تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/08/2025 در پست ها
-
دستش رو روی دهنم گاز گرفتم و عقب رفتم. به سر تا پاهام با دقت نگاه کرد و گفت: - پس سرور من تو هستی؟ گیج و وحشت زده بهش خیره شدم. نزدیکم شد و بو کشید. - بله خود شما هستی. احترامی گذاشت و گفت: - بنده تریستان نگهبان شما هستم. تا جایی که یادمه شخصی شنل پوش خون شما رو به من داد و گفت تا لحظه مرگ از شما محافظت کنم. خون و مانای شما برای من دلچسب بود و قبول کردم. دستم رو بالا اوردم. - نزدیکتر نیا. تکون نخورد و ایستاد. وقتی به حرف من گوش کرد آروم گرفتم و عمیق نگاهش کردم. یه پسر قد بلند چشم سبز با موهای مشکی بود. لباسهاش هم تماماً مشکی بود. یه قدم نزدیک شدم که صدای پا اومد و گفتم: - قایم شو. تبدیل به مه سیاه شد و روی دستم اومد دستبند شد. از راه رو بیرون زدم چون دکتر و خواهرش داشت بیرون میاومد. سریع سمت میکال رفتم. مشکوک نگاهم کرد. ایهاب هم بیدار شده بود. روی صندلی نشستم و دستی روی بینیم کشیدم. تریستان، نگهبان من؟ لرزیدم و کاپشنم رو پوشیدم. موهام از روی شونههام پایین ریخت و لبهام رو فشار دادم. الان من از این دنیا همه چیز رو به لطف همجوشی سه ثانیهام با روح تانسا میدونم. حتی با این که مدرسه و جایی نرفتم یاد گرفتم بنویسم و بخونم. کلماتی که نمیتونستم بخونم روی تابلوها الان میتونم. با صدای ایهاب به خودم اومدم. - خانم دکتر؟ سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخند زد و سرخ شد. - ممنون نگذاشتی بمیرم. ابروهام بالا پرید؛ بچه بانمکی بود. بلند شدم کنارش رفتم. دست تو موهای سفیدش کشیدم و پیشونیش رو بوسه زدم. - این هم جایزهات، چون اگه به من نمیگفتی درد داری من هم متوجه نمیشدم. سرخ شد و زیر پتو رفت. خندیدم و سر به سرش گذاشتم. از خنده به سرفه افتاد. نشست و گفت: - کاش بزرگتر بودم با تو ازدواج میکردم. میکال قهقهه زد. لیرا خندهاش گرفته بود ولی گفت: - ایهاب زشته. ایهاب لبخند زد. - دروغ نمیگم خانم دکتر خوشگله، اگه در آیندهای که من بزرگ شدم تو هنوز شوهر نداشتی خودم میگیرمت. با خنده جواب دادم: - اون وقت من پیر میشم. با حرفش چشمهام گرد شد و میکال رو کاری کرد تا بغلش کنه. - پیر بشی هم میخوامت. نچ نچی کردم و روی صندلی نشستم. یه بچه هشت ساله رو ببین چی میگه. لیرا غر زد: - میکال بسه نخند، ایهاب رو چشم باز تر میکنی؛ فکر میکنه رفتارش درسته با خندههات. تخت کناری که یه زن بود خندید و گفت: - پسرت حق داره، خانم دکترش خوشگله. از زبون یه بزرگتر اینو شنیدم معذب شدم و جواب دادم: - شما لطف داری. خواهر دکتر لباس پوشیده. دوید و سمت من اومد و بلند گفت: - یورا؟ بلند شدم و گیج پرسیدم: - بله؟ چیزی شده؟ محکم بغلم کرد. - بیا با هم دوست بشیم. شوکه شدم. دوست بشیم؟ دکتر نزدیک ما شد و از تانسا فاصله گرفتم مات گفتم: - یک ساعت نشده منو میشناسی! دکتر خندید. - بیشتر هم میشه. کیسهای سمت من گرفت. - ناقابله، با این که هرچی بدم کمه ولی لطفا همین رو قبول کنید. دستی رو پیشونیم کشیدم. بی تعارف کیسه حاویه پول رو گرفتم. آدمی نبودم دست مزدم رو نگیرم. مخصوصا الان تو این دنیای جدید. تشکر کردم و میکال مشکوک پرسید: - چه اتفاقی بین شما افتاد؟ دکتر جواب داد: - همون طور که میبینی با دستهاش معجزه کرد و خواهرم داره راه میره، نوع ماناش رو هم تشخیص داده. خواهرم مانا گریز هستش. با این که تو خانواده چنین ژنتیکی نداشتیم خواهرم دچارشه. گاهی مشکلی که ما فکر میکنیم خیلی بزرگه در عوض خیلی کوچیک تره، ذهن ما انقدر یه چیزی رو بزرگ میکنه که نمیذاره واقعیت رو ببینیم. من یوراجان درس بزرگی یاد گرفتم. من که کاری نکردم! در واقع خواهرش اصلا مریض نبوده، فقط من حقیقت رو گفتم مریض نیست و مانای انباشته شدهاش رو جذب کردم برای خودم که باعث شد نگهبان من هم بیدار بشه. تانسا هم وزن مانای متعادل پیدا کنه. موهام رو پشت گوشم انداختم. میکال نگاهم کرد و حرف دکتر رو تایید کرد. تانسا پچ زد: - بگو دیگه دوست باشیم؟ سر تکون دادم. - دوستیم. لبهاش رو گاز گرفت، کنار تخت رفت و شروع کرد نوشتن. نوشتهاش رو سمت من گرفت. - شماره خونه ما و آدرس خونمون، اسمم تانساکیوا پایین زدم. ابرو بالا انداختم و گفتم: - عالیه. پول و آدرس رو تو کیف پشتیم انداختم پرسیدم: - فقط من هجده سالمه دوستی به بچگی من داشته باشی زدهات نمیکنه؟ اخم کرد و صورتش رو بامزه کرد. - من هم خیلی پیر نیستم. امسال صد و یک سالم میشه. راستی امسال تو هم میری مدرسه؟ از هجدهسالگی میرن درسته کیان؟ کیان تایید کرد و گفت: - آره از هجده ولی قانوناً از نوزده سالگی میرن تا مانا کاملا رشد کرده باشه. از همجوشی با تانسا همه اینها رو فهمیده بودم. تو این سرزمین عمر تا هزار ساله و خیلی ها تا هزار و خورده سال هم زنده موندن ولی پیر و فرسوده شدن. از پونصد سالگی هم میگن طرف پخته، هشتصد سالگی به بالا هم پیر میگن.3 امتیاز
-
پارت صد و چهاردهم گونتر دیگر نگرانی از بابت سپاهش نداشت و حالا باید به کاخ بازمیگشت. مارکوس به او نیاز داشت. شنلش را برمیدارد و رهسپار کاخ میشود. مستقیم مسیر اتاق مارکوس را در پیش میگیرد. پشت درب اتاق هر چقدر درب را میکوبد و منتظر میماند پاسخی دریافت نمیکند. در نهایت کنجکاوی و نگرانی بر او چیره سده و درب را باز میکند و در سرک میکشد. اتاق خالی بود و خبری از مارکوس نبود. در کاخ به راه میافتد و به دنبال توماس میگردد. هر جا که احتمال حضورش را میداد سرک میکشد و در نهایت توماس را در راهرویی منتهی به مطبخ مییابد. داشت از مطبخ بیرون میآمد و دو خدمتکار هم سینی به دست به دنبالش. وارد راهرو میشود و به سمت توماس میرود. توماس و همراهانش به جهت احترام سر خم میکنند. گونتر نیز متقابلا سر تکان میدهد و خطاب به توماس میگوید: - مارکوس کجاست؟ تو اتاقش نبود. - به تالار خانوادگی رفته. اونجا میتونی پیداش کنی. گونتر سر تکان میدهد و به سینیهای در دستان خدمتکارها نگاه میکند. سینیها با میوه و چند مدل غذا با گوشت نیم پز و جام خون پر شده بود. با سر به سینیها اشاره میکند و ابرو بالا میاندازد: - چه خبره این وقت روز! توماس نیم نگاهی به سینیها میاندازد و پاسخ میدهد: - عالیجناب مهمان دارن، شاهزاده خانم والِنتینا اومدن! این بار هر دوی ابروی گونتر بالا میپرد. والنتینا آمده بود؟ دیشب که در کاخ نبود. پس یعنی در روز آمده بود! والنتینا، وسط روز؛ آن هم در زمانی که جنگ از رگ گردن نزدیکتر است؟ تا پشت لبهایش آمده بود که بپرسد شوهرش هم آمده یا نه؟ اما جلوی خود را گرفته بود. به سمت خروجی راهرو میچرخد تا سراغ مارکوس برود. میان راه میایستد و دوباره به سمت توماس میچرخد و با مکث میپرسد: - والنتینا هم کنارشه؟ توماس سرش را به چپ و راست تکان میدهد و به او اطمینان میدهد مارکوس تنهاست. به سمت تالار خانوادگی میرود. تالاری که شجره نامهی خانوادهی باسیلیوس بر دیوارهایش نقش بسته بود. مارکوس وسط تالار صندلی گذاشته و نشسته بود و به تصویر رو به رویش می نگریست. در سکوت جلو میرود و کنارش میایستد و نقش روبهرو نگاه میکند. تصویری از باسیلیوس در میان سالی... مدتی همانجا میایستد و به آن شجرهی پر بار مینگرد.1 امتیاز
-
پارت صد و سیزدهم لوکا تازه به فرهد رسیده بود. فرهد که توقع بازگشت لوکا را نداشت با رزا در اتاقش بود. لوکا سر زده رسیده و آنها را دیده بود. حالا میدانست فرهد برخلاف آنچه به او قول داده است عمل کرده است. ساعتی را به دعوا و مشاجره گذرانده بودند. گمان میکرد فرهد با مارکوس خواهد جنگید و در این مدت لوکا نیز افکار عموم را بر ضد او میشوراند و در زمان مناسب با هم ضربهی آخر را میزنند. چیزی که دیده بود را باور نمیکرد. چطور ممکن بود؟ فرهد و رزا کنار هم نشسته و چای مینوشیدند! فرهد میگفت باید اعتماد رزا را جلب کند. این گونه خود رزا نیز یک عامل موثر و کمک کننده خواهد بود. پس از بحث با فرهد از عمارت فرهد بیرون میزند. احساس میکرد فرهد او را فریب میدهد و اهداف دیگری دارد. نمیتوانست حرف هایش را باور کند. جلوی درب عمارت فرهد بود، نیاز داشت کمی قدم بزند و فکر کند. اطراف و مسیرهای مقابلش را از نظر میگذراند. فردی شنل پوش و سوار بر اسب که انگار به سمت عمارت میتاخت به چشمش آید. از عمارتش پیغام آورده بودند؟ اسب جلوی پایش توقف کرده شیهه میکشد. سوارش پایین میآید و مقابل لوکا زانو میزند. لوکا دستهایش را پشت سرش به هم گره میزند و میگوید: - بگو، میشنوم. پیک با مِن مِن و صدایی آرام میگوید: - عالیجناب، پیشکارتون پیغام دادن که، که... داشت حوصله لوکا را سر میبرد. ابرو در هم میکشد و با صدایی که رگههایی از حرص و کنجکاوی داشت میپرسد: - چی گفت؟ لحن محکم و کوبندهی لوکا حول و ولا می اندازد در دل پیک و سریع پاسخ میدهد: - همسرتون عمارت رو ترک کردن! لوکا یکه خورده گره ابروانش باز میشود و دستهایش آزاد کنارش میافتد. متحیر زمزمه میکند: - چی گفتی؟! - صبح مدتی بعد از این که شما رفتید پیشکار به دستور شما رفت اتاقتون که پسرتون رو به جایی امن ببره. متاسفانه کسی تو اتاق نبود. اتاق به هم ریخته بود و یه سری از وسایل جمع شده بود. با هر جملهاش خشم در رگهای لوکا تزریق میشد. با پایان جملهاش لوکا فوران میکند و فریاد میزند: - پس شماها اونجا چیکار میکردید؟ سرباز بیچاره از فریاد لوکا بر خود میلرزد و میگوید: - م ما، یعنی اون اونا ؛ نمیدونم چطوری رفتن عالیجناب. م ما ندیدیم ک کسی بره! لوکا با لگد بر شانهاش میکوبد و فریاد میزند: - احمقها. سرباز از شدت ضربهی لوکا شانهاش تیر میکشد و بر زمین میافتد. دست بر شانهی خود میگیرد و میخواهد بلند شود که لوکا به سمتش میجهد و یقههای شنلش را در دست میگیرد و او را بالا میکشد. در چشمهایش نگاه میکند و با حول میگوید: - پسرم، پسرم کجاست؟ سرباز بیچاره تنها با ترس به چشمهای تیز و برندهی او نگاه میکند. جرعت گفتنش را نداشت. جرعت آمدن هم نداشت. هیچکس جرعت آمدن و رساندن این خبر را نداشت. در نهایت قرعه انداخته و نام سیاه او درآمده بود. در دل بر بخت و اقبالش لعنت میفرستد. او چه تقصیری داشت؟ آن زن بیچاره تا حالا هم بیش از اندازه از خود گذشتگی نشان داده بود. دم دمهای غروب شده بود و خورشید رو به افول بود. گونتر و والریوس از صبح تمام استراتژیهای احتمالی که باید در مقابل کُنراد به کار میگرفتند را مرور کرده و تمام جوانب را بررسی کرده بودند. حالا تنها باید منتظر میماندند. فرهد یا منتظر پاسخ نامهاش میماند و یا صبرش تمام میشد و خود آغازگر این مسیر میشد.1 امتیاز
-
پارت سی و ششم خیلی ترسیده بود و مهدی با اسلحش بیشتر اونو ترسونده بود...چشمای مغرورش داشت و نمیدونم تهدلم چرا بهم میگفت که دروغ نمیگه اما من نمیخواستم اینبارم خام حرفای دلم بشم چون به قدر کافی از اعتمادم به آرون ضربه خورده بودم. ازش اسم و فامیلیشو پرسیدم و از بچها خواستم تا زمانی که برسیم پیش عمو راجبش تحقیق کنن ! براش نگران بودم چون در هر صورت عاقبت این دختر خوب تموم نمیشد و حتی اگه واقعا هم از چیزی خبر نداشت و راست میگفت، بخاطر اینکه ریسکشو به جون نخریم و فردا پس فردایی پیش پلیس نره، عمو مازیار حتما حکم مرگش و میداد. و برای من هیچ چیز سخت تر از این نبود که بخوام یه دختر و بکشم! درسته که منم ازش خوشم نمیومد خصوصا وقتی از اون آرون عوضی پیش من دفاع میکرد و من میدونستم که اون حرومزاده چه تحفهایه! اما واقعیتش این بود که دلم نمیخواست براش اتفاقی بیفته...من حتی بیشتر از خودش برای جونش استرس داشتم و دلم میخواست واقعا راست بگه و از آرون خبری نداشته باشه تا بتونم عمو رو قانع کنم که کاری باهاش نداشته باشیم! وقتی بردمش پیش عمو مازیار و عمو از عمه آرون بهش گفت، خیلی تعجب کرد و گفت که آرون با مادرش که اسمش ناهیده زندگی میکنه. عمو اونقدر عصبانی بود و خندههای دردناک میکرد که نتونستم بیشتر از این باوان و توی اون اتاق نگه دارم و به عفت خانوم گفتم تا کمکش کنه، لباسایی که فرستادم بچها براش بخرن و با اون لباس عروس عوض کنه و یه دوش بگیره. سپردم بهش که کلید اتاقش حتما بده به من تا یه موقع به سرش نزنه که از اینجا فرار کنه!1 امتیاز
-
زمانی داشتنت ارزوی هر شب و روزم بود و اکنون فراموش کردنت! میدانی خسته ام از نداشتنت، مگر منِ خسته چقدر تحمل دارد؟! چقدر باید زجر بکشد تا نیم نگاهی از سمت تو مانند کودکی که بخاطر یک عروسک ذوق دارد، خوشحالش کند؟! گاهی اوقات دلم میخواهد همانند خودت بی رحم باشم، همانطور که غرورم را خورد و احساساتم دا لقد مال کردی، من هم چون تو چیزهایی بگویم که همچون اینه شکسته هزار تکه شوی، همان گونه که ذوقم را کور کردی ذوقت را چون چشمان زلیخا کور کنم. اما افسوس که من چون تو نیستم و این دل، طاقت یک لحظه درد و رنج تو را ندارد..!1 امتیاز
-
پارت سی و پنجم و این باعث شد که برامون گرون تموم بشه! چند روز بعد، ساعت پنج صبح، شاهین با عجله باهام تماس گرفت که گاوصندوق خونه و کیسه شمشها خالی شده و عمو فشارش رفته بالا، بعلاوه اینکه اسکناسهایی که دیروز از واسطه تحویل گرفته بود هم به دستمون نرسوند! کار از کار گذشته بود...خیلی دنبالش گشتیم اما پیداش نکردیم. آدرس خونهایی هم که به ما داده بود و گفته بود عمهاش اونجا زندگی میکنه هم رفتیم ولی صابخونهاش گفته بود که طبقه بالاش الان یکسال هست که به کسی اجاره نداده. عکس چندتا دخترایی که شاهین ازش گرفته بود و پیدا کردم...و در به در دنبال همشون گشتم. متأسفانه نتوانستم رد هیچ کدومشون و پیدا کنم جز همون دختری که میگفت قراره باهاش ازدواج کنه. اونم چون عکسی که شاهین ازشون گرفته بود، جلوی در یکی از موسسه زبان های معروف شهر بود... با تهدید مدیر مجموعه، کلی اطلاعات ازش گرفتم و بهم گفت که امروز عروسیشونه و دختره برای چند روز مرخصی گرفته...دیگه به یقین رسیده بود حتما این دختر هم باهاش همدسته! و ازش خبر داره. نکته جالبی این بود که وقتی قیافه دختره رو دیدم، برام خیلی آشنا بود...وقتی جلوی در آرایشگاه منتظر شدم تا بیاد و گروگانش بگیریم، یادم اومد که دو روز پیش وقتی داشتم از راه شرکت برمیگشتم، تو یه خیابون فرعی نزدیک بود بزنم بهش. تو چشماش یه جسارت خاصی بود و بنظر لجباز میومد...انتظار داشت که ازش عذرخواهی کنم اما من لجبازتر از خودش بودم! خندم گرفته بود! دنیا واقعا چقدر کوچیک بود...کی فکرشو میکرد دختری که اینجوری جلو پام سبز شده، نامزد آرون از آب درومده باشه...حتما اینم دستش با اون عوضی تو یه کاسه بود. اما یه چیزی این وسط غلط بود! ساعت تقریبا دو بعدازظهر با وضع آشفتهایی با لباس عروس از آرایشگاه زد بیرون! انگار خبر بدی گرفته بود! تا نصف راه با ماشین دنبالش رفتیم و از مهدی خواستم بگیرتش و بیارتش تو ماشین. اصلا دلم نمیخواست باهاش اینجوری رفتار کنم اما تقصیر خودش و شوهر کلاهبرداری بود که سر همه مارو شیره مالیدن...ولی وقتی گرفتیمش دختره کپ کرده بود، انگار واقعا از چیزی خبر نداشت و به گفته خودش آرون اونم تو آرایشگاه کاشته بود و دنبالش نرفته بود.1 امتیاز
-
پارت سی و چهارم در حال فکر کردن بودم و وقتی آرون دید که جوابشو نمیدم با صدای بلندتری گفت: ـ داداش باتوام! کجا غرق شدی؟! چشم غره ایی بهش دادم که لبخندشو جمع کرد و در جواب حرفش فقط گفتم: ـ تو چیزایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن! گفت: ـ باشه داداش...ولی این دختره اهل زندگیه! و خیلی قشنگ منو دوست داره! نمیتونم از دستش بدم، با بقیه دخترا هم صرفا بابت جاست فرندیه دیگه! حالم از طرز حرف زدنش داشت بهم میخورد! از اینکه اینقدر احساس آدما براش بیارزش بود و اونا رو بازیچه دست خودشون میکرد! گفتم: ـ خیلی خب بسته! دیگه نمیخوام چیزی بشنوم! اونم دیگه چیزی نگفت و اون روز رفتیم دنبال عمو...عمو بعد از سوار شدنش به ماشین راجب یه کیسه شمش حرف میزد که قرار بود با مبلغ هنگفتی اونارو با روسها مبادله کنه و در ازاش اسکناس تقلبی بگیره. جلوی آرون چیزی نگفت اما وقتی پیاده شدیم ازم خواست تا اون کیسهها رو یجای خیلی مهم و جایی که هیچکس جز من و خودش ندونه ، پنهون کنم. منم جایی جز گاوصندوق خونه به ذهنم نرسید! چند هفتهایی گذشت...آرون مراسم ازدواجش با همون دختره که میگفت اهل زندگیه رو بهانه کرد و بازم کم میومد سرکار. تا اینکه عمو بهش سپرد از طلا فروشی سر خیابون امیرکبیر یه قطعه طلای ناب سفارش بده و وقتی آماده شد، برامون بیاره. خلاصه که اون روزا هم من و هم عمو خیلی درگیر کار بودیم و از اونجایی که دیدیم از آرون هم خطایی سر نزده و شَکَم بیخودی بوده، پیگیرش نشدیم.1 امتیاز
-
از روی صندلی چوبی برخاستم، احساس میکردم سالن قصر با وجود بزرگ بودنش برایم تنگ شده و نفسم را میگیرد. - شما… شما چرا بعد از اون اتفاق هیچی نگفتین؟! چرا به مادر من خبر ندادین که بچهاش طلسم شده؟! شما میدونین من توی اون سالها چی کشیدم؟! میدونین به خاطر همون طلسم لعنتی چقدر تحقیر شدم؟! فریاد میزدم، رگ گردنم برجسته شده و اشک چشمانم بیاختیار از چشمانم فرو میریخت؛ در تمام طول عمرم جز در زمان مرگ پدر و مادرم اینهمه عصبانی و غمگین نبودم. سرم را با تأسف تکان دادم؛ متأسف بودم برای خودم که اینهمه بی دلیل به خاطر اشتباه فرد دیگری تحقیر شده بودم، برای مادرم که از طرف خانوادهاش چنین ضربهای خورده بود و برای پدرم که هیچوقت نتوانست حقیقت پشت ماجرا را بفهمد. - پدرم همیشه فکر میکرد که من ناقصم؛ فکر میکرد که نمیتونم جانشین خوبی براش باشم، ولی هیچوقت نفهمید که من ناقص نبودم. که من قربانی ترسهای یه موجود ضعیف شده بودم! پادشاه سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت و همین حال مرا بدتر میکرد؛ دوست داشتم حرف بزند، دوست داشتم از پدرش دفاع کند تا من هم بتوانم عقدههای این چند سالهام را بیرون بریزم، اما ساکت مانده بود و جوابم را نمیداد. دستان لونا که دست مشت شدهام را در بر گرفت نگاه از پادشاه گرفتم و به اویی که با نگرانی خیرهام شده بود نگاه کردم؛ چقدر وضعیتم وخیم شده بود که این دختر هم با وجود دلخوریاش از من حالا قصد دلداری دادن داشت. - خواهش میکنم آروم باش راموس! باید آرام میبودم؟! اصلاً میشد؟! اصلاً میتوانستم؟! چطور میتوانستم با وجود فهمیدن این حقایق تلخ باز هم آرام باشم؟! سرم را کلافه تکانی دادم، دیگر نمیتوانستم این فضای خفقانآور را تحمل کنم؛ دیگر نمیتوانستم حضور پادشاه را در کنارم تحمل کنم! دستم را از دستان لونا بیرون کشیدم و به طرف خروجی سالن قدم برداشتم. - نمیخواهی راه باطل کردن طلسم رو بشنوی پسرعمه؟ پیش از بیرون رفتن لحظهای ایستادم، راه باطل کردن طلسم را میشنیدم؟! آنهم حالا؟! حالایی که نه پدری مانده بود و نه مادری و نه سرزمینی که من بخواهم پادشاهش باشم؟! با کمی تعلل برگشتم و به ولیعهد که منتظر خیرهام شده بود نگاهی انداختم. - حالا برای این کار… نگاه کوتاهی سمت پادشاه انداختم و به تلخی ادامه دادم: - زیادی دیره! و بیآنکه منتظر شنیدن حرفی از جانب آنها باشم از سالن بیرون زدم.1 امتیاز
-
از شنیدن حرف ولیعهد ابروهایم از تعجب بالا پرید؛ این ماجرا به خانوادهی خود پادشاه مربوط میشد؟! پس… پس آن گرگینه که بود؟! پادشاه با دیدن نگاه مات و حیرانم کمی خودش را بر روی میز جلو کشید و درست به چشمانم خیره شد؛ در ذهنم افکاری میگذشت که نمیخواستم باورشان کنم. افکاری که مدام از سرم آنها را پس میزدم و باز مصرانه در سرم جولان میدادند. - اون… اون گُ… گرگینه… پادشاه لحظهای کوتاه پلک روی هم گذاشت؛ انگار صحبت کردن در این مورد برایش آسان نبود، اما برای من هم انتظار کشیدن با آنهمه افکار متناقضِ در سرم آسان نبود. - اون گرگینه کی بود؟! - اون گرگینه… پادشاه باز هم لحظهای سکوت کرد و این سکوتش داشت من را به جنون میرساند. - اون گرگینه… پدر تو بود. مات و مبهوت مانده دستی به صورتم کشیدم؛ پس فکرم درست بود. ولیعهدِ سرزمین گرگها پدرم، آن شاهدختِ مطرود مادرم و آن فرزند طلسم شده من بودم! پس این سرنوشت شوم، اینهمه تفاوت و این همه تحقیر از کودکی تابحال فقط به خاطر ترسهای یک پادشاهِ بیرحم بر سر من آمده بود؟! تکخندهی شوکه و ناباوری کردم؛ پس برای همین بود که پادشاه میگفت همین حالا هم برای گفتن حقیقت دیر است! - یع… یعنی الان شما دایی من هستین؟! یعنی من… من فقط به خاطر طلسم پادشاه به این وضع افتادم؟! پادشاه مغموم سری تکان داد و من باز از آنهمه غم و بهت به خنده افتادم؛ واقعاً که سرنوشتم زیادی مسخره بود! آخر چه کسی باور میکرد که من تمام عمر به خاطر چیزی که حتی تقصیر من هم نبود و پشتش موجودی به بیرحمیِ یک پدربزرگِ ضعیف پنهان بود تحقیر شده بودم؟! - این… این خیلی مسخرهاس! این… این… دستم را محکم به صورتم کشیدم، تمام لحظاتی که از سمت پدرم و پسرعموهایم تحقیر شده بودم در ذهنم میآمد و حالم را خرابتر میکرد! - شما… شما از همون اول از این ماجرا خبر داشتین؟! شما هم میدونستین که بچهی خواهرتون طلسم شده؟! پادشاه کوتاه سری تکان داد و من با همان حرص و آتش خشمی که به جانم افتاده بود ادامه دادم: - یعنی میدونستین و اجازه دادین اینکار رو بکنن؟! پادشاه سر به زیر انداخت. - من اونموقع هیچ کاری از دستم برنمیومد، پدرم به این کار اصرار داشت و هیچکس نمیتونست روی حرفش حرفی بزنه.1 امتیاز
-
برای لحظهای چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم. میخواستم به خودم اعتماد به نفس کافی بدهم. شاید هم به قول جـو، باید موقع تلقین کردن و اعتماد به نفس دادن به خود، جلوی آینه بایستم که اینطور تأثیرش بیشتر است و آینه میتواند آمادهام کند؛ اما خب این فقط ایدهی جو بود نه من. درست است که آینه همیشه حقیقت را میگوید؛ ولی نه همهی حقیقت را. حقیقت تمامش روی پیست اتفاق میافتد. وقتی میدوم و دنیا از کنارم محو میشود. سوتِ شروع مسابقه هنوز کامل در هوا حل نشده بود که موهای بلندم تصمیم گرفتند خودشان را وسط صورتم پرت کنند. عالیست! دقیقاً همان چیزی که یک دونده در لحظهی شروع مسابقه نیاز دارد: حملهی موها! با پشت دست به عقب راندمشان. نور چراغهای ورزشگاه چشمنواز بود. زمین زیر پایم میلرزید؛ یا شاید این من بودم که زیادی تند میدویدم. از کنار تابلو رد شدم و یک لحظه تصویر چشمهایم رویش افتاد. دقیقاً همانطور که مربیام آقای بلک همیشه میگوید: «لیا، وقتی آمادهای بدوی، نگاهت سرد میشه.» همیشه قبل از مسابقه همینطوریام… انگار یک چیزی درون من قفل میشود. بازتابِ دو لکهی یخی که همیشه میگویند: «ترسناکن!» ولی واقعیت این است که فقط دنبال کسی اند که از من جلو بزند، تا بعد بفهمد چه اشتباهی کرده است! دورِ دوم که رسیدم، احساس کردم پوست روشن و ظریفم از شدت باد میسوزد. نفسهایم تیزتر شد، قلبم محکمتر کوبید و یک لحظه به خودم زیر لب گفتم: - اگه الآن از قیافهم عکس بگیرن، احتمالاً فکر میکنن یه یخفروشِ خیسعِرقم که دارم نقش یه دونده رو بازی میکنم! اما خب من همینم که هستم. رُزالیا وایلد. دختری با اشتیاقِ همیشه بُردن با چشمهایی که قبل از من حمله میکنند و بدنی که فقط یک چیز را میفهمد: «بـدو!» *** بعد از مسابقه، فقط یک آرزو داشتم: یک وان گرم، ساکت، و بدون صدای مربی که فریاد بزند: «لیا، فرم دویدنت... سرعتت و...». نه، نه. کافی بود. درب خانه را که بستم، کفشهایم را پرت کردم سمتی که امیدوار بودم سطل لباسهای چرک باشد… اگر هم نبود، فردا پیدا میکنم، یا نمیکنم! وارد حمام شدم. وان را پر کردم. بخار مثل یک آغوش مهربان بالا رفت و من هم با صدای: - آخیش! که مخصوص آدمهای خستهی خیلی ورزشکاره، رفتم درون وان پر از آب. سرم را به لبه وان تکیه دادم و چشمهایم را با آرامش بستم.1 امتیاز
-
نام رمان: جزیره جاذبه نویسنده: mahdimbn | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: علمی_تخیلی، اکشن، ماجراجویی خلاصه: یک شهاب سنگ به یک جزیره نسبتا دور افتاده برخورد میکند و باعث میشود که جاذبه هر ده روز، یک برابر افزایش پیدا کند. جاسوسانی که برای نظارت بر کشور در آنجا بودند، چند روز بعد، متوجه سنگین شدن بدنشان میشوند ولی میبینند که مردم جزیره هیچ واکنشی نشان نمیدهند. ولی تعجب نمیکنند چون مردم، لقب آنها را انسان های کامل گذاشتهاند. کسانی که توانایی تطبیق را دارند. مقدمه: در دنیایی که صلح و بی رحمی، در لحظاتی شکننده، در هم آمیخته شده اند، یک بازمانده، یک فرد، تصمیم میگیرد که راه هزاران ساله ی خود را آغاز کند. و در این راه، دوستانی را میابد و ماجرا های پر فراز و نشیبی را همراه دوستانش پشت سر میگذارد ولی این همه ی ماجرا نیست. او در این راه بهای سنگینی را میپردازد. در این ماجرا او به جایی میرسد که حتی دشمنانش هم به او احترام میگذارند.1 امتیاز
-
پارت سوم: گذشته: قایقشان به ساحل میرسد. صدای مرغان دریایی و امواج دریا، فضا را پر کرده بود. وقتی که قایقشان به ساحل می نشیند، صدای فشرده شدن شن ها و سر خوردن شن ها، گوش را نوازش میکرد. جاسوس ها یکی یکی از قایق پیاده میشدند. نگاه هایشان گاه به جایی دوخته میشد، از ترس اینکه چه خواهد شد. جاسوس دوم میگه:«بهتر نیست که قایق رو برداریم؟» جاسوس سوم میگه:«احتمالا ما دیگه به اونجا نمیریم، پس نه» جاسوس اول میگه:«خب، پس اول باید مطمئن بشیم درست اومدیم» جاسوس دوم و سوم همزمان میگن:«مگه تو آخرین نفری نبودی که پارو ها رو گرفت؟» جاسوس اول میگه:«اولین و آخرین نفر! شما کل مسیر یک روزه رو خوابیدین. منم اخراش خوابم برد ولی یه کابوس دیدم به خاطر همین بیدار شدم و بعدشم شما رو بیدار کردم» پس سه جاسوس قایق رو رها میکنند و به سمت اولین نفری که دیده بودند و البته تنها فرد در این ساحل که نگهبان ورودی بود میروند. در دلشان خدا را شکر میکردند که از جاذبه ی جزیره خلاص شدند و الان باید برای گزارش اتفاقات بروند. وقتی به نگهبان ورودی میرسند، از او میپرسن:«اینجا کدوم ساحل هست؟» نگهبان میگه«ساحل بخش اصلی کشور، ده کیلومتری پایتخت، مگه اینکه شما از یه کشور دیگه اومده باشین. مشخصات تون رو اعلام کنین» جاسوس ها نشان جاسوس خود را به نگهبان نشان میدهند و میگن:«احتمالا، این آخرین شیفت تو هست» نگهبان، کمی صورتش کمی درهم میرود گویا که میخواهد بفهمد جاسوس ها در مورد چه چیزی صحبت میکنند، اما نمیفهمد. جاسوس ها سپس وارد بخش اصلی کشور میشوند. پس از مدتی کوتاه، به نزدیکی یک اصطبل میرسند. نزدیک غروب بود. پس به خاطر همین، برای اتراق، جاسوس دوم، هیزم جمع میکند. در حین آن نیز، جاسوس اول و جاسوس سوم، تکه گوشتی را به دست میگیرند و گاز میزنند و سپس همزمان میگن:«تازه کار ها هم باید بدرد بخورن» بعد از جمع کردن هیزم توسط جاسوس دوم، آتش روشن میکنند. شب شده بود و آنها داشتند با هم گفتگو میکردند. جاسوس دوم میگفت:«واقعا باید گزارش ها رو به پادشاه بروسونیم؟ چه تصمیمی میگیرن؟» ولی جاسوس سوم میگه:«ما کارمون اینه، حتی اگه نگیم، خبر درز پیدا میکنه و تو دردسر میوفتیم» جاسوس اول حرف جاسوس سوم رو تایید میکنه و میگه:«ضمناً با اتفاقی که قراره بیوفته، فکر نمیکنم قضیه خیلی جدی بشه». جاسوس دوم نیز شانه هایش میافتد. و آرام میشود. سپس، آنها میخوابند. صبح روز بعد به سمت وارد یک راه فرعی میشوند. مدتی راه میروند و سپس وارد یک اصطبل میشوند. بعد از کمی گشتن، اسب های خود را که قبل از ورود به جزیره، در اسطبل گذاشته بودند، میابند. سه جاسوس، بار دیگر اسب هایشان را برمیدارند و سپس با سرعتی که میشد، به سوی پایتخت تاختند. پس از گذشتن از سبزه زار ها و رودخانه های زلال، به دیوار های پایتخت میرسند، سپس از سرعت اسب هایشان میکاهند و مدتی بعد به قصر مجلل پادشاه میرسند. قصری که مجلل بودن آن از صد ها متر آنطرف تر قابل دید بود. سنگ های مرمر و طلا و حتی الماس در سراسر قصر یافت میشد. دربان قصر به سه جاسوس میگه:«پیک ها خبر اومدنتون رو آورده بودن، پادشاه منتظره» سپس سه جاسوس به قصر وارد می شوند و پس از گذر از راهرو ها، به نزدیکی اتاق پادشاه میرسند. قبل از رسیدن به اتاق پادشاه، میشنیدن که پادشاه، وسایل رو از عصبانیت میشکنه و همینطور داره فریاد میزد:«انگار که جانشین لایقی نمونده» کمی بعد، پادشاه آرام میگیرد و جاسوس ها وارد اتاق میشوند. اتاقی فرش قرمزی طولانی ای داشت که به تخت پادشاه منتهی میشد. و درون اتاق، به مراتب مجلل تر از بیرون آن بود. نور نیز بعد از گذر از شیشه های رنگی پنجره ها میشکست و پخش میگردد. جاسوس ها اتفاقات را به پادشاه میگویند و پادشاه لحظه ای بدنش تکان ریزی میخورد، کمی جا میخورد. سپس، میگه:«این تصمیم بزرگی میشه، روسای خاندان رو برای جلسه فوری فرا بخونید». ساعاتی بعد، همهی روسای خاندان رسیده بودند و به همراه پادشاه دور یک میز طولانی نشسته بودند. فردی هم بود که جدید بود. روسای خاندان از پادشاه میپرسن:«این فرد مرموز دیگه کیه؟» پادشاه در جواب میگفت:«درسته که اون بعضی مواقع افکار خطرناکی داره ولی اون، یک فرد بسیار قوی و همچنین، معتمد من هست. و بعلاوه، من پادشاه هستم، و بودن اون رو تو این جلسه الزام میدونم » یکی از روسای خاندان میگه:«خب در مورد جزیره باید چیکار کنیم؟» فرد مرموز میگه:«ساکنین جزیره، با این روند افزایشی جاذبه، خیلی قوی میشن و احتمالش کم نیست که به یه تهدید تبدیل بشن، نباید نظارت و تسلط رو بر کشور از دست بدیم. باید تصمیم جدی ای در موردشون گرفته بشه.» پادشاه سعی در آرام کردن فرد مرموز میکنه و میگه:«نیازی نیست، احتمالا چند سال دیگه اون اتفاق میوفته. و اینکه باید یادآوری کنم که من هستم که تصمیم نهایی رو میگیره؟» یکی دیگر از رئسای خاندان، ابروهایش بالا میرود و با نگرانی میگه:«اگه اون اتفاق نیفتاد چی؟» پادشاه میگه:«اگه تا پنجاه و یک سال دیگه اون اتفاق نیفتاد، دوباره جلسه تشکیل میدیم و فکری دربارش میکنیم.» یکی از روسای خاندان، گوشه لب راستش بالا میرود و پوزخندی میزند و زیر لب میگه:«البته اگه تا اون موقع زنده باشیم» پادشاه، میگه:«نظر بدین، تصمیم نگیرین، یادتون نره که تصمیم نهایی، با منه» فردی مرموز بار دیگه میگه:«پس حداقل باید جزیره قرنطینه بشه و از نقشه ها پاک بشه، ولی نباید مردم جزیره از قرنطینه شدنش بویی ببرن». و پادشاه و روسای خاندان شانه هایشان میافتد و کمی راحت میشوند ولی رئسای خاندان کمی پچ پچ میکردند و میخواستند که مخالفت کنند اما هر چه که فکر میکردند، راهکاری برای مخالفت به ذهنشان نمیآمد. اما یکی از میان آنها میگه:«من با ساکنان جزیره تجارت میکنم، حداقل من قبول نمیکنم» فرد مرموز پاسخ میگه:«امنیت کشور مهمتره یا تجارت کشور؟» رییس خاندان میگه:«تجارت هم صرف امنیت میشه» فرد مرموز در جواب میگه:«نه در این مورد، حداقل، نمیشه مطمئن بود» و آن رییس خاندان آرام میگیرد. و پادشاه میگه:«جزیره قرنطینه بشه و از نقشه ها پاک بشه رو میدونم که راه حل خوبی نیست، اما بهترین راه فعلیه. و اینکه، کم کم، باید از نقشه ها پاک بشه وگرنه مردم درجا میفهمن.» و همه با نظر پادشاه موافق میکنند. پادشاه به پیک میگه:« به نگهبان ورودی طرف جزیره بگو که یه مرخصی ابدی گرفته». و بدین صورت، در روز اول، جزیره قرنطینه میشود و طی یک ماه، کم کم، جزیره از نقشه ها محو میشود. و روز ها همین طور میگذشت. و به همین منوال سال ها میگذرد ولی…1 امتیاز
-
پارت دوم: گذشته: چهره پوش ها داشتند فکر میکردند، همچنان نفسشان سنگین بود. ناگهان، یکی از چهره پوش ها تنش، لحظه ای تکان میخورد، چشمانش گشاد میشود. فکری به سرش میزند، و میگه:«دانای ساکنین جزیره، احتمالا اون علتش رو میدونه» چهره پوش دوم، ابرو هایش در هم میرود گویا که کمی شکاک است و میگه:«اون به ما شک نمیکنه که جاسوس هستیم؟» جاسوس اول و سوم همزمان میگویند:«اولاً اون قطعا همین الان هم میدونه، چون دانای جزیره است و دوماً، ما جاسوس پادشاه برای نظارت هستیم» جاسوس دوم، ناگهان ابروهایش بالا میرود و انگار تازه متوجه شده باشد، میگه:«آها، کاملا فراموش کرده بودم که الان برای پادشاه کار میکنیم» سپس میگه:«خب، پس من میرم» جاسوس دوم، ده متر بیشتر نرفته بود که یکدفعه میافتد و کاملا بر روی زمین ولو میشود. انگار که از خستگی یک دفعه خوابش برده بود. جاسوس اول و سوم تازه یادشان میآید که کل دیشب را خواب مانده بودند و جاسوس دوم، کل شب، را نگهبانی داده بود. پس جاسوس سوم و دوم میمانند و جاسوس اول میرود. کمی بعد، به خانه دانای جزیره میرسد. در میزند و وارد میشود. سپس، دانای جزیره یکدفعه قبل از آنکه جاسوس اول چیزی بگوید، میگه:« جاسوس پادشاه هستی و برای فهمیدن علت فشار اومدی؟» جاسوس اول با اینکه از قبل میدانست که دانای جزیره میداند که آنها جاسوس هستند، اما روبهرو شدن با آن، حس دیگری به او میداد. جاسوس اول لحظه ای بدنش میلرزد، چشمانش گشاد میشود و فورا کمی خود را عقب میکشد. هم زمان هم جا خورد و متحیر شد و تا حدی هم ترسید. و دهانش باز ماند و کمی بعد با ارزش میگه:«چ-چ-چطوری فهمیدی؟» دانای جزیره گوشه لب هایش کمی بالا میرود و میخندد. و سپس میگه:«از این فهمیدم که چهره خودت رو همراه چند نفر دیگه، پوشیده بودی و همه ی شما نفس نفس میزدید و به سختی راه میرفتید و از این متعجب بودین. و اینکه شما زمان بدی رو برای جاسوسی انتخاب کردین، این مواقع اصلا هیچ گردشگری تو جزیره نیست» جاسوس اول، تنش دیگر نمی لرزد، شانه هایش میافتد و لب هایش روی هم میافتد و خیالش راحت میشود. سپس به دانای ساکنان میگه:«خب علت این فشار چیه؟» دانای ساکنین میگه:«با دیدن مقدار فشار روی یک سفال فهمیدم که این شهاب سنگ باعث میشه که به طور مداوم، جاذبه جزیره هر ده روز یک برابر بیشتر بشه، روز دهم، ۲ برابر، روز بیستم، ۳ برابر و الا آخر» سپس صدایش سنگین میشود و ابروهایش کمی در هم میرود و جدی میشود و میگه:«این افزایش جاذبه باعث میشه که…» بعد از جمله ی دانای جزیره، جاسوس اول ناگهان نفسش میبرد و آب در گلویش میپرد و سرفه میکند. مدتی بعد، در خانه ی دانای جزیره، به آرامی باز میشود. جاسوس اول، نگاهش به زمین دوخته میشود و در فکر است. او کم کم به سوی دو جاسوس دیگر میرود. قضیه را به آنها میگوید. آنها نیز نگاهشان کمی به زمین دوخته میشود و کمی در فکر فرو میروند. آنها هر لحظه سختتر راه میرفتند، نفسشان تندتر و سنگین تر میشد. خسته تر میشدند.سپس کم کم تند تر راه میرفتند. تا سریع تا به قایقشان برسند. کمی بعد دیگر نایی برایشان نمانده بود ولی بالاخره به قایقران رسیده بودند. بر روی الوار های قایق افتادند و ولو شدند. ناگهان قایق، صدای قرچ بلندی میدهد که هر سه آنها، تنشان یک لحظه مورمور میشود و از جا میپرند اما وقتی میبینند که اتفاقی نیفتاده است، راحت میشوند. پس از آن، آنها تا چندین دقیقه نفس نفس میزدند. سپس که سر حال میآیند، شروع به پارو زدن میکنند. صدای مرغان دریایی و کنار زدن آب ها توسط پارو، فضا را پر کرده بود و آرامش دوباره به آنها میداد. آنها از آفتاب سوزان جزیره نیز خلاص شدن بودند. کم کم در حال دور شدن بودند و در افق دریا کم کم محو میشوند…1 امتیاز
-
پارت اول: گذشته: آفتاب، سوزان بود. از پیشانی و دستانش، عرق، بر زمین داغ میچکید. اما همچنان اراده ای راسخ و مصمم، او را به جلو میکشید. اما چه شد که این شد؟ چندین سال به عقب میرویم... یکی از روز ها که مثل یک روز عادی شروع شده بود. اما روز عادی برای مردم جزیره، مردمان اطراف، به سختی در این جزیره دوام میآوردند. یا راحت بگویم، به طور مداوم، اصلا دوام نمیآوردند. صدای فروشندگان، گوش دیوار های بازار را کر میکرد. آفتاب، بسیار شدید بود. اما ساکنان جزیره گونه ای رفتار می کردند که گویی آفتاب یک صبح ملایم است. بچه ها در کوچه ها میدویدند و بازی میکردند. ماجراجویان، با هم صحبت و شوخی می کردند و میخندیدند. روز در حال سپری شدن بود که فردی چشمانش گشاد میشود و مردمک چشمانش تنگ، بر سر جایش خشکش میزند و فریاد میزند:«شهاب سنگ!» روز بود اما نور یک جسم بزرگ و سریع، در برابر نور خورشید مقاومت کرده بود و چشمان را میسوزاند... یک شهاب سنگ! کمی بعد، شهاب سنگ با، هاله ی آتشی که او را احاطه کرده بود و در بر گرفته بود، با سرعتی هولناک به زمین اصابت کرد. گرد و غباری عظیم به هوا بلند شد که در مناطقی جلوی نور خورشید را گرفته بود و با آن راحت می توانستند بگویند که شهاب سنگ کجاست. همه، آب دهانش آن را قورت دادند، بدنشان میلرزید. هم از کنجکاوی و هم از ترسی که ناخودآگاه بر آنها افتاده بود. به سمت شهاب سنگ حرکت کردند. اشراف زاده ها و پولدار ها، با کالسکه میرفتند، البته کالسکه به درد این مسیر ناهموار نمیخورد. بعضی با اسب هایشان تاختند و بعضی اسب قرض کردند و بقیه هم با پای پیاده روانه ی محل برخورد شهاب سنگ شدند. در میان آنها، افرادی بودند که چهره خود را پوشانده بودند. وقتی از تپه های مختلف و رودخانه ها و جلگه های کم وسعت گذشتند، بالاخره به محل برخورد شهاب سنگ رسیدند. همه، آرام آرام راه میرفتند، گویا با موجودی عجیب برخوردند زیرا چاله ای عجیب و بزرگ ایجاد شده بود. به عمق ۳ متر و قطر ۲۰ متر. رَد هایی به رنگ بنفش جادویی عجیب که بر روی چاله و بر روی شهاب سنگ ایجاد شده بودند. تکه ای از شهاب سنگ نیز از بین رفته بود و از میان سنگ های سخت آن، کریستالی به رنگ بنفش جادویی نمایان بود. نوری از خود ساطع میکرد که نشان از قدرتش داشت. کمی بعد، آتش درونشان شعله هایش کم سو شد و لرزش آنها متوقف گردید، کنجکاوی آنها تا حدی فروکش کرد و ترسشان هم کمی فرو ریخت. اما همچنان کمی کنجکاوی داشتند و بیش از کنجکاوی، ترس. آنها سپس با نگاه هایی آغشته به فکر و دوخته بر زمین، به خانه هایشان برگشتند. آن افرادی که چهره های خود را پوشیده بودند، همچنان بر بالای چاله ایستاده بودند. برای مدتی کوتاه به آنجا نگاه میکردند، چشمانشان خشک و جدی بود. مدتی کوتاه بعد، افراد چهره پوشیده، کم کم میروند و ناگهان غیبشان میزند. مدتی بعد، می بینیم که انگار از جایی بازگشتند و باز شروع به مخفی شدن در میان مردم میکنند. ده روز از برخورد شهاب سنگ میگذرد. آن افراد چهره پوشیده را می بینیم. نفسشان سنگین شده و بالا نمیآید. به سختی راه میروند و تلو تلو میخورند. به گوشه ای می رسند و خود را بر یک دیوار تکیه میدهند و نفس نفس میزنند. اما ساکنان جزیره هیچ واکنشی به این شرایط نداشتند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، حتی بچه ها هم با این شرایط، به جای کم شدن سرعتشان، از قبل هم سریعتر میدویدند. یک فرد هم به دوستش میگفت:«ابعاد چاله رو شنیدی؟» و دوستش به اون میگه:«این رو نویسنده گفته، مگه ما بیکاریم اندازه بگیریم؟». اما هیچ یک از آنان،متعجب نمیشوند. زیرا دیگر مردمان، ساکنان جزیره را انسان های کامل میخواندند. زیرا ساکنان جزیره از چندین سال پیش، با شرایط بسیار سخت و بسیار مختلف و متغیری دست و پنجه نرم میکردند. از گرمای صحرایی تا سرمای قطبی، از خشکسالی تا تکامل و زیاد شدن هیولا ها و... . طی چندین سال بدنشان ارتقاء پیدا کرده و تکامل یافته است. تکاملی که آنها را به افراد قدرتمندی بدل کرده است که هر لحظه قدرتمند تر میشدند. آنها با این تکامل یک قابلیت ویژه را برای خود داشتند، تطبیق. قابلیتی که باعث میشد که ساکنان جزیره در کمترین زمان تقریبا با هر شرایطی تطبیق پیدا کنند. دیگر مردمان به خاطر این آنها را انسانهای کامل میخواندند که کلمه «انسان» از «انس» است و کلمه «انس» به معنای خو گرفتن، تطبیق و سازگار شدن است. به همین خاطر است که لقب ساکنان جزیره، انسانهای کامل است. آنها همانطور که اینها را با خود مرور می کردند، به فکر این بودند که چگونه راهی را بیابند که با اینکه ساکنان جزیره تغییری را حس نمیکنند، بتوانند بفهمند که دقیقا چه چیزی تغییر کرده است. کمی فکر میکنند که ناگهان…1 امتیاز
-
بالاخره پس از آنهمه سختی به سرزمین جادوگرها رسیده بودیم؛ سرزمینی که طبق گفتهی آن زن پر از عجایب بود و ما را هر لحظه بیش از پیش شگفت زده میکرد. خانههای این سرزمین زیاد هم با دهکدهای که از آن گذشته بودیم تفاوتی نداشت، اما مردمش با تمام افرادی که تابحال دیده بودیم فرق داشتند. مردم سرزمین جادوگرها رَداهایی تیره به تن و کلاههایی مشکی و نوک تیز به سر داشتند و هر کدام یک تکه چوب که نمیدانستم برای چیست در دست داشتند، برعکس مردم آن دهکدهی لعنتی هیچ توجهی به ما نداشتند و ما راحت میتوانستیم به راهمان ادامه بدهیم. - تو میدونی چطور میتونیم وارد قصر پادشاه بشیم؟! برگشتم و از سرِ شانه نگاهی به راموسی که شانه به شانهام در راه سنگیِ وسط شهر قدم برمیداشت انداختم، بعد از اتفاقات آن شب در جنگل زیادی ساکت و آرام شده بود و بیشتر توی خودش بود و من هیچ از این وضعیت راضی نبودم. - نمیدونم، اون زن به من چیزی نگفت. - توی نامهاش هم چیزی ننوشته بود؟! شانهای بالا انداختم. - نمیدونم، اون نامه به یه خطی نوشته شده بود که نمیتونستم بخونمش. راموس کلافه پوفی کشید، کاش زبان باز میکرد و یک کلام از دلیل این حال و احوالات کلافهی خودش میگفت که من اینطور گیج و حیران نباشم. - پس باز باید خودمون یه فکری بکنیم. سری در تأیید حرفش تکان دادم. - فقط میشه قبلش یه جایی رو برای استراحت پیدا کنیم؟ من خیلی خستهام. راموس نگاه کوتاهی سمتم انداخت. - مثلاً کجا؟ اون دهکده که هردومون خیال میکردیم یه دهکدهی عادیه اونقدر برامون دردسرساز شد، دیگه اینجا که پر از جادوگرهای عجیب و غریبه حتماً یه بلایی سرمون میاد. نفسم را عمیق و با ناراحتی بیرون دادم؛ آنقدر خسته بودم که فقط پاهایم به دنبال خودم میکشیدم و حالا با این خستگی باید فکری هم برای راه یافتن به قصر پیدا میکردم!1 امتیاز
-
صدای دور شدن قدمهایشان را که شنیدم نفسم را عمیق بیرون دادم، حالم از خودم و ضعفم بهم میخورد که نمیتوانستم مردی که آنطور زخمیام کرده بود را به سزای اعمالش برسانم. راموس دست از دور کمر و شانهام باز کرد و جای خالی دستانش انگار تمام توانم را گرفت که تکیه داده به درخت روی زمین آوار شدم؛ تمام اتفاقات امشب چیزی فرای تصورم بود. رفتن به آن خانهی قدیمی، روبهرو شدنمان با خونآشامها و نجات پیدا کردنمان از دست آنها اتفاقاتی بود که هیچوقت انتظارش را نداشتم و تمامشان در یک شب برایمان اتفاق افتاده بود. - لونا حالت خوبه؟ سر بلند کردم و نگاه غمگینم را به راموس دوختم، در آن وضعیت توان تحلیل و تفسیرِ احساسم به او را دیگر نداشتم. - خوبم؟! پوزخند تلخی زدم، خوب بودم؟! با یادآوری خانوادهام که همچنان در چنگال خونآشامها اسیر بودند میتوانستم خوب باشم؟! - نیستم راموس؛ خوب نیستم. راموس کنارم روی زمین گِلی و نمدار نشست. - همه چیز تموم شده لونا؛ تا اونها برگردن و دوباره بخوان دنبالمون بگردن صبح شده و ما از اینجا رفتیم. نفس عمیق و لرزانی کشیدم، او به چه چیزی فکر میکرد و من به چه چیزی؟! - هیچ چیز تموم نشده راموس، خانوادهی من توی اون قلعهی لعنتی اسیرن. سرزمینمون به دست اون آلفرد بیرحم داره اداره میشه و ما هنوز هیچکاری نتونستیم بکنیم. راموس نگاه از من دزدید و سر پایین انداخت، نمیدانستم چرا هر موقع که حرف از خانوادهی من و سرزمینمان به میان میآمد اینطور چشمانش غمگین میشد! - راست میگی؛ هنوز هیچ چیز تموم نشده. سر بالا گرفت و نگاهش را به نقطهای در جنگل تاریک پیش رویمان دوخت. نگاهی که حالا به جای غم، خشم و نفرت را در نِینِی آنها میدیدم. - ولی ما تمومش میکنیم. نگاه متعجبم را به او دوختم، در سرش چه میگذشت که این را میگفت؟! - به سرزمین جادوگرها میریم و با کمک اونها نه تنها خانوادهی تو رو بلکه تموم سرزمینمون رو نجات میدیم. سر چرخاند و نگاهش را به نگاه متعجب من دوخت و قلبم تپش تندش را از سر گرفت؛ کلافه از این وضعیت دست مشت کردم، این حال و احوالات عجیب چه بود که امشب دست از سر من برنمیداشت؟! - این رو بهت قول میدم لونا!1 امتیاز