رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      18

    • تعداد ارسال ها

      225


  2. InSa

    InSa

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      23


  3. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      316


  4. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      667


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/27/2025 در پست ها

  1. درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم حال دل تک تکون خوب باشه. نویسنده های خوش ذوق انجمن چطور به مخاطب غیر مستقیم میگید از درون ویران شدید؟ این تاپیک با جملات قشنگتون جذاب کنید.
    3 امتیاز
  2. من آن دریایی بودم که به یک باره خشکیدم... 🚬💔
    3 امتیاز
  3. مثل ته سیگاری بودم ، که مابقیش دود و خاکستر شده بود .
    3 امتیاز
  4. هیچ دستی مرا از سقوط وانداشت
    3 امتیاز
  5. احساسم مثل اون بچه ای بود که عروسک مورد علاقه اش لقد مال شده...
    2 امتیاز
  6. من مثل آن شمعی بودم که بی هیچ پروانه‌ای سوخت و به پایان رسید‌
    2 امتیاز
  7. خانه‌ای درونم هست که شمع‌هایش یکی‌یکی خاموش می‌شود
    2 امتیاز
  8. نام رمان: میان تیغ و تپش نویسنده: ایناس سعداوی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، روانشناختی خلاصه: از دلِ دو آدم متفاوت، یکی از خاکِ سختِ رنج، قد کشیده، یکی از آتشِ قدرت! هیچ‌وقت قرار نبود نگاهشان در یک شب پرهیاهو، این‌چنین به هم گره بخورد… اما سرنوشت، بی‌مقدمه، نام‌شان را کنارِ هم نوشت. دختری که، زخم‌خورده‌ی زندگی بود، و دیگری، سایهِ سختِ مردی که خودش را پشتِ قانون پنهان کرده بود. هیچ‌کدام عاشق نبودند… تا آن لحظه‌ای که، دلشان از یک اتفاق ساده، بی‌اجازه لرزید و دیگر هیچ‌چیز، مانند قبل نشد...
    1 امتیاز
  9. کاش مردم گاهی جلوی زبانشان را می‌گرفتند… زبان بدون استخوان است، اما می‌تواند قلبت را خرد کند، روح را سوراخ سوراخ کند و زخم‌هایی بکارد که هیچ‌گاه خوب نمی‌شوند. زبانِ بی‌دل، استاد شکستن دل‌هاست، هر کلمه‌اش نیش زهراگین می‌زند، آرام و بی‌رحم، تمام تلخی‌ها و تمام ناگفته‌ها، بی‌رحمانه از دهان بیرون می‌ریزد، و هیچ کس مراقب نیست، هیچ کس در دل ما نمی‌بیند…
    1 امتیاز
  10. دختر… امشب در میان تمام دردهایم، با فریادی که حتی خودم هم باورش نکردم، از خانه بیرون زدم. ساعت از نه گذشته بود و خیابان تاریک‌تر از همیشه. لباسِ میشان افتاده بود… و گرگِ درونشان بیدار؛ و من فقط دلم گرفته بود اما ترسی سرد و بی‌رحم آرام‌آرام به دلم خزید. ترسی که این مردمِ شهر در وجودم کاشتند؛ حرف‌هایی که می‌زدند، چون ماری زهرآگین، روحم را خط‌خطی می‌کرد نیش می‌زد، می‌سوزاند… حتی هوای بیرون هم آرامم نکرد. انگار هیچ‌جای این دنیا سایه‌ای برای دختران نمانده است. بگو… کجای این جهان پناهی هست؟ کدام گوشه‌اش هنوز امن مانده؟ تا فقط یک لحظه زیر سایه‌اش بنشینم، شاید این دلِ پر، این بغضِ لجوج، کمی سبک‌تر شود…
    1 امتیاز
  11. پارت۵ (میان تیغ و تپش) رابطه من و نازیلا که صمیمی تر از حد معمول شد،رفت و آمدم به عمارت شروع شد..هرچند زیاد دل‌خوشی نداشتم آدم های داخل عمارت رو ببینم..اما خوبی های نازیلا و التماس هاش من رو وادار میکرد باز هم پا رو غرورم بذارم و چند ساعت کوتاهی، نیش‌و‌کنایه های عمه و مادربزرگش رو تحمل کنم... من و نازیلا توی یک اتفاق خیلی طنز و شاید هم شیرین، باهم آشنا شدیم.. با یادآوریش همیشه میخندیم و بارها واسه‌ی همدیگه تعریف میکنیم.. تقریبا ۳، ۴ماهی از اومدن ما به اینجا میگذشت که باهاش آشنا و رفیق شدم.. الآن ۵سال از اون‌روز میگذره..دقیقا ۵ساله که باهمیم و خدا میدونه چقدر برای من عزیز و شیرینه این دختر.. همیشه با کارهاش به یقین میرسیدم که این دختر یا از این خانواده نیست، یا اگر هم باشه خیلی سالمه! یادمه یه شب که خوابم نمی‌برد، رفته بودم توی حیاط بزرگ عمارت قدم بزنم.. از سمت انبارهای پشت عمارت رد میشدم،جایی که همیشه خلوت و تاریکه! صدای خنده‌ی خفه‌ای شنیدم..قدم هام‌رو آروم‌تر کردم و فهمیدم از سمت اصطبل میومد.. آروم نزدیک اصطبل می‌شم و مطمئن می‌شم حدسم درست بوده.. پرده ی ضخیم ورودی اصطبل رو‌کنار میزنم و همون جا از تعجب لحظه ای خشکم میزنه.. بادیگارد عمارت، کنار ستون چوبی ایستاده و نازیلا رو به روش، با صورتی گل افتاده و‌آروم.. وقتی متوجه من میشن، بادیگارد که حالا میدونم اسمش متین هست وفوق العاده مرد مطمئن و مورداعتماده، جا میخوره.. نازیلا همون‌لحظه تند برمی‌گرده و چشماش گرد میشه.. قبل از اینکه چیزی بگه ابرو بالا می‌اندازم و با خنده ی تلخ مانندی می‌گم: نگران نباش..شما حق دارین عاشق شین، فقط بقیه دخترا به جز شما، اگه عاشق شن، یا اگه فرار کنن، یا کشته می‌شن یا ننگ می‌شن.. و پوزخند می‌زنم: فرق داره دیگه! یادمه که چشم های نازیلا لرزید اما محکم گفت:منم سرنوشتم فرقی با بقیه دخترای روستا نداره.. پر نفرت گفتم: نه! تو دلاوری خب..کسی جرات نمیکنه بهت چیزی بگه یا یه خراش کوچیکی‌ روی تنت بیافته.. یادمه من با قدم های بلند دور شدم و رفتم و‌نازیلا بدو‌ بدو اومد دنبالم: هی هی..وایسا..تو کی هستی؟ ندیدمت تا حالا! با توام.. برمی‌گردم سمتش، می‌ایسته. و‌من خونسرد میگم: بهت مربوط نیست! لحظه ای جا میخوره اما با لجبازی ادامه میده: ببین..هرچی دیدی، هرچی شنیدی، همون جایی که بودیم چالش میکنی..فهمیدی؟! صاف می‌ایستم و دست به سینه پوزخند میزنم: تهدید میکنی منو؟ یا فکر کردی می‌ترسم؟ درضمن..نگران نباش..من چیزهایی دیدم که از عشق پنهونی خیلی وحشتناکتر بوده.. به گفته ی آلان نازیلا، این جمله‌ات اون‌شب مثل چاقو توی قلبم فرو رفت.. نازیلا لرزان اما عصبی ادامه میده: باشه..ولی تو‌نمیدونی اگه در بره چی‌ میشه‌‌..برای من، برای اون...تو از هیچی خبر نداری، ما دلاورها ...... با حرص می‌پرم وسط حرفش: نگو ما دلاورها..من خوب دیدم دلاورها با دخترا چیکار میکنن..خودتون عشق می‌کنین، ولی یکی دیگه عاشق شه، سرشو می‌برین! نازیلا از شدت عصبانیت سرخ میشه: نمیدونم کی‌هستی ولی حرفتو پس بگیر! بهش زل میزنم..سکوت کوتاهی بینمون میافته..سکوتی سنگین! قدم برمی‌دارم سمت خونه.. که صداشو تلخ و پر از بغض، از پشت سرم میشنوم: من مثل بقیه دلاورها نیستم...ولی جایی به دنیا اومدم که حق انتخاب نمیدن! بعد از اون روز دیگه ندیدمش..تا اینکه یک روز سرد پاییزی درحال برگشتن از کلاس خصوصی فیزیک بودم که بین راه وسوسه شدم سری به باغ توت بزنم.. اونجا بازهم من نازیلا رو میبینم، اما پسری داشت مزاحمش میشد..وقتی دیدم نازیلا ترسوتر از اینحرفاست، نزدیکشون شدم.. پسره داشت از سر بیکاری برگای درخت پشت سر نازیلا رو، آروم و دونه به دونه می‌چید: خب نگام کن شاید خوشت اومد.. نازیلا داشت اطرافش رو با ترس می‌پایید: ببین دارم بهت میگم واسه من نه، واسه خودت بد میشه..دارم میگم گمشو برو.. چرا نمیفهمی؟! ولی پسره خیلی کنه و نچسب بود..کوله مو روی دوشم جابه جا کردم و جوگیر شدم هم حالشو بگیرم هم نازیلا رو کمکش کنم.. صدامو جدی کردم و اخم‌کردم: ازش فاصله بگیر! پسره اول نگاهی به اطراف کرد،‌ میخواست بفهمه صدا از کدوم طرف میاد، تا نگاهش بهم افتاد خنده مسخره ای کرد: جوجه مدرسه ای، تو کی باشی؟ اینجا عمومیه..منم میتونم بمونم.. جلوتر رفتم و نگاهی به نازیلا کردم، اما خطاب به پسره گفتم: دختر دلاور هاست..میشناسی دیگه؟ جا میخوره و ترسش نمایان میشه اما سعی میکرد نشون نده: خب منکه کاری‌ نکردم..سلام کردم و حالشو پرسیدم.. نازیلا که مغزش به کار افتاده بود و فهمیده بود میتونست از این نکته کلی استفاده‌‌ی خوب بکنه، با اخم مضحکی رو به پسره کرد: مرتیکه تو‌ داشتی میگفتی آشنا شیم و این مزخرفات..میخوای برم حرفاتو بذارم کف دست بابام؟ خوشت میاد؟
    1 امتیاز
  12. پارت۴ (میان تیغ و تپش) یا مادری که فقط خاطره های پررنگم رو باهاش میتونم شریک باشم..کسی که نشناخته، میتونم بفهمم چه آدم بزرگ و محبوبی بوده..شاید برعکس پدرم! مادرم… اون تنها نوری بود که توی خونه‌ی تیره‌مون می‌سوخت.. من چهار سالم بیشتر نبود، اما طعم آغوشش هنوز مثل یک یادگار قدیمی استخون‌هامو لمس میکنه.. میتونم حسش کنم..تجسمش کنم.. وقتی بیمار شد، نفس‌های خونه هم کم شد.. مخصوصا نفس های من.. مادرم..اون تنها آدمی بود که از من یک دنیای امن‌ساخت..همون دستی که هرشب با درد و ناراحتی ناشی از معده، موهامو نوازش میکرد و می‌گفت: دختر موطلایی قشنگم، تو قوی می‌مونی.. و دقیقا همون شد... روزی که مادرم رفت… انگار دنیا جلوی چشمهام به یکباره خاموش‌ شد.. خونه سرد و بی‌روح شد.. بعد از اون، پدرم کسی بود که راحت از کنارم رد می‌شد..مثل یک‌ سایه.. نه نگاه داشت، نه سؤال، نه دل‌نگرانی های قبل رو.. نمیدونم‌ چی‌شد..شاید شکست، شاید فرار کرد، اما هرچی که بود، من‌رو تنهای تنها، توی این دنیا جا گذاشت..انگار به کل وجود منو از زندگیش پاک کرد.. یه روز فهمیدم رفته… یه زن خارجی، یه زندگی تازه، یه بچه که جای منو گرفته.. بدون اینکه حتی بدونه اصلا منی وجود داشته! من موندم و یه اتاق ساکت و یه عروسک یادگار تلخی‌ها! من موندم و خاطره های نیمه جان..که هرکدومشون یه نقصی رو در وجود خودشون دارن..نقصی که هیچوقت کامل نشد.. و پدری که حتی اسمم رو از دهانش پاک کرد... گاهی حس می‌کنم هنوز اون دختر کوچیکم…به این خاطر که من هیچوقت نمیتونستم باور کنم پدرم من رو پاک کرده..هم از زندگیش، هم از حافظه‌ش! مدام اصرار میکردم به عمه، که بهش زنگ بزنه..که بهش بگه دخترت دلش تورو میخواد..سختشه تنهایی زندگی‌کردن و دووم آوردن..اون به وجود یه مرد قوی مثل تو نیاز داره، تکیه گاهش باشه.. اما سالها گذشت و از پدرم خبری نشد که نشد.. وقتی بزرگ شدم، فهمیدم پدرم بچگیام برای عمه پول میفرستاد که من تو زندگیش نباشم..نه واسه راحتی خودم! اینو وقتی مطمئن شدم که، الآن دیگه خبری ازش نیست..و مطمئنم میدونست روی پاهای خودم ایستادم و هیچ‌ احتیاجی بهش ندارم.. اما... حس میکنم هنوز علی‌رغم قوی بودنم،پذیرفتن واقعیت‌های تلخ، دم نزدن از سختی ها، حس میکنم هنوز درونم ذره هایی از بچه ۴ساله ای مونده، که وسط همه‌ی این تاریکی‌ها دستشو دراز کرده دنبال کسی که هیچ‌وقت برنمی‌گرده.... به خودم اومدم و قطره های اشکم‌رو با بی احساسی و خشونت پاک کردم و از روی تخت بلند شدم.. آبی به صورتم زدم و‌نفس عمیقی کشیدم..پنجره اتاقم رو باز کردم..هرکاری میکردم، که فراموش کنم... از پنجره زل زده بودم به حیاط عمارت..بخوام صادق باشم واقعا مجلل وبا شکوه بود...وقتی میرفتم سراغ نازیلا، تا حدودی میتونستم داخلش رو ببینم..بزرگیش جوری بود که حس‌میکردی توی مکانی قدم گذاشتی که آجر به آجرش قدرت رو از آدماش به ارث برده..همینقدر نمای قدیمی سنتی، اما زیبا! ستون های سنگی که انگار هرکدوم خاطره ای از نسل های گذشته رو بر دوش کشیدن.. راهروها طولانی، سقف ها بلند،پنجره هاش اونقدر بزرگ‌ بود که همیشه نور آفتاب بر تمام جهات عمارت میتابید...فضاشو دوست داشتم.. هرگوشه ی خونه، بزرگیش فقط از نظر اندازه نبود، بلکه هیبت داشت.. حدود ۱۰تا ۱۵تا اتاق اصلی و به غیر از اتاق های مهمان و خدمتکارا بود..
    1 امتیاز
  13. پارت۳ (میان تیغ و تپش) دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و نگاهم را سمت پنجره دلباز آشپرخونه که رو به باغ بزرگ عمارت بود، گرفتم: من از هیچکدومشون نمی‌ترسم..نه از قوانینشون، نه از اسم و خاندانشون.. عمه اینبار آرام، اما قاطع گفت: تو نمیترسی، اما من از ترس می‌میرم آیلا..برای جون خودم نه، برای خودت نگرانم..چون میدونم اون آدما قدرت و نفوذ زیادی دارن و برای حفظ قدرتشون از هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمیگذرن..خواهش میکنم.. برای خودت، برای آیندت، مراقب زبونت باش! سعی کردم بیشتر از این نگرانش نکنم..برای همین با مهربونی دستشو گرفتم: آخه من قربون تو بشم عسلم..مگه من میتونم حرف تو رو گوش ندم؟ چشم نگران نباش.. بعد از ناهار عمه رفته بود استراحت کنه.. روی تخت تک نفره و کمی کهنه اتاقم دراز کشیده بودم..اتاق خیلی کوچک و ساده ای داشتم..اما چون فضاشو هنری کرده بودم از حالت اولیه ش،یعنی بی‌روح، تبدیل شده بود به گالری..از تابلوهایی که طراحی کرده بودم گرفته شده، تا کتاب های مختلف و گیتاری که گوشه ی اتاقم، خاک‌خورده تکیه داده بود به دیوار رنگی رنگی.. یادش به خیر..این‌گیتار هدیه صمیمی ترین رفیقم بود..نازیلا! دختری که همیشه با کارهاش ثابت کرده ژن کثیف دلاورها رو نداره.. با یادآوری اولین دیدارمون ناخودآگاه خندیدم.. دو ماه نشده بود که اومده بودیم اینجا زندگی‌کنیم..بماند من چقدر مخالف این بودم که محله قدیمی و عزیزم، و خونه باصفایی که یادگار خاطرات پدربزرگم بود رو ترک کنیم و بیایم خونه ته باغ عمارت دلاورها..هه..البته که نمیشه بهش گفت خونه! همسایه هامون متعجب و‌خوشحال بودن که حداقل وارد عمارت دلاورها میشین.. گاهی هم با حسرت آرزوی‌ خیر میکردن.. اما فقط عمه راضی‌ بود و بارها سعی کرد منو قانع کنه..که اون خونه امن و امانه..خیالم از تنها شدنت راحته نگرانت نمیشم..دلم هزار راه نمیره.. عمه سالهای زیادی اینجا کار میکرد..گویا از ۲۶ سالگی اینجا مشغول به کار شده بود.. و رفت و آمد براش سخت بود..خونه پدربزرگم زیادی از عمارت و اطرافش دور بود..من توی تمام عمرم فقط اسم و رسم پوسیده و بی منطقشون رو متوجه شده بودم.. میشنیدم که اعتبار خاندان دلاور توی تمام روستا حکم‌فرماست..! و هربار که من مخالفت میکردم و برای اتفاق های دردناکی که از اون سمت عشایر شنیده میشه، اعتراضی میکردم، با عصبانیت داد میزدم و ناسزا میگفتم، یا حتی وقتی مردم رو وادار میکردم اعتراض کنن این عقاید قدیمی و رسم و رسوم مسخره‌شون رو تغییر بدن، برای هرکی عزیز بودم حرفی شبیه تو دهنی خورده بودم..این یعنی ساکت باش وگرنه نوبت خودت میشه آیلا! هیچوقت این سبک زندگی‌ کردن رو درک نکردم.. چطور میتونن عادت کنن؟ یا اینکه مردم چطور میتونن بعد مرگ دختری که، برادرش به دلایل مزخرفی مثل" سیمین که از بچگی نشون کرده ی پسرعموشه و تمام" ، حاظر نشه دست خواهرشو دست مردی بذاره که ساده و بی شیله پیله‌س، و وقتی سیمین از سر اجبار با عشقش فرار کرد، مردان مدعی به غیرت، دنبالش راه افتادن.. مردانی که از نظر من، فقط به ظاهر مرد بودن.. بلکه اونا غیرت رو پشت نام خانوادگی پنهون کرده بودن و بزرگی رو در قدرت بازو می‌دیدن، نه در انسانیت... یادمه که دختر‌ و پسر دست در دست هم، توی شب تاریک و سردی، برای حفظ عشقشون دویدن… اما اون ظالم‌ها و‌زورگو‌ها، به جای فهمیدن، به جای شنیدن، فقط حکم کردن.. و دختر‌ و پسر هردو، قربانی چیزی شدن که اسمش غیرت و آبرو بود.. اما در نگاه من، سایه‌اش چیزی جز خشونت نبود.. من نمیتونستم تحمل کنم..اینکه ببینم در نگاه مردم یه ترس عجیبی نهفته‌س ، اما خفه میشن.. و هربار سکوت اختیار میکنن و فقط میتونن عزاداری‌کنن.. من واسه همین بود که متنفر بودم بیام کنار دیواری زندگی کنم که اون آدما وجود داشته باشن.. و هر روز باید شاهد ظلم‌ بی‌پایان و‌ بی رحمیشون باشم.. اما فقط بخاطر عمه موافقت کردم.. وقتی بیماری پدربزرگم رو از پا درمیاره، عمه خیلی سخت زندگیشو میچرخوند..مخصوصا که به گفته خودش اونموقع‌ها، کسی که عاشقش بود، نامزدش بود، بهش خیانت کرده بود و بدترین نارو رو زده بود..چقدر میتونه روزهای سختی باشه..یادآوریشم باعث میشد حس تلخ و غم‌ناکی بیاد سراغم..کاش تفاوت سنیم با عمه اونقدرها زیاد نبود..بلکه میتونستم اونروزهای سختش کنارش باشم، درکش کنم، همدمش باشم..همونطور که اون برای من هست... من فقط ۸ سالم بود..دردونه و عزیزترین نوه بابابزرگم بودم..پدربزرگی که بخاطر نوه‌اش، قید پسرشو میزنه.. یا عمه ای که بخاطر برادرزاده بی پناهش، چشم روی برادری بست که یه زمانی عزیزترینش بود.. پدری که....نمیدونم چرا با یادآوری آدمی که هیچوقت منو نخواست، بغض میکنم؟ حسی که بارها و‌بارها مجددا تکرار میشه و من به این پی بردم که انگار هنوز نتونستم بپذیرم..
    1 امتیاز
  14. پارت۲ (میان تیغ و تپش) همچنان درحال فکر کردن بودم که صدای چرخش کلید در رو شنیدم.. نیم خیز شدم و دستی زیر موهای بلند و خیسم کردم و آروم تکوندم.. روی مبل روبه روی در ورودی هال نشسته بودم،و همزمان با ورود عمه نیشم شل شد: بههه عمه خانم..قرار شما چقدر طول کشید.. با خستگی آشکار در رو بست و کلیدهارو روی جاکفشی قرار داد: سلام عزیزم، کی اومدی؟ همیشه همینطور بود، شوخی های مسخره ای مثل عشق و عاشقی رو قشنگ با بی توجهی تخریب میکرد..خندم‌ گرفت. بلند شدم و پاپوش عروسکیم رو پام کردم: نیم ساعتی میشه.. طرفش رفتم و بوسیدمش: خوبی خوشکلم؟ دستی به موهام کشید: آره قربونت..تو‌چرا موهات هنوز خیسه دختر؟ صدبار بهت گفتم از حموم اومدی بیرون این موهای خوشکل بی صاحاب رو خشکشون کن.. بی دغدغه و سرخوش خندیدم: ولشون کن.. قیافمو لوس کردم، دستامو در هم‌گره زدم و سرمو کمی کج کردم: عمه گشنمه.. از گوشه چشم نگاهم کرد: قیافشو.. سپس خندید: تا لباسامو عوض کنم بیا این غذاهارو آوردم بچین سفره رو تا بیام.. وقتی بعضی وقتا به دلایل مختلفی از اون خونه غذا میورد، غم بزرگی خفم میکنه..حس عزت نفس و غرورم مچاله میشه..اما خب، اینم جز قرارداد آشپز های سابقه دار اون عمارت بود..هرچی هم نباشن، حداقل توی‌این یک مورد سعی میکنن دست و دلباز باشن دل مردم رو بدست بیارن..اما ظلم و ستم وحشتناکشون هیچوقت از یاد و خاطر مردم نمیره که! گاهی وقتا بخاطر عمه هم که شده، به خصلت هام، بردباری رو بیشتر از بقیه اضافه میکنم.. میدونم براش سخته اون یه زنه و منم هرچقدرم که سنم کم باشه، از نوع خودشم و درکش میکنم.. خرج و‌مخارج، تک و‌تنها قوی‌بودن ودووم آوردن تو یک مکان غریب، نگاه های عجیب مردم واسه هر اتفاق مهم و نامهمی! عمه زنی بود که من با تمام وجود دوستش داشتم و گاهی وقتا احساس میکردم شباهت اخلاقی بین ما روز به روز داره بیشتر میشه.. جدی و سرسخت بود وشجاع و‌نترس! اما همیشه اینا پشت چهره لطیف و مهربونش پنهون شده بودن و به موقعش نمایان شده بود.. و طبیعیه من اونو جای مادر خودم بدونم..کسی که از ۴ سالگی سرپرستی منو به عهده گرفت.. محبت هاشو ثانیه ای ازم‌ دریغ نکرد..کسی که حتی یکبارم این حس نامحبوب اضافی بودن رو بهم منتقل نکرد.. بماند چقدر اوایل معذب بودم..گمان میکردم روزی برسه عمه خسته بشه و‌بخواد زندگی خودش رو تشکیل بده و وجود من این وسط مانعش بشه.. فکر و ذهنم پی این موضوع بود..اما کم‌کم برام‌ ثابت شد که من رو دختر خودش دونسته و حتی نمیتونه لحظه ای با نبود من طاقت بیاره.. دروغ چرا، من تشنه محبت بودم..اما از یه سنی به بعد سیراب شدم..پر عشق و محبت شدم و اینو مدیون عمه شهین بودم.. من حتی بیشتر از مادر خودم باهاش خاطره ساختم..کنارش بودم و بزرگ شدم..شاید هیچوقت رو زبونم نچرخیده مادر صداش کنم، اما خدا میدونه که تو دلم جایگاه والایی داره..قدردانشم و تا ابد نمیتونم لطفشو‌ جبران کنم... با صدای عمه به خودم اومدم: امروز انگار یه اتفاقی افتاده بود عمارت..حس خوبی نداشتم.. صداش از توهال میومد و من از وقتی که رفته بود، زل زده بودم به میز غذاخوری کوچک و باحال آشپزخونمون.. میدونستم از بی نظمی و حواس پرتی متنفره..با استرس خنده داری تند تند ظرفارو میچیدم.. حرفاشو ادامه نداد فهمیدم پشت سرمه و سعی داره باز بهم گوشزد کنه که" تنبیهت کنم باز که حواس پرتی رو بذاری کنار؟" خندیدم و و چرخیدم سمتش: خب یکم با خودم خلوت کرده بودم.. خندشو جمع کرد و سری به نشونه تاسف تکون داد.. مشغول غذاخوردن بودیم، که متوجه شدم عمه حسابی تو‌فکره..جدی پرسیدم: عمه، چیزی شده؟ به خودش اومد و آروم گفت: نه عزیزم..فقط ذهنم درگیر اتفاق های عمارته.. شونه ای با بی‌خیالی بالا انداختم و با کنایه گفتم: خب اونا تمام عمرشون درگیر بلاهایی بودن که سر مردمشون میوردن..چیز جدیدی نیست که! عمه مثل همیشه تشر زد: آیلا! لجباز حرفامو تکرار کردم: خب چیه عمه؟ بیراه نمیگم که..خوبه خودت سالهاست اونجایی و با چشمای خودت دیدی و جای بقیه زجر کشیدی.. حرف عمه منطقی بود اما نه واسه منی‌که بشه راحت قانعش کرد: میدونم..اما مبادا، آیلا تاکید میکنم مبادا این‌ زبونت و حرفات کار دستت بده..اینحرفاتو فقط کافیه یکی از دلاورها بشنوه، میدونی چی به سرت میارن؟ تو نمیترسی دختر؟ اصلا ببینم، درکی از کلمه ترس داری؟! انگشت اشارم‌رو به صورت دوران و مکرر دور بشقابم‌ میکشیدم و خونسرد ادامه دادم: می‌ترسم عمه؟ آره… ولی بیشتر از اینکه از اونا بترسم، از این می‌ترسم که ما همیشه ساکت باشیم! عمه صداش لرزید؛ ترسی واقعی پشت لرزش صداش بود: ساکت شو آیلا! تو نمی‌فهمی… اونا قدرت دارن! نسل به نسل حکومت دستشونه.. یک کلمه اشتباه ازت در بره، حتی منم نمی‌تونم نجاتت بدم.. به خدا که نمی‌تونم..
    1 امتیاز
  15. پارت۱ (میان تیغ و تپش) آیلا: دستی به موهای لخت طلایی تیره‌ام کشیدم و کلافه اونارو برای بار هزارم زیر مقنعه کردم..و با حرص کمی نگاهش کردم: خب نظر تو چیه کلا یه مدت همو‌ نبینیم؟ فکر کنم برای تو مفیدتر باشه تا من! درمونده نگام کرد و مشت خفیفی به فرمون کوبید: د میگم به حرفای من گوش میدی اما نمیفهمی یعنی همین..بفرما! اطرافم رو از شیشه های ماشین میپاییدم و اینبار با خونسردی ادامه دادم: آره سامیار، نمیفهممت..حالاهم لطفا برو، دیرم شد عمه نگران میشه. و جدی و مصمم به روبه رو خیره شدم. سامیار کمی درمانده نگاهم کرد..بعد از مکث طولانی صدای آرومش به گوشم رسید: آیلا؟ لعنتی!میدونست نقطه ضعفم مهربون شدن یهوییشه.. بدون هیچ حرکتی جدی گفتم:خر نمیشم. خندید..خنده عصبی: میخوای همیشه این سرکار رفتن مسخره‌تو تحمل کنم؟پیش همکارای جنس مخالفت بچرخی؟ اینا به کنار، بهت پیشنهاد ازدواج بدن منم خفه شم؟ ناباور و عصبی با چشمای گرد شده نگاهش کردم: چرا اینجوری شدی؟دقیقا چند ماهه سر این قضیه باهم مشکل داریم..سامیار تو ارزش ها و اعتقادات من واست مهم نیست..همیشه بی احترامی میکنی نسبت به علایقم..من کارمو، رشتمو، دوست دارم و راضی‌ام! بی درنگ تشر زد: ولی من راضی نیستم. هنوز ناباور بهش خیره شده بودم..برای این طرز فکرش در تعجب بودم! سامیار چرا عوض‌شده؟ مثل همیشه شخصیت محکمم غلبه کرد بر تمام احساساتم و قاطعانه گفتم: منو هیچوقت نمیتونی متقاعد کنی، من راه خودمو میرم! و خیره توی‌ چشمای رنگیش با همون لحن ادامه دادم: سامیار من علاقه و دوست داشتنم رو هیچوقت قاطی مسائل مهم زندگیم نمیکنم..اگه تو ذهنت اینطور میگذره که میتونی از عشق من نسبت به خودت سوءاستفاده کنی، لبخندی زدم: خب خیلی اشتباه میکنی! این اخلاق سختم رو سالها میشناسه..پس تعجبی نکرد..پوفی کشید.. چهره اش از فرط عصبانیت به قرمزی میزد، دقیق میدونستم بخاطر این عصبیه که داره سعی میکنه با من بیشتر از این بحث نکنه، چون میدونست واسه این یکی قطعا کوتاه نمیام! ماشینو روشن کرد و ماشین وحشتناک از جاش کنده شد.. پکر و خسته وارد خونه شدم..سلام تقریبا بلندی دادم، جوابی دریافت نکردم..نگاهی به ساعتم کردم ۲ونیم ظهر رو نشون میداد.. چه عجب عمه دیر کرده...امروز شیفت من صبح بود و بیشتر گرسنه بودم تا خسته.. دوشی گرفتم و لباس راحتیامو پوشیدم..چه احساس سبکی میکردم.. منتظر عمه روی مبل سه نفره دراز کشیدم..خیره به سقف داشتم به حرف های سامیار فکر میکردم..این‌ اواخر عجیب غریب شده بود.. قلبم سنگین بود و ذهنم پر از سوال.. چرا سامیار دیگه مثل قبل واسه رابطه‌مون شور و شوق نداره؟ انگار عشقمون یخ زده… نه که دوستش نداشته باشم، اما حس می‌کنم اون دیگه به من و علایقم احترام نمی‌ذاره.. کار و تلاش من براش هیچ اهمیتی نداره، انگار فقط می‌خواد من همون آدمی باشم که خودش دوست داره، نه آیلای واقعی که قدیما ازش خوشش میومد..چقدر قبلنا مشوقم بود، اما الآن حس میکنم همه چی تغییر کرده.. من سامیارو دوست داشتم..بماند چقدر از دوستام و اطرافیانم حرف شنیدم بابت این! اینکه سامیار با من جور در نمیاد.. طرز فکرش، زندگی و حتی دوستاشم می‌گفتن که اون لایق یکی مثل من نیست… در نگاهشون، سامیار پسری نیست که بتونی در آینده بهش تکیه کنی، اما راستش، برام مهم نبود..چون سامیار بارها بهم ثابت کرده بود عشقش رو.. من خودم می‌دونستم چی می‌خوام.. می‌تونم باهاش کنار بیام.. با وجود همه ی تفاوت ها و سختی ها..باهاش بسازم…حتی بارها بهش گفتم که باهم می‌سازیم، باهم کار می‌کنیم، من همیشه کنارتم.. اون بخاطر موقعیت و موفقیت هایی که نصیبم میشه حسودی نمیکنه، اون در واقع میترسه!
    1 امتیاز
  16. مقدمه:🌱 در نگاهت حادثه افتاد؛ بی‌هوا، بی‌نام، بی‌منطق… مثل رعدی که نمی‌پرسد به کدام آسمان می‌زند.؟ من دختری از خاکِ رنج بودم، بی‌پناهِ بادهای تلخ، تو مردی از جنسِ اقتدار، عدالت، و گاهی خشم.. با اخمی که حتی سایه‌ات، به احترامش آرام می‌ایستاد.. ما دو خطِ دور و جدا بودیم. یکی از زخم و درد، یکی از قدرت و عزت! و شاید رازهای دردناک.. امّا یک تصادفِ کوتاه، یک اتفاق ناخواسته، تمام فاصله‌ها را لرزاند… و از همان لحظه، قلب‌هایمان با لجاجتی عجیب با هم در افتادند.. نه من اعتراف کردم، و نه تو، اما عشق، آرام در میان جدل‌ها و نگاه‌های نیمه‌کار ریشه زد... تو طوفان بودی سخت، سرد و استوار! اما من باران بودم زلال، عمیق و بی پناه افتاده.. و چه عجیب.. که طوفان و باران گاهی، زیباترین عشقِ جهان را می‌سازند..
    1 امتیاز
  17. پارت صد و نوزدهم همون‌جوری که با نگاهاش رضایتشو از من بهم اعلام کرد، راه افتاد سمت در اتاق اما دستش که به دستگیره در خورد، وایستاد و بدون اینکه به سمتم برگرده گفت: ـ از فردا دیگه میتونی مثل قبل تو قلعه بچرخی اما نباید زیاد از حد بازیگوشی و کنجکاوی بکنی جسیکا! تو دلم گفتم از فردا سلطنت و دوره تو هم تموم میشه پدر...اما به زبون این جمله رو گفتم: ـ خیلی ممنونم پدر! پدر از اتاق رفت بیرون و منم رفتم گوشامو چسبوندم به در تا مطمئن بشم که از این محوطه دور شده...بعد از اینکه فهمیدم رفته، در کمد و باز کردم و آناستازیا با حالت نارضایتی گفت: ـ وای دیگه داشتم خفه می‌شدم! از تو کمد پرید بیرون و گفت: ـ نباید وقت و تلف کنیم! منم سرمو به نشونه مثبت نشون دادم و گفتم: ـ کاملا موافقم! دوباره شما نامرئی کننده رو روی سرمون گذاشتیم و آروم راه افتادیم سمت زیرزمین تاریک که آرنولد اونجا بود...قلعه ساکت ساکت بود و نباید کوچیکترین صدایی ازمون میومد. با نور گل رز رفتیم پایین و قبل از اینکه شنل نامرئی کننده رو از رو سرمون بندازیم، آرنولد انگار متوجه حضورمون شد و سریع از جاش بلند شد و گفت: ـ کی اونجاست ؟!...آهای...با توام...کی اونجاست؟!
    1 امتیاز
  18. پارت صد و هجدهم گفتم: ـ خوابم نمی‌بره... بعدش به صورتش نگاه کردم و پرسیدم: ـ شما چرا تا الان نخوابیدین پدر؟! به اطراف اتاقم نگاه کرد و گفت: ـ یه بی‌قراری عجیبی توی دلم هست...انگار ارواح میگه قراره اتفاق بدی بیفته... نفسم توی سینه حبس شد! یعنی بهش الهام شده که قراره چی کار کنم؟! بعدش گفت: ـ تا زمانی که این پسر طلسم مرگ نشه، انگار خواب به چشمم نمیاد... بازم سکوت کردم و چیزی نگفتم و با حالت بی‌تفاوتی مشغول به ورق زدن کنارم شدم. پدر انگار از این حالت من تعجب کرده بود! چون انتظار داشت بعد از گفتن این حرفش، جوره دیگه‌ایی برخورد کنم...اون گفت: ـ ببینیم جسیکا تو نمی‌خوای به این تصمیمم اعتراض کنی؟ یا بگی ببخشمش؟! کتابم بستم و گذاشتمش کنار تختم و خیلی عادی بهش خیره شدم و گفتم: ـ نه پدر! شما مثل همیشه مطمئنم که تصمیم درست رو گرفتین. همون‌جوری که قبلاً هم بهم گفتین، یه جادوگر نباید به کسی یا چیزی وابسته باشه و باید همش متکی به خودش باشه! پدر یه تای ابروشو بالا انداخت با لبخند ریزی، دستش و گذاشت روی شونه ام و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره نتیجه درست و پیدا کردی. منم لبخند زورکی بهش زدم و انگار که خیالش از جانب من راحت شد و من نقشم و به خوبی بازی کرده بودم.
    1 امتیاز
  19. پارت صد و هفدهم جفتشون از کنارمون رد شدن و تند تند رفتن پایین...با خنده رو به آناستازیا گفتم: ـ تو هم مخت عجیب کار می‌کنه‌ها ! ایول... آناستازیا هم خندید و گفت: ـ قابلی نداشت! بعدش جفتمون رفتیم تو اتاق و در کمد و باز کردم. گریس با چشمای باز و عصبی بهم نگاه می‌کرد...آناستازیا بهم گفت: ـ حیوون بیچاره! گفتم: ـ خودمم از این وضعیت ناراحتم، اما مجبورم تو این حالت نگهش دارم تا پدر چیزی نفهمه! آناستازیا گفت: ـ بعد از اینکه نیروی خوبی به بدی پیروز شد، یادت نره که این زبون بسته رو آزاد کنی! گفتم: ـ نه حواسم بهش هست... بعدش گفتم: ـ فعلا برو داخل مخفی شو...تا زمانی هم که پدر نرفته، از اینجا بیرون نیا! ـ باشه. شنل نامرئی کننده رو از رو سرم برداشتم و گذاشتمش زیر تخت.‌..یه دونه کتاب برداشتم و روی تخت دراز کشیدم و مثلاً مشغول کتاب خوندن شدم...چند دقیقه بعد پدر وارد اتاقم شد...یه نگاه گذرا بهش کردم و به کتاب توی دستم خیره شدم...ازم پرسید: ـ چرا هنوز نخوابیدی؟!
    1 امتیاز
  20. نگاهم محو چشمانت برایت شعر میخوانم خودم اینجا، دلم اینجا، حواسم را نـمیدانم
    1 امتیاز
  21. همه گویند، چرا سر به هوایی هر شب؟ به که گویم که در ماه، تو را می بینم...
    1 امتیاز
  22. پارت نود و هشتم اندکی بعد همه در سالن تشریفات جمع شده بودند. گونتر کنار مارکوس ایستاده بود و والریوس بالای سر آن دو. هر دو جلوی پای مارکوس زانو زده و گونتر تمام ماجرا را شرح داده بود، هم از زبان خودش و هم از زبان آرچر و آبراهوس... گم کردن سنگ نشان و پیدا کردنش توسط آرچر را نیز از قلم نیداخته بود. اصلا اگر می‌خواست ام نمی‌شد چون بزرگ‌ترین تکه‌ی این پازل بود. آرچر و آبراهوس به واسطه‌ی آن سنگ آنجا بودند. گونتر سر به زیر انداخته و به قصور خود اعتراف کرده بود و حالا همگی منتظر واکنش مارکوس بودند. مارکوس تنها در سکوت به آرچر نگاه می‌کرد. پسرک و دراز و لاغر و ضعیف و نادانی که به خود جرعت داده بود پا به جنگل بگذارد و توانسته بود آبراهوس را نیز با خود همراه کند. چه شده بود پسری که معلوم بود در راه رفتن احتیاط می‌کند مبادا بر زمین بیفتد و زانویش خراش بردارد این طور دل به دریا زده بود. احساس می‌کرد خود در برابر او خلع سلاح شده است! آن پسر با این حال کوچکش توانسته بود به مارکوس احساس ضعف را تحمیل کند. مغزش تهی شده بود. دقایق طولانی در سکوت می‌گذرد. آرچر سنگینی نگاه مارکوس را احساس می‌کرد. عرق سرد بر تنش نشسته بود. تا قبل از آن نمی‌دانست خوناشام چیست. وقتی در مسیر آبراهوس برایش گفت لحظه‌ای از آمدن پشیمان شد. اما چهره‌ی مهربان رزا مشت چشمانش نقش بست. اگر نمی‌آمد در برابر او احساس گناه می‌کرد‌. رزا تنها کسی بود که برای او شخصیت قائل بود. دیگران او را تنها فردی دست و پا چلفتی می‌دیدند. در زندگی تنها دو نفر دست او را گرفته بودند. یکی دوست صمیمی و قدیمی پدرش که پس از فوت پدرش بلندش کرد و او را روزنامه‌رسان محل کرد و دیگری رزا، که همیشه مشوق او بود. مارکوس پس از سکوتی طولانی با سر به گونتر اشاره می‌کند. گونتر سریع جلو می‌رود. مارکوس آهسته زمزمه می‌کند: - فعلا ببرشون تا بعد. گونتر اندکی مکث می‌کند، به نگاه مارکوس سریع خود را جمع کرده و اطاعت می‌کند. آرچر و آبراهوس را به دژ پشتی برده و در یک اتاق تاریک و نمور زندانی می‌کنند. گونتر پس از آن دوباره به سالن تشریفات باز می‌گردد. علت این تعلل مارکوس را نمی‌فهمید. احساس می‌کرد پس از شرح ماوقع حال و هوای مارکوس جور دیگری شده. یک جورهایی انگار در خود فرو رفته و وارفته بود! وقتی کنار مارکوس می‌ایستد او را در فکر می‌یابد. به سنگ‌های زیر پایش خیره شده و آنقدر در فکر و خیال غوطه‌ور بود که متوجه آمدن گونتر نشده بود. گونتر نیز اندکی صبر می‌کند. وقتی سکوت مارکوس طولانی می‌شود گونتر گلویی صاف می‌کند تا او را متوجه حضور خود کند. مارکوس با صدای گونتر به ناگاه رشته‌ی افکارش پاره شده و به سالن تشریفات باز می‌گردد. ابتدا نگاه گیج و سردرگمی به گونتر می‌اندازد و سپس صاف در جایش می‌نشیند و سعی می‌کند حواسش را جمع حال حاضر کند. سوالی از ابتدا در ذهنش جان گرفته بود که صلاح ندیده بود در حضور آن دو از گونتر بپرسد. به سمت گونتر می‌چرخد و می‌گوید: - گونتر، گفتی مدتی رزا رو زیر نظر گرفتید. بعد از اون براش طعمه چیدین تا به این قسمت از جنگل بیاد و با پای خودش از دروازه زد بشه و بعد از اون همون جلوی دروازه اونها رو گرفتید درسته؟ گونتر سر تکان داده و پاسخ می‌دهد: - بله عالیجناب همینطوره. مارکوس نیز به تاییدش سری تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد: - خب پس خونه‌ی رزا چیکار می‌کردید؟ چرا رفتین اونجا؟!
    1 امتیاز
  23. 📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: نقطه بی صدا 🖋 نویسنده: @نوشین از نویسندگان فعال نودهشتیا 🎭 ژانر: درام، روانشناختی، خانوادگی، اجتماعی 🌸 خلاصه داستان: رها دختری نوزده‌ ساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمی‌ها، درست در آستانه‌ی یک اتفاقِ مهم در زندگی‌اش، دچار حادثه‌ای می‌شود که همه‌ چیز را ... 📖 برشی از رمان: – خانم افشار، خواهش می‌کنم آروم باشین. دارن همه کاری می‌کنن که نجاتش بدن؛ شما باید قوی باشین... 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/11/27/دانلود-رمان-نقطه-بی-صدا-از-دیبا-کاربر-ان/
    1 امتیاز
  24. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته معبود من منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سایه مولوی از زیبانویس‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: مذهبی 🔹 تعداد صفحات: 16 🖋🦋مقدمه: در سرم هزاران فکر و در دلم پر از حرف است، ولی کجاست گوش شنوایم؟! 📚📌قسمتی از متن: آرامش از ما دور و بی‌قراری در کنج قلبمان لانه گزیده است و حال خوب 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/11/27/دانلود-دلنوشته-معبود-من-از-سایه-مولوی-ک/
    1 امتیاز
  25. پارت پنجاه و هفت با دیدن لبخندم ، با لحن شیطونی گفت: اگه میدونستم انقدر خوشحال میشی زود تر بهت شمارمو میدادم. خوب بلد بود حرصم رو دراره ، اخمی کردم و عصبی گفتم: انقدر تحویل نگیر خودتو ، همه چی حول محور شما نمی چرخه. آروین جفت دستاشو بالا اورد و گفت: تسلیم بابا ،فکر کنم امروز از اون دنده بلند شدی ، شوخی کردم فقط . گفتم: لطفا با من از این شوخیا نکن ، جنبه ندارم کار دستت میدم . آروین با خنده گفت: باشه بابا بد اخلاق. از اینکه نمیتونستم عصبانیش کنم ، حرصم گرفت . داشتم پوست لبم و می جویدم ، هر موقع عصبی میشدم همین کار رو می کردم ، به دانشگاه که رسیدیم آروین سمتم برگشت و گفت : رسیدیم . بعد هم جعبه دستمال کاغذی رو سمتم گرفت و گفت: ول کن اون بدبخت رو ، خون افتاد . سریع آینه رو از کیفم در اوردم و دیدم بله از بس لبم رو جوییدم خون افتاده دستمال رو برداشتم و بدون تشکر به سمت ساختمان دانشگاه رفتم.
    1 امتیاز
  26. به نام خدا رمان: وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: الناز سلمانی خلاصه: یک شب سرد و مه‌گرفته، صدای گریه‌ی نوزادی از دل تاریکی جنگل شنیده می‌شود. مردی داروساز گیاهی، آن شب نوزادی را زیر درختی کهنه پیدا می‌کند؛ نوزادی با چشمانی کهربایی‌ـ‌عسلی و موهایی طلایی که زیر نور ماه در پتوی سفید می‌درخشند. در سبد نوزاد، یک دستبند قدیمی و پتویی سفید بود که بر گوشه‌اش تنها یک نام دوخته شده بود: «سایورا». این دختر کیست؟ ریشه‌اش، نسلش، زاده‌اش چیست؟
    1 امتیاز
  27. ناگهان ساعت ها به نقطه ای نا معلوم خیره شدم و به هیچ فکر کردم....
    1 امتیاز
  28. ته کشیدم انگار که ماشینی از روم رد شده...
    1 امتیاز
  29. شاید این غصه مرا بعد تو دیوانه کند که قرار است کسی موی تو را شانه کند...
    1 امتیاز
  30. تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
    1 امتیاز
  31. تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی، چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
    1 امتیاز
  32. آخرین‌دیدارِمابسیارغمگین‌بودوتلخ اومرایادش‌نمی‌آمدولی‌من ؟ بگذریم .
    1 امتیاز
  33. به یک تبسم اوکهکشان ازآن من است:)
    1 امتیاز
  34. با منِ دلنازکِ دلتنگ، لطفاً بد نباش درد من با بودنت، تنها مداوا می‌شود...
    1 امتیاز
  35. سر ذوق آمدم از خنده‌ی تو، باز بخند بی تفاوت به جهان باش و فقط ناز بخند
    1 امتیاز
  36. شده هی گم بشوی در خودت و دم نزنی ؟ من غریبانه ترین حالت دردم به خدا
    1 امتیاز
  37. زل‌ بزن در چشمم و شعری برای‌ من بخوان تا کمی دیوانه‌ات را شعر درمانی کنی!
    1 امتیاز
  38. با چشم سیاه آمده در شعر که جانی بشود تا عامل یک جنگ و نزاع همگانی بشود
    1 امتیاز
  39. تمام زندگیَم صرف شعر گفتن شد ، از آن زمان که شنیدم تو شعر میخوانی .
    1 امتیاز
  40. یک جهان شعر سرودم ك بفهمی تنها ؛ محضِ لبخند تو شاعر شده‌ام خوش‌ انصاف .
    1 امتیاز
  41. بیمار چشم اویم و آن سنگدل مرا درمان که بگذریم، دعا هم نمی کند!
    1 امتیاز
  42. بی‌تومن‌مانده‌ام‌و‌فعلِ‌ « کِشیدن‌ » بسیار قلبِ‌من‌تیر ، سرم‌سوت ، دهانم‌سیگار .
    1 امتیاز
  43. زل‌ بزن در چشمم و شعری برای‌ من بخوان تا کمی دیوانه‌ات را شعر درمانی کنی!
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...