرزمینی که واژه‌ی «زن» جرم تلقی می‌شود و «آبرو» همان طوق خفه‌کننده‌ای‌ست که بر گردنمان انداختند. ما، نه گناهی داشتیم و نه تمنایی نامقدس، تنها خواستیم زیستن را بیاموزیم و فهمیدن را تجربه کنیم. اما پاسخمان آتش بود و بند، تحقیر بود و خشم. کودکانمان گرسنه ماندند، مادرانمان در حسرت درمان فرسودند و خواهرانمان در آینه‌ای ترک‌خورده، به آینده‌ای خالی خیره ماندند. صدایمان را از کلاس‌ها راندند، هویت‌مان را از کوچه‌ها زدودند، و آینه را از ما گرفتند، مبادا خود را ببینیم. اما ما هنوز زنده‌ایم. زنده در لابه‌لای سطرهایی که اجازه چاپ نیافتند، زنده در لالایی‌هایی که مادران شبانه نجوا می‌کنند، زنده در دل خاک، چون بذری خاموش که منتظر بهار است و اگر فردا نیاید، ما خود، طلوع خواهیم شد، بر فراز شهرهای خاموش، بر دیوارهای ترک‌خورده‌ی خانه‌هایی بی‌صدا. ما هنوز ایستاده‌ایم؛ با دستانی پینه‌بسته از بی‌عدالتی و قلب‌هایی تپنده با عشق و درد، با چشمانی که هنوز در پی آفتاب است. آری، آفتاب را خواب دیدیم... اما چه کسی گفته رؤیا نمی‌تواند از خاکستر برخیزد؟ پایان
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...